رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Trodi

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    356
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Trodi

  1. آره، حقمه که ناسزا و نفرین بشنوم از مادرم. صداها آرام شد و لاریس با نیش‌هایی بیرون زده، به‌سمتم هجوم آورد. ترسیده، دست‌هایم را سپهر صورتم کردم و جیغ بلندی از ترس کشیدم. یک‌نفر مرا تکان می‌داد و صدایم میزد، اسمم را می‌شنیدم از زبانش، اما قادر به تشخیص نبودم‌. خیلی گرمم بود و دانه‌های کوچک و خیسی را بر روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. با تکان شدیدی چشم باز کردم. همه دورم بودند و نگران، نگاهم می‌کردند. خواب بود؟ نه خیلی واقعی بود. آرش، دست گذاشت روی پیشانی‌ام و گفت: - فکر کنم تب کرده، خیلی صورتش داغه. بابا دستم را گرفت و گفت: - خوبی دختر بابا؟ چی‌شده چه خوابی دیدی؟ باید می‌گفتم؟ نمی‌دانم. لکنت زبان گرفته‌بودم. آب دهانم را قورت دادم و با یکم لکنت گفتم: - با... بابا کمکم کن اون... اون همتون رو می‌کشه رحم نداره! بابا اخمی بر ابروهایش انداخت و گفت: -‌ چی میگی سارا؟ کی می‌خواد مارو بکشه؟ ترسیده‌بودم، دست‌و‌پام می‌لرزید. نکنه بیاد و خانواده‌ام رو بکشه؟ - بریم، بابا اینجا بمونیم اون هیولا میاد همه رو می‌کشه م... من دیدم او... اون خیلی خطرناکه! مامان سرم را بوسید و با گریه گفت: - سارا دخترم، خواب دیدی مادر کسی نمی‌خواد مارو بکشه‌. گریه‌ام گرفته‌بود، چرا آنها باورم نمی‌کردند؟ اگر آن مار بلایی سرشان بی‌آورد، من میمیرم بدون یک از آنها اما آنها توجه نمی‌کردند که جانشان در خطر است. اشک‌هایم روی گونه‌هایم سرخورد، آشفته بودم. حال چطور به آنها بفهمانم باید از اینجا برویم؟ ارشیا بغلم کرد و گفت: خواهری، حالت خوبه؟ - نه، ارشیا تو باورم کن. بخدا راست میگم اون همه رو می‌کشه من... من آوردمش اینجا اون دست از سرمون برنمی‌داره. نگاهشان یک جوری بود، با همیشه فرق داشت؛ انگار به یک دیوانه نگاه می‌کنند‌. پریشانی از چهره‌ایشان معلوم بود، ناله‌وار گفتم: - چرا باور نمی‌کنین؟ من دیدمش، اون شمارو می‌کشه. نگاهی بین همدیگه ردو‌بدل کردند و پدرم گفت: - باورت کردیم، عزیزم بخواب فردا راجبش حرف می‌زنیم. - اما... . مامان وسط حرفم گفت: بسه! تو بگیر بخواب من میرم برات شیر بیارم. میام اینجا پیشت می‌خوابم. همه از اتاق خارج شدند و من سرم را گذاشتم، چشم‌هایم را بستم. صدای درب را شنیدم که باز و بسته شد. آرام چشم‌هایم را باز کردم و رفتم پشت درب ایستادم. صدای حرف زدنشان را می‌شنیدم. مامان: چی به سر دخترم اومده؟ بچم هر روز وضعش داره بدتر میشه. و بعد آرام شروع به گریه کردن کرد. ارشیا: مامان، آروم باش خوب میشه! مامان: بچم دیوونه شده، الهی مادر بمیره. آرش: بهتره ببریمش پیش یک روانشناس. درب را باز کردم و با صدای بلندی گفتم: - من دیوونه نیستم! آرش: ما هم نگفتیم تو دیوونه هستی. روانشناس مثل یک دوست کمکت می‌کنه می‌تونی باهاش حرف بزنی. - بسه! لازم نیست توجیه کنی. اعصابم خراب بود و باید یک‌جوری خودم را آرام می‌کردم. یک گلدان دم دست بود، آن را برداشتم و پرت کردم سمت دیوار؛ به هزار تیکه تقسیم شد خاک‌هایش فرو پاشید. من چرا این کار را کردم؟
  2. نام اثر: مذلت ژانر: اجتماعی، فلسفی نویسنده: الهام مقدمه: عرصه‌ی قدرت چون مارپیچی از مه و آتش است که چشم‌ها را می‌فریبد و دل‌ها را به زنجیر می‌کشد، زیرا در آن، حقیقت‌ها پیچیده می‌شوند و انسان‌ها گاهی برای رسیدن به اهدافشان، دروغ‌ها و فریب‌ها را می‌پذیرند. قدرت، مانند یک سایه‌ی سنگین، بر شانه‌های انسانیت می‌افتد و توانایی فرد را برای تصمیم‌گیری صحیح تحت تأثیر قرار می‌دهد. در این فضا، صدای وجدان که همیشه به انسان یادآوری می‌کند تا مسیر درست را انتخاب کند، در دنیای پرآشوب قدرت خاموش می‌شود.
  3. Trodi

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    😐😂😂😂😂 وایب ترس؟ ( اسمت منو یاد اون دختره تو اینستا میندازه میگه هااانی😂 پروفت وایب پری دریایی بهم میده فانتزی)
  4. Trodi

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    پروفایل و اسم نفر قبلیت چه وایبی بهت میده؟ و نظرت در مورد پروفایلو اسمش چیه؟
  5. نکن اشتباهه پشیمون میشی!
  6. سلام خوبی عزیزم حداقل چند پارت باید بزارم که بشه تو یک تالار انتقالش داد؟

    ادامه  
    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      سلام عزیزم حداقل ۲۰ الی ۲۵ پارت

    2. Trodi

      Trodi

      باش گلی 

  7. (سارا) آن مار لاریس، کُنج اتاقم بود. جیغ کشیدم، ارشیا آمد. لاریس تبدیل شد و با یک چهره‌‌ی شیطانی ارشیا را تیکه‌تیکه کرد! و بلعید. جیغ می‌کشیدم هر لحظه لاریس نزدیک‌تر می‌شد. وحشتناک بود.‌ خون ارشیا دور دهانش بود و سر بریده شده‌ی ارشیا در دستش، جیغ بلندی کشیدم و از یک‌جا سقوط کردم. آن تصویر از جلویم کنار رفت و تصویر زیرزمین جلویم آمد. زیرزمین پر از خون بود. سرهای بریده‌شده افتاده‌بود. نزدیک یک سر رفتم و با پا بهش ضربه زدم تا چهره آن سر را ببینم. سر برگشت اما... آن سر متعلق به مادرم بود! وای خدای من، لاریس درحال خوردن تن و بدن مادرم بود! یک دفعه همه‌جا تاریک شد صدای قه‌قهه‌ی بلندی در فضا پیچید. ترسیده عقب رفتم. نگاهم به جلویم بود، پشتم به کسی برخورد کرد تندی برگشتم تا ببینم با چه کسی برخورد کرده‌ام اما کاش برنمی‌گشتم! لاریس پشت سرم بود و می‌خندید با صدای بلند جیغی کشید و من به‌سمت در فرار کردم تا از آن‌جا خارج شوم. موهایم توسط لاریس گرفته‌شد. با سر افتادم. لاریس: تو من رو آوردی تو این خونه، حالا بمون و تماشا کن! اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم می‌ریخت. شروع به التماس کردم. تا شاید دلش به رحم آید، اما بعید می‌دانم دلی داشته باشد. - لطفاً، لطفاً ولم کن بزار برم. م... من غلط کردم آوردمت من نمی‌دونستم تو... فکر کردم یک مار خوشگلی خوشم اومد آوردم تو رو خدا ولمون کن. موهایم در دستش بود و هر لحظه محکم‌تر می‌کشید. کف سرم از شدت درد می‌سوخت. حس می‌کردم ریشه‌ی موهایم ممکن است هر لحظه از سرم جدا شود و جلویم بیفتد.‌ - کجا؟ سارا من هنوز باهات کار دارم. زوده برای رفتن! حرفش که تمام شد، تن و بدنم به لرزه درآمد‌. اسمم را یک‌طور عجیب گفت. و این به شدت مرا ترساند! دگر چه خیالی داشت برایم؟ نه من نمی‌خواهم ثانیه‌ای در این مکان بمانم. کاش لاریس را نمی‌آوردم. حال دیگر افسوس خوردن چه فایده؟ صدای جیغ‌هایی بلند شد. صداها برایم خیلی آشنا بودند اما... صداها خراشیده‌بودند و انگار از عمق جهنم می‌آمدند، صدای نفرین می‌شنویدم، نفرین مادرم را، مادرم مرا نفرین می‌کرد؟ چرا؟ مگر چه کردم که اینگونه مرا نفرین می‌کند و ناسزا می‌گوید؟ صدایی در ذهنم فریاد زد و با بی‌رحمی تمام گفت: «تو مقصری حقته نفرین و ناسزا بشنوی! تو یک نفهمی که حرف ارشیا را قبول نکرد و آن مار لعنتی را آورد در خانه و در کنار خانواده‌ات»
  8. Trodi

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آنیل
  9. سلام خوش اومدید به انجمن نودهشتیا 

    ادامه  
  10. سلام عزیز میخام رمانم از انجمن حذف بشه 

    ( از خطه مارها)

    و (تقاطع اضداد)

    ادامه  
    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 5
    2. Trodi

      Trodi

      چشم گلی میزارم مرسی از حرفاتون:) بزودی پارت میزارم

    3. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      ممنونم 💙🥺

    4. Trodi

      Trodi

      فدات بشم

  11. بطری رو چرخوندم که سرش به من و پایینش به پری افتاد. - حقیقت. - واقعاً برات مهم نیست همه ازت میترسن؟ از پری چیزی پنهون نداشتم پس حرف دلم رو گفتم: - اذیت می‌شم وقتی همه با ترس بهم نگاه می‌کنن، حتی خانواده‌ام! دوباره بطری رو چرخوندم که سرش به‌سمت پری افتاد و پایینش به‌سمت من - حقیقت. - چرا بهم نمیگی من چی هستم و تو چرا اومدی سراغم؟ - این رو نمیتونم بگم. - چرا؟ بارها ازت پرسیدم ولی جوابت همینه، من خسته شدم می‌خوام بدونم چه موجودی‌ام میفهمی؟ خسته، حتی خانواده‌ام ازم میترسن اونوقت من حق ندارم بدونم چرا؟ - آروم باش نیرا من اجازه ندارم بهت بگم تا وقتش برسه، اونوقت هرچی بخوای میگم. - چه اجازه‌ای؟ کی باید اجازه بده؟ نمی‌بینی حالم رو؟ اون نگاه‌های مردم به من رو؟ - نیرا تو خاصی و بلاخره میفهمی، پاداش همه‌ی اذیت شدنات رو می‌گیری پس صبور باش. بحث باهاش بی‌فایده هست پس ادامه ندادم و دوباره بطری رو چرخوندم، سرش به من افتاد و پایینش به پری - جرعت. - تا یک هفته دیگه باید برا خودت دوست پیدا کنی. ـ نه پری خودت هم می‌دونی آخرش چی می‌شه. - این‌بار شاید فرجی شد و آخرش خوب تموم شد! ـ باشه بهتره ادامه ندیم‌! برای شب ماکارانی درست کردم چون پری عاشق این غذاست. بعد غذا خوردن برای فردا هرچی لازم داشتم رو آماده کردم و گذاشتم رو عسلیِ کنار تخت. چشم‌هایم را بستم و بعد یک ربع اینور و اونور کردن خودم، خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. یه دوش گرفتم و لباس‌هام رو پوشیدم. - نیرا بیا صبحانه بخور بعد بریم. - دیر میشه، پری بیا تو دانشگاه یک چیزی می‌گیرم بخوریم. - باشه. کیف و دفتر کتاب‌های لازم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. به ایسگاه تاکسی رفتم و سوار یک تاکسی شدم. استرس داشتم باز باید اون نگاه‌هارو تحمل کنم! عذاب آورده‌. بعد مدتی تاکسی جلوی درِ دانشگاه ترمز کرد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. محوطه‌ی دانشگاه شلوغ بود. صدای پسرها و دخترها درهم تنیده‌بود. قدم برداشتم و رفتم سمت یک نیمکت نشستم دور از همه دور از اون نگاه‌ها! غبطه می‌خورم به عادی بودن این دخترهای جلوم، عادی بودن هم نعمتیه که من ازش محروم هستم. خوشا به حالشون. پری هم سرش را از کیفم بیرون آورده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم، که وقت کلاس شده بود. بلند شدم که پری افتاد داخل کیف صدای ظریفش رو شنیدم که بهم لعنت فرستاد. تو دلم یک معذرت می‌خوام گفتم و قدم‌هام رو تندتر کردم به‌سمت کلاس‌ها... . بعد از یکم گشتن کلاس رو پیدا کردم و در زدم صدای خانمی اجازه ورود داد، وارد شدم و آروم «سلام» گفتم، استاد با چهره‌ای که کاملا نشون می‌داد چقدر متعجب هست گفت: - سلام، خوش اومدی دانشجوی جدیدی؟ - بله. استاد: خودت رو معرفی کن. - نیرا احمدی هستم. بعد از این‌که همه خودشون رو معرفی کردن، آخر کلاس روی یک صندلی نشستم. تا آخر کلاس سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم اما هرچی دور و برم رو نگاه می‌کردم نمی‌فهمیدم کی زل زده بهم. گرچه من به این نگاه‌ها عادت کردم. استاد با یه «خسته نباشید» کلاس رو ترک کرد.
  12. دفتر را گذاشتم سرجایش و زیر پتو خزیدم. خوابم نمی‌برد.کلی فکر و خیال در ذهنم بود که نمی‌گذاشت بخوابم؛ گر چه من سال‌هاست خواب راحت ندارم. یک قرص از تو وسایلی که از تیمارستان آورده‌بودم برداشتم و بدون آب قورت دادم، دوز قرص بالا بود. کم‌کم چشم‌هایم گرم شد و به خواب رفتم. یک خانه‌ی تاریک و ساکت بود که یک بچه، عروسک به دست، ترسیده در خانه می‌گشت. یک لحظه به عنوان یک روح و یا همچین چیزی تماشاگر بودم و یک لحظه هم انگار در جسم آن دختر قرار داشتم. تصاویر بسیار برایم آشنا بود. دختر عروسکش را محکم بغل کرد و به‌سمت آشپزخانه رفت. دستش را روی شکمش گذاشت؛ گویی گرسنه بود. چرا مادرش آن‌جا نبود؟ پدرش کجا بود؟ یک لحظه جای آن دختر بودم و انگار آن حس‌ها را من داشتم. بسیار گرسنه و ترسیده‌بود زیر لب زمزمه می‌کرد: « بابا، مامان» بغض داشت. گلویش تحمل این حجم از بغض را نداشت. او هنوز کوچک بود. دختر به‌سمت اتاق خواب مادرش رفت.‌ بغضی در گلویم قرار گرفت. اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم می‌ریخت. سعی کردم جلوی آن دختر را بگیرم. جلویش ایستادم و با بغض گفتم: - نه، لطفاً اون‌جا نرو. خواهش می‌کنم، من رفتم اما تو نرو. اما او صدایم را نمی‌شنید؛ گویی وجود مرا حس نمی‌کرد. نمی‌کرد. - نرو لطفاً خواهش می‌کنم، نباید اون‌جا بری!باز هم صدایم را نشنید و دستش را بر روی دستگیره در گذاشت. آرام دستگیره را چرخاند، در باز شد. کاش باز نمی‌شد! کاش آن دختر به آن اتاق وارد نمی‌شد و کاش... این‌گونه نمی‌شد!. صدای جیغ دختر را شنیدم و قلبم به درد آمد، برای آن‌که صدایش را نشونم گوش‌هایم را محکم گرفتم. گفتم نرو گفتم من رفتم اما تو نرو و تو گوش نکردی‌. روی پا نشستم و گوش‌هایم را گرفتم. کاش کر می‌بودم و این صدا را نمی‌شنیدم و کاش کور بودم و این صحنه را نمی‌دیدم! صدای گریه‌هایش، ضجه‌هایش، بعد از مدتی آرام شد؛ گویی جز من کسی در آن خانه وجود نداشت. دختر آرام شد دیگر صدایش نیامد... اما کاش ادامه می‌داد و خودش را خالی می‌کرد. دختر برایم آشنا بود، آشناتر از یک آشنا. در اتاق نیمه‌باز بود، و دختر روی زمین یک گوشه در خود جمع شده‌‌بود و آن سایه بالای سرش بود‌‌. تا پایم را داخل اتاق گذاشتم، انگار فردی مرا از پشت کشید و بالا برد. انگار روحی بودم که از دیوارها عبور می‌کردم و در دل آسمان پرواز... هم‌چو پرنده‌ای آزاد. گیج بودم انگار از یک‌جا سقوط کرده‌ام. اطرافم را نگاه کردم، در اتاق خود بودم و ساعت‌دیواری را نگاه کردم، ساعت ۳:۱۶ دقیقه بود. هرچه کردم، خوابم نبرد. مدام جایم را عوض می‌کردم، اما خوابم نبرد. در حمام را باز کردم و کلید برق حمام را زدم تا یک دوش بگیرم. لباس‌هایم را درآوردم، لباس‌ها را گوشه‌ی حمام انداختم و زیر دوش ایستادم، آب را باز کردم و همان‌طور بدون حرکت ایستادم. نگاهم به تصویرم روی آینه افتاد. بدنم زخمی بود، زخم‌هایی که نمایان‌گر گذشته است.
  13. Trodi

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نیما
  14. Trodi

    مشاعره با اسم دختر🩷

    دانیال
  15. Trodi

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرین
  16. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  17. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  18. Trodi

    https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  19. Trodi

    https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  20. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  21. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  22. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
  23. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/

     

    سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.

    ادامه  
×
×
  • اضافه کردن...