رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

do.php?imgf=org-36160b2a79c21.png

نام رمان: تینار
نویسنده رمان تینار: هانیه ‌پروین
ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی

***رمان تینار برگرفته از واقعیت می‌باشد***

خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیده‌اید. زنی که گردن و دست‌هایش، همیشه‌ی خدا کبود بود. همه‌ی ما داستان ناهید را شنیده‌ایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جمله‌ی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست.

توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. 

نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)
spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

مقدمه رمان تینار:

پای حرف‌های من ننشینید! زخمی‌تان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم می‌کنم. زندگی‌ مرا طوری تربیت کرده‌ که می‌دانم هیچ مقدمه‌ای در لیست‌کار این دنیا وجود ندارد.

بیایید با هم رو راست باشیم؛ به‌دور از یکی بود و یکی نبود‌های قصه‌ی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آن‌وقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز می‌کنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد.

پارت اول

گندم از آغوش اجباری من گریه‌اش گرفته بود. باید گوش‌هایش را می‌گرفتم، برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود.
- هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه...
و این در حالی بود که گونه‌های کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمی‌کرد. صدای حاج خانم به‌قدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما ‌رسید:
- آهای مفت‌خور! در به‌روی من می‌بندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمی‌گردی خونه‌ی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه می‌کنم روزگارت رو! می‌شنوی؟ هِری!
صدای لَخ‌لَخ کشیده شدن دمپایی‌های پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. می‌دانستم تا یک‌هفته به‌خاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت دوم

نگاه از گوشه‌ی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیده‌ی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقه‌ی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا به‌سمت گلدانِ پشت پنجره به‌راه افتاد.
با گوشه‌ی روسری که روی شانه‌هایم افتاده بود، خیسی چشم‌هایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گل‌های مچاله شده در مشت‌های کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را می‌کردم. طاقت اذیت شدن پاره‌ی جانم در هیاهوی به‌راه افتاده را نداشتم.
آبگوشت بار می‌گذاشتم و به خانه‌ای نگاه می‌کردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ می‌کرد! جان‌سخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینه‌ی روشویی، سیخی داغ به‌روی دلم می‌گذاشت.

کاسه‌ی گل‌ سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق‌ گاز رفتم. قطره اشکی بی‌اراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه‌‌ افتاد. به ناهاری که روی آتش بی‌حوصلگی‌هایم بار گذاشته بودم نگریستم، بی‌هیچ پلک‌زدنی. اشک‌های درمانده‌ام، بی‌شک آن را نجس کرده بود. 

چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم می‌داد؛ قالی قهوه‌ای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد.

کاسه را در دستم جابه‌جا کردم و بربری‌ بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکه‌تکه کرده بودم را هم زدم. موهای کم‌پشت اما بلند گندم را به پشت گوش‌هایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شده‌ی نگاه حیدر بود. 

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت سوم

ساقه‌ی پتوس را از لای دندان‌های کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. دهانش را با اشتیاق باز و بسته می‌کرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشه‌ی لبش، بالا بردم. 

ساعت که به هفت رسید، تمامم به ولوله افتاد! هیچ لایه‌ی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرف‌های تمیز و خشک هم مرتب چیده شده بودند و سماور هم‌ضرب با قلب من، قُل‌قُل می‌کرد. پوست لبم را به دندان می‌کشیدم، مدام دور خود می‌چرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تب‌دارم می‌کردم. دست‌هایم را که از شدت سابیدن لباس‌ها پوست‌پوست شده بود، به‌هم مالیدم و ساعت را برای این‌همه عجله، لعنت گفتم. 

حس می‌کردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا می‌پایید. سعی کردم افکار احمقانه‌ام را بیرون بریزم و این‌ کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی گذاشتمش و پتوی کوچکش را حفاظ سرما کردم. 

با دلواپسی، پنبه درون گوش‌های مخملی‌اش فرو کردم. کاش اگر هم اتفاقی می‌افتاد، این پنبه‌ها برای نارسایی صدای حیدر افاقه می‌کردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت هم‌سن و سالانش را بکشد. به پلک‌های نیمه‌بازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را می‌فهمید.

دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینه‌ی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خال‌های سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبه‌بازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش می‌آمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براق‌تر ‌بود. 

دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری‌ که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشه‌ی تیره‌ی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، آب به ریشه‌ی سه گلدان پشت پنجره ریختم. 

صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دست‌های سیاه یا چهره‌ی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی می‌داد. دلبستگی داشت به شیرینی قد می‌کشید که درِ سمت چپ باز شد. گویی فقط من منتظر برگشت حیدر نبودم...

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت چهارم

نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداری‌هایم دود شد و آتش ترس، پیشانی‌ام را عرق‌ریز کرد. 

 مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دل لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا فرز کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه به دستش ندهم.

-سلام، خسته نباشی حید...

با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشم‌هایش نگاه کنم. دو گوی سبزی که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق می‌کرد.

-گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ 

جوراب گلوله شده‌اش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد:

-کری مگه زن؟! دود و دم داداش بی‌غیرتت گوشاتو کیپ کرده؟

آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری می‌کرد، من متهم می‌شدم به اینکه درست مراقبش نبوده‌ام. پدر می‌گفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور می‌‌رفت و ماه‌ها من بودم و پسربچه‌ای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان می‌کردم تا داغ نباشد. 

دست‌های لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم:

-چای می‌خوری؟

پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. 

-کوفت می‌خورم. می‌خوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟! 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنج

به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرک‌ها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیه‌ام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات‌ مونس کردم و برایش بردم.

-اینکه سرده زنیکه! 

و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم حمله کرد و بیخ گلویم را گرفت.

-مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادر عوضی‌تر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته درست کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟!

جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟!

اشک همینطور از گوشه و کنار چشم‌هایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم می‌سایید و من حتی نمی‌توانستم نفس بکشم. پنجه‌هایش راه گلویم را بسته بود و من بی‌هدف دست و پا می‌زدم.

-حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم...

گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفس‌نفس می‌زدم و در دل ائمه را قسم می‌دادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف کرد و با چند فحش چرک، ته مانده‌ی عصبانیتش را خالی کرد. 

کاپشنش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راه نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همان‌جا سینه‌ی دیوار خوابم برد.

مقابل آینه ایستاده بودم، این‌بار با کبودی‌های بیشتری. از زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه می‌کرد. از خودم می‌پرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن می‌شود و شماره‌ی خانه پدری‌ام در ذهنم تکرار می‌شود. پدر چطور؟! او می‌تواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی‌ که بوق‌های تلفن در گوشم زنگ می‌زد. 

-بله؟

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت شش

با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچ‌وقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که می‌تواند در آن لحظه مرا آرام کند، دست‌های اوست.

-بابا... 

گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم. 

-ناهید تویی بابا؟ چرا گریه می‌کنی؟ گندم چیزیش شده؟ حیدر کجاست؟!

قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمی‌توانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمی‌پرسید؟ 

-بابا... بابا گندم خوبه. من، ناهید... دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا... تو رو خدا کمکم کن.

در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هن‌هن من بود که در خانه می‌پیچید. بابا با ملایمت گفت:

-چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی می‌کنید و...

دیگر چیزی نمی‌شنیدم. تا آن لحظه، هیچ‌وقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانه‌ی من است. با خودم فکر می‌کردم چون من چیزی از مشاجره‌های شدیدمان به او نگفته‌ام، نمی‌آید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد. اگر به او بگویم، مقابل حیدر قد علم می‌کند و اجازه نمی‌دهد دخترش زیر دست و پای شوهرش جان بدهد. 

-چشم بابا.

وقتی بابا خداحافظی کرد، چشمه‌ی اشکم خشکیده بود. در تمام زندگی‌ام، من دختر نمونه‌ای برایش بودم. هیچ‌وقت بابت من به دردسر نیوفتاد؛ پس الان توقع چه داشتم؟ دخترهای نمونه باید خودشان از پس خودشان بیایند. به اطراف خانه‌ام نگاه کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم، چقدر تنها هستم! دلم برای خودم می‌سوخت. سرم خالی بود و سبک، انگار در یک هپروت سیاه پرت شده باشم. تیک، تاک، تیک، تاک... یعنی حیدر امشب هم به خانه نمی‌آید؟

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هفت

بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام می‌بردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت می‌کردم کوتاهشان کنم. عزیز می‌گفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. یک‌بار آن ماه‌های اول، با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت:

-موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه.

دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را می‌شنید، در آشپزخانه ظاهر می‌شد و تکرار می‌کرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقت‌هایی که مادرش به خانه‌مان می‌آید نگه‌دارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوش‌رنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم.

برای حنانه پیامک زدم که هر دو دقیقه یک‌بار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمی‌گردم.

*

-به خدا احمقی! حیدرم می‌دونه احمق‌تر از تو گیرش نمیاد، هی می‌تازونه.

با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمی‌دانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش می‌کرد، رو ترش می‌کردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم.

-چی‌کارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله... جانم... 

تسلیم خنده‌های گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم:

-نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی می‌خواد پا پیش بذاره آخه.

در یخچال را با پا بستم و پیش‌دستی‌‌های آماده‌ی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی می‌شد که بالاخره جواب داد:

-اومدن خب...

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هشت

با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچک‌ترین جزئیات زندگی‌اش را برای من تعریف می‌کرد، این‌کار برایش لذت‌بخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش می‌داد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود کمی عجیب به نظر می‌رسید.

-بد پیش رفت؟! 

سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم:

-غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه!

خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بی‌خیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است!

-بچه رو بده من ببینم. 

گندم را کنار خودم نشاندم و اسباب‌بازی‌‌های پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم:

-بار آخره می‌پرسم غزل، چی شده؟ 

دست از بازی با ریش‌های قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیش‌دستی کرد:

-امیرعلی رو دیدم.

لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان می‌داد موفق نبوده‌ام.

-چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟

آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل می‌رفتم!

-با توا...

-پسرعمه‌ی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود.

چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت:

-به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمی‌دونستم، اصلا اگه می‌دونستم اجازه نمی‌دادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمه‌ش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو می‌کرد...

قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبه‌ها به خاطر دبیر جوان ریاضی‌اش دست و دلبازی به خرج می‌داد برای نشان دادن‌شان.

"-فرفری موی غزل‌ساز منی، عشق خاموش غزل‌های منی. تو از این حال دلم بی‌خبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت نه

با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، این‌چنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوست‌شان دارم!

-مُرد ناهید. با توام دختر! 

بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمی‌دانم. فقط آن لحظه، گل‌های پشت پنجره سبزتر به نظر می‌رسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر می‌رسید و... موهایم! آخ که موهایم.

غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیب‌تر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرف‌های بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخم‌مرغ گفتیم، از آسفالت کوچه‌مان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفته‌ی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفته‌ی گذشته، ختنه‌سوران پسرش بود.

غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشت‌سرش نگاه می‌کرد. نمی‌دانم، شاید در چهره‌ام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم:

-یعنی ازدواج کرده؟ 

سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول می‌کردم تا خیالات گناه‌آلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیش‌دستی‌ها و شستن استکان‌های کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمه‌کاره‌ام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگوله‌دار برای دخترقشنگم باشد. میله‌ها را با سرعت تکان می‌دادم و کاموا کم‌کم شکل می‌گرفت. 

نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهره‌های دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا در‌آمد، چادر گل‌دارم را به سر کشیدم:

-اومدم... اومدم.

در حالی که گوشه‌ی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهره‌ی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشت‌سر حیدر گردن کشید:

-جواب سلام شوهرتو بده دخترم.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت ده

دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا می‌توانست به تماس هفته‌ی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبت‌های خاص، بابا از منقل و آن خانه‌ی نمور دل نمی‌کند.

-خوش اومدین بابا! چه بی‌خبر...

-دیگه برای سر زدن به خونه‌ی دختر خود آدم که خبر نمی‌خواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ 

حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتی‌ها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعله‌ی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمی‌شد و همین دلشوره‌ام را تشدید می‌کرد. کاش گندم بیدار می‌شد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند.

-بچه تازه خوابیده بابا؟

در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قل‌قل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لب‌سوزش هورت می‌کشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد:

-کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟

-شکر.

و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهره‌های تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما...

-چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگی‌ها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونه‌ی پدرش. دوره و زمونه‌ی بدی شده، زن‌ها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. 

کاش سر بابا جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم که این حرف‌هایش، زندگی مرا ویران‌تر از آنچه که هست می‌کند، اما می‌ترسیدم هرکلمه‌ای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخم‌های حیدر درهم رفته بود اما بابا دوباره از سر گرفت:

-هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی.

-حق با شماست. 

-باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • 2 هفته بعد...
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت یازده

به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پره‌ی چادر را در مشت خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شده‌ام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبه‌ی چاقو در دستم می‌لرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه می‌برند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح می‌کرد؟ نمی‌دانم، عاجزانه نمی‌دانم.

با صدای کوبیده شدن در، هین خفه‌ای کشیدم و چاقو ناغافل سرانگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربه‌ی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش می‌‌آمد حیدر این وقت از شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری، تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ می‌خواهد. ناخواسته گوشه‌ی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمی‌ام چسب زخم زدم و این‌بار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم.

یک هفته‌ی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذره‌ای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمی‌شد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقه‌ی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته می‌کردم که حیدر، شوهر و سایه‌ی بالای سر من است. مگر می‌شود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. 

مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیده‌ام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانه‌ی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخم‌های حنایی‌اش در هم رفت.

-بَه! عروس خانم! فرمایش؟

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت دوازده

-سلام مادرجون، خوبین؟ حنانه خونه هست؟ 

با چهره‌ی ناراضی حنانه را صدا زد و خودش هم دم در منتظر ماند تا یک وقت، دردانه دخترش را نخورم! حنانه به داخل تعارفم کرد اما گفتم که می‌خواهم بروم و از بازار برای تولد حیدر هدیه‌ای بخرم. عمدا توضیح دادم تا مادر حیدر دوباره چیز بی‌ربطی کف دست پسرش نگذارد تا او را به جان من بیاندازد. از حنانه خواستم یک ساعتی را مراقب گندم باشد تا من برگردم. حنانه تا دهن باز کرد، مادرش از او پیشی گرفت:

-با همین کارات پسرم رو جادو کردی لابد! 

خودداری کردم تا عصبانیت این چندوقت اخیر را روی سر مادر حیدر خالی نکنم، همسایه‌ها کم و بیش دهان باز کرده بودند و بی‌آبرویی من، نقل مجالس شده بود. حنانه با اضطراب لبش را به دندان کشید و گندم را از بغلم بیرون کشید. ابروهای نازکش را بالا انداخت که یک وقت به باروت مادرش کبریت نکشم. چادرم را جمع کردم و با خداحافظی مختصری از آن خانه‌ی شوم دور شدم.

زن آقاجعفر، سبزی‌فروش محله، با دیدنم متوقف شد و راهم را سد کرد. 

-سلام ناهید جون! خوبی عزیزم؟ آقاحیدر خوبن؟ مادرشوهرت اینا سلامتن؟

حس می‌کردم محاصره شده‌ام و راه فراری ندارم.

-سلام هلال خانم. ممنون، سلام می‌رسونن.

خواستم از کنارش عبور کنم که دوباره مقابلم قرار گرفت. 

-عجله داری ناهید جون؟ میری دیدن شوهرت؟ وای! میگم دعوا کردین باهم؟ نسترن می‌گفت اون روز مادرشوهرت صداشو گذاشته بود رو سرش! آره؟ 

نگاهم عاجزانه بین دو چشم سبزش جابه‌جا شد. 

-خب، راستش...

-خجالت نکش عزیزم، منم مثل خواهربزرگترتم. دردتو به من نگی، به کی بگی؟ به خدا من خودم اونقدر کشیدم! اونقدر از مادرشوهر و پدرشوهر ظالمم کشیدم. خون به جیگرم کردن. از رو نرفتم که! چهارتا پسر آوردم، دهن همه‌شونو بستم، توام...

-من دیرم شده هلال خانم، باشه برای بعد. خداحافظ.

مثل موشی که به سختی از چنگال گربه خلاص شده باشد، پا به فرار گذاشتم و لحظه‌ای برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم. اینطور که معلوم شد، حسابی بر سر زبان‌ها افتاده‌ام. به نگاه‌های زیرچشمی و اشاره‌ و زیرلب حرف زدن‌ همسایه‌ها عادت کرده بودم، اما این به هیچ‌وجه باعث نمی‌شد که درد کمتری احساس کنم. انگار که از ازل، مرا همزاد غم آفریده بودند، دلیل آفرینشم همین بود، طوری دیگری در این دنیای بی‌پدر جا نمی‌شدم.

  • 2 هفته بعد...
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت سیزده 

به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشته‌ی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازه‌ترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالی‌که نمی‌دانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشه‌ی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم!

-خانم؟ حال‌تون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم.

از گونه تا گوش‌هایم داشت در خجالت می‌سوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحب‌کارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمی‌توانستم سر بلند کنم! 

-ببخشید، خوبم من. 

-خانم؟

ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم می‌بود. اخم‌هایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت.

-بفرمایید خانم، آب.

با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرم‌آوری! 

-ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. 

زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بی‌هدف روی لبه‌ی لیوان خالی می‌کشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم!

-بفرمایید. 

-اجازه بدین...

تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه‌ رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو می‌دانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. 

-خانم! این رو جا گذاشتید.

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت چهارده

به سمت صدا برگشتم. انگار وقتی افتادم، خودکارم از کیفم افتاده بود. دستانم به چادر و کیف و کیک بند بود و نمی‌دانستم یک خودکار مسخره چه ارزشی داشت که آن ابراهیمِ سبیل‌دراز مرا به خاطرش معطل کرده بود! 

-مهم نیست، بندازیدش دور لطفا. 

-می‌تونم کیک رو تا دم در خونه‌تون بیارم اگه بخواین.

زانوی رنجیده‌ام به شدت موافق این کمک بود، اما ترس از حرف و نگاه مردم، باعث شد از سر ناچاری، سر تکان بدهم و پیشنهادش را رد کنم. با پای شکسته به خانه می‌رفتم بهتر از این بود که مرد غریبه‌ای تا دم در خانه، مشایعتم کند.

تصمیم گرفتم اول به خانه بروم، هدیه و کیک را بگذارم و بعد گندم را برگردانم. جلوی در خانه، یک پیکان یخچالی پارک شده بود. ابروهایم بالا پرید، ما به جز عیدنوروز هیج‌وقت مهمان نداشتیم! قدم تند کردم. 

-آخه ناهید که جایی نداره بره. شاید خوابه، بذار دوباره در بزنم.

-عزیزمن خب بریم بقیه رو پخش کنیم، دوباره میایم. چه عجله‌ایه؟!

غزل و نادر که تا آن لحظه پشت به من بودند، به سمت صدای پا برگشتند و من، غزل دیگری را مقابل خود دیدم. زنی با موهای طلایی که با هر تکان دستش، صدای النگوهایش بلند می‌شد. اشک به چشمم نیش زد. او همان دختربچه هشت ساله‌ایست که موهایش را می‌کشیدم و مجبورش می‌کردم به من خواندن و نوشتن بیاموزد؟ 

-دیدی اومد!

-سلام عرض شد ناهیدخانم.

غزل به سمتم آمد و آغوشی سرسری مهمانم کرد. نادر به او چه گفت؟! عزیزمن؟ سعی می‌کنم به یاد بیاورم اوایل ازدواجمان، حیدر چگونه مرا خطاب می‌کرد... منزل. مرا منزل صدا می‌زد.

-ناهید ببین چه قشنگه! به نادر گفتم باید اولین کارت رو واسه تو بیاریم. 

با دیدن کارت عروسی که در دست غزل بود، لبخند زدم. دست‌هایم پر بودند پس گونه‌اش را بوسیدم.

-مبارکت باشه غزل. تبریک میگم آقانادر. ببخشید توروخدا دم در نگهتون داشتم... بفرمایید بریم تو.

-زحمت نکشید ناهیدخانم. سرمون شلوغه، باید بقیه کارت‌ها رو هم پخش کنیم. 

غزل کارت را روی جعبه‌ی کیک گذاشت.

-دوهفته بعده ناهید، میای دیگه؟!

نمی‌دانستم چطور جلوی شوهرش، به غزل بگویم تو که حیدر را می‌شناسی. محال است اجازه بدهد! لبخند درمانده‌ای زدم و گفتم:

-خوشبخت بشی عزیزم. 

نادر ماشین را روشن کرد. غزل که دردم را فهمیده بود دوباره بغلم کرد و زیرگوشم چیزی گفت. بعد، سوار ماشین شد و ثانیه‌ای طول کشید تا تنها شوم. به جمله‌ی آخر غزل فکر کردم، واقعا ممکن بود؟!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت پانزده

بهتر بود باقی افکارم را برای خانه نگهدارم، چون دست‌هایم دیگر تحمل به دوش کشیدن وزن کیف و وسایل را نداشت. آن روز به محض اینکه مجال یافتم، مطمئن شدم کارت عروسی را جایی دور از چشم حیدر مخفی کنم. این کار را با چپاندن کارت بیچاره لای لحاف و تشک انجام دادم و بعد، نفس راحتی کشیدم. به گندم نگاه کردم که چطور هر چهار انگشتش را در حلقومش فرو کرده بود و آب از لب و لوچه‌اش آویزان بود. چشم ریز کردم و انگشت اشاره‌ام را برایش تکان دادم:

-تو که قرار نیست این راز کوچولو رو به بابا بگی، هوم؟! 

گندم مردمک‌های درشت سبزرنگش را هاج و واج روی من چرخاند و در نهایت، ترجیح داد به مکیدن دست و پایش ادامه بدهد. باید برایش پیش‌بند می‌بستم تا اینقدر لباس‌هایش را تُفی نکند. 

فردای آن روز زودتر از همیشه بیدار شدم. گندم دهن باز خوابیده بود و فکر کردم شاید دارد خواب خوردن انگشتان خوشمزه‌اش را می‌بیند. خواب... تنها حالتی بود که حیدر در آن کاملا بی‌آزار به نظر می‌رسید. گونه‌ی سرخ دخترکم را با لب‌های خشکم، کوتاه نوازش کردم. روی پنجه‌ بلند شدم و با قدم‌های آرام، از اتاق بیرون رفتم. در شکم سماور آب ریختم و سپس روشنش کردم. آسمان گرگ و میش بود و حس می‌کردم علاوه بر خانه، کل طهران در سکوت مطلق فرو خفته است. 

خانه کوچکم را از نظر گذراندم. اولین باری که به اینجا پا گذاشته بودم را خوب به خاطر داشتم. آن روزها خیال می‌کردم زندگی را در مُشت خود دارم و بالاخره، می‌توانم خودم به سرنوشتم حکم‌ برانم. لبخند کجی زدم و با آه کوتاهی، به یادآوردی سه سال پیش پایان دادم. فعلا باید این خانه‌ی بخت را برق بیاندازی ناهید.

نرم‌ترین دستمالی که داشتم را انتخاب کردم و به جانِ لکه‌های روغنِ دیوارهای آشپزخانه افتادم. چشم‌هایم در عطش خواب می‌سوخت پس تکه‌ای یخ را چاره کردم. 

-بیداری!

سماور به جوش آمده بود. در دلِ قوری، چای ریختم و به حیدر لبخند زدم. این مرد امروز بیست و پنج ساله می‌شود. جواب لبخندم را با خمیازه‌ای بلند داد و ریشش را خارید.

-پنیر داريم؟ 

داشت یخچال را باز می‌کرد که به خودم آمدم و جلویش را گرفتم: 

-نه!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت شانزده 

ابرو در هم کشید و با آن صدای خش‌دار و بی‌حوصله‌اش پرسید:
-نداریم؟ هفته پیش خریده بودم که!
دستی به گردنش کشید و به سمت دستشویی راه کج کرد. نفسِ حبس شده‌ام را فوت کردم. به خیر گذشت. در زندگی‌ام هیچ وقت مخفی کاری بلد نبودم؛ چه در طول مدرسه که از پسِ یک تقلب ساده برنمی‌آمدم و چه الان که نمی‌توانم یک کیک را از چشم حیدر دور نگهدارم.
سه تخم مرغ از یخچال برداشتم و درون تابه شکستم. تا این نیمرو درست شود، چای هم دم می‌شد. فقط امیدوار بودم حیدر هوس نکند سرصبحی مرا به خاطر مصرف بی‌رویه‌ی پنیر مواخذه کند.
موهایم دربندِ کشِ جورابی کردم و تمیزکاری را از سر گرفتم. این لکه‌های پررو فکر کرده بودند می‌توانند از دست من بگریزند ولی کور خوانده‌اند! حیدر مرتب‌تر از قبل، وارد آشپرخانه شد و سر سفره‌ای که برایس اماده کرده بودم نشست. بی‌حرف شروع به خوردن نیمرو با لواشی که دیروز گرفته بود کرد. چایش را سرپا نوشید و صدای دسته کلیدش را که شنیدم، فهمیدم دارد می‌رود.
-خدافظ.
-یادت نره واسه مامان ناهار ببری ناهید.
-باشه، می‌برم. خدافظ!
در خانه بسته شد و من جواب حیدر را نشنیدم، البته که شک داشتم جوابی هم در کار باشد. به یک‌باره توانم تحلیل رفت و معده‌ام ضعف کرد. به سفره‌ نگاه کردم و از خودم پرسیدم چرا تا الان چیزی نخوردم؟ جوابی نداشتم. فقط منتظر بودم حیدر صبحانه‌اش را بخورد و برود.
تا ظهر خانه برق افتاده بود و گندم هم با بهانه‌گیری‌های تمام نشدنی‌اش، حسابی به مادرش کمک کرده بود. خورشت قیمه داشت روی گاز قل‌قل می‌کرد و در و دیوارهای خانه، بوی تمیزی می‌داد. فراموش نکردم برای مادر حیدر هم غذا ببرم و قطعا او هم فراموش نکرد با زخم زبان‌هایش، به حال خوبم نیش بزند. این وقت‌ها یاد مادر حسابی در دلم زنده می‌شد، به خاطر دارم که هربار بتول خانم با او بدرفتاری می‌کرد، اهمیت نمی‌داد. من در چشم‌هایش به دنبال رد اشک بودم و او مصرانه به من لبخند می‌زد. نمی‌دانست که من فقط خودم را به خواب می‌زدم و تمام دردودل‌های شبانه‌اش را می‌شنیدم.
کهنه‌ی گندم را عوض کردم و باهم به انتظار حیدر نشستیم. من هم هرچند دقیقه یک‌بار پشت گردن گندم را می‌بوسیدم. دخترکم حمام کرده بود و بوی شامپوبچه می‌داد. زیرگلویش را قلقلک دادم و گفتم:
-دعا کن بابا قبول کنه گندم.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...