-
تعداد ارسال ها
135 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s
-
زل بزن در چشمم و شعری برای من بخوان تا کمی دیوانهات را شعر درمانی کنی!
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
با چشم سیاه آمده در شعر که جانی بشود تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
تمام زندگیَم صرف شعر گفتن شد ، از آن زمان که شنیدم تو شعر میخوانی .
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
یک جهان شعر سرودم ك بفهمی تنها ؛ محضِ لبخند تو شاعر شدهام خوش انصاف .
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا درمان که بگذریم، دعا هم نمی کند!
- 15 پاسخ
-
- 3
-
-
بیتومنماندهاموفعلِ « کِشیدن » بسیار قلبِمنتیر ، سرمسوت ، دهانمسیگار .
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
زل بزن در چشمم و شعری برای من بخوان تا کمی دیوانهات را شعر درمانی کنی!
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
نگاهم محو چشمانت برایت شعر میخوانم خودم اینجا، دلم اینجا، حواسم را نـمیدانم
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پلههای کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا میرود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن میپیچد. بر تخت شاهانهاش تکیه زده و پا روی پا میاندازد. پسرش، همان ببر وحشی تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آمادهی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بیقراری میکردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و میغرد: _ همهشون مستحق مرگ هستن! آمادهی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفتهی اتاق تاریکش گرفته و کلافه میگوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندانهایی چفت شده ادامه میدهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شبگردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازهی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش مینشیند و نیشهای بلند و تیزش را به نمایش میگذارد.
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 4
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 3
-
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
سوال اول؛ گزینه دوم سوال دوم؛ گزینه دوم سوال سوم؛ گزینه اول سوال چهارم؛ گزینه اول سوال پنجم؛ گزینه اول- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
shirin_s پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قلم جادویی- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
با چشمهایی به خون نشسته به شاهکارش نگاه میکند. مردک پست را با دست و پای بسته روبروی کلبه اش رها کرده و دورش را ماده اشتعال زا ریخته و حالا تنها یک جرقه فندک لازم دارد. مرد به سختی خودش را از روی زمین بالا میکشد و التماس میکند: - نکن این کار رو، من نجاتت دادم، من تو رو از اون یتیم خونه کشیدم بیرون، من بهت شخصیت دادم، یادت رفته؟ دخترک عروسک خرسی که تنها یادگار پدر و مادرش بود را به خود میفشارد و فریاد میزند: - تو بدبختم کردی، تو خانواده ام رو به اون روز کشوندی؛ ذره ذره آبشون کردی. کاری کردی تا با دستای خودشون من رو جلوی یتیم خونه رها کنن. از تُن صدایش کم میشود و با صدایی آرام تر از قبل ادامه میدهد: - تو انقدر بهشون فشار آوردی، انقدر عذابشون دادی تا روزی که آدمهات بردنت بالاسر جنازه هاشون که کنار خیابون افتاده بود. مرد با درد فریاد میزند: - من اون روز تو مسیر خونهام اونا رو دیدم، فکر کردم جا ندارن گوشه خیابون خوابیدن، خواستم کمک کنم دیدم نفس نمیکشن؛ من خودم به پلیس خبر دادم. دخترک پوزخند به لب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: - فکر کردی هنوز هم اون دختر بچه کوچولوام؟ من دختر سادهای بودم ولی بچه های اون یتیم خونه یادم دادن که چطور باید باشم، من دیگه گول این حرفهات رو نمیخورم. - گول چیه بابا تو فقط قرصهات رو نخوردی، تو رو خدا تا دیر نشده بیا بازم کن، ازت خواهش میکنم. دختر این بار قهقهه میزند قوطی قرص را جلوی چشمانش تکان میدهد و میگوید: - اینا رو میگی؟ درب قوطی را باز میکند قرص ها را در مشتش میریزد و به سمتش پرتاب میکند. - با خودت ببرشون به جهنم. فندک طلایی مرد که اسم منحوسش نیز روی آن حک شده را نشانش میدهد. با لبخندی شیطانی فندک را به سمتش پرتاب میکند. در یک لحظه آتشی سهمگین برپا میشود. آتش زبانه میکشد، حرارت جهنمیاش بر صورتش سیلی میزند. آسمان از دودش سیاه گشته و صدای کلاغ ها گوش فلک را میخراشد. در میانهی شعلههای سر به فلک کشیده تنها دختری با پیراهنی سفید و موهایی پرشان، با عروسکی در بغل به چشم میخورد. دختری که در قلبش زخمی کهنه خوابیده و در چشمانش لذت انتقام سو سو میزند. با قدمهایی آرام میرود به سمت خانه حرکت میکند. با خود فکر میکند که اگر تا نیمههای شب این مرد باز نگردد باید به سراغ کلبهاش بیاید؛ شاید لازم شود تماسی هم با پلیس داشته باشد.
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
بینیام را بالا میکشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گرانبها به خود میفشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک میروم؛ نیمکتی چوبی با سایهبانی درختی و سنگ فرشی از برگهای سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت میایستم، آرام آرام نگاهم را از کفشهایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا میکنم. سر به آسمان بلند میکنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی میشوم. تخته چوبیام را در آغوش میفشارم و به رفت آمد آدمهای روبهرویم نگاه میکنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگها... تخته چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه میکنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول میشوم. تو را میکشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمیدارم و بر تن کاغذ میکشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی میکنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشتهای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحیام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر بهزیر، با چهرهای پر از اندوه میکشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس میکنم، کنارم نشستهای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال میکند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشیام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشیام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشیام است، حق مطلب را ادا نمیکنند؛ قلمی میخواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بیفروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینهاش میخواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگهای درخت سایهبان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را میخواهم، برای نقاشی نصفه نیمهی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش میدهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینیات در کنارم نیاز دارم.
- 11 پاسخ
-
- 4
-
-
مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشیاش میایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشتهی انگشتش میشود و دست دیگرش دور کمرش حلقه میشود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب میدید که دست در دست هم به سوی دروازهی قلعه میدویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانهی آتش پر پر میشوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند میکند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او میرساند. اِدوارد دستش را میگیرد و او را با خود میکشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا میکشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش میگذارد. با آن کفشهای پاشنهدار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه میچرخاند، با شنیدن نعرهی بلند اژدها لحظهای تپش قلبش متوقف میشود. هیچ چیز نمیتوانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد میزند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازهی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقهی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمیگرداند، صورتش را قاب میگیرید و میگوید: - تو باید بری، من کمکت میکنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش میکشاند. دخترک مقاومت کرده و میگوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشیهام تعریف کنی؛ نمیخوام تابلوی بعدیای که میکشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو میتونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینهی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم میمونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره میشوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعلههای آتش و سایهای از آن اهریمن را میبیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش میرسد؛ میتواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت میبرد. لحظهای تصاویر از جلوی چشمانش عبور میکند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعلههای آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظهای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشهی بینظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز میرود. دخترک با قلبی بیقرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانهی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه میخواهد.
- 8 پاسخ
-
- 2
-