-
تعداد ارسال ها
125 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۴ در حالی که داشت، سالن خالی را تماشا میکرد ادامه داد _ذاکری، من اصلا دلم نمیخواد که اخراجت کنم، اما تو داری مجبورم میکنی، وضعیت درس خوندنتم که اصلا تعریفی نداره، تمام نمره هات از ده پایین تره! اینجوری پیش بری، چاره ای برام نمیمونه، جز اخراجت! سرم را بلند کردم و به نیم رخش، با ان چادر بلند، زل زدم، تنها راه چاره فقط معذرت خواهی بود، علارغم میل باطنیم با صدای نسبتا بلند گفتم: _ معذرت میخوام خانم، بخدا دوباره تکرار نمیشه، قول میدم درسام روهم میخونم. به طرفم چرخید و با برق رضایتی، که در چشم هایش موج میزد گفت: _افرین دخترم، حالا میتونی بری سر کلاست، ولی یادت باشه دوباره تکرار بشه، نمیبخشمت. دندان هایم را با حرص به هم سابیدم، متنفر بودم از اینکه جلوی این زن معذرت خواهی کنم، خداحافظ سر سری گفتم و از در امدم بیرون، چشم هایم را بستم و تا جایی که جان داشتم به همدیگر فشار دادم و زیر لب هیولایی نثارش کردم. دلم نمیخواست دوباره برگردم سر کلاس، میدانستم همه منتظرند، که چهره گرفته من را ببیند، تا دلشان خنک شود. پاورچین، پاورچین، از زیر پنجره دفتر مدیر، به طرف در سالن رفتم و با یک حرکت سریع، پریدم کنار دیوار، اگر خانم هیولا میدیدم، بیچاره بودم. با قدم هایی که سعی داشتم، اهسته تر از همیشه باشند، به طرف پشت مدرسه به راه افتادم جایی که همیشه، دور از همه انجا مینشستم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و یک سرویس دستشویی و ابخوری در انتهای سمت راست، قرار داشت. کنار پنجره ساختمان مدرسه، پر بود از درخت های سرو بلند و در کنار در خروج هم، اتاقک سرایداری بود؛ که اقای حسینی، پیرمرد سرایدار انجا زندگی میکرد. در کنار ساختمان مدرسه، خوابگاه بود که مثل مدرسه دو طبقه بود، و هر طبقه شامل چهار اتاق بود. کنار دیوار نشستم و پاهایم را در بغلم جمع کردم، وسرم را رویشان گذاشتم. در تمام این مدرسه، من تنها بودم. بین اینهمه دختر، که همه با هم دوس بودند، فقط من بودم که تنها بودم، حتی در کلاس هاهم کسی کنارم نمینشست ومن تنها روی میز مینشستم.- 21 پاسخ
-
- 7
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.- 21 پاسخ
-
- 6
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
@khakestar هرکی روکه اد نکردم اد کنین لطفا
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
خوشبختم منم نرگس ۱۹ از مشهد
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
@N.ia@بربری@سادات.۸۲@سایه مولوی@nastaran@هانیه پروین@M@hta@marzii79@زری گل
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
بچه ها لطفا همتون بیایین یه بیوگرافی بدین همو بیشتر بشناسیم اسم و سن و شهرتون
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۲ اتاق مدیر، درست کنار در ورودی بود.پنجرهی بزرگی هم داشت، که رو به سالن مربع شکل بود و خانم هیولا بیشتر ساعت ها، انجا مینشست و بچه هارا زیر نظر داشت. جلوی در اتاق ایستادم و دوباره دستی به مقنعه ام کشیدم، زیر لب پچ زدم: لعنتی! کاش امروز اتویش میکردم. گلویم را صاف کردم و با استرسی، که درون رگ هایم شناور شده بود، چند تقه به در زدم. _بفرمایید صدای خانم هیولا بود، اب دهنم را قورت دادم و در را باز کردم، قدمی به داخل برداشتم، و در را پشت سرم بستم. با صدایی که سعی میکردم لرزشش را کنترل کنم گفتم _اسم من رو پیچ کردید خانم خانم هیولا، روی میزش که کنار پنجره بود؛ نشسته بود و داشت، چند برگه کاغذ را، با عینک های ته استکانی اش ،مطالعه میکرد. دست هایم را به پشت سرم بردم و در هم قاب کردم. هروقت استرسی میشدم، شروع میکردم با دست های قفل شده، تاب خوردن و الان هم دقیقا، همان حس استرس را داشتم. برای ارام کردن خودم، شروع کردم به دید زدن اتاق، روی میز خانم هیولا، پر بود از برگه های درهم و برهم، یک گلدان کریستال باریک، که با گل های بابونه پر شده بود. درست لبه ی میز یک پانچ بود، که هر لحظه، نزدیک بود بیفتد. چندتایی هم خودکار مشکی و قرمز و ابی با سرهای باز روی میز ولو بودند. در کل میز اشفته ای بود. خانم هیولا، در مرکز این اشفتگی، با مقنعه ی خاکستری، که تا روی دماغش پایین کشیده بود و چادر مشکی، که با کش روی مقنعه محکمش کرده بود، نشسته بود و با چشم های ریز شده، که عینک ته استکانی، انها را درشت نشان میداد، داشت کاغذی را مطالعه میکرد. سرفه ای کردم تا به خودش بیاید. _خانم من رو صدا زده بودید؟ نگاه از برگه گرفت و مستقیم به من خیره شد. _ذاکری چرا باید سه بار صدات بزنن تا افتخار بدی تشریف بیاری؟ زبانم قفل شد. میدانستم که هر حرفم، که به مزاجش خوش نیاید، مصادف بود با اخراج شدنم و من این را نمیخواستم.- 21 پاسخ
-
- 6
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همهی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود.- 21 پاسخ
-
- 7
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
