رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

درود و صد درود به نودهشتیا عزیز!

با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍

سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید می‌کنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رای‌ها ملاک هستش🩵

حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجه‌اش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون می‌گیرید🤍

عکسی که براتون می‌زارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد می‌تونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵

@سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا :)

موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻

ویرایش شده توسط زری گل
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر ارشد

53776968-0a57-42f5-aad4-c2861114a424_cs3

فرصت ارسال: 20 خرداد

شروع رای گیری: 20 خرداد

پایان رای گیری: 25 خرداد 

🌻🤍🌻

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9054
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • زری گل عنوان را به ببین و بنویس | قسمت سوم تغییر داد
  • زری گل موضوع را ویژه کرد

قاتل زنجیره‌ای «مجنون خورشید»

جام شرابم رو تو دستم گرفته بودم و خمار، مثل گربه‌ای کمین‌کرده، به سروش خیره شدم.

نگاهم رو که دید، لرزید. لب‌هاش جنبید:

«من کاری نکردم، مرسانا...»

پوزخندی زدم. لاجرعه شراب رو سر کشیدم.

با صدای دورگه‌ی نیمه‌مستم، بی‌رحمانه زمزمه کردم:

«حرفی نزدم!»

بیشتر لرزید.

قهقهه‌ای زدم که از ته روحم بلند شد. لرزشش مثل نغمه‌ای شیرین تو گوشم پیچید. باارزش بود... ولی باید تمومش می‌کردم.

خودش بو برده بود که متوجه خیانتش شدم، ولی هنوز صد درصد مطمئن نبود.

بلند شدم. لب‌هام کش اومد تو لبخندی مرموز:

«چه آرزویی داری؟»

نگاهش روی لباس سفیدم لغزید، مضطرب و آشفته.

بلند شد. دستش رفت سمت گردنش. با لکنت گفت:

«ب... بریم... با... باهم قدم... بزنیم.»

نیش‌خند تمسخرآمیزی زدم. ازش خسته شده بودم. اما لبخند زدم؛ اون لبخندی که همیشه قربانی‌ها رو گول می‌زد.

«هدیه هم داری؟»

ترس تو نگاهش شکست. با شوری کودکانه لب زد:

«جونم رو بهت می‌دم، هدیه چیه؟!»

بلندبلند خندیدم، تلخ و دیوانه‌وار.

«پس بریم کلبه‌ی وسط جنگل... حاضری؟»

تندتند سر تکون داد. چرا که نه؟ اون عاشق و شیدای من بود!

فقط از شانس بدش، من از عشق چیزی حالیم نبود.

چشمم افتاد به خرس کوچیکی که روز اول دیدار ازش گرفته بودم.

برش داشتم. همون لباس سفید تنم بود. دیگه چیزی نپوشیدم.

پابرهنه، با مستی شیرین توی تنم، از ویلای جنگلی بیرون زدم.

سروش هم رفت تا هدیه‌ش رو از ماشین بیاره.

قدم گذاشتم روی چمن‌های نمدار. انگار زمین داشت زیر پام نفس می‌کشید.

خرس رو تو دستم فشار دادم.

توی دستش یه ریموت مخفی کرده بودم، درست زیر پشم‌های نرمش.

چشم‌هام رو بستم.

انگشتم روی دکمه رفت.

با لبخندی که لب‌هام رو به آغوش مرگ باز کرد، زمزمه کردم:

«بدرود، سروش...»

بوم...

ماشین، با همه‌ی خاطرات و دروغ‌هاش، تو شعله‌ای سرخ منفجر شد.

و من، پابرهنه روی چمن‌های خیس، آرام قدم برداشتم.

با غرور، در نور مهتاب و سرخی آتش

پشتم، مثل روحی رهاشده از هر وابستگی...

 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9058
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده می‌شد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت می‌سوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمی‌تونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم:

ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک.

یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم:

ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟

چشام از شدت گرما می‌سوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبه‌های آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم:

ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر.

پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید:

ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمی‌رسه تا کمکت کنم.

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش می‌سوزم. اینجا کجاست؟ 

پدر بزرگ گفت:

ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی.

چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت  یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. می‌خواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم:

ـ اما پدر بزرگ من فقط می‌خواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه.

پدربزرگ گفت:

ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، می‌خوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمی‌رسه.

با گریه گفتم:

ـ نمی‌خواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط می‌خوام برم خونه...

پدر بزرگ گفت:

ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن.

تمام دستام از گرمای زیاد می‌لرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام می‌کرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت:

ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. 

نگاش کردم و گفتم:

ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه.

لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت:

ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای می‌تونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو می‌شنوم.

پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش می‌داد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت:

ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا.

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9072
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

《آزمایش آخر 》

 

صدای جیغ هنوز در گوشش می‌پیچید. نه جیغ مردم، نه فریاد کمک، بلکه صدای خودش، در ذهنش، وقتی آخرین بار التماس کرد کسی حرفش را باور کند. اما هیچ‌کس گوش نداد.

 

حالا، همه‌چیز دیر شده بود.

 

آتش، مثل هیولایی گرسنه، در دل زمین بازی زبانه می‌کشید. سرسره‌ی فلزی در حال ذوب شدن بود، تاب‌ها دیگر نمی‌جنبیدند، و دود غلیظ به آسمان می‌رفت؛ انگار رویاهای یک نسل داشت در آن خاکستر می‌شد. او اما فقط ایستاده بود. میان شعله‌ها، با پیراهن سفیدی که حالا سیاه و خاکستری به نظر می‌رسید، و عروسکی در دست که تنها بازمانده‌ی کودک درونش بود.

 

زمانی که، آن دفترچه‌ی خاک‌گرفته را پیدا کرد، راز را فهمید. مدرسه‌شان فقط یک مرکز آموزشی نبود. آن زیر، سال‌ها پیش، آزمایش‌هایی انجام می‌شد. روی بچه‌ها. روی ذهنشان. و او یکی از آن‌ها بود.

 

چند ساعت پیش، او بار دیگر به آن ساختمان بازگشته بود. همان‌جایی که همه‌چیز شروع شد. همان جایی که آن‌ها،دوستانش، معلمانش، حتی خانواده‌اش؛ با بی‌رحمی حقیقتش را انکار کردند. می‌گفتند خیال‌بافی می‌کنی،توهم داری. اما او حقیقت را دیده بود. آن سایه را،آن اتفاق را.

 

آنها، وقتی فهمیدند، خواستند پاک کنند. همه‌چیز را. ولی او زودتر دست‌به‌کار شد.

آتش را با آرامش روشن کرده بود. یک کبریت. فقط یکی. انگار کافی بود. چون اینجا پر بود از رازهایی که منتظر جرقه‌ای برای انفجار بودند.

و حالا، او فقط نگاه می‌کرد. نه از روی نفرت. نه از روی لذت. بلکه با سکوت. چون هیچ‌کس نفهمید چقدر شکسته بود... تا وقتی همه‌چیز در آتش گم شد.

قدم می زد. آرام، در حالی‌که شعله‌ها پشت سرش می‌رقصیدند. عروسک را سفت در دست گرفت. هنوز بوی دود می‌داد، اما برایش مهم نبود. این فقط پایان نبود.

این شروع انتقام بود.

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9078
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

