تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/06/2025 در همه بخش ها
-
امروز 6 January، روزِ در آغوش گرفتن و نوازش کردنه. بغللللللیپنژنینسنزنننز2 امتیاز
-
https://98ia.net/product/خرید-کتاب-خردم-کن-اثر-طاهره-مافی-انتشار/ از سایت اصلی با تخفیف بخر2 امتیاز
-
به نام خالق جان نام داستان: من نرگسم نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: عاشقانه، اجتماعی ویراستار: هانیه پروین خلاصه: داستان در مورد دختری هست که در پانزده سالگی ازدواج میکنه و همراه همسرش، زندگی پر پیچ و خمی داره... مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سختترین کاری هست که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روزهای آخر عمرم رو میگذرونم، فهمیدم زندگی آسونترین کاریه که آدم انجام میده؛ در اصل فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، باید بهترین غذاها رو بپزی، بهترین فیلمها رو ببینی، بهترین آهنگها رو گوش کنی و هرچیزی رو که دوست نداری، نادیده بگیری. باید خودت باشی و برای رضایت بقیه، سرشتت رو عوض نکنی؛ فقط خودت باشی، با چاشنی کمی خنده.1 امتیاز
-
پارت ۶ یک عروسی معمولی هم برایم گرفتند که بعداً فهمیدم تمام خرجش با رضا بوده. روزهای خوبی بود. روز عروسی با پوشیدن لباس سفید، چشمهایم برق زد. لباس پولکدوزی خیلی به تنم نشسته بود و صدبرابر زیباترم کرده بود. چند زن دف مینواختند و بقیه دست میزدند. بیشتر شبیه مولودی بود تا عروسی ولی برای من، همان مولودی هم کافی بود تا ذوق مرگ شوم. شب شد و دست در دستِ رضا به خانهی کوچکی که با نارضایتی خانوادهاش اجاره کرده بود رفتیم. روزها میگذشت. رضا آدم خوبی بود اما کمی هرز میپرید؛ انگار من برایش کافی نبودم. حتی شنیدم که در دوران نامردی، با دختر مسلم آقا، همسایهشان، تیک و تاک میزدند. بعد از عروسی هم باز با همان دختر مسلم آقا دیدار تازه میکرد و هر موقع هم که من چیزی میپرسیدم، حاشا میکرد. بالاخره دیوار حاشا بلند بود، دست من به او نمیرسید. بعضی وقتها که به خانه میآمد، اصلا اعصاب نداشت و میفهمیدم که ظاهراً مریم ردش کرده... همان دختر مسلم آقا را میگویم. بعضی وقتها هم مست به خانه میآمد و سر به سر من میگذاشت. اخلاقش خوب بود، دست بزن نداشت اما وقتی عصبانی میشد، باید لال میشدی تا خودش آرام بگیرد.1 امتیاز
-
پارت یازدهم تقریبا آماده شدیم و داشتیم برای صبحانه میرفتیم پایین که تو قسمت لابی دوباره همون مدیر گردشگری رو دیدیم که با دیدن ما بلند شد و دست تکون داد و وقتی از کنارش رد شدیم که فقط به مهسا سلام کرد، داشتیم از خنده میترکیدیم. مهسا خیلی بهش بی محلی میکرد ولی انگار طرف بدجور چشمش مهسا رو گرفته بود چون همینجوری تا ما برسیم به رستوران یکسره مهسا رو نگاه میکرد. با خنده گفتم: - حالا گناه داره یک لبخند بهش بزن! مهسا همینجور که داشت تو آینه کوچیکی که همراش بود خودشو درست میکرد گفت: - بنظرم که از این بچه پرروهاست. حیف که زمانمون کمه اگه طولانیتر بود کنکاشش میکردم. ثنا با ناراحتی گفت: - ای بابا واقعا حیف شد پس! رفتیم سر میز صبحونه نشستیم. تقریبا شلوغ بود و تمام کارکنان اونجا در حال رفت و آمد بودن و این آقای معجزی هم مدام میاومد و از سمت میز ما رد میشد و زیر چشمی هم به مهسا نگاه میکرد، اینقدر هم بنده خدا ضایع بود که آدم نمیتونست جلو خندهاش رو بگیره. بعد صبحانه یه ون بامزه نارنجی رنگ اومد دنبالمون و داخل ماشین هم آهنگا جنوبی با صدای بلند در حال پخش شدن بود. واقعا روحیهام عوض شده بود،چقدر آدمهای باحالی داشت. چقدر واقعا اینجا آدم تمام غصههاش رو فراموش میکرد، مطمئنم اگه برگردم دلم برای اینجا و حال و هواش خیلی تنگ میشد، رفتیم پارک دلفین ها و با دلفین ها کلی بازی کردیم، چقدر بانمک بودن؛ اونجا کلی عکس و فیلم گرفتیم. یکسری از عکسها رو استوری گذاشتیم وقتی داشتیم برمیگشتیم دیدم که مهیار استوریم رو لایک کرد. ناخودآگاه لبخند رو لبم اومد که ثنا گفت: - باز چیشده نیشت باز شده؟ همونطور که به گوشی نگاه میکردم گفتم: - هیچی. مهسا گفت: - شخص جدید ریپلای زده؟ یهو از لحن گفتنش خندم گرفت و گفتم: - لایک کرده. مهسا با لبخند مرموزی گفت: - خب این اولشه هنوز یخش وا نشده. لبخند زدو چیزی نگفتم، مهسا همونطور که به بیرون نگاه میکرد رو به ما گفت: - وای بچهها خیلی خوش گذشت امروز حال کردم یعنی! منم در تایید حرفش گفتم: - منم همینطور واقعا عالی بود، فردا کجا میریم؟ ثنا با ناراحتی گفت: - پسر خالم جواب نمیده فکر کنم سرش شلوغه، ناچارا باید از آقای معجزی کمک بخوایم. مهسا با حالت شاکی گفت: - من پیش این کف نمیرم. من با اعتراض گفتم: - بابا طرف کارش اینه، من مطمئنم این عم جاهای باحالی ما رو میبره بعلاوه شاید بخت تو هم باز شد. ثنا گفت: - راست میگه. مهسا همونطور که به بیرون خیره بود با تاکید گفت: - من نمیرم گفته باشم. با ناراحتی به ثنا نگاه کردم که چشمک زد و آروم گفت: - چرند میگه، درستش میکنم. راننده با لهجه خاص جنوبی گفت: - خانما شما هتل کیش پیاده میشین؟ ما هم تایید کردیم. دم در هتل نگه داشت و داشتیم میرفتیم داخل که یکهو ثنا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - مهسا راستی فردا صبح میخواستیم بریم ساحل، تو بجز اون قرمزه لباس ساحلی دیگهای نیورده بودی نه؟ مهسا زد به پیشونیش و گفت: - آی نه، برم الان بگیرم چی؟ تو خوده هتل داره؟! ثنا سریع گفت: - آره همون پشت لابیه، تو برو بگیر! مهسا با تعجب گفت: - خب شما هم بیاین برام انتخاب کنین دیگه! ثنا گفت: - الان میایم تو برو منو عسل یک لحظه بریم دستشویی، میایم. من با تعجب به ثنا نگاه میکردم، متوجه شدم یه نقشهایی داره. مهسا بدون اینکه شک کنه گفت: - خب پس منم میام بعدش باهم... یکهو ثنا پرید وسط حرفش و گفت: - نه، نه معطل میشیم باز تو فعلا برو انتخاب بکن ما میایم! مهسا اینبار با تردید قبول کرد و وقتی رفت به ثنا گفتم: - چرا داشتی چرت و پرت میگفتی؟ ثنا یه هیس بهم گفت و بازوم رو گرفت و من رو کشوند تو هتل و گفت: - حرف نزن بیا وگرنه میفهمه! من هم پشت سرش همینجوری رفتم تا اینکه دیدم داره میره سمت گیشه گردشگری. آقای معجزی پشت کامپیوترش نشسته بود. یکهو دست ثنا رو کشیدم و با استرس گفتم: - وای ثنا خیلی ضایع است، مهسا مارو میکشه. ثنا با اخم گفت: - چرت و پرت نگو اصلا نمیفهمه، بعدش هم من خودم یه نقشه بکر کشیدم مو لا درزش نمیره. همین لحظه آقای معجزی با دیدن ما بلند شد و بهمون خوش آمد گفت و ثنا با لبخند رفت نزدیکش و گفت: - ببخشید راستش غرض از مزاحمت، ما آشنامون کمی سرش شلوغه ما هم واسه فردا برنامهایی نداریم. آقای معجزی با ذوق گفت: - بله حتما، بزارید برم برنامهها رو براتون بیارم! به اطراف نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: ـ راستی اون رفیقتون کجاست؟ منو ثنا که سعی میکردیم خنده هامون رو کنترل کنیم، یکم ساکت شدیم که ثنا گفت: - همین رو میخواستم بهتون بگم. برنامههای اصلی سفر و ما حتما باید با اون دوستمون درمیون بزاریم، الان هم سمت در ورودیه هتله داره خرید میکنه، اگه واستون زحمتی نیست... درجا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و با کلی هیجان پرید وسط حرف ثنا و گفت: - نه بابا چه زحمتی؟ تو کدوم غرفه هستن؟! ثنا به سمت در هتل اشاره کرد و گفت: - دومیه، فقط بی زحمت نگید که ما اومدیم اینجا. حالت پیشنهاد تور بگید ممنون میشم! با لبخند رو به ثنا گفت: - بله حتما! بعد رو کرد و به یکی از دخترایی که پشت گیشه نشسته بود و گفت: ـ خانم مومنی اون بروشورها رو بی زحمت به من بدین! بروشورها رو گرفت و به ما نگاهی کرد و گفت: - شما تشریف نمیارید؟ ثنا گفت: - ما یه کار کوچیک داریم، شما بفرمایید! وقتی رفت به ثنا گفتم: - ببین مهسا دهنمون رو سرویس میکنه اگه بفهمه! ثنا به سمت در هتل نگاهی کرد و بعد رو مرد سمت من و با اطمینان گفت: ـ نمیفهمه چرت نگو، ببین پسره خواسته فقط آشنا بشه دیگه، تازه واسه اینکه به چشم مهسا بیاد ما رو کلی جاهای خفنم میبره! @marzii791 امتیاز
