تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@shirin_s عزیزکم زحمت رصد و فایل رو میکشید لطفا- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
سلام عزیزم عکس اولی لینک داره، عکس دومی هم به نظر من زیاد جالب نمیشه برای جلد. اگه عکس دیگه ای میتونی پیدا کنی، بفرست اگرم نه خودم چندتا عکس برات بفرستم از بینشون انتخاب کنی گلم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
اگه عکس بهتری مد نظر خودتون هست اون رو پیشنهاد بدید -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
https://uupload.ir/view/medium_2549a944-d6a3-41de-97af-7f33e3acaed0_u2iv.webp/ -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی جلد
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و دوازده... لبخند زد و گفت_ نه عزیزم، شما بشین خودت رو خسته نکن. باز هم خجالت کشیدم لیانا آمد و گفت_ کی اومدی؟. + تازه رسیدم. کنارمان نشست و گفت_ ببخشید نتونستم بیام شایان نمیذاره تنها برم بیرون، نمیدونم چرا تا زمانی که سهراب بود از اون جرات نمیکردم برم، حالا هم شایان. + اشکال نداره، من نباید ازت چنین چیزی و میخواستم. میدانست خجالت میکشم ولی دست بردار نبود با ذوق گفت_ خب داداش کوچولوی من چیکار میکنه؟. نگاهم را از او گرفتم که خندید و گفت_ وای مهتا لحظه شماری میکنم تا بدنیا بیاد میخوام بدونم شبیه تو میشه یا بابام. نه نگاهش کردم نه جواب دادم عزیزخانم گفت_ به هر کدومشون هم که بره، خوشگل میشه. لیانا با ناراحتی گفت_خیلی دلم براش تنگ شده، اگه میدونستم انقد زود ترکم میکنه باهاش بد رفتاری نمیکردم بیشتر باهاش وقت میگذروندم. عزیز خانم گفت_ غصه نخور دخترم، دعا کن نینی مهتا به بابات بره بعد میتونی بازم ببینیش. تعجب کردم چطور از زنده بودن سهراب خبر نداشتند، مگر شایان به آنها نگفته بود؟ به لیانا گفتم+ با شایان حرف نزدی امروز؟. گفت_ من تا الان خواب بودم چطور؟. پیش خودم فکر کردم باید شایان بگوید نه من. گفتم+ لیانا اگه بفهمی پدرت زنده است چیکار میکنی؟. بی فکر گفت_ بغلش میکنم و بهش میگم که خیلی دوستش دارم. از عزیزخانم هم پرسیدم گفت_ براش کباب تابهای درست میکنم خیلی دوست داشت هر هفته یکی از وعدههامون کباب تابهای بود. رعنا خانم هم آمد و گفت_ کی کباب تابهای دوست داشت؟. همه سلام دادیم که گفت_ نگفتین، کی کباب تابهای دوست داشت؟. عزیزخانم گفت_ درمورد سهراب صحبت میکردیم بچم خیلی این غذا رو دوست داشت. حال رعنا گرفت و کنارمان نشست ، لیانا گفت_ مامانجون تو هم به این سوال جواب بده، اگه الان بابام زنده بود و میاومد اینجا، چیکار میکردی؟. رعنا با ناراحتی به میز زل زد و گفت_ بغلش میکردم بوسش میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم بخاطر کم کاری خودم. عزیزخانم دستش را گرفت و گفت_ تو کم کاری نکردی، تو تمام تلاشت و کردی برای پیدا کردنش، ولی خب قسمت همین بوده دیگه. رعنا لبخند زد و گفت_ بچه چطوره؟. سرم را پایین انداختم گفت_ همین امروز و فردا آماده باش باید بریم سونوگرافی. + چرا؟. _ چند هفته هم گذشته، باید تو چهار و نیم ماه میرفتی مهمترین سونو، مالِ الانه که سلامت بچه رو نشون میده. سر تکان دادم و گفتم+ هر موقع شما میگین من آمادهام. _ فردا صبح میام دنبالت بریم. لیانا با ذوق گفت_ مامان جون منم میتونم بیام میخوام داداشم و ببینم. رعنا با لبخند گفت_ آره دکتر از دوستامه اجازه میده بیای داخل. لیانا از خوشی میخواست بال دربیاورد هیچکس به این فکر نمیکرد که ممکن است من چقد از این اتفاق ناراحت باشم. - امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و یازده... امیر دوباره گفت_ بهار جان میشه کیک بیاری؟. بهار چشمی گفت و رفت امیر گفت_ بهتر نیست بری خونه؟. _ که کل خانوادهام بمیره؟. _ چی؟ من اینو نگفتم. سهراب سرش را بالا برداشت و گفت_ الان خیلیا منتظرن من برم خونه، تا اونجا رو، روی سر خانوادهام خراب کنن هرچی دورتر باشم برای همه بهتره. _ کی میخواد این کار و بکنه؟. _دشمن. بهار کیک را روی میز گذاشت؛ سهراب با حسرت نگاهش میکرد امیر گفت_ بخور، بعدا باهم حساب میکنیم. سهراب یک تیکه برداشت و گاز زد و بعد یک گاز گنده زد و بقیه کیک را خورد و گفت_ شایان کارت و اورد بعد باهاتون حساب میکنم باید برم، فقط یه خواهش دیگهای ازتون دارم. امیر گفت_ بفرما. سهراب نگاهی به من انداخت و گفت_ مواظب زن داداشت باش. سریع رفت میترسیدم که باز به سراغم بیایند امیر نگاهم کرد و گفت_ منظورش چی بود؟. + نکنه باز وکیلی میخواد بیاد سراغم. نگاهش را از من گرفت و گفت_ با کوروش صحبت میکنم ببینم چی میگه. به کوروش زنگ زد و خواست به کافه بیاید که خداروشکر او هم در راه بود و چند دقیقه بعدش رسید سلام و احوالپرسی کرد و روبروی امیر نشست و گفت_ کارا خوب پیش میره؟. امیر گفت_ آره همه چی خوبه، فقط امروز این پسره مرخصی گرفته و بهار مجبوره اینجا رو بگردونه. کوروش گفت_ چیکار داشتی زنگ زدی؟. امیر نگاهم کرد و گفت_ درمورد سهراب همتی که مهتا بهت گفته بود، چیزی فهمیدی؟. _ پسره رو پیدا نکردن چون هیچ برگهی فوتی صادر نشده دیگه هیچ ردی یا مدرکی درمورد وکیلی نیست. _ سهراب زنده است همین چند دقیقه پیش اینجا بود. _ اینجا رو چطور پیدا کرده؟. امیر از شر بی تفاوتی شانهای بالا انداخت و گفت_ گفت اتفاقی دیروز ما رو دیده. _ خب چرا اومده بود؟. _ اومده بود با مهتا صحبت کنه. _ خوبه پس انقد مردونگی داره بعد از کثافت کاری که کرده بیاد حرف بزنه. _ آره اومده بود معذرت خواهی کنه بیشرف، فقط امیدوارم انقد مردونگی هم داشته باشه که عقدش کنه بالاخره پای بچه وسطه. حالم رو با حرفاشون بد میکردن اصلا براشون مهم نبود که من آنجا هستم یا نه؟ بلند شدم و از کافه خارج شدم بغضم شکست و گریه کردم به لیانا زنگ زد که با صدای خواب آلودش جواب داد گفتم+ لیانا میای پیشم، حالم خوب نیست. گفت_ اتفاقی افتاده؟. + انقد سوال نپرس بیا لطفا. _ راستش من نمیتونم بیام شایان رفت و آمد برام ممنوع کرده، تو بیا خب. + بیام؟. _ آره بیا، اتفاقا مامان رعنا هم نگرانته، میگه باید برین سونوگرافی. + چرا؟. _ نمیدونم، میگه الان وقتشه که یه سونو بدی باز، حالا بیا خودت باهاش صحبت کن. باشهای گفتم و قطع کردم و تاکسی گرفتم و به خانهشان رفتم، عزیزخانم داخل ایوان نشسته بود و عدس پاک میکرد سلام دادم با خوشی جواب داد کنارش نشستم و گفتم+ کمک نمیخوای عزیزخانم؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و ده... + امیر، من جز بهار دوستی ندارم لطفا ازم نگیرش. نگاهم کرد و بی حرفی سمت سهراب رفت و تلفن را به او داد که او هم به شایان و یکی دیگر زنگ زد و آدرسش را داد تا دنبالش بیایند، همان موقع بهار با فنجان قهوه بیرون آمد و برای سهراب قهوه برد و بعد کنارم نشست و گفت_ به امیر چی میگفتی؟. + هیچی. حواسم به سهراب بود انگار حالش خوب نبود هر از گاهی دستش را روی قلبش میگذاشت، لباسش را مچاله میکرد یا شقیقههایش را ماساژ میداد حدس میزدم خمار است که این کارها را انجام میدهد قهوهاش را خورد اولین بار بود که میدیدم قهوه بخورد امیر روبرویش نشست و گفت_ تو این مدت کجا بودین؟ حال خانوادهتون خیلی بد بود. بدون اینکه از فنجان چشم بردارد گفت_ گیر بودم نمیتونستم بیام. _ یعنی انقد درگیر بودین که نمیتونستین یه تماس باهاشون بگیرین. _ شما از درگیریهای من خبر ندارین. بعد رو کرد به من و گفت_ پیغام من رو به شایان رسوندین؟. + منظورتون اون فلش پیش قاب عکس بود؟. لبخند بی جانی یکطرفی زد و آرام گفت_ شروع شد. همون موقع یکی به گوشی امیر زنگ زد، سهراب نگاه کرد و سریع جواب داد و بعد از قطع کردن رو به امیر گفت_ میتونم یه تماس دیگه بگیرم؟. امیر سر تکان داد و گفت_ البته. سهراب زنگ زد و گفت_ شایان نمیخواد بیای دنبال من، برو خونهام، لطفا به مامانم اینا چیزی نگو، گوش کن شایان، ماشین و بردار و برو شهرک غرب، آدرسش رو برات میفرستم. _......... _ دلیلش رو خودت میفهمی گوش کن، به نگهبان بگو برای سهراب همتی ختم گرفته بودیم چرا تو مراسمش نیومدین؟ بعدش اونا خودشون میدونن باید چیکار کنن. _.......... _شایان انقد حرف نزن، واجبه. _............ _باشه باشه کاری که گفتم و بکن من میرم جایی کار دارم به موقعش خودم میام پیشت، فقط به همین آدرسی که گفتم بیای دنبالم، یه کارت عابر بانک و یه گوشی برام بیار و تحویل امیر فلاح بده خودم ازش میگیرم. _........ _انقد سوال نپرس خداحافظ. قطع کرد و گفت_ یک قهوهی دیگه میدین؟. امیر به بهار اشاره کرد و او هم بی حرف رفت تا قهوه بیاورد سهراب گفت_ لطفا کارت و گوشی که شایان براتون میاره رو نگهدارین به موقعش خودم میام و تحویل میگیرم. امیر قبول کرد، سهراب بعد از چند لحظه گفت_ مهتا واقعا با برادرت ازدواج کرد؟. امیر گفت_ مهتا خانم! بله ازدواج کرد، چطور؟. بهار قهوهاش را روی میز گذاشت ، سهراب بین دو دستش گرفت و بو کشید و گفت_ نگران بودم که نکنه براش اتفاقی بی افته، خوشحالم که با این قضیه کنار اومده. دستش که روی میز بود لرزش غیر طبیعی داشت دو سه بار محکم به سینه اش مشت زد و بلند و عمیق نفس کشید امیر گفت_ حالت خوبه؟ چرا اینجوری میکنی؟. سهراب بحث را عوض کرد و گفت_ گشنمه، دو روزه هیچی نخوردم. امیر با نگرانی نگاهش میکرد گفت_ ما اینجا فقط کیک داریم، میخوای؟. سهراب سرش را به صورت نیم رخ روی میز گذاشت و گفت_ میخوام. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
