با فروغ بودیم، گفتم برویم قهوه بخوریم، رفتیم. آنجا یک زن ارمنی بود که فال قهوه میگرفت. به هر حال برای تفریح صدایش زدیم که بیا فال ما را بگیر. تا قهوه را دید گفت من الان حال ندارم و تند بلند شد رفت! دو روز بعد جلال مقدم رفته بود همان جا قهوه بخورد. زن از آشنایی ما با مقدم میدانست چون ما را بی آن که اسممان را بداند با هم دیده بود. زن می رود سراغ جلال می پرسد از آن زن و مرد دوستت چه خبر. جلال میگوید کدام. زن نشانه می دهد. جلال میگوید چرا می پرسی. زن می گوید در فال آن زن حادثه خطرناکی خواندم، دلواپسم...
جلال میگوید دیروز "مُرد".
-نامه ابراهیم گلستان به سیمین دانشور