-
پارت دهم یهو مهسا چرخید سمت من و با حالت خواب آلودگی گفت: - نمیخوای بخوابی؟ همونجوری که به گوشی خیره بودم گفتم: - خوابم نمیبره. خمیازهای کشید و گفت: ـ خب گوشیت رو بزار کنار خوابت میبره، بسه دیگه، چقدر بهش نگاه میکنی، خوبه تایپت نیست اینقدر رفته رو مخت اگه تایپت بود چی میشد! بی توجه به حرف مهسا گفتم: - ببین این تو هایلایتاش استوری ازبندرانزلی هم داره، اونجا هم اومده یعنی؟ مهسا چشمش رو بست و گفت: - آره شاید مسافرت اومده باشه، خب فالوش کن دیگه! - ولکن حوصله دردسر جدید ندارم تازه از دست یه دردسر خلاص شدم، تازه فالوایینگهاش هم دیدم کلی پلنگ فالو داره مگه به من نگاه میکنه؟! مهسا چشمهاش رو باز کرد و با یه حرکت گوشی رو از دستم گرفت و دوتا پستهاش رو لایک کرد، به زور خواستم گوشی و ازش بگیرم که نذاشت. با عصبانیت و صدای آروم گفتم: - مهسا گوشی رو بده! ثنا که خوابیده بود با صدای بلند و شاکی گفت: - چقدر زر میزنین شما دو تا، بخوابین دیگه! مهسا هم طلبکارانه گفت: - عسل هی حرف میزنه تقصیر من چیه؟ همونطور که گوشیم دستش بود و سعی میکردم از دستش بگیرم یکهو صدای پیام اومد. مهسا چشهاش رو گرد کرد و با تعجب به صفحه گوشی خیره شد و گفت: - عسل! با استرس گفتم: - چیکار کردی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: - بهت ریکواست داد،حاضرم شرط ببندم که شناخت، مثل اینکه آنلاین هم بود، نگاه کن حتی یک دقیقه از لایک کردنم نگذشت. گوشی رو با حرص ازش گرفتم و گفتم: - خیلی بی شعوری! با حالت شاکی گفت: - خب چرا؟ سعی کن بشناسیش، دو ساعته داری تو پیجش رژه میری، یک حرکت زدم؛ بقیش دیگه دست خودته. نشستم تو جام و با کلافگی گفتم: - الان من چیکار کنم؟ مهسا پتو رو کشید روش و دوباره چشماش رو بست و گفت: - هیچی با توجه به اینکه الان شناخت و امکانشم هست دوباره ببینیش خیلی زشته که اکسپت نکنی، بنابراین اکسپت کن و منتظر باش ببینیم چی میشه. اصلا دلم نمیخواست دوباره مثل قضیه محمد حتی اگر هم قرار بود یه درصد چیزی بشه من پیشقدم میشدم ولی خب چارهای نبود و گفتم: - خب اکسپتش میکنم، حالا مگه قراره چیزی بشه؟ ما سه روز اینجاییم و دیگه قرار نیست ببینمش. مهسا خندید و گفت: - آره دیگه آفرین همینجوری خودت رو قانع کن! با بالشت محکم زدم به پشتش، بعدش هم روم رو کردم اون سمت و سعی کردم کمی بخوابم. تا یکم چشمهام رو روی هم گذاشتم، یکهو ثنا صدام کرد: - عسل پاشو باید بریم برای صبحونه! بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم: - اوف خیلی خوابم میاد! پتو رو از تنم کشید و غرغر کنان گفت: - تا نصفه شب اگه اینقدر به پیجش زل نمیزدی الان خوابت نمیاومد، پاشو ببینم! همینطور که چشمهتم بسته بود سرجام نشستم و گفتم: - اوف چقدر گرمه داخل. ثنا بازم مثل همیشه با عصبانیت گفت: - مهسا خانم پرده رو داده کنار داره سلفی عکس میگیره، آفتاب دهنمون رو سرویس کرد! مهسا که همینطور در حال ژست گرفتن بود گفت: - خب چیکار کنم نور اینجا خیلی خوبه، بچهها امروز چی بپوشم؟ همینجور که داشتم از رو تخت بلند میشدم با خمیازه گفتم: - همون قرمزه رو بپوش، آقای معجزی هم که خیلی رنگ قرمز دوست داره مثل اینکه! منو ثنا بلند_بلند خندیدیم و مهسا با حرص گفت: - بزار من امروز میدونم باهات چیکارکنم! بعد خطاب به ثنا گفت: ـ راستی ثنا میدونستی مهیار بهش ریکواست داد؟ ثنا با تعجب گفت: - جدی؟ پس واسه همین دیشب اینقدر زر میزدین، اکسپتش کردی دیگه؟ همونطور که تو روشویی داشتم صورتم رو میشستم با ناچاری گفتم: - مگه چارهی دیگهای هم داشتم؟ ثنا گفت: - فکر کنم شناخت اما طوری وانمود نکن که خیلی خوشت اومده! اومدم بیرون و همونطور که صورتم رو با حوله خشک میکردم به مهسا اشاره کردم و گفتم: - نه بابا تقصیره این دیوانه است بهش ریکواست داد. ثنا همینجور که داشت آرایش میکرد گفت: - نه اینکه تو اصلا دلت نمیخواست. مهسا که کلا در حال عکس گرفتن بود گفت: - همین رو بگو، حالا حتی اگه اوکی هم نشدی بعنوان رفیق داشته باش، همه که مثل اون احمق نیستن! شونهای انداختم بالا و گفتم: - چه میدونم والا، مهسا اون لباس ساحلی کرمتو آوردی؟ مهسا گفت: - آره. - اون رو بده من بپوشم! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: - تو چمدونم هست برو بگیر! ثنا گفت: + بچهها از اینور هم میریم پارک دلفینها، همونجا هم ناهار میخوریم! @marzii791 امتیاز
-
پارت ۵ مادر و آقا جان از خدا خواسته، قبول کردند. شب رضا به خانهی ما آمد. موقع خواب گفت که به مادرش گفته میخواهد تنها زندگی کند و او هم خیلی مخالفت کرده. مادرش گفته تقصیر آن دختر وزه است که تو را این طور پر میکند، وگرنه تو از کجا این حرفها را میآوری! از حرفهای مادرش دلم شکست؛ من حتی خبر نداشتم که رضا چنین تصمیمی دارد. از یک جهت، از خدایم بود با مادرش نباشم و از یک جهت، از آه و نفرینش هم میترسیدم. آن شب ما تا اذان صبح، فقط حرف زدیم. رضا میگفت دوست ندارد که با مادرش در یک خانه باشد و میداند که همیشه باید اوقاتمان تلخ باشد. خدا را شکر کردم که لااقل در این مورد، عاقل بود و درک میکرد. تا یک ماه به جنگ و جدال سر جدایی ما از مادرش گذشت. بعد از یک ماه، بالاخره مادر و برادرهایش راضی شدند ما جدا زندگی کنیم؛ به شرطی که دیگر کاری به کار آنها نداشته باشیم و حتی اگر رو به مرگ هم بودیم، به آنها چیزی نگوییم. ما از خدایمان بود که آنها کاری به کارمان نداشته باشند. جهیزیهام چند تکه ملامین و استیل و چند دست لحاف و تشک بود.1 امتیاز
-
پارت ۴ یک سال به همین عذاب گذشت. اواخر بهار بود که پدر رضا فوت کرد و رضا یتیم شد. چند وقت بعد که من به خانهی آنها رفتم، مادر رضا دق و دلیاش را سر من خالی کرد و گفت تا شما را عقد کردیم، مادرم مُرد و حالا هم که شوهرم را کشتید و از این حرفها... تا مدتها مدام گریه میکردم، باورم شده بود که نحس هستم. کارم شده بود طلوع تا غروب، در خانه کار کردن؛ چون مادرم اعتقاد داشت اگر دختر نتواند کارهای خانه را انجام بدهد، تا همیشه مورد سرزنش است و نفرینهای خانوادهی داماد، پشت مادر و پدرش است، پس دختر باید استاد شود و به خانهی شوهر برود. حالا که فکر میکنم، میبینم بیراه هم نمیگفت. اگر او من را اینقدر تحت فشار قرار نمیداد، نمیتوانستم حتی یک لحظه هم در زندگی دوام بیاورم. ماهها را انگار دوخته بودند که نمیگذشت. عاشق بهار و تابستانهای ده بودم، هوا نسیم خنکی داشت که دلت را جلا میداد اما امان از پاییز و زمستان! آنقدر هوا سوز داشت که استخوانهایت ترک میخورد. بالاخره کوک فصلها هم باز شد و یک سال گذشت تا اینکه خانوادهی رضا آمدند و گفتند میخواهیم عروسمان را به خانهی خودش ببریم.1 امتیاز
-
پارت ۳ بازهم حرفهای مادرم برای عمری در دلم ماند. بعد از عقد تازه داماد را دیدم؛ آدم خوبی به نظر میرسید، جوانی بیست ساله و تقریبا خوشچهره بود. با یکدیگر پنج سال اختلاف سنی داشتیم. قلبم تند میزد و از آنچه در انتظارم بود، میترسیدم اما حالا که فکرش را میکنم، میبینم چقدر لحظهی شیرینی بود. دوران نامزدی ما خیلی افتضاح بود. رضا به خانهی ما میآمد تا مرا ببیند؛ در عوض باید تا نصف شب، با آقاجان و مادرم مینشست و به در و دیوار نگاه میکرد. بعضی وقتها هم مادرم برای قلیان کشیدن به خانهی زری خانم میرفت و تا نصف شب نمیآمد. من در اتاق، ترکهای دیوار را میشمردم و رضا در اتاق دیگری، با آقاجان و برادرهایم چای میخورد. در اصل، رضا هم ترکهای دیوار را میشمرد چون آقاجان مردی تعصبی و خشک بود و حرف زدن با داماد را رو دادن به او میدانست. تا اینکه آخر شب مادرم میآمد و اجازه میداد ما با هم در اتاق بخوابیم ولی شرط میکرد که رضا باید قبل از اذان صبح و سفیدی روز برود.1 امتیاز
-
