-
تعداد ارسال ها
108 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
آتناملازاده آخرین بار در روز تیر 9 برنده شده
آتناملازاده یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های آتناملازاده
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و دو -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
@M@hta @nastaran -
چالش نودهشتیا ببین و بنویس | قسمت سوم
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
یک خونه بود یک خونه یک خونه یک خونه که درش بزرگ شدم من یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که مامان همیشه غمگین بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که تروما خیلی زیاد بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا سرم داد زد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که دیگه برام نیاوردش یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من درش بزرگ شدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم.- 9 پاسخ
-
- 4
-
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و یک ناراحت پرسید: - به این زودی؟ کجا؟ - کار دارم. یکم دیگه حرف زدیم و بعد خداحافظی کردم و رفتم. به خونه سواد که رسیدم اول یک نفس عمیق کشیدم و بعد به سمت در رفتم و زنگ رو زدم. - ترنج تویی؟! - منم. سریع در رو زد. داخل رفتم. به جلوی در که رسیدم دیدم بدو بدو بدون دمپایی روی بهارخوابه. - خوش اومدی! به هیجانش لبخند زدم که سعی کردم رسمی باشه. - ممنون! باهم به داخل خونه رفتیم. - فکر میکردم بعد از پیشنهاد خواستگاری دیگه نبینمت. - ا. روی مبل نشستم. چند ثانیه ایستاد و نگاهم کرد. - چیه؟ - چه خوشگل شدی! خندیدم. اون هم لبخند زد و به آشپزخونه رفت. با قهوه و میوه اومد و روی میز گذاشت. - نوش جانت! - اوه اصطلاحات ما رو هم که یاد گرفتی. اینبار اون خندید. تمام مدتی که قهوه میخوردم نگاهم می کرد. بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - به چی نگاه میکنی؟ - به زیباترین زن دنیا! لبخند روی لبم نشست. - دوستت دارم ترنج! لبخند روی لبم ماسید. *** یک ماه از دوستی من و سواد میگذشت. این مدت میخواستم ببینم امیدی به رفتنش هست یا نه. یک روز دیدم خیلی خوشحال نیست. سعی میکرد جلوی من نشون نده. دوری زدیم و بعد باهم به کافه رفتیم. - چیزی شده؟ - چی؟ - غمگینی. نگاهش رو از من گرفت و با مکث گفت: - نه. - معلوم که نه! چند روزه که اصلا از من سراغی نگرفتی و الان هم که اومدی اینطور هستی. - معذرت می خوام! خودم رو جمع کردم. -
آتناملازاده عکس نمایه خود را تغییر داد
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی - اون خانم مامانت بود؟ - بله. - بابات همچین زنهایی دوست داره؟ کنجکاو نگاهش کردم. - یعنی چی؟ - یعنی بابات مثل من دوست نداره؟ ساده، با لباس و صورت ساده؟ خندم گرفت. خندهای عصبی. - اصلا ماجرا این نیست دره. بابا عاشق مامانم شد. اون موقع به این چیزها فکر نکرد. اما بعدا دید... دید اشتباه کرده. - یعنی انتخاب مامانت یک اشتباه بود؟ - یک اشتباه بود که طلاق گرفتن. با بچهها به خونه رفتیم. انگار بچهها موضوع رو به عمه اینها گفته بودن چون یکجوری بودن، انگار هی یک چیزی میخوان بگن و نمیتونند. فردا صبح اونها رفتن و من حاضر شدم برای دو کار. یک تیشرت که تا زیر آرنج آستین داشت به رنگ صورتی پوشیدم که روش یک خرس بود که قلب صورتی مخملی دستش بود. یک شلوار کبریتی صورتی هم پوشیدم. روسری صورتی رو جوری بستم که باتنهم محفوض باشه و یک دست ساق دست صورتی هم انداختم. از اتاق که بیرون رفتم بابا با ناراحتی نگاهم کرد. - میری پیش مامانت؟ - بله. چیزی نگفت اما من صداش زدم: - بابا! نگاهم کرد. - بله. - برمیگردم. ترس همیشگیش این بود که من برم پیش مامان و بخوام برای همیشه بمونم. لبخند زد. - باشه بابا. بهم لبخند زدیم و بیرون اومدم. خونه مامان یک واحد آپارتمان توی متوسط رو به پایین شهر بود. زنگ در رو زدم از پایین باز کرد. سوار آسانسور شدم و بالا رفتم. خودش در رو برام باز کرد و محکم بغلم گرفت. منم بغلش کردم و باهم داخل رفتیم. یک آپارتمان صد متری دو خوابه که مامان و مامان بزرگم درش زندگی میکردن. مامان بزرگم زنی باهوش اما از نوع بدش، مرموز و گندهگو بود که جز داد نمیتونست حرف بزنه. بخاطر همین چیزها بود که وقتی مامان هم نبود من سری بهش نمیزدم. - چه عجب خانم یادی از ما کردی! - دیگه اومدم. و روی مبل نشستم و شالم رو در آوردم. - به مامانت گفتم انقدر زحمت بکش بچه بزرگ کن بعد از دُم باباش کَنده نشه. با خودسری نگاهش کردم و گفتم: - آره، کاش حرفتون رو گوش میکرد. چون من قرار نیست از دُم بابام کنده بشم. مامان که با سینی شربت اومد به مادربزرگ چشم و ابرو رفت که بست کن. اون هم روش رو گرفت و به تلوزیون نگاه کرد. - بردار عزیزم. - بذار روی میز مامان بر میدارم. روی صندلی نشست و با هیجان نگاهم کرد. - چه خبر؟! - هیچی، سلامتی! - شنیدم تولد گرفتی، من رو دعوت نکردی. نگفتم در اصل جشن برای چی بود و بجاش گفتم: - نمیدونستم اومدی. از جیب لباس توی خونهش چیزی در آورد و به سمت من گرفت. - تولدت مبارک عزیزم! لبخند زدم. توقعش رو نداشتم. گرفتم و تشکر کردم. بازش کردم. تیشرت شلوار پلنگی بود که تیشرتش زیپ دار و شلوارش دم پا بود. - خیلی قشنگه دستت درد نکنه! - نمیخوای بپوشی؟ - الان زود باید برم، میپوشم عکسش رو برات میفرستم. -
طاهریان طاهر بن حسین ۲ طلحه بن طاهر ۶ عبدالله بن طاهره ۱۵ طاهر بن عبدالله ۱۸ محمد بن طاهر ۱۱
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و نه به ایران مال رسیدیم. دخترها عاشق ایران مال بودن. هر وقت که اینجا میاومدن حتما به ایران مال میرفتن. مشغول گشتن شدیم. به رویا گفتم: - هرجا لباس مجلسی دیدی داخل بریم. - برای دره؟ - بله. یکجا پیدا کردیم و داخل رفتیم. - بچهها هرکی یک لباس پسند کنه. خودم یک لباس مشکی مخمل که آستین های حریرش حالت پف کرده داشت انتخاب کردم. خود دره لباس سبز سادهای که اصلا بنظرم قشنگ نبود انتخاب کرد. من به بچهها نگاه کردم و امیدوار بودم اونها با انتخابشون اینطور نرینند. رویا یک لباس ماکسی قرمز که یقه قایقی داشت و جز یک سینهش بقیهش ساده بود رو پسندید. خواهرش هم لباس مشکی که بالاتنه تا زیر سینه حریر بود و دامن ساتن داشت رو انتخاب کرد. بهار هم یک لباس آبی مدل ماهی که همه لباس جز دامن اضاف شدهش کار شده بود انتخاب کرد. من هم انقدر نگاه کردم که آخر سر نه چندان با رضایت یک لباس سبز، آستین پفی ساده با پارچه نخی انتخاب کردم. حالا نوبت دره بود که نظرش رو بگه. - وای مال فدا خیلی لختی هست من خجالت میکشم. اون رو بیخیال شدیم. رفت لباسها رو امتحان کنه. انتخاب خودش رو پوشید. وقتی دید همه داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم رفت و انتخاب رویا رو پوشید. صدای تعریفهامون بلند شد. بعد انتخاب بهار رو پوشید. این هم خیلی قشنگ بود. من انتخاب خودم رو برداشتم. - این دوتا خیلی بهتر هستن، از همینها انتخاب کن. رویا که بزرگتر بود با چشم اشاره کرد که انتخاب بهار رو بردار تا بچه راضی بشه. دره هم مخالفت نکرد. بهار که کوچیکتر از اونی بود که بتونه احساساتش رو کنترل کنه با شوق بالا و پایین میپرید. پاکت خرید رو دست دره دادیم و گفتم: - بریم یک جفت کفش کیف مجلسی هم بگیریم. داشتیم مغازهها رو میگشتیم که صدایی اومد: - ترنج! به اون سمت برگشتم. - مامان! چند ثانیه با بهت نگاهم کرد و بعد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. - وای دختر، بالاخره دیدم. بعد ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد. من هم به قیافه لک دوزک کردهش نگاه کردم. منی که جوون بودم یک عمل نداشتم اما این زن یک نقطه عمل نکرده نداشت. چی توی فکر بابام گذشت که این زن رو به عنوان مادر فرزنداش انتخاب کرد. دوباره گفت: - هیچ خبر از ما نمی گیری. - خبر گرفتم. دفعه اول آذربایجان بودی، دفعه دوم با دوست پسر آزژانتین بودی. دفعه سوم آفریقا بودی. - ترنج! با کلافگی پرسیدم: - بله! - نمیای پیشم؟ - تا کی هستی؟ خوشحال از اینکه دوباره خرم کرده گفت: - تا هشتم. - میام. محکم بوسیدم و بیتوجه به بقیه رفت. نگاه دره خاص بود. بچهها سعی کردن ماجرای دیدن مامانم رو فراموش کنند، دل خوشی ازش نداشتن. - بریم. یکم پاساژ رو بیهدف دور میزدم تا ذهنم آرومتر بشه. بهتر که شدم متوجه شدم دره همش جوری کنارم راه میره انگار میخواد حرفی بزنه. بهش فرصت دادم. -
دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی چی میشد... بارها گفتم بابا گفتم این مواد تو رو از ما می گیره گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره اما نتونستم بگم کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی بخوای مراقب خانواده ت باشی مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه
- 11 پاسخ
-
- 5
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و هشت تا بابا بیاد دخترها هم بلند شد. توی همهمه باهم صبحانه خوردیم. زن عمو گفت: - ترنج تو که امروز بیکاری؟ - بله، پنجشنبه هست. - خوب با دخترها برید بازارگردی! دخترها هم ذوق کردن. - خیلی خوب! به اتاقم رفتم. کرم زدم تا رنگ صورتم یکم برنزهتر بشه. بعد خط چشم و ریمل زدم و رژگونه بنفشم رو کشیدم و دقت کردم کم بزنم تا خیلی نشه. رژ لب یاسی زدم و به سمت کمدم رفتم. یک مانتو تا روی زانو به رنگ مشکی براق برداشتم و با شلوار ستش پام کردم و شال مشکی چروکم رو انداختم و یکم موهام رو که فرق راست زده بودم بیرون دادم و عطر زدم. دخترها هم آماده بودن. دیدم دره آماده نیست. - ا تو نمیای؟ با همون کمرویی گفت: - نه، من می مونم کمک عمه ها. - بابا پول داده یکم خرید برات انجام بدم. در اصل بابا پول نداده بود اما نمی خواستم جلوی اونها بگم. بهرحال این دوتا خانواده من به حساب می اومدن و شخصیتشون، شخصیت من بود. عمه کوچیکم با ذوق به دره گفت: - برو آماده بشو. ما کارها رو انجام میدیم. - اما شما مهمون هستید. - برو نگران ما نباش. دره رفت لباس عوض کنه. چند دقیقه بعد با مانتو و شلوار لیش و شال بادمنجونی برگشت. پوفی کشیدم. آخه بادمجونی با لی؟ هرطوری بود همه دخترها جز بهناز که خیلی کوچیک بود توی ماشین من جا شدن. - ترنج آهنگ بذار. - یک آهنگ ده بوقی می ذارم حال کنید. دوست دختر من نازهتوی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من! دوست دختر من آسه قلبش پر احساسه… مثله یه دونه الماسه دوست دختر من… دوست دختر من بیست قیافش مثله آرتیسته قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من! دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه… نیومده تویه راهه دوست دختر من… دوست دختره من موهاش بلوند اخلاقش ولی یکمی تنده! من دوسش دارم هفته به هفته روزه اولش یادم نرفته… دوست دختره من موهاش چه صافه اگه اون نباشه می شم کلافه وقتی دیر میاد حتما داره موهاشو میبافه… دوست دختره من فر داره موهاش این آهنگه من قر داره این جاش! دوست دختره من موهاش بلونده ولی گریه میکنه این خرسه گنده دوست دختر من با مزه س وقتی بامن هست… رقصش آره کشنده اس همه با هم دست دست دست دست! دوست دختر من نازه توی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من… دوست دختر من آسه قلبش پره احساسه مثله یه دونه الماسه دوست دختر من! دوست دختر من بیست قیافش مثل آرتیسته… قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من… دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه! نیومده تویه راهه دوست دختر من… خوب ببین منم بامزه ام مثل میکی موسم… اگه توم بری میمونم و حوضم… من تپلم منو دوس داری آره! انگار تن تو یکمی میخاره! من خوشتیپ ترم از اونی که فک کنی! انقد خر نیستی که بخوای منو ول کنی جز من و دره بقیه مثل اوسکلها با آهنگ بالا و پایین میپریدن و من در حالی که با لبخند زوری روی لبم رانندگی میکردم توی دلم گفتم: - از همتون متنفرم! -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و هفت توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهرهم تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: - پشتش رو بخون. نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: - ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. - برو عزیزم. البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. * پشتش رو نگاه کن * دستبند رو برگردوندم. توی قسمت فلزی پشتش چیزی نوشته بود که از شدت شوک دستبند از دستم افتاد. * ملکه اسواتنی * مدام توی ذهنم تکرار میشد. انگار با صدای خود سواد هم تکرار میشد اما نمیتونستم تمرکز کنم. خدای من! اون از من خوشش میاومد؟ اون از من خواستگاری کرده بود؟! راهی که من قصد داشتم یک ماه برم یک شب اتفاق افتاده بود؟ همون موقع در باز شد. سریع به خودم اومد و دستبند رو به سمت پنجره تختم پرت کردم. دخترها سمتم اومدن. من یک عمو و دو عمه داشتم که عمه بزرگم سه تا بچه داشت. پرشیا بیست و شیش ساله، رویا نوزده ساله و فدای دوازده ساله. رویا گفت: - داری هدیههات رو میبینی؟ - بله. - میشه ماهم ببینیم؟ اشاره کردم بیان. فدا گفت: - راستی چقدر زن عموی جدید قشنگه! حسودیم کرد. با همون لباس زشت هم توی جمع قشنگ بود. - مرسی! - الهام چی شد؟ یکدفعهای رفت. - نساختن باهم دیگه. عموم بچه سوم خانواده بود و یک بچه داشت به اسم بهار که ده ساله ش بود. بهار گفت: - خیلی زن مهربونی بود. بهش لبخند زدم. - دره هم مهربونه! در حالی که سرگرم دیدن هدیهها بود گفت: - ولی اون خیلی جوونه. - پس میتونید دوستهای خوبی برای هم باشید. - شاید، هرچند خیلی کم حرف و خجالتی بود. عمه کوچیکم آخرین بچه خانواده بود که خودش هم سه تا بچه داشت. خلیل هفت ساله، بودا شیش ساله و بهناز چهار ساله که هر سه پیش مادرشون میخوابیدن و من از شرشون راحت بودم. هدیه ها رو سرجاش گذاشتم و جای دخترهای بزرگ رو روز زمین انداختم و بهار روی تخت دراز کشید. یکم در سکوت بودیم تا اینکه پرشیا گفت: - راستی اون پسر سیاه پوسته کی بود؟ با یادآوری سواد حواسم به دستبند پرت شد. ماجرای سواد رو تعریف کردم و دخترها انقدر در حال پرس و جو و تحقیق درباره اسواتنی بودن که در همون حال خوابشون برد. من هم یکم نقشه کشیدم و بعد خوابیدم. فرداش بیدار که شدم اول دستبند رو پیدا کردم و توی جعبه جواهراتم گذاشتم بعد بیرون رفتم. عمهها با سر و صدا داشتن سفره رو میچیندن. دره هم کنار زن عمو نشسته بود و زن عمو دستش رو گرفته بود و باهاش حرف میزد و گاهی اوقات با خنده به شونهش میکوفت. - سلام صبح بخیر! همه به سمتم برگشتن و با محبت جواب دادن. از دره پرسیدم: - بابا کجاست؟ - رفته برای صبحانه شیر بگیره. سر تکون دادم یعنی فهمیدم. عمه پرسید: - دخترها کجا هستن؟ - دخترهاتون که مثل من سحرخیز نیستن. خوابن. خندیدن. -
ساسانی اردشیر بابکان ۱۸ شاپور یکم ۳۰ هرمز یکم ۱ بهرام یکم ۳ بهرام دوم ۱۷ بهرام سوم چند ماه نرسه ۸ هرمز دوم ۶ آذرنرسی چند ماه شاپور دوم ۷۰ اردشیر دوم ۴ شاپور سوم ۵ بهرام چهارم ۱۱ یزدگرد یکم ۲۱ بهرام گور ۱۸ یزدگرد دوم ۱۹ هرمز سوم ۲ پیروز یکم ۲۵ بلاش ۴ قباد یکم ۱۸ جاماسب ۳ خسرو یکم ۵۰ هرمز چهارم ۲۱ خسرو پرویز ۴۰ شروین ۶ ماه اردشیر سوم ۲ شَهرْبَراز چند ماه خسرو سوم ۱ جُوانشیر کمتر از یک سال بوران دخت سال ۶۳۰ تا ۶۳۲ با گسستی چندماهه گشتاسب کمتر از یکسال آزمی دخت ۱ خسرو چهارم شش ماه یا یکسال هرمَز ششم ۲ سال یزدگرد سوم ۱۹
-
۱ غبار روبی از مساجد محله در ماه رمضان ۲ شناسایی نیازمندان محله در ماه مبارک رمضان ۳ حمایت از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست ۴– دعوت از مادران شهید برای سخنرانی ۵– دعوت از نخبگان خانمی [مثلا استاد دانشگاه، معلم، پرستار] جهت سخنرانی و خاطرهگویی ۶ برگزاری جشنواره فیلم شهداء دانشجو ۷ هر مسجد میتواند یک موزه کوچک از آثار و وسایل شهدا، رزمندگان مسجد و نیز فعالیتهای دوران دفاع مقدس خودش فراهم کند. ۸ نصب حجله شهدا در ابتدای هر کوچهای که شهید داده است در ایام هفته دفاع مقدس و زنده کردن حال و هوای آن ایام. ۹– راهاندازی کمپین اعلام آمادگی برای در اختیار قرار دادن دیوار ملک برای نقاشی تصویر شهدا یا دیوارنویسی وصیتنامه شهدا و… ۱۰ شناسایی خانوادههای شهید، آزادگان و رزمندگانی که در مجاورت مسجد زندگی میکنند. ۱۱– اهتمام بچههای مسجد (خصوصا پایگاه بسیج) در جهت برگزاری یک مراسم ویژه برای درگذشت پدر و مادر شهید. ۱۲قرائت حدیث کساء و تفسیر آن توسط امام جماعت ۱۳ برپایی حلقه های معرفتی در راستای شناخت ابعاد وجودی ام ابیها (س) ۱۴در دههی اول محرم، عزاداری هر شب را به یادبود یکی از شهدای مسجد برگزار کنند. (عکس شهید را نصب کنند، مداح از او نام ببرد و…) ۲۳. معرفی کتاب در رابطه با شخصیت و زندگی حضرت فاطمه در مسجد توسط امام جماعت همچون زهرا برترین بانوی جهان آیت الله مکارم شیرازی، جامی از زلال کوثر آیت الله مصباح یزدی، بصیرت حضرت زهرا اصغر طاهرزاده ۲۴. تکریم مقام مادران شهید در مسجد همراه با خاطره گویی مادر شهدا بین نمازهای جماعت مسجد ۲۹*در روز عید غدیر چند نفر را به کار مشغول کند ۳۰یا بدهکاری کارکنانش را ببخشد ۳۱ *با پذیرایی شکلات در ماشینش ۳۲*یا تخفیف ویژه برای مسافرین ۳۳*یا چند ساعت مسافرکشی رایگان در روز غدیر مبلغ غدیر باشد. ۳۴*و با ایجاد هستهها و ستادهای مردمی برگزاری مراسم غدیر مبلغ غدیر باشد ۳۶ کمک به مشکل اشتغال جوانان مسجد و معرفی به ارگانها البته به صورت مستمر و پیگیر تا رفع مشکل آنها. ۳۷ بچههای مسجد، مردم و خانوادههای شهدا را ترغیب کنند به ایجاد وقف جهت مراسم سالگرد شهدا. ۳۸ چون دوستان شب معمولا خسته اند....یک ماساژ گروهی روی هر نفر میتواند خستگی را رفع کند....
