-
تعداد ارسال ها
225 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
8
تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s
-
خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پلههای کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا میرود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن میپیچد. بر تخت شاهانهاش تکیه زده و پا روی پا میاندازد. پسرش، همان ببر وحشی تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آمادهی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بیقراری میکردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و میغرد: _ همهشون مستحق مرگ هستن! آمادهی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفتهی اتاق تاریکش گرفته و کلافه میگوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندانهایی چفت شده ادامه میدهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شبگردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازهی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش مینشیند و نیشهای بلند و تیزش را به نمایش میگذارد.
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 4
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال اول؛ گزینه دوم سوال دوم؛ گزینه دوم سوال سوم؛ گزینه اول سوال چهارم؛ گزینه اول سوال پنجم؛ گزینه اول- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
با چشمهایی به خون نشسته به شاهکارش نگاه میکند. مردک پست را با دست و پای بسته روبروی کلبه اش رها کرده و دورش را ماده اشتعال زا ریخته و حالا تنها یک جرقه فندک لازم دارد. مرد به سختی خودش را از روی زمین بالا میکشد و التماس میکند: - نکن این کار رو، من نجاتت دادم، من تو رو از اون یتیم خونه کشیدم بیرون، من بهت شخصیت دادم، یادت رفته؟ دخترک عروسک خرسی که تنها یادگار پدر و مادرش بود را به خود میفشارد و فریاد میزند: - تو بدبختم کردی، تو خانواده ام رو به اون روز کشوندی؛ ذره ذره آبشون کردی. کاری کردی تا با دستای خودشون من رو جلوی یتیم خونه رها کنن. از تُن صدایش کم میشود و با صدایی آرام تر از قبل ادامه میدهد: - تو انقدر بهشون فشار آوردی، انقدر عذابشون دادی تا روزی که آدمهات بردنت بالاسر جنازه هاشون که کنار خیابون افتاده بود. مرد با درد فریاد میزند: - من اون روز تو مسیر خونهام اونا رو دیدم، فکر کردم جا ندارن گوشه خیابون خوابیدن، خواستم کمک کنم دیدم نفس نمیکشن؛ من خودم به پلیس خبر دادم. دخترک پوزخند به لب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: - فکر کردی هنوز هم اون دختر بچه کوچولوام؟ من دختر سادهای بودم ولی بچه های اون یتیم خونه یادم دادن که چطور باید باشم، من دیگه گول این حرفهات رو نمیخورم. - گول چیه بابا تو فقط قرصهات رو نخوردی، تو رو خدا تا دیر نشده بیا بازم کن، ازت خواهش میکنم. دختر این بار قهقهه میزند قوطی قرص را جلوی چشمانش تکان میدهد و میگوید: - اینا رو میگی؟ درب قوطی را باز میکند قرص ها را در مشتش میریزد و به سمتش پرتاب میکند. - با خودت ببرشون به جهنم. فندک طلایی مرد که اسم منحوسش نیز روی آن حک شده را نشانش میدهد. با لبخندی شیطانی فندک را به سمتش پرتاب میکند. در یک لحظه آتشی سهمگین برپا میشود. آتش زبانه میکشد، حرارت جهنمیاش بر صورتش سیلی میزند. آسمان از دودش سیاه گشته و صدای کلاغ ها گوش فلک را میخراشد. در میانهی شعلههای سر به فلک کشیده تنها دختری با پیراهنی سفید و موهایی پرشان، با عروسکی در بغل به چشم میخورد. دختری که در قلبش زخمی کهنه خوابیده و در چشمانش لذت انتقام سو سو میزند. با قدمهایی آرام میرود به سمت خانه حرکت میکند. با خود فکر میکند که اگر تا نیمههای شب این مرد باز نگردد باید به سراغ کلبهاش بیاید؛ شاید لازم شود تماسی هم با پلیس داشته باشد.
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
بینیام را بالا میکشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گرانبها به خود میفشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک میروم؛ نیمکتی چوبی با سایهبانی درختی و سنگ فرشی از برگهای سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت میایستم، آرام آرام نگاهم را از کفشهایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا میکنم. سر به آسمان بلند میکنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی میشوم. تخته چوبیام را در آغوش میفشارم و به رفت آمد آدمهای روبهرویم نگاه میکنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگها... تخته چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه میکنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول میشوم. تو را میکشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمیدارم و بر تن کاغذ میکشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی میکنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشتهای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحیام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر بهزیر، با چهرهای پر از اندوه میکشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس میکنم، کنارم نشستهای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال میکند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشیام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشیام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشیام است، حق مطلب را ادا نمیکنند؛ قلمی میخواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بیفروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینهاش میخواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگهای درخت سایهبان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را میخواهم، برای نقاشی نصفه نیمهی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش میدهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینیات در کنارم نیاز دارم.
- 11 پاسخ
-
- 4
-
-
مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشیاش میایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشتهی انگشتش میشود و دست دیگرش دور کمرش حلقه میشود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب میدید که دست در دست هم به سوی دروازهی قلعه میدویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانهی آتش پر پر میشوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند میکند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او میرساند. اِدوارد دستش را میگیرد و او را با خود میکشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا میکشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش میگذارد. با آن کفشهای پاشنهدار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه میچرخاند، با شنیدن نعرهی بلند اژدها لحظهای تپش قلبش متوقف میشود. هیچ چیز نمیتوانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد میزند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازهی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقهی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمیگرداند، صورتش را قاب میگیرید و میگوید: - تو باید بری، من کمکت میکنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش میکشاند. دخترک مقاومت کرده و میگوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشیهام تعریف کنی؛ نمیخوام تابلوی بعدیای که میکشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو میتونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینهی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم میمونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره میشوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعلههای آتش و سایهای از آن اهریمن را میبیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش میرسد؛ میتواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت میبرد. لحظهای تصاویر از جلوی چشمانش عبور میکند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعلههای آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظهای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشهی بینظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز میرود. دخترک با قلبی بیقرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانهی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه میخواهد.
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
سلام هانیه جونم خوبی
خیلی ذوق کردم برای انتشار دلنوشتهام😍🫶🏻
فقط یه اشتباه تایپی داره اونم اینه که من شادی نیستم شیرینم👈👉 میتونی درستش کنی؟💞
-
نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت درهای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدمها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دستهایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگهای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرصهای سفید کردم. از لرزش دستهام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرصهای تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطرههای اشکم یکی پس از دیگری پایین میاومدن. بینیم رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشمهام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلمهاش تلختر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص میگرفت. نفسهام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود.
- 6 پاسخ
-
- 5
-
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
فردا صبح وقتی بیدار شدم هیچکس نبود! هرچی پروانه خانوم و مه لقا رو صدا کردم جوابی نگرفتم. همه خونه رو گشتم و در آخر چشمم به یه کاغذ تاخورده روی میز افتاد! کاغذ رو باز کردم، خط عرشیا بود! نوشته بود: " از خونه بیا بیرون، نشونهها رو دنبال کن؛ ما اینجاییم." دوباره نامه رو خوندم. یعنی چی که نشونه ها رو دنبال کن؟ در خونه رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم. جلوی در خونه با شاخههای گل رز یه مسیر درست شده بود! سرخی لطیف رزها لبخند رو لبهام آورد. در خونه رو بستم، خم شدم یکی از شاخهها رو برداشتم و عطرش رو نفس کشیدم. بوی بهشت میداد. مسیر گلها رو در پیش گرفتم. نسیم ملایمی میاومد و شاخه درختهارو تکون میداد. آخر جادهی رزها یه بید مجنون با شاخههای بلند بود که نسیم شاخههاش رو به رقص درآورده بود. پایین پای بید یه قلب قرمز بزرگ بود که با گل های رز درست شده بود و وسطش یه جعبهی قرمز بود! کنار قلب زانو زدم و دیتم رو به سمت جعبه دراز کردم. قبل از اینکه جعبه رو بردارم صدایی تو گوشم گفت: - بالاخره اومدی! به سمت صدا برگشتم، عرشیا کنارم بود و بهم لبخند میزد. عرشیا دستهام رو گرفت و بلندم کرد، بعد خم شد و جعبه قرمز رو برداشت و جلوم زانو زد! مات حرکات قشنگش لب زدم: - چیکار میکنی عرشیا؟ دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند گفت: - باران، عزیزم، با من ازدواج میکنی؟ بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکردم، عرشیا ادامه داد: - تو باعث شدی من به زندگی برگردم. تو تنها امید من برای از جا بلند شدن بودی. اگه تو نبودی من تا آخر عمر رو همون ویلچر بودم. من یه بار تو رو از دست دادم، نمیخوام دوباره از دستت بدم. از کمی اون طرف تر صدای پروانه خانوم اومد که گفت: - دخترم میدونم حق داری، ولی حیفه باز بینتون جدایی بیفته. از وقتی تو اومدی به اون خونه زندگی دوباره به جریان افتاده بود. عرشیا رو تو به زندگی برگردوندی. بمون کنارش. مه لقا هم گفت: - ببین برات چیکار کرده! آرون یه شاخه گل هم نگرفته بود دستش، خاص شده دیگه نشده؟ تازه فیلمش هم گرفتم به عنوان مدرک. بعد هم چشمکی ضمیمه حرفش کرد. چشمهام پر از اشک شده بود.- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
باورم نمیشد؛ باورم نمیشد که این رو دارم از زبون عرشیا میشنوم. انگار داشتم رویا میدیدم، نه! من داشتم رویام رو زندگی میکردم. نفهمیدم از کی زدم زیر گریه فقط دیدم که عرشیا اشکهای صورتم رو گرفت و گفت: - قربون شکل ماهت بشم من، نبینم اشکهات رو؛ من چطور تونستم اشک تو رو دربیارم؟ صورتم رو با دستهام پوشوندم و دم عمیقی از هوا گرفتم که ریههام پر شد از عطر دلانگیزش... باید به همین راحتی کوتاه میاومدم؟ بینیم رو بالا کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: - چی باعث شده که فکر کنی بعد از دو ماه قهرت حالا من سریع آشتی میکنم؟ عرشیا تکخندی زد و گفت: - دختره و نازش، هرچقدر میخوای ناز کن شما رو سر ما جا داری. چشم غرهای به سمتش رفتم و از جا بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و گفتم: - اگه میخوای رضایت من رو جلب کنی باید، باید.. یکم فکر کردم، برگشتم سمتش و گفتم: - باید یه جور خاص ازم خواستگاری کنی! من به همین سادگیها بله نمیدم. عرشیا خندید یه دستش رو گذاشت رو یه چشمش و گفت: - چشم، اون هم به چشم...- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با لبهایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی میبست به مهلقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردنها، من نمیفهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن! با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق! آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیکهای غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده میشد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم. بعد از خوردن دست پخت معرکهی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش میداد. ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه! مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاقها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چایها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟ وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مهلقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید! آرون که داشت صدام میکرد و دنبالم میگشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، میخواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت: - آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟ نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت! مات و مبهوت گفتم: - مهلقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟ مه لقا گفت: - وا لوازممه دیگه! قدمی جلو گذاشتم و گفتم: - یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم. مهلقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت: - خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون میخوام این تابلو اینجا باشه.- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم. دلم نمیخواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمیخواد لحظهای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم.- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
ولی خب به هر حال قرار نبود اون باور کنه که کسی از من خبر نداره و رهام کنه. قرار بود تنهایی رو احساس کنه و دنبالم بگرده؛ قرار بود پشیمون بشه. وقتی منو ببخشه و دلش تنگ بشه میاد دنبالم؛ البته امیدوارم. تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که حالا چی میشه؟ مه لقا هم داشت سخنرانی میکرد که باید یه جوری مقابل هم قرار بگیریم. باید یذره از من دور باشه و بعد من رو ببینه اونم نه تنها؛ بلکه با یه همراه که نظرش رو جلب کنه! به قول خودش برنامه اینه که احساساتش رو جریحه دار کنیم. ولی خب فقط حرفش راحته؛ چه جوری قرار روبروی هم قرار بگیریم؟ اصلا این به کنار چه جوری قراره این دوری رو بگذرونم؟ قطعا برای من سخت تر از عرشیایی هست که تا یه مدتی دلش نمیخواد من رو ببینه. این انصافه؟ تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که عرشیا ارزشش رو داره. نمیخوام تنها کسی که از دنیای زیبای گذشتهام مونده رو از دست بدم.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :