part 90
-این قانون تیان شان نه ما حتی امپراطور هم نمیتونه دخالت کنه
هکتور دلش برایش میسوخت که قرار بود چیزی که مال خودش هست را به او بدهد تا ببرد به کسی که از بچگی آبشان باهم توی یه جوب در نمیاد.
یل با سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت منتظر بود تا جرمش را بگویند و از دستشان فرار کند. این بهتر بود تا بماند و دستش بریده شود.
میروتاش نزدیکش شد و موج دستش را گرفت و بلند کرد و گفت:
-همه شاهد بودیم که این دختر نشان پادشاهی پنگلای را دزدیده بود و من میخوام یه لطفی بهش بکنم…
دستش را با خشم بیرون کشید و داد زد:
-لطفت رو نمیخوام آدم فروش
وزیر سوک با حرص و عصبانیت به پایش زد و دست و پا روی زمین افتاد این دومین بار بود که اینگونه تحقیر میشد!
دستش لرزید و نیرویی از دستش بیرون زد که از چشمان میروتاش دور نماند و سریع همان دستش را گرفت و فشرد و گفت:
-این دختر را به عنوان برده به پنگلای میبرم.
تنش یخ بست و زبانش را بست. این پسر از جانش چه میخواست که بخواهد او را با خودش ببرد.
فیلیپ اعتراضانه زبان کرد که میروتاش اجازه اینکار را نداد و در یکجا ایستاد. ملکه با چشمان مرموزانه نگاهی به یل انداخت، میخواست یداند چه چیزی در وجود او بود که اینگونه پسرش و میروتاش دست و پایش را گم کرده اند.
پادشاه که از اینکارها حوصلهاش سررفته بود سریع موافقت کرد و گفت:
-هر طور میلت هست انجام بده
بعد سمت نوازنده ها چرخید و داد زد:
-شروع کنین بنوازین!
همان لحظه بود که تمام فضا را گرفت فقط آن لحظه یل واقعا نمیدانست که چه حسی نسبت به میروتاش دارد که هربار نجاتش میداد یا هرکاری میکرد نزدیکش بشود! دلش میخواست متنفر باشد ولی همچین حسی نداشت!
آن روز با تمام سختی هایش بعد از تاجگذاری میروتاش برای یل روز طولانی بود و طاقت فرسا!
هرچقدر فکر میکرد چطور سوک آن همه طولانی عمر کرده و جسم اینگونه از او متنفرهست مطمئن بود یک ربطی به جسم دارد که بادیدنش آشفته شد.
نکاهش به پارچه دستش انداخت که هکتور قبل از رفتنش به داده بود، لبخندی به ساده لوحیاش زد و سرش را تکان داد.
-به چی میخندی
پوفی کشید و سرش را به اطرافش چرخاند که پراز درختای سرسبز بود چرخاند و جوابش را نداد.
همان لحظه میروتاش با صدای بلندی از داخل کالسکه گفت:
کاروان رو نگه دارین
یکی از نگهبانان با اسب سمتش حرکت کرد:
- سرورم چیزی شده
بی توجه به نگهبان پیاده شد و سمت یل رفت.
نگهبان بیچاره از اسب پیاده شد و همراهش راه افتاد در کل وظیفه او مراقبت از او بود وتا جان داشت مثل سپر در مقابلش ایستاده بود.