-
تعداد ارسال ها
243 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
7 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هفتم: چقدر ذهنم خسته بود؛ به قدری داخل ذهنم کلماتی به هم ریخته شده بودند از شدت سکوتم، حس میکردم دچار جنونی شدهام که در دنیا دیده نشده است. چه باید میکردم؟ میتوانستم امشب برنده بازی شوم؟ میتوانستم مقابل نوح ضعفی نشان ندهم؟ میتوانستم همه بچهها را صحیح و سالم به خانه برگردانم؟ حتی خودم هم نمیدانستم چه خواهم کرد، به خودم که آمدم اندکی مانده بود وارد جاده مخفی پادگان ها بشوم، به سمت چپ چاده پیچیدم و وقتی یک کیلومتری جلو رفته بودم؛ اسلحهام را از روی ساق پایم برداشتم و از شیشه بیرون گرفته به سمت آسمان شلیکی کردم. برای اعلام وضعیت بود، که بداند من وارد منطقه ندرانگتا شدهام، با رسیدن به دوراهی؛ اول به سمت پادگان یکم ماشین را هدایت کردم. وفتی به منطقه مورد نظر رسیدم؛ ماشین را خاموش کرده و با برداشتن آیپد و موبایل و اسلحههایم از ماشین پیاده شدم. آپید را دست سرهات سپردم و خودم جلوتر راه افتادم که نگهبان با دیدنم دستپاچه از صندلی خود برخواست و ایستاد؛ تا کمر خم شد و خوشآمدگویی کرد که سرم را به نشانه حرف هایش بالا و پایین کردم. - برهان میدونی کجاست؟! سرش را به نشانه نه تکان داد و تا خواست بیسیم را بردارد و پیگیری کند دستم را به نشانه نیازی نیست بالا بردم و بیسیم خودم را از کمربند چرمم که آویزان کرده بودم جدا کردم و به سمت دهانم نزدیک کرده و پرسیدم: - از خاکستر به دلتا، تکرار میکنم از خاکستر به دلتا؛ کدوم منطقه قرار داری گزارش بده. اندکی صدای خشخشی آمد و سپس صدای نفسنفس زدن برهان همراه با اعلام وضعیت بلند شد. - از دلتا به خاکستر به گوشم رئیس؛ منطقه میم هستم مشکلی پیش اومده؟! سپس دوباره خشخشی از بیسیم بلند شد؛ از این خشخش متنفر بودم اما چارهای نداشتم، وقتی وارد منطقه ندرانگتا میشدیم به دستور من هیچ کس حق استفاده از موبایل و هرگونه وسلیهای که قابل هک و ردیابی بود را نداشت. دوباره بیسیم را نزدیک دهانم نگهداشتم. - نه مشکلی نیست دلتا، برای بازرسی اومدم دارم میام منطقه. با 'اطاعت رئیس' که از برهان شنیدم؛ سرهات حلوتر از من راه افتاد و به سمت پشت ساختمان که منطقه میم بود راه افتاد. میدانستم که مشکلی پیش آمده، وگرنه برهان کسی نبود که بخواهد وارد منطقه میم شود که هر لحظه امکان داشت پایش را روی یک میم بگذارد و از زندگیاش خداحافظی کند. با نزدیک شدن به منطقه از دور برهان و یک نفر دیگر را که از شدت ظربه خوردن غرق خاک و خون شده بود نمایان شد. وقتی کنار برهان رسیدیم، برگشت و با دیدن من و سرهات دستش را روی سینه پهن مردانهاش گذاشت و سرش را خم کرد، نشانه احترام گذاشتن اینجا این مدلی بود. سرم را با نشانه سلام تکان دادم که سرهات پرسید: - چیشده که اینجایی پسر؟! برهان اخمیکرد و دوباره چشمهاش از شدت عصبانیت سرخ و پره های بینیاش از حرص و تنفش کش آمد. - خیانت کار رو به سزاش نشوندم؛ اومرم انداختمش منطقه میم که نتونه تکون بخوره . با شنیدن اسم خیانت ابروهام در هم گره خورد و دستهام مشت شد، قلبم شروع به تپش شدید کرد، همیشه همین بود. وقتی چیزی از خیانت میدیدم به قدری اعصابم خرد میشد که نباید احدی نزدیکم میشد؛ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. حالا دوباره همان همراز بی احساس بودم، رو کردم سمت برهان که با اندکی ترس نظارهگر کارهای جنون وار من بود و پرسیدم: - این عوضیِ خیانتکار چیکار کرده؟! برهان میدانست که نباید طفره برود و یا چیزی را از من مخفی کند؛ برای همین بدون مکث توضیح داد: - یه مدتی بود که مشکوک شده بودم بهش؛ امروز که بعد تمرین سرباز ها خواستم برگردم اتاقم استراحت کنم دیدم از اتاق تو زد بیرون و تو دستش یه فلشی بود، گرفتمش و بعد کتک زدن به حرف اومد و گفت که آدمه نوح هست! نوح، نوح! نوح لعنتی! نباید پا روی دمم میگذاشت؛ امشب نشون خواهم داد. سمت برهان نزدیک شدم و گفتم: - هرچی بمب داری وصل این عوضی کن! امشب یه جوری شده اورهان رو میفرستم اینجا که با خودش بیاره جایی که میگم، یکم ترقه بازی کنیم بد نیست. نیشخندی زد و با ' اطاعت رئیس' ازمون دور شد که کاری که خواستم رو انجام بده. سرهات با تنگ کردن چشمانش مشکوک نزدیکم شد، دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نزدیک گوشم شد و گفت: - میخوای شیطونی کنی جوجه؟! نیشخندی زدم و شروع کردم به قهقهه زدن! همین بود، آره من همراز؛ امشب قرار بود خونریزی نابی برای نوح برگذار کنم.- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
