-
تعداد ارسال ها
225 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
8
تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s
-
پایان اَونتوس
- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
مردد به کاغذ تو دستم نگاه کردم. یعنی باید برم؟کارای این دختر قابل اعتماده؟ شاید نباید ازش کمک میگرفتم. تا آخر زمان دانشگاه حواسم به هیچ درسی نبود و همه فکرم دور اون کاغذ و آدرس میگشت. یهو یه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و با آرون تماس گرفتم: - الو؟ آرون؟ - الو؟ سلام باران خانوم؛ آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ به ساعت مچیام نگاه میکنم چیز زیادی تا کلاسم نمونده: - سلام، آرون من کلاسم داره شروع میشه زنگ زدم مطمئن بشم امشب میای دیگه؟ آرون بعد از مکث کوتاهی گفت: - چطور؟ همونطور که از کیفم رو برداشتم و به سمت کلاسم راه افتادم گفتم: - کارت دارم، میای دیگه؟ - وقتی باران خانوم بخواد بله میام. خوشحال با گفتن "پس میبینمت" ازش خداحافظی کردم و وارد آخرین کلاس امروز شدم. باید امشب درموردش باهاش صحبت میکردم و ازش کمک میگرفتم، اون میتونست خیالم رو راحت کنه که این کار درسته یا نه.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
صفحهی آخر با نام و یاد خدا نگارا، مدتی است از حال شما بیخبرم. گوشهای از این دنیا نشسته و روزهای نبودنت را نشانه گذاری میکنم. صبحها از خواب بیدار میشوم، تخت خوابم را مرتب میکنم. از پنجره به تماشای هیاهوی دنیا مینشینم و چای مینوشم. اندکی بعد کاغذ و قلم آورده مینویسم. از کم و زیاد شدن زاوویه تابش خورشید نسبت به روزهای قبل، از رنگین کمانی که دیگر چون قبل زیبا نیست، از آسمانی که گاه تیره و دلگیر است و گاه روشن و دلپذیر مینویسم. صفحهی بعد را از چمنهای مظلوم کنار بلوار، از درختهایی که دفتر نقاشی بیخردان شدهاند، از گلهایی که سال قبل لبخند میزدند و امسال دیگر جوانه نشدند مینویسم. صفحهی بعد را از کودکی گمشده در خیابان، مادری دل نگران و پرندهای بالا سر لانهی چپ شدهاش مینویسم. صفحهی بعد را از اتاقی تاریک، میز تحریری بههم ریخته، گل رز خشک شده، آینهی خاک گرفته و موهای آشفته مینویسم. صفحهی بعد را از عکسهای نیمسوختهی داخل شومینه، ضعف بینایی و عینک، دستان لرزان و چرخ روزگار مینویسم. صفحهی بعد را از مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد، آخرین بازدید مدتها قبل، کاربر مورد نظر یافت نشد و صفحهی شکستهی موبایل همراهم مینویسم. صفحهی بعد را از تاریکی مطلق با خط بریل مینویسم. و در صفحهی آخر را شاید تو بنویسی. از گرفتاریها، از مشکلاتی که دورت کرد، از اتاقی که دیگر متعلق به کسی نیست، از قاب عکسی با ربان مشکی کنارش بر سینهی دیوار، از جفای روزگار و از شانههای مردانه لرزان.. یا شاید هم از دختری با لباسهای بیمارستانی در اتاقی از آسایشگاه بنویسی. از بیمحلیهای دختری که صبح تا شب به اطرافش خیره میشود و به هیچ چیز واکنشی ندارد. و یا شاید از مصلحت! از اینکه شاید ما قسمت یکدیگر نبودیم...
- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با درد از جام بلند میشم و در رو باز میکنم، از بالای پلهها نگاهی به پایین ميندازم. زنعمو چندنفر رو برای تمیز کردن خونه آورده، خداروشکر. آرومآروم از پله ها پایین میرم زنعمو که مشغول امر و نهی به خانمهاست تا چشمش به من میخوره بیخیال غر زدن سر اونا میشه و سراغ من میاد و دست به کمر پایین پلهها میایسته: - ساعت خواب باران خانوم؟ چه عجب منت گذاشتی سر ما و بیدار شدی.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
الناز رو از تاق بیرون کردم و اینبار با حالی بهتر پشت میز نشستم. فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
من نمیفهمم میگه میخوام خورشت آلو با قورمه سبزی درست کنم بعد میگه میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه! خب مگه نمیگی میخوام درست کنم؟ خدا همه رو شفا میده ولی کاش یه وقت ویآیپی برای این زن میداد. اصلا از همین هفته شروع میکنم خدا رو چه دیدی شاید تونستم یه کاری پیدا کنم حتی شده تو خونه، دیگه تایپ که از دستم برمیاد. یادمه یکی از دخترای دانشگاه مشغول یه همچین کاری بود میتونم از اون هم کمک بگیرم.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
صفحهی چهل و هفتم از من خواسته بودی بمانم؟ کجایی که ببینی من ماندهام و این تو بودی که رفتی. مکتب عشق را نصفه نیمه رها کردی. تو مردش نبودی اما من بودم. با تمام ظرافتهای دخترانهام مرد این میدان بودم. مکتب عشق را رها کردی، مکتب دنیا را چطور؟ به قول آقای سامانی: در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست بیوفا یارم، حتی کودک پنج ساله نیز میداند معنی این فعل پنج حرفی ابتدایی را، هر کسی به راحتی هزاران تمنای خوابیده پشتش را میفهمد. من از تو میخواهم تنها به یکی از این هزاران تمنا نگاه کنی. این مردم با چه پیشنهادی راضیات کردند که مرا نقل محافل بیارزششان کنی؟ شنیده ای که میگویند کارد به استخوان رسیده؟ اینجا استخوان کمی خراش هم برداشته.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگیاش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت: - وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم میخواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟ تهش هم برای عمو چشماش رو گربهای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی... به خدا که اگه ذرهای دلتنگ خانواده باشه، همهاش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
دم عمیقی از هوا میگیرم و با لبخندی مصنوعی میگم: - درب اتاق الناز قفله و کلیدش هم همیشه همراه خودشه زنعمو، بهتون گفته بودم. زنعمو اخمهاش رو تو هم کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت؛ - تو کِی گفتی؟ الان دختر عزیزم خسته رسیده چیکار کنه؟ عمو برای جلوگیری از ادامه بحث دست انداخت دور کمر الناز و همونطور که اون رو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت: - کسی که تو اتاق نرفته، الناز هم که زمان زیادی از ما دور نبوده پس اتاقش تمیزه؛ نبود هم اینجا اتاق خالی داریم.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
به سختی لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: - مگه همسن منه که سر به سرم بذاره. دستش رو تکیه گاهش کرد و گفت: - راست میگی مگه بچهاس که سر به سرت بذاره؟ اون فقط یکم به صورت هدفمند عذابت میده؛ نه؟ با خنده مصنوعی سمت کتابخونه کوچیکم میرم و برای عوض کردن بحث کتابی که دفعه قبل برام آورده بود رو برمیدارم و میگم: - تمومش کردم، داستان خیلی جالبی داشت ولی هر چقدر بالا پایینش کردم نتونستم چیزی که خواستی رو پیدا کنم؛ جدیدا سوالای سخت طرح میکنی.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
ماهی رو ادویه زدم و گذاشتم تا مزهدار بشه. از پشت سر زنعمو که هنوز میخ تلویزیون داشت با ناخنهاش بازی میکرد بی سر و صدا رد شدم و به اتاقم رفتم. پشت میز تحریرم نشستم تا کمی درس بخونم که احساس کردم از حیاط صدای ماشین میاد، به ساعت نگاه کردم؛ عمو که الان نمیاد پس احتمالا باز زنعمو آرون رو به زور کشونده اینجا...- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
ولی خب چاره چیه؟ سریع پنجرهی آشپزخونه رو باز کردم تا هوا عوض بشه؛ کاش از همین پنجره یه گربه میومد و این ماهی چندش رو میبرد. زندگی بالا پایینهای زیادی داره و تا حالا هم خیلی از هنرهاش رو نشونم داده و از من آدم تقریباً صبوری ساخته ولی واقعاً برام جای سواله که اگه من نبودم قرار بود چطوری زندگی کنن؟- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
صفحهی چهل و چهارم مدتی میشه که چشمهی اشکم خشک شده و سردردهای وحشتناک جاش رو گرفته. به توصیه خانوم مشاوری که به اجبار خانواده باهاش صحبت کردم قرار شد هر زمان یادت افتادم مشغول کاری بشم. امروز از صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم. بعد از ظهر خسته رو زمین دراز کشیده بودم و داشتم به این فکر میکردم که امروز، روز بهتری بود تا اینکه سرم رو چرخوندم و نگاهم به زیر تخت افتاد... بنظرم خیلی نیاز به تمیزکاری داشت. تک تک جعبه های زیرش رو درآوردم و خاک روشون رو پاک کردم. پشت جعبهها یه کاغذ مچاله شده به چشمم خورد! هر چقدر دستم رو کشیدم بهش نرسیدم. به اطرف نگاه کردم، اولین چیزی که چشمم رو گرفت شونه بود! باز هم هر چقدر تلاش کرد نشد. هر وسیله بلندی که به دستم میرسید رو امتحان کردم ولی باز هم نشد. در نهایت دست به دامن چتر شدم، که کاش نشده بودم. برگه رو باز کردم، حدس بزن چی بود؟ یه بیت شعر از مجید احمدی... دستخط تو بود؛ نوشته بودی: تو تمنای من و یار من و جان منی پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی! لازمه بگم چشمهی خشکیدهی اشکم دوباره به راه افتاد یا میدونی؟ امروز این مدت رو جبران کردم، دو برابرش اشک ریختم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
صفحهی سیو نهم خسته شدهام از عشق! دلم فراموشی مطلق میخواهد. تختی گوشهی یک اتاق خلوت از آسایشگاهی در حومهی شهر و تماشای آفتاب بعدازظهر یک روز تابستانی را میخواهم. میخواهم اول از همه شاخهی کوچک بیدم را در محوطه و کنار پنجرهی اتاقم بکارم تا سال های بعد در کنار خورشید زیبا رقص شاخههای سر سبز درخت عزیزم را هم تماشا کنم. به هنگامهی غروب با هماتاقیام چای بنوشیم و برای هم قصههای خیالی تعریف کنیم. مثلا برایش بگویم در یک روز زمستانی بادی وزید، پنجره باز شد. از جا برخاستم تا آن را ببندم، در حین بستن پنجره ناگاه گلولهای برفی به شیشه پنجره برخورد کرد. به سمت خیابان نگاه کردم. مردی چهارشانه و قد بلند با لبخند نگاهم میکرد، تو بودی! برگشته بودی! شتابزده از اتاق بیرون دویدم و درب خانه را باز کردم. داشتی از عرض خیابان عبور میکردی و به سمتم میآمدی. تنها چند قدم با من فاصله داشتی که درب را بستم! آری، من درب خانه را به رویت بستم. به ازای تمام روزهایی که درهای زندگی را به رویم بستی! دوست داشتم با اقتدار این داستان را برای هماتاقیام تعریف کنم و او نیز تشویقم کند. شاید میگفتم که حتی حاضر نشدم از پنجره تماشایت کنم. حتی تو نامه و پیغام فرستادم و اعتنایی نکردم. در واقعیت که نبودم ولی شاید آنجا میتوانستم کمی، فقط کمی در مقابلت قوی باشم!
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
زمانی که آسمون آبی بود، زمین سبز و رنگین کمون هفت رنگ... زمانی که صدای خندههامون قاطی میشد و نگاهم و به نگاهت گره میخورد.- 113 پاسخ
-
- 5
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
صفحهی سی و سوم فلسفهی عشق را میدانی عزیز من؟ میگویند این کلمه سه حرفی خانمان سوز از نام گیاهی به نام عَشَقه گرفته شده است. گیاهی که چون پیچک دور هر پایه قابل تکیهای میپیچد، گاه به دور گیاهان اطراف خود میپیچد. علاوه بر شاخه هایش ریشههایش را نیز دور ریشههای همسایه اش میپیچد. او را در آغوش میگیرد. این نزدیکی، این پیچ و تاب سوژهی عکاسی زیبایی میشود اما مدتی بعد آن تکیه گاه میخشکد! آن گیاه پیچک مانند کم کم شیرهی جانش را میکشد. عشق نیز همین گونه است. فردی میآید، بلای جان میشود و میرود و تو، به فصل خزان زندگیات میرسی، میخشکی! شاعر میگوید: عشق و زخم از یک تبارند... من میگویم عشق و درد نیز از یک تبارند. اصلا عشق، زخم، درد، جدایی، دلتنگی، اشک؛ همگی از یک خانوادهاند. بگویید در جای خالی مقابل هم خانواده عشق ننویسند: عاشق، عشاق، تعشق؛ بنویسند: زخم، درد، خون دل، بیتابی، تب شبانگاهی، اشکهای وقت و بیوقت... دهخدا را بگویید لغتنامهاش کامل نیست.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
صفحهی بیست و هفتم محبوب من سلام. این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته. بعضیها مرا سخره گرفته و میگویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفتهام. تیکه و کنایهها دیگر تغییری در حالم ندارند. چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخههای چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد. در گلدان شیشهای گوشه اتاقم یار تنهاییام شده اما نمیگذارم احساس غربت کند. او را کنار پنجره گذاشتهام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز میگذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند. این بید کوچک را باید در حیاط خانهمان بکاریم، او فرزند احساسات ماست. راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد. شرط آوردن شاخهی بید عزیز بود! از آنروز به جامعهی عینکیها علاوه شدم. دیگر بدون چشم جدیدم نمیتوانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم. امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند!