به نام خالق جان نام داستان: ماه را پیدا میکنم نام نویسنده: ماسو ژانر: تینیجری، اجتماعی خلاصه: دارم غرق میشوم، در مرداب حماقت، هر چقدر دست و پا میزنم، بیشتر فرو میروم، نمیدانم چه شد! چطور از این مرداب سر در اوردم! فقط میدانم من تنها مقصر نیستم. مقدمه: پرسید: شنا کردن بلدی؟ خنده ام گرفت و با چشمان گرد گفتم: چرا باید شنا کردن یاد داشته باشم؟ بانگاه خیره، لبخندم را که داشت، هر لحظه محو تر میشد، از نظر گذراند و گفت: چون قراره غرق بشی.- 21 پاسخ
-
- 6
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
ممنونم نازنین جان -
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
بله عزیزم تایید میکنم- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
همراهباجوایزویژه چالش دیالوگنویسی| انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
_هه! من برای تو حوا بودم اما تو هیچ وقت ادم عاشق نبودی.! برای یک سیب مرا تبعید جهنم میکنی!،باشد میمانم، در جهنم میمانم ،هر روز اتش میگیرم و باز ققنوس میشوم، اما دیگر هوس عشق نمیکنم! صدبار دیگر هم شود ؛ سیب را میچینم تا رنگ عشق دروغین تورا ببینم.- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
-
صفحه نقد داستان کوتاه من نرگسم | ماسو کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام داستان: من نرگسم نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: داستان در مورد دختریه که در۱۵سالگی ازدواج میکنه و همراه همسرش زندگی پرپیچ و خمی داره مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سخت ترین کاریه که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روز های اخر عمرم رو دارم میگذرونم فهمیدم که زندگی اسون ترین کاریه که ادم انجام میده در اصل فقط باید زندگی کرد خندید گریه کرد عاشق شد باید بهرین غذاهارو بپزی بهترین فیلم هارو ببینی بهترین اهنگ هارو گوش کنی و هرچیزی رو که دوس نداری نادیده بگیری خودت باشی برای رضایت بقیه سرشتت رو عوض نکنی فقط خودت باشی با کمی چاشنی خنده -
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
داستان من نرگسم تمام شد- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت آخر هنوز کار میکردیم اما حسرت خانهی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یکبار برای دیدن ما میآمدند. از ما پول میگرفتند و میرفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمیتوانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمیآید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباسفروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکهی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچکس. پیرزنی که دارد با پول بیمهی عمر شوهرش زندگی میکند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچههایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز میکند، ببیند... بچههای بیوفایم حتی سالی یکبار هم برای سر زدن به من نمیآیند. تمام زندگیام را وقف آنها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شبها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. آه! دیگر این حرفها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکیهای کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشکهایم سُر میخورند، درست مثل همان وقتها که کیان دلش درد میکرد و میگریست، یا مثل همان وقتها که خورشید تب داشت و ناله میکرد، مثل همان وقتها اشک میریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایهی سیاه مرگ را اطراف خودم میبینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یکبار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم. پایان
-
پارت۲۲ مادر رضا سالخورده و تنها شده بود؛ تصمیم گرفتیم او را به خانهی خودمان بیاوریم تا آخر عمری، تنها نباشد. برادرهایم بزرگ شده بودند، در همان ده کار میکردند و میخواستند ازدواج کنند. باز هم همان قصهی همیشگیِ دخترهای پانزده ساله تکرار میشد... انگار در ده هیچ وقت سالها سپری نمیشد و تمدن تغییری نمیکرد. آقاجانم بعد از ازدواج برادرهایم فوت کرد و دل همهی ما خون شد. تازه به خودمان آمده بودیم که مادرم از غم مرگ آقاجانم دق کرد و مُرد. راستش من هنوز هم حسرت گرفتن دستهایشان را دارم. پسرم کیان به تازگی عاشق یک پرستار شده و قرار ازدواجشان هم گذاشته شده بود. دخترم خورشید هم برایش خواستگار آمده بود، پسری که مهندس برق بود. چیزهایی که یک روز آرزو میکردم، داشت یکییکی اتفاق میافتاد. کیان و خورشید ازدواج کردند و چند سال بعد هم صاحب فرزند شدند. کیان یک دختر و دو پسر به اسمهای آرمان، کیوان و ملکا داشت. خورشید هم یک دختر و پسر به اسمهای نوید و فریماه. خورشید با همسر و بچههایش به آلمان مهاجرت کردند و کیان هم همراه خانوادهاش به تهران رفت. من و رضا تنها بودیم تا اینکه مادر رضا هم فوت کرد و ما رسماً تنها ماندیم.
