رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

shirin_s

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    62
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s

  1. پروانه خانوم متاثر سر تکون داد و گفت: - میدونی از طرفی هم میگه تنها امید زنده بودنش اونا هستن. میترسم اگه این کار رو بکنیم بلایی سر خودش بیاره. چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار بود که ناگهان پروانه خانوم برگشت سمتم و گفت: - ببینم دختر، تو میتونی راضیش کنی؟ متحیر نگاهش کردم، به خودم اشاره کردم و گفتم: - من؟!
  2. کاری جز نگاه از دستم بر نمیومد. پروانه خانوم اومد تلفن رو از دستم گرفت و گذاشت سرجاش، من رو سمت صندلی برد و گفت: - اینجا بشین تا برات آب قند بیارم. چند دقیقه بعد با لیوانی آب قند کنارم بود. کمی از محتویات لیوان رو خوردم و گفتم: - خانومی زنگ زد که با شما کار داشت. پروانه خانوم کسی از اعضای خانواده‌تون تو کماست؟ صدای گریه‌های اون زن هنوز تو گوشمه، اون از شما کمک می‌خواست. پروانه خانوم کلافه از جاش بلند شد و گفت: - پس دوباره زنگ زد! با کمی من‌من کردن گفتم: - میگم پروانه خانوم؛ ببخشید ولی اگه میتونید کمکش کنید. می‌گفت پسرش جوونه. پروانه خانوم نفس عمیقی کشید و گفت: - میدونی کی کماست؟ اونا پدر و مادر عرشیا هستن. والا منم میفهمم کار درست اینه که بگذرم ولی عرشیا رو چیکار کنم؟ همه امیدش اینه که اونا برگردن.
  3. پروانه خانوم نبود و عرشیا هم خواب بود. مه‌لقا از خستگی کف اتاق غش کرده بود و منم رفتم تا یه چیزی بیارم بخوریم. با سینی خوراکی داشتم سمت اتاق میرفتم که صدای زنگ تلفن سالن رو شنیدم. کمی اطرافم رو نگاه کردم، انگار امروز کسی نبود. سمت تلفن رفتم و جواب دادم، صدای فین فین و گریه میومد: - الو؟ زنی با صدای بغض آلود و لرزون جواب داد: - الو؟ پروانه خانوم خداروشکر جواب دادید. دستپاچه گفتم: - من پروانه خانوم نیستم، ایشون الان منزل نیستن. زن گریه‌اش بیشتر شد و هق هق کنان گفت: - دخترم، توروخدا تو با پروانه خانوم حرف بزن. راضی‌شون کن. آخه تو کما موندن این زن و مرد چه فایده‌ای داره. میدونی اگه راضی بشن اعضای بدنشون اهدا بشه چند نفر زنده میمونن؟ وقتی این همه سال از کما در نیومدن یعنی نمیان دیگه؛ پسرم داره از دستم میره. پسر منم جای پسر همین زن و مرد، نذارید جوونم از دستم بره. متعجب به ناله‌های زن گوش میدادم. داشت چی میگفت؟ کی تو کماست؟ لرز عجیبی به تنم نشسته بود، حالم اصلا خوب نبود. وسط صدای گریه‌های اون زن صدای در شنیدم. توانایی قطع کردن تلفن رو نداشتم. همونجا خشکم زده بود. یهو پروانه خانوم با لباس بیرون تو چهارچوب در ظاهر شد، تا من رو دید زد تو صورتش و دوید سمتم: - خاک بر سرم تو چرا اینطوری شدی دختر!
  4. آدم‌هایی که دوستت دارن رو از دست نده.
  5. عرشیا خیلی حساس بود و این رو نباید فراموش میکردم. حیاط خیلی زیبایی داشتن، آدم روحش تازه می‌شد، یعنی برای من که اینطور بود ولی انگار برای عرشیا فرق خاصی نداشت. همیشه دوست داشتم همچین حیاطی درست کنم اما زنعمو می‌گفت از گل خوشش نمیاد و کلی حشره میاره. کنار حیاط یه تاب خیلی خوشگل داشت. ذوق زده به سمتش رفتم و روش نشستم، عالی بود. با ذوق به عرشیا اشاره کردم که بیاد، اونم بی‌میل و آروم‌آروم به سمتم اومد؛ وقتی نزدیکم شد بهش گفتم: - حالا که انقدر خوب ساز میزنی نمی‌خوای جنتلمن بودنت رو کامل کنی؟ همونطور که یه ابروش رو بالا انداخته بود گفت: - چجوری؟ هیجان زده به پشت سرم اشاره کردم و همونطور که سعی می‌کردم به وجد بیارمش گفتم: - خب معلومه دیگه، هُلم بده ببینم پسر خوب.
  6. سلام درخواست ویراستاری https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  7. https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  8. مردد به کاغذ تو دستم نگاه کردم. یعنی باید برم؟کارای این دختر قابل اعتماده؟ شاید نباید ازش کمک میگرفتم. تا آخر زمان دانشگاه حواسم به هیچ درسی نبود و همه فکرم دور اون کاغذ و آدرس می‌گشت. یهو یه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و با آرون تماس گرفتم: - الو؟ آرون؟ - الو؟ سلام باران خانوم؛ آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم چیز زیادی تا کلاسم نمونده: - سلام، آرون من کلاسم داره شروع میشه زنگ زدم مطمئن بشم امشب میای دیگه؟ آرون بعد از مکث کوتاهی گفت: - چطور؟ همونطور که از کیفم رو برداشتم و به سمت کلاسم راه افتادم گفتم: - کارت دارم، میای دیگه؟ - وقتی باران خانوم بخواد بله میام. خوشحال با گفتن "پس میبینمت" ازش خداحافظی کردم و وارد آخرین کلاس امروز شدم. باید امشب درموردش باهاش صحبت می‌کردم و ازش کمک میگرفتم، اون میتونست خیالم رو راحت کنه که این کار درسته یا نه.
  9. صفحه‌ی آخر با نام و یاد خدا نگارا، مدتی است از حال شما بی‌خبرم. گوشه‌ای از این دنیا نشسته و روزهای نبودنت را نشانه گذاری می‌کنم. صبح‌ها از خواب بیدار میشوم، تخت خوابم را مرتب می‌کنم. از پنجره به تماشای هیاهوی دنیا می‌نشینم و چای می‌نوشم. اندکی بعد کاغذ و قلم‌ آورده می‌نویسم. از کم و زیاد شدن زاوویه تابش خورشید نسبت به روزهای قبل، از رنگین کمانی که دیگر چون قبل زیبا نیست، از آسمانی که گاه تیره و دلگیر است و گاه روشن و دلپذیر مینویسم. صفحه‌ی بعد را از چمن‌های مظلوم کنار بلوار، از درخت‌هایی که دفتر نقاشی بی‌خردان شده‌اند، از گل‌هایی که سال قبل لبخند می‌زدند و امسال دیگر جوانه نشدند مینویسم. صفحه‌ی بعد را از کودکی گمشده در خیابان، مادری دل نگران و پرنده‌ای بالا سر لانه‌ی چپ شده‌اش می‌نویسم. صفحه‌ی بعد را از اتاقی تاریک، میز تحریری به‌هم ریخته، گل رز خشک شده، آینه‌ی خاک گرفته و موهای آشفته مینویسم. صفحه‌ی بعد را از عکس‌های نیم‌سوخته‌ی داخل شومینه، ضعف بینایی و عینک، دستان لرزان و چرخ روزگار مینویسم. صفحه‌‌ی بعد را از مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد، آخرین بازدید مدت‌ها قبل، کاربر مورد نظر یافت نشد و صفحه‌ی شکسته‌ی موبایل همراهم مینویسم. صفحه‌ی بعد را از تاریکی مطلق با خط بریل مینویسم. و در صفحه‌ی آخر را شاید تو بنویسی. از گرفتاری‌ها، از مشکلاتی که دورت کرد، از اتاقی که دیگر متعلق به کسی نیست، از قاب عکسی با ربان مشکی کنارش بر سینه‌ی دیوار، از جفای روزگار و از شانه‌های مردانه لرزان.. یا شاید هم از دختری با لباس‌های بیمارستانی در اتاقی از آسایشگاه بنویسی. از بی‌محلی‌های دختری که صبح تا شب به اطرافش خیره می‌شود و به هیچ چیز واکنشی ندارد. و یا شاید از مصلحت! از اینکه شاید ما قسمت یکدیگر نبودیم...
  10. با درد از جام بلند میشم و در رو باز میکنم، از بالای پله‌ها نگاهی به پایین ميندازم. زنعمو چندنفر رو برای تمیز کردن خونه آورده، خداروشکر. آروم‌آروم از پله ها پایین میرم زنعمو که مشغول امر و نهی به خانم‌هاست تا چشمش به من میخوره بی‌خیال غر زدن سر اونا میشه و سراغ من میاد و دست به کمر پایین پله‌ها می‌ایسته: - ساعت خواب باران خانوم؟ چه عجب منت گذاشتی سر ما و بیدار شدی.
  11. الناز رو از تاق بیرون کردم و این‌بار با حالی بهتر پشت میز نشستم. فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.
  12. من نمی‌فهمم میگه میخوام خورشت آلو با قورمه سبزی درست کنم بعد میگه میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه! خب مگه نمیگی می‌خوام درست کنم؟ خدا همه رو شفا میده ولی کاش یه وقت وی‌آی‌پی برای این زن می‌داد. اصلا از همین هفته شروع می‌کنم خدا رو چه دیدی شاید تونستم یه کاری پیدا کنم حتی شده تو خونه، دیگه تایپ که از دستم برمیاد. یادمه یکی از دخترای دانشگاه مشغول یه همچین کاری بود میتونم از اون هم کمک بگیرم.
  13. صفحه‌ی چهل و هفتم از من خواسته بودی بمانم؟ کجایی که ببینی من مانده‌ام و این تو بودی که رفتی. مکتب عشق را نصفه نیمه رها کردی. تو مردش نبودی اما من بودم. با تمام ظرافت‌های دخترانه‌ام مرد این میدان بودم. مکتب عشق را رها کردی، مکتب دنیا را چطور؟ به قول آقای سامانی: در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست بی‌وفا یارم، حتی کودک پنج ساله نیز می‌داند معنی این فعل پنج حرفی ابتدایی را، هر کسی به راحتی هزاران تمنای خوابیده پشتش را می‌فهمد. من از تو می‌خواهم تنها به یکی از این هزاران تمنا نگاه کنی. این مردم با چه پیشنهادی راضی‌ات کردند که مرا نقل محافل بی‌ارزششان کنی؟ شنیده ای که می‌گویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته.
  14. همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگی‌اش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت: - وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم می‌خواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟ تهش هم برای عمو چشماش رو گربه‌ای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی... به خدا که اگه ذره‌ای دلتنگ خانواده باشه، همه‌اش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.
  15. دم عمیقی از هوا می‌گیرم و با لبخندی مصنوعی میگم: - درب اتاق الناز قفله و کلیدش هم همیشه همراه خودشه زنعمو، بهتون گفته بودم. زنعمو اخم‌هاش رو تو هم کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت؛ - تو کِی گفتی؟ الان دختر عزیزم خسته رسیده چیکار کنه؟ عمو برای جلوگیری از ادامه بحث دست انداخت دور کمر الناز و همونطور که اون رو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت: - کسی که تو اتاق نرفته، الناز هم که زمان زیادی از ما دور نبوده پس اتاقش تمیزه؛ نبود هم اینجا اتاق خالی داریم.
  16. به سختی لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: - مگه همسن منه که سر به سرم بذاره. دستش رو تکیه گاهش کرد و گفت: - راست میگی مگه بچه‌اس که سر به سرت بذاره؟ اون فقط یکم به صورت هدفمند عذابت میده؛ نه؟ با خنده مصنوعی سمت کتابخونه کوچیکم میرم و برای عوض کردن بحث کتابی که دفعه قبل برام آورده بود رو برمی‌دارم و میگم: - تمومش کردم، داستان خیلی جالبی داشت ولی هر چقدر بالا پایینش کردم نتونستم چیزی که خواستی رو پیدا کنم؛ جدیدا سوالای سخت طرح میکنی.
  17. ماهی رو ادویه زدم و گذاشتم تا مزه‌دار بشه. از پشت سر زنعمو که هنوز میخ تلویزیون داشت با ناخن‌هاش بازی می‌کرد بی سر و صدا رد شدم و به اتاقم رفتم. پشت میز تحریرم نشستم تا کمی درس بخونم که احساس کردم از حیاط صدای ماشین میاد، به ساعت نگاه کردم؛ عمو که الان نمیاد پس احتمالا باز زنعمو آرون رو به زور کشونده اینجا...
  18. ولی خب چاره چیه؟ سریع پنجره‌ی آشپزخونه رو باز کردم تا هوا عوض بشه؛ کاش از همین پنجره یه گربه میومد و این ماهی چندش رو میبرد. زندگی بالا پایین‌های زیادی داره و تا حالا هم خیلی از هنرهاش رو نشونم داده و از من آدم تقریباً صبوری ساخته ولی واقعاً برام جای سواله که اگه من نبودم قرار بود چطوری زندگی کنن؟
  19. صفحه‌ی چهل و چهارم مدتی میشه که چشمه‌ی اشکم خشک شده و سردردهای وحشتناک جاش رو گرفته. به توصیه خانوم مشاوری که به اجبار خانواده باهاش صحبت کردم قرار شد هر زمان یادت افتادم مشغول کاری بشم. امروز از صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم. بعد از ظهر خسته رو زمین دراز کشیده بودم و داشتم به این فکر میکردم که امروز، روز بهتری بود تا اینکه سرم رو چرخوندم و نگاهم به زیر تخت افتاد... بنظرم خیلی نیاز به تمیزکاری داشت. تک تک جعبه های زیرش رو درآوردم و خاک روشون رو پاک کردم. پشت جعبه‌ها یه کاغذ مچاله شده به چشمم خورد! هر چقدر دستم رو کشیدم بهش نرسیدم. به اطرف نگاه کردم، اولین چیزی که چشمم رو گرفت شونه بود! باز هم هر چقدر تلاش کرد نشد. هر وسیله بلندی که به دستم می‌رسید رو امتحان کردم ولی باز هم نشد. در نهایت دست به دامن چتر شدم، که کاش نشده بودم. برگه رو باز کردم، حدس بزن چی بود؟ یه بیت شعر از مجید احمدی... دستخط تو بود؛ نوشته بودی: تو تمنای من و یار من و جان منی پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی! لازمه بگم چشمه‌ی خشکیده‌ی اشکم دوباره به راه افتاد یا میدونی؟ امروز این مدت رو جبران کردم، دو برابرش اشک ریختم.
  20. صفحه‌ی سی‌و نهم خسته شده‌ام از عشق! دلم فراموشی مطلق می‌خواهد. تختی گوشه‌ی یک اتاق خلوت از آسایشگاهی در حومه‌ی شهر و تماشای آفتاب بعدازظهر یک روز تابستانی را می‌خواهم. می‌خواهم اول از همه شاخه‌ی کوچک بیدم را در محوطه و کنار پنجره‌ی اتاقم بکارم تا سال های بعد در کنار خورشید زیبا رقص شاخه‌های سر سبز درخت عزیزم را هم تماشا کنم. به هنگامه‌ی غروب با هم‌اتاقی‌ام چای بنوشیم و برای هم قصه‌های خیالی تعریف کنیم. مثلا برایش بگویم در یک روز زمستانی بادی وزید، پنجره باز شد. از جا برخاستم تا آن را ببندم، در حین بستن پنجره ناگاه گلوله‌ای برفی به شیشه پنجره برخورد کرد. به سمت خیابان نگاه کردم. مردی چهارشانه و قد بلند با لبخند نگاهم میکرد، تو بودی! برگشته بودی! شتاب‌زده از اتاق بیرون دویدم و درب خانه را باز کردم. داشتی از عرض خیابان عبور می‌کردی و به سمتم می‌آمدی. تنها چند قدم با من فاصله داشتی که درب را بستم! آری، من درب خانه را به رویت بستم. به ازای تمام روزهایی که درهای زندگی را به رویم بستی! دوست داشتم با اقتدار این داستان را برای هم‌اتاقی‌ام تعریف کنم و او نیز تشویقم‌ کند. شاید میگفتم که حتی حاضر نشدم از پنجره تماشایت کنم. حتی تو نامه و پیغام فرستادم و اعتنایی نکردم. در واقعیت که نبودم ولی شاید آنجا می‌توانستم کمی، فقط کمی در مقابلت قوی باشم!
  21. زمانی که آسمون آبی بود، زمین سبز و رنگین کمون هفت رنگ... زمانی که صدای خنده‌هامون قاطی می‌شد و نگاهم و به نگاهت گره می‌خورد.
×
×
  • اضافه کردن...