-
تعداد ارسال ها
135 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s
-
پارت دهم زیر چشمی نگاهی به مارکوس میاندازد، مارکوس سری به تایید تکان میدهد، به پر ققنوسی که از میان صفحات کتاب بیرون زده اشاره میکند: - اون صفحه رو باز کن و بخون، با صدای بلند بخون. سپس چشمانش را میبندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. گونتر کتاب را باز کرده و میخواند. بنا به توافق میان قبایل، جانشین و پادشاه بعدی تنها کسی خواهد بود که خون باسیلیوس هلیوس بزرگ را رگ دارد و غیر از آن مقبولیت نخواهد داشت. هر پادشاه تاجی برای خود دارد و مراسم تاج گذاری پادشاه بعد تنها در صورتی برگذار خواهد شد که سه یاقوت تاج خود را با دلاوری و شجاعت پیدا کند. یاقوت اول، یاقوت سیاه است که از عصارهی وجودی خفاشی با چشمان سرخ به دست میآید. شاهزاده باید به اعماق جنگلی که درختانش جیغ میکشند سفر کند و بر غاری که پشت دشت سیر است وارد شده و آن خفاش سرخ چشم را پیدا کند. خفاش باید در آب جاری خفه شود و عصارهی جانش کشیده شود. گونتر متحیر به مارکوس نگاه میکند: - سیر؟ واقعا سیر بود؟ مارکوس بی آن که چشم باز کند و یا تغییری در حالت خود ایجاد کند با ابروانی گره خورده و صدایی خسته پاسخ میدهد: - هیس، یادآور نشو! ادامه بده. گونتر سر تکان داده ادامه میدهد. یاقوت دوم اشک است! او باید به کلیسا رفته و اشک کشیش را به دست آورد، آن اشک باید از روی ترس جانش باشد نه از ایمان... گونتر باز به میان آمده و متعجب تر از پیش میپرسد: - کشیش؟ کشیش ها که صلیب دارن، لابد باید وسط کلیسا هم گیرش میانداختی؟! مارکوس سری به تایید تکان داده و میگوید: - گونتر فقط بخون. گونتر که سوالات زیادی در ذهنش داشت ناراضی سر تکان داده و ادامه میدهد. به دست آوردن این دو یاقوت اصالت خون نامبرده را ثابت خواهد کرد. یاقوت سوم سرخ است، این یاقوت از خون آدمی با روح پاک به دست خواهد آمد و نماد صلح قبایل خواهد بود. روح باید تماما پاک باشد و روحی که که ذرهای غبار داشته باشد خشم باسیلیوس را در پیش خواهد داشت. و در آخر نگینی از خون صاحب تاج را بر بالای یاقوت ها قرار دهد. وقتی تکههای تاج کنار یکدیگر قرار بگیرند خواهند درخشید و این بدان معناست که باسیلیوس هلیوس او را به عنوان وارث خود پذیرفته است.
-
پارت نهم **** چشمانش را بست تا گرفتار اوهام نشود، وقتی چشم گشود دیگر خبری از نوجوانههای بهاری نبود؛ احساس کرد اندک غباری ته دلش نشست! نگاهش به کتاب روی میز افتاد، باید دوباره نگاهی به کتاب سرخ میانداخت. از صندلی بلند شده و سراغ کتابخانهی گوشهی اتاق میرود. کتاب سرخ را بیرون میکشد و باز میگردد. مدتی بود که سراغش نرفته بود، دستی بر جلدش میکشد و گرد و غبار را از سر و رویش میزداید. کتاب سرخ کتابی است که پس از پیمان صلح به دستور جد بزرگش تنظیم شده بود، جلدش چرم قرمز و جوهرش خون قربانیان جشن صلح بود. کتاب را باز میکند، بر نوشتههایش دست میکشد؛ صورتش را به صفحات کتاب نزدیک کرده و عطرش را نفس میکشد. بوی خون ریههایش را پر میکند، هنوز بوی خون تازه میداد. ورق میزند و قسمت مربوط به آیین تاج گذاری را پیدا میکند. تقهای به در خورده و توماس وارد اتاق میشود، تعظیم کرده و میگوید: - عالیجناب، فرمانده گونتر خواستار ملاقات با شما هستن. میدانست گونتر خواهد آمد، نگاهی به صفحهی کتاب میاندازد و میگوید: - بگو بیاد توماس، بگو بیاد. چند دقیقهی بعد گونتر وارد شده، ادای احترام کرده و پر انرژی میگوید: - درود بر وارث امپراطوری باسیلیوس بزرگ مارکوس نگاهی به او کرده، به کنار خود اشاره میکند و آرام لب میزند: - گونتر، بیا اینجا بشین. گونتر "چشم" بلند بالایی گفته و صندلی گوشهی اتاق را برمیدارد، آن را نزدیک صندلی مارکوس میگذارد و کنارش مینشیند. مارکوس کتاب سرخ را به او میدهد و با سر به آن اشاره میکند: - بخون. گونتر نگاهی به جلد کتاب میاندازد، نامش را که میخواند لحظهای مکث میکند.
