رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    152
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

آتناملازاده آخرین بار در روز آبان 26 برنده شده

آتناملازاده یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

8 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,143 بازدید کننده نمایه

دستاورد های آتناملازاده

Rising Star

Rising Star (9/14)

  • Werewolf💙 نادر
  • Dedicated
  • Very Popular
  • Reacting Well
  • First Post

نشان‌های اخیر

304

اعتبار در سایت

  1. من آتناملازاده عضو هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم
  2. بسم الله الرحمن الرحیم رمان آلفا نویسنده: آتناملازاده | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر: تخیلی، ترسناک خلاصه: گرگینه ها، این اسم وحشت به جون ساکنان آمریکایی جنوبی می انداخت. اون ها نمی تونستن به دیگران ثابت کنند همچین چیزی وجود داره اما خودشون باور داشتن. داستان های زیادی نسل به نسل از این موجود به اون ها رسیده بود. حتی گاهی کسی اون ها رو دیده بود. اهالی این قاره اعتقاد داشتن که گرگینه ها به بین مردم میان و یواشکی افرادی برای خودشون انتخاب می کنند و با گاز زیر نور ماه به گرگینه تبدیلش می کنند. کسی چه می دونه، شاید حقیقت باشه. مقدمه: در من گرگی زخمی خفته است، خاموش، اما بیدار، زخم‌هایش را می‌لیسد و صبر می‌کند، وای از روزی که انتقامش را فریاد بزند. گرگ انتقام نمی‌گیرد تا زخمش تازه باشد، او صبر می‌کند تا زمان تیغش را تیز کند، و آن‌گاه در سکوتی مرگبار، حساب همه را کف دستشان می‌گذارد.
  3. پارت چهل و شیش دره بلند شد و نگاه آخرش با خشم و گریه رو به من انداخت و رفت. روی مبل نشستم و سرم رو توی دستم گرفتم. بچه‌ها اومدن دلداریم بدن. کلافه گفتم: - خوبه، این هم ازم متنفر شد. فردا بابا اومد. دره هیچی بهش نگفت اما دیگه همیشه سعی می کرد با من چشم توی چشم نشه یا وقتی که من توی هال بودم سعی می کرد بره توی اتاق. حتی بابا هم متوجه این حالت ها شد. - بین شما اتفاقی افتاده بابا؟ - نه، چطور؟ - آخه احساس می کنم دره یکم باهات سرده. لب هام رو با حرص روی هم فشردم. این دختر آخر سر برای من دردسر میشد. - نه بابا چیزی نیست، بین خودمون هست درستش می کنیم. فرداش سر پروژه جدید بودم که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. برداشتم. - بله! نیم ساعت بعد من دوباره توی اداره اطلاعات بودم. - بعد از چند هفته که ازش خبری نبود یکدفعه درخواست ازدواج رسمی فرستاد؟ - این درخواست بیشتر از جنبه احساسی داشتن جنبه سیاسی داره. - پس من هیچ وقت احساسات اون رو بدست نیاوردم. یکم، خیلی کم بغض کردم. درست عاشقش نبودم اما اینکه همچین نگاهی بهم نداشت هم باعث تحقیرم میشد. - اینطور فکر نکنید. آقایون با شما خانم ها فرق دارن. فقط جنبه احساسی ماجرا رو نمی‌بینند و از همه لحاظ بررسیش می‌کنند. چیزی نگفتم. خودش دوباره پرسید: - قصدتون چی هست؟ - نه. - نه؟! جدی نگاهش کردم. - نه، خودش من رو ترک کرده خودش باید بیاد من رو ببره. خندید. - از اون لحاظ! اتفاقا نظر خوبیه، باشه، من خبر میدم. وقتی بیرون اومدم از وقتی که داخل رفتم خوشحال‌تر بودم. قوی‌تر و شجاع‌تر. من منتظر سواد موندم اما دو روز بعد دوباره به اداره اطلاعات رفتم. - راستش ایشون گفتن که سفر دوباره‌شون با هواپیما خطرناکه. بنظرم من هم درست میگن. - نمیشه، باید خودش بیاد. - بیان محورهای دیگخه جز لجبازی رو ببینید. انگار منظورش لوس بازی بود. توضیح دادم: - مسئله اون نیست.
  4. بچه بودم یکبار توی خواب دیدم که یک نفر روم دراز کشیده و سرش روی سینه م. سرش رو که بالا میاره و من رو نگه می داره می خنده و دندون های زشت و ترسناک و دهن کشیده ش رو می بینم یک شب بعد از جشن شب یلدامون توی اتاق تاریک نشسته بودم شوهرم هم خوابیده بود. یکدفعه از سمت شوهرم یک نفر من رو صدا زد. البته نه حروفش حروف ما بود و نه میشد فهمید چی میگه اما من احساس کردم من رو صدا زد. بعد جمله ای گفت با همون اسم من که اولش بود بعد جمله رو گفت که نفهمیدم چیه اما بعد از اون زندگی خیلی برام سخت شد و ماه های سختی رو گذروندم بعد از چند وقت یکبار کنار همسرم خوابیده بودم کسی دم گوشم گفت: ملیکا یک صدای کشیده و ترسناک. بلند شدم نگاهش کردم دیدم یک مرد با صورت کشیده و خوشتیپ هست که تمام بدنش سرخ. به من خندید و وقتی خندید دندون های بلند و ترسناکش دیده شد و دهنش خیلی گنده بود. انقدر خسته بودم خوابیدم اما بعدا یادم اومد همون مردی که توی بچگی دیدم و صدا هم فهمیدم مال همون هست جند وقت بعد من اسمم رو از ملیکا عوض کردم به آتنا اما هنوز گاهی من رو ملیکا صدا می زدن تا اینکه یکبار در راه برگشت از سفر راهیان نور چشم هام رو بستن و سعی داشتم بخوابم اما توی حالت بیرون فکنی رفتم یعنی بدنم قفل بود اما بیدار بودم یک چیزی بین این دنیا و اون دنیا که صداش رو پشت گوشم شنیدم - ملیکا! ماشین تصادف کرده. داره می خوره به ماشین رو به رویی. نگاه آتیش گرفت. و حتی حجم گرمای آتیش به صورتم می خورد و سعی داشتم خودم رو نجات بدم و از اون حالت در بیام تا فرار کنم اما نمی تونستم تکون بخورم.
  5. رمانت رو خوندم عزیزم خیلی قشنگ بود واقعا قلمت قوی بود و ادم ترقیب میشد که بخونه ببینه چه اتفاقی افتاده

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      ممنونم عزیزدلم هم بابت خوندن رمانم هم بابت نظر دلگرم‌کننده‌ات💗💗💗💗💗

  6. پارت چهل و پنج ** ترنج ** دو هفته از آخرین‌باری که سواد رو دیده بودم گذشته بود. از اخبار ایران فهمیده بودم که کشثر رو به مرکز آفریقا جنوبی ترک کرده و خیلی کلافه شدم اما حالا حالت عادی گرفته بودم و دیگه خودم رو حرص نمی‌دادم. برای اینکه حواس خودم رو پرت کنم بیشتر وقتم رو به رفیق بازی می‌دادم. حتی بعضی شب‌ها که بابا نبود. چون جدیدا گاهی خونه دوست‌هاش می‌موند و به گفته خودش تا صبح پاستور بازی می‌کردن. دوست‌هام رو می‌آوردم. اوایل از دره هم خواستم بینمون باشه اما بعد با سادگی خودش و اینکه همش مسخره‌ش می‌کردن و برای اینکه با بعضی از کارهای ما حال نمی‌کرد دیگه راهش ندادیم. یک شب به بچه‌ها گفتم: - آماده‌اید برای امتحان یک کار جدید؟ و بعد شیشه نوشیدنی رو روی میز گذاشتم. صدای جیغ و هورا و دست زدنشون بالا رفت. ترنج گاهی توی جشن‌ها نوشیدنی خورده بود اما توی خونه نه. برای همین کم خورد که وقتی باباش میاد مدهوش نباشه اما نوشیدنی همیشه یکم بداخلاق و بی‌حوصله‌ش می‌کرد و سردرد براش می‌آورد. یکدفعه صدای جیغی از بیرون اومد. یکی، دوتا، سه‌تا. همه بیرون دویدن. طول کشید تا ذهن ترنج که کامل کار نمی‌کرد حالت عادی بگیره. دوستش امیر که انگار یکم مدهوش بود رو به روی دره ایستاده بود و یک طرف لباس دره پاره شده بود. داد زدم: - هو مرتیکه چیکار می‌کنی؟! امیر به سمتم برگشت و دره به سمتم دوید و پشتم پنهان شد. - اون به من حمله کرد. امیر دستی روی صورتش کشید. انگار جیغ و دادها یکم داشت به خودش می آوردش. به میلاد گفتم: - این مرتیکه رو با خودت ببر. و به دره که از ترس می‌لرزید گفتم: - توهم برو تو اتاقت. - نمیرم، این‌ها برن. تعجب کردم. - چی می‌گی؟ - این‌ها برن. دیگه طاقتشون رو ندارم. اینجا خونه منم هست. از این بی‌آبروها می ترسم. چشم‌هام رو براش گرد کردم. - تو کی هستی که راجع‌به مهمون‌های این خونه نظر بدی. برو توی اتاقت. با جسارت گفت: - یا این‌ها میرن یا من به بابات میگم شب‌های که نیست چیکار می‌کنی. یک سیلی کوبیدم توی صورتش. جیغی کشید و روی زمین افتاد. - غلط کردی حرف بزنی! یادت رفته تو کی بودی؟ خانم این خونه من هستم پس یادت نره. و خم شدم دوباره موهاش رو بگیرم که منیره گرفتم. - بس کن ترنج! دختر، توهم بلند شو برو توی اتاقت.
  7. پارت چهل و چهار - خوب آقای سواد! فکر کنم به هیچ‌کس پوشیده نباشه که من چقدر نگران مردم سیاه پوست و آفریقایی قاره‌مون هستم. و به هیچ‌کسی پوشیده نیست ما چقدر سختی کشیدیم. سالیان سفید پوست‌های به چشم برده به ما نگاه می‌کردن و حالا در اکثر کشورهای جهان مردم در خوشی و شادی و با امکانات عالی دارن زندگی می‌کنند درحالی که در بعضی مناطق و شهرهای آفریقایی ما داریم توی اتاقک‌های دست ساز با حیواناتمون زندگی می‌کنیم. سواد با تاسف سرش رو به نشونه تایید تکون داد. - من خیلی دوست داشتم در اقدامات اصلاحی پدر شما هم کمک من در اسواتنی باشه اما متاسفانه این کمک رو زیاد در پدرتون ندیدم. ایشون انقدر که به فکر رفاه خودش و داشتن همسر هست به فکر مردمش نیست. سواد چیزی نگفت. با اینکه از پدرش کینه داشت هنوز یکم غیرت فرزندی در وجودش بود که نمی‌تونست نادیده‌ش بگیره. - من فکر کردم شما ممکن جایگزین خوبی برای پدرتون باشید. دنیا رنگ گرفت. سواد امیدوارانه به مرد نگاه کرد. اما حرف اون ادامه داشت: - اما یک مسئله‌ای هست. سواد که فقط دوست داشت این اتفاق بیفته گفت: - چی؟! - وقتی شنیدم شما قصد ازدواج با یک دختر ایرانی رو دارید خیلی خوشحال شدم. وقتی شنیدم که ایران قصد داره اون رو با رسمی‌ترین شکل ممکن به همسری شما بده خیلی بیشتر خوشحال شدم چون این نشون دهنده دوستی زیاد ما و ایران میشد. اما وقتی شنیدم شما موافقت نکردید که این رو بعد از حرکت شما به کشور خودم شنیدم واقعا ناامید شدم. سواد گیج شده بود. - من... من موافقت نکردم چون اون‌ها خواستن سنت کشورم رو عوض کنم. این حق مادرم هست که ملکه کشور خودش باشه. اون سال‌ها صبوری کرده. - بله این حق مادر شماست که مورد احترام باشه اما واقعا شما احساس نمی‌کنید که یک بانوی ایران برای اسواتنی اصلاح‌گر بهتری هست تا مادر شما که تمام زندگیش رو در شبستان پدرتون گذرونده؟ اون بانو مثل اجدادش خوب بلده چطور وضع رو بهتر کنه. - اما من نمی‌تونم از مادرم بگذرم که! سیریل که اون رو آماده قانع شدن می‌دید گفت: - شما قرار نیست از مادرتون بگذرید. اون و مادربزرگتون می‌تونند به دور از سیاست در کاخی یا کشوری دیگه زندگی داشته باشن. - اون‌ها از من خواستن که همه زن‌هام رو بیرون کنم و دیگه زنی جز اون نگیرم. و طوری این رو گفت که انگار این نگران کننده‌تر از خواسته اول ایران بود. - خوب، پس به این شکل شما تبدیل به مسیحی معتقدی میشین. البته حواسم نبود. شما مسلمان شدید. - بله، با اینکه دین اون‌ها، یعنی دین ما این قانون رو قبول داره که مرد همسران متعددی داشته باشه اما اون‌ها به من گفتن ما این قانون رو در کشور خودمون هم ممنوع کردیم و به دخترمون روا نمی‌داریم. - باشه جناب! انقدر هم سخت نیست که. حداقل به سختی سال‌ها دور از قدرت که نیست؟ و با این تهدید ظریف به بحث پایان داد.
  8. پارت چهل و سه - یعنی تو حاضری راحت از من بگذری؟ گیج روش رو گرفت. - اصلا ماجرا تو نیستی، ماجرا کشور من هست. بعد برگشت و نگاهم کرد. از نگاهش خوندم. اون خیلی راحت حاضر بود از من بگذره. - مثل اینکه همه چیز مشخص. بعد بلند شدم. گفت: - ترنج خیلی دوست داشتم رابطه‌مون جلوتر بره اما واقعا نمی‌تونم این رو قبول کنم. کیفم رو برداشتم برم که گفت: - اما راهی هست. نگاهش کردم. گفت: - اگه تو اصرار به ازدواج با من داشته باشی اون‌ها نمی‌تونند کاری کنند. یکم وسوسه شدم اما سریع گفتم: - من حرف‌های اون‌ها رو قبول دارم. بعد بیرون اومدم و درحالی که با غرور راه می‌رفتم با خودم فکر کردم چه کیس خوبی رو از دست دادم. *** سواد *** توی اتاق پذیرایی کاخ سیریل رامافوسا نشسته بودم و منتظر به اینکه دیدارش با سفیر آلمان تموم بشه و به اینجا بیاد. از ایران که آبی برام گرم نشده بود. تنها چیزی که اونجا برام قشنگ بود یکی زبان فارسی بود که مثل شعر می‌موند و یکی هم ترنج. واقعا دحتر قشنگ و خوبی بود اما حیف که نشد. همون موقع اعلام کردن که سیریل دوارد میشه. دوتا نگهبان درهای بزرگ رو باز کرد و بعد تا کمر خم شدن تا داخل اومد. سر میز شام بودیم. قبلا سیریل رو دیده بودم اما نشده بود به طور رسمی آشنا بشیم چون از پدرم می‌ترسیدم، از اینکه فکر کنه قصد شورش دارم ترسیده بودم. مو نداشت و دماغ بزرگی داشت اما چهره شاد و رفتار شوخی داشت که حس خوبی به آدم منتقل می‌کرد. مردم اسواتنی عاشق این مرد بودن. برای منم یک اسوه بود و همین که داشتم کنارش غذا می‌خوردم هیجان‌زده بودم. اون اولین برنده جایزه جایزه اولاف پالمه بود. بنیاد اولاف پالمه در سال ۱۹۸۷ برای ایجاد تفاهم بین‌المللی و امنیت مشترک، و با گرامیداشت تلاش‌های بشر دوستانهٔ اولافپالمه، نخست‌وزیر سوئد تأسیس شد. نخستین جایزه پالمه در سال ۱۹۸۷، به خاطر مبارزات کارگران سیاه‌پوست اتحادیهٔ کارگران معدنکار آفریقای جنوبی برای دستیابی به حقوق و ارزش‌های انسانی، به سیریل راماپوسا، رهبر این اتحادیه اهدا شد. - ایران چطور بود؟ - سرزمین زیبا و تمیزی بود. - دخترهاش چطور بودن؟ سواد درحالی که یک لحظه تصویر ترنج از جلوی چشمش رد شد گفت: - زیبا و دست نیافتنی! - دست نیافتنی؟ - بله، توی ایران خیلی سخت میشه بخاطر یک شب دختری پیدا کرد. هر دو مرد خندیدن. - برای همین ترجیح دادی یکی رو تا آخر عمر نگه داری؟ سواد اول درست متوجه حرف اون نشد و بعد گفت: - شما من رو تحد نظر داشتید؟ - اصلا. اما وقتی که تصمیم بر این شد شما اینجا بیان یک اطلاعات کلی از این مدت که در ایران بودید خواستم. راستش رو بخوان آقای سواد یکی از دلایلی که شما رو خواستم همین هست. - متوجه نمیشم. دست از غذا خوردن کشید و قاشق و چنگال رو کنار گذاشت و دست‌هاش رو درهم حلقه کرد. من هم به احترام اون قاشق رو کنار گذاشتم و نگاهش کردم. خیلی کنجکاو بودم چی می‌خواد بگه.
  9. نور ماه تنها راه نشانش بود. بی‌قرار و ترسیده در میان جنگل می‌دوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمی‌شود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب می‌کرد. مگر میمون گوشت می‌خورد؟ شاید او را تعقیب نمی‌کرد. بهرحال دقایقی بود که آنا می‌دوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمی‌دانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدم‌های خودش بود. ایستاد. تنش می‌لرزید. پاهای درد می‌کرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن می‌شد که آن موجود دنبالش نمی‌کند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندان‌های بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه می‌خواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجه‌های کشیده آن موجود را می‌دید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمی‌ایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریش‌ها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانی‌اش می‌ریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا می‌ریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمی‌دانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت‌ پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمی‌ترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بی‌اکسیژنی یا بی‌غذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه می‌توانست کلامی به زبان بیارد و نه می‌توانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغ‌هایش گوش خود را نیز آزار می‌داد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را می‌برم مگر ملکه خوشش بیاید.
  10. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... متوجه شدم او نگاهم می‌کند. دستپاچه شدم. ملافه را دور خودم بستم و گفتم: - برو بیرون. خندید. - من که همه چیز رو دیدم. اما من همچنان با ترس نگاهش می‌کردم. چه بلاها بر سر من آورده بود. مرا که فقط برای تعطیلات به ویلایی نزدیک جنگل مخوف آمده بودم از دیگر همراهانم جدا کرد یا بهتر بگویم مرا دزدید و به این جنگل مخوف آورد و مدت‌ها در غاری مرا زندانی کرد تا به او اجازه بدهم به چیزی که می‌خواهد برسد. وقتی قدمی به سمتم برداشت به خودم اومدم و فریاد کشیدم: - جلو نیا. مگه نگفتی اگه چیزی که می‌خوام رو بهت بدم دست از سرم بر می‌داری؟ پس جلو نیا. سرش را پایین انداخت و دوباره خندید. خواستم به او بگویم بیرون برود، اما چشم‌هایی که به طعمه زل زده بود نشان می‌داد همچین قصدی ندارد. سعی کردم با یک دست ملافه را نگاه دارم و با دست دیگر لباس‌هایم را بردارم. لباس‌هام را برداشتم و زیر پتو رفتم و با دلنگرانی پوشیدم. مدام نگران بودم بیاید کنج پتو را کنار بزند، اما چنین نکرد.
  11. سلام عزیزم

