مدیر ارشد زری گل ارسال شده در 11 ساعت قبل مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل (ویرایش شده) با یک قسمت دیگه از هاگوارتز در خدمتتون هستم🦋🩵🦋 رسیدی به مسابقه چهارم شما تا الان سه مسابقه رو پشت سر گذاشتید و کنار هم کلی خوش گذروندین البته چیزی که من دیدم در شما دخترای ماوراء🧚🏻♀ قلم ها تکتک شما مثل همیشه باید اعتراف کنم که اون سه مسابقه رو رسما ترکوند، همیشه قلمتون مانا✨ بریم سراغ مسابقه بعدی که اسمش قلم برق آسا هستش این مسابقه از اسمش مشخصه که تایم خیلی کمی داره و نیت از این مسابقه پیشرفت خلاقیت و تندنویسی شما هستش.📝🌿 توضیحات👇🏻 این سری رقابت گروهی نیست، من یک جمله اینجا میزارم شما باید تکتکتون اون جمله رو ادامه بدید، یعنی چی؟! مثال میزنم👇🏻 امروز هوا خیلی گرم بود و نشد که... سایه مولوی ادامهاش میده: نشد که برم بیرون و به جای اون پای نوشتن درس و... یک سکانس از رمان تو ذهنتون مینویسید در حد ده بیست خط کافیه بیشتر نشه خوشگلا🧚🏻♀️ توضیح مختصر: جمله من رو با ایده و فکر خودتون ادامه بدید! زمان این مسابقه شگفت آوره و امیدوارم که همه شما بتونید رعایتش کنید چون مزه اش به همین تایمشه🫠 مسابقه قلم برق آسا از شما میخواد تا فرداشب چهارم شهریور راس ساعت🔻22:00🔻 نوشته هاتون رو ارسال کنید کسایی که بتونن به موقع ارسال کنن هدیه مجزا میگیرن اما اونی که نتونه چی؟ چالش و جذابیتش همین قسمته، امتیازی که از مسابقه قبلی گرفته حذف میشه و بین هم گروهیهاش تقسیم میشه🏰 این مسابقه جذابیتش بیشتر دقیقا به همین تایمشه پس خودتون رو به چالش بکشید من از شما داستان یا متن طولانی نمیخوام که وقتش رو نداشته باشید از 🔻پونزده خط🔻 کمتر نشه و از 🔻بیست خط🔻 هم بیشتر نشه! دقت کنید که تو نوشتتون باید گروهتون ذکر بشه یعنی اگه خون آشام هستی باید نوشتهات مربوط با خون آشام باشه، جمله ای که میدم با هر ژانری میشه ادامه اش رو نوشت نگران نباشید! «زمان شما از همین الان آغاز شد⏳» @shirin_s @هانیه پروین @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @Amata @عسل @S.Tagizadeh @raha @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین جمله👇🏻⏳ ویرایش شده 11 ساعت قبل توسط زری گل 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد زری گل ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل (ویرایش شده) با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... 🔻اتمام مسابقه: چهار شهریور ساعت 22:00🔻 ویرایش شده 11 ساعت قبل توسط زری گل 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12954 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه نور سبز رنگی شدم که از داخلش شکل یه دختر زیبا شکل گرفت، لباس مشکی بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود! با لبخند بهم نزدیک شد و لبه تخت نشست...نوری از چوب دستیش به سمت صورتم گرفته شد و رو به من گفت: ـ میبینم که بازم چشمات غمگینه کارول! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره با دیدن بی رحمیه خانوادم، دیگه حالم خوب نمیشه! او دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اما تو باید... زانوهامو جمع کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ آره میدونم باید امیدوار باشم اما نمیتونم! خیلی دارم سعی میکنم روحیه و انگیزهامو حفظ کنم اما نمیذارن. از روی تختم بلند شد و گفت: ـ من برات حفظش میکنم کارول! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ اما، چطوری؟! با لبخند بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد، همزمان با بستن چشمش، اون نور سبز رنگ کل اتاقمو پر کرد و بعدش یه مقداری از موهاشو گرفت توی دستش و چوب جادویی رو گرفت سمتش! اون مو تبدیل به یک پر سفید زیبا شد. پر و داد دستم و گفت: ـ هر وقت که ناامیدت کردن، زیر نور ماه یه مقداری از این پر رو آتیش بزن و به سمت آسمون بفرست...اون امیدواری دوباره تو دلت زنده میشه! داشت از پنجره اتاقم میرفت که پرسیدم: ـ چرا اینو بهم دادی؟ نگام کرد و گفت: ـ چون وجودت منو یاد ققنوس میندازه! هر چیزی که تجربه کنی و سختیها لهت کنه اما باز از خاکسترت متولد میشی! خودتو باور داشته باش کارول. حرفش و پری که بهم داد، دلگرمی خاصی رو تو وجودم زندهکرد و تونستم قوی بودن خودمو بیاد بیارم. همین لحظه دوباره نور سبز کل اتاقمو پر کرد و اون مثل یه پرنده دستاشو باز کرد و به سمت آسمون پرواز کرد و من محو این صحنه زیبا شدم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12955 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آینده Taraneh ارسال شده در 10 ساعت قبل مدیر آینده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم سایهای گوشهی اتاق نشسته. صدای خشدارش اومد: ـ بالاخره بیدار شدی... فکر کردم قراره تا ابد خواب بمونی. نگاهش کردم. رداش سیاه بود، اما چشمهاش مثل دو شمع آبی تو تاریکی میسوخت. لبخند زدم، بیشتر از ترس، از آشنایی. ـ تویی... دوباره برگشتی؟ آروم سرشو تکون داد، مثل کسی که خستهست اما نمیتونه رها کنه. ـ من هیچوقت نرفتم. فقط منتظر بودم لحظهای برسه که خودت صدای منو بخوای. خندیدم، یه خندهی تلخ. ـ من هیچوقت صدای کسی رو نخواستم. حتی صدای خودمو. بلند شد. اومد جلو، دستشو دراز کرد، ولی این بار نه برای نوازش، برای نشون دادن چیزی. توی کف دستش یه تکه نور بود، انگار یه ستاره رو از آسمون کنده باشه. ـ اینو نگاه کن. هر بار که فکر کردی تنها شدی، من اینجا بودم، منتها تو چشماتو بستی. یه لحظه دلم خواست دستشو بگیرم، نورشو لمس کنم. اما هنوز یه چیزی تو وجودم میلرزید. ـ اگه جادوگری، پس چرا من اینهمه شکستهم؟ چرا نتونستی کاری کنی؟ لبخندش محو شد. ـ جادوگر بودن یعنی بذر رو بکاری، نه اینکه به زور شکوفه بسازی. تو زخما رو دوست داشتی، بیشتر از مرهم. نفسم گرفت. نمیدونستم بهش فحش بدم یا گریه کنم. برگشتم سمت پنجره، باد سردی زد تو صورتم. ـ پس چرا حالا اومدی؟ پشت سرم، صداش شبیه ورد شد. آروم، کشدار، مثل لالایی: ـ چون این بار، تو آمادهای. چرخیدم. نور تو دستش پررنگتر شده بود و اتاق پر شد از سایههایی که تکون میخوردن. حس کردم اگه دستمو دراز کنم، دیگه هیچوقت آدم سابق نمیمونم. و برای اولین بار، وسوسهی تغییر، قویتر از ترس شد... 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12957 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_zbp4 ارسال شده در 8 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشهی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب بهسختی میدرخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفسهایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال میکنم، ولی وقتی دو نقطهی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی میدرخشیدند، خون در رگهایم منجمد شد. صدای خراش پنجههایی که روی کف چوبی اتاق کشیده میشد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزهای دراز، دندانهایی بلند و خیس، گوشهایی که مثل نیزهای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجستهاش نشان میداد که هیچ شباهتی به آدمهای عادی ندارد. یک قدم جلو آمد. صدای نفسهایش حالا درست کنار گوشم حس میشد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خشدار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: «تو... بیدارشدی.» حلقهی طلایی چشمهایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم میخواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پردهها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت. پوزهاش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد: «بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» پاهایم بیاختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12958 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 4 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام را باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شد و همینطور که نگاهم را چرخاندم متوجه شدم گوشه تاریک اتاق، سایهای ایستاده، بیحرکت و خاموش، گویی از دل شب بیرون خزیده باشد. سرمایی سنگین در هوا پیچید و بوی نم و خاک پوسیده در مشامم نشست، آنقدر غلیظ که انگار قبرستانی در اتاق گشوده شده است. پردهها آهستهتر تکان میخوردند، اما نه از باد که از حضور چیزی ناپیدا، سینهام فشرده میشود و نفس میکشم، در حالی که حس میکردم تاریکی کمکم به سمت من خزیده و اطراف تخت را فرا گرفته است. سایه شکل میگرفت و محو میشد، خطوطی شبیه دست و صورت پیدا میکرد اما هیچگاه کامل نمیشد، مانند روحی سرگردان که میان بودن و نبودن گیر کرده بود. هر بار که پلک میزدم، نزدیکتر حس میشد و سرمایش بیشتر بر پوستم مینشست. سرم را به عقب بردم اما بدنم بیحرکت ماند، تنها قلبم بود که در سکوت مطلق میزد. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2702-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%82-%D8%A2%D8%B3%D8%A7/#findComment-12970 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.