انقدر دستوپا زدم، داد و هوار کردم، انرژیم ته کشید. ولی فهمیدم باید تمرکز کنم. فهمیدم بالهام رو باید آروم تکون بدم. وقتی شدید تکون بدم، باد میافته زیر پرهام برای همین اوج میگیرم. لازمم نیست تند تند بال بزنم؛ یه هدف رو در نظر میگیرم و هر بیست ثانیه بال میزدم. با هیجان و آرامش انگار که آسمون برای منه، با تمرکز و یه لبخند خیلی گنده پرواز کردم. باد صورتم رو نوازش میکرد، موهام رو به بازی گرفته بود. داشتم حال میکردم. یه حس آرامش گرفته بودم. با حضور سنگینی سرم رو بالا اوردم. امپراتور همراه شاه آسمان، همسر آشالان و دخترش اومدن. امپراتور با دیدنم لبخند زد و گفت: - چه بالهای زیبایی! چهار بال نماد ایزدانه، اولین فردی اینجا هستی که میبینم چهار بال داره. تریستان پشت سرم قرار گرفت و پرسید: - خبری شده این جا اومدید؟ سلیا خانم با اخم جواب داد: - سایورا باید مدرسه بره. خشکم زد؛ برگشتم به تریستان نگاه کردم. با نگاهم التماس کردم بگه نه لازم نیست. ولی با اخم به حرف اومد: - مدارس دو روز دیگه باز میشه، من ثبت نامش کردم لازم به نگرانی شما نیست. امپراتور نامهای سمت من گرفت و گفت: - سایورا، من میخوام به این مدرسه بری، برای اینکه مدرسه اجازه داده با خودت محافظ ببری. پس پروندهات باید این جا انتقال داده بشه. تریستان به نامه نگاه کرد و با اخم پرسید: - مدرسه فانوس آبی؟ چرا باید بفرستمش این جا؟ امپراتور تیوان جواب داد: - تریستان خواهشاً گیر نده. این به بحث من و تو کاری نداره لج و لجبازی کنیم. سایورا الههنور هستش، آخرین نسل و بازمانده ما، و اینکه تو دنیا تنها کسی که نور خالص داره سایورا هستش. پس بهتره به مدرسه فانوس آبی بره، اونجا اساتیدش برجسته هستن. تریستان به نامه خیره شد. دورگه گفت: - این مدرسه نیست انجمنه، اسمش مدرسه در رفته. امپراتور تیوان به من نگاه کرد. - میدونم یکم برای سایورا زیادیه، ولی بهترین جا برای رشدشه. مادر تریستان نیشخند زد و گفت: - بذار درست تربیتش کنیم مثل نسلش آتیش به جون جهان نندازه؛ البته همون هم داره میشه، نوری که محافظش رو پادشاه تاریکی کرده. تکون سختی برداشتم؛ مات به طنازخانم نگاه کردم. داستان رو تو فلوت خونده بودم. نوری که با تاریکی رابطه برقرار کرد و بچهای ازش اورد، همین باعث فروپاشی شد. آشالان به دخترش اخطار داد. ولی؛ نیشی که باید زده بشه زده شد. امپراتور به من و تریستان خیره شد و پرسید: - چی میگی؟ تریستان مثل یه پدر که برای زندگی بچهاش تصمیم میگیره، شونهام رو فشار داد و جواب داد: - باشه؛ خودت کارهاش رو بکن تیوان، پروندش رو انتقال بده. امپراتور تیوان چشمهاش برق زد و گفت: - انتقال داده بودم. دهنم باز موند! جذاب خندید. - میدونستم میتونم راضیت کنم. انجمن فانوس آبی همیشه زودتر شروع میشه. یکی دو روز زودتر؛ پس وسایلش هم خریدم از فردا بره. فقط تریستان ما رو به غارت راه نمیدی؟ تریستان بی تفاوت اشاره کرد میتونه وارد غار بشه. فردا برم مدرسه؟! مدرسههای این جا ترسناکه، میون سواد یاد دادن آموزش جادو میدن، تو رو میفرستن رو در رو با موجودات واقعی بجنگی. دستهای یخ کردم رو تو هم فشار دادم و وارد غار شدیم. اجزای غار تغییر کرده بود و شبیه یه سالن مبله شد! روی مبل خواستم بشینم تریستان دستم رو گرفت و زمرمه کرد: - مبلهاش عادیه. خودش روی مبل نشست. من هم کشید سمت خودش، روی پاهاش نشوندم. معذب شدم، خواستم بلند بشم نگذاشت. ناچار روی پاهاش آروم گرفتم. بدنش بو سیگار و طبیعت میداد. خوشم میاومد از این بو یه حال خوشی داشت. سرم رو چرخوندم. مادر تریستان با حسادت نگاهم میکرد. سلیا خانم رفتارش تیز شد و گفت: - چرا از فردا باید بره؟ از نظر من، همین الان بره با فضای مدرسه آشنا بشه، تا فردا گیج بازی در نیاره، بعد شروع کنه درسش رو خوندن. تریستان موهای منو نوازش کرد و جواب داد: - مگه از ملکهام سیرم؟ دهن همه باز موند. دست تریستان دور شکمم قفل شد، منو محکمتر به خودش فشار داد و ادامه داد: - فردا ملکهی من میره مدرسه، من نمیخوام زودتر بره. همه موهام رو با لطافت روی شونه راستم داد؛ سرش رو تو گردنم کرد و ترسناک تهدید کرد: - دخالت زیادی بخواید تو زندگی سرورم بکنید، شیره وجودتون رو بیرون میکشم شبیه عروسک خیمه شب بازی بشید. رنگ همه پرید ولی امپراتور خندید و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره؛ گلو صاف کرد و گفت: - تریستان، فکر نمیکردم روزی این حالتت رو ببینم. با یه دختر روی پاهات حرف بزنی و تازه با نوازشش ما رو تهدید کنی. سرخ شدم، دستم رو روی دست تریستان گذاشتم. مادر تریستان چشمغرهای رفت تا دست پسرش رو ول کنم. امپراتور جو رو سعی کرد آروم کنه. روی میز شیشهای که زیرش رُزهای آبی و سیاه بود؛ از غیب نُه تا کتاب گذاشت با پنجتا کلاسور، یه جعبه قلمهای رنگی، برگههای کلاسور، یه کیف پشتی نقرهای و کلی وسایل دیگه در آخر فرم لباس مدرسه. آشالان به فرم مدرسه اشاره کرد. - فرم لباست رو طبق انجمن ساختیم، بپوشیش پارچهاش نابود نمیشه. کیفت هم همینطور، قابلیت جاداری هم برای کیفت گذاشتیم. چون بالهای بزرگی داری بهتره کیفت رو تو دستت بگیری. امپراتور بلند شد. سمت من اومد و با اخم پرسید: - بالهاش تو بدنش بر نمیگرده؟ نمیخوام کسی ببینه چهار بال داره. تریستان خونسرد گفت: - داشتم یادش میدادم که شما مزاحم شدید. امپراتور دست روی بالهای من گذاشت. یه جور عجیبی لرزید. - عالیه، فقط اون پرهای سیاه تو بالهاش نگرانم میکنه. آشینا تو ذهنم آروم زمزمه کرد: - بالهات رو فرض کن یه گل هستش؛ داره بسته و بعد غنچه میشه. این کار رو کن، چون دوست ندارم جلوی تو امپراتور رو بکشم به بالهات دست نزنه. ترسیدم از صدای خش دارش! فرض کردم بالهام یه گل هستش، داره به آرومی غنچه میشه. همه گلبرگها روی لایه زیری گل و درونش پنهان میشه. تو بالهام تکونی خورد؛ با حس خارش درون کتفم دیدم بال هام جمع شدن و تو بدنم رفت. من باز بدون بال شدم؟! آشینا: بدون بال نشدی فقط برگردونی درون بدنت. امپراتور لبخند زد و دست زد: - آفرین! خواست موهام رو نوازش کنه، سریع سرم رو تو گردن تریستان فرو کردم. تریستان با اخم گفت: - برو بشین تیوان.- 32 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت ششم علی: مشتی میتونم بیام تو؟ به در کهنه زنگ زده آبی خیره شد دخترک با چیزهایی که دیده و شنیده بود در زاده ذهن خود تصویر یک مرد چهل یا پنجاه ساله هیکلی و دارای اضافه وزنی زیاد با چربی بیش از اندازهای که در شکمش خودنمایی میکند رو به رو شود اما تمام زاده ذهنش با دیدن آن جوان خوش تیپ و خوش چهره با سر وضع تمیز و مرتب از هم پاشیده شد. در دل غصه آن کودکان مظلوم با آن لباسهای مندرس و دست و صورتهای کثیف و لاغر و بیجان را خورد و غمگین در دل آن کارفرما آن ارباب خوش چهره را لعنت فرستاد که حتی کمی لطوفت در وجودش نبود تا شاید اندکی به این کودکان زجر کشیده برسد و نگذارد در این سرماییی که بار به بار نزدیک تر و شدیدتر میشود کمک کند یا حداقل کاری که انجام دهد فراهم کردن یک دست لباس گرم و نرم باشد اما.... با احساس سنگینی نگاهی بر روی خود افکارش که تمام نقیضه با واقعیت بود را راند و به چشمان زیبا و کشیده و قهوهای رنگش خیره شد. علی: آقا این میمون باهات کار داره. دیگر از تمام القابی که به او داده میشد بیذار بود ، به جای اینکه اسمش را بپرسند، او را با انواع اقسام اسم مستعار و زشت صدایش میزدن. با صدای خشک و جدی مشتی مکرر افکارش را از خود دور کرد و به او چشم دوخت. - چکار داری با من؟ نفس عمیقی کشید و گفت: میخوام کنار شما کار کنم و زندگیم رو بگذرونم. پوزخندی پر تمسخر زد و گفت: چرا؟ انگار پوزخند پر تمسخر در آنها ارثی بود مجددا باز نفسی گرفت و سعی کرد بر خودم مسلط باشد. - من... اوم... من .... دستپاچه سریع کلماتی را در ذهن خود مرتب کرد و به چهره کلافه او نگریست و ادامه داد: - من میتونم کار بکنم و هر چی بگید انجام بدم و اینکه دلیل زیاد خاصی ندارم. در طول حرف زدنهایش سرش را پایین انداخته بود و با پرهی شال کهنهاش بازی میکرد. با نگاه سنگین که بر روی خود احساس کرد سرش را بالا گرفت که با نگاه سرد و یخ زده جدیاش مواجه شد. اما او مکرر باز پوزخندی زد و با آن چشمهای درشت قهوهای که تمسخر در آن موج میزد گفت: من نیازی به حمال جدید ندارم هری. و بدون اینکه حتی ثانیهای نگاهی به نگاه ملتمش بیندازد بیاعتنا به او پشت کرد که برود ک با التماس گفت: صبر کنید. ایستاد اما پشت به او. دخترک با صدای لرزانی که نشان از اشفتگیهای درونیاش بود گفت: واقعا به اینکه اینجا زندگی کنم و کار کنم نیاز دارم، شاید فکر کنید من جاسوسی چیزی هستم ولی میتونید تحقیق کنید من در یک دخمهای ک اسمش رو خونه گذاشتم زندگی میکنم سر وضع ظاهریم هم از حال درونیم خبر میده، توی پخش کردن تبلیغات کار میکنم ولی زندگی در اینجا رو بهتر از اون بیرون میدونم.
-
پارت نود و چهار دختره : پارسا جونم ، پس کی من رو با مامان و بابات اشنا می کنی ، اگه قرار باشه دو هفته دیگه باهات بیام قبلش باید بیای خاستگاری. پارسا : عشقم قبلا هم با هم صحبت کردیم ، باور کن من مشتاق تر از توام که عشقم رو به خانوادم نشون بدم ، منتها به زمان نیاز دارم. دهنم باز مونده بود ، دختره با لحن لوسی که مثلا قهر کرده گفت : نزدیک دوساله باهم اشنا شدیم ، یک ساله داری میپیچونیم ، هر چی گفتی گوش کردم حتی راضی شدم اقامت کانادا بگیرم که باهات محاجرت کنم ، پس مشکل کجاس که سر میدونیم؟ نمیدیدمشون ولی بعد مکثی پارسا گفت : عزیزم من کی تو رو پیچوندم ، قبلا هم گفتم ، یکم صبر کن ، قول میدم ، زود این مشکل رو حل کنم ، بزار روی پای خودم بایستم درسم رو تموم کنم ، کار خودم رو راه بندازم بعد با دست پر بیام جلو . چشمام گرد شد ، چه دروغ گوی قهاریه ، تا جایی که من میدونم ارشدش رو هم گرفته و قصد ادامه نداره و تو شرکت سهام داره ، و این یعنی کار خودش رو داره! دختره با لحنی کش دار گفت : میدونم داری برای ایندمون تلاش می کنی ولی به منم حق بده . پارسا : قربون اون چشم های خوشگلت برم ، یکم تحمل کنی ، قول میدم ، اینا زود بگذره . دیگه تحمل شنیدن اراجیفش رو نداشتم ، تا الان جای برادرم میدیدمش ، ولی چهره واقعیش برام رو شد پسره دو رو تا دیروز موس موس من رو می کرد ، نگو داشته بازیم میداده ، حیف اون عذاب وجدانی که براش کشیدم ، اروم از پشت میز بلند شدم و بدون جلب توجه از کافه خارج شدم ، خیلی دوست داشتم برم بزنم زیرگوشش ولی دیدم حتی ارزش اونم نداره .
-
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
سلام عکستون کیفیتش پایینه لطفا یک عکس با کیفیت تر ارسال کنید -
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی جلد
درود برای دلنوشتهم درخواست طراحی جلد مجدد دارم.ممنون https://share.google/images/ZzywTLKHen2dpgodT- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته.
-
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته.
-
پارت نود و هفتم پوریا همه چیز و برام تعریف کرد. تمام چیزایی که تو ذهنم علامت سوال بود و اصلا نمیخواستم قبول کنم! چطور میشد که اون آدمی که من میدیدم همچین شارلاتانی از آب درومده باشه؟! حتی ناهید خانوم مادرش نبوده و بهم دروغ گفته! آخه چرا؟؟! مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟! نمیتونستم اون همه غم و هضم کنم و تو این همه مدت، تنها کسی که توی اون ویلا حال من براش مهم بود و مدام مراقبم بود، پوریا بود. پسری که نمیدونستم واقعا بی رحم و سنگدله یا اینکه این ماسکیه که به صورتش زده و پشت اون چهره خشمگین و حرف زدن از روی غرور، قلبی در از مهربونی داره! بهش شلیک کردم تا فرار کنم اما باهام کاری نکرد! عموش وقتی این موضوع رو فهمید، منو برد سمت به سورتینگ بالای کوه و اونجا تو اون تاریکی زندونیم کرد...اون شب تا صبح اشهد خودمو خونده بودم و دیگه مطمئن بودم زنده نمیمونم. خودش هم منو تهدید کرده بود و بخاطر اینکه به پوریا شلیک کردم و خواستم از دستشون فرار کنم، به شدت ازم عصبانی بود. گفت اگه پوریا هم بهوش بیاد، اولین کاری که میکنه اینه که تاوان اینکارو ازم پس میگیره اما پوریا منو از اونجا نجات داد. نذاشت بمیرم! برام دکتر خبر کرد و اصرار داشت که حالم خوب بشه! منی که بهش شلیک کرده بودم و ازش متنفر بودم...ولی از اون روز دیدم کاملا بهش عوض شد و توی ذهنم شروع کردم به مقایسه کردن آرون و پوریا. چون آرون هنوز توی ذهنم تموم نشده بود و من حقیقت ماجرا رو هنوز نفهمیده بودم. به این فکر کردم که چطور یه پسر غریبه با بدنی زخمی که هنوز خوب هم نشده، تا بهوش اومده، حرف عموش و زمین زده و اومده دنبالم که نذاره بمیرم. تو چشماش هیچ حسی نبود اما من از اون روز خیلی بهش اطمینان کردم و یجورایی مقابلش حس شرمندگی داشتم.
-
پارت نود و سه تعجب کردم این تا پریروز یا بهم زنگ میزد یا پیام میداد ، حالا یا می خواست باهم بریم بیرون ، یا اینکه پیام عاشقانه میفرستاد ، بعد الان دست تو دست با یه دختر تو کافه اس. اشتباه نشه ها ، برام ناراحت کننده نبود ، فقط متعجبم کرد ، اخه خیلی صمیمی به نظر میرسیدن ، انگار چندین وقت بوده هم رو میشناسن ، البته شاید دوست معمولیشه و من فکرم منحرفه! خودم رو جمع کردم و شالم رو جلو کشیدم که نبینتم ، بعد خوش و بش با صاحب کافه یکم دورتر از من رو به روی هم نشستن . دختره خیلی جذاب و داف بود ، و بی اندازه عشوه گر و لوند ، من که دختر بودم جذبش شدم . سعی می کردم تابلو نگاه نکنم ، پارسا پشتش به من بود ، ولی دختره تو زاویه دیدم بود ، احتمال داشت کنجکاو بشه . زیر چشمی داشتم میپاییدمشون ، پارسا دست دختره رو که رو میز بود گرفت و دختره لبخند لوندی زد ؛قهوه ام رو اوردن ، تشکر کردم و به خاطر اینکه ادم کنجکاوی هستم و دوست داشتم حرفاشون رو بشنوم ، خیلی اروم از جام بلند شدم یکم بهشون نزدیک شدم جوری نشستم که هیچ کدومشون نتونن چهره ام رو ببینن و بتونم راحت گوش بدم
-
پارت نود و ششم رو بهم با تعجب پرسید: ـ چرا اومدیم اینجا؟! ماشین و قفل کردم و گفتم: ـ برای اینکه حرفایی که تو دلت هست و نمیتونی با کسی درمیون بذاری و به مشاورت بگی! گفت: ـ ولی...ولی من... حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ احتیاجیم نیست که بترسی! اون حرفاتو توی دلش نگه میداره و بهت گوش میده. من خودمم قبلا میومدم اینجا! حرفات اینجا جاش امنه. لبخندی بهم زد و چیزی نگفت. با همدیگه رفتیم پیش خانوم معیری که بسیار هم خانوم خوب و باسوادی بود و بینهایت خوش اخلاق بود و به حرفا گوش میداد...قرار شد من بیرون منتظرش بشینم تا بعدش با همدیگه برگردیم ویلا. ( باوان) این یه هفتهایی که اونجا بودم همش حس میکردم تو یه خواب وحشتناکیم که بالاخره قراره ازش بیدار شم! اما متأسفانه که همش واقعی بود و هیچ فیلمی هم در کار نبود...تمام تلاشم و کردم تا بتونم از اون خونه وحشت که سرتاسرش آدمای مسلح بودن، فرار کنم اما نشد. تنها کسی که ازش اصلا خوشم نمیومد و ته دلم بهش میتونستم اعتماد کنم، پوریا بود. درسته خیلی سنگدل بود اما ته قلبم میدونستم که اون حرفمو باور میکنه و میدونه که من چیزی از آرون نمیدونم. همش خدا خدا میکردم که آرون بیاد و نجاتم بده اما بعدها چیزهایی فهمیدم که ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم!
-
پارت نود و دو بهراد خندید و گفت : منم به خاطر همین اومدم پیش تو . _خب حالا دوست داری چه مهمونی بگیری ؟خانوادگی یا دوستانه؟؟ یکم فکر کرد و گفت : والا اول می خواستم دوستانه بگیرم ولی بعد دیدم چون سال اول ازدواجمونه خانوادگی بگیرم بهتره ! سری به معنای موافقت تکون دادم و گفتم : خونه یا بیرون ؟ نگاهی از بالا به پایین انداخت و گفت : اگه اینا رو میدونستم که پیش تو نمیومدم . خندیدم و گفتم : خونه بگیر ، اینجوری دستت تو مهمون دعوت کردن بازه ! _اوکیه ، من باید برم فعلا ، بقیه کارا با تو ، چیزی نیاز داشتی زنگ بزن. _کجا برادر ؟ کیا رو می خوای دعوت کنی؟ سر خاروند و گفت : نمیدونم ، فقط چند تا دوستاش هستن که باهاشون صمیمیه اونا رو حتما دعوت کن ، بقیه هم خودمونیا رو دعوت کن. بعد هم دستی برام تکون داد و گفت : جبران می کنم وروجک ، فعلا. پوفی کشیدم و پایین رفتم ، مامان پیش سلیمه بود و داشتن ناهار درست می کردن ، به اشپز خونه رفتم و سلام دادم ، با خوش رویی جوابم رو دادن ، رو به مامان قضیه تولد رو شرح دادم ، و ازش خواستم ، اون مهمونا رو دعوت کنه ، شماره دوستای نازی رو هم بهش دادم و بهش گفتم برای خرید میرم بیرون . بعد اماده شدن و روشن کردن ماشین به سمت چند تا تم فروشی رفتم و دیزاین مد نظرمو سفارش دادم و هماهنگ کردم که پس فردا صبح بیان ، بعد هم شیرینی فروشی رفتم و کیک سفارش دادم . به ساعت نگاه کردم هنوز یکم وقت داشتم تصمیم گرفتم برم برای نازی کادو بخرم. وارد پاساژ که شدم ، سمت چپ یک کافه بود ، بوی قهوه من رو به سمتش جذب کرد و تصمیم گرفتم یک قهوه بخورم بعد برم خرید ، فضای کافه دنج و رمانتیک بود ، سفارشم رو که دادم ، صندلی گوشه دیوار رو انتخاب کردم و نشستم . منتظر سفارشم بودم که دیدم پارسا با یک دختر دست تو دست وارد کافه شد!
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
@ماسو عزیزم زحمتشو میکشی -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و نه... بعد برگشتم که برم جلویم را گرفت و گفت_ کجا؟ چقد عصبانی، بیا بشین باهم حرف بزنیم. + که شوهرت بیاد و منو از اینجا بیرون کنه؟ شرمنده خانم من دیگه تحمل بی احترامی و ندارم. _ مهتا لج نکن امیر که باهات کنار اومده اون فقط ناراحت بود که چرا این اتفاق افتاده همین. خسته بودم روی صندلی نشستم که گفت_ چی میخوری برات بیارم؟. + زهرمار. با ناراحتی روبروم نشست و گفت_ ما اینجا قهوه داریم، زهرمار نمیفروشم. + هیچی نمیخوام فقط خسته شدم، یکم استراحت میکنم و میرم. زیاد طول نکشید که امیر هم آمد تا چشمش به من خورد تعجب کرد گفتم+ من برم تا پرتم نکرده بیرون. بهار برگشت و امیر را دید گفت_ بشین الان میام. بعد پیش امیر رفت و باهم صحبت میکردند خیلی طولانی شد شاید هم من حساس شده بودم. بلند شدم و سمت در رفتم و گفتم+ بیخود تلاش نکن من رفتم. جلو در رسیدم که کسس را دیدم از ترس خشک شدم با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش میکردم، عقب عقب رفتم و او کاملا وارد شد و گفت_ میدونستم اینجا پیدات میشه خیلی وقته منتظرتم. بهار و امیر هم پیشم آمدند امیر گفت_ ش... شما.. زنده این؟. بهار گفت_ ما فکر میکردیم شما مردین. سهراب گفت_ متاسفم که زندهام. امیر گفت_ این حرفا چیه؟ ما فقط تعجب کردیم، حالا اینجا چیکار میکنین؟. سهراب گفت_ دیروز اینجا رو پیدا کردم مطمئن بودم که خانم شریفی میان اینجا، میخواستم باهاشون صحبت کنم. با من؟ چرا؟ اصلا چطور ممکن بود که زنده باشد نمیدانم چرا امیر غیرتی شد و گفت_ خب حالا کارتون و بگین. سهراب گفت_ خانم شریفی شماین؟. به امیر برخورد و گفت_ آقای همتی، کاری داری در حضور جمع بگو من اجازه نمیدم خواهرم با شما صحبت کنه بعد از اون دست گلی که به آب دادی. سهراب سرش را پایین انداخت، ولی انگار متوجه شکم بزرگم شد و با تعجب تو چشمام نگاه کرد امیر گفت_ خب انگار کاری نداری، اگه چیزی میل داری بگم بیارن واگرنه به سلامت. سهراب با تعجب گفت_ تو حاملهای؟. خیلی خجالت کشیدم لبم را گاز گرفتم، از خجالت سرخ شدم امیر گفت_ بله بچهی برادرمه، مشکلی داری؟. سهراب گفت_ برادرت؟. _ چهار ماه پیش این خانم و برادرم باهم ازدواج کردن و بچه دار شدن، نمیفهمم این کجاش عجیبه که انقد تعجب کردی؟. _ مبارکه، به سلامتی. رو به من گفت_ متاسفم برای اتفاقی که افتاد. باز رو به امیر گفت_ من الان هیچ پولی همراهم ندارم مکمنه بهم قهوه بدین و یک تلفن که بتونم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم. امیر با دست به سمت میز اشاره کرد و گفت_ بفرمایید. من و بهار هم سمت بار رفتیم من نشستم و او داخل آشپزخانه رفت تا قهوه بیاورد امیر نزدیک آمد و گفت_ میخوای چیکار کنی؟. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ بریدی و دوختی دیگه حالا ازم میپرسی. _ احمق، انتظار داشتی بگم بیا شاهکارتو تحویل بگیر، مگه نگفتی خانوادهاش در جریانن، پس بهتره از زبون اونا بشنوه. خواست بره نگاهش کردم و گفتم+ امیر، من نمیخواستم اینجوری بشه من عوضی نیستم اون محرمم بود. بدون اینکه نگاهم کند گفت_ اشتباه، اشتباهِ، حالا تو خودت و قانع کن که اون محرم بود شما حتی صیغه نامه هم ندارین که فردا، پس فردا ثابت کنه که این بچه حلاله. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هشت... وارد ساختمان شد و بعد از ورود زدن به سمت سالن اجتماعات رفت آنجا خیلیها منتظرش بودند از مامورین پایین دست تا فرماندهها، شایان بعد از گفتن سلام و خسته نباشید فلش را وارد لپتاپ کرد و تصاویر و روی مانیتورِ نصب شده روی دیوار انداخت و توضیح داد که فیلمها توسط چه کسی گرفته شده و هدفش چی بوده بعد از تموم شدن حرفهایش هر کسی یک نظری میداد و در آخر همه متفقالقول گفتن باید افراد خلافکار را دستگیر کنند.... ...مهتا... دو ماه گذشته بود در این مدت نتوانستم خانهی سهراب بمانم دلم نمیخواست به من ترحم کنند یا بعدا سرکوفت بزنند، ولی خیلی سخت بود هر روز حالت تهوع داشتم از بوی غذا متنفر بودم اگه غذا دیر میشد حالم بد میشد تا الان چند بار دست به کار خطرناک زدم تا بچه از بین برود ولی نشد که نشد، فقط کم مونده بود خودم از بین برم آخرین بار تو خیابان جلو ماشین پریدم ولی پیچید آن طرف و اینکه سرعتش کم بود چیزی نشد فقط دستم خورد به آینه بغل و شکست بعد هم هیچی نصیبم نشد جز کلی فحش از جانب راننده. درمانگاه رفتم و دستم را گچ گرفتم زمانی که رعنا فهمید خیلی ناراحت شد و گفت_ تو لیاقت مادر شدن نداری حیف اون بچه که قراره تو بزرگش کنی. از حرفش دلم شکست. باز گفت_ اگه بچهی سهرابم باشه ازت میگیرم نمیذارم با این ندونم کاریات بچهام و تو اون دنیا آزار بدی. حق با او بود بخاطر جان خودم هم که بود باید بیشتر مواظب میبودم چند روز مرا به خانهاش برد ولی سریع برگشتم. بهار هم موضوع را فهمید هیچی نگفت فقط ترکم کرد در این دوماه امیر و کوروش شریکی با هم یه کافه خریده بودن بهار نامرد حتی زنگ هم نزد که ببیند مردهام یا زندهام. البته حق میدم خب شوهرش نمیگذاره با کسی که خطا کرده و از غریبه بچه دارد حرف بزند، الان ماه پنجمم است، شکمم خیلی بزرگ شده اصلا دلم نمیخواهد از خانه خارج شوم، رعنا و لیانا هم چندبار به دیدنم آمدند، ولی سکوت کردم فکر کردن که خانه نیستم رفتن، ولی از آنها ممنون بودم کلی خوراکی و غذا برایم آورده و پشت در گذاشته بودن، دلم گرفته بود تصمیم گرفتم به هوا خوری بروم آماده شدم چادرم را سرم کردم اینجوری خیلی بهتر بود شکمم کمتر در دید بود. در پارک قدم زدم حالم بهتر شد به بهار زنگ زدم، میدانستم جواب نمیدهد ولی خب تلاشم را کردم بعد از چندتا بوق جواب داد سلام دادم و گفتم+ خیلی بی معرفتی، تو این چند ماه اصلا نباید یه خبری ازم بگیری؟. گفت_ من واقعا معذرت میخوام ولی امیر خوشش نمیاد میگه بهت زنگ نزنم. + چرا چون حاملهام؟ واقعا مسخره است، خوبه حالا اون محرمم بود واگرنه شما میخواستین چیکار کنین. _ مهتا، امیر کم کم داره با این قضیه کنار میاد، میخوای بیای اینجا؟ دلم برات تنگ شده. + دوست ندارم شوهرِ مزخرفت ناراحت بشه. _ نیست، کار داشت رفته تا دو سه ساعت دیگه نمیاد بیا اینجا لطفا، بهت نیاز دارم. گوشی را قطع کردم حالم از او بهم میخورد. مردم این همه خلاف میکنند این همه خطا میکنند من یک بار پایم را کج گذاشتم تازه آن هم من نمیخواستم، باید این همه تقاص پس بدهم. سمت کافه حرکت کردم. فقط یکی دو نفر نشسته بودند بهار مرا که دید با اغوش باز به سمتم آمد دستم را به نشانهی ایست جلوش گرفتم و گفتم+ نزدیک نشو، شوهرت میبینه و ناراحت میشه فقط اومدم اینجا ببینمت و تبریک بگم بخاطر این کافه و کارتون ، امیدوارم همچی به خوبی پیش بره خداحافظ. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
روی پلههای ورودی مسافرخانه نشستم و دم عمیقی از هوای خنک بیرون گرفتم؛ در آن ساعت از شب دهکده خلوت و بیهیچ عبور و مروری بود و این سکوت و خلوت چیزی بود که حال من را در آن شرایط بهتر میکرد. - راموس؟ تو چرا اینجا نشستی؟! سر برگرداندم و نگاهم را به لونایی که از در مسافرخانه بیرون زده بود دوختم؛ تمام روز را منتظر فرصتی برای صحبت با او بودم و حالا انگار این فرصت پیش آمده بود. - خوابم نمیبرد اومدم هوا بخورم؛ تو چرا اومدی بیرون؟! لونا همانطور که کنارم بر روی پلهها مینشست گفت: - من هم بیخواب شده بودم؛ مثل تو اومدم هواخوری. لبخند محوی به رویش پاشیدم و گفتم: - راستش من میخواستم یه چیزی… - من میخواستم یه چیزی بهت… از حرفی که هر دو همزمان به زبان آورده بودیم سکوت کردیم و هر دو به خنده افتادیم؛ لونا هم لبخندی به رویم زد و گفت: - تو اول بگو. سرم را به نشانهی نه تکان دادم. - نه؛ تو اول بگو. لونا لبخند محوی زد و سر پایین انداخت. - خب من… راستش من نیومدم هواخوری؛ بیدار بودم و از پنجره دیدم که اومدی بیرون و من هم اومدم تا باهات حرف بزنم. از شنیدن حرفش لبخندی بر لبم نشست؛ اینکه حاضر شده بود با من صحبت کند بسیار عالی بود! - راستش من هم منتظر یه فرصت بودم تا باهات صحبت کنم. لونا شانهای بالا انداخت. - خب حالا که فرصتش پیش اومده، بگو. چی باعث شده که اینطوری با ولیعهد صحبت کنی؟ نفسم را کلافه بیرون دادم و نگاهم را به زیر دوختم؛ از اینکه ولیعهد اینقدر برای او مهم بود ناراحت میشدم، اما بهتر بود که حرف دلم را میگفتم و خودم را از شر این وضعیت پا در هوا خلاص میکردم. - خب میدونی من... من… نفسم را پوف مانند بیرون دادم و با سرعت گفتم: - من از اینکه تو با ولیعهد صمیمی هستی خوشم نمیاد! پس از کمی مکث چشم باز کردم و نگاهم به چهرهی مبهوت لونا دوختم. - چ… چرا این رو میگی؟! ولیعهد که خیلی خوبه! کلافه از طرفداری او با عصبانیت پرسیدم: - ببینم تو ولیعهد رو دوست داری؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به ناچار پشت سر مرد به راه افتادیم؛ برایم مهم نبود که ما را به کدام جهنمدرهای میبرد فقط امیدوار بودم که باز مثل آن شب گیر یک موجود پلید نیُفتیم و در این شرایط که مطمئن بودم برای نجات شاهدخت دردسرهای بسیاری را باید به جان بخریم حضورمان در این دهکده هم با دردسر و مشقت همراه نباشد. - بفرمایید؛ اینهم مسافرخونهی من. به ساختمان سه طبقه و قدیمی پیش رویم نگاهی انداختم؛ این ساختمان قدیمی بیشتر از مسافرخانه شبیه به یک خانهی قدیمی و متروکه بود. - اوه مسافرخونه این شکلیه؟! اینکه شبیه یه خونهاس! نگاه بیحوصلهای سمت جفری انداختم؛ در بزرگترین شهر سرزمینش زندگی میکرد و تابحال مسافرخانه ندیده بود؟! - خب میشه دو تا اتاق به ما بدین تا بتونیم یه استراحتی بکنیم؟ مرد که حالا پشت میز چوبیای جای گرفته بود رو به ولیعهد لبخند مضحکی زد و با تکان سرش گفت: - البته؛ فقط به ازای هر اتاق باید سه سکه بپردازید. ولیعهد دست داخل جیب لباسش برد و من نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ مردک رسماً داشت سرمان را کلاه میگذاشت و ما چارهای جز قبول خواستهاش نداشتیم. ولیعهد شش سکه به مرد پرداخت کرد و در عوض کلید دو اتاق طبقهی بالا را گرفت. - وای که من دارم میمیرم از خستگی! به جلوی اتاقها که رسیدیم دیانا با انداختن نگاهی رو به لونا گفت: - بهتره که من و بانو لونا بریم توی اتاق و شما آقایون هم برید توی یه اتاق. کلاه شنل را از روی سرم پس زدم و نفسم را کلافه بیرون دادم؛ به خودم وعده داده بودم که امشب بتوانم با لونا صحبت کنم و حالا این حرف برنامههای من را بهم ریخته بود. - من که موافقم. با موافقت کردن لونا و ولیعهد دیگر جایی برای مخالفت من نمانده بود و من کلافه و بیحوصله وارد اتاق مشترکم با ولیعهد و جفری شدم. *** کلافه غلتی در رختخوابم زدم؛ خسته بودم، اما فکر و خیالات جولان دهنده در سرم حتی لحظهای هم به من مهلت استراحت کردن نمیداد. عصبی توی رختخوابم نشستم و به جفری و ولیعهد که در خواب ناز بودند نگاهی انداختم؛ چقدر به این حال و هوا و راحتی خیالشان غبطه میخوردم. از جایم برخاستم، کلافه بودم و فضای این اتاق نمگرفته داشت اعصابم را بهم میریخت و دیگر نمیتوانستم در این اتاق بمانم. آرام و پاورچین از اتاق بیرون زدم و بیتوجه به اینکه در آن ساعت از شب چقدر هوا میتواند سرد باشد از کنار مرد صاحب مسافرخانه که به خواب رفته بود به سمت در خروجی ساختمان قدیمی قدم برداشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لونا نیم نگاهی سمت ولیعهد و دیانا که جلوتر از ما قدم برمیداشتند انداخت و ادامه داد: - من نمیفهمم تو چرا با ولیعهد اینجوری رفتار میکنی؟ اون فقط میخواد دلخوری و ناراحتی تو از پدرش رو از بین ببره. لحظهای در سکوت نگاهش کردم؛ قبول داشتم که رفتارم با ولیعهد بد بود، اما لونا چرا باید اینطور از او دفاع میکرد؟! - منم نمیفهمم که تو چرا اینقدر به اون اهمیت میدی؟! لونا با بهت نگاهم کرد؛ انگار که دلیل پرسیدن این سؤال را از سمت من نمیفهمید. - راموس تو میفهمی چی داری میگی؟! مگه اون چیکار کرده که بخوام نادیدهاش بگیرم و به ناراحتیش اهمیت ندم؟! پیش از آنکه بتوانم دهان باز کنم و از دلیل ناراحتیام برای او بگویم به مرد نسبتاً جوانی که سرراهمان ایستاده بود رسیدیم و ما به ناچار سکوت کرده و پس از کشیدن کلاه شنلها بر سرمان سر به زیر انداختیم تا مرد چهرههایمان را نبیند؛ گرچه که با آن تغییر قیافه شناختنمان آسان نبود، اما ترجیح میدادیم که در این مورد ریسک نکنیم. - سلام آقایون و خانومها، من میتونم کمکتون کنم؟! زودتر از همه ولیعهد بود که رو به مرد پرسید: - ما مسافریم و دنبال جایی میگردیم که بتونیم شب رو اونجا بگذرونیم؛ شما همچین جایی رو میشناسید؟! مرد با غرور نگاهی سمت ولیعهد انداخت و گفت: - سراغ خوب کسی اومدین؛ باید بهتون بگم که من صاحب تنها مسافرخونهی این دهکده هستم. - نمیدونستم یه دهکدهی فسقلی هم میتونه مسافرخونه داشته باشه! مرد در جواب دیانا خندهی مصنوعی کرد. - اوه بانوی جوان کم لطفی نکنید؛ درسته که این دهکده کوچیکه، ولی مسافرهای زیادی از شهرهای مختلف به اینجا میان. قدمی جلوتر رفتم و کنار گوش دیانا و ولیعهد پچ زدم: - ما نمیتونیم به همین راحتی به این مرد اعتماد کنیم. ولیعهد نگاهی سمت من انداخت و مثل خودم با لحنی آرام لب زد: - چارهای نداریم؛ چند دقیقهی دیگه هوا تاریک میشه و دیگه نمیتونیم به راهمون ادامه بدیم باید قبل از تاریکی هوا یه جایی رو برای موندن پیدا کنیم. اینبار دیانا در تأیید ولیعهد سری تکان داد و گفت: - حق با ولیعهده ما باید امشب رو خوب استراحت کنیم تا بتونیم فردا دوباره به راهمون ادامه بدیم؛ بعلاوه اون مرد که شماها رو نمیشناسه پس دلیلی برای نگرانی نیست.