پارت۲۳
الان نصفه بود پارچه را برداشتم ودستی به طرحش کشیدم نخ های ابریشمیش دستم را قلقلک میداد چاقو را برداشتم و شروع به بافتن کردم دستم تند بود و اگر تلاشم را میکردم میتوانستم دو روزه تمامش کنم یک طاووس با پرهای ابی که دمش را باز کرده بود و زیباییش را دست و دلبازانه به نمایش گذاشته بود کوک به کوک و رج به رج میبافتم و به سال های دور فکر میکردم سال هایی که زندگیمان رنج خوشی داشت رنگ ارامش به سال هایی که هنوز بچه بودم و زیادهم یادم نیس اما هنوز چهره سفید درخشان مادرم را یادم است وقت هایی که اشپزی میکرد و من با عروسک هایم بازی میکردم وقت هایی که خانه را جارو میزد و من به پر و پایش میپیچیدم و صدایش را در می اوردم میبافم و اشک میریختم هنوز به روز های خوشمان وصل بودم مثل یک کوک که به چله وصل با دست های مادرم که روی شانه ام گذاشته بود به خودم امدم کنارم نشست و اشک هایم را پاک کرد و گفت
_ با گریه نباف همرو اشتباه میبافی باز باید باز کنی
دماغم را بالا کشیدم و گفتم
_ نفهمیدم کی گریم گرفت
مامان با بغضی باد کرده و نم اشک نگاهم کرد قطره ای اشک از چشم هایش پایین ریخت و گفت
_ منو ببخش عارفه من مادر خوبی نبودم برات این همه سال تو بودی که برای من مادری کردی عارفه دخترم ببخش که هنوز نفهمیدی چند سالته پیر شدی
بغضم وسعت گرفت و به گلویم فشار اورد پشت دست های چروک شده و لاغرش را بوسیدم و گفتم
_ شما هر جور که باشین پدر و مادر منین برای من عزیزید ولی مامان دیگه بس نیس؟ جوونیتو دادی مامان بسه بخدا بیا برو کمپ ترک کن چرا داری خودتو پای بابا میزاری اخه
اشک هایش بارید سرم را در اغوشش گرفت و گفت
_ دخترم خودتم میدونی من و بابات اینقدر تو این کثافت فرو رفتیم دیگه نمیتونیم بالا بیاییم ولی عارفه خسته شدم مامان خودمو به اب و اتیش زدم بابات ترک کنه دوستاشو نیاره بکشه که اخرش خودمو تو این اتیش دود کردم خودم رفیقش شدم ولی اشتباه کردم میدونی بعد اینهمه سال دلم برای عزیز جون تنگ شده برای اینکه یه شب کنارش باشم با بوی عطر تنش بخوابم