به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/27/2025 در پست ها
-
سلام دخترا اگه رمانتون رو تموم کردید زیر لینکهایی که بالا گذاشتید بنویسید اتمام❤️🙏🏻 تا ۱۵ آذر وقت داری اتمام بزنید🥰✨ @هانیه پروین @آتناملازاده @سایان @سایه مولوی @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @عسل4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
جدی گفتم میدونی ک من تعارف ندارم فونت اسم رمانم قشنگه ولی ملاک سلیقه نویسندس تو این مورد3 امتیاز
-
با سلام و وقت بخیر دلنوشته نیاز به اصلاح نکات ویراستاری دارد. تا ۸ دی اصلاحیات انجام خواهد شد.3 امتیاز
-
جلد رمان که آماده شد فایل میشه3 امتیاز
-
پارت نود و شش بابا رو به جفتمون گفت : اگه منتظر تموم شدن کل کل شما دو تا باشیم باید گشنگی بکشیم . بعد هم دست مامان رو گرفت و بلندش کرد و گفت : بیابریم خانوم که غذا از دهن نیوفته . من و بهراد هم برای هم شکلکی دراوردیم و به سمت میز ناهار خوری رفتیم ، همین جور که غذا می خوردیم، منم برای بهراد تعریف کردم که چه کارایی کردم و بعد هم دعوتی هارو با مامان و بهراد چک کردیم و قرار شد ، به لیست مهمون ها خانواده اروین هم اضافه کنیم ، بعد ناهار بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و بهراد هم که قرار کاری داشت ، می خواست تا نیم ساعت دیگه بره ، فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که از صبح درگیرش بودم پرسیدم : _ میگم بهراد یه چیز میپرسم ، ولی قول بده نه عصبانی بشی ، نه بپیچونیم . ابروهاش رو انداخت بالا و گفت : حالا بپرس ، اونش رو بعدا فکر می کنیم . _نه دیگه نشد ، اول قول بده. _سعیم رو می کنم. پوفی کشیدم و گفتم : باشه بابا ، کشتیمون . لبم و با زبون تر کردم و گفتم : یادته موقعی که می خواستم برم ، تو مهمونی که مامان گرفته بود پارسا ازم خاستگاری کرد؟ اخماش تو هم رفت و گفت : خب؟ _دِ از همین الان اخم کردی که ؟! با لحن جدی گفت : صدف سوالت رو میپرسی یا نه! _نخوریمون ، باشه میپرسم ، چرا وقتی فهمیدی عصبانی شدی؟ متفکر با لحن جدی پرسید : چرا پرسیدی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : محض کنجکاوی.3 امتیاز
-
پارت نود و پنج انقدر عصبی بودم که دیگه یادم رفت برای خرید اومده بودم یک راست سمت ماشین رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه برگشتم . واقعا نبود ساحل رو خیلی جاها حس می کردم ، با تمام تفاوت هامون راز دار هم بودیم ، هر چیزی رو که اذیتمون می کرد و نمیتونستیم به بقیه بگیم بهم می گفتیم ، البته من اون موقع ها خیلی اروم بودم ، بعد رفتن ساحل به خاطر اینکه مامان و بابا رو از اون افسردگی و تروما دربیارم ، از پیله خودم بیرون اومدم و یک صدف جدید ساختم ، به قول بهراد ، مروارید درونم و اشکار کردم . درسته بهراد همدم خوبی برام بود ولی نمیتونست جای ساحل رو کامل پر کنه ، اهی کشیدم و به خودم که اومدم به خونه رسیده بودم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم ، از ماشین پیاده شدم و با لبخند وارد خونه شدم . هم زمان با ورودم بوی فسنجون تو بینیم پیچید ، اخ که چقدر دلم برای فسنجون های مامان تنگ شده بود ، خوشحال سمت اشپزخونه رفتم ، کسی تو اشپزخونه نبود ، بلند داد زدم : ای اهل منزل کجایید ؟ صدای بابا رو از پذیرایی شنیدم که گفت : اینجاییم خانوم خانوما . به پذیرایی رفتم ، مامان و بابا بقل هم نشسته بودن و با لبخند منتظر من بودن ، جلو رفتم ، گونه جفتشون رو بوسیدم و خودم رو رو مبل پرت کردم . مامان با اخم گفت : چند بار بگم اینجوری پرت نکن خودتو ؟کمر درد میگیری . لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : چشم تکرار نمیشه . _چشمت بی بلا دستی به شکمم کشیدم و گفتم : وای چه بویی راه انداختی سلطان ، بریم ناهار بخوریم که حسابی گرسنه ام. بابا خندید و گفت : ای وروجک شکمو ، نمیشه باید صبر کنی ، بهرادم قراره ناهار اینجا باشه. _ ای بابا ، این چرا دست از سر ما بر نمیداره ، مگه زن نداره ؟ سر و تهش رو بگیری اینجاس! صدای بهراد از پشت سرم اومد : _اولا سلام ، دوما مگه جای تو رو تنگ کردم وروجک ؟ ناراحتی دیگه نیام. خنده ای کردم و با لودگی گفتم : ای بابا شنیدی ؟ حالا غصه نخور ، سر جهازی هستی دیگه کاریت نمیشه کرد. اومد جلو و موهام رو بهم ریخت و گفت : والا من میترسم تو سر جهازی من و نازی بشی! شیطون گفتم : اون که شک نکن !3 امتیاز
-
پارت نود و چهار دختره : پارسا جونم ، پس کی من رو با مامان و بابات اشنا می کنی ، اگه قرار باشه دو هفته دیگه باهات بیