صفحهی بیست و سوم
از صفحهی نخست، تا به اکنون شاهد افول قلمم بودهای.
متنهایم دیگر چون قبل رنگ و بوی احساس ندارد.
تبدیل به دستنوشتههایی معمولی با جملاتی ساده شدهاند.
نه، از احساسم به تو ذرهای کم نشده، توانم کم شده!
این روزها پرش ذهنیام آنقدر زیاد شده که به سختی این جملات ساده را کنار هم سوار میکنم.
دلم میخواهد از عمق وجودم برایت بنویسم اما جملات زیبای ذهنم را در لحظهای گم میکنم.
احساس میکنم پشت پردهای سفید در انتهای مغزم پنهان میشوند.
مثلا همین دیشب، طوماری از احساس داشتم برای ریختن به پایت، قبل از نوشتن کسی صدایم کرد؛ بعد از صحبت با او حال هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورم کلمات احساسم را!
زود نیست برای این سن؟
نوشتن تنها سلاح من است، قلمم تمام دارایی منِ مجنون است.
از خلع سلاح شدن واهمه دارم، این نمیتواند پایان من باشد.