رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

سلام نویسنده‌های عزیزِ نودهشتیا

به اولین فرخوان رسمی نودهشتیا خوش اومدین

🍒توضیحات فراخوان🍒

1⃣ این فراخوان مخصوص رمان/داستان هست. دلنوشته به دلیل متفاوت بودن معیارهای سنجش، پذیرفته نمیشه

2⃣ مهلت شرکت در این فراخوان یک هفته هست، یعنی از تاریخ ۲۸ بهمن الی ۵ اسفندماه می‌تونید شرکت کنید

3⃣ برای شرکت در این مسابقه جذاب، کافیه پارت جدید رمان/داستانتون رو توی تاپیک ارسال کنید 

4⃣ معیارهای انتخاب پارت برتر تحت این عناوین خواهد بود: صحنه‌سازی قوی، دیالوگ جذاب و توصیف‌های زنده. فرقی نداره به زبان محاوره می‌نویسید یا کتابی، مهم اینه به اون زبان پایبند باشید. لطفا پارت‌تون پیام داشته باشه و صرفا بیانی از اتفاقات روزمره نباشه. 

🎁توصیحات هدیه🎁

●بعد از بررسی پارت‌های ارسالی توسط تیم مدیریت نودهشتیا، پارت برتر انتخاب شده و به نویسنده‌ی شایسته اون پارت، هدیه تقدیم میشه🎉

●هدیه نویسنده برگزیده ۵۰ امتیاز + یک جلد کتاب نفیس هست^^ انتخاب عنوانِ کتاب، برعهده نودهشتیاست و یک سورپرایز خواهد بود، اما قبلش با نویسنده برگزیده صحبت می‌کنیم تا سلیقه ایشون تو انتخاب هدیه‌شون ذکر بشه🎊

🔴دقت کنید‼️

♡ پارتی که تو مسابقه شرکت میدید، باید جدید باشه و در طول ۲۸ بهمن تا ۵ اسفندماه نوشته شده باشه. پارت‌هایی که قبل از مسابقه نوشتید، نمی‌تونن شرکت کنن.

♡محدودیتی برای تعداد پارت‌های ارسالی هرفرد وجود نداره؛ فقط باید اون پارت‌ها به تازگی در تاپیک رمانتون بارگزاری شده باشه، قبل از مسابقه ننوشته باشید

♡اگر سوالی براتون پیش اومد و نیاز به راهنمایی بیشتر داشتید، در نمایه یا خصوصی بنده پیام بذارید. اسرع وقت پاسخگو خواهم بود❤️

 

°•○●مدیریت نودهشتیا: @nastaran

ویرایش شده توسط هانیه پروین


چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمی‌شد، نمی‌خواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که می‌بست در اتاق سامان باز شد. لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کت‌وشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون می‌آمد دوخت. چشمان قهوه‌ایِ روشنش با موهای قهوه‌ایِ‌ تیره‌اش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهره‌اش را کامل کرده‌ بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگی‌اش ایستاده‌ بود و چهره‌ی این مرد ناشناس را کنکاش می‌کرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به ‌سمتش قدم برداشت و نگاه اخم‌آلود سامان چهره‌ی سربه‌زیر و شرمنده‌اش را نشانه رفت. روبه‌رویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد.
- به‌به پری‌خانوم! خوش تشریف آوردین.
لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ می‌دانست که عصبانیت سامان به این زودی‌ها قرار نیست فروکش کند. سامان اشاره‌ای به مرد جوانی که کنارش ایستاده ‌بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد:
- بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پرونده‌ی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلی‌جان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده ‌بودم.
اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده‌ بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته ‌بود که او همان دزد مدارک پدرش است.
- خوشبختم خانوم.
نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوش‌فرمش گرفت و آرام سر تکان داد.
- میشه با هم صحبت کنیم.
سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- در چه مورد؟!
نیم‌نگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده‌ بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت:
- خب دیگه من برم، سامان‌جان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پرونده‌ی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار.
منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه‌ داشت و گفت:
- کجا؟
و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد:
- من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همین‌جا بزن.
ناامیدانه نالید:
- اما... !
سامان جدی و پراخم نگاهش کرد‌.
- حرفت رو بزن.
نفسش را پوف‌مانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لب‌هایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی‌ که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیش‌رویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود.
- میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟
سامان دست از دور سینه‌اش باز کرد و نفسش را با کلافگی‌ که در چهره‌اش هم مشهود بود بیرون داد و گفت:
- خیله خب.

دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لب‌های خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده ‌بود و دلش نمی‌خواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا می‌زد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده ‌بود.
- من می‌خوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً می‌تونه به آقای احتشام کمک کنه.
سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته‌ بود، گفت:
- چه حقیقتی؟
ریه‌هایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد.
- بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم.
با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد:
- شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم می‌ذاری؟!
امیرعلی که حالا جای چهره‌ی خونسردش را اخم محوی گرفته‌ بود، دست روی شانه‌ی سامان گذاشت و گفت:
- آروم باش سامان.
رو سمت او کرد و ادامه داد:
- بگین، چه شرطی دارین؟
دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این ‌روزها داشت.
- شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این‌ صورته که من به شما کمک می‌کنم.
سامان که به‌نظر کمی آرام‌تر شده‌ بود، سر تکان داد و گفت:
- باشه، مراقبشیم خیالت راحت.
با لبخند محوی سر تکان داد.
- نه، اینجوری نه.
سامان با حرص غرید:
- پس چجوری؟!
به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت:
- به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین.
سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظه‌ای سکوت کند.
- خیله خب، به جون پدرم قسم می‌خورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟
آرام سر تکان داد.
- ممنون.
لحظه‌ای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشاره‌اش لاک‌های باقی‌مانده‌ی روی انگشت شستش را خراش داد. این‌کار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شده‌بود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت می‌شد.
- راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی.
سامان لحظه‌ای مات و مبهوت خیره‌اش ماند؛ انگار که باور حرف‌هایش برای او سخت بود.
- چطور تونستی؟! چطور تونستی این‌کار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کرده‌بود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو می‌کنه که تو کردی؟!
دستی به صورتش کشید و چهره‌اش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد می‌کشید، اما چه کسی او را درک می‌کرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر می‌گرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید:
- شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟!
 

رمان همزاد

نویسنده: غزال گرائیلی 

مقدمه:

تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد.

خلاصه:

دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و...

 

پارت اول

به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم:

ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری.

با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم:

ـ خیلی دلم براش تنگ شده.

غزاله با کلافگی پرسید:

ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟

جوابش رو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت:

ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند.

بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند، عشق ده ساله‌ی من؛ بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگ‌تر شد. زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم. همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد. تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم. این آدم مثل نیمه‌ی گمشده‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت. حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره. هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد. شاید از من خوشش اومد. بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای خوشگل و عملی دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد. خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم. بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.

  • پلیس انجمن

چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. راننده‌ها با صدای بلند سعی میکردن مسافر جمع کنند. 

به‌خاطر صدای بلندشون سرم درد می‌کرد. سمت یک راننده رفتم و مقصد رو بهش گفتم. 

سوار ماشین شدم. باید منتظر می‌موندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خسته‌تر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاه‌هاشون رو هم نداشتم و این سر و صداها غیرقابل تحمل بود. به‌راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم حساب میکنم فقط راه بیوفته. 

سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به خیابون‌ها نگاه کردم، دلم برای این‌جا و خانوادم تنگ شده‌بود؛ خانواده؟ هه واقعاً میشه به اون‌ها گفت خانواده؟ با اینکه‌ اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اون‌ها رو خانواده‌ام می‌دونستم. 

باز هم خاطرات زنده‌شد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد.

سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاه‌های گاه‌به‌گاه این راننده عذابم می‌داد.

واقعاً این‌قدر این نقاب خیره‌کنندس؟ که نگاه هرکس رو به خودش جذب می‌کنه؟ چرا؟ نمی‌فهمیدن این نگاه‌ها اذیتم می‌کنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمی‌دید.

چشم‌هام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس می‌کردم. بعد نیم‌ ساعت جلوی در خونه نگه‌داشت. 

کرایه رو حساب کردم و چمدون‌های مشکی‌رنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد در باز شد. نیایش (خواهرم) می‌خواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند.‌ فکر کنم خبر نداشت من اومدم، آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت:

- نیایش چرا دیر کردی...؟ نیرا مگه به‌گوشیت آدرس خونه‌ات رو نفرستادم؟

هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری این‌طور استقبال می‌کرد؟ یک صدایی درونم گفت:

- خودت رو جمع کن دختر، نباید بدونن حرف‌هاشون تو رو می‌شکنه.

بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد مثل یک غده بود که نه پایین می‌رفت و نه می‌شکست.

به سختی لب باز کردم و گفتم:

- چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود.

مامانم اخمی کرد و گفت:

- تا بابات نیومده بهتره بری، آدرس رو الان برات میارم برو اونجا.

درسته اون‌ها از من می‌ترسیدن یا من رو یک جادوگر می‌دونستن، 

ولی من دلم براشون تنگ شده.

فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره.

نیایش هنوز همون‌جا خشکش زده‌بود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم.

یعنی من این‌قدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض رو داشتم، اما این‌بار سنگین‌تر‌ به‌خودم توپیدم:

- کی می‌خوای عادت کنی تو فقط براشون یک جادوگر شوم هستی؟ کِی؟  

آروم ازش جدا شدم. مامانم که صدای نیایش رو شنید بدو‌بدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.

  • پلیس انجمن

( از خِطه مارها)

نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه‌ اتاقم نشسته بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده بودم، زبانم یاری نمی‌کرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشم‌های ترسیده بهش خیره‌شوم.

دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه، 

بلاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آن‌چنان بلند نبود که همه‌ را بیدار کند.

لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانواده‌ات ندارم.

باز هم جیغ کشیدم که این‌بار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشم‌هایم را بستم.

با صدای مامانم که گفت: چی‌شده عزیزم چرا جیغ کشیدی.

چشم‌هایم را باز کردم، همه آمده بودند.

ـ مامان اون دختره اون این‌جا بود.

مامان: کدوم دختر؟

ـ همونی که سر شب بهتون گفته بودم.

مامان: ولی این‌جا که کسی نیست.

ـ این‌جا بود، بعد من چشم‌هام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود.

مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین‌.

ارشیا و آرش همه‌جا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند.

مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم.

- به خدا این‌جا بود، چطور ممکنه.

همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد این‌که چطور آن دختر غیب شد، به‌خواب رفتم.

صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه.

صبحانه‌ام را خوردم و یونی‌فرم مدرسه‌ام را تنم کردم.

سوار سرویس مدرسه شدم، تنم این‌جا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد.‌

...

کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند.

بلاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند.

پریسا: عه سارا؟!

سرم را گذاشتم روی میز و گفتم:

- هان؟

پریسا: چرا امروز این‌قدر کلافه‌ای؟

- بی‌خیال ولم کن!

پریسا کنارم نشست و گفت:

- تعریف کن ببینم چی‌شده؟

- چیزی نیست! بریم.

سری تکان داد و بعد از جمع کردن کتاب‌هایم از کلاس خارج شدیم.

(هارون)

خدمت‌کار وارد شد تعظیمی کرد و گفت:

- پادشاه گفتند کارتون دارند.

سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم به‌سمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آن‌جاست‌.

پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟

با تعجب گفتم: 

- آخرین بار او را در اتاقش دیدم.

پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همه‌جا را بگردند.

- چشم!

تعظیمی کردم و از آن‌جا خارج شدم، همه‌ی سرباز هارا جمع کردم و گفتم:

- گوشه به گوشه‌ی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید.

همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آن‌جا باشد.

همه‌ی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه این‌بار او را نمی‌بخشد و تنبیه سختی برایش در نظر می‌گیرفت.

فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا (از داستان کوتاه موش قرون وسطی)

پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبه‌ای چوبی به اندازه‌ی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش می‌آمد. پنجره‌ی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمه‌بسته، تنها پرتوهای مه‌آلود صبحگاهی را از خود می‌گذراند؛ نوری که گویی از میان پرده‌ی ابریشمیِ ارواح می‌لغزد.
دیوارها از قفسه‌هایی پراز کتاب‌های ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترک‌خورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه می‌کردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش می‌نمودند، و گاه، مانند نامه‌های فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم می‌آوردند.

برادر ماتئوس، کشیشی با ریش‌های سیاهِ بافته‌شده به سبک ریسمان‌های دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغه‌ی برّان، گویی از پشت پرده‌ی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد:
«پدرت به جنگ اعراب رفته...» 
صدایش خشک و بی‌روح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد:
 «و هرگز بازنخواهد گشت. این را به‌خاطر بسپار.»

اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس می‌کرد.
شب‌ها، زمانی که ناقوس‌ها خاموش می‌شدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچه‌ای سنگین، روی همه‌چیز می‌افتاد؛ زمزمه‌های پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد‌، می‌شنید:
«حقیقت را در کتاب‌ها جستجو کن...».
صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوت‌های قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتاب‌ها را می‌خواند، ورق‌هایشان را با نوک انگشتان همچون پوست ممنوعه‌ی حقیقت لمس می‌کرد.

شبی، صدای خش-خشِ پارچه‌ی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایه‌ی قفسه‌ها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه می‌لغزیدند.

کریستوف پرسید: «چرا این کتاب‌ها را نگه داشته‌اید؟ مگر کفر نیستند؟»
کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در می‌توانست شنوا باشد. 
پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...»
و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد:
«و سوزاندنش، تنها جرقه‌ی آتش را بزرگ‌تر می‌کند.»

روزها، کریستوف مجبور بود در مراسم‌هایی شرکت کند که وجهه‌ی انسانیت‌اش را هدف گرفته بودند.
زنان بیوه را با طناب‌هایی که بوی خاکستر می‌دادند، به ستون‌های چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه می‌کردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده می‌شد که قورباغه‌های مرده در آن شناور بودند و سکه‌های مردم، به‌جای نان، به دهانِ مجسمه‌های طلاییِ بی‌حالت ریخته می‌شدند.

شبی، پس از آنکه جیغ‌های زنی بی‌گناه در شعله‌ها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشه‌ای کشاند. دستش روی شانه‌ی کریستوف سنگینی می‌کرد، انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد:
«اینجا حتی سایه‌ها هم زبان دارند...»
نفسش بوی دود و وحشت می‌داد، ادامه داد:
«باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را به‌جای حقیقت خواهی سوزاند.»

کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند: سرش را مانند گلی شکسته خم می‌کرد، دعاهایی می‌خواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل می‌شدند؛ در خفا، میان کتاب‌ها به جستجوی «انسان و طبیعت»  ی‌پرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینه‌ای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمه‌ی ممنوعه دفن شده بود، گمگشته‌ای در جنگلی از دروغ‌ها ...

ویرایش شده توسط A.H.M
  • نویسنده اختصاصی

#پارت_۱۶
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍

خیره به گل‌های قالی شدم و بغض بغلم کرد. مادرم رو تحسین نمی‌کردم، نفرین هم نمی‌کردم. پدرم روانی بود، تعادل نداشت، خون می‌مکید.
- منم جای اون بودم می‌رفتم.
انگشتای لاغر و استخوونیش پایین پیراهنش رو چنگ زد و پیراهن از فشار پنجه‌هاش مچاله شد.
- بیخود کرد مادر شد. حق نداشت ماها رو بزاره، بره.
با شک نگاهش کردم.
- می‌موند تا مثل ما شه؟
تند شد و غرید.
- ما بچه‌هاش بودیم. تاوان اون و ما پس دادیم.
بغضم پاگشا می‌شد؛ اگه به حرف می‌‌اومدم. شقیقه‌هامو گرفتم و ذره ذره کودکیم صاف و بی‌برفک جلوی ذهنم پخش شد.
کنج دیوار نشستیم. چشامون سفیدی می‌دید، گوش‌هامون سوت می‌کشید. تنبیه، اسمش نبود سلاخی‌ شده بودیم. به چه جرمی؟ مثل همیشه، بی‌گناه.
دائم الضطرابی بودیم، از صبح وحشت داشتیم، خدا اگه روز و بخیر نمی‌کرد، مصیبت می‌شد.
پاکت سیگارم رو جستم و نخی بالا آوردم.
- ماها اشتباهی قاطی بازی شدیم!
منزجر صورتش رو توی دست‌هاش گرفت.
- خدا از جفت‌شون نگذره!
پک زدم و میون دود گم شدم.
شب نحس صبح شده و داد و بیداد می‌کنه، جرات نداریم جیک بزنیم، کفترش پر کشیده، با زن صیغه‌ایش بهم زده و مهرزاد بیچاره رو پی کفترش روونه کرده. پیدا نشه قیامته.
پریزاد گریه می‌کنه. باد ایمونش رو برده؟ چرا مثل من دعا نمی‌کنه خدا از سر تقصیر نداشته‌مون بگذره؟ سرده. سوز میاد. یه کم دیگه منجمد می‌شیم. گوشه‌ی دیوار زمزمه می‌کنم:
«کفتر دم سیاه تو رو خدا پیدا شو!» پلک باز کردم و مهرزاد اومد. سرش پایین بود. حدس زدم قراره چی به سرمون بیاد. وای خدا دوباره کمربند؟ دوباره شلاق پشت شلاق.‌ کفتر دم سیاه خدا تو گوشت دعاهامو نگفت؟ نگاه‌مون وحشت‌زده شد. کمربندش دور دستش حلقه شد و صدای گریه‌ و التماس‌ هر سه‌مون پیچید. رحم نداشت لامروت. آدم بزرگا هم ازش می‌ترسیدن. لات شهر بود و معروف به جلاد!
ماها حق اشتباه نداشتیم، تا پخته بشیم و درس بگیریم. بیچاره مهرزاد بیشتر از ما دو تا کتک خورد.
گوشه‌ی دیوار افتاد و درد لای سینه‌‌اش بالا و پایین می‌کرد. ماها مرگ رو بارها تجربه کردیم!
به سیگار پک زدم. عمیق و محکم. پریزاد ازم پرسید:
- به نظرت مادرمون زنده‌س؟
سر تکون دادم.
- نمی‌دونم.
قهوه‌ی تلخش رو برداشت و بی‌ملاحظه لب زد:
- اگه زنده‌س، وجدانش مرده‌س.
تحمل جمله‌‌شو نداشتم. توتون رو مثل ریه‌‌‌م سوزوندم و دوباره توی گذشته غرق شدم.
دفتر املای مهرزاد ورق می‌خورد. مهرزاد داشت می‌لرزید. انگاری نمره کم آورده؟ بیست نشده و نوزده و هفتاد و پنج صدم شده؟ باور نمی‌کنم که مهرزاد حمزه‌ای جا گذاشته. دروغه. مهرزاد نمره‌ش همیشه بیسته و بابا باید بیشتر بگرده. من مطمئنم
الفبا از ترس بابا فراری شدن. سر اون حمزه‌ی نافرم شلنگ رو تن برادرم حک شد.
به هر بهونه‌ای روزگارمون رو سیاه می‌کرد. مادرم همیشه‌ی خدا لقب داشت. واژه‌ی خوبش غیرقابل گفتن بود. صفت‌های بدش گوش رو خراش می‌داد. توی دلم همیشه طرفداریش می‌کردم. دوستش داشتم و چشم انتظارش بودم. دم در با عروسک پشمی‌ به ته خیابون زل می‌زدم. امید داشتم که میاد. می‌اومد آخر؟ خسته می‌شدم. اون دور دورا تار می‌شد. غبطه می‌خوردم به بچه‌هایی که دست‌شون تو دست مادرهاشون بود. بچه‌هایی که مادر داشتن دنیاشون مثل من سیاه و سفید نبود!
خاکستر سیگارم رو تکوندم.
- حرف‌هایی که پشت سر مادرم بود رو هیچ وقت باور نکردم.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...