رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

با یک قسمت دیگه از هاگوارتز در خدمتتون هستم🦋🩵🦋

287625_25236b4be6b89687e64d2574260d34581

رسیدی به مسابقه چهارم شما تا الان سه مسابقه رو پشت سر گذاشتید و کنار هم کلی خوش گذروندین البته چیزی که من دیدم در شما دخترای ماوراء🧚🏻‍♀

قلم ها تک‌تک شما مثل همیشه باید اعتراف کنم که اون سه مسابقه رو رسما ترکوند، همیشه قلمتون مانا

بریم سراغ مسابقه بعدی که اسمش قلم برق آسا هستش این مسابقه از اسمش مشخصه که تایم خیلی کمی داره و نیت از این مسابقه پیشرفت خلاقیت و تندنویسی شما هستش.📝🌿

توضیحات👇🏻

این سری رقابت گروهی نیست، من یک جمله اینجا می‌زارم شما باید تک‌تکتون اون جمله رو ادامه بدید، یعنی چی؟!

مثال میزنم👇🏻

امروز هوا خیلی گرم بود و نشد که... 

سایه مولوی ادامه‌اش میده:

نشد که برم بیرون و به جای اون پای نوشتن درس و...

یک سکانس از رمان تو ذهنتون می‌نویسید در حد ده بیست خط کافیه بیشتر نشه خوشگلا🧚🏻‍♀️

توضیح مختصر: جمله من رو با ایده و فکر خودتون ادامه بدید! 

زمان این مسابقه شگفت آوره و امیدوارم که همه شما بتونید رعایتش کنید چون مزه اش به همین تایمشه🫠

مسابقه قلم برق آسا از شما میخواد تا فرداشب چهارم شهریور راس ساعت🔻22:00🔻 نوشته هاتون رو ارسال کنید کسایی که بتونن به موقع ارسال کنن هدیه مجزا میگیرن اما اونی که نتونه چی؟ چالش و جذابیتش همین قسمته، امتیازی که از مسابقه قبلی گرفته حذف میشه و بین هم گروهی‌هاش تقسیم میشه🏰

این مسابقه جذابیتش بیشتر دقیقا به همین تایمشه پس خودتون رو به چالش بکشید من از شما داستان یا متن طولانی نمی‌خوام که وقتش رو نداشته باشید از 🔻پونزده خط🔻 کمتر نشه و از 🔻بیست خط🔻 هم بیشتر نشه! 

دقت کنید که تو نوشتتون باید گروهتون ذکر بشه یعنی اگه خون آشام هستی باید نوشته‌ات مربوط با خون آشام باشه، جمله ای که میدم با هر ژانری میشه ادامه اش رو نوشت نگران نباشید!

«زمان شما از همین الان آغاز شد»

@shirin_s @هانیه پروین @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @Amata @عسل @S.Tagizadeh @raha @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین

جمله👇🏻

ویرایش شده توسط زری گل
  • Like 8
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر ارشد

544825_250df38582f1e94c66c637d2171a9c665

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه...

 

🔻اتمام مسابقه: چهار شهریور ساعت 22:00🔻

ویرایش شده توسط زری گل
  • Like 6
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12954
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • نویسنده اختصاصی

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه نور سبز رنگی شدم که از داخلش شکل یه دختر زیبا شکل گرفت، لباس مشکی بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود! با لبخند بهم نزدیک شد و لبه تخت نشست...نوری از چوب دستیش به سمت صورتم گرفته شد و رو به من گفت:

ـ میبینم که بازم چشمات غمگینه کارول!

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ آره با دیدن بی رحمیه خانوادم، دیگه حالم خوب نمیشه!

او دستی به صورتم کشید و گفت:

ـ اما تو باید...

زانوهامو جمع کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم:

ـ آره می‌دونم باید امیدوار باشم اما نمی‌تونم! خیلی دارم سعی میکنم روحیه‌ و انگیزه‌امو حفظ کنم اما نمی‌ذارن.

از روی تختم بلند شد و گفت:

ـ من برات حفظش می‌کنم کارول! 

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ اما، چطوری؟!

با لبخند بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد، همزمان با بستن چشمش، اون نور سبز رنگ کل اتاقمو پر کرد و بعدش یه مقداری از موهاشو گرفت توی دستش و چوب جادویی رو گرفت سمتش! اون مو تبدیل به یک پر سفید زیبا شد. پر و داد دستم و گفت:

ـ هر وقت که نا‌امیدت کردن، زیر نور ماه یه مقداری از این پر رو آتیش بزن و به سمت آسمون بفرست...اون امیدواری دوباره تو دلت زنده میشه!

داشت از پنجره اتاقم می‌رفت که پرسیدم:

ـ چرا اینو بهم دادی؟

نگام کرد و گفت:

ـ چون وجودت منو یاد ققنوس میندازه! هر چیزی که تجربه کنی و سختی‌ها لهت کنه اما باز از خاکسترت متولد میشی!

خودتو باور داشته باش کارول.

حرفش و پری که بهم داد، دلگرمی خاصی رو تو وجودم زنده‌کرد و تونستم قوی بودن خودمو بیاد بیارم. 

همین لحظه دوباره نور سبز کل اتاقمو پر کرد و اون مثل یه پرنده دستاشو باز کرد و به سمت آسمون پرواز کرد و من محو این صحنه زیبا شدم.

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12955
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر آینده

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم، به پنجره‌ی اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم را چرخاندم متوجه هاله‌ای آبی‌رنگ شدم که مثل دود نرم روی زمین می‌رقصید. هوا پر از بوی علف‌های مرموز و رطوبت شب بود و سکوتی عجیب فضا را پر کرده بود.

صدای زمزمه‌ای نرم و مالامال از جادو به گوشم رسید، انگار خود دیوارها حرف می‌زدند: «تو بیداری… و این تنها آغاز است.»

دستی از تاریکی بیرون آمد، درخشان و نیمه شفاف، انگار از نور و مه ساخته شده بود. لمسش به صورتم که رسید، حس کردم انرژی در رگ‌هایم می‌چرخد، بی‌آنکه بخواهم. جرقه‌های کوچک نور روی کف اتاق پریدند و سایه‌ها را به رقص واداشتند.

یک کتاب پر از غبار و خطوطی نامفهوم روی میز نزدیک پنجره لرزید و ورق خورد، صفحه‌ها خودشان صدا کردند، حروفشان برق زدند و پیامی شبیه هشدار در ذهنم حک شد: «قدرتی که در توست، نظم این جهان را خواهد لرزاند… آیا آماده‌ای؟»

نفسم تند شد و قلبم آوازی جادویی زد، انگار روح من با جادوی آزاد پیوند خورد. حالا دیگر نمی‌شد از اتاق فرار کرد؛ باید انتخاب می‌کردم: تسلط بر جادوی خودم یا ادامه‌ی خواب بی‌احساسی دیگران.

هاله‌ی آبی آرام بالا رفت و درونش تصویری از آینده‌ی آلکیمورا شکل گرفت: شهری که جادو، خون و امید را به توازن می‌رساند یا می‌سوزاند… و من وسط این پیشگویی بودم، تنها با قدرتی که نه می‌توانستم نادیده بگیرم، نه بفروشم.

 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12957
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشه‌ی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب به‌سختی می‌درخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفس‌هایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال می‌کنم، ولی وقتی دو نقطه‌ی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی می‌درخشیدند، خون در رگ‌هایم منجمد شد. صدای خراش پنجه‌هایی که روی کف چوبی اتاق کشیده می‌شد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزه‌ای دراز، دندان‌هایی بلند و خیس، گوش‌هایی که مثل نیزه‌ای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجسته‌اش نشان می‌داد که هیچ شباهتی به آدم‌های عادی ندارد. 
یک قدم جلو آمد. صدای نفس‌هایش حالا درست کنار گوشم حس می‌شد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خش‌دار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: 
«تو... بیدارشدی.» 
حلقه‌ی طلایی چشم‌هایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پرده‌ها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت.  پوزه‌اش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد:
«بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» 
پاهایم بی‌اختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود.

