رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    135
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

آتناملازاده آخرین بار در روز تیر 9 برنده شده

آتناملازاده یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

8 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

937 بازدید کننده نمایه

دستاورد های آتناملازاده

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • Dedicated
  • Very Popular
  • Reacting Well
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

247

اعتبار در سایت

  1. پارت سی و هشت لبخند زدم. سواد شام موند. من یکم استرس داشتم. استرس‌هایی که هر دختر قبل از ازدواجش داره. وقتی رفت مامان همینطور که بی‌قید و از دستی جلوی بابا سبک رفتار می‌کرد گفت: - پسر خوبیه! واقعا که شاهزاده‌ست! لبخند زدم. مامان رو به دره کرد. - تو نمی‌خوای بری عزیزدلم؟ دره جا خورد. من سریع به کمکش شتافتم. - چرا، حاضر بشین هم شما رو می‌رسونم هم دره رو. مامان زیر چشمی به بابا نگاه کرد. انگار توقع داشت بابا بهش بگه نرو اما بابا خودس رو مشغول جمع کردن لوازم پذیرایی کرد و چیزی نگفت، پس مامان با دلخوری گفت: - باشه، بریم. رفت آماده بشه. دره گیج من رو نگاه کرد. سرم رو جلو بردم و آروم بهش گفتم: - برو حاضر شو می برمت یک دوریت میدم بر می گردیم. سر تکون داد و رفت حاضر بشه. من هم حاضر شدم. دره عقب نشست و مامان جلو. مامان با سرخوشی گفت: - وای باورم نمیشد یک روز عروسی تنها دخترم رو ببینم. با نیشخند نگاهش کردم. - چرا باورت نمیشد؟ کسی حاضر نیست من رو بگیره؟
  2. وایب رمان تاج دوقلوها
  3. باز هم فیلم های کلاسیک اروپایی
  4. پارت سی و هفت بعد به دره نگاه کرد و با نگاهی به من پرسید: - ایشون؟ - دوستمه، دره. گفتم امروز کنارم باشه تنها نباشم. مامام درحالی که معلوم بود محو زیبایی دره شده بود باهاش دست داد و بعد به عقب برگشت و چشمش به بابا افتاد. چند ثانیه هم رو نگاه کردن. توی ته چشم‌های پر نفرتشون دلتنگی رو می‌دیدم. بابا گفت: - خوب شد اومدی! - ممنون! بعد مامان به سمت من برگشت. - کی میاد؟ - یک ربع دیگه باید بیاد. - کجا لباس عوض کنم؟ به اتاقم اشاره کردم. رفت و لباس عوض کرد و برگشت. همه جا خوردیم. یک تاپ کثیف صورتی و دامن تا روی زانو صورتی، بهت‌زده گفتم: - مامان! بهم لبخند زد. - جانم عزیزم! خدای من چی باید می‌گفتم! اون اومده بود تا بابا رو جذب کنه. به دره نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود. حالش بد بود. خودش یک شومیز مشکی با شلوار لی مشکی پوشیده بود و آرایش کم حالی داشت. روم رو گرفتم و سعی کردم شرایط رو کنترل کنم. - خوب شما بشین الان میاد. بابا رفت توی اتاق و لبخند کوچیکی روی لب دره نشست. من همش نگران بودم مشکلی پیش بیاد. از طرفی این نوع تیپ زدن مامان توی اولین جلسه آشنایی‌ش با خواستگار من بنظرم جلف می‌اومد. دوباره زنگ در رو زدن. چند دقیقه بعد سواد داخل اومد. با دیدن مامان با احترام گفت: - مادر! مامان باهاش دست داد و خیلی محبت‌آمیز به بالا راهنمایی‌ش کرد. بابا یک کنار نشست و سرش رو پایین انداخت و مامان سعی کرد با سواد آشنا بشه و من و دره هم پذیرایی می‌کردیم. توی آشپزخونه به دره گفتم: - مرسی که صبوری می‌کنی! سرش رو پایین انداخت و گفت: - نگران من نباش! لبخندی بهش زدم و ظرف میوه رو بردم. بعد از نیم ساعت حرف زدن مامان و سواد بابا حرف قباله رو وسط آورد. سواد گفت: - من به سنت شما بود. - ما پنج تا حقوق اصلی برای دخترمون و یک زمین یا خونه اگه دارید مد نظرمونه. - من زمین داشت. در اسواتنی. اما حالا نه. بابا گفت که می‌تونه تعهد برای بنام کردن بده. - مراسم‌ها هم نصف نصف، و می‌مونه جهاز. - خونه من خیلی وسایل داشت. - پس هرچی کم بود ما بهتون هدیه می‌دیم. بعد بابا به من نگاه کرد. - خوبه بابا؟
  5. سلام ترانه جان شما رمان پی دی اف شده هم داری؟ 

  6. آتناملازاده

    متن مذهبی

    و هنوز هم معتقدم ، این چشمایی که هرجایی رو میبینه خیلی بیشتر از قلب و احساسات واسمون دردسر میسازه.. چشم میبینه که دل میخواد..!!
  7. آتناملازاده

    متن مذهبی

    با دانش خودتان را مجهز کنید.. من توصیه میکنم به شما جوانانِ عزیز که درس خواندن را جدی بگیرید...! #آسید‌علی‌خامنه‌ای
  8. آتناملازاده

    متن مذهبی

    اما نیومدنِ شما تقصیر من و امثالِ منه! همینقدر ساده اما جدی . . #امام_زمان
  9. آتناملازاده

    متن مذهبی

    رقیق شد دل ِ آلوده از گناهم باز . . کمی ز معجزه‌ی چای ِ هیئتش این است
  10. آتناملازاده

    متن مذهبی

    توی‌سخت‌ترین‌مشکلات‌هم‌میشه‌موفق‌شد توی‌گناه‌آلود‌ترین‌مکان‌ها‌هم‌میشه‌پاک‌موند توی‌دنیایے‌که‌همه‌بد‌شدن‌میشه‌خوب‌بود و... همه‌اینا‌به‌تو‌بستگے‌داره‌، پس‌قوی‌باش‌و‌سبز‌بمان
  11. آتناملازاده

    متنگرافی

    یکی از موندگار‌ترین هدیه‌هایی که می‌تونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!
  12. مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است
  13. پارت چهار - تندتند بال بزن. آب باید از روشون بچکه. شروع به بال زدن کرد. اولش فکر کرد هیچ فایده ای نخواهد داشت اما میل به بقا و کمک های مادرش باعث شد که به جایی برسه که فهمید دیگه می تونه ادامه بده. - مامان، من دیگه می تونم پرواز کنم. صدای مادر آمد: - آه! سپس متوجه شدم که زیر کتفم سبک شد. به اون سمت نگاه کردم. - مامان! طوفان جسم مادرم رو به بازی گرفت و به اینور و اونور پرت کرد و سپس به سمت زمین پرتاب شد. - مامان! با صداش همه به اون سمت برگشتن. - وای! - پرا جون! - مادرش! رییس کاروان با اینکه خودش حسابی آشفته شده بود گفت: - باید بریم. اگه بیشتر بمونیم ممکن دوباره طوفان بیاد و افراد بیشتری رو از دست بدیم. گلپرک شروع به گریه کرد. - نمی تونید برید. مامانم همین جاها باید افتاده باشه. - ما همه جا رو گشتیم اما خبری از مامانت نبود. - خودمون دیدیم افتاد. پیدا میشه. ما کم گشتیم. رهبر گروه با حرص و نگرانی گفت: - نمی‌تونیم بیشتر بمونیم، هوا هنوز ابری هست. باید بریم.
  14. پارت سه من گفتم: - ببخشید عمو من خواب مونده بودم. سعی کرد مهربون‌تر صحبت کنه: - آخه عمو جون! می‌دونی اگه توی طوفان گیر کنیم چه اتفاقی می‌افته؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم. واقعا نمی‌دونستم. از واکنش من خندید. - باشه. بهتر دیگه راه بیفتیم. ماهم بین جمعیت رفتیم و همه به پرواز در اومدیم. مامان به من گفت: - گلپرم! تو هنوز بچه‌ای و تا حالا این راه طولانی رو پرواز نکردی پس ممکن خسته بشی. گفتم نگران نشی. - اگه نتونم چی؟ - می‌تونی خدا وقتی زمان مهاجرت رو این موقع می‌ذاره به شما توان پرواز طولانی داده. ما همه توی این سن مهاجرت کردیم. با حرف مامان خیالم راحت شد. اما هنوز یک ربع از پروازمون نگذشته بود و قرار بود بعد از نیم ساعت حرکت پناهگاه پیدا کنیم و کمی استراحت کنیم که هوا ابری شد. یکی از همراهانمون به رییس کاروان گفت: - باید به جایی پناه ببریم. - می‌بینی که اینجا دشت هست. اولین درخت بزرگی که دیدیم در زیر آن پناه می‌گیریم. اما طوفان مدام بیشتر و بیشتر میشد. پرواز توی این حالت برای من که بچه بودم خیلی سخت بود. یک لحظه احساس کردم که بال هام سنگین شده. - مادر بال هام خیس هست. - گلپرک سعی کن تندتر بال بزنی تا آب از روشون بریزه. تسلیم نشو مامان! اما من داشتم تسلیم میشدم. چیزی نگذشت که بال زدن هام آروم و آروم تر شد و به سمت پایین می رفتم. فهمیدم دیگه طاقت ندارم. فریاد زدم: - مامان! توی همون طوفان نگاه مادرم رو که به سختی بال میزد دیدم. وقتی داشت به سمت زمین می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم این آخرین بار هست که نگاهش رو می‌بینم فریاد کشید: - گلپرک! و خودش رو به سمت من سوق داد. به زیر من رفت و من رو به بالا هول می داد و تند تند بال میزد و می‌گفت:
×
×
  • اضافه کردن...