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
خانم ها
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
اشکانی: فرهاد یکم ۵ مهرداد یکم ۳۹ فرهاد دوم ۵ اردوان یکم ۴ مهرداد دوم ۳۳ گودرز یکم ۱۱ ارد یکم ۵ سیناتروک یکم ۶ فرهاد سوم ۱۲ مهرداد سوم ۳ سیناتروک ۶ مهرداد چهارم ۳ ارد دوم ۲۰ فرهاد چهارم ۳۹ فرهاد پنجم و ملکه موزا ۲ ارد سوم ۳ ونون یکم ۴ اردوان دوم ۲۶ یا ۲۹ وردان ۶ گودرز دوم ۵ ونون دوم کمتر از یک سال بلاش یکم ۲۷ پاکور دوم ۳۲ بلاش دوم شورشی ۳ اردوان سوم شورشی ۱ بلاش سوم ۲ خسرو یکم ۱۹ مهرداد پنجم ۱۱ بلاش چهارم ۴۴ خسرو دوم مدعی ۱۸ بلاش پنجم ۱۸ بلاش شیشم ۲۰ اردوان چهارم ۸
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و شیش - دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانوادهش رو در رو بشه. - پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. - تو اینکارها رو نکنی ها! به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش میکردم ببینم چه مرگشه که گفت: - حالا بذار ببینم شاه میشم. آهی کشید. - فعلا که چیزی معلوم نیست! - چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ دوباره خندید. - حالا! یکم مکث کردیم بعد گفت: - ترنج میتونی کمکم کنی؟ - چی شده؟ - من میخوام دوست دختر بگیرم. ابروهام بالا پرید. - چی؟! - آره، اومدن زنهام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. - بیخیال بابا! گیج نگاهم کرد. - چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمیشناسی که بخواد با من دوست بشه. نباید اینطور نقشههام رو خراب میکرد. - نه، اما منتظر بمون برات پیدا میکنم. - مرسی! سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. دره هم بین جمع فامیلها اسیر شده بود. اونطور دیگه مراسم هم یکی از دوستهام که بلاگر بود داشت فیلم میگرفت. وقت دادن هدیهها سر رسید. من به سمت بادبدک آرایی رفتم و کنارش ایستادم. همه جمع شدن اما قبل از دادن هدیهها یک نفر گفت: - ببخشید، یک لحظه! عمهم بود. همه نگاهش کردن. - اول ما یک هدیه به عروس گلمون بدیم. همه کنجکاو شدن که عروسشون کیه. بعضی نگاهها به من بود و فکر میکردن من ازدواج کردم. در حالی که سعی داشتم طوری رفتار کنم انگار مهم نیست اما توی دلم گفتم: حالا همین حالا باید هدیهش رو میدادی؟ باید دوستهام میفهمیدن که یک دختر جوون برای بابام گرفتیم؟ عمه با یک جعبه سمت دره رفت و همهمه بین دوستهام افتاد. جعبه رو باز کرد. دره داد کشید: - وای! طلاست؟! این چه واکنشی بود آخه؟! - مبارکت باشه زن داداش قشنگم! اینبار دیگه صدای پوزخندها و خندههایی که از دست دوستهام در میرفت شنیده میشد. این چه کاری بود دیگه! عمه از جعبه زنجیر و پلاکی رو در آورد و گردن دره انداخت. یک گروه دست زدن. لبهام رو بهم فشار دادم. خوبه که حداقل نمایش تموم شد! اون که کنار رفت من سر هدیههای رفتم اما دیگه حواس کسی زیاد به من نبود و همه نگاه و ذهنها به دره بود. بابا برام یک دست گوشواره نقره از طرف خودش و زنش گرفته بود. پدر بزرگم لوازم تحریر هدیه داده بود، انگار من بچه مدرسهای هستم. عمه بزرگم قاب گوشی موبایل و عمه کوچیکم کارت هدیه و عموم عکس خودم روی لیوان. از طرف دوستهام هم... لوازم تزئینی مو🍀 کیف و کفش👜 جعبه ای از چند کادو🧸🎀 لوازم آرایش💋 کلی شکلات🍪 شمع های خوشگل و معطر 🍯 مجسمه های کوچیک هدیه گرفتم. حالا نوبت هدیه سواد بود.