رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ماسو

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    125
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو

  1. پارت ۲۱ هر دوتایشان نشسته بودند و داشتند تلویزیون می‌دیدند. به طرف اتاق خواب رفتم، باید اینجا را هم تمیز میکردم. لباس های کثیف و تمیز را جدا کردم و لباس های‌تمیز را در کمد چیدم. بقیه لباس هارا هم برداشتم و به طرف حیاط رفتم. ماشین لباسشویی میلاد کهنه امان را پر از اب کردم و کمی تاید هم ریختم. لباس هارا انداختم تا بشورد. هوا تاریک و سرد شده بود، به خانه برگشتم و مرغ هارا با مخلفاتش در قابلمه ریختم و رویش هم اب تا بپزد. کمرم را کمی مالش دادم و به پذیرایی برگشتم. تلویزیون چهارده اینچ، داشت برنامه خندوانه پخش میکرد و مامان و بابا غرق فیلم بودند. کارشان همین بود یا فیلم می‌دیدند یا می‌کشیدند گه گاهی هم غذا می‌خوردند. به مامان نگاه کردم، صورتش لاغر و استخوانی شده بود و پای چشم هایش هم گود رفته و کبود شده بود، لب هایش سیاه و خشک بودند؛ چقدر با همیشه فرق داشت! رگ های دستش بیرون زده بود و روی موهایش، انگار گرد پیری ریخته بودند که کمی سفید شده بود. متوجه نگاه خیره ام شد و نگاهی به من انداخت و گفت: - خوبی دخترم؟ مدرسه خوبه؟ به خودم امدم و نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم - اره مامان خوبه خداروشکری زیر لب گفت و بابا که تا ان لحظه ساکت بود گفت: - نمیدونم چرا دیگه برامون پول نمیریزن، یک قرون ندارم بابا اب دهانم را همراه بغضم قورت دادم، نمی‌دانستند که من گفته بودم برای انها پول نریزند و همه پول را در کارت خودم می‌ریختند - نمیدونم بابا، پول میخوای؟ خب برو کار کن! پیشانیش چین افتاد و نگاهش را از من گرفت - باز شروع کردی عارفه! اخه کی به من کار میده! دو روز رفتم پیش اوستا علی، روز سوم بیرونم کرد اهی کشیدم و گفتم: - خب حتما یه کاری کردی دیگه که بیرونت کردن. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. هر سه تایمان می‌دانستیم که چرا بیرونش کرده بودند، بخاطر اینکه سرکار همش به فکر مواد است و دل به کار نمی‌دهد اما هیچ کدام به روی هم نیاوردیم.
  2. پارت ۲۰ مامان و بابا هنوز خواب بودند و شک داشتم نهار خورده باشند. شکمم قار و قور میکرد و میگفت کار بس است، ضعف کردم. به سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم، بجز چند بطری که اب و ابلیمو و گلاب داشت، چیز دیگری نبود، چندتکه نان کپک زده هم، ان ته یخچال افتاده بود. اهی کشیدم ودوباره درش را بستم. به سمت اتاق خواب رفتم و از میان انبوه لباس ها یک مانتوی سرمه ای بلند و یک شال سبز بیرون کشیدم، لباس هارا تنم کردم و کارت پولم را از کیفم بیرون اوردم. باید میرفتم وکمی خرید میکردم، یواش از در بیرون رفتم، نمیخواستم مامان و بابا بفهمند که پول دارم در حیاط را باز کردم و قلاب پشتش را انداختم تا در بسته نشود. عصر بود و کوچه ها خلوت، کم و بیش بچه ها بیرون بودند. به طرف سر کوچه پا تند کردم و به مغازه قربان اقا رفتم، تخم مرغ و نان و دوکیلویی هم برنج با چند تکه گوشت مرغ گرفتم و حساب کردم. قربان اقا که دید وسایلم سنگین است، زحمت کشید و تا دم در خانه اورد، به خانه که امدم ساعت چهار شده بود، فورا چند تایی تخم مرغ شکستم، مامان و بابا هنوز خواب بودند، نان هارا تکه کردم و در نایلون در یخچال گذاشتم. ماهیتابه تخم مرغ را بردم به پذیرایی و مامان و بابا را صدا زدم تا بیدار شوند. همزمان سفره را هم پهن کردم . مامان و بابا بیدار شدند و با دیدن نان تازه و نیمرو چشم هایشان برق زد و جلو امدند، ماهیتابه را وسط گذاشتم و گفتم: _ اول برین دستاتونو بشورین که به هر کوفت و زهر ماری زدین. با چهره های گرفته به اشپز خانه رفتند و دست هایشان را شستند. مامان با دیدن خانه تمیز به وجد امد و گفت: _ دستت درد نکنه عارفه چقد خونه تمیز شده پوزخندی زدم و گفتم: _ اگه توهم صبح تا شب پای اون پیک نیک لامصب نشینی و یکم به وضع و حال این خونه برسی، همیشه همینجوری تمیزه اخم هایش در هم رفت و هیچی نگفت سر سفره نشستند و شروع به خوردن کردند. بعد از تمام شدن غذا سفره را جمع کردم و ظرف های کثیف شده را شستم و مرغ هارا بسته بندی کردم. سه تیکه برای شام امشب نگه داشتم و در پیاز و ابلیمو مزه دار کردم. برنج هارا خیس کردم و بعد از تمام شدن کار ها به پذیرایی برگشتم.
  3. پارت۱۹ کلافه دور خودم چرخیدم و نگاهی به وضعیت اسفناک، آشپزخانه کوچکمان انداختم. تمام ظرف ها کثیف در سینک روی هم تلنبار شده بود، روی گلیم اشپزخانه پر از خاک و ته مانده سیگار بود، روی گاز پر بود از روغن ریخته شده و قابلمه های کثیف، خانه را که دیگر نگویم دود در اجر به اجر این خانه نفوذ کرده بود و خانه در هاله ای از دود بود. دوباره نگاهی به اشپزخانه کردم، کابینت نداشت و تنها یک تخت اهنی زیر سینک بود که زیرش پر از سوسک مرده و زنده بود. انگار کسی معده ام را چنگ زد و محتویاتش را تا گلویم بالا اورد، اب دهنم را قورت دادم و به طرف اتاق خواب رفتم. اتاق کوچکی که شاید نهایت شش متر بود، تمام لباس ها پخش زمین بود و جا برای سوزن انداختن هم نبود، لباس هایم را در اوردم و روی چوب لباس اویزان کردم. به طرف اشپزخانه رفتم، باید تمیز کاری را شروع می‌کردم، اول جاروی دستی را اوردم و تمام اشپزخانه را جارو کردم، دلم شور میخورد و از بوی دود، حالم بد شده بود. اشغال هارا در پلاستیکی ریختم و کمی هم اطراف را مرتب کردم، پیش بند نخی کهنه ای بستم و ظرف هارا هم شستم و در ابچکان کنار سینک گذاشتم. با سیم ظرفشویی به جان گاز اغشته به روغن سوخته افتادم و تا جایی که توان داشتم، سابیدمش. رویش را با اب شستم و با پارچه نخی خشک کردم، دستمال تمیزی برداشتم و یخچال کوچک کنار گاز را اول با اسکاچ و مایع و بعد با پارچه تمیز کردم صدای خر و پف مامان و بابا بلند شده بود چه زود خوابیده بودند انگار نه انگار بعد از یک‌هفته تنها بچه اشان برگشته بود اشک به چشم هایم نیش زد اما با‌تکان سرم مایع از پیشروی اش شدم و دوباره مشغول تمیز کاری شدم کنار های اشپزخانه را که گلیم نپوشانده بود و موزایک های سفیدش که خال سیاه داشت پیدا بود را سم زدم و روی اپن را با اسکاچ تمیز کردم ته مانده سیگار های روی فرش حال را برداشتم و شروع به جارو کردن کردم گلویم از بوی دود و خاک میسوخت و چشم هایم اشکی شده بود بعد از اینکه خانه را جارو کردم پارچه ای بزرگ را خیس کردم و روی سرم توی هوا دور میدادم تا بوی دود و خاک از خانه بیرون برود تازه خانه کمی رنگ تمیزی به خود گرفته بودنگاهی به ساعت گرد که روی دیوار نصب بود انداختم عقربه هایش ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد.
  4. مبارک مبارک رنگ جدید مبارک😘😘