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
صفحهی بیست و سوم از صفحهی نخست، تا به اکنون شاهد افول قلمم بودهای. متنهایم دیگر چون قبل رنگ و بوی احساس ندارد. تبدیل به دستنوشتههایی معمولی با جملاتی ساده شدهاند. نه، از احساسم به تو ذرهای کم نشده، توانم کم شده! این روزها پرش ذهنیام آنقدر زیاد شده که به سختی این جملات ساده را کنار هم سوار میکنم. دلم میخواهد از عمق وجودم برایت بنویسم اما جملات زیبای ذهنم را در لحظهای گم میکنم. احساس میکنم پشت پردهای سفید در انتهای مغزم پنهان میشوند. مثلا همین دیشب، طوماری از احساس داشتم برای ریختن به پایت، قبل از نوشتن کسی صدایم کرد؛ بعد از صحبت با او حال هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورم کلمات احساسم را! زود نیست برای این سن؟ نوشتن تنها سلاح من است، قلمم تمام دارایی منِ مجنون است. از خلع سلاح شدن واهمه دارم، این نمیتواند پایان من باشد.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
صفحهی هجدهم امروز هم با لرزش دست برایت مینویسم. اما اینبار کمی فرق دارد. از صفحات قبل بدخط تر و خیس تر است. آخه عزیز من، کجا بودی امروز؟ برای هرس کردن بید مجنون ما آمده بودند. میخواستند شاخههای خاطراتمان را کوتاه کنند. هرکاری کردم موفق نشدم جلوی آن مردان بایستم. پیرمرد مهربان پارکبان، از او نیز خواهش کردم، تنها به خانه زنگ زد برای بردن من! دیگر فقط پیرمرد پارکبان بود، چیزی از مهربانی درونی اش پیدا نبود. التماس کردم، اشک ریختم، با هزار دلیل توضیح دادم این درخت شاخه اضافهای ندارد، وجود تک تک این شاخهها دوام نفسهای من است. زدند، با قیچیهای بزرگ به جان بید مجنون عزیزم افتادند. مادر و برادرم نگذاشتند بیش از این آنجا بمانم اما تا زمانی که ماشین دور شود و پارک از تیررس نگاهم خارج شود دردناک ترین لحظات عمرم را به چشم دیدم. بیانصافها زدند. بدون حتی لحظهای مکث، بدون ذرهای تردید... شاخه شاخه خاطراتمان بر روی زمین فرو میریخت. احساس میکنم بندی متصل به قلبم پاره شد. به گمانم دیگر چیز زیادی باقی نمانده. اگر این پایان من نیست پس چیست؟
- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
-
صفحهی سیزدهم؛ خستهام، میدانم هنوز خیلی راه مانده و برای خستگی فرصت زیاد است اما آنقدر این روزها سنگین است که خستهام. سلول به سلول تنم درد میکند به گمانم به سیمکشی افتاده کار منِ معتاد به وجودت! اینجا آغوش های زیادی به رویم باز است اما هیچکدام مأمنی برای اشکهای من نیست. جای گله و شکایت هم نیست، مدعی زیاد است. کافی است کلمه ای از لبانم خارج شود به مضمون تنهایی تا صدها نفر بر سرم خراب شوند که پس من چه کارهام؟ کاش میتوانستم بگویم مجسمهای بیش نیستید؛ برای دیگران دوست و برای من تنها نقاب دوستی بر چهره دارید. کاش میتوانستم بگویم از سیاه لشکر فیلم و سریالها هم کمتر هستید. کاش میتوانستم بر سرشان فریاد شوم. آه؛ درد دارد، همینجا، همین ماهيچه تپنده به علاوه اطرافیانش و هر جایی که انشعابی از آن دریافت کرده؛ درد دارد. آغوشی میخواهم که صورتم را در شانهاش پنهان کنم و این درد را به اشتراک بگذارم. آغوشی که به وقت گریه تمام کاسه کوزه ها را بر سرم خراب نکند. به گمانم تنها در آغوش خدا باید حل شوم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
رز، رز قرمز🌹
-
بهارنارنج های تهران
- 21 پاسخ
-
- 1
-
-
آدمیزاد خیلی عجیبه
داره میخنده
سعی میکنه لبخند بیاره رو لب اطرافیانش
یهو دلش میگیره
قلبش منفجر میشه
و یه جایی از عمق وجودش احساس تنهایی میکنه!