-
پارت۲۱ این بار دیگر شغل و خانه را قاطی نکردم و به قول معروف، قیمهها را توی ماستها نریختم. یک مغازهی چهل متری اجاره کردم و لباس فروشی را به آنجا منتقل کردم. مشتریهای ثابتمان برای خرید به آنجا میآمدند و مغازه طوری شلوغ میشد که نمیتوانستم حتی لباسها را پشت مردم ببینم. بماند که چند باری دزدی شد و من اصلا نفهمیدم. سر ماه موقع حساب و کتاب، متوجه شدم جای چند شلوار و مانتو خالی است. یک شاگرد گرفتم تا بتوانم به کارم نظم بدهم. اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر هم میشد. تا جایی که توانستیم یک پیکان بخریم. یک خانهی دیگر هم برای پسرم کیان خریدیم. سالها عین برق و باد میگذشت و من و رضا برای خودمان کسی شده بودیم. چند شعبهی لباسفروشی و رستوران در شهرهای دیگر داشتیم، لباسفروشی خورشید و رستوران کیان. بیست سال گذشت. در این سالها اوضاع زیاد تغییر نکرد. کیان درس خواند و پزشک اطفال شد، خورشید هم رشتهی طراحی لباس خواند. شهرک کوچک ما حالا یک شهر بزرگ شده بود، آن هم با تمام امکانات. کیان مطبی زد و مشغول به کار شد. برای خورشید هم مزونی باز کردیم.
-
پارت۲۰ چند روزی فقط نگاهشان کردم و نقشه کشیدم اما همهاش نقش بر آب بود؛ چرا که من حتی یک نفر را نمیدیدم تا لباسها را بفروشم. طی یک تصمیم شجاعانه، لباسها را برداشتم و به خانهی تکتک همسایهها بردم. آنقدر تعریف و تمجید کردم که تا شب، دو یا سه لباس فروختم. خوشحال به خانه برگشتم و فردا دوباره و دوباره این کار را کردم تا اینکه کمکم همسایهها خودشان به خانهی ما میآمدند تا لباس بخرند و حتی از خیابانهای اطراف هم مشتری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک مغازه بزنم و آنجا فروشندگی کنم اما نمیخواستم از محل دور باشد. با مشورت رضا یک اتاق در حیاط درست کردیم و آنجا را تبدیل به مغازه کردم. چند ماهی بود که فروشندگی میکردم و روز به روز مشتری بیشتری میآمد. آن مغازهی کوچک طوری شلوغ میشد که جای سوزن انداختن هم نبود. رستوران وضعش خوب شده بود و رضا دوباره آشپز گرفته بود. حالا از دو جهت درآمد داشتیم و وضع مالیمان بهتر بود تا اینکه صاحبخانه عذرمان را خواست و ما مجبور شدیم از آنجا برویم ولی این بار خانه خریدیم. خانهمان هشتاد متری و کوچک بود اما برای من، حکم قصر رویاهایم را داشت.
-
پارت ۱۹ تعمیرات آنجا دو ماه زمان برد. آشپزخانه و غذاخوری از هم جدا و کار ما هم سختتر شد. من نمیتوانستم به تنهایی از پس آنهمه آشپزی بر بیایم و شبها مثل جنازه میشدم. تصمیم گرفتیم آشپز استخدام کنیم. دو آشپز گرفتیم و مشتریها روز به روز بیشتر شدند. اوضاع تازه داشت خوب میشد که رضا از روی نردبان افتاد. یک دست و یک پایش شکست و خانهنشین شد. من هم برای پرستاری، چند وقتی غذاخوری را تعطیل کردم. چهار ماه از رضا مواظبت کردم. در این چهار ماه، اوضاع مالیمان خراب شد. دست و پای رضا خوب شد و تصمیم گرفتیم دوباره برگردیم و رستوران را باز کنیم. دو ماهی بود که مجدد مشغول کار شده بودیم اما اوضاع مثل همیشه نبود و مشتریها کم شده بود. رضا که آشپزی را یاد گرفته بود، خودش آشپزی میکرد و یک نفر هم برای بردن غذا کافی بود. بنابراین من خانه نشین شدم اما تحمل اینکه صبح تا شب در خانه بمانم را نداشتم، انگار عادت کرده بودم که با مردم سر و کله بزنم. خواستم برای خودم کاری شروع کنم پس چند دست لباس خریدم و به خانه آوردم.