پارت ۲ دو خواهر بزرگم ازدواج کرده و در سن بیست سالگی، دو شکم زاییده بودند. من دختر سوم خانواده بودم. آقاجانم همیشه اخم و تخمش به ما دخترها بود و در عوض، جانش برای دو برادر کوچکم در میرفت. مادرم از آقاجانم هم بدتر بود! انگار ما دخترها برده و کنیز بودیم؛ صبح تا شب باید بشور و بپز و آب و جارو میکردیم. آن روز تمام حرفهای مادرم، برای عمری در دلم ماند. شب خواستگارها آمدند. من در اتاق پشتی خانه بودم و اجازه نداشتم به مراسم خواستگاری خودم بروم. بعد از خواستگاری فهمیدم که حتی داماد هم در خواستگاری حضور نداشته و فقط پدر و مادرش با پدر و مادر من دوخته و به تن ما کردند. قرار عقد را برای سه روز بعد گذاشته بودند. مهریهام را یک قرآن و دویست تا تک تومانی پول نقد توافق کردند. آن سه روز هم عین برق و باد گذشت و روز عقد رسید. حاج آقا سید که روحانی و عاقد بود را آوردند تا ما را عقد کنند. چادر مادرم را که همهی خواهرهایم سر عقد به سر کرده بودند، سرم کردم. مادرم چادر را دقیقا تا روی سینهام پایین کشید و من شبیه کورها، کورمال کورمال رفتم و روی زمین نشستم. هیچ چیزی جز سفیدی چادر نمیدیدم. با نیشگون مادرم به خودم آمدم و تازه فهمیدم که عاقد از من جواب میخواهد. مادرم با خشونت در گوشم گفت: -چی کار میکنی دخترهی ورپریده؟ بله رو بگو! نکنه زیرلفظی میخوای؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
من نرگسم پارت ۱ روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجرهی کدر شده نگاه میکردم. چقدر زود گذشت... انگار خاطراتم از پشت این پنجره به من نگاه میکردند؛ پیرزنی هفتاد ساله که تنهایی، مثل آغوشی دوستانه، او را در بر گرفته است. پنجاه و پنج سال پیش به نظر خیلی دور میآید اما برای من، انگار همین دیروز بود که مادرم گفت خواستگار دارم و وقت ازدواجم است. با بهت گفتم که من فقط پانزده سالم است... اما حرفم تمام نشده بود که مادرم با تشر و اخمهای درهم، صدایش را بالا برد و گفت: -خجالتم خوب چیزیه! من همسن تو بودم، یک شکم زاییده بودم؛ اون وقت تو میگی پونزده سالمه. خوبه، خوبه! زود باش برو حیاط رو آب و جارو کن! برای شب از ده پایین خواستگار داری. اشک در چشمهایم حلقه زد اما برای اینکه مادرم بیش از این، دق و دلیاش را سرِ من بختبرگشته خالی نکند، سریع چادری به کمرم بستم و روسریام را به پشت سرم گره زدم تا در دست و پا نباشد. بعد با آفتابهی مسی جهیزیهی مادرم، حیاط را آب پاشی و جارو کردم. آن روز تمام کارها به عهدهی من بود.1 امتیاز
-
نسترن عکس شخصیت هارو کدوم تاپیک بزاریم؟ یا کلا بخشش رو نزدی هنوز1 امتیاز
-
بله در نظر بعضی ها خط خوردگی های ذهنی خانم مافی تو جلد خردم کن خیلی زیاد بوده من به شخصه تا کشفم کن خوندم تا الان و به نظرم کشفم کن تا الان خیلی بهتر بوده نسبت به بقیه جلد ها و داستان غنی تر شده بخصوص راجب وارنر که تو کشفم کن بیشتر شخصیتش نما پیدا کرد اما خب توصیفات خانم مافی خیلی زیاده و برای همونه که بعضی ها نمیتونن داستان اصلی رو از توصیفات جدا کنن و بخونن و کلمات گنگ هستن براشون1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
به نامش؛ به یادش؛ درپناهش! نام رمان: فراموشی میخواهم نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی، درام. خلاصه و مقدمه: از کودکی روی پای خودمان بودیم. زمین که خوردیم مادری که خاک را مقصر بداند و پدری که دستمان را بگیرد، نبود. خودمان بودیم و خدای خودمان. بزرگتر که شدیم به رغم عادت باز هم دست گذاشتیم روی زانوی خودمان و کارهای شدیم. گشتیم و گشتیم که پیدا کنیم رنگ چشمان و موج موهایمان از کیست...! همه چیز خوب بود... همه چیز خوب بود، اما فقط بود.1 امتیاز
-
