تق تق... یه صدای خفیف، انگار از پشت شیشه میاومد. اول فکر کردم توهمه، اما تکرار شد... تق تق تق. پلکهام سنگین بودن ولی با زور بازشون کردم و سرم رو از روی فرمون بلند کردم. نور چراغ خیابون به سختی میتابید، اما چیزی که دیدم خون رو توی رگهام یخ کرد.
چندتا مرد، ساکت و بیحرکت، ماشینم رو دوره کرده بودن. صورتهاشون توی تاریکی گم بود، ولی نگاههاشون... حس میکردم از شیشه رد میشن.
دستم شروع کرد به لرزیدن. با وحشت قفل درها رو چک کردم، یکییکی... قفل بودن، ولی بازم حس امنیت نداشتم. نفسهام تند شده بود، یهجور نفسکشیدن شبیه خفگی. سریع سوییچ رو چرخوندم و استارت زدم. ماشین یه نالهی ضعیف کرد و روشن شد. پام رو محکم کوبیدم روی گاز و ماشین با جیغ لاستیکهاش از اون کوچهی لعنتی بیرون پرید.
وقتی رسیدم به خیابون اصلی، یه لحظه برگشتم و از توی آینهی عقب نگاهی انداختم؛ نبودن؟ بودن؟ نمیدونم، فقط یه سایه دیدم که محو شد. صدای بوق کشداری یههو از روبهرو بلند شد. سریع سرم رو برگردوندم، ولی... دیر بود. نور کورکنندهی چراغهای یه کامیون، مثل مرگ، تمام جلوی ماشینم رو گرفت. ثانیهای بعد، ضربه... سنگین، دردناک، تاریک. همهچی توی یه لحظه، تموم شد.