    1. sanli

      sanli

      قربونت بشم مرسی

  5. پارت ۱۸ در را بست و دوباره با دمپایی های پلاستیکی اش که کفشان ساییده بود، لخ لخ کنان از من جلوتر به طرف خانه به راه افتاد و گفت: - نه بابا چرا باید یادمون بره؟ نگاهی به حیاط ده متری امان انداختم،دوباره مامان لباس شسته بود و سبد را کناری انداخته بود، لباس هارا هم که اصلا رنگ شستن نداشتند، شلخته روی بند پهن کرده بود. پوفی کشیدم و به طرف در خانه رفتم، پرده‌ی تور که سفیدیش به قهوه ای میزد را کنار زدم و در را هل دادم و داخل رفتم. نگاهی به خانه انداختم و پیشانیم را چین دادم، مامان ان طرف تر، سر پیک نیک نشسته بود و داشت مواد میکشید؛ با دیدن من سیم هایش را کنار گذاشت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: _ عه عارفه تویی دخترم بیا بشین. نفس عمیقی کشیدم که با سوزش گلویم به سرفه تبدیل شد. به سمت پنجره ها رفتم و پرده سفید ساده را کنار زدم و پنجره ها را باز کردم و گفتم: _ میخواستی کی باشه مامان منم دیگه. نور مستقیم به چشم های مامان خورد که دستش را بالا اورد و جلوی چشم هایش گرفت، بابا کنارش نشست و سیم هایش را دوباره برداشت، مامان در حالی که چشم هایش را مالش میداد و دماغش را بالا میکشید گفت: _ بکش اون پرده صاب مردرو کور شدم بچه. کیف و ساکم را همان کنار اندختم و به طرف بساطشان رفتم، پیک نیک را خاموش کردم و سیخ هارا از دستان بی حالشان گرفتم. _ باز یه هفته نبودم، برگشتین سر همون روال سابق، پاشین جمع کنین این زهرماریارو. انقدر کشیده بودند که حال مقاومت نداشتند، پیک نیک را در اشپزخانه گذشتم و سیخ هارا هم زیر سنگ اپن در سوراخ هایشان فرو کردم و گفتم: _ این دو روزه حق ندارین بکشین ها دو روز از اون مدرسه کوفتی میام خونه، باید همش قیافه نعشه شما رو تحمل کنم، حالم به هم میخوره از این زندگی که ساختین. بابا کنار دیوار روی بالشت افتاد و دست هایش کنارش رها شد. _ بابا جون زیاد سخت نگیر میدونی که نمیتونیم اصرار نکن.
  6. پارت ۱۷ چشم از نگاه های اطرافم گرفتم و به جلو خیره شدم، انگشت هایم را میکشیدم و صدای شکستن حباب هایشان هم عصابم را ارام نمیکرد، دست به سینه نشستم و پای راستم را روی پای چپم انداختم و شروع کردم به تکان دادن، از چیزی که قرار بود ببینم، استرس داشتم و تیره پشتم عرق کرده بود. بالاخره بعد از حدود یک ساعت جان فرسا به محله خودمان رسیدم، اقای قاسمی در کوچه باریکمان پیچید، و کمی جلو رفت، پسر های فاطمه خانم داشتند فوتبال بازی می‌کردند و کوچه را اشغال کرده بودند. از ماشین پیاده شدم و رو به شیشه سمت شاگرد که پایین بود خم شدم _ خیلی ممنون، بفرمایید تو اقای قاسمی. _ ممنون دخترم، باید برم مواظب خودت باش. تشکر زیر لبی کردم و اقای قاسمی، مثل همیشه دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و روبه شیشه عقب دنده عقب را گرفت و مثل تیر رها شده از کمان از کوچه خارج شد. سرکوچه ایستاد و تک بوقی زد و از نظرم غیب شد، نگاهی به در اهنی باریک که از زور زنگ زدگی قهوه ای شده بود، انداختم وساکم را روی زمین گذاشتم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم، خبری نشد با استرس دوباره در زدم و اینبار به پوسته های برگشته در خیره شدم. بعد از چند لحظه صدای لخ لخ کشیدن دمپایی پلاستیکی، در حیاط پیچید و پشت بندش صدای تو دماغی پدرم که می گفت: - کیه بابا اومدم درو کندین. بند کیفم را در دستم فشار دادم و ساکم را از روی زمین برداشتم. در باز شد و قیافه پدر در چارچوب در ظاهر شد. کت سرمه ای که رنگش کدر شده بود، روی شانه هایش انداخته بود و موهایش را که رگه سفید پیدا کرده بود، مثل همیشه شلخته وار به راست شانه کرده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: - عه دخترم تویی بیا تو از چارچوب در کنار رفت و در را کامل باز کرد، داخل رفتم و همانطور که کیفم را از روی شانه ام پایین می اوردم به طعنه گفتم: - حتما دوباره یادتون رفته که من قراره بیام، منتظر کی بودین؟
  7. پسندته گلم؟ اگه دوس نداری عکس بفرس برام عوض کنم
  8. جانم پسندتون نشد عکس بفرستین اینجا نمیتونین بگین ایدی تلگرام بدم بفرستین برام دوباره بزنم براتون قشنگم😘
  9. سلام نویسنده جانم عکسی تو تاپیک نذاشتین چرا؟ من یه جلد زدم براتون ببینید مورد پسند هست اگه نیس عکس بدین دوباره من بزنم فقط اون عکسی که تلگرام دادین اولا که پیش زمینش سیاهه به ژانر و کلا موضوع رمانتون نمیخوره دوما کیفیتش پایینه 💙
  10. یه نقد کوچیکم بکنم ازت البته اگه ناراحت نمیشی اولا که اصلا توصیفات خوبی نداری دوما لطفا نوشته هات رو کتابی بنویس البته الان که نصف رمانو رفتی ولی برای کارای بعدت کتابی بنویس 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. QAZAL

      QAZAL

      ممنونم ولی بنظرم رمانی که به زبان عادی آدما نوشته بشه خیلی واقعی تر از رمانی که کتابی نوشته شده بنظر میاد و مخاطب راحت تر می تونه باهاش ارتباط برقرار کنه و درکش کنه. و سبک نوشتن بنظرم یجورایی سلیقه‌ایه. بازم مرسی از نقدتون

    3. ماسو

      ماسو

      معلومه که سلیقه ای عزیزم هرجور که دوس داری ولی در کل اگه خواسته باشی طبق روندش بری سبک نوشتن باید کتابی باشه موفق باشی❤️

    4. QAZAL

      QAZAL

      ممنونم همچنین♥️

  11. غزال جان لطفا برای رمانت برچسب بزن که هم برای بازدید رمانت عالیه هم خواننده بدونه با چه رمانی سر و کار داره ژانرش رو به صورت برچسب بزن

    1. QAZAL

      QAZAL

      تو قسمت مقدمه باید بزنم؟

    2. ماسو

      ماسو

      انگار رمانت برچسب داره اما چرا تو صفحه اصلی نشون داده نمیشه برو صفحه اول بالا یه+هست اونو بزن حالا ژانرش رو بنویس تایید کن

  12. من با ماریا تو رمان دوره گرد
  13. سلام سلام بچه ها اگه قرار بود با یه شخصیت توی رمان دوس میشدین کدومو انتخاب میکردین؟(دختر و پسر فرقی نداره)
  14. ممنون بابت لایکات🥰

  15. پارت ۱۶ انشب، شام کوکو سبزی داشتیم و من که از کوکو سبزی متنفر بودم، نان و ماستی خوردم و بعد کمی به درس هایم رسیدم و ساعت ۱۰ شب هم خاموشی زده شد و خوابیدیم. صبح ساعت چهار صبح با صدای اذان که از بلندگو پخش می شد، بلند شدیم و نماز خواندیم دوباره خوابیدیم و ساعت هفت صبح، دوباره با صدای اهنگ، صبح بخیر زندگی که از گوشی خانم هاشمی که جلوی میکروفن گذاشته بودش، پخش می‌شد و صدایش کل خوابگاه را گرفته بود، بیدار شدیم؛ لباس پوشیدم و تختم را انکادر کردم، پتویم را در کاورش گذاشتم و زیر تخت جا دادم، ساکم را از زیر تخت برداشتم و از خابگاه بیرون رفتم. ساکم را نزدیک جلوی در حیاط، کناری گذاشتم و به طرف مدرسه رفتم. زنگ اول ریاضی داشتیم که به امتحانم گند زدم. زنگ دوم عربی داشتیم که از اول تا اخرش، هیچی نفهمیدم و زنگ اخر هم ورزش که من تنها کناری نشسته بودم و فوتبال دختر هارا نگاه می‌کردم. متاسفانه هیچ کدام از تیم ها مرا انتخاب نکرده بودند و من هم با کمال میل گوشه ای نشستم؛ اصلا حوصله‌ی بازی کردن را نداشتم. امروز در اموزش و پرورش جلسه بود و موسوی و شکوهی معاون مدرسه، رفته بودند و من در دلم بار ها نماز شکر خواندم، داشتم به جست و جیز دختر ها و صدای جیغشان نگاه می‌کردم اما تمام حواسم بیرون از مدرسه بود، جایی در خانه! افتاب، بالای سرمان ایستاده بود و اشعه های گرما بخشش را به طرف ما پرت میکرد. برعکس دیروز که نزدیک بود از سرما قندیل ببندیم، امروز هوا به شدت گرم بود. با صدای زنگ به خودم امدم، دلشوره ای عجیب تمام وجودم را به لرزه در اورد و انگار معده ام را چنگ زد که حالت تهوع گرفتم. کیفم را روی دوشم انداختم و ساکم را در دستم گرفتم. در میان هیاهوی به وجود امده از در بیرون رفتم و از جمعیت خوشحال، اندکی فاصله گرفتم، تاکسی زرد رنگی، درست انطرف خیابان ایستاده بود که با دیدنم بوق کوتاهی زد و راننده همیشگیش که مردی چهل ساله بود، با سر اشاره زد که بیایم. به سمت ماشین راه افتادم. در عقب را باز کردم و ابتدا ساکم، بعد کیفم را گذاشتم و خودم هم نشستم. سلامی زیر لب دادم. اقای قاسمی راننده تاکسی سری تکان داد و گفت: - سلام دخترم خسته نباشی. خسته کلمه‌ی قشنگی برای وصف حال من نبود، من زله بودم، از همه چیز اما محکوم به تحمل بودم. _سلام اقای قاسمی شما خسته نباشی. قاسمی با لبخندی پدرانه از اینه جلو نگاهی به من انداخت و سلامت باشی، زمزمه کرد. استارت زد و راه افتاد، از مقابل صد ها چشم کنجکاو رد شدیم، نمیدانم چه چیز عجیبی دارم که اینقدر سئوال دنباله راهم است.
  16. پارت ۱۵ همه در خوابگاه هایشان بودند و درس می‌خواندند. در خوابگاه هشت را باز کردم و خودم را روی تختم پرت کردم. چندتایی از دختر ها درس می‌خواندند و چندتایی هم، با صدای ارام با همدیگر صحبت می‌کردند با دیدن من به طرفم امدند و دور تختم نشستند. سارا پرسید: _ چی شد؟ رستمی اخراج شد؟ سری تکان دادم و ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم، حوصله جواب پس دادن نداشتم. دختر ها که دیدند از من ابی گرم نمی‌شود، دورم را خلوت کردند و رفتند ان طرف دوباره به حرف زدن. چقدر سکوت خوبی بود، خوابم گرفته بود و چشمانم گرم شده بود به فردا فکر می‌کردم به امتحان ریاضی به دبیر عربی و از همه بدتر خانه! کم کم خواب به درونم نفوذ کرد و فکر هایم همه نصفه رها شدند. با صدای بلندگو که اذان می‌گفت، از خواب پریدم. همه در حال بیرون رفتن بودند؛ پوفی کشیدم و بی حوصله از جایم بلند شدم، باید میرفتم بیرون و وضو می‌گرفتم تا نماز بخوانم. روز های زمستان هم بدجور کوتاه بود ها، هنوز یک ساعتی نشده بود، خوابیده بودم. پالتوی مشکیم را روی تونیکم پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پله ها را پایین رفتم و دمپایی های ابیم را دوباره از کمد بیرون اوردم و جلوی پایم انداختم. در سالن باز بود و هوای سرد، سالن را سرد کرده بود. به طرف ابخوری رفتم؛ جلوی شیر های اب پر بود و باید در صف می ایستادم‌. چند دقیقه ای در صف بودم، تا اینکه نوبتم شد؛ وضو گرفتم و در حالی که از سرما میلرزیدم به طرف خوابگاه رفتم. در سالن بالا، صف های نماز تشکیل شده بود. به اتاقم رفتم و پالتویم را در اوردم. چادر سفیدم را که گل های ریز ابی داشت و سجاده‌ی سبزم را اوردم و روی زمین پهن کردم. روی سجاده نشستم و تسبیح ابی رنگم را برداشتم، این تسبیح را مادرم از حرم گرفته بود، قبل از اینکه زندگیمان از هم پاشیده شود. تسبیحات حضرت زهرا را یک دور گفتم و خانم هاشمی امد بالا و پیش نماز ایستاد. در اصل نماز فرادا بود، اما در سالن بود، تا همه شرکت کنند و نماز بخوانند. قامت بستم و نمازم را شروع کردم، تنها کاری که به من ارامش میداد، نماز بود بعد از اتمام نماز، چادرم را تا کردم و سجاده ام را جمع کردم و در کمد فلزی گذاشتم. نیم ساعتی وقت داشتیم که چای بخوریم و استراحت کنیم، بعدش هم شام و درس و خواب. لیوانم را برداشتم و به طرف سلف رفتم در این‌خوابگاه کسی به من کار نداشت، انگار من نحس بودم و اگر با من زیاد حرف می‌زند، نحسیم انها را هم می‌گرفت. لیوانم‌را پر چای کردم و دوباره به اتاقم‌ برگشتم. هیچ کس در اتاق نبود با خیال راحت روی زمین نشستم، قند یادم رفته بود، بلند شدم و از کمدم قند برداشتم و دوباره نشستم؛ چایم را خوردم و پاهایم را دراز کردم، چقدر دوس داشتم اتاقی داشته باشم که در انجا تنها باشم، بدون هیچ مزاحمی. در فکر و خیالاتم بودم که یادم امد، لوازمم را برای فردا جمع نکرده ام، عین برق گرفته ها بلند شدم و به طرف کمد دیواری اتاق رفتم، ساک قهوه ای رنگ و رو رفته ام را بیرون کشیدم و لباس های مچاله شده در کمد را داخلش چپاندم، کتاب های شنبه ام راهم در کیف گذاشتم و تمام! چیز دیگری نداشتم، ساک و کیفم را زیر تختم گذاشتم تا صبح بردارم و ببرم.
  17. پارت۱۴ دست هایم عرق کرد؛ اگر واقعا میمرد چه؟ نمی‌دانم چه شد که کنترلم را از دست دادم. من تا حالا، اصلا کسی را کتک نزده بودم. این مدرسه داشت مرا به هیولایی تبدیل میکرد که حتی در کابوس شب هایم هم نمی‌دیدم. نفس عمیقی کشیدم و بی خیال صحبت های انها شدم و بقیه برنج و مرغ هایم را خوردم. هر ان احتمال اینکه هاشمی، برای بازخواست صدایم کند وجود داشت‌. بشقاب خالیم را برداشتم و در سبد بزرگی که بقیه ظرف ها انجا بود، تا گروه ظرفشویی انها را ببرند، گذاشتم. قاشقم را باید میشستم، اما الان ترجیح میدادم که جلوی صد جفت چشمی که نگاهم می‌کردند نباشم. بنابراین خواستم بدون جلب توجه به اتاقم بروم، که صدای نکره بلند گو بلند شد،هاشمی با صدایی که تحلیل رفته بود گفت: - عارفه ذاکری و رسمتی بیایین دفتر من همین الان! پوفی کشیدم و بسم الله گویان از سلف بیرون رفتم و زودتر از رستمی که با ان صورت بادمجانی به طرف دفتر می امد، وارد اتاق هاشمی شدم و دست به سینه کنار در ایستادم. اتاق خانم هاشمی، شامل دو بخش میشد؛ یک طرفش اداری که صندلی و میز و لب تاپ بود و یک بخش هم تخت خواب، کمد و کتابخانه ی کوچیکش بود که با یک پرده ضخیم ابی از هم جدا شده بود. اسم خانم هاشمی زهره بود، زنی لاغر اندام که حدود سی و پنج سالش می‌شدو به شدت مقرراتی و وسواس بود. جوری که باید خوابگاه را دوبار در روز، جارو میکردیم و خودش می امد بازدید میکرد که مبادا یک سیخ از جارو روی زمین مانده باشد. رستمی وارد دفتر شد و سر به زیر، ان طرف در ایستاد. خانم هاشمی سرش در لپ تاب بود و انگار داشت، چیزی را با دقت نگاه میکرد و زیر لب چیزی می‌گفت که متوجهش نمیشدم. سرفه ای کوتاه کردم تا به خودش بیاید. نگاه از لپ تابش گرفت و نگاه کوتاه و پر از تاسف به من و رستمی کرد. در دلم گفتم(خوبه هنوز من بودم گفتم وگرنه تو که اصلا نمی‌فهمیدی) دست هایم را پایین انداختم و مشغول بازی با انها شدم. پارت۱۵ که هاشمی گفت - خب میشنوم اول تو عارفه چرا رستمی رو زدی لت و پار کردی سرم را بالا گرفتم و به چشمان هاشمی‌نگاه کردم - حقش بود خانم این کارو باید همون اول میکردم رستمی با خشم نگاهم کرد و به قصد حمله به من نزدیک شد و گفت - دختره نفهم حالیت میکنم منو میزنی پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - مثلا میخوای چیکار کنی اگه عرضه داشتی وقتی داشتم میزدمت از خودت دفاع میکردی رستمی به سمتم حمله کرد که هاشمی محکم به میزش زد و با خشم گفت - با هر دوتونم ساکت باشید رستمی برگرد سر جات هنوز که اخراجت نکردم رستمی با مظلوم ترین حالتی که سراغ داشت نگاهی به هاشمی انداخت و گفت - ببینید چی میگه خانم بزارید یکم بزنمش دلم خنک شه هاشمی نگاه تند و تیزی به رستمی کرد و گفت - گفتم وایستا سر جات ببینم فیلمای دوربینارو چک کردم تو به چه حقی غذاهارو بین هم خوابگاهیات و نهم ها تقسیم میکردی هان؟ خیر سرتون بزرگتر این مدرسه این به جای اینکه الگو باشید برای بقیه این کارا رو میکنین اشک های رستمی روی گونه اش چکید با پوزخند نگاهش کردم چه داشت که بگوید - خانم از وقتی‌که ما هفتم بودیم همیشه نهم ها این کارو می کردن و هیچکیم بهشون چیزی نمیگفت ماهم فکر کردیم اشکالی نداره هاشمی سرش را تکان داد و گفت - که فکر کردی این کار اشکال نداره ها تو خیلی غلط کردی فکر کردی به بقیه غذا نمیدی که رسم و رسومو به جا بیاری؟مگه شما ها از بقیه بیشتر شهریه میدین که همچین فکری کردی ها الانم برو وسایلتو جمع کن من با خانم موسوی حرف زدم و ماجرا رو بهش گفتم گفت که اخراجی رستمی با بهت به هاشمی نگاه کرد و با لکنت گفت - خا.....نم ببب خدا .....خانم بب.....خشید رو به هاشمی‌گفتم - اگه کاری با من ندارین من برم دیگه درس دارم هاشمی چشم از رستمی که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد گرفت و گفت - توهم باید برای کار زشتت جواب پس بدی اما الان نه فردا اونم به خانم موسوی الانم میتونی بری دوباره هیولا‌خدایا نه سری تکان دادم و از جلوی چشم های گریان و بهت زده رستمی و نگاه پر از تاسف هاشمی از در بیرون رفتم و دوباره پله هارا دوتا یکی بالا رفتم
  18. پارت ۱۳ و گفت: _ این داره چی میگه رستمی ها؟ در دم، اشک های رستمی، خشک شد و با تته پته گفت: _ هیچی خانم، بخدا هیچی نبوده داره الکی میگه نگاهی به گل های بنفشی که در صورت رستمی، کاشته بودم کردم و گفتم: _ چرا باید دروغ بگم؟ مگه این خوابگاه دوربین نداره، خب‌چک کنین! هاشمی نگاه بهت الود دیگری به من و رستمی، که رنگش عین گچ دیوار شده بود، کرد و با خشم رو به من گفت: _ من میرم دوربین هارو چک کنم، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. سرم را تکان دادم و به انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید، رو به من گرفته بود، نگاه کردم و گفتم: _ باشه خانم فقط من خیلی گشنمه، میشه تا وقتی شما چک میکنین غذا بخورم؟ حنانه میدونه، فشارم افتاده بود، از دیشب چیزی نخوردم. سری تکان داد و یکی دیگر از بچه های سال هشتمی، به اسم بهاره را صدا زد و مسئولیت غذا را به او سپرد. بشقاب تمیز دیگری برداشتم و تا جایی که بشقاب جا داشت، درونش برنج چپاندم و از دیگ دیگر، تکه ای مرغ، کنارش گذاشتم، از مخلفات خبری نبود. از جلوی چشم های بهت زده‌ی بقیه، رد شدم و روی میز هشت نشستم. بقیه تازه به خودشان امدند و دوباره روی صف، به سمت دیگ ها رفتند. تند تند، شروع کردم به غذا خوردن که یک دفعه غذا در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، کسی چند ضربه به پشتم زد و وقتی که حالم جا امد، لیوانی اب جلویم گرفت.اب را لا جرعه سر کشیدم و به صندلی کنارم که فاطمه جلو کشید و رویش نشست نگاه کردم.کم کم، بقیه دخترهاهم امدند و سر میز نشستند. دوباره مشغول خوردن شدم، اما اینبار اهسته تر میخوردم. سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم، هم اتاقی هایم الان دارند چه فکری راجبم میکنند؟ هرچند که انها، زیاد از من خوششان نمی امد! سکوت اسفناکی بود، انگار کسی جرعت حرف زدن نداشت. صدای قاشق ها، که به بشقاب های استیل میخورد، دیگر زیادی گوش خراش شده بود. سرفه ای کردم و سرم را بالا‌گرفتم، نگاه همه جور روی من زوم بود، انگار ادم معروفی دیده اند! غذای تو دهنم را قورت دادم و گفتم: _ چیه! چرا منو نگاه میکنین؟ سارا چشم هایش‌را از رویم برداشت و در حالی که قاشقش را، پر از برنج میکرد گفت: _ هرچند که زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی از کار امروزت حسابی خوشم اومد، حساب رستمی رو کف دستش گذاشتی. الناز که کنارم نشسته بود نگاهی به بقیه انداخت و با ذوق گفت: _ وای، انگار داشتم فیلم اکشن میدیدم! دستش را مشت کرد و به حالت زدن، به ان دستش کوبید و ادامه داد: _ یه جوری میزدیش که گفتم الانه بمیره.
  19. عزیزم باید منتظر پیام تایید میموندی بعد پارت میزاشتی

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. _ElhaM

      _ElhaM

      باشه 

      الان من یه رمان دیگه گذاشتم. 

      فقط خلاصه و عنوان ژانر... 

      منتظر بمونم تأیید بیاد؟

    3. ماسو

      ماسو

      اره منتظربمون

    4. _ElhaM
  20. عزیزم صفحه نقد نداره رمانت و داستانت؟

    1. Atna1318

      Atna1318

      سلام عزیزم می ذارم به زودی یادم رفته بود

  21. پارت۱۲ و با صدای بلندی گفت: _ چی داری زر زر میکنی، کدوم غذا دزدی؟ با دیدن برنج های پخش شده، دهانم مثل ماهی، باز و بسته شد و اشک به چشم هایم نیش زد. به چشم هایش، که رنگ پیروزی گرفته بود و پوزخند گوشه لبش، نگاه کردم و یک لحظه، انگار خون با توان بیشتری به مغزم هجوم اورد که موهای دم اسبی‌اش را گرفتم و با تمام توان کشیدم و همزمان با تمام حرصم جیغ میزدم و فحش میدادم. موهایش را یک دور، دور دستم پیچاندم و کشان کشان، از دیگ برنج دورش کردم. همه بهت زده بودند و فقط نگاه میکردند، با تمام توانم‌موهایش را میکشیدم و با ان دست دیگرم، دستش را پیچ میدادم. صدای او، در میان جیغ های من، گم شده بود و حتی نمیشندیم چه میگوید، فقط گاه گاهی صدای ولم کن را می شنیدم. موهایش را ول کردم و روی زمین انداختمش. روی سینه اش نشستم با تمام توانم به صورتش مشت زدم؛ فقط در ان لحظه، برنج های پخش شده روی زمین را میدیدم و بادمجان هایی‌که زیر چشم های او می کاشتم، به چشمم نمی امد. ناگهان کسی مرا بلند کرد و شترق، دوتا سیلی زیر گوشم خواباند، انگار تازه چشم هایم باز شد که خانم هاشمی را با قیافه برزخی، مقابلم دیدم با حرص داد زدم _ چرا منو میزنی؟ نمیبینی اون تمام برنج هامو پخش زمین کرده؟ و یک سیلی دیگر هم، چاشنی بقیه شد. دستم را روی صورتم، گذاشتم و با بهت، نگاهش کردم که با چشمانی که اتش در انها شعله میکشید، نگاهم میکرد. _ تو چطور جرعت کردی، تو خوابگاه من یه نفرو بزنی ها؟ های اخرش را انقدر بلند داد زد، که در تمام سالن پیچید. پوزخندی زدم و گفتم: _ انگار توهم همدستشون بودی، پس در تمام این ماه ها توهم میدونستی و هیچی نگفتی! کمی از اتش چشمانش، خاموش شد و گفت: _ چی داری میگی دختره نفهم، همدست چی؟ با بغض گفتم: _ همدست دزدی، یعنی تو خبر نداشتی که تمام این ماه ها، اینا غذا میدزدین و به بقیه غذا نمیدادن؟ با بهت دختری که زده بودم و حالا روی میز، نشسته بود و داشت، زار زار گریه میکرد را نگاه کرد.
  22. نیمه تاریک وجود
  23. ماسو

    هپ با ضریب ۵

    ۵۳۱
×
×
  • اضافه کردن...