-
پارت هشتم این همه هر روز اخبار خواندند به کجا رسیدند؟ یک روز را بیخبر سر کنند. در سکوت به شعلهی شمع خیره میشود و گهوارهوار خود را تکان میدهد. تمام تصاویر جلوی چشمانش میچرخند. ناگهان به یاد دستانش میافتد! زیر نور اندک شمع به دستانش نگاه میکند. سرخی سرانگشتانش در تاریکی هم مشخص بود! بلافاصله از جا بلند میشود، دور خود میچرخد؛ نگاهش به سطل آبی که برای شستشوی ظرفها استفاده میکرد میافتد. سریع به آن سمت میرود، با صابون به جان دستهایش میافتد. با آب و صابون، با پارچهی ضخیم مخصوص شستن ظروف، با فرچهی لباسها، با هرچیزی که به دستش میرسد به جان دستانش میافتد. دستانش را روبهروی صورتش میگیرد، هنوز سرخ بودند! پوست انگشتانش رفته بود و سوزش داشت اما هنوز سرخ بود. کنار دیوار سُر میخورد، به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند، تمام لباسش خیس آب شده بود؛ روی میز و زمین هم آب و کف ریخته بود.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتم پدربزرگش در تابلوی عظیم و با قدمتی که مولیخ بزرگ از روز امضای قرارداد صلح میان قبایل کشیده بود، به او نگاه میکرد. حتی در تصویر نیز شعلهی خونین چشمانش زبانه میکشید. رنگ چشمانش منحصر به فرد بود، گویی خون پیوسته در مردمکهایش میجوشید؛ مارکوس هم از او و پدرش به ارث برده بود. به ناگاه دو تیلهی سبز رنگ جلوی چشمانش ظاهر گشت، سبز مثل نوجوانههای درختان در فصل بهار! *** بیدرنگ به سمت خانه شتافته بود، حتی در میانهی راه از جلوی خانه چند نفر هم گذر کرده بود اما توقف نکرده بود. متیو، پیرمرد کشاورزی که دوست قدیمی پدرش بود نیز او را دیده بود. برایش دست تکان داده و به او سلام کرده بود، مثل هر روز جلوی مزرعه منتظر او بوده تا روزنامهی انروزش را بگیرد اما او بدون این که نگاهش کند با سرعت از جلوی خانهاش گذر کرده بود. به خانهاش میرود، دوچرخه را نزدیک خانه رها میکند و به سمت درب میدود. درب را هُل میدهد، وارد خانه میشود و پشت سرش درب را میکوبد و خود به آن تکیه میدهد. نفسنفس میزند، سینهاش به خسخس میافتد. نگاهش را در خانهی تاریک میچرخاند، میز وسط خانه را به زحمت به سمت در میکشد. هر وسیلهای که نزدیکش مییابد را روی میز میچیند، از قابلمه و گلدان گرفته تا صندوق روزنامههای قدیمی. پردهها را میکشد و با شمع کوچکی گوشهی دیوار نشسته و زانوهایش را در آغوش میگیرد. اگر یک روز روزنامه به دست مردم نرسد چه اتفاقی میافتد؟
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ششم مارکوس با صدای بلند توماس را فرا خواند، درب بزرگ سالن بلافاصله باز شد، توماس جلو آمد و تعظیم کرد: - در خدمتم عالیجناب. مارکوس اشاره ای به آن دو دختر کرد و گفت: - اونها رو به اتاقی محفوظ ببر. توماس تعظیمی کرد و با گفتن " اطاعت امر" به سمت آنها رفت و به همراه دو نفر از سربازهایی که در سالن حضور داشتند دخترها را بیرون بردند. مارکوس هم که بیش از این میلی به ماندن نداشت سالن را ترک کرد. میدانست گونتر حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما حالا در حوصلهی او نبود. به سمت اتاقش رفت، درب را آهسته گشود و وارد شد، وقتی وارد اتاق شد گمان میکرد تمام انرژیاش را از دست داده؛ همانجا پشت در ماند. به درب اتاق تکیه داد، تمام اتاق را از نظر گذراند، نگاهش که به صندلی راک گوشهی اتاق افتاد از درب فاصله گرفت. به سمت صندلی رفت و خود را روی آن انداخت و چشمانش را بست، اجازه داد تا کمی رها و آزاد باشد. مغزش سنگین شده بود، احساس میکرد بار مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته خواهد شد. چشم که باز کرد چهرهی باسیلیوس بزرگ را مقابل خویش دید.