پارت ۲ کلینیک فوق تخصصی طبیبان ، نمایه سنگ آنتیک مشکی؛ ۱۸ تابلوی طلایی که نام ۱۸ پزشک معتبر رویَش حَک شده است. فضای استرلیزه و بوی الکل و... . دکتر صادقی. به حرفهای امروزش که همان حرفهای چند روز قبل بود فکر میکنم «بیماری داره پیشرفت میکنه...» آسمان هم هوای باریدن دارد انگار، سوز سرمای زمستانیاش به جانم نفوذ نمیکند چرا؟ «داروهای قبلی دیگه اثری روی درد و کُند کردن سرعت پیشرفت ندارند... . »از آسمان میبارند.دانههای سفید برف را میگویم! . لبخند میزنم، نه؛ از آن تلخهایش، نه! لبخندم برای بزرگی خداست. من فراموش نکردهام که خدا همین نزدیکی است«دارو درمانی دیگه جواب نمیده خاطره؛ باید یه روش درمانی دیگه رو ادامه بدیم.»من خدا را دوست دارم! من زیستن را دوست دارم حتی به اشتباه! من چیز زیادی از زندگی نمیخواهم، من آرزوی بزرگی ندارم. من قانعم به داشتههایم اما... . گاهی، فقط گاهی دلم حسرت یک خانواده واقعی را میخورد، که آن هم نوش جانَش. من از اینکه پرستار برادر کوچکم باشم ناراضی نیستم.من از این که پدرم فکر میکند خدمه خانهاش هستم هم ناراضی نیستم.من برای همین سه ماه که در کنار پدرم زندگی میکنم و او را در دل پدر صدا میکنم شاد میشوم.من برای اینکه لیلی را گاهی مادر صدا میکنم قند در دلم آب میشود. غیرتی شدنهای بنیامین، حس غرور به من میدهد. توجههای حامد پشتم را گرم میکند. خندههای شهاب لبخند به لبم میآورد. بازیگوشیهای پرهام، به زندگیام رنگ و بو میدهد. « روشهای درمانی دیگه توی ایران امکاناتش نیست. » برف که تندتر میبارد عابران هم قدمهایشان تندتر میشود. پس من چرا دوست دارم همینجا، در همین لحظهها بمانم؟ من چرا نمیخواهم بروم؟ «اگه هرچه سریعتر یه درمان دیگه رو شروع نکنی... .» پدرم را دوست دارم! عاشق مادرم هستم!، جانم را برای چهار برادرم میدهم. من نمیخواهم بروم چون زندگی سه ماههام را دوست دارم! خانوادهام را دوست دارم! اما... . «خاطره من خدا نیستم اما علم پزشکی میگه شاید... .» من خاطرهها را دوست دارم، اما میخواهم چیزهایی فراموشم شود. مثلا، حرفهای دکتر صادقی؛ «خاطره شاید! این یه احتمالِ تو نباید امیدت رو از دست بدی! »امید برای زندگی یعنی، خانواده، عشق، آرزو، من امید دارم!سه ماه پیش هم داشتم! حالا هم دارم! اما شما امید را از کسی نگیرید شاید تنها چیزی است که دارد.«شاید ۸ ماهه دیگه تو زنده نباشی خاطره » تندتر میآید، عابران هم تندتر میشوند، چرا؟ « این فقط یه حدسه... .»خندهام میگیرد. از فکر کردن به حرفهای دکتر صادقی! مخصوصا جملهی آخر صحبتهایش؛ چرا فکر میکرد من شوک زده و ناراحتم؟ « علم پزشکی پیشرفت کرده و بیماری تو یه بیماری ناشناخته نیست » من ناراحت نیستم!اما هنوز هم فراموشی میخواهم.ولی همهی خواستههای من که تحقق پیدا نمیکند، میکند؟ زمانی که کودک بودم، وقتی در مدرسه کسی یتیم بودنم را سیلی میکرد و به صورتم میزد،گریه میکردم. بزرگتر که شدم یاد گرفتم واقعیتهای زندگی من، من را خاطره، چیزی که حالا هستم کردهاند، پس نباید به خاطرشان اشک بریزم.دیگر به خاطر یتیم بودنم گریه نکردهام. مریض بودنم یکی از واقعیتهای زندگی من است.مرگ هم واقعیت زندگی همه است. اما دلیل نمیشود که اینبار نخواهم گریه کنم.من؛ خاطره؛ اینبار میخواهم گریه کنم. اما نه به خاطر مشکلات، مشکلات در زندگی همه هست! من میخواهم امروز زیر بارش تند برف نه برای گذشتهام، نه؛ برای آینده نامعلومم بلکه فقط برای آرامش امروزم اشک بریزم.1 امتیاز
-
«فصل اول: اینجا، خونه باباست » پارت ۱ لقمه نان و پنیر را به همراه ظرف میوه در کیفش میگذارم، قمقمه آب را در جیب کناری فرو میکنم و چک میکنم که برنامهاش را درست گذاشته باشد «علوم گذاشته، ریاضی و هدیههای آسمانی » نفسم را کلافه بیرون میدهم «باز هم... .»از اشتباه همیشگیاش خندهام میگیرد.کمی سر به هوا و بازیگوش است. غذا که میبینید نفس کشیدن از یادش نرود خیلی است.دیشب هم نزدیک شام گفتم برنامه فردایش را مرتب کند، انگار هُلِ غذا بوده که باز کتابهایش را جابهجا گذاشته است.به ساعت روی مچ دست راستم نگاه میکنم «هنوز پنج دقیقه وقت هست» نامش را بلند صدا میزنم : -پرهام، پرهام، پرهام! -داد نزن، تو حیاطه. لیلی را در درگاه آشپزخانه میبینم.