تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
کهکشان راه شیری پاک میکردم کلا مشکلات حل بشه:)
- امروز
-
به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظهای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار. - وای چقدر ساز! عرشیا نیشخندی به چهرهی مبهوتم زد و از گوشهی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.
-
KareemVop عضو سایت گردید
-
اگه قرار بود با یه شخصیت دوس میشدی کدوم بود؟
هانیه پروین پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : متفرقه
با شخصیت نبات تو رمان جاده سنتو- 7 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ "به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون!" صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکل چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کلا فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما اینبار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویی هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، هنوز جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ! -
آرون وارنررر
- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت نود و یکم منو مهدی و غزاله راه افتادیم سمت جنگل. هر کدوم با صدای بلند اسمش رو صدا میزدیم اما بجز صدای پرندهها هیچ صدای دیگه ای نمیاومد. با نگرانی به مهدی گفتم: ـ مهدی یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن. مهدی با چشم غرهای نگام کرد و گفت: ـ الان یادت اومد نگرانش بشی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله یه سرفهای کرد و با صدای تحکم آمیز رو به مهدی گفت: ـ فعلا وقت اینحرفا نیست، بهش زنگ بزن. مهدی شمارش رو گرفت و زنگ زد و همزمان گفت: ـ امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه. سریع گفتم: ـ خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. مهدی چیزی نگفت و من بجاش گفتم: ـ بچها اینجوری نمیشه، من سمت چپ میرم. مهدی تو مستقیم برو و غزاله هم بره سمت راست. اینجوری بیشتر سردرگم میشیم. غزاله گفت: ـ باز ما چطوری همدیگه رو پیدا کنیم تیارا؟ هوا هم داره شب میشه. گفتم: ـ گوشیتون شارژ داره دیگه؟ هر جفتشون تایید کردن و غزاله با نگرانی گفت: ـ تو که گوشی نداری. از تو جیبم گوشی مامان رو درآوردم و گفتم: ـ گوشی مامان رو گذاشتم تو جیبم. پیداش کردین بهم زنگ بزنین. اینو گفتم و هر سه نفرمون پراکنده شدیم تا توی قسمت های مختلف جنگل دنبالش بگردیم. خدا کنه اتفاق بدی براش نیفتاده باشه وگرنه نمیتونم تا آخر عمرم خودم رو ببخشم.
-
پارت نود منو مهدی و غزاله بعد تقریبا نیم ساعت تمام کباب ها رو آماده کردیم و مهدی کیک رو که تقریبا در حال آب شدن بود از پشت صندوق درآورد و قبل از فوت کردن آرزو کردم که همه چیز بالاخره توی زندگیم به خوبی و خوشی پیش بره. همش تمام حواس و نگاهم به سمت جنگل بود ولی سهند برنگشت. قرار شد وقتی برگشت ناهار بخوریم اما حدود دو ساعت گذشت و اصلا خبری از سهند نشد و تلفنشم جواب نمیداد. همه خیلی نگرانش شده بودن. چیزی که برای من خیلی عجیب بود نگرانی زیاد خاله( مادر غزاله) نسبت به سهند بود. دور هم نشسته بودیم و به سمت جنگل خیره شده بودیم. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش اون حرفا رو بهش نمیزدم. خاله رو به مهدی با نگرانی گفت: ـ پسرم پاشو توروخدا برو دنبال این بچه ببین کجا رفت! غزاله هم با نگرانی گفت: ـ منم نگران شدم، هوا داره تاریک میشه. مهدی بلند شد و گفت: ـ تلفنشم اصلا جواب نمیده. سهند اگه ببینه بهش زنگ زدم حتما زنگ میزنه اما اینکه الان زنگ نزده نشونهی خوبی نیست. رفت کفشش رو پوشید و با نگرانی گفت: ـ من دارم میرم دنبالش. من و غزاله همزمان بلند شدیم و گفتم: ـ منم میام. مهدی به صورت من نگاه کرد و از دلشوره من تعجب کرد اما چیزی نگفت. خاله دستش رو برد سمت آسمون و گفت: ـ خدایا خودت این پسر رو حفظ کن.
-
پارت هشتاد و نهم نمیدونستم داستان چیه ولی فهمیدم که غزاله در جریان موضوع بوده و برای اینکه من سورپرایز بشم بهم نگفتن. قرار بود مامان و مادر غزاله هم بیان و تو جنگل بزچفت یه روز باهم بگذرونیم. وقتی که مهدی و سهند پیاده شدن تا برن سمت سوپری و وسایل رو بخرن، غزاله بهم گفت که اینقدر اخم نکنم تا ذوق سهند کور نشه. گفت که تمام این یه هفته درگیر این بود که تدارکات رو یه جوری بچینه تا واقعا من سورپرایز بشم. راستش خودمم دیگه از این رفتاری که درخور خودم نبود خسته شده بودم. بهرحال این تیارا من نبودم چون من واقعا حتی اگه یکی بیشترین بدی رو در حقم کرده باشه رو نبخشم، نمیتونم به راه و زندگی خودم ادامه بدم. راجب سهند هم همینطور بود با اینکه زخم بدی بهم زده بود اما بعد یه مدت ندید گرفتن و عذاب کشیدنش یکم دلم خنک شده بود و فکر میکردم بهرحال یه روزی خسته میشه و راهش رو میکشه و میره اما نرفت و هر دفعه با وجود بدخلقیای من با مهربونی کنارم موند. خودش میگفت که عشق به من، رفتارهای خوبی که همیشه تو وجودش ندید میگرفته رو بیدار کرده و دیگه به هیچ وجه نمیخواد اونا رو از دست بده. تصمیم گرفتم بعد از امروز یه شانس آخرم بهش بدم تا ببینم چیکار میکنه ولی بازم مثل همیشه زیاده روی کردم و گند زدم. موقع درست کردن کباب، حرفایی رو بهش زدم که تمام ذوقش رو کور کردم. حس کردم صبری که تمام این مدت بخاطر من تحمل میکرد و بخاطر اینکه دوسم داره حرفی نمیزنه، امروز بالاخره سرازیر شد. وقتی که با اون حال غمگینش و بدون اینکه کسی رو کنارش بخواد، رفت سمت جنگل بعد مدتها دلم رو لرزوند و بعد از مدتها ترس از دست دادنش رو حس کردم.
-
پارت هشتاد و هشتم هر روز با آروین رفتم بیرون تا حرصش رو در بیارم اما متاسفانه این قسمت ماجرا خوب پیش نرفت و آروین فکر کرد که دلیل اینکه باهاش بیرون میرم اینه که ازش خوشم میاد، در صورتیکه اصلا یه چنین چیزی نبود و آروین رو من واقعا مثل یه برادر میدیدم. اما اون بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم مجبور شدم رد کنم و به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که پسره بیچاره رو امیدوار کردم. از من پرسید که هنوزم سهند رو دوست دارم یا نه و منم در جوابش فقط تونستم سکوت کنم. واقعا از دستش خیلی عصبانی بودم اما ته دلم هنوزم دوسش داشتم ولی خیلی دلم رو شکسته بود و دلم نمیخواست اینقدر زود تسلیم بشم. غزاله مدام بهم میگفت که سهند تاوان رفتارش رو بیشتر از اون چیزی که باید پس داد و بهتره دیگه اینقدر نسبت بهش گارد نگیرم و نظر مامانم همین بود. مامان میگفت تا قبل از اینکه من بهوش بیام باور نداشت این آدم واقعا عاشقم شده باشه اما بعد بهوش اومدنم تو چشماش دیده که چقدر دوسم داره و تحت هر شرایط و سخت گیریای من کنارم وایستاده ولی من عصبانیتم فروکش نمیکرد. خلاصه اینکه یه مدت طولانی با ندید گرفتن سهند گذشت تا اینکه یه روز بعد کلاس خوشنویسی بجای آروین، سهند و مهدی اومدن دنبالمون.
-
بهار ۲۳از سیستان
- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
جنگ و کودک کشی
-
bhreh_rah شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
مطمئن بودم که اینجا لحظات خوبی رو سپری میکردم. البته باید میدیدم دنیا چی برام رقم میزد! بعد از یکساعت گشتن تو اتاق رفتم سراغ اتاق عرشیا. روی بالکن نشسته بود و تو گوشش هندزفری بود و چشماش بسته بود. واقعا دلم نمیخواست به خودم دروغ بگم اما ته چهرش شبیه عرشیا، دوست دوران بچگیم بود. حتی مدل حرف زدنش مثل اون بود اما نمیخواستم باور کنم که این همون عرشیا باشه. دیدن رفیق دوست داشتنی بچگیم روی صندلی چرخدار آخرین چیزی بود که تو این دنیا دلم میخواست ببینم. رفتم کنارش نشستم و هندزفری رو آروم از گوشش درآوردم که چشاش رو باز کرد. گفتم: ـ چی گوش میدی؟ خیلی عادی گفت: ـ سراب داریوش. با تعجب گفتم: ـ اووو باریکلا! سلیقت هم که خوبه. با پوزخندی گفت: ـ هم سلیقم خوبه و هم نوازندگیم با ذوق گفتم: ـ نگو که ساز میزنی! با تعجب به چهره ذوق زدم گفت: ـ چرا ساز میزنم، گیتار. با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم: ـ میشه برام گیتار بزنی، من عاشق موسیقی و اجراهای زندهام. تا حالا هم نتونستم کنسرت یا اجراهای لایو رو ببینم. اینبار عرشیا با تعجب گفت: ـ جدی؟ یهو حس کردم زیادی ابراز احساسات کردم، بلند شدم و سرم رو با ناراحتی تکون دادم و چیزی نگفتم. دکمه صندلیشو زد و با لبخند گفت: ـ دنبالم بیا.
-
ماد دیااکو ۵۲ فروتیش ۲۲ هوخشتر ۴۰ ایستگو ۳۵
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم فهرست مدت زمان حکومت حاکمان ایران
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
همگانی| اگر یک پاک کن داشتی چی رو از دنیا حذف میکردی؟
آتناملازاده پاسخی برای Trodi ارسال کرد در موضوع : متفرقه
تبعیض -
آتناملازاده ۲۳ ساله اهل مشهد
- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
آتناملازاده عکس نمایه خود را تغییر داد
-
بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آیندهی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو میترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمیدونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سختتر از زندگی توی خونهی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.
-
پارت ۱۵ چند لحظه صبر کرد تا ماه پیشانی را برایش آماده کنند و سپس سوار بر او به سمت یارش تاخت. از دروازهی حیاط شمالی خارج شد و قلعهی سرخ را دور زد. برای اینکار مجبور شد بخشی از مسیرش را از بین محلهها و کوچهها و مردم عادی بگذراند. آرتمیس از این اتفاق خوشحال بود. لبخندها و دست تکان دادنهایشان از سر صداقت و محبت بود. به زودی از شهر خارج شد و راهش را به سمت قلهی خورشید و چشمهی مقدس ادامه داد. این دو مکان در ادامهی حیاط جنوبی قرار داشتند اما جزو قصر به شمار نمیآمدند. در واقع حیاط جنوبی با دیواری محدود نمیشد و تنها حصار بین قصر و کوه خورشید یک جنگل کوچک و پر درخت بود. با ضربهی آرامی به پهلوی ماه پیشانی او را به تاختن در دل جنگل واداشت. صدای سم اسب روی زمین پوشیده از گیاه جنگل ، سبزی درختان ، بوی طراوت طبیعت و صدای ساکنان جنگل که هر کدام با صدای خود ورود انسانی به جنگل را به یکدیگر خبر میدادند ، همه و همه برایش لذت بخش بود. حس زنده بودن میکرد. شاید اگر این طبیعت زیبا درست در همسایگی قصری که زندگی میکرد نبود تا به حال در دام افسردگی گرفتار میماند. پس از مرگ نیکزاد یکی از راههای نجاتش همینجا بود و دیگری همسری که کنارش بود و دوستش داشت. پس از جنگل تنها کافی بود یک پیچ را رد کند تا به مقصد برسد. از دور او را دید که پشت به او ورود به دریاچهی مقدس ایستاده بود. اسبش را کنار شیرنگ ، اسب سیاوش به تک درخت در آن نزدیکی بست و باقی مسیر را پیاده طی کرد.
-
پارت ۱۴ دیگر منتظر نماند و دوباره مسیرش را در پیش گرفت. سربازها قصد همراهی او را داشتند که ناگهان ایستاد و رو به آنها گفت: دارم میرم دیدن همسرم... خودم بلدم از خودم مراقبت کنم... شما اینجا بمونید و مراقب شاهدخت جوان باشید.. سربازان بیحرف در جای خود ماندند و آرتمیس به مسیرش ادامه داد. سیاوش هر بار عادت داشت قبل از آنکه خورشید فرصت گرم کردن هوا را داشته باشد از چشمهی مقدس برگردد. اما امروز نیامده بود! آرتمیس نمیتوانست در اتاق بنشیند و انتظار بکشد. نگرانیش از عشق بود. تا مغز استخوان نگران سیاوش بود چون تا مغز استخوان عاشق او بود. تا خود را به او نمیرساند دلش آرام نمیگرفت. در همین افکار بود که خود را در حیاط شمالی قصر یافت. حوصلهی آنکه فرمان بدهد و منتظر شود تا اسب را در حیاط جنوبی به او تحویل بدهند را نداشت پس یکراست به سمت اصطبل رفت. هر کس که در مسیر او را میدید تعظیم میکرد و به هر نحوی علاقهاش را به او ابراز میکرد. علاقه داشتن بعضی از آنها به جهت خوش قلبی و بعضی دیگر به علت آینده نگری بود. هر چه نباشد آرتمیس یکی از گزینههای قوی برای ملکه شدن بود و کسی که عاقل باشد با چنین فرد مهمی رابطهی خوبی برقرار میکند. آن جا بود که دیدش! ماه پیشانی عزیزش! اسب زیبایی که اولین هدیهی رسمی سیاوش به او و یادآور روزهای خوش گذشته بود. روزهایی که با تمام سختیها و خوشیهایشان گذشته بودند و از آنها جز خاطراتی دلنشین نمانده بود. دیدن ماه پیشانی برای دیدن سیاوش بیقرارترش کرده بود.
-
ندا عکس نمایه خود را تغییر داد
-
ندا شروع به دنبال کردن رمان ردی از یک بغض | ندای.ی.م کاربر انجمن نودهشتیا کرد