رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

sanli

مدیر آینده
  • تعداد ارسال ها

    107
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

sanli آخرین بار در روز فروردین 30 برنده شده

sanli یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

1 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.

دستاورد های sanli

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • One Month Later
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

224

اعتبار در سایت

  1. لذتی بالاتر از این نیست
    کسی را بیابی که
    جهان را مثل تو ببیند
    اینگونه می فهمیم
    دیوانه نبوده ایم ...

  2. سلام درخواست کاور برای رمانم میخواستم
  3. part 90 -این قانون تیان شان نه ما حتی امپراطور هم نمیتونه دخالت کنه هکتور دلش برایش میسوخت که قرار بود چیزی که مال خودش هست را به او بدهد تا ببرد به کسی که از بچگی آبشان باهم توی یه جوب در نمیاد. یل با سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت منتظر بود تا جرمش را بگویند و از دستشان فرار کند. این بهتر بود تا بماند و دستش بریده شود. میروتاش نزدیکش شد و موج دستش را گرفت و بلند کرد و گفت: -همه شاهد بودیم که این دختر نشان پادشاهی پنگلای را دزدیده بود و من میخوام یه لطفی بهش بکنم… دستش را با خشم بیرون کشید و داد زد: -لطفت رو نمیخوام آدم فروش وزیر سوک با حرص و عصبانیت به پایش زد و دست و پا روی زمین افتاد این دومین بار بود که اینگونه تحقیر میشد! دستش لرزید و نیرویی از دستش بیرون زد که از چشمان میروتاش دور نماند و سریع همان دستش را گرفت و فشرد و گفت: -این دختر را به عنوان برده به پنگلای میبرم. تنش یخ بست و زبانش را بست. این پسر از جانش چه میخواست که بخواهد او را با خودش ببرد. فیلیپ اعتراضانه زبان کرد که میروتاش اجازه اینکار را نداد و در یکجا ایستاد. ملکه با چشمان مرموزانه نگاهی به یل انداخت، میخواست یداند چه چیزی در وجود او بود که اینگونه پسرش و میروتاش دست و پایش را گم کرده اند. پادشاه که از اینکارها حوصله‌اش سررفته بود سریع موافقت کرد و گفت: -هر طور میلت هست انجام بده بعد سمت نوازنده ها چرخید و داد زد: -شروع کنین بنوازین! همان لحظه بود که تمام فضا را گرفت فقط آن لحظه یل واقعا نمیدانست که چه حسی نسبت به میروتاش دارد که هربار نجاتش میداد یا هرکاری میکرد نزدیکش بشود! دلش میخواست متنفر باشد ولی همچین حسی نداشت! آن روز با تمام سختی هایش بعد از تاجگذاری میروتاش برای یل روز طولانی بود و طاقت فرسا! هرچقدر فکر میکرد چطور سوک آن همه طولانی عمر کرده و جسم اینگونه از او متنفرهست مطمئن بود یک ربطی به جسم دارد که بادیدنش آشفته شد. نکاهش به پارچه دستش انداخت که هکتور قبل از رفتنش به داده بود، لبخندی به ساده لوحی‌اش زد و سرش را تکان داد. -به چی میخندی پوفی کشید و سرش را به اطرافش چرخاند که پراز درختای سرسبز بود چرخاند و جوابش را نداد. همان لحظه میروتاش با صدای بلندی از داخل کالسکه گفت: کاروان رو نگه دارین یکی از نگهبانان با اسب سمتش حرکت کرد: - سرورم چیزی شده بی توجه به نگهبان پیاده شد و سمت یل رفت. نگهبان بیچاره از اسب پیاده شد و همراهش راه افتاد در کل وظیفه او مراقبت از او بود وتا جان داشت مثل سپر در مقابلش ایستاده بود.
  4. part 89 یل باچشمان گریان خیره اش شد که امپراطور گفت -تو دخالت نکن پسر -ولی پدر این… وزیر سوک میان حرفش پرید و گفت -عالیجناب بهتره به حرف پرتون گوش بدین وقتی دید از طرف او بخاری بلند نمیشود سرش چشم گرفت. به خودش اعتماد داشت او چیزی برنداشته بود اصلا وقت اینکار را نداشت انقدر بلا به سرش امده بود که اصلا فکر دزدیدن چیزی به ذهنش خطور نمیکرد. نگهبانان نزدیکش شدن تا بگردنش، هیچ وقت این بی احترامی را قبول نمیکرد و بلاخره یک روز انتقامش را خواهد گرفت. بعد از کلی کشتن ناگهان یکدفعه چیزی از جیبش زمین افتاد و میروتاش لبخند خبیثی زد وگفت: -اوناهاش تمام چشم سمت ان مرواریدی رفت که از جیب یل زمین افتاده بود و داشت قل میخورد. وزیر سوک سمت مروارید رفت و خم شد و برداشت. هکتو با تعجب به یل خیره شد و یل با شوک مبهوت شده یکجا ایستاده بود و داشت فکز میکرد کی وقت این را داشت که چیزی بدزده! تا یادش میامد یا خدمتکار بود یا یک رقاص تا حالا وقت این را نداشت که بخواهد از کسی دزدی کند! جطور ممکن هست! یک لحظه چشمانش به مردمک خندان میروتاش افتاد و سمتش یورش برد که هکتور از کمرش گرفت و عقب کشید. -آروم باش دختر -کار اون بوده نه من! فیلیپ سمتش میرود و سیلی محکمی روی صورتش میزند و با خشم می‌غرد: -داری به پادشاه پنگلای بی حرمتی میکنی اینبار به معنای واقعی گریه‌اش گرفته بود و دلش میخواست داد بزند و همه‌اشان تیکه تیکه کند ولی دست و بالش بسته بود نمیتوانست کاری کند. نگاهش که به زیبا افتاد دستانش را مشت کرد و چشم بست. هکتور با خیض به فیلیپ غرید: -به چه دلیلی تو به خدمتکار من اهانت کردی -همانطور که خدمتکتر شما به پادشاه ما اهانت کردـ میروتاش که ازاین وضعیت زیادی راضی نبود و دست عمویش را کشید وگفت: -ما دزد رو پیپا کردیم حالا باید منتظر مجازاتش باشیم یل که میدانست تمام ان اتفاقات تقصیر او بوده است دندان گروچه ای کرد و گفت: -کاری میکنم توانش رو پس بدی ملکه از جایگاهش پایین امد و نزدیک امپراطور ایستاد و گفت: -در قانون تیان شان هرکسی دزدی کنه باید دستش رو قط کنیم ویا طرف مقابل باید فرد را به عنوان برده به مدت یکسال بگیرتش یا حالا مونده جناب میروتاش تصمیم بگیرد. هکتور مداخله کرد: -من این اجازه رو نمیدم مادر
  5. part 88 یل نگاه غیضش را به سوک انداخت و دست گذاشت روی سوزش زخمش حالا متوجه میشد که ان جسم از سوک میترسد و بادیدنش واکنش نشان میدهد مطمئن بود که این دختر با این خاندان ارتباطی دارد ولی چرا مگر این دختر کی بود که تمام انها را میشناخت. هکتور سمتشان پاتند کرد و روبه پدرش کرد و گفت: -این دختر ذو من اوردم قصر خدمتکار مخصوص منه پدر یل با متعجب نگاهش شد وسرش را خم کرد تا داینکه چشمش به یون افتاد و ابروهایش را بالا داد او هم انجا بود کسی که دلیل مرگش و ان جنگ هزاله بود اگر یون دخالت نمیکرد با او مخالف نبود شاید الان همه چیز انطور که او میخواست پیش میرفت .لی وقتی یون درست دست گذاشت نقطه ضعفش و با او مخالفت کرد بقیه قبایل هم به دهان یون نگاه میکردن قبول کردند که مقابل او بیستند. یون نگاه خیره یل را که دید با اخم همیشگی اش به او نگاه میکرد تنها حسی که ان موقع بهش دست داد حس اشنایی یک رفیق در گذشته را به اومیداد و این ضربان قلبش را تند تر میکرد. یل با صدای امپرا طور از جایش بلند شد و به چشمانش خیره شد او اهل گوش دادن به حرف خهای کسی نبود همانطور که در گذشته بود. بنظرش امپراطور زیادی ضعیف میامد کسی که موقع حرف زدن به زبان ان و این نکاه میکند اصلا لایق امپراطوری نبود بخصوص ان امپراطوری که هیچ قدرت خاصی از خودش نداشت -خیلی دلم میخواد بدونم چطور تونستی به هکتور کمک کنی تا کمان رو پیدا کنه نفسش را بیرون فرستاد و با کلافگی به پادشاه نگاه کرد واقعا هیچ جوابی نداشت بگوید اصلا چیزی برای گفتن نداشت چه باید میگفت ؟اینکه کاهن اعظمه هست ان موقع ان جماعتی که درانجا حضئر داشتن تشنه خون او بودن یک لحظه او را ول نمکیردن مکثی کرد و یک چیزی به ذهنش خطور کرد و گفت: -من فقط چیزی رو نشون دادم که بلد بودم -تو تمام راه های ان کوهستان رو بلدی؟ چشم بست و لبش را گزید و چه میگفت چرا مغزش در ان لحظه کار نمیکرد چرا هکتور زبان بسته بود و یاری اش نمیکرد.چیزی نگفت که میروتاش برای اینکه زیادی یل تابلو نکند سریع گفت: مروارید نشانم نیست فیلیپ از جایش پرید و نزدیک میروتاش شد. یعنی چی پسر؟ -نیست عمو خودش را گشت ولی خبری از مروارید نشان نبود. صدای پچ پچ های مهمان ها بلند شد و درگوش‌های هم دیگر حرف میزدن. امپراطور سرش را تکان داد و گفت: -فکرت را به کار بنداز پسر یعنی چی نیست اون نشان برای فرمانداری تو بود. میروناش سریع تغیر رویه داد و سمت یل چرخید و دستش را دراز کرد و گفت: -اون… اون برداشته تمام سرها سمتش چرخیدند و خودش با تعجب نگاهش کرد وگفت: -داری چی میگی اصلا من همچین چیزی ندیدم وزیر سوک به نگهبانا دستور داد تا بگردنش. یل ان موقع دلش میخواست سر میروتاش را به دیوار قصر بکوبد تا بمیرد، دلش میخواست خفه اش کند تا دیگر حرفی نزند. آن موقع انقدر عصبی بود که گریه‌اش گرفته بود مانده بود میان هزار گله گرگ که هیچ رحمی نداشتن. از وزیر سوک متنفر بود همان مردی بود که حتی پدرش هم اورا قبول نمیکرد حالا برایش وزیر شده بود! نگهبانان نزدیکش شدن و میخواستن دست درازی کنند هکتور داد زد: -عقب بی ایستید
  6. part 87 هکتور نفسش را بیرون فوت کرد و لعنتب زیرلب گفت و با خوش رویی جوابش را داد: -کمان از نقشه باستانی که در کتابخانه وجوداشت برداشتم طبق اون نقشه پیدا کردیم به وضوح در کلماتش حقیقت را میتوان حس میکرد و این باعث میشد بزرگان مجلس حرفی برای گفتن نداشته باشن درحالی که فیلیپ زاران سوال در استینش داشت . -میتونیم بپرسیم چطور خط باستانی رو تونستین بخونین دستانش را مشت کرد و نگتاهی به جمعبت مقابلش انداهت تا یل را پیدا کند ولی هیچ اثری از او نبود.از سوال هایی که فیلیپ از او میپرسید فشار اهسته از درون او را میخورد و جواب کاملی نمیتوانست به او بدهد دستش را فشار داد و حرفی که نباید میزد را به زبان اورد: -توسط یه دخترتونستیم ان نقشه را رمز گشایی کنیم صدای ههمهمه مردم سالن بلند که همه اشان تو درتوونامعلوم بود.هرکسی یه نظری داشت و به زبان می اورد .هکتور به چشمان قرمز شده مادرش چشم دوخت که ملکه با تندب از جایش بلند شدو روبه فیلپ کرد وگفت: -حتما جناب فیلیپ خواستار دیدار دختر را دارند. اینبار عالیجناب جوابش را داد: -دختر رو صدا بزنید باید کسی که به ولیعهد کمک کرده را ببینم هکتور به یکی از سربازان دستور داد به مایکل بگوید لارا به انجا بیارند. چندقیقه بعد وزیر سوک روبه فیلیپ کرد و گفت: -میشه بدونم سوالاتی که میپرسین از روی چه حسابی هست فیلیپ خندید و گفت: -بزار رو حساب وفاداری وزیز سوک چشم نازکی کرد و روبه عالیجناب کرد و گفت: -چطوره قبل از امدن ان دختر ما جناب میروتاش را به عنوان رئیس خاندان پنگلای معروفی کنیم عالیجناب دستی روی محاسنش کشید و گفت: -میروتاش رو اینجا نمیبینم فیلیپ به نکنت افتاد و گفت: -الان اینجا بود برای... . همان لحظه بود که مایکل و یل و میروتاش داخل شدند و نگاه ها سمت انها کشیده شد. هرسه با تعجب وبه اطرافشان نگاه کردن. یل به ارامی لب زد: -اینجا چه خبره مایکل جواب داد: -نمیدونم انگار منتظر ما بودن عالیجناب از جایش بلند شد و نزدیکشان شد و روبه روی یل ایستاد -حدس میزنم ان دختر توباشی نه پسرم! -بله عالیجناب یل که از متعجبی اخم هایش درهم شده بود نگاه کوتاهی به هکتور انداخت و سرش را به معنی چیده تکان داد که وزیر سوک سمتشان پاتند کرد و از پشت به پای یل زد تا زانو بزند بعد گفت: -وقتی داری با ولیت حرف میزنی باید سرت پایین باشه یل از حرص و عصبانیت تنها کاری که کرد دستانش را مشت و با چشمان خون نشسته نگاهش کرد حالا به روزی افتاده بود که یک موش کثیف به او دستور میدهد. لعن هکتور قبل از اینکه پاتند کند سمتش میروتاش سریع زانو زد و روبه عالیجناب کرد و گفت -گستاخی من رو ببخشید علحضرت این دختر تازه به قصر اومده ار رسم رسومات قصر خبر نداره امپراطور سرش را تکان داد و روبه وزیر سوک کرد و گفت -بهتره تو دخالت نکنی
  7. part 86 میروتش که تازه هوا به ریه هایش فرستاده بود سرفه ای کرد و سریع گفت : -هیچی! یل با کنجکاوی و متعجب نگاهش کردفکر میکرد الان او را لو میدهد و خودش را برای مبارزه حسابی اماده کرده بود ولی در عوض از او محافظت کرد. این پسر چی میخواد؟ نگاهش را گرفت و روبه مایکل کرد و گفت: -چیشده؟ مایکل سریع خودش را نزدیک میروتاش رساند و پشتش را نوازش کرد و با غیض رو به یل کرد و گفت: -چیکارش کردی نفسش بالا نمیاد رویش را گرفت و سمت در حرکت کرد که میروتاش گفت: -تقصی اون نیست حواس پرتی خودمه که اینجوری شدم دوباره شوکه شد و چذخید و نگاهش کرد، چشمانش یک جورایی گرمی یک حامی رانسبت بهش میداد که برایش قابل باورد نبود. ان دوتیله چشم چقدر محتاج کمک او هست. از اتاق خارج شد. نمیدانست کجای راه مستقیم به بیرون خطم میشد تا نفسی بگیرد و مغزش از هجوم سوالات آرام باشد. میروتاش چگونه هویت او میداند؟ این جسم چه مرتبطی نسبت به سوک دارد؟ میروتاش از او چه میخواهد و هزاران سوال دیگر بی پاسخ که جانش را در می‌آورد. خسته شده بود از این همه ندانم و بلاتکلیفی دلش میخواست آزاد باشد و پرواز کند ولی بهایی هرپروازی را باید میداد این برایش سخت بود. از جایی که امده بود رفت. هکتور بعد از تحویل دادن کمان بزرگان دربار گفت: این کمان رو به پدرم میدهم و نشان بزرگی و قدرتمندی کشور را تایید میکند. بزرگان دربار پچ پچی کردن بعد فیلیپ طبق معموا بادبزنش را باز کرد و سوالی پرسید: -میشه بدونم شما سرورم چگونه کمان را بدست آوردید از اونجایی که من شنیدم کمان هویی واقعا قدرت والایی دارد که بشود پیدایش کرد. هکتور از سوالی که فیلیپ پرسیده بود به وضوح جاخورد نمیدانست چه جوابی بدهد که وزیر سوک که استاد و به حساب می امد سریع پیش دستی کرد و در جواب فیلیپ گفت: -جناب فیلیپ شما دارین ولیعهد رو زیر سوال میبرین یون از حرف سوک اخمی کرد و زیر گوش فیلیپ گفت: -بازم از اون سوالای بی منطقت پرسیدی نگاهش کرد و لبخندی زدو گفت: -ببین چطوربه جون هم میندازمشون -کرم داری فیلیپ اینطوری ملکه رو وادار به دخالت میدی -بنظرم بهتره خودی نشون بده اینطوری ساکت نشستن ترسناکه بعد روکرد به وزیر سوک و با لبخند مخصوص خودش گقت: -جناب سوک بهتره صبر کنیم تا جواب ولیعد رو بشنویم
  8. ...

    عوا زرد میبینم😉

  9. چه زیبا

    1. sanli

      sanli

      چشات زیباست 😍

  10. مبارک مبارک رنگ جدید مبارک😘😘

    1. sanli

      sanli

      قربونت بشم مرسی

  11. عهه زرد شدی که موبارکا

    1. sanli

      sanli

      وایییی مرسی جانم 

    2. Khakestar
  12. گل آفتابگردون ما رو ببین💛

    1. sanli

      sanli

      قربونت جانم 

  13. اولین زرد انجمن@_@

    1. sanli

      sanli

      مرسی قشنگم 😍

      خیلی قشنگ شده 🥰

  14. part85 چرا هردفعه اتافقی برایش می افتاد او پیدایش میکرد؟ چرا هربار نگران حال او بود ؟چرا اصلا این پسر دنبال او هست و هرکجا میرود انجا حضور دارد؟ -مثل مرده ها افتاده بودی زمین نجاتت دادم این دومین باره که پیدات میکنم پوزخندی زد و گفت : -نترس ادم مردن نیستم میروتاش به ارامی نزدیکش شد و نگاهی بهش انداخت. اصلا باور نمیکرد که بعد گذشت چندماه اخرسر کنار کسی نشسته باشد که یک ملت از او میرتسند ولی هیچ ترسی نداشت انطور که در کتاب ها توصیفش میکردن نبود مثل دخترای دیگر میمیاند و ظریف و نحیفتر از انها بود صورتش گرد و موهای همرنگ چشمانش بود شاید کمی چشمان گربی اش او را به وحشت می انداخت ولی هیجچ حیله ای در ان دیده نمیشد.خیلی ظریف و ضعیفتر از ان بود که بخواهد اسم بزرگ کاهن اعظم رابه دوش بکشد. -اگه از نگاه کردن خسته شدی برو کنار بزار باد بیاد یل ازاین نزدیکی میروتاش حس خوبی بهش نمیداد. کمی دورشد و به ارامی گفت: -میتونم ازت چیزی بپرسم یل با قاطعانه جوابش را داد و از جایش بلند: -نه! بادش خوابید و با ناامیدی نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد دلش میخواست داد بزند و هویتش را بگوید که او را میشناسد ولی میترسید!ترسش از قدرت نبود بلکه میترسید کسی هویت او را بداند و نتوتند از او مراقبت کنم برای همین دلش میخواست نزدیکش نگه دارد. چشمانش را بست و قبل اینکه دست یل روی دستگیره در برسد سریع گفت: -میدونم کی هستی؟ گلویش خشک شد و تنش از عرق خیس و چشمانش را بست بلاخره ترسش به واقعیت تبدیل شد و ولی چگونه؟ برای اینکه خودش را نبازد سرش را چرخاند و گفت: -نمیدونم منظورت چیه؟ -من هیچ وقت اشتباه نمیکنم چشمات همه چی رو به ادم میگه یکدفعه کنترلش را از دست داد سمتش حمله ور شد و از گلویش گرفت و فشار داد و به دیوار چسباند و غرید: -ببین ادم فروش زیادی فضولی برات خوب نیست بهتره زبونت رو کنترل کنی تا سرت رو به باد نده میروتاش به سیم اخر زد و موچ دستش را گرفت وبه سختی زبان باز کرد صورتش از فشار دست او به سرخی میزد و چشمانش از حدقه بیرون امده بودند. -من فقط میخوام کمکت کنم با شنیدن حرفش دستش را شل کرد واخم هایش شدیدتر شد.ناگهان در باز شد و مایکل درچارچوب در ایستاد و سریع دستش را کشید. -اینجا چه خبره؟
×
×
  • اضافه کردن...