<جان جانان> قسمت چهارم: دکتر، باز اومدی؟! تو هم خوب یاد گرفتی بیای بشینی ور دلم و هر چی میگم رو روی کاغد بنویسی بعد بدون هیچ حرفی بری، نکنه عاشقم شدی و خبر ندارم؟ گفته باشما من فقط یدونا قلب داشتم که صاحبش برداشت و برد، دیگه عشق و احساس، هر چیزی که بخواد برای یه رابطه بشه رو ندارم. دکتر، از بس میای میشینی کنارم و به حرفهام گوش میدی احساس میکنم به جز جان جانان تو هم من رو دوس داری؛ ولی خب من میدونم که اون من رو بیشتر دوست داره! بیا، بیا ببین ستارههای آسمونو، شبیه چشمهای قشنگش برق میزنن! میدونی دکتر فکر میکردم اگه یه روزی هر کسی هم بخواد تنهام بزاره، جان جانان همیشه پیشم میمونه... ولی هیچوقت فکر نمیکردم اون کسی که تنهام میزاره جان جانان باشه، فکرش رو نمیکردم یک روزی بره و قلب من مثل یه نخِ نازک به دکمهی پیرهنش گیر کنه و نخ کش شه، رفتهرفته با دور شدن اون قلب من هم نخهاش تموم و نابود شه. من همیشه فکر میکردم من و جان جانان یه روز از دست همه فرار میکنیم و به یدونه جنگل توی گیلان میریم. آخه اونجا رو خیلی دوست داشتم، همیشه هم بهش میگفتم، میگفتم بیا بریم داخل جنگل یکدونه کلبهی کوچیک چوبی بگیریم، هیزم جمع کنیم و توی هوای مه آلودِ رو به بارونی، آتیش روشن کنیم. یک دونه چای مشتی بزاریم روش و بشینیم تو ایوون کلبمون و به جنگل نگاه کنیم. به صدای قطرههای بارون که زمین رو خیس میکنه نگاه کنیم و از بوی مست کنندهی خاک بارون خورده، مدهوش شیم. جوری که حتی موبایلامونو هم خاموش کنیم و فقط دوتامون باشیم. موهای بلندم رو که هیج وقت اجازه ندادی کوتاهشون کنمو گوجهای ببندم و با یدونه آهنگ نوستالژیِ قر دار برات آشپزی کنم، با ملاقه چوبی واست آهنگ بخونم و بخندیم. دیدی دکتر؟! من فقط آرامش و بودن جان جانان رو میخواستم، اما تهش چیشد؟! تهش اون از دوست داشتن ترسید، نمیدونم شاید هم خسته شد، نه؟ آخه ما که از دل آدما که خبر نداریم. ولی خودمونیما، شبا که اون قرصهای خوابآور رو به زور، اون پرستار بد اخلاقه به خوردم میده، فقط یک خوبی دارن... وقتی خوابم میبره، خواب جان جانان رو میبینم که برگشته، اومده و داره بغلم میکنه جوری که تموم استخونهام در حال انفجاره، شاید بگی نمیشه؛ ولی دکتر حتی توی خواب هم من عطر تنش رو بو میکنم و میشناسم... به قول شاعر که میگه: 'مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد.' ادامه دارد... فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن > تاریخ؟! <یک هزارو سی و صدو سوم برج یازدهم روز شانزدهم بهمن> به وقتِ؟! < سه بامداد و سی و هشت دقیقه ساعت> نگارنده؟! < سحر تقیزاده>
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ششم: حواسم به بازی بود که امشب فراموشش نکنم... اینکه الانچگونه میخواستم به بچهها بازگو کنم که مانع رفتنم نشود قسمت سخت ماجرا بود، ترجیح میدادم همین الان رک و پوستکنده حرفم را بزنم تا بعدا بخواهم مورد بازخواستشان قرار بگیرم. روی صندلی همیشگیام نشستم و به بخار چایی داغ با عطر و طعم بِه و لیمو چشم دوختم؛ دمی از عطر چایی گرفته و با تمام جرعت و غروری که داشتم بدون هیچ پیش مقدمهای گفتم: - آرون امشب بازی ترتیب داده؛ اما اینبار بازیکن اصلی منم. سکوت! تنها چیزیکه در این لحظه ترسناک بود سکوت بچههایی بود که سر صندلیهایشان بودند که با چشمهای خشمگینشان نظارهگر من بودند. سرهات چشمهایش را بست و دستانش رو مشت کرد نگاهم به دستانش سُر خورد؛ از زوری که وارد دستانش کرده بود رگ هایش بیرون زده بودند. این مدل رفتارش را بلد بودم، به معنی این بود که به شدت عصبانی شده و نمیخواهد با سخنانش زخم زبانی بزند ولی نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را به میز کوبید و لیوان کنار دستش روی زمین افتاد و شکست منتهی بی توجه به لیوان ادامه داد: - دیوونه شدی همراز؟ دیوونه شدی؟! میخای بمیری بگو خودم یه گلوله وسط پیشونیت خالی کنم نه اینکه برداری بری جایی ک میدونی اون عوضی هم اونجاست و قطعا قراره اذیتت کنه! لبخند غمگینی روی لب هایم نقش بست؛ حتی کافی بود اسمی از او بیاورند و من اینگونه پریشان خاطر شوم، میدانستم نگرانم شده، میدانستم که قرار است برهان اذیتم خواهد کرد اما قضیه اینبار فرق میکرد. - تقصیرمننیست؛ اینبار درخواست از طرف سیاه داده شده... سیاه فرد مشکوک باند ندرانگتا . کسی که هیچوقت نتوانستم ببینمشبا اینکه رئیس دوم این باند خودم بودم،کسیکه دست راست او محسوب میشدم را هیچ وقت اجازه روبهرویی نداشتم و این مورد فقط در مورد من صدق نمیکرد، بحث همه افرادی بود که داخل باند قرار داشتن. سرهات از روی صندلی چوبی قهوهای رنگ با عصبانیت بخواست که با بلند شدنش روی زمین افتاد؛ چشمانم را بستم و سکوت کردم، فاصله گرفت و تا خواست از آشزخانه به بیرون برود، گفتم: - سرهات نرو باید بریم به پادگان یک و سه سر بزنیم، باید وضعیتشونرو چک کنیم و نیرو های لازم رو معرفی کنم. سری تکان داد و با گفتن "داخل ماشین منتظرم" راهی حیاط بزرگ عمارت شد. بدون خوردن چیزی چایی سرد شدهم را یک نفس سر کشیدم و راهی برای لباس پوشیدن راهی اتاقم شدم. جلیقه مشکیرنگ و شلوار پارچهای مشکیرنگ که نوع دوختش اینگلیسی بود را تن کردم و پوتین های براق سیاه رنگم را برداشتم. موهای بلند و دست و پا گیرم را دم اسبی بستم و با زدن مرطوب کننده و کانسیلر و کرم پود، در آخر با زدن رژ زرشکیرنگ تیپم را کاملکردم نیازی به ریمل نداشتم چون خدادای مژه های پرو بلند مشکی داشتم. سویچ ماشین را برداشتم و با عجله پلههارا یکی پس از دیگری رد کردم و به حیاط رسیدم و دیدم که سرهات به ماشین تکیه داده و در حال سیگار کشیدن بود. به سمتاو قدم برداشتم و سیگار را از دستش گرفته و زمین انداختم، با تمام زوری که داشتم سیگار را زیر پایم له کردم و با زدن ریموت داخل ماشین قرار گرفتم. سرهات نیز به تقلید از من داخل ماشین بی هیچ سخنی نشست که با تمام توان پایم را روی پدالگاز فشار دادم و ترمز دستی را پایین کشیدم و با آخرین سرعت به سمت پادگان راندم.- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای فاطمه بهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
مشکلی نیست بانو لطفا با بنده خصوصی بزنید- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای فاطمه بهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
عزیزم برای درخواست ناظر باید ۱۰ پارت آپلود کرده باشید منظورم اون بود.- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای فاطمه بهار ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود وقت بخیر نویسنده عزیز رمانتون چند پارته؟!- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
ترسناکتخیلی داستان ارعاب| کاری از سحر تقیزاده و زهرا مرادی کاربران 98ia
Khakestar پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
نام داستان: ارعاب نام نویسندگان: سحر تقیزاده& زهرا مرادی ژانر: ترسناک|معمایی مقدمه: ترس، خوف، وحشت، شمارا یاد چه چیزی میاندازد؟! جنیان و یا ارواح ؟قتل و یا نفرین و یا حتی تنهایی؟! و یا یک طلسم جانگیر؟! طلمسی که قتل عام خون راه میاندازد؟ ارعاب کننده میکند و این خود ترس است... خلاصه: پیدا شدن یک صندوقچه خوفناک، روی آب آمدن راز بزرگی که باعث خون و خونریزی وحشتناک بین این جهان و ان جهان شد عاقبت چه خواهد شد؟! ترس در کمین است... -
درخواست ناظر رمان سیمینآی | مهسا فرهادی کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Mahsa ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
@Mahsa نویسنده گرامی نیازمند تاپیک دوباره نیست فرموده شد که خصوصی بزنید کارتون راه بیوفته در خدمتم✨️ -
عزیزم نیازی نیست برای هر قسمت رمانت دوباره تاپیک بزنی!
همونجایی که زدی بهت پیام فرستادن ادامشو بفرس اونجا
-
<نخکش> به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند. دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بیگناهی بودیم، بیبی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاهگلیاش میهمان میکرد و قشنگترین سخنان را به زبان میاورد که حال به این نتیجه رسیدهامکه منظور بیبی چه بوده است.. "میدونی روله جان، این آدم هایی که میبینی، هیچ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر میکنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کمکم قلبت نخکش میشه و به یک تار نخ میرسه که نمیدونی اون نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل میکنه..." حال میدانم که اگر اخرین تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهمبرد که حتی آمدنت نیز فایدهای برای زنده شدنمنخواهد داشت... اما این را نیز میدانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد. حال که نیز نمیدانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش میزنم که هیچگاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لبهایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم. تمامی خاطراتمان که گویی یککتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر میشود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکههای کاغذ و واژه ها مانده است. به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ میکنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد... _از دلدار به دلشکن تاریخ؟! *یک هزارمو چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*
-
"درمان درد" آمدنتان زخم هایم را که هیچ خود روحم را نیز درمان کرد و اما شما پرسیدی که "چگونه؟!" یک روز که از همه چیز دست کشیده بودم که دیگر ساکن شهرِ بیرحم کشورم نباشم، ناگهان دست به زنگ خانه قلبمان نهادین و دست برنداشتین. اوایل گمانکردمکه یک مهمان ناخواندهای بیش نیستین اما با گذر زمان متوجه شدم که شما قلب شکسته مارا با مهربانیتان با مرد بودنتان پیوند زدهاید. محبوبم... من وصال شمارا به اندازه اندوه قلبم که هیچ زمان از بین نرفت به جان سپردم و تا نفسی در سینه دارم هرگز آزاد نخواهم گرد. بودنتان واجب و ماندتان زندگانی شد، همان صبح هایی که بر عشق شما؛ دستانمان قفل یکدیگر بود، در میدان انقلاب قدم میزدیم که بنده را مهمان کتابخوانه کهن شهر طهران کردید. زمانی که از پلههای چوبی که با هر گامی که برمیداشتیم صدایی هز خود ایجاد میکردند بر مقابل در رسیدیم، شما در را گشودید که بنده محو صدای جلاجل درب شدم. وقتی که بنده را سمت صندلی های دونفره عشاق کشاندید وصندلی را برایم کشیدید، هزار بار قربان قامت شما شدم که بابا جان صاحب کتابخوانه نزدیکمان شد و فرمود: - باباجان همان قهوه های ساده همیشگیاتان را برایتان اماده کردم که در محفل راحت وقت بگذرانید. لبخندی زدم و قهوه را بر دست گرفته و اندکی مزه کردم و از لذت داغی و طعم بینظیر قهوه سهم گرفتم که دوباره فرمود: -بابا جان نمیخواهی برای خانومت اندکی شعر بخانی؟ شما لبخندی بر لب گشودید و شروع به زمزمه بیتی کردید که همانجا برای بارها و بارها دل جانم را بر شما باختم: هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم ایشان بردند
-
"محبوبدل" محبوبممیدانی؟! وقتی برای بارنخست شمارا بر چشم دیدم، همانجا همان لحظه دلی که داخل سینهام در حال تکاپو بود را بر چشمان افسونگر مشکی شما باختم. نمیدانم چگونه وصف حال گویم که شما رنجیده خاطر از ما نشوید ولیکن فکر وصال یاری همچون شما مارا از زندگی کنارگذاشته است. دلم خاستار این است که ساعت ها بر روی صندلی چوبی مانندی فرونشسته باشم و عطر چایی با چاشنی هل و دارچین و گل محمدی به استشمام کشیده و حیران شوم از عطر گیسوی شما.
-
رنگعشق: بوی هل و دارچین تویهوا پیچیده، روبهروشمیشنموچاییکه بخار ازشبلند میشهرو بهرویمیزمقابلشمیزارم. چیزینمیگهو فقط با چشمهاشنظارگرهکارمه، دستهامو بهمگرهمیزنمو میگم: - ازکجا مونده بودم؟ آها احساسات؛ میدونی،راستش احساسات یه خیابونییا بلوارینیست که بتونیازشرد بشیاونمچیهر ادمینه کسیکهروحترو قلبترو همهچیزتروبهش باختی! خودتمبخاینادیدهاش بگیری خودت هم بخایچشاتو ببندی به قول شاعر کمیگه: چشم خود بستمکه دیگرچشممستشننگرم ناگهاندل داد زد دیوانه، منمیبینمش نمیتونیازش رد بشی... میدونیمثل یه آهنگقفلی میمونه که اونقدر گوشمیدی، ناخوداگاه حفظ میکنیمتنآهنگرو حتیاگه هزاربار همگوشش بدی ازشسیرنمیشی. مثل یه آلبومخاطراتکهنهمادربزرگ میمونه که حتی با گذشت سالیان سال؛ عکس های سیاه سفیدرو نشونمیده و با دست هایچروکو پیر شدهاش با گوشه روسریش اشکشرو پاکمیکنه و میگه: -جونیهای پدربزرگ خیلی خوشتیببود؛ جوریکه همه دنبالش بودنولی اون از اول گفتکه منومیخاد. مثل بچهایمیمونه که میوفته زمین، بهبهونه اینکه مادرش محکمبغلش کنه الکی میزنه زیرگریه ک خودش رو لوسمیکنه.. مثل اینمیمونه صبح بیدار شی ببینیهمه جا داره برف میباره و توخوشحال از اینکه مدرسه نمیری بگیری بریرخت خواب گرمو نرمت تا دل ظهر خواب هایرنگیرنگی ببینی.. احساسات روهیچ وقتنمیشه کاملو دقیق وصف کرد. مثلا بخایم حتی براشون یک رنگیبگیم؛ مشکیمیشه قدرت؛ سفید میشه پاکی؛ توسی میشه خیال؛ قرمزمیشهرنگ عشق.. به چاییشاشاره میکنمو میگم: _سرد شد، راستی به نظر تو احساس تو الان چه رنگیه؟ جرعهای از چاییش میخورهو میگه: - قرمزه، قرمز خالش و اونقدری پرنگهکه پاکنمیشه؛ اما فقطنسببه تو
-
صدای رعدو و برقِ بارون سکوت تلخ خونه رو میشکست، به عقببرگشتم و روی صندلی چوبینشستم؛ روبهروم نشسته بود بود. ناراحت و عین بچه ها بغض کرده بود؛ کمچیزی کهنبود میخواست سالیان سال جایی که زندگی کردهرو ترک بکنه... لبخندی زدم و به قهوهاش اشاره کردمو گفتم: _بخور تا سرد نشه جانِدل. حتیتکونی بهخودش نداد، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم : _ببخشید که اینهمه باعث آزارت شدم، میدونی من فقط کمیمهربون بودم و این خیلی بد بود؛ زود میبخشیدم زود دلخوری رفع میکردم، زود با کسی رفیق میشدم، هرجا هرکی کمکی داشت به کمکش میرفتم... میدونم هیچ وقت بهت اهمیتی ندادم اما میخوامکه بری و ببخشی... مطمعن باش اینرفتن به نفع تو خواهد بود روح عزیزم. از جاش بلند شد بدون اینکهنگاهمکنه، دسته چمدون رو گرفت و رفت. بعد رفتن روح ازتنم حسکردمجسمم سبکتر شده، انگار دیگه هیچحسی نداشتم... انگار دیگه قرار نبود اونروح طفلی توی جسممنباقیبمونه و عذاب بکشه.. بلند شدم و رویکاناپه دراز کشیدم و پاهام رو بغل کردمو زیر لب زمزمه کردم: _دیدمکسی برنداشت نعشم اززمین خود نعش خود را برداشتم و گریختم.
