-
تعداد ارسال ها
225 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
8
تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s
-
پارت هفتاد و هفتم ناگهان تصویری از تنی نیمه جان و خونی در ذهنش تداعی میشود. وحشت چشمانش را میگشاید. هولزده دفتر را دورتر میگیرد و با فاصله نگاهش میکند و میگوید: - این بوی خونِ! دوروتی با چشمانی گرد شده به رزا مینگرد: - بوی خون؟ خون مگه بو داره؟! آری داشت. خون هم بو داشت. رزا هم نمیدانست. این را از سنین نوجوانی فهمیده بود! وقتی نوجوان بود یک روز این عطر را از لباس دوستش احساس کرد. بعد متوجه شد که دوستش روز قبل زمین خورده دستش از برخورد به زمین زخم شده بود. خون زخمش بند نیامده بود و روی آن را با پارچهای بسته بود. آن بو را از پارچهی دست آن دختر احساس کرده بود. آن موقع هم به نظرش عطر خوبی بود اما درست متوجه منشأ آن نشده بود. گمان میکرد دوستش به پارچه عطر خاصی زده. وقتی این مسئله را با مادرش در میان گذاشت فهمید که بوی عطر پارچه نبود است بلکه بوی خون بوده! بوی خون تازه! پس از آن هم بارها و بارها با آن مواجه شده بود. هر بار که بوی خون را استشمام میکرد با خود میگفت عجب بوی دلپذیری است! هر بار هم از حرف خود تعجب میکرد. ناخودآگاه احساسش را بر زبان میآورد و ناگهان به خودش میآمد. صدای خندهی دوروتی رزا را از فکر بیرون میکشد. دوروتی با خنده میگوید: - دو روز پیش خوناشامها بودیمها. رزا که تازه حال و حوصلهاش باز گشته بود دفتر را میبندد و روی میز میگذارد. دوروتی با خنده ادامه میدهد: - خوبه دندونهات هم شبیه خوناشامهاست میتونی بهشون ملحق بشی. دندانهای نیش رزا را میگفت، از نوجوانی کمی برجسته شده بود اما آنقدر تیز نبود. شاید روزی شک میکرد اما خالا که چند خوناشام را از نزدیک دیده بود اطمینان داشت. دندان های نیش خوناشام ها بزرگتر و تیزتر بود. او تنها به خاطر بزرگ بودن دندانهای دائمی اش اینطور شده بود. دندانهایی بزرگ به جای دندانهای کوچک شیری درآمده بود و خب طبیعتا هم جا نشده بود.با ذهنی مشغول سمت همان مکان خود میرود و دوباره گوشهی اتاق مینشیند. در دل آهی میکشد و با خود میگوید: - اون مرد خوناشام قول داده بود بعد از رفتن به مقبره آزادمون میکنه. دوروتی که زمزمهی زیر لبی رزا را شنیده بود سریع پر را میان دفتر میگذارد. دفتر را به کشو بازمیگرداند و سراغ رزا میرود. کنارش مینشیند و میگوید: - اون گفت آزادمون میکنه؟
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و ششم خاک روی دفتر بلند میشود و او را به سرفه میاندازد. رزا با صدای سرفههای دوروتی کتاب در دستش را میبندد و کنار او میرود: - این چیه؟ دوروتی شانهای بالا میاندازد و میگوید: - نمیدونم، تو این کشوعه بود. بند دور دفتر را باز میکند. دفتر را میگشاید، همان صفحهای که پر را در میان دارد باز میشود. صفحه تا نیمه نوشته شده بود. معلوم بود در میان نوشتن رها شده. دوروتی پر را برمیدارد و از نزدیک نگاه میکند. متن با جوهر قرمز نگارش شده بود و انتهای پر نیز قرمز بود. پس با آن پر سفید نوشته بود. کمی هم قطرات جوهر بر دفتر پاشیده بود. حتی کلمهی آخر نصفه مانده و انگار دستش خط خورده بود! دفترچهی مرموزی بود. رزا دفتر را از دست دوروتی میگیرد. میخواست با خواندن متن از احوالات نویسندهی آن سر در بیاورد اما به محض آن که دفتر را گرفت، قبل از آن که بخواند بوی عجیبی یه مشامش رسید. نفس عمیقی کشید اما متوجه نشد منشا بو چیست. مطمئن بود قبلا هم جایی آن را استشمام کرده است. بسیار آشنا بود اما هر چه فکر میکرد چیزی به یاد نمیآورد. در نهایت رو به دوروتی میکند و میپرسد: - این بوی چیه؟ دوروتی نیز چندباری هوا را بو میکشد و میگوید: - کدوم بو؟ من که چیزی احساس نمیکنم. رزا متعجب به دوروتی نگاه میکند، مگر میشد همچین بوی قوی و لذیذی را احساس نکرد؟ - دقت کن دوروتی، خیلی قویه. به دنبال منشأ آن عطر اطراف را بو میکشد. نگاهش به دفتر در دستش میافتد. مشکوک آن را بو میکند. آن بو متعلق به همان دفتر بود. در واقع عطر جوهرش بود. دفتر را سمت دوروتی میگیرد و میگوید: - بوی اینه. دوروتی صورتش را جلو میبرد و بو میکشد اما چیزی احساس نمیکند. متعجب دست بر پیشانی رزا میگذارد و میگوید: - خوبی رزا؟ بو کجا بود؟! - دوروتی تو چطور عطری به این خوبی رو احساس نمیکنی؟ سپس دوباره برگههای کاغذ را بو میکشد و با لذت چشمانش را میبندد. - این بو، این...
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و پنجم صبر میکند تا گرد و غبار بلند شده بخوابد و سپس به سراغ آن قفسه میرود و کتاب را بیرون میکشد. بر جلد چرمش دست میکشد و نامش را میخواند. همان کتابی بود که قبلا در کتابخانهی مادرش دیده بود! کتاب را میگشاید و نگاهی به داخلش میاندازد. - چیکار میکنی؟ نیم نگاهی به دوروتی که هنوز سرفه میکرد میکند، کتاب را بالا میگیرد و جلدش را نشانش میدهد: - ببین، آشنا نیست؟ - نه چرا باید آشنا باشه؟ - دوروتی این کتاب رو اون دفعه تو کتابخونه مامانم پیدا کردم یادت نیست؟ دوروتی دوباره نگاهی به جلد و نام کتاب میکند و سر بالا میاندازد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا بیتوجه به او کتاب را ورق میزند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه میکرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را میخوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمیآورد سراغ میز میرود. کشوهای میز را باز میکند. تنها چند برگه و قلم در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز میکند. آنجا هم یک دفترچهی قدیمی مییابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمیدارد و آن را بالا میگیرد. نفس عمیقی میکشد و خاک روی دفتر را فوت میکند. این کتاب هم به همان زبان نوشته شده بود. زبانی که از مادرش آموخته بود. اما این کتاب اینجا چه میکرد؟ این کتاب را قبلا خوانده بود. محتوایش سراسر تمدن و فرهنگ بود. چه کسی در این اتاق بوده که چنین کتابی را میخوانده؟ دوروتی که سر از کلمات عجیب و غریب آن در نمیآورد سراغ میز میرود. کشوهای میز را باز میکند. تنها چند برگه و قلم در یک کشو بود. کشوی دیگر را باز میکند. آنجا هم یک دفترچهی قدیمی مییابد که یک پر سفید از میانش بیرون زده. دفترچه را برمیدارد و آن را بالا میگیرد. نفس عمیقی میکشد و خاک روی دفتر را فوت میکند.
- 98 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و چهارم بیخیال تخت و پرده میشود و سراغ کتابخانه میرود. تماما گرد و خاک و تار عنکبوت بود. دوست داشت ببیند این شکارچیان خونخوار چه کتابهایی دارند. این کتابخانه بیشتر به یک فرد متمدن میخورد. تمام قفسهها تارعنکبوت بسته بود و او تیز به هیچ عنوان حاضر نبود به آن تارها دست بزند. سر میچرخاند و رزا را صدا میزند و میگوید: - اینجا پر تار عنکبوته، میشه یه لحظه بیای. رزا خنثی به او نگاه میکند و پاسخ میدهد: - بیام چی کار کنم؟ فکر میکنی من به تار عنکبوت دست میزنم. دوروتی صدایش را لوس میکند و ژست مظلومانه میگیرد، نزد رزا میرود و دستهایش را میگیرد و به زور او را از جا بلند میکند: - رزا خواهش میکنم. رزا کلافه به دوروتی نگاه میکند. با اکراه سمت کتابخانه میرود. اوضاع کتابخانه واقعا بد بود. او هرگز حاضر نبود به آن گرد و خاک دست بزند. میخواهد بازگردد که گمان میکند کتابی آشنا در آنجا دیده است. به دنبال آن کتاب چشم میگرداند اما در آن وضعیت نمیتواند پیدایش کند. با دقت تک تک قفسه ها را از نظر میگذراند. دوروتی متعجب از نگاه موشکافانهی رزا مدام سوال میپرسد: - چی شد؟ دنبال چی میگردی؟ رزا؟ رزا که نیاز به تمرکز داشت انگشتش را مقابل بینیاش میگیرد و با گفتن "هیس" دوروتی را به آرامش دعوت میکند. آنقدر میگردد تا بالاخره پیدایش میکند اما درست مقابلش را عنکبوت تار تنیده بود! به دنبال تکه چوبی یا پارچهای برای کنار زدن تار اطرافش را میکاود اما چیزی پیدا نمیکند. در نهایت نگاهش به سوی پردهی تخت کشیده میشود. به سمت تخت میرود و بند دور پردهاش را باز میکند و میآورد. بندش بلند و پهن بود و میتوانست مشکل را حل کند. بند را تا میزند و از یک سمت در دست میگیرد و به کتابخانه میکوبد. گرد و خاک بلند میشود و هر دو به سرفه میافتند. با دست جلوی بینی و دهانش را میگیرد و عقب میایستد. از همان دور به کارش ادامه مبدهد تا تار را از بین ببرد. سپس پارچه را بالا میگیرد و نگاه میکند. وقتی تکههای تار را بر روی آن میبیند احساس میکند تمام بدنش مور مور میشود و پارچه را به گوشهای پرت میکند.
-
پارت هفتاد و سوم تصمیمش را گرفته بود. همین کار را میکرد! در کاخ همه به تکاپو افتاده بودند. هرکسی یک جور در حال آماده شدن برای مراسم بود. تنها نقطهی آرام کاخ اتاقی در انتهای راهرویی تاریک بود. رزا و دوروتی انتظار سرنوشت و عاقبت خود را میکشیدند. دوروتی دیگر از گوشهای نشستن خسته شده بود. از جا برخواسته و دور اتاق میچرخید. آن اوایل در آن تاریکی هیچ نمیدیدند اما اکنون دیگر چشمهایشان عادت کرده بود. تنها یک تخت دو نفرهی پردهدار و یک کتابخانه و میز مطالعه و صندلی در اتاق بود. به زندان نمیماند اما برای اتاق بودن هم زیادی دلگیر بود. تمامی وسایل کهنه و قدیمی و خاکی بود. انگار به سرزمین مردگان پای گذاشته بودند. حاضر بود قسم بخورد سالهاست این اتاق به فراموشی سپرده شده است. دوروتی به سمت تخت رفت و خود را روی آن انداخت. تخت بالا و پایین شد و صدای چوبهایش برخاست. دوروتی رو به رزا کرد و گفت: - قدیمیه ولی هنوز نرمه. رزا تنها بیحرف مثل مادری که میخواهد کودک کنجکاوش را سرزنش کند نگاه میکرد. امیدوار بود دوروتی معنای نگاهش را بفهمد و سر جایش بازگردد. دوروتی هم فهمیده بود منظور رزا چیست اما آنقدر یک گوشه نشسته بود پاهایش خشک شده بود. حوصلهاش هم سر رفته بود. از روی تخت بلند میشود. در حین رد شدن از کنار تخت به پردههای حریر سرخش دست میکشد: - چقدر از این تختها دوست داشتم. به سمت رزا میچرخد و با خنده ادامه میدهد: - همیشه تو رویاهام همسر یه شاهزاده میشدم و با هم تو قصر زندگی میکردیم. اتاقمون هم از این تختها داشت. خنده کم کم از صورتش محو میشود و چهرهاش رنگ غم میگیرد. شاهزاده پیشکش، اکنون فقط میخواست به زندگی سابق خود بازگردد.
-
پارت هفتاد و دوم هر چه فکر میکند به نتیجهای نمیرسد. در نهایت پاکت را همانجا میان کتاب میگذارد و کتاب را به کتابخانه بازمیگرداند. در فرصتی دیگر حتما به سراغ این ماجرا میآمد اما اکنون وقت نداشت. باید خود را آمادهی مراسم میکرد. باید به اتاق انتهای راهرو میرفت و با رزا سخن میگفت. اما چطور باید شروع میکرد؟ از کجا؟ باید برای او توضیح میداد که مجبور به قربانی کردن اوست؟ شاید هم باید بیخیال صحبت با رزا میشد. شاید باید با غریزهی خوناشامی خود پیش میرفت. چند ساعت مانده به مراسم گونتر را صدا میکرد. با چند تن از سربازان به اتاق انتهای راهرو میرفتند. سربازها با لگد درب را باز میکردند و به داخل اتاق میریختند. مارکوس گوسهای میایستاد و دست به سینه تماشا میکرد. سربازها بر سر آنها میریختند، رزا را به بند و زنجیر میکشیدند و بیرون میآوردند. دوروتی را نیز به دست چند سرباز میسپرد تا نزد توماس ببرند. توماس هم احتمالا خون او را در جام میریخت و برای آیین نوشیدن جام خون پس از تاج گذاری تقدیم سران قبایل میکرد. این آسانترین و بیدردسر ترین راه بود. بدون آن که نیاز باشد به رزا پاسخ دهد. اصلا چرا باید به او جواب پس میداد؟ او فرمانروای خوناشامها بود. او یک خوناشام اصیل بود و رزا یک آدمیزاد ضعیف و بیچاره که در چنگال قدرتمندش اسیر بود. قد راست میکند و همچون تندیسی میایستد. مغرورانه سرش را بالا میگیرد. او نوادهی باسیلیوس هلیوس بود!
-
پارت هفتاد و یکم متحیر بر رد پاره شدن برگهها دست میکشد. اطمینان داشت آخرین باری که کتاب را خوانده بود سالم بود. از کودکی به عنوان فرمانروای آینده زبان باستان را به خوبی آموخته بود و از همان سنین کم بارها و بارها همراه پدرش کتاب را خوانده بود. به یاد دارد وقتی به سن نوجوانی رسید پدرش در روز تولدش آن کتاب را به او هدیه کرد. آن روز را جزو بهترین روزهای عمر خود میدانست. حتی تمام فردای آن شب را بیدار مانده بود تا دوباره کتاب را بخواند. مگر میشود چند برگ از این کتاب بریده شده باشد و او ندیده باشد؟ از طرفی هم مطمئن بود کسی به آن کتاب دست نزده چون هیچکس بی اذن او وارد اتاقش نمیشد. وارد اتاق مارکوس هم میشدند نمیتوانستند آن کتاب را بردارند. طلسمهای محافظتی که توسط خود فرمانروا باسیلیوس هلیوس نوشته شده بود اجازه نمیداد هیچکس به جز آن که همخون او باشد به کتاب دست بزند. طلسمها به دستور باسیلیوس بر جلد پوستی کتاب نوشته شده بود. نگاهی به متن کتاب میاندازد. درست در ادامهی آیین تاج گذاری بود! تمام صفحات قبل و بعد از آن بررسی میکند. هیچ کم و کسری در آن پیدا نمیکرد. ذهنش به شدت درگیر این موضوع شده بود. پیک باسیلیوس گفته بود این قسمت از آیین تاج گذاری بنا بر علتی تا به امروز محفوظ مانده بود. یعنی به همین علت تا به حال این رد کنده شدن برگهها را ندیده بود؟
-
پارت هفتاد توماس و گونتر هر دو با هم میگویند: - پیک باسیلیوس هلیوس؟ مارکوس سر تکان میدهد: - ماجراش طولانیه، باسیلیوس این پاکت رو فرستاده و گفته که بعد از برگزاری مراسم و آیین تاج گذاری باید باز بشه. - یعنی چی؟ آیین هزاران سالهی ما باید تغییر کنه؟ مارکوس به گونتر که این حرف را زده بود مینگرد: - بله همینطوره، اتفاقاتی قراره بیوفته و ما باید برای هر حادثهای آماده باشیم. - یعنی ممکنه شورشی علیه این تاج گذاری پیش بیاد؟ مارکوس از سوال گونتر متعجب میماند. تا به حال به این روی ماجرا نگاه نکرده بود. آیا منظور آن پیک از اتفاقات شورش بود؟ آیا خائنین نقشهای داشتند؟ پس از مکثی طولانی در نهایت " نمیدونم"ی زمزمه میکند. مارکوس قبل از آن که توماس در مورد رزا و دوروتی چیزی بگوید هر دوی آنها را مرخص میکند و با "میخوام تنها باشم" اجازه نمیدهد توماس بیش از این آنجا بماند. بعد از رفتن گونتر و توماس به دنبال مخفیگاهی برای پنهان کردن پاکت میگردد. باید آن را جایی امن پنهان میکرد. زیر تخت و پشت کتابخانه و محفظه مخفی داخل دیوار را امتحان میکند اما دلش راضی نمیشود. در نهایت نگاهش به کتاب سرخ میافتد. به سمت کتابخانه میرود و کتاب سرخ را بیرون میکشد. دستی بر جلدش میکشد و آن را میگشاید. لابهلای صفحات کتاب به قسمتی میرسد که گویی چند برگ از آن کنده شده است!
-
پارت شصت و نهم گونتر سر تکان میدهد و حرفش را تایید میکند. مارکوس ادامه میدهد: - آخر هفته ماه کامله، برای این شب آماده بشید. سپس رو به توماس میکند: - توماس، تشریفات رو به تو میسپارم. توماس پر ذوق تعظیم میکند و "اطاعت عالیجناب" را بر زبان میراند. این بار گونتر را مخاطب قرار میدهد: - و تو گونتر، تا زمانی که تو هستی خیالم از بابت نظم و امنیت مراسم راحته. گونتر نیز سر تعظیم فرود میآورد و میگوید: - خیالتون راحت عالیجناب. - در مورد رزا هم خودم باهاش صحبت میکنم! گونتر و توماس هر دو متعجب به مارکوس نگاه میکنند. توماس به حرف میآید و میگوید: - چ چه صحبتی عالیجناب؟! - در مورد دوروتی هم تصمیم میگیرم. توماس باورش نمیشد چه میشنود. چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟ رزا قربانی میشد و از مقداری از خونش یاقوت سرخ را میساختند. باقی خون در رگهایش نیز به مارکوس تعلق داشت. خون دوروتی هم صرف پذیرایی از ریاست شورای قبایل میشد. قبل از آن که توماس حرفی بزند مارکوس از جایش بلند میشود، پاکت روی میز را برمیدارد و به آن دو نشان میدهد و میگوید: - تحولات بزرگی در راهه، این پاکت رو پیک باسیلیوس هلیوس برای من آورده.
-
پارت شصت و هشتم مارکوس به تنهایی کاخ را ترک کرده بود و حال با پاکتی مهر و موم شده بازگشته بود. در مسیر کسی را دیده بود؟ یا به جایی دیگر رفته بود؟! چند ساعتی به همین شکل میگذرد. در نهایت صبح، زمانی که خورشید طلوع کرده بود و توماس از صحبت کردن مارکوس ناامید گشته بود و قصد رفتن داشت؛ مارکوس سکوت خود را میشکند. بالاخره نگاه از آن پاکت میگیرد و به توماس نگاه میکند: - گونتر رو به اینجا بیار. توماس که ناامید شده بود با این خرف مارکوس شور و شوقی دوباره به جانش تزریق میشود. فرمان مارکوس را اطاعت کرده و به دنبال گونتر میرود. میدانست خبرهای مهمی در راه است که مارکوس، گونتر را احضار کرده است. به سرعت سراغ گونتر میرود. گونتر در اتاق جنگ نشسته بود و منتظر خبری از والریوس بود. والریوس و چند سرباز امینش را به سمت دروازه فرستاده بود تا اگر خبری از آبراهوس، صاحب گرد جادو شد او را خبر کنند. باید قبل از هرچیز سنگ نشان خود را پس میگرفت. به همه سپرده بود که کسی خلوتش را بر هم نزند. زمانی که صدای درب اتاق را شنید گمان میکرد حتما والریوس است. شتابزده از جای برخاست و خود برای باز کردن درب اتاق رفت. هیجانزده درب را میگشاید اما با توماس مواجه میشود! وا رفته به توماس مینگرد. وقتی میشنود که عالیجناب مارکوس او را احضار کرده است حال و حالتی عجیب گریبانگیرش میشود. بلافاصله و بی فوت وقت همراه توماس به کاخ میرود. مارکوس رو به هر دوی آنها میگوید: - حالا که روح پاک پیدا شده باید هر چه زودتر مراسم رو برگذار کنیم. قبلا هم به گونتر گفته بودم، شب ماه کامل...
-
پارت شصت و هفتم و اما مارکوس پس از آن که پیک باسیلیوس ترکش کرد به سوی کاخ بازگشت. سوالهای زیادی در ذهن داشت و برای یافتن پاسخ به مقبره رفته بود. اکنون چند سوال دیگر نیز به سوالهایش اضافه شده بود. سوالهایی که آن سردار بیپاسخ گذاشت و رفت. اکنون میدانست که مراسم باید هر چه زودتر برگذار شود و رزا آن روح پاکی است که باید قربانی کنند. گمان میکرد با اتفاقاتی که افتاده باسیلیوس نگاه ویژهی خود به رزا نشان داده. فکر میکرد شاید نباید او را قربانی کنند. اما پیکی که از طرف باسیلیوس آمد بر روی تمام افکارش خط کشید. وقتی به کاخ وارد شد پاکت را روی میز مطالعهاش نهاد و صندلیاش را با فاصله دور از میز گذاشت و روی صندلی نشست. آرنجش را بر روی دسته صندلی گذاشته بود و دست زیر چانه نهاده و از همان فاصله به پاکت روی میز نگاه میکرد. مدتی از بازگشتش به کاخ گذشته بود و او از جایش تکان نخورده بود. توماس نیز گوشهی اتاق ایستاده بود منتظر دستورات او بود. قبل از رفتن به مقبره به توماس گفته بود وقتی بازگشت به اتاقش برود. گفته بود میخواهد برنامهی مراسم تاج گذاری را بگوید. توماس از لحظهای که این خبر را شنیده بود بر پای خود بند نبود. هزاران بار به اتاق و دروازهی پشتی سرک کشیده بود. حتی نگران شده بود نکند باز مثل سری قبل مارکوس تا شب بعد به کاخ بازنگردد. حال که پس از کلی انتظار مارکوس به کاخ بازگشته بود یک پاکت بر روی میز نهاده بود و از آن موقع تنها به آن پاکت نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. توماس بارها قصد کرده بود لب باز کند اما نتوانسته بود. توانایی شکستن آن سکوت سنگین مارکوس را نداشت. توماس از سنین نوجوانی مارکوس در کنارش بوده و میدانست اکنون ذهنش مشغلهی بزرگی دارد.
-
پارت شصت و ششم والریوس که از واکنش گونتر ترسیده بود و دست به قلاف شده بود و شمشیرش را تا نصفه بیرون کشیده بود شمشیر را سر جایش باز میگرداند: - گربه بود؟! گونتر نگاه تیزی به والریوس میاندازد و میگوید: - گربه یا گرگینه هیچ فرقی با هم ندارن. جفتشون چندش هستن. این کوچیکه اون بزرگ! والریوس با تکان دادن سر حرفش را تایید میکند. جبههی گونتر نسبت به آن حیوان را درک میکرد. حال که او به شدت عصبانی و کلافه بود نباید با او بحث میکرد. اکنون گونتر انباری از باروت بود. او از جوانی عمر خود را صرف مبارزه با گرگینهها کرده بود. چند سالی بیشتر نبود که مارکوس، فرهَد را بر جایش نشانده و دعوا و جنگ و نزاع میان خوناشامها و گرگینهها را خاتمه داده بود. قبل از آن همواره با یکدیگر در حال جنگ بودند. گرگینهها همیشه سودای قدرت داشتند که این از طبیعت رام نشدهی آنها بعید نبود. اما ساختار اشرافی و نظام خوناشامها این را نمیپذیرفت. یک خوناشام چند هزار ساله باید با یک بچه گرگینهی چند صد ساله دست و پنجه نرم میکرد. گونتر همیشه در شجاعت و وفاداری الگوی او بوده است. افتخار میکرد به این که کنار همچین مردی شمشیر میزند. - حالا باید چیکار کنیم؟ گونتر دست به کمر به چند قدمی به سمت صندلی آبراهوس میرود و میگوید: - برمیگردیم. اینطور که معلومه خودش داره میاد سمت ما!
-
پارت شصت و پنجم بر تمام دیوارهای اتاق به زبانی غریب متونی نوشته شده بود که به نظر میرسید طلسم باشند. گیاهان عجیب و غریبی در شیشههای در بسته بر روی میز و اطراف بود. از هر گوشهای جمجه پیدا میشد. جمجههایی از حیوانات نادر و باستانی! پَر انواع پرندگان شکارچی و شکار از سقف آویزان بود. همه چیز بهم ریخته و در هم بود. در انتهای سالن ورودی چهار پله بود و اتاقی دیگر... اتاقی که انگار اتاق اصلی او بود. دور تا دور اتاق قفسهی کتابخانه بود و در آن کتابهایی که احتمالا طلسم بودند. کنار کتابها نیز پر بود از شیشههایی حاوی محتویات عجیب و غریب! برخی میدرخشیدند، برخی معلق بودند و از برخی هم دودهایی رنگارنگ بلند میشد. گوشهای هم دیگی بزرگ و سیاه و کثیف بر روی چند هیزم بود. یک میز بزرگ چوبی نیز وسط اتاق بود که بیشتر فضا را اشغال کرده بود. روی میز به قدر ده میز پر بود! نزدیک میز صندلی راک زوار در رفتهای بود که تار عنکبوت بسته بود. والریوس با حالی خسته گفت: - نیست. گونتر با پا بر کف زمین ضرب میگیرد و دست به کمر اطرافش را مینگرد. ناگهان وجود موجودی کنار پایش را احساس میکند. سرش را پایین میآورد و به کنار پایش نگاه میکند. با دیدن موجودی سیاه و پشمالو کنار پایش مثل برق گرفتهها عقب میرود. گربهی آبراهوس نیز ترسیده به زیر میز میدود. گونتر با حالتی چندش به چکمهاش نگاه میکند و میگوید: - از هر چی گربهاس بدم میاد!
-
پارت شصت و چهارم - پس این گرد جادو از چیه؟ گونتر دوباره دستی بر رد پا کشید و گفت: - یه آدم از کدوم جادوگر میتونه کمک بگیره؟ سپس نگاهش را بالا آورد و به چشمان والریوس خیره شد. والریوس نیز به چشمان گونتر زل زد و زمزمه کرد: - آبراهوس! کمتر از پنج دقیقهی بعد هر دو جلوی درب خانهی مخروبه آبراهوس بودند. جادو همچون میکروب بر در خانهاش چسبیده بود و گونتر رغبت نمیکرد به آن درب چوبی دست بزند. والریوس با نگاهش زمین را جست و جو میکند و قطعه سنگی مییابد. با سنگ بر درب خانه میکوبد اما پاسخی نمیگیرد. دوباره و سه باره بر درب میکوبد و منتظر میشوند. در نهایت گونتر با خشم لگدی بر تن بیبنیه درب میکوبد. گرد و غباری چند سالهای به همراه میکروبهای جادویی آبراهوس از درب بلند میشود و درب از جا کنده شده به داخل خانه میافتد. گونتر و والریوس هر دو شنل خود را جلو میکشند و صورت خود را میپوشانند. صبر میکنند تا گرد و غبار بخوابد و وارد دهان و بینی و چشمهایشان نشود. سپس گونتر جلو میافتد و از روی درب میگذرد و وارد خانه میشود، والریوس نیز به دنبالش میرود. پس از چند قدم گونتر میایستد و دستمالی پارچهای از جیبش درمیآورد و بینی و دهان خود را میپوشاند. از بوی تعفن مواد عجیب و غریب و موجوداتی که به سراغش آمده بودند حالت تهوع گرفته بود. والریوس هم همین کار را میکند. با خود میاندیشد آن جغدهایی که آبراهوس در قفس کرده و از سقف آویزانند چطور آنچا دوام آوردهاند؟
-
پارت شصت و سوم به نظر میرسید رنگ سیاهش از جوهر باشد. رد پا تا نزدیک درب اتاق پیش رفته بود و به مراتب کم رنگ و کم رنگتر شده بود. تا آنجا که نزدیک اتاق دیگر به پایان رسیده بود. از آن طرف نیز رد پا به جایی کنار دیوار ختم میشد! جایی که شیشهی جوهر چپ شده بود و زمین پر از جوهر سیاه بود. از جا بلند میشود و به سمت دیوار میرود و این بار کنار ظرف جوهر بر زانو مینشیند. چشمانش را میبندد و بر زمین اطرافش دست میکشد. در نقطهای انرژی متفاوتی احساس میکند. به همان نقطه باز میگردد و تمام نیرویش را سمت خود میکشد. آن نیرو همان نیروی سنگ نشانش بود! چشمانش را میگشاید و به آن قسمت نگاه میکند. والریوس کنار گونتر زانو میزند و میپرسد: - چی شده؟ گونتر همان طور که نگاهش به زمین است پاسخ میدهد: - اینجا بوده! والریوس به رد پاهایی که از همانجا شروع شده بود نگاه میکند: - پس یکی برش داشته؟ نگاه گونتر هم به سمت ردپاها کشیده میشود: - اینطور به نظر میرسه. بر ردپا دست میکشد و ادامه میدهد: - باید پیداش کنیم. والریوس با سر حرفش را تایید میکند و میگوید: - رد جادو هم مال اونه؟ گونتر سر بالا میاندازد و میگوید: - نه، اگه علم جادو داشت هیچوقت به سنگ دست نمیزد، مال اون نیست.
-
پارت شصت و دوم خانه را زیر و رو کردند تا شاید منبعی که رزا از آن نیرو دریافت میکند را پیدا کنند اما چیزی دستشان را نگرفته بود. آن شب به سربازانش تاکید کرده بود که خانه را خیلی بهم نریزند. بیخردها تا جایی که توانسته بودند همه چیز را بهم ریخته بودند! به کمک والریوس تمام سالن و آشپزخانه را زیر و رو میکنند اما اثری از سنگ نمییابند. گونتر با حالی آشفته به دیوار تکیه میدهد و در موهایش دست میکشد. والریوس به پلهها اشاره میکند و میگوید: - بریم بالا؟ گونتر بیهیچ واکنشی تنها نگاهش میکند. والریوس سر تکان میدهد و میگوید: - ما بالا هم رفته بودیم، اصلا شما بیشتر بالا بودی. گونتر نفسش را به بیرون فوت میکند و تکیه از دیوار میگیرد و با او همراه میشود. والریوس جلو میرود و گونتر به دنبالش. وقتی گونتر به بالای پلهها میرسد والریوس را جلوی درب اتاق میبیند. کنار او میرود و میگوید: - پس چرا نمیری داخل؟ گونتر کنجکاو نگاهی به داخل اتاق میاندازد. رد پایی سیاه بر کف چوبی اتاق اولین چیزی بود که به چشم میخورد! گونتر والریوس را کنار میزند و وارد اتاق میشود. کنار رد پا بر زانو مینشیند و رد پا را بررسی میکند.
-
پارت شصت و یکم والریوس نیز همین کار راه میکند. پنهانی از شاخهی درختی بر شاخهی درختی دیگر میروند تا از دروازه خارج شوند. پس از آن به سرعت پرواز میکنند و به سمت خانهی رزا میروند. بر شاخهی درختی که مقابل پتجرهی اتاق رزا بود مینشینند. سرکی به داخل اتاق میکشد. وجود موجود زندهای را احساس نمیکند. از درخت پایین میآید و به شمایل خود باز میگردد. دوباره دود و اطراف را چک میکند و سپس به سمت درب خانه میرود. وقتی دست بر درب خانه میگذارد گرد جادو احساس میکند! شوکه در جای خود میایستد. این گرد آشنا بود. دوباره بر تنهی چوبی درب دست میکشد. او اشتباه نمیکرد، این از همان گردی بود که در اطراف جنگل مشاهده کرده بودند. با احتیاط درب را هل میدهد و کمی باز میکند، از همانجا نگاهی به داخل خانه میاندازد. این گرد متعلق به هر چه بود اکنون آنجا نبود. درب را کامل باز میکند و وارد خانه میشود. هوای خانه پر از گرد جادو بود و نفس را بر آنان تنگ میکرد! همانجا در میانهی سالن خانه میایستد و چشمانش را میبندد. به دنبال انرژی سنگ نشان میگردد. هر چه تلاش میکند تنها هوای سنگین اطرافش جابهجا میشود. گرد جادویی که در خانه پخش شده نیرویش را جذب میکند. با خشم چشم میگشاید و به میزی که نزدیکش قرار دارد لگد میزند. بالاجبار همراه والریوس مشغول گشتن خانه میشوند. خانه به شدت بهم ریخته بود و گونتر را کلافهتر میکرد. پس از آن که رزا را به دام انداختند شبانه به اینجا آمدند. همان روز متوجه شده بود رزا از خود انرژی و نیروی عجیبی دارد. نیرویی که کافی بود نزدیکش شوی تا وجودش را لمس کنی. قوی و درخشان!
-
پارت شصتم گونتر کلافه نفسش را بیرون میدهد و نگاهش را در جنگل میچرخاند. چند قدم جلوتر میرود و این بار از فاصلهای نزدیکتر، جدی به چشمانش خیره میشود و میگوید: - حرف بزن. والریوس به چشمان شرابی گونتر نگاه میکند و قبل از آن که آتش خشم گونتر دامن گیرش شود به سختی لب میگشاید: - فکر میکنم بدونم کجا گم شده! چشمان گونتر گشاد میشود و ماتش میبرد. والریوس از چه حرف میزد؟ شتابزده به اطراف نگاه میکند. وقتی مطمئن میشود کسی در آن اطراف نبوده به چشمان والریوس خیره می سود و اینبار در ذهن با او سخن میگوید: - منظورت چیه؟ - نشان خفاش... - تو چی میدونی؟ - عالیجناب، من فکر میکنم نشان تو خونهی اون دختره افتاده! گونتر با ابروانی در هم به او نگاه میکند. دختره؟ رزا؟! چشمان گونتر درشتتر از این نمیشد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ او راست میگفت. نشان پس از آن شب که به خانهی رزا ریختند غیب شد. باید هر چه زودتر خود را به آنجا میرساند. گونتر بلافاصله به راه میافتد. والریوس نیز به دنبالش میرود. گونتر ناگهان میایستد و به سمت او برمیگردد و با اخم میگوید: - تو کجا داری میای؟ والریوس سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: - بذارید همراهتون باشم. گونتر ترجیح میداد تنها به آنجا برود و نشان را جست و جو کند اما والریوس کمک بزرگی به او کرده بود. با اکراه سر تکان میدهد و "باشه" را زیر لب زمزمه میکند و به راه میافتد. دور و اطراف دروازه پر از سربازانش بود. تبدیل به خفاشی کوچک میشود و خود را میان شاخ و برگ درختان پنهان میکند.
-
پارت پنجاه و نهم تمام اعضای شورای قبایل زیر گوشش خواهند خواند که این اتفاق نشانهی بیمسئولیتی و عدم وفاداری گونتر است. گم کردن چنین نشانی را به معنای بیخیالی او معنا خواهند کرد. آنها خواهند گفت نشان برای گونتر اهمیتی نداشته است وگرنه آن را لحظهای از خود جدا نمیکرد. سردرد عجیبی گریبانگیرش شده بود. از دردی که در سر داشت اخمهایش در هم میشوند. صدایی خلوتش را بهم میزند: - عالیجناب، حالتون خوبه؟! صدایش را میشناخت، والریوس بود، دست راست گونتر و بازوی استوارش در شرایط سخت! چشم میگشاید، زیر چشمی نگاهی به او میاندازد. " خوبم" را زیر لب زمزمه میکند و دوباره چشمانش را میبندد. خوب بود؟ به جرعت میتوانست بگوید بزرگترین دروغ عمرش همین یک کلمه بوده است. برای رفتن این پا و آن پا میکند. دلش میگفت برو. اما ندایی در درونش فریاد میزند بمان! او به کمک تو نیاز دارد هرچند که بخواهد این راز را در درون خود دفن کند! گونتر متوجه وقتکشی والریوس میشود اما توجهی نمیکند. سرانجام والریوس صبرش لبریز میشود و از دهانش میپرد: - عالیجناب...! حرفش را قطع میکند و بر خود لعنت میفرستد. نمیخواست حرفی بزند. نمیدانست چطور شد که اختیارش را از دست داد و لب گشود. گونتر چشمهایش را میگشاید. سرش را بالا نمیآورد، به سبزههای زیر پایش مینگرد. هر چه انتظار میکشد دیگر صدایی از والریوس نمیشنود. سرانجام تکیه از درخت میگیرد و به سمت او میچرخد: - چی شده والریوس؟ والریوس که هنوز با خود درگیر بود با صدای گونتر از فکر بیرون میآید. نگاه گونتر را که بر خود میبیند قدمی عقب میرود. گونتر منتظر به او مینگریست. حال که شروع کرده بود باید ادامه میداد اما احساس میکرد لبهایش به هم چسبیدهاند.
-
پارت پنجاه و هشتم به دنبال آخرین جایی که سنگ را به همراه داشت تمام لحظات را مرور کرده بود اما به نتیجه نرسیده بود. او باید در مراسم تاج گذاری نشان را به همراه داشته باشد. باید زمانی که مقابل مارکوس زانو میزند و وفاداریاش را اعلام میکند نشان را به گردن بیاویزد یا به بازوی خود ببندد. قرار بود شمشیر و نشانش را چند روز قبل به وُلاند تحویل دهد تا نشان را بر قبضهی شمشیر بنشاند و نیرویش را ترکیب کند. اما گم کردن نشان همه برنامههایش را بهم ریخته بود. مجبور شده بود با هزار بهانه وُلاند را بپیچاند. و اکنون باید هر طور شده تا روز مراسم آن را پیدا میکرد. اگر در روز مراسم بینشان حاضر میشد... لحظهای در جای خود متوقف میشود. هرگز نمیخواست به ادامهاش فکر کند. مردم او را سرزنش خواهند کرد. میان سربازانش اعتبار و جذبهی خود را از دست خواهد داد. مردم به کنار، مارکوس! اگر دوست دوران کودکیاش، یار دوران نوجوانیاش، همدم روزهای تنهاییاش، فرمانروا و سرورش میفهمید... لحظهای انگار تمام جنگل دور سرش میچرخند و دنیا جلوی چشمانش سیاه میشود و جان از پاهایش میرود. دست دراز کرده در اطراف به دنبال تکیهگاه میگردد. دست بر نزدیکترین درخت میگذارد. مارکوس در مورد او چه فکری خواهد کرد؟
-
پارت پنجاه و هفتم به نظر میرسید اتفاقات جدیدی در حال وقوع است. با سربازانش تمام اطراف دروازه را جست و جو کرده بودند. عدهای با قطبنمای جادویی به دنبال منشأ میگشتند و عدهای سنگ نشان در دست داشتند. قطبنمای جادویی قطبنمایی بود که عقربههای آن نه شمال جنوب را، که منشا جادو را نشان میداد. عقرههای آن سربازان را به سمت مکانی که انرژی بیشتری داشت راهنمایی میکردند. سنگ نشان نیز هر چقدر به منشا آن انرژی نزدیکتر میشد ارتعاشات و گرمایی که از خود ساطع میکرد نیز افزایش پیدا میکرد. تنها گونتر بینیاز از آن ابزارها بود و خود به تنهایی جست و جو میکرد اما ذهنش به شدت درگیر بود. درگیر آن سنگ که نشان افتخارش بود. نماد دلاوریهایش، نماد وفاداریاش به سرور خود، سنگی که مارکوس با دستان خود بر گردنش آویخته بود. او، گونتر، نشان اهدایی فرمانروا را گم کرده بود! چند روزی میشد که تمام اتاق خود را زیر و رو کرده بود. تمام اتاق؟ او تمام کاخ را زیر و رو کرده بود اما هیچ اثری نیافته بود. همان روز اول مطمئن بود که انرژی وجودش را نه در اتاقش که حتی در کاخ نیز احساس نمیکند اما نمیخواست باور کند. نمیتوانست باور کند چنین سهل انگاری کرده و چنین چیز مهمی را گم کرده است. بیهدف میان درختان میچرخید و سعی میکرد بر روی کارش تمرکز کند اما نمیتوانست. در ذهنش مدام به دنبال آن سنگ میگشت.
-
پارت پنجاه و ششم باورش نمیشد که این روز را به چشم میبیند. آن هم به این شکل! ناگهان به یاد میآورد آن سردار منتظر اوست. شمشیرش را از غلاف بیرون میآورد و به سمت او میگیرد. در جلد یک فرمانروا فرو میرود و میگوید: - شمشیرت رو بردار سردار من! مرد مجددا تعظیم میکند و خوشحال شمشیرش را برمیدارد. مارکوس احساس سبکی میکرد. در نظر خود پرندهای بود که بر ابرها قدم میزد. تنها یک سوال بزرگ داشت، آن مرد او را فرمانروا مارکوس فانِروس خطاب کرده بود! لب باز میکند تا از او بپرسد این لقب به چه معناست؟ چرا او را این گونه خطاب کرد؟ مرد را در حال غیب شدن مییابد. شتابزده جلو میرود و میگوید: - صبر کن، من ازت سوال دارم. چرا به من گفتی فانِروس؟ اما مرد به آن که جوابی به مارکوس بدهد از نظرش ناپدید میشود و به دنیای سایهها باز میگردد. میرود تا در مقابل سرورش باسیلیوس زانو بزند و بگوید فرمانش را اطاعت کرده و دستوراتش انجام شده است. مارکوس به دور خود میچرخد و فریاد میزد: - کجا رفتی؟ جواب من رو ندادی! اما تنها صدایش در مقبره میپیچد. در کنار دروازهی جنگل گونتر و سربازانش گشت میزدند. حال و هوای اطراف دروازه تغییر کرده بود. بر گیاهان آن اطراف گرد جادو نشسته بود!
-
پارت پنجاه و پنجم مارکوس باورش نمیشد چه میشنود. آیین هزاران سالهی آنها ناقص بود؟ مارکوس متعجب آنجه به ذهنش میرسد را بر زبان میراند و میپرسد: - یعنی چی؟ آیین هزاران سالهی ما ناقصه؟ یعنی پدر من به اشتباه تاج گذاری شده؟ آن مرد سرش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: - خیر عالیجناب، این آیین از ابتدای تالیف به همین شکل بوده، عالیجناب باسیلیوس بنا به مصلحت این چند برگ رو پنهان کرده بودن تا زمان مناسبش برسه! در ضمن، این پاکت رو باید پس از تاج گذاری باز کنید! اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! مارکوس شتابزده و هیجانزده میپرسد: - چه اتفاقی؟ آن مرد لبخندی بر لب مینشاند و میگوید: - نگران نباشید عالیجناب، اجازه بدید همه چیز اون طور که باید پیش بره! سپس مرد سر خم میکند و میگوید: - فرمانروا مارکوس فانِروس اجازه بدید اولین نفری باشم که فرمانروایی شما رو میپذیرم. مرد طبق آیین شمشیرش را از غلاف در میآورد، بر کف دو دست خود میگذارد، آن را بالا میبرد و جلوی پای مارکوس زمین میگذارد. مارکوس این را میشناخت. این آیین نماد پذیرش فرمانروا بود. فرد شمشیر خود را جلوی پایش مینهاد و خود را تسلیم امر او میکرد. فرمانروای به تخت نشسته میتوانست او را بپذیرد و رد کند. اگر او را میپذیرفت باید با شمشیر خود به او اذن بلند شدن میداد و اگر نمیپذیرفت رو میگرفت. هر کس پذیرفته نمیشد به این معنا بود که فرمانروا در وجود او عدم وفاداری دیده است! چنین فردی را در اتاق نور زندانی میکردند. اتاقی که بالای برج زندان قرار دارد و از درختان بالاتر است. دیوارهای آن اتاق پر از روزنههایی است که نور از آنها به داخل ورود میکند و زندانی خائن را ذره ذره می سوزاند... اما این آیین برای پس از تاج گذاری است! مارکوس به او میگوید: - من که هنوز تاج گذاری نشدم. مرد در همان حال که سر تعظیم فرود آورده است پاسخی میدهد شگفت! - اما در دنیای سایهها فرمانروایی شما اعلام شده! مارکوس شگفتزده میشود. فرمانرواییاش از طرف باسیلیوس پذیرفته شده بود؟! باورش نمیشد. گمان میکرد هرگز به اینجا نرسد!
-
پارت پنجاه و چهارم اندکی در همان حالت ماند و اجازه داد سرمای سنگ از التهاب مغزش بکاهد. ناگهان احساس کرد کسی دست بر شانهاش نهاده، شتابزده سر بلند کرد و برگشت. با مردی قد بلند و چهارشانه که لباس رزم بر تن داشت روبهرو شد. بلافاصله از جای برخاست. قبل از آن که مارکوس اقدامی کند مرد مثل آیین نظامیان شنلش را بر صورتش کشید تا تنها چشمانش دیده شود و جلوی پایش زانو زد و گفت: - درود بر فرمانروا مارکوس! مارکوس خطاب به او گفت: - تو کی هستی؟! مرد به حرف آمد و پاسخ داد: - پیک باسیلیوس هستم. مارکوس با حیرت به او مینگریست، پیکی از طرف باسیلیوس؟ نگاهش به سوی مقبره کشیده شد، صدایش را شنیده بود؟ یعنی این مرد از کرانهی ابدی آمده بود؟ از سرزمین سایهها؟ او یک سایه بود؟! به چهرهی او نگاه میکند، آن مرد به نظرش آشنا بود؛ ناگهان به یاد آورد چهرهای شبیه به او را در تالار افتخارات دیده است، در میان تابلوی چهرهی فرماندهان بزرگ دیرین! آن مرد پاکتی از زیر زره خود درآورد و به سمت مارکوس گرفت و ادامه داد: - مارکوس فانِروس بزرگ، سرورم باسیلیوس هلیوس من رو مامور کرد این امانتی رو به دست شما برسونم. مارکوس با مکث دست دراز کرد و پاکت را از او گرفت و پرسید: - فانِروس؟ - مارکوس فانِروس، نوادهی خلف باسیلیوس هلیوس. مارکوس پاکت را گشود و به درون آن نگریست. چند برگ کاغذ قدیمی در آن را درآورد و تک به تک بررسی کرد. در آن برگهها به زبان باستان چیزهایی نوشته بود. ناگهان به ذهنش خطور کرد زبان باستان، همان زبان کتاب سرخ است! این زبان تنها در کتاب سرخ و سنگ نوشتههای تالار تشریفات و بر سنگ تخت فرمانروایی استفاده شده بود. نگاهش به بالا کشیده شد، سنگ مقبره! سنگ مقبره نیز به همین زبان بود. نگاه منتظرش را به آن مرد دوخت. مرد متوجه منظور نگاه مارکوس شد و گفت: - فرمانروا باسیلیوس فرمودند این چند برگ باید به آیین تاج گذاری اضافه بشه!
-
پارت پنجاه و سوم برگ سرخی را در دست میگیرد و لمس میکند، چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ پرچین را کنار میزند و وارد راهرو میشود. مشعل را خاموش میکند و همانجا رها میکند، هیچ نوری نباید وارد این مقبره میشد. کنار مقبره میرود، کف دستانش را به هم میچسباند و مقابل صورتش میگیرد، سر خم کرده و چشمانش را میبندد تا ادای احترام کرده باشد. وقتی چشم باز میکند نگاهش به جای خالی خنجر میافتد.خاطرات آن روز برایش مرور میشود. صدای چکه کردن قطراتی چون آب به گوشش میرسد و او را از فکر بیرون میکشد. چشم میچرخاند و به دنبال منبع صدا میگردد. هر چه دور و اطراف را نگاه میکند منشا آن صدا را نمییابد. کمی در جای خود میچرخد و با دقت همهجا را دوباره از نظر میگذراند تا آن که پایش به مقبره برخورد میکند و احساس میکند قطرهای بر روی کفشش افتاد! سر خم میکند و به آن قسمت نگاه میکند، چیزی نمیبیند اما دوباره برخورد قطرهای با کفشش را احساس میکند. همانجا زانو میزند و سر جلو میبرد و به دنبال منشأش میگردد. درست همانجا از سنگ مقبره قطرات پایین میریختند و مشتی آب جمع شده بود! بوی خون به مشامش میرسد، با تردید دستش را جلو میبرد و زیر سنگ نگه میدارد، قطرات بر کف دستش میچکد، اصبر میکند تا چند قطره جمع شود، سپس دستش را بالا میآورد و به آن نگاه میکند. رنگ و شکلش شبیه خون بود و حتی بوی خون هم داشت! برای اطمینان سر سوزنی از آن را امتحان میکند، دیگر مطمئن میشود که آب نیست بلکه خون است! به دنبال منشأ خون سنگ را میکاود، ردی از خون که بر روی سنگ جاری بود را دنبال میکند و به شاخه رز سرخ میرسد! باریکهی خون در امتداد ساقهی گل جاری بود، مانند رگی زنده! از ساقهی رز تا لبهی سنگ و از آنجا بر زمین میچکید اما تجمع خون بیشتر از یک مشت نمیشد! گویی زمین بیشتر از آن را به خود جذب میکرد. تا به حال ندیده بود از سنگ خون بجوشد. ناگاه به ذهنش آمد آن روز زمانی که دست رزا دچار جراحت و خونریزی شد خون دستش قطره قطره بر همین قسمت ریخت و خنجر را نابود ساخت. یعنی این جوی باریک خون نیز میتوانست از اثرات آن باشد؟ ذهنش به شدت درگیر بود و هر چه فکر میکرد به هیچ نتیجهی مطلوبی نمیرسید. در آخر دست گذاشت روی مقبره، پیشانیاش را به سنگ مقبره تکیه داد، چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: - باسیلیوس، کمکم کن.