صفحهی بیست و هفتم
محبوب من سلام.
این روزها که برایت مینویسم دیدگانم تار گشته.
بعضیها مرا سخره گرفته و میگویند خود را با حضرت یعقوب و اینجا را با کنعان اشتباه گرفتهام.
تیکه و کنایهها دیگر تغییری در حالم ندارند.
چند روز پیش آنقدر با برادرم صحبت کردم تا راضی شد و رفت شاخه ای از شاخههای چیده شده بید مجنونمان را برایم آورد.
در گلدان شیشهای گوشه اتاقم یار تنهاییام شده اما نمیگذارم احساس غربت کند.
او را کنار پنجره گذاشتهام تا دوستانش را ببیند، بیشتر اوقات هم پنجره را باز میگذارم تا نسیم تن ظریفش را لمس کند.
این بید کوچک را باید در حیاط خانهمان بکاریم، او فرزند احساسات ماست.
راستی امید، برادرم پریروز به اجبار مرا به کلینیک چشم پزشکی برد.
شرط آوردن شاخهی بید عزیز بود!
از آنروز به جامعهی عینکیها علاوه شدم.
دیگر بدون چشم جدیدم نمیتوانم تو را به درستی ببینم و این تنها دلیلی است که باعث شد آن را بپذیرم.
امید خیلی خوب بلد است چگونه مرا با میل و خواسته خود همراه کند!