    شما اثر پی دی اف شده در اینجا دارید؟ 

    1. QAZAL

      QAZAL

      سلام عزیزم رمانام که تو سایت منتشر شده، پی دی افن

    2. آتناملازاده

      آتناملازاده

      یکیش رو معرفی می کنی

  12. آتناملازاده

    شغل برای شخصیت های رمانتون

    آشپز آرایشگر آتش نشان استاد دانشگاه اپراتور امدادگر ابزار فروشی آهن آلاتی برنامه نویس کامپیوتر باستان شناس برقکار بازیگر بازاریاب بنا بزاز آبمیوه فروش پلیس پزشک تاجر فرش چوپان چرم دوز چرم فروش جواهرفروش طلا فروش نقره فروش جنگل بان جوشکار جلاد قصاب جوراب فروش خیاط خطاط خلبان هتل دار هندوانه فروش عکاس طباخ طلا فروش طراح سایت طراح دکوراسیون غواص غازچران غسال غریق نجات صافکار صنعتگر صراف صیاد صدابردار معدنچی ملوان معلم لوله کش لباس فروش لوکوموتیو ران لبو فروش لوازم التحریری شهردار شاطر شیشه گری شیرینی پزی شیرینی پز شکارچی شکاربان گاری چی گلیم باف گارسون گاوداری گچ کار گل فروش روحانی راهزن قاضی مترجم قناد انلاین شاپ فس فود دفتر نهاد دانشجو دست فروش گدا مافیا
  13. رفیق من، راستش را بخواهی وقتی می‌گویم
    مراقب خودت باش، فقط دلیلش خوب بودن
    حال تو نیست..
    خیلی وقت است که حال من، بند شده به تو!
    مراقب خودت باش تا همیشه خوب باشی،
    تا من از خوب بودن تو حال دنیایم قشنگ شود.
    تو خوب باشی، روزگار من بر وفق مراد است!👭♥️🔗

  14. پارت چهل و دو - راجع‌به همین ازدواج ما. - واه، به اون‌ها چه؟ - میگن به ما ربط داره. آخرین قورت شیرموزم رو خوردم و بیخیال گفتم: - خوب نباید چیز نگران کننده‌ای باشه پس! چی گفتن، چی گفتی؟ - گفتن می‌تونی با ترنج ازدواج کنی اما شرط‌هایی داره. گفتن اون رو باید به عنوان دختر ایران، نماینده ایران ببری و به عنوان یک ملکه باید باهاش رفتار بشه. یکم عشوه اومدم و گفتم: - وای دستشون درد نکنه! حالا مگه قرار بود چیزی جز ملکه با من رفتار بشه؟ - نه... منظور اون نیست. من همینطور که زیر چشمی به افرادی نگاه می‌کردم که از کنارمون رد میشدن و با تعجب به ما که داشتیم انگلیسی صحبت می‌کردیم نگاه می‌کردم گفتم: - پس چی؟ - گفتن همسرانم را باید به کاخی دیگر ببرم. گفتن حق ندارم روی سر تو همسری بیارم. جدی نگاهش کردم. پس حق با اون آقا بود. اون من رو برای یک مدت می‌خواست. ادامه داد: - و بدتر از آن... - چی؟ - گفتن که ملکه کشورم نباید مادرم باشد و حتی مادرم در کاخ ما نباید اسکان داشته باشد. مگر می‌شود ترنج؟! سال‌هاست که ملکه اسواتنی، ملکه مادر است. من که توی حالتی نبودم که بتونم احساسات خودم رو کنترل کنم سریع گفتم:
  15. سلام رمان ملکه اسواتنی رو خوندی؟ 

    چطور بود؟ 

×
×
  • اضافه کردن...