درحالی که لباس بلند و سفیدِ یادگاری مادرش را بر تن کرده و عروسک خرسی که آخرین هدیه‌ی تولدش از طرف پدرش بود را در دست گرفته بود، پله‌های چوبی کلبه را پایین آمد. این کلبه‌ی واقع شده در دل جنگل، این کلبه‌ی بازسازی‌ شده‌ای که دیگر هیچ آثاری از آتش‌سوزی در آن دیده نمی‌شد قتلگاه پدر و مادرش بود. قتلگاه پدر و مادرش بود و یادش نمی‌رفت آن روز را که پس از برگشتن از جشن تولد دوستش با کلبه‌ی غرق در آتش مواجه شده بود. آخرین پله را هم پایین آمد و درحالی که لبخند مصنوعی بر لب نشانده بود به سمت عمو آلفرد، همسرش سوفی و دختر و پسرش ریتا و اریک رفت‌.
- خوش اومدین عمو.
عمو آلفرد با لبخند از روی مبل برخاست و دست او را در دست گرفت.
- ممنونم عزیزم، خوشحالم که بعد از این همه مدت می‌بینمت.
لبخند اجباری‌اش را عمق داد تا نفرتِ نگاهش را بپوشاند. با هربار دیدن عمو آلفرد به یاد آن روزی می‌افتاد که مکالمه‌ی او و همسرش را شنیده بود و از حرف‌هایشان فهمیده بود که به آتش کشیدن کلبه‌ی پدر و مادرش کار آن‌ها بوده تا بتوانند ارث و میراث پدرش را از آن خود کنند.
- این چه لباسیه که پوشیدی هلن؟
ریتا چرخی به دور او زد و در تایید حرف اریک با لحنی پرتمسخر گفت:
- این عروسک رو از توی آشغال‌ها پیدا کردی؟
دندان روی هم سایید. دلش می‌خواست مشتش را در صورت بدترکیب این دختر و پسر بلوند با آن چشمان به شکل روباهشان فرود بیاورد، اما نه... او نقشه‌ی بهتری داشت. او برای رسیدن به این روز مدت‌ها صبر کرده بود و حالا نمی‌خواست با یک حرکت بی‌فکرانه نقشه‌هایش را خراب کند. اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و با همان لبخند مصنوعی که عضلات صورتش را به درد آورده بود گفت:
- شما بشینین تا من برم و نوشیدنی‌های مخصوصم رو بیارم.
- باشه برو.
نیشخندی بر لب‌های صدفی‌اش نشاند و به سمت در کلبه رفت. در سرش نقشه‌اش را مرور می‌کرد و با هر بار فکر به پایان آن غرق در لذت میشد؛ لذتی از جنس انتقام! از کلبه بیرون رفت، در را قفل کرد و کلید را جایی میان درختان پرتراکم جنگل انداخت. حالا وقت شروع نقشه بود. از پشت کلبه دبه‌ها را برداشت و بوی نفت را با لذت نفس کشید. در دبه را باز کرد و مشغول پاشیدن نفت بر روی دیوارهای کلبه شد. تا گرفتن انتقام، تا رسیدن به آرامشی که در تمام این مدت به دنبالش بود، زمان زیادی نمانده بود. بسته‌ی کبریت را از جیب لباسش بیرون کشید. لحظه‌ای چشمانش را بست و با دست آزادش گردنبند قلبی شکلی که حاوی عکس پدر و مادرش بود را میان مشتش گرفت.
- مامان، بابا؛ امشب همه چیز تموم میشه. انتقامم رو که بگیرم همه‌مون آروم میشیم.
پیش از آن‌که کبریت را روشن کند عمو آلفرد خودش را به پنجره‌ی کوچک کلبه رساند و با فریاد گفت:
- چی‌کار می‌کنی هلن، در رو چرا قفل کردی؟ بیا در رو باز کن.
خیره به چشمان آبی‌ رنگ و صورت پیر و چروک شده‌ی عمو آلفرد پوزخندی زد و قدمی به سمت پنجره برداشت. 
- می‌دونی امروز چه روزیه عمو؟
عمو آلفرد مشت آرامی به کناره‌ی پنجره کوبید.
- چی داری میگی هلن؟ گفتم بیا این در رو باز کن.
- ده سال قبل توی یه همچین شبی، تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی، ده سال قبل تو این کلبه رو به آتیش کشیدی و پدر و مادر من رو کشتی، اون هم فقط به خاطر چند دلار پول.
چشمان عمو آلفرد از وحشت گشاد شد و او با لحنی آکنده از نفرت ادامه داد:
- توی تموم این سال‌ها داشتم فکر می‌کردم که چجوری انتقام خون پدر و مادرم رو بگیرم تا دلم آروم بشه...
سر کج کرد و موهای مشکی و مواجش نیمی از صورتش را پوشاند.
- آخرش هم به این نتیجه رسیدم که همون کاری رو بکنم که تو با پدر و مادرم کردی. امشب تو در کنار همسر و بچه‌هات توی آتیش انتقام من میسوزی، همونطوری که پدر و مادر من رو سوزوندی.
- ولی...ولی من ده سال تموم تو رو مثل بچه‌های خودم بزرگ کردم.
آرام پلک زد و به آرامی جواب داد:
- به نظرت ده سال مراقبت از من میتونه چیزی که ازم گرفتی رو جبران کنه؟ 
سر بالا انداخت.
- نه، نمی‌تونه.
صورتش را به پنجره نزدیک کرد و آرام لب زد:
- خداحافظ عمو آلفرد، خداحافظ برای همیشه.
کبریت روشن را به سمت کلبه پرت کرد و در یک آن آتش تمام دیوارهای کلبه را پوشاند. چرخید و بی‌توجه به داد و فریادهای عمو آلفرد، همسر و فرزاندانش از کلبه‌ی غرق در آتش دور شد. چشم بست و تصویر صورت خندان پدر و مادرش را تصور کرد.
- مامان، بابا؛ دیگه همه چیز تموم شد. دیگه می‌تونین با آرامش بخوابین.

ویرایش شده توسط سایه مولوی
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9080
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • عضو ویژه

یک خونه بود یک خونه یک خونه

یک خونه که درش بزرگ شدم من

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات 

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که مامان همیشه غمگین بود

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که تروما خیلی زیاد بود

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که بابا سرم داد زد

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... 

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که دیگه برام نیاوردش

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که من درش بزرگ شدم

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم

یک خونه بود یک خونه بود یک خونه

یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم. 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9083
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! 

او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! 

منتظر کودکان است! 

او منتظر فرصت است! 

همه ما او را می شناسیم! 

افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. 

زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. 

لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ 

اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. 

هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. 

کمین می کند. 

روح او هرگز ارام نمی گیرد. 

درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! 

با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. 

مادربزرگ می گفت: 

 "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. 

او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." 

هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. 

در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. 

برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. 

تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. 

افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند.

او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. 

او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. 

همان مادر نالان. 

اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. 

 او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! 

با صدای گریه فریبش را نخور! 

تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. 

ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست. 

 

 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط Amata
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1653-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85/#findComment-9090
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...