پارت سی و هشت
لبخند زدم. سواد شام موند. من یکم استرس داشتم. استرسهایی که هر دختر قبل از ازدواجش داره. وقتی رفت مامان همینطور که بیقید و از دستی جلوی بابا سبک رفتار میکرد گفت:
- پسر خوبیه! واقعا که شاهزادهست!
لبخند زدم. مامان رو به دره کرد.
- تو نمیخوای بری عزیزدلم؟
دره جا خورد. من سریع به کمکش شتافتم.
- چرا، حاضر بشین هم شما رو میرسونم هم دره رو.
مامان زیر چشمی به بابا نگاه کرد. انگار توقع داشت بابا بهش بگه نرو اما بابا خودس رو مشغول جمع کردن لوازم پذیرایی کرد و چیزی نگفت، پس مامان با دلخوری گفت:
- باشه، بریم.
رفت آماده بشه. دره گیج من رو نگاه کرد. سرم رو جلو بردم و آروم بهش گفتم:
- برو حاضر شو می برمت یک دوریت میدم بر می گردیم.
سر تکون داد و رفت حاضر بشه. من هم حاضر شدم. دره عقب نشست و مامان جلو. مامان با سرخوشی گفت:
- وای باورم نمیشد یک روز عروسی تنها دخترم رو ببینم.
با نیشخند نگاهش کردم.
- چرا باورت نمیشد؟ کسی حاضر نیست من رو بگیره؟