-
تماشا میکنی ویرانی مرا؟! میبینی که همچون لباسی بر طناب که بند یک گیره فلزی کوچک است ماندهام؟! میبینی که اگر رها شوم پرواز میکنم و میروم؛ آنقدر میرومکه به خدا برسم؟! تماشا میکنی ویرانی مرا که با هر سوسوی باد، به این طرف و آن طرف رانده میشوم و کاری ز دستم برنمیآید؟! تماشا میکنی ویرانی مرا که باران بر نخبه نخم میبارد اما نمیتوانم بروم؟! آری... اندکی بنشین و تماشا کن ویرانی مرا، حتی اگر ز دستت برمیآید آنگیره را بردار و به رقصم میان باد ازادی خیره بمان. اگر ز دستت برمیآید نجاتم ده از این طنابی که خفت مرا چسبیده و ذرهذره مرا نخ به نخ، این طناب پاره میکند. میبینی؟! ویرانم و کاری ز دستمبرنمیآید.. ویرانیام را تماشا مکن ازادم کن.
-
دلدار جان فرسوده: میخاهم قلمی بر دست گیرم و اندکی نامه عاشقانهای برایت بنویسم؛ از دلدار به گیرنده.. دلبری که جان فرسود از من.. یادت نمیآید اما.. من برای ماندنت همه کار کردهام راه های نرفته را رفتهام زیر تاریک ترین شهر با فانوس دنبالت گشتهام.. تمام قول هارا دادهام اما.. دیر شده است.. دل بیایمانم حرف گوش نمیدهد که دیر است.. ولیکن. با تمام وجود؛ با بند بند وجود صدایت میزند. حقاََ که اسمت را گذاشته ام دلبری که جان فرسود از من.. فرسودی جانم را.. ربودی دل و ایمانم را اما بازهم اگر کنارم بازگردی نامرد زمانه هستم اگر با تمام وجود به آغوش خود نکشانمت. با تمام وجود عطر تنت را به ریه هایم مهمان کنم و اندکی دور از چشم تو.. لبخندی بر لبانم بیاورم.. هنوز همانم؛ همان عاشق دیرینه که اگر صدایش کنی صد جان هم داشته باشم قربانت میکنم. ای دلبر نامهام به اخر رسید اما مثل شاعر میگویم: < فردا به دیارت خواهم آمد اما اگر باز هم ندیدمت دیگر نخواهم گریست در را خواهم زد و اگر بازش نکردی جایم را خواهم انداخت و هزار سال خواهم خوابید اگر مرگ به سراغم آمد مرا همان جا دفن کنید.> بوسه ای میکارم بر روی ورق تا اگر لای نامه را باز کردی حسش کنی. دوست دارد: دلدار جان فرسوده.
-
قسمت دوم: خاطراتناگفتهام وقتی عاشقش شدم فقط چهارده سالم بود. پستچیای که برای اولین بار نامه آورده بود؛ نامه ای که مربوط به داداشم بود که به تازگی ها به سربازی رفته بود. وقتی صدای زنگ در بلبلی خونه اومد، چادر گلگلی و سفید رنگم رو از روی آویز برداشتم و به سرم انداختم. از مقابل پدر جون که در حال خوردن چایی با عطر و طعم هل بود، به آرومی رد شدم و با پوشیدن کفشهام به سمت در قدم برداشتم. همین که سرم رو بلند کردم جفت چشم سیاهی که عین قهوه قاجاری بود مقابلم نقش بست، اصلا متوجه نبودم که مدت زمانی زیادی هست به چشمهای قاجاری رنگش خیره شدم. با خجالت سرم رو پائین انداختم که دستش رو برد سمت کیف کرمی رنگش و زیپش رو باز کرد. نامه سفید رنگی که با شمع پلمپ شده بود رو سمتم گرفت و آروم لب زد: _منزل آقای ادیب؟ بدون اینکه چیزی بگم سرم رو به عنوان تأیید حرفش تکان دادم و نامه رو از دستش گرفتم. هیچ حرفی نزد و تو سکوت خیره منی که از خجالت لپهام به سرخی میزد شد. با صدا زدن پدرجون به خودم اومدم که میگفت: - گندم بابا جان کیه؟ سرم رو به عقب برگردوندم و گفتم: -پستچی بود پدرجون، نامه اورده از داداش. دوباره نگاهی به چشمهاش کردم که دیدم هنوز خیره من هست، تشکری کردم و اروم در رو هل دادم تا بسته بشه. برگشتم و با قدم هایی که میلرزید نامه رو به دست پدر جون دادم و به سمت اتاقم پا تند کردم. از اون زمان تا الان بیست سال و خوردهای میگذره، بیست سالی که همون پستچی با یکنگاه عاشقشم شده بود و بعد از تموم شدن خدمت داداشم برای امر خیر اومدن و شدم خانوم خونهاش؛ که یاد گرفته بود همیشه "خاتون قلبم" صدام میزد. با صدا زدن پدر جون به خودم اومدم و گفتم: _ چرا عشق تو قلب ادم به وجود میاد پدر جون؟ چجوری؟ تک خندهای کردو گفت: _ عشق که خبر نمیکنه بابا جان، یهو میاد و عینپیچک دور قلبت میپیچه؛ تو وقتی به خودت میای که میبینی ای دل غافل عاشق شدی!