ویرایش شده توسط Mahsa_zbp4
  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12958
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام را باز کردم و نیم‌خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شد و همین‌طور که نگاهم را چرخاندم متوجه شدم گوشه تاریک اتاق، سایه‌ای ایستاده، بی‌حرکت و خاموش، گویی از دل شب بیرون خزیده باشد. سرمایی سنگین در هوا پیچید و بوی نم و خاک پوسیده در مشامم نشست، آنقدر غلیظ که انگار قبرستانی در اتاق گشوده شده است. پرده‌ها آهسته‌تر تکان می‌خوردند، اما نه از باد که از حضور چیزی ناپیدا، سینه‌ام فشرده می‌شود و نفس می‌کشم، در حالی که حس می‌کردم تاریکی کم‌کم به سمت من خزیده و اطراف تخت را فرا گرفته است. سایه شکل می‌گرفت و محو می‌شد، خطوطی شبیه دست و صورت پیدا می‌کرد اما هیچ‌گاه کامل نمی‌شد، مانند روحی سرگردان که میان بودن و نبودن گیر کرده بود. هر بار که پلک می‌زدم، نزدیکتر حس می‌شد و سرمایش بیشتر بر پوستم می‌نشست. سرم را به عقب بردم اما بدنم بی‌حرکت ماند، تنها قلبم بود که در سکوت مطلق میزد.

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12970
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • عضو ویژه

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... متوجه شدم او نگاهم می‌کند. دستپاچه شدم. ملافه را دور خودم بستم و گفتم: 

- برو بیرون. 

خندید. 

- من که همه چیز رو دیدم. 

اما من همچنان با ترس نگاهش می‌کردم. چه بلاها بر سر من آورده بود. مرا که فقط برای تعطیلات به ویلایی نزدیک جنگل مخوف آمده بودم از دیگر همراهانم جدا کرد یا بهتر بگویم مرا دزدید و به این جنگل مخوف آورد و مدت‌ها در غاری مرا زندانی کرد تا به او اجازه بدهم به چیزی که می‌خواهد برسد. 

وقتی قدمی به سمتم برداشت به خودم اومدم و فریاد کشیدم: 

- جلو نیا. مگه نگفتی اگه چیزی که می‌خوام رو بهت بدم دست از سرم بر می‌داری؟ پس جلو نیا. 

سرش را پایین انداخت و دوباره خندید. خواستم به او بگویم بیرون برود، اما چشم‌هایی که به طعمه زل زده بود نشان می‌داد همچین قصدی ندارد. سعی کردم با یک دست ملافه را نگاه دارم و با دست دیگر لباس‌هایم را بردارم. لباس‌هام را برداشتم و زیر پتو رفتم و با دلنگرانی پوشیدم. مدام نگران بودم بیاید کنج پتو را کنار بزند، اما چنین نکرد. 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12975
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه صدای آبی شدم که از عمق تاریکی حمام می چکید؛ چشم هایم را مالیدم. 

پتو را کنار زده به سمت حمام رفتم. نفس حبس شده ام را از سینه خارج کردم، اتاقم خیلی سرد بود از ان سوی در بوی عجیبی می امد، مثل خاطرات گندیده؛ جرعت باز کردن در را داشتم؟ 

با دستی لرزان دستگیره را چرخاندم. بخار سرد خارج شده از حمام تنم را لرزاند . اب دهنم را به سختی قورت دادم و پرده دوش را کنار زدم. 

کسی انجا نبود؛ قلبم به شدت تند میزد. درست پشت سرم انعکاس ناواضح شخصی روی سرامیک های براق طلایی افتاد. به سمت در چرخیدم؛ ناگهان، با دو چشم خیره میشی رنگ مواجه شدم. اب از موهای خیسش روی پوست رنگ پریده اش می چکید. 

قدمی به سمتم حرکت کرد. هراسان تعادلم را از دست دادم و در وان افتادم. 

با تته پته گفتم:و.. ولی.. تو.. مُردی.. 

رایان دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی خون سرد گفت: روح ها که نمیمیرن..... 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12977
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه‌ای توی تاریکیِ اتاق شدم. از ترس پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ملحفه رو بیشتر به خودم فشردم. نمی‌دونستم این سایه‌ی عظیم چه موجودیه و توی اتاق من چیکار داره و این من رو بیشتر می‌ترسوند. صدای نفس‌های بلندش سکوت اتاق رو می‌شکست و من نگاهم رو به دور و اطراف می‌گردوندم تا شاید راه فراری از دست اون موجود عجیب پیدا کنم که ناگهان سایه تکونی خورد و قدمی نزدیکتر اومد.

- تو... ت... تو کی... کی هستی؟!

از لکنتی که گرفته بودم اشکم در اومد؛ سایه باز هم نزدیکتر اومد؛ حالا ردی از نور مهتاب بر رویش افتاده بود و من می‌تونستم صورت پوزه مانند، دندان‌های تیز و چشمان براق و همینطور بدن عضلانی و بزرگش را ببینم. 

- گ... گفتم...تو کی هستی؟ تو... اتاق من چی... چی‌کار می‌کنی؟!

حالا صدای نفس‌ نفس زدن‌های من و اون با هم قاطی شده بود و قلب من چیزی نمونده بود که با دیدن این کابوس بایسته‌.

- سلام سارایِ عزیزم!

از شنیدن صدای غرش مانند و خش‌دارش به رعشه افتادم. اون کی بود؟! اسم من رو از کجا می‌دونست؟! از فکرم گذشت که باید فرار کنم؛ باید خودم رو از دست این موجود گرگ‌ مانند نجات می‌دادم. با همون تن لرزون خودم رو از تخت پایین کشیدم، اما نزدیکتر اومدن اون موجود باعث شد هول کنم و به زمین بخورم.

- نترس، خواهش می‌کنم از من نترس عزیزم!

با این‌که صداش آروم و لحنش ملتمس بود، اما هنوز هم من رو می‌ترسوند.

 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12979
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشه‌ی اتاق شدم.

حسش می‌کردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو می‌تونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش می‌کردم!

دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. می‌خواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمی‌دونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکه‌ی سیاه!

دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد.

از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابه‌جا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. 

- می‌دونستم اینجایی آرورا!

پوزخندی زدم.

- همیشه اینجا بودم.

به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوش‌خیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین می‌برمت!

مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوب‌دستی و جاروی پرنده‌ام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم.

میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبه‌ی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید.

- تو و جادوی سیاهت رو از بین می‌برم آرورا!

بلند خندیدم؛ قهقهه‌های از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درخت‌ها میشد و زوزه‌ی گرگ‌های نگهبانم رو بلند کرد.

- من ملکه‌ی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگل‌های صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمی‌تونه با من رقابت کنه!

  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12986
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیریت کل

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچ‌چیز سرجایش نیست.

دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در می‌آمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش می‌بست؛ مثل آینه‌هایی که گذشته و آینده را همزمان نشان می‌دادند. صدای خنده‌ای دورادور، شبیه پژواک خاطره‌ای گمشده، از گوشه‌ی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایه‌ای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد.

بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمی‌شد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد:

-تو انتخابتو کردی!

قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنه‌ای از زندگی‌ام را به شکل عجیب و وارونه نشان می‌داد. من در میانه‌ی یک رقص دیوانه‌وار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم.

در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد:

-وقتشه!

وقتی چشم‌هایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکی‌ام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ می‌کشید و مقاومت می‌کرد.

-برو کنار!

گوش‌هایم را گرفتم اما زجه‌های خودم را می‌شنیدم. آن دو مرا نمی‌دیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد.

زمزمه دوباره در گوشم پیچید:

-تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا می‌کنه!

-من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم!

اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...

  • Like 1
  • Thanks 1

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12999
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونه‌ای شدم!

وحشت‌زده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس می‌کردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندون‌های نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفس‌هام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشم‌‌های هم خیره بودیم. من با چشم‌هایی گشاد شده از ترس و مردمک‌هایی لرزون و اون... نمی‌فهمیدم چی پشت اون چشم‌های به رنگ خونش خوابیده که نمی‌تونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس می‌کردم داره نزدیک میشه ولی نمی‌تونستم حرکت کنم. دندون‌های نیشش هر لحظه بلندتر می‌شد و دور چشم‌هاش کبودتر...

  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-13000
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • اضافه کردن...