کلافه 《ببخشید》ی زمزمه میکنم و به سرعت از کنارش رد میشوم.کوله پشتی به دست راه پلههای چوبی رنگ را دوتا یکی بالا میروم و به اتاقش میرسم. هدیههای آسمانی را در قفسه میگذارم، فارسی نوشتاری را در کیفش. با صدای بوق سرویس مدرسه پرهام، به قدمهایم سرعت میبخشم. از راه پله سرازیر میشوم و به سرعت خودم را به حیاط میرسانم. به محض اینکه مرا میبیند غُر میزند: - دیرَم شد؛ پس کجایی دو... . اخمهایم را که میبیند مظلومانه سر به زیر میاندازد . خوب میداند وقتی اخم میکنم یعنی یکی از خرابکاریهایش را فهمیدم.کوله را به دستش میدهم.مظلومانه میگیرد و 《ببخشید》 زمزمه میکند.خندهام میگیرد، حتی نمیپرسد چرا اخم کردهام. از صدای بوق دوباره سرویس از جا میپرد .نمیخواهم مدرسهاش دیر شود.نگاهم میکند تا اجازه رفتنش را بدهم.حالت صورتم را حفظ میکنم و فقط میگویم: - اومدی راجع بهش صحبت میکنیم، فعلا برو ! جملهام تمام نشده، مثل تیر در میرود و بلند میگوید: - خداحافظ! - خداحافظ! زمزمه میکنم و پسرک ۸ ساله نمیشنود.تا جلوی در میروم مطمئن میشوم که سوار سرویس شود. امروز هوا سرد و ابری است ، خدا را شکر با سرویس میرود و میآید ، صبر میکنم و با نگاهم ون سبز رنگ را تا زمانی که از شعاع دیدم خارج شود بدرقه میکنم. *** خودم را روی مبلهای کِرِم و راحتی پذیرایی رها میکنم و سرم را به لبهی مبل تکیه میدهم و چشم میبندم« من کجا، پرستاری بچه کجا؟ » - خاطره؟ صدای گرم حامد در گوشم میپیچد.چشم باز میکنم و قامت بلند برادرم اولین چیزی است که میبینم. - جانم! پوست سفیدش با آن لبخندی که میزند چهرهاش را درخشان تر میکند میپرسد: - حالت خوبه ؟ حالم خوب است؟ اگر سردردهای گاه و بیگاهم را فاکتور بگیریم، این روزها، بهترین روزهای عمرم است! ،نگاهم وصل به دریای مهربانی چشمهایش میشود. - خوبم حامد! لبخندش عمق میگیرد - خوبه که خوبی! با مکث ادامه میدهد: - ولی واسه اینکه عالی بشی بلند شو برو یه دوری بزن، حواسم بهت هست خیلی وقته بیرون نرفتی. میرود و نمی داند که غوغا به پا میکند در دلم.حواسش به من هست؟ خودش گفت هست.قند در دلم آب میکنند انگار، بیخودی ذوق میکنم.گفت خیلی وقت است بیرون نرفتم؟ اما خودم یادم نمیآید .آخرین بار کِی بیرون رفتم؟ شاید دو هفته پیش یا دورتر! بلند میشوم، میتوانم قبل از برگشتن پرهام بروم و برگردم.1 امتیاز
-
فصل ها: فصل اول « اینجا، خونه باباست» فصل دو « عشق، مثل ققنوسه ... از خاکسترش دوباره متولد میشه » فصل سه « واقعیت مثله سونامی میمونه، میاد، خراب میکنه، میره » فصل چهار « فکر کنم قلبم لرزید » فصل پنج « تو نباید بری، نباید تنهامون بزاری»1 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم رمان خاص با هم رفتیم سمت سالن . تیام و سپهر باهم روی مبل نشسته بودند و سرشون تو گوشی بود . تا ما رو دیدند ، گفتند : _ ا اومدین؟ منم با خنده نگاهشون کردم و گفتم: _ نه هنوز تو راهیم بعدا خدمتتون میرسیم . خخخخ... تیام و سپهر همزمان با صدای حرصی تقریبا فریاد کشیدند : _ تیارااااا منم با حفظ همون لبخند گفتم: _ آروم باشید عزیزان دل خواهر. هنوز مونده تا دلخوریم رو رفع کنم. خخخ.. یه نگاه مظلومانه بهم انداختند و گفتند: _ تیارا خانوم، عزیزدلم مگه ما توافق به آتش بس نکردیم؟ مگه قرار نشد دیگه نقشه نکشیم برای هم؟ منم با خونسردی نگاهشون کردم و گفتم: _ درست میگین. ولی من یادم نمیاد که قول دادم دلخوریم زود برطرف بشه. حالا حالاها باید ناز خواهر عزیز دلتون رو بکشید، برادران گرام. اونا هم با مهربونی نگاهم کردند و گفتند: _ چشم نازتون هم میکشیم خواهری . فقط لطفا ببخش ما رو تحمل قهرت رو نداریم. منم یه پشت چشمی براشون نازک کردم و گفتم: _ حالا ببینم چی میشه. اونا هم با لبخند مهربونی نگاهم کردند و گفتند: _ قربون یکی یدونه ی مهربونمون بریم که انقدر زود میبخشه. حالا هم پاشیم بریم به افتخار آشتی کنون یه عصرونه تو کافه ی همیشگی. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغلشون کردم و گفتم: _دمتون گرم . عاشقتونم برادران گرام. و بعد از یکم تبادل محبت خواهر برادری با ترانه که با لبخند نظاره گر دیوونه بازی های من بود رفتیم سمت اتاق من تا لباسمون رو عوض کنیم.یه مانتوی آبی آسمانی ساده پوشیدم با شال سفید و شلوار سفید و تیپ ترانه هم شامل مانتوی صورتی و شال و شلوار سفید میشد. تقریبا با هم ست شده بودیم.بعد از برداشتن کیفم و کوله ی ترانه از اتاق رفتیم بیرون و به سمت سالن رفتیم. تیام و سپهر حاضر و آماده منتظر ما وایستاده بو ند. با لبخند نگاهشون کردم و گفتم: _ به به داداشای خوشتیپ من چطورن؟ تیام هم با لبخند حرصی نگاهم کرد و گفت : اگه خانومای محترم یکم بجنبند خوبیم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: حرص نخور برادر من . به جای این غر غر ها تا عصرونه تبدیل به شام نشده و کافه تعطیل نشده پاشو بریم. و این چنین کلکل رو به پایان رسوندیم و در سکوت سوار ماشین تیام شدیم و راه افتادیم.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و یکم رمان خاص با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ حرص نخور خواهر من، پوستت خراب میشه ها! چیز خاصی نگفت. انقدر در مورد نقشه های دادا جونم گفت و حرص خورد اصلا وقت نشد منو سوال پیچ کنه . یه چند تا سوال هم راجع به غیبت امروزم پرسید که منم با کلی سانسور امروز رو تعریف کردم. مثل اینکه دادا بدجوری دلتنگ شده و همگیمون رو فرا خونده. یه نگاه چپکی بهم انداخت و گفت: _ تا حالا فکر میکردم خاله و عمو به این معقولی و جدیت شما خواهر برادر به کی رفتید که الحمدلله جوابم رو گرفتم. خانوادگی یه دیوونگی خاص تو وجودتون دارید. که البته شیرین هم هست. با همون لبخندی که حالا بزرگ تر شده بود نگاهش کردم و گفتم: _ که اینطور. بلاخره شیرین هستیم یا دیوونه؟ ای شیطون بلا از الان داری برای خانواده ی همسر آینده ات خود شیرینی میکنی؟ خوب بلدی ها! خخخخ.... هنوز خنده ام تموم نشده بود که یه چیزی به شدت به سمتم پرتاب شد و اگه به موقع جا خالی نداده بودم الان کله ام با کوله ی ترانه خانوم مورد عنایت قرار گرفته بود. خخخ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ چیکار میکنی دیوونه؟ اونم یه نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: _ دیوونه منم یا تو؟با این حرفات. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ چشه مگه؟ حرفایی به این شیرینی تو عمرت نشنیدی؟ یه چشم غره بهم رفت که حساب کار دستم اومد و گفت: _ بلهههه ، خیلیییی شیرین بود. فقط من نگرانم مرض قند هم به امراض بیشمارت اضافه بشه الانم پاشو مرتب کنیم خودمون رو بریم بیرون . بعد هم خودش زودتر از من سر و وضعش رو مرتب و به سمت در رفت که با تعجب گفتم: _ یه وقت برای من صبر نکنی ها! راحت باش خواهر من. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ این اداها چیه در میاری؟ خب تو هم پشت سر من بیا دیگه. منم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم: _ مثلا من مصدومم ها! حواست کجاست؟ مثل اینکه بدجوری عجله داری روی ماه داداشم رو ببینی . یه نگاه حرصی بهم کرد و گفت: _خودت هم داری میگی مثلا مصدومی وگرنه از من هم سالم تری . در ضمن روی داداش خود شیفته ات رو نمیخوام ببینم ولی مثل اینکه تو دوست داری اون روی منو بالا بیاری و ببینیش . اگه یکم دیگه ادامه بدی موفق میشی. منم که دیدم اوضاع خطری یه لبخند زدم و گفتم : _ حق با شماست دوست عزیز. اصلا همیشه حق با شماست. شما فقط آروم باش. بعد هم سریع خودم رو مرتب کردم و با هم از اتاقم بیرون رفتیم.1 امتیاز
-
امروز 3 ژانویه، روز جهانی خوابیدنه؛ اگه مثل من امتحان داری به مناسبت این روز فرخنده میتونی بخوابی و درس نخونی :))))1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز