رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Trodi

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    357
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Trodi

  1. مرسی جانم بابت لایک هات:)

    خوشحال میشم نظرتو بدونم درمورد رمانم

    1. shirin_s

      shirin_s

      سلام

      خیلی قشنگ و کنجکاو کننده بود.

      منتظر ادامه‌اش هستم:)

    2. Trodi

      Trodi

      مرسی جانم، حتماً 

      خوشحال میشم تا پایان رمان همراه باشید 

  2. همه‌ی خریدها رو چیدم تو کابینت و یخچال. رفتم سراغ لباس‌ها، یکی‌یکی همه‌ رو تا زدم و گذاشتم توی کمد و کشوها. حوله‌ام رو برداشتم و لباس‌هام رو در آوردم و رفتم حموم. نقاب مشکی‌رنگم رو از روی صورتم برداشتم و حموم کردم... . شونه رو برداشتم و نشستم رو صندلیه میز آرایش، شونه رو کشیدم به موهای سفید‌‌رنگم، آب از موهام قطره‌قطره می‌چکید. نقش‌ُنگار ها روی سمت چپ صورتم پر‌رنگ شده‌بود و خیلی تو چشم بود، دستی روشون کشیدم‌، به‌خاطر اینا شونزده سال بی‌گناه عزاب کشیدم، عزابی که خانوادم بی‌گناه بهم دادن، آهی ناخواسته از گلوم خارج شد. پری غمگین بهم خیره شده‌بود، نمیدونم اگه اون رو نداشتم چطور باید از پس‌مشکلاتم برمیومدم. - عه پری نبینم چشم‌های غمگینت رو بیا بریم فیلم ببینیم. پری که قد و اندازه‌اش برابر بود با دستم. اومد روی شونم نشست و گفت: ـ اول تو شام بخور بعد بریم فیلم ببینیم. پری عاشق فیلم دیدن بود و این رو تو این شونزده سال خوب فهمیده بودم. به اصرار پری تخم‌مرغ پختم و خوردم، بعد جلوی تلویزیون دراز کشیدم و فلشم رو وصل کردم به ماهواره. تقریباً تا ساعت سه‌ی شب داشتیم فیلم می‌دیدیم که من خوابم برد همون‌جا. صبح با صدای پری از خواب بیدار شدم، تو هوا می‌چرخید و غر میزد. خواب‌آلود گفتم: ـ اه نکن پری بزار بخوابم. پری: بلند شو باید بریم دانشگاه. - بی‌خیال. پری: بلند شو میگم. انقدر غر زد که مجبور شدم بلندشم. مانتوی مشکی‌رنگم رو تنم کردم و یک شال قهوه‌ای هم سرم کردم. بعد از برداشتن برگه‌های لازم برای ثبت نام دانشگاه، از خونه خارج شدم. باید یک ماشین برای خودم جور می‌کردم.‌ تاکسی گرفتم و بعد از نیم ساعت جلوی دانشگاه پیاده شدم، خیلی شلوغ بود. مدیر اصرار داشت بدونه چرا نقاب میزنم، مجبور شدم بگم صورتم سوخته و نمی‌خوام کسی این سوختگی رو ببینه. به سختی راضی شد که تو دانشگاه نقاب روی صورتم باشه. کلاس‌هام از فردا شروع می‌شد. با پری رفتیم یکم تو شهر گشت زدیم چون هوا سرد بود، زود رفتیم خونه. کلید رو تو قفل چرخوندم و در باز شد، کلید رو برداشتم وارد خونه که شدم حجمی از گرما به صورتم خورد، لبخندی زدم و در را بستم. مانتوم رو از تنم درآوردم و روی مبل خودم رو ولو کردم. گوشیم رو برداشتم که صدای پری در اومد: ـ عه نیرا باز تو اون گوشیت رو برداشتی؟ می‌خوای مثل همیشه ساعت‌ها بشینی تو مجازی بگردی؟ پاشو، پاشو. ـ پاشم چیکار کنم؟ نگو فیلم ببینیم که جوابم «نه» هست. پری: باشه بابا، پاشو جرعت حقیقت بازی کنیم. پا شدم و یک بطری آوردم، روی زمین نشستم اون هم اومد جلوم نشست.
  3. چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. راننده‌ها با صدای بلند سعی میکردن مسافر جمع کنند. به‌خاطر صدای بلندشون سرم درد می‌کرد. سمت یک راننده رفتم و مقصد رو بهش گفتم. سوار ماشین شدم. باید منتظر می‌موندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خسته‌تر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاه‌هاشون رو هم نداشتم و این سر و صداها غیرقابل تحمل بود. به‌راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم حساب میکنم فقط راه بیوفته. سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به خیابون‌ها نگاه کردم، دلم برای این‌جا و خانوادم تنگ شده‌بود؛ خانواده؟ هه واقعاً میشه به اون‌ها گفت خانواده؟ با اینکه‌ اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اون‌ها رو خانواده‌ام می‌دونستم. باز هم خاطرات زنده‌شد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد. سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاه‌های گاه‌به‌گاه این راننده عذابم می‌داد. واقعاً این‌قدر این نقاب خیره‌کنندس؟ که نگاه هرکس رو به خودش جذب می‌کنه؟ چرا؟ نمی‌فهمیدن این نگاه‌ها اذیتم می‌کنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمی‌دید. چشم‌هام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس می‌کردم. بعد نیم‌ ساعت جلوی در خونه نگه‌داشت. کرایه رو حساب کردم و چمدون‌های مشکی‌رنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد در باز شد. نیایش (خواهرم) می‌خواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند.‌ فکر کنم خبر نداشت من اومدم، آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت: - نیایش چرا دیر کردی...؟ نیرا مگه به‌گوشیت آدرس خونه‌ات رو نفرستادم؟ هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری این‌طور استقبال می‌کرد؟ یک صدایی درونم گفت: - خودت رو جمع کن دختر، نباید بدونن حرف‌هاشون تو رو می‌شکنه. بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد مثل یک غده بود که نه پایین می‌رفت و نه می‌شکست. به سختی لب باز کردم و گفتم: - چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود. مامانم اخمی کرد و گفت: - تا بابات نیومده بهتره بری، آدرس رو الان برات میارم برو اونجا. درسته اون‌ها از من می‌ترسیدن یا من رو یک جادوگر می‌دونستن، ولی من دلم براشون تنگ شده. فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره. نیایش هنوز همون‌جا خشکش زده‌بود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم. یعنی من این‌قدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض رو داشتم، اما این‌بار سنگین‌تر‌ به‌خودم توپیدم: - کی می‌خوای عادت کنی تو فقط براشون یک جادوگر شوم هستی؟ کِی؟ آروم ازش جدا شدم. مامانم که صدای نیایش رو شنید بدو‌بدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.
×
×
  • اضافه کردن...