پارت ۲۱
هر دوتایشان نشسته بودند و داشتند تلویزیون میدیدند.
به طرف اتاق خواب رفتم، باید اینجا را هم تمیز میکردم.
لباس های کثیف و تمیز را جدا کردم و لباس هایتمیز را در کمد چیدم.
بقیه لباس هارا هم برداشتم و به طرف حیاط رفتم. ماشین لباسشویی میلاد کهنه امان را پر از اب کردم و کمی تاید هم ریختم.
لباس هارا انداختم تا بشورد.
هوا تاریک و سرد شده بود، به خانه برگشتم و مرغ هارا با مخلفاتش در قابلمه ریختم و رویش هم اب تا بپزد.
کمرم را کمی مالش دادم و به پذیرایی برگشتم. تلویزیون چهارده اینچ، داشت برنامه خندوانه پخش میکرد و مامان و بابا غرق فیلم بودند.
کارشان همین بود یا فیلم میدیدند یا میکشیدند گه گاهی هم غذا میخوردند.
به مامان نگاه کردم، صورتش لاغر و استخوانی شده بود و پای چشم هایش هم گود رفته و کبود شده بود، لب هایش سیاه و خشک بودند؛ چقدر با همیشه فرق داشت!
رگ های دستش بیرون زده بود و روی موهایش، انگار گرد پیری ریخته بودند که کمی سفید شده بود.
متوجه نگاه خیره ام شد و نگاهی به من انداخت و گفت:
- خوبی دخترم؟ مدرسه خوبه؟
به خودم امدم و نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم
- اره مامان خوبه
خداروشکری زیر لب گفت و بابا که تا ان لحظه ساکت بود گفت:
- نمیدونم چرا دیگه برامون پول نمیریزن، یک قرون ندارم بابا
اب دهانم را همراه بغضم قورت دادم، نمیدانستند که من گفته بودم برای انها پول نریزند و همه پول را در کارت خودم میریختند
- نمیدونم بابا، پول میخوای؟ خب برو کار کن!
پیشانیش چین افتاد و نگاهش را از من گرفت
- باز شروع کردی عارفه! اخه کی به من کار میده! دو روز رفتم پیش اوستا علی، روز سوم بیرونم کرد
اهی کشیدم و گفتم:
- خب حتما یه کاری کردی دیگه که بیرونت کردن.
نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت.
هر سه تایمان میدانستیم که چرا بیرونش کرده بودند، بخاطر اینکه سرکار همش به فکر مواد است و دل به کار نمیدهد اما هیچ کدام به روی هم نیاوردیم.