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجم بشارتی بزرگ بود. گویی در قبیله جانی دوباره دمیده شده بود. در فاصلهی رسیدن آنها از دروازه تا کاخ، رؤسای تمام قبایل خود را به آنجا رسانده بودند. صدای قهقهه شیطانیشان تا قلمرو گرگها و ارواح و صاحبان جادو هم رفته بود. اما مارکوس فکرش جای دیگری بود؛ جایی کنار آن دو گوی سبز رنگ لرزان! نگاه از او میگیرد و به گونتر که کمی جلوتر از آنها ایستاده بود چشم میدوزد: - مطمئنی - بله عالیجناب، مدتیه که دنبالشم، اول احساسش کردم اما برای اینکه مطمئن بشم کاری کردم به سمت دروازه بیاد. این دختر به راحتی قدم به دنیای ما گذاشت! مارکوس با ابروانی در هم به آنها اشاره کرد و پرسید: - کدوم؟ گونتر به سمت آنها برگشت، به صاحب آن چشمان پر جاذبه اشاره کرد و گفت: - این دختر، همراه دوستش اومده بود، دوستش نتونست از دروازه رد بشه اما متوجه غیب شدنش شد؛ مجبور شدیم اون رو هم بیاریم. مارکوس سری تکون داد و این بار صدایش در سالن طنین انداز شد: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت. با این حرف مارکوس همه سران قبایل خجل سر پایین انداختند و ابراز تاسف و پشیمانی کردند بابت به جوش آوردن خشم باسیلیوس هلیوس بزرگ...
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهارم وحشت زده سنگ را رها میکند و عقب میرود. سنگ که روی زمین میافتد تپشهای نورانی و صدای جیغش قطع میشود. دستانش یخزده بود، گویی سرمای سنگ به او نیز منتقل شده بود؛ نیاز داشت هر چه سریعتر از آنجا دور شود اما رمقی در پاهایش نبود. چه بلایی بر سر رزا آمده بود؟ دست به دیوار میگیرد و به سختی از جا برمیخیزد. با دست و پایی لرزان عقب عقب از اتاق خارج میشود. به پلهها که میرسد به گامهایش سرعت میبخشد، از آن خانه بیرون میزند و به سمت دوچرخهاش میدود. دستههای دوچرخه را میگیرد اما قبل از آنکه پایش به رکاب برسد نگاهش به دستانش میافتد! دوچرخه را رها میکند و به انگشتانش مینگرد، سرانگشتانش سرخ شده بودند.. بیدرنگ سوار بر دوچرخه شده و با تمام توانش پا میزند. *** بر تخت سنگی و کهن کاخ تکیه میزند، پایش را بر روی پای دیگر میاندازد؛ کلاه شنل را عقب میزند و نگاهش را به آن دو موجود فانی میدوزد. گونتر جلو آمد، طبق آیین دیرینه خوناشامها شنل سرخش را تا نیمه بر صورت کشید و زانو زد. سکوتی که تمام سالن تشریفات را در برگرفته ترس بر اندام آدمیزادها میاندازد، اما آنجا پر از صدا و حرف است؛ آنها گوش شنوایش را ندارند. گونتر با شور و شوقی که بر برق چشمانش سرخش افزوده بود میگوید: - مژده بدید عالیجناب! بالاخره یاقوت سرخ رو پیدا کردیم، حالا سلطنت ما کامل خواهد شد.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سوم احساس میکرد در میانهی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید، شیء مرموزی برق میزند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوهای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه میخورد اما آن نور چشمم را میزد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی میزد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکهای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت میماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش میکرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار میتپید! احساس کرد صدای عجیبی میشنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ میکشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ میکشید...
- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت دوم **** خورشید مثل هر روز میتابید. روز شروع شده بود، پرندهها آواز میخواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی میآمد. کودکان به سوی مدرسه روان میشدند. همه چیز مثل همیشه بود اما... امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخهای ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گلهای بهاریاش تشنه بودند. صندلی میز مطالعهاش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت سبز اتاقش جوهری شده بود. پسرک روزنامه فروش دوچرخهاش را به درخت تکیه میدهد، روزنامهای از سبدش برمیدارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را میکوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند! ضربه دیگری به درب کلبه میزند، درب خانهاش باز میشود اما جوابی از کسی نمیگیرد. درب را کمی هُل میدهد و سرکی در خانه میکشد: - خانم رُزا، صبح بخیر! خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود. به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاریاش شود. پایین پلهها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. - خانم رزا؟ شما اونجایید؟ احساس میکرد نیرویی او را به بالا میکشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین میکشد و به سمت درب این خانه روانه میکند. بالای پلهها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجرهها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود.
- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پردههای سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگینامهی فرمانروایان بزرگ قبایل خونآشامها را مطالعه میکرد. از نوجوانی این برنامهی هر روزهاش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشمهای سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوشهایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکهی گمشدهی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بیدرنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش میدوید. قبل از آن که پردههای ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشهای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را میتوانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس میکرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرماندهی شجاع و دوست دیرینهاش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت میکرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب میکشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.
- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
من شیرین خوناشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم. https://forum.98ia.net/topic/3188-رمان-رز-وحشی-shirin_s-عضو-هاگوارتز-نودهشتیا/
-
"به نام خدا" نام رمان: رز وحشی نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند. سنت و اصالت حرف اول را میزند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگهایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی میشود. حال او با سرنوشتساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او میتواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
- 10 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت دوم ( برای شیرین) داستان جانهای آشفته
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
مجموعه داستانهای کوتاه جانهای آشفته | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
"برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین ميندازم. احساس میکنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زدهام میپوشونم. سعی میکنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشینها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و میخنده. پلکهام به هم فشار میدم و اخمهام رو در هم میکشم؛ سعی میکنم رو چیز دیگهای تمرکز کنم. آقای دکتر میگفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم میچرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه میکنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو میبندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمیگردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه میکرد. از کی داره میباره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش میکنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش میکنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه میکنم، به خیابون بیانتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک میشدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه میکنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه میکنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمیگردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اونها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بیتوجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون میکنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز میگیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشینها با سرعت بالایی حرکت میکنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشمهای مبهوت سامان پارچهی سفید روی سر جسم بیجون روی تخت میکشه. صدای گریههای اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمیشناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشمهاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش...- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت اول داستان جان های آشفته
- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
-
در دل تاریکی شب پشت پنجرهی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان میدرخشید و صدای زوزهی گرگ ها از دور دست به گوش میرسید. چراغ خانهها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا میکشد، با سایهها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور میکند. بیتوجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون میزند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمیدهد، به اندازهی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را میخواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه میکند، به دهکده، به خانهای بالای تپه... از میانهی شاخ و برگ درختان سرک میکشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شبها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تکتک لحظههایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که میشود، شنل را عقب میکشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانهی اتاق است جلو میرود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره میشود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود میدید. دخترک تکانی خورده و چشم باز میکند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش میپرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت میکند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه میکند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف میشد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او میرسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و میگوید: - الیزا من... میان حرفش میپرد، از آغوشش بیرون میآید، دستانش را بر سینهی ستبرش میکوبد و طلبکار نگاهش میکند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر میکنی من نمیدونم میخوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین میآیند و اینبار با صدایی لرزان ادامه میدهد: - من میخوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طرهای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس میکرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانوادهات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. میخوام که ملکهی قصر من باشی الیزا، میخوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشامها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو میخوام، میخوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی میگرفت. باید جشن میگرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را میکشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...
- 13 پاسخ
-
- 5
-
-
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونهای شدم! وحشتزده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس میکردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندونهای نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفسهام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشمهای هم خیره بودیم. من با چشمهایی گشاد شده از ترس و مردمکهایی لرزون و اون... نمیفهمیدم چی پشت اون چشمهای به رنگ خونش خوابیده که نمیتونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس میکردم داره نزدیک میشه ولی نمیتونستم حرکت کنم. دندونهای نیشش هر لحظه بلندتر میشد و دور چشمهاش کبودتر...
-
مجموعه داستانهای کوتاه جانهای آشفته | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
" طناب پوسیده" با برخورد باد به صورتم چشم هام رو باز میکنم و به منظره رو به رو خیره میشم. سرده، خیلی هم سرده؛ ولی وقتی که تو نیستی تا نگرانم بشی مهم نیست. باد تاب فرسودهای که از تک درخت خشکیدهی نزدیک لبه پرتگاه آویزونه رو تکون میده. در واقع انگار جعبهی خاطرات من رو تکون میده. خودم رو بغل میکنم و قدمی جلو تر میرم. انگار همین دیروز بود. با قدم هایی سست به تاب نزدیک میشم. دستی به طنابهای پوسیدهاش میکشم. صورتم رو نزدیکتر میبرم و آروم لب میزنم: - هیچوقت نمیذاشت نزدیکت بشم، یادته؟ میگفت خطرناکی. جلوی تاب میایستم و به منظرهی رو به رو نگاه میکنم. این پرتگاه چقدر ارتفاع داره؟ ده متر؟ بیست متر؟ سی متر؟ یا شاید هم بیشتر؟! چشم ریز میکنم تا بلکه انتهاش رو ببینم. خیلی تاریکه، حتما اونجا یه جهان دیگهست. لحظه ای به آسمان نگاه میکنم. ماه پشت ابرها مثل عروس میدرخشه. لبخندی تحویلش میدم: - ماه قشنگم میاد مگه نه؟ با رفتن ماه و پنهان شدنش پشت ابرهای سیاه لبخند روی صورتم جمه میشه. غمزده به سمت تاب بر میگردم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط روی تاب مینشینم که چوب های ضعیف و قدیمیش ناله میکنن. طنابهای تاب رو در دست میگیرم. با پنجهی پا تاب رو عقب هل میدم. با حرکت تاب اولین قطره اشک از چشم هام میچکه. میدونم این خود دیوونگیه ولی به نظرم میارزه. صدای موسیقی شاخهی خشک درخت که در تلاش برای پابرجا موندنه سکوت رو میشکنه. نفس عمیقی میکشم تا کمی قلبم آروم بگیره. خودش میگفت هر وقت، هر جا در خطر باشم هر طور شده خودش رو میرسونه. خودش گفت خبر نمیخاد. خودش گفت قلب های ما راه ارتباطی ماست. خودش اون روز دست گذاشت رو قلبم، خیره شد تو چشمام و گفت: - فقط کافیه از ته قلبت صدام کنی. پس میاد. چشم هام رو میبندم و به حرکت تاب سرعت میدم. با تمام وجود توی قلبم صداش میزنم. میشنوه، مطمئنم! از پاهام کمک میگیرم و سرعتم رو زیاد تر میکنم. هر از گاهی به طناب بالای سرم که در حال پاره شدنه نگاهی میندازم. تار اول از بین دسته تارهای طناب بیرون میپره. تار دوم و سوم با هم پاره میشه، تاب ناگهان میلرزه. طناب رو سفت تر تو مشتم میگیرم. به نظرم صدای چوب بیشتر شده. با احساس پایین اومدن تاب ترسیده چشمهام رو باز میکنم و به بالای سرم چشم میدوزم. با دیدن وضع طناب، میون اشکهام لبخندم جون میگیره. فقط یه تار دیگه... فقط یکم دیگه.. لبخند زنان دوباره چشم هام رو میبندم. نفس لرزونم رو بیرون میفرستم و تاب رو آروم حرکت میدم. صدایی تو سرم میگه: - اگه پاره بشه؟ اگه پاره بشه نمیوفتم، اون من رو میگیره؛ نزدیکه، حسش میکنم. با شنیدن صدایی مثل پاره شدن طناب و خالی شدن زیر پام حس میکنم خون تو رگهام یخ میزنه. - راستی مگه قرار نبود قلب های ما راه ارتباطیمون باشه؟- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
-
مجموعه داستانهای کوتاه جانهای آشفته | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعهای از داستانهای کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشتساز زیر و رو میکند. در آستانهی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستانها، برخی چون ققنوس از میانهی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع میگردند. برخی در آغوش دریا آرام میگیرند و برخی در کنار طنابهای پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را میشنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کردهاند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزهی تپشهای قلب خود بجنگیم.- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
-
شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...
-
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
-
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-