-
قسمت اول"پیچکعشق" ی چیز هایی هست فقط برای خوده ادمه فقط فقطبرای تو ساختنش نمیشه با کسی قسمتش کرد انگار قسمتشکنی دستمالی میشه مثل بچه گیمون که یه عروسک رو خیلی دوست داشتیم و با کسی راه نمیومدیمکه بدیم دستش تا باهاش بازی کنه و یا وقت بگذرونه مثل دوست داشتن تو که ه بارکه میبینمت مثل روز اول قلبم آخ قلبمجوری تو سینه مگبرای تو میتپه که یه صدای گوش نوازی رو ایجاد میکنه مثل صدای گیتار مثل نت سُل که بهتره بگیمنت سُل قلبم میدونی منخیلی حسودم به قدری حسودمکه هیچ زاویه ای نمیزارم که بخاد نفر سوم وارد این دوست داشتن بشه ی چیز هایی فقط برا خوده ادمه نه میشه دست کشید ت میشه بخشید نه میشه بیخیال شد مثل وجود تو آخ ازوجود تو نگم حتی با اینکه کیلومتر ها از منفاصله داشته باشی بازمدورتریننزدک منی دورتریننزدیکی که حاظرم جونمو براش بدم میدونی؟! راستش تو خیلی بدی اونقدر بدی که حتی خودممنفهمیدم به خاطر عشقت عوض شدم شدم یه دختر خانوم ی دختری که دیگه چشمام هرکس یو ناکسی رونمیدید فقط قفلی زده بود رو چشای ناز مشکیرنگ تو به قول مادر بزرگم: عشق که صدا نمیکنه مادر یهو میاد عینپیچک دور قلبتمیپیچه و تو وقتی متوجه میشی که قلبت داره از دوری و دلتنگی یارت خفه میشه قلبت دستو پا میزنه تا خودشو نجات بده ولیمتاسفانه تو هواییک یارتنیستجان میده. فقط خواستم بگم با تموم اینا خوبم حالم خوبه یه جورایی به قول شاعر زندگی ترکمکرده بود که زندگی اوردی چقدر خوبه که حالمو خوب میکنی چقدر خوبه که هوامو داری چقدر خوبه که مثل پدر ها غر میزنی مراقبخودم باشمتا جیزیمنشه و یا صدمه ای بهموارد نشه انگار عقل و قلبم اینبار دست تو دست هم دادنو و میگن ببین .. دمت گرم این خودشه ها! نکنه اینو ول کنی نکنه بری تنهاتر از این بشی لعنتی اینخود زندگیته ها اینبار تا تهش برو با این من و عقلت هم اینبار ب خاطر این ادم و حس دوش داشتنت تو نسبت ب این ادم تسلیم شدیم و کم اوردیم .. نکنه یه وقت دلخورش کنی ها همینه.. یارت همیشگیت اینه.. آخ که جقدر دوست دارم محکم بغلم بگیرمت و موهاییکروشونحساسیحسابی باهاش وربرمو بهمبریزمکه عین پسربچه های تخس اخمکنی تهش با ی لبخند عمیقی کهرو لب هامه و باعثش تویی بگم: - ببین من خیلی دوستارما!
-
<جان جانان> قسمت سوم: سلام دکتر، خوبی؟ خوشی؟ روبهراهی؟ من باز اومدم تو این اتاق بی درو پیکر و حوصله سر بر تو، خدایی چرا برنمیداری یه رنگو لعابی به این اتاق بدی؟! میدونی، اگه الان جان جانان اینجا بود این اتاق رو بهشت کرده بود. اون حتی با اومدنش تو زندگی من، بهشت ساخت چه برسه به یک اتاق چند متری. میدونی دکتر، جان جانان شبیه این آدمها نبود، دوست داشتنش شبیه این آدمها نبود؛ الان با خودت میگی مگه دوست داشتن آدما چه شکلیه که این حرف رو میگم، نه؟! بزار واست بگم... آدمای دیگه دوست داشتنشون الکیه، از روی هوس هست؛ ولی دوست داشتن جان جانان این شکلی نبود؛ اون مثل باباها مراقبم بود که چیزیم نشه، که اگه زمین خوردم کمکم کنه بلند بشم، اگه زخمی شدم، خودش زخمم رو باند پیچی کنه و مرهمی بشه روی دردهام، ولی... نمیدونم چرا ولی یه شب دلش با دلم بد شد، انگاری یه طوفانی به پا شد و حسودعا چشممون زدن. بهش خیلی گفتمها! گفتم نکن گفتم این آدمهایی که اسمشون رو گذاشتی رفیق و اینارو به من ترجیح دادی یه روزی یه جایی تو رو به گریه میندازن، اونوقت با خودت میگی اون بود این کارو نمیکرد، اون بود بغلم میکرد، درکم میکرد. ولی خب گوش نکرد، گفت من میخوام از آدمها دورش کنم، من هم کم_ کم چیزی نگفتم و گذاشتم خودش بفهمه؛ ولی خب، نفهمید... بهش گفتم یا اونهارو بزار کنار و دورشونو خط بکش یا میرم و اون رفتن من رو از گذشتن بقیه راحتتر دید! به خواستهاش احترام گذاشتم دکتر؛ با اینکه میدونستم بعد رفتنش دیگه هیچ وقت خوب نمیشم... با اینکه میدونستم نباشه غم دلم هیچ وقت تموم نمیشه؛ ولی رفتم، رفتم که ثابت کنم کسی که ترسید اون بود کسی که جا زد اون بود، که حتی من حاضر بودم جدا از عشق خودم؛ عشق بیشتری بزارم روی میز که فقط کنار هم دیگه باشیم. نگاهش نکن الان دوسم ندارهها، یادمه یه روزِ سرد پاییزی، که بارون شدیدی داشت میبارید؛ هوا رو کلا مه گرفته بود و بوی چوب و خاک بارون خورده همه جا رو فرا گرفته بود؛ دست تو دست هم داشتیم زیر بارون میرقصیدیم. اون هی غر میزد که من بدنم ضعیفه، مریض میشم؛ اما نمیتونستم از بودن باهاش، از عطر تنش، از گرمای دستاش، از اخمی که بابت نگرانی از سلامتی من بود بگذرم. اون شب من مریض شدم و چقدر جان جانان حرص میخورد؛ هی غر میزد و میگفت: «دِ آخه جوجه؛ مگه بهت نگفتم نریم زیر بارون خیس بشی مریض میشی، ها؟ اگه تو یه چیزیت بشه من میخوام چه خاکی توی سرم بریزم؟ چرا آدم نمیشی تو اخه، شبیه دختر بچههای کوچولویی هستی که باید عین باباها مراقبت باشم که کار دست خودت ندی دختر خوب!» اصلا دوست داشتن جان جانان خیلی خاص بود؛ دوست داشتن جان جانان وطنی بود برای منی که غربت زدگیم از دور پیدا بود. جان جانان تمام تار و پود من برای ادامه این زندگی بود دکتر؛ هنوز هم هست! فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <یک هزار و سیصد و سوم برج یازدهم روز چهاردهم ساعت دو و بیست و دو دقیقه بامداد.> نگارنده؟! < سحر تقیزاده >
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
<جآن جانان> قسمت دوم: دکتر، میدونی بعضی شبا که میای تو اتاقم؛ مثل همین امشب، از من میپرسی چرا نمیخوابی و از پنجره به آسمون تیره که چیزی جز تاریکی نصیبت نمیشه زل میزنی. خیلی حرفها دارم بگمها، ولی خب کلمهای برای بیانش پیدا نمیکنم... تو که دیگه غریبه نیستی، بعد شیش ماه شدی جزوی از ما، راستش رو بخوای بعضی وقتها زورم به غمی که تو دلم هست نمیرسه... یه شبهایی خیلی تیره و تاریکه، خیلی سنگینی میکنه روی قلبی که به هزاران قطعهی ریز تبدیل شده، ولی من میترسم بخوابم، اگه دلیلش رو هم بپرسی تنها چیزی که دارم بگم واست اینه که من میترسم بخوابم و توی خواب بمیرم و نتونم دیگه جان جانان رو ببینم. میدونی دکتر این غمدل هم دلیل های خاص خودش رو دارهها... مثلا مجبوری از چیز هایی که دوست داری دست بکشی و برای همیشه رهاشون کنی... مثل عروسک محبوب بچگیمون، که از بس دوسش داشتیم و روش حساس بودیم، حتی دست کسی نمیدادیمش که کثیف یا دستمالی نشه و فقط برای خودمون بمونه، اما وقتی بزرگ شدیم همون عروسک محبوب هم روی طاقچهی خاطرات قدیمی رفت. جان جانان هم شد یکی از این غم های بزرگ دلم، دکتر نبین دیوونهام، میگم، میخندم ولی خب همش رُل قویای که یاد گرفتم بازی کنم تا کسی غم چشامو نبینه... جانجانان با اینکه دوستم داشت ولی زخم کاریهای بدی رو روی روح و تنم حک میکرد، هیچ وقت نشد برای یک بار هم شده من رو نسبت به بقیه افراد و آشناهاش ترجیح بده، همیشه بقیه رو ترجیح داد. من هربار بخشیدمش دکتر، ولی با هربار بخششم، ذره_ ذره حسم کشته و نابود شد، ولی جان جانان متوجه نشدها! من همیشه سعی کردم بجنگم، چیزی که دوست دارم رو نگه دارم اما زورم به جنگیکه کسی جز من جنگنده نبود، نرسید... اره من دوستش داشتم، اتفاقا هنوزم دوسش دارم، میدونم هر حرفی بگه، حتی تظاهر کنه که بی من میتونه دروغه! دکتر من جان جانان رو میشناسم، اون بی من نمیتونه. دکتر میزاری برم ببینمش؟! دلم قد قلب کوچیک گنجشک، واسش تنگ شده، ولی باید برم لباس بخرمها، یهو برنداره بگه با لباس های بیریخت تیمارستان اومدی دیدنم بقیه دیدنت و حیثیتم رفت! باید برم خوشگل موشگل کنم، عطر همیشگی جان جانان رو از روی طاقچه بردارم بزنم به مچ دستام که تنم بوی تنش رو بده، اخه اون همیشه جفت دستامو میگیره و میبوسه... راستی دکتر، دیروز اون پرستار بداخلاقه هستا، اومد با زور بهم ارامبخش زد که جان جانان رو صدا نزنم انقد نگم: جان جانان و جهانم، بیا دیگه دلم برای دیدن صورت ماهت یه ذره شده، لامروت! یکمی رحم داشته باش این قلب بیمار و ضعیف من طاقت دوری از تورو نداره ها؟ بیا واس من ناز نکن که نازکِش خوبی نیستم، نه اینکه ناز قشنگ تورو نکشما، نه فقط بیا که حتی راضیام به یه نگاه از دور که آروم بگیرم' نه دکتر، نه نکن، نکن... باز این آرامبخش های لامصب رو روانه رَگ های من نکن، بزار تنها امیدی که واسه زندگی دارم یادم بمونه، بزار یادم بمونه جان جانان تنها کسیه که دوسم داره، که یادم بمونه عین بچهایام که اگه وسط شلوغی دستهامو ول کنه گم میشم و میمیرم! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! یک هزار و چهار و صد و سوم روز سیزدهم ماه یازدهم زمستانی ساعت دو و بیست و چهار دقیقه بامداد. نگارنده؟! < سحر تقیزاده >
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
-
نام اثر: چهارصفر نام نویسنده: سحر تقیزاده مقدمه: میخواهم اگر مُردم بگوییم؛ مرا در گودال های ترقوههایت چال کنند و یا مرا بسوزاند و خاکسترم کنند، داخل عطری که عاشقش هستی بریزند با هر بار استفاده از آن عطر عین حریری بر روی تنت حک شوم و هیچ گاه بوی این عطر از تنت پاک نشود. یا بگویم اگرمردم موهایش را بتراشید و نگذارید جز من دست هیچ دختری بر تار های مویش بخورد و آنهارا بهم بریزد.
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
-
نویسنده: سحر تقیزاده نام اثر: جان جانان ژانر: تراژدی| عاشقانه ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: ای که جان و جانان و جهان من هستی، حال که از نبودنت زمان زیادی میگذرد، مجنونی شده ام ناب که همانند نوشیدنی کهن قدیمی که ارزشش بسیار است؛ قدحیپر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقتفرسا شدهایم. < جآنجآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه دکتر تو که میدونی من حالم خوبه!بیخودی مشتمشت قرص میریزی تو این شکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، میخندم، غذا میخورم دیگه چی میخوای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم میکنن؛ بعد وقتی میپرسم چرا؟! میگن تو دیوونهای، من یه پرندهی آزادم، باید برم، باید پرواز کنم اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی، پرواز کردنمو یادم میرهها بعد بهم نگی برو که رفتنو بلد نیستم. آخه دست خودم نیست، به جایی عادت کنم، رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیرهی جونم رو ذره_ ذره میگیرن... دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننهات راستش رو میگی؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر با سرعت رفته بودم که با ماشین کوبیدم به تیر برق، چشمهام رو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد از اون هعی از همه میپرسم، از آدمهایی که اینجا هستنها میگن من رو اینجا ول کردن و رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی، کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان من رو ببینن که خوبم؟ یا نه، اصلا زندهم یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم و یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا اینهایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونه هستن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم میخندن و میگن توهم زدی. آخه من کجا توهم میزنم؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه، بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگش رو که واسم میزد؟! میدونی دکتر، تو جان جانان رو نمیشناسی، یه بار وسط پاییز دست من رو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست که خیلی قشنگه... پلههای چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگولهی قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میشه، صاحبش یه پیرمرد مهربونیه که ما رو میشناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم میبارید شهر خیلی قشنگ تر دیده میشد، انگار هرچی بدی و تیرهگی توی دل مردم بود رو میشست و میبرد. اون روز بارون اونقدری بیرحمانه بود که حس میکردم الان از ضربههای محکمِ برخورد قطرهها، شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچههای دارچینی خیلی خوشمزه بود. آدم حس میکرد با ترکیب این دوتا خوراکی، دقیقا وسط بهشته. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا، گفت دوسم داره، گفت هیچ وقت نمیتونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد روبهروم نشست، دستش رو اروم گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس میکردم کم مونده از قفسهی سینم بشکافه و بیاد بیرون؛ سرش رو کمی بلند کردکه بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشمهاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندِ گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لبهاش خندون باشه، چشمهاش رو آروم باز و بسته کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه میکرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما... تظاهر میکنی که نیستی... مقایسه تورا از پا درخواهد آورد و من میدانم که به کجای قلبت شلیک کردهام! فرستنده؟! 'از دلدار به دلشکن' تاریخ؟! هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد. نگارنده؟! ' - سحر تقیزاده '
- 10 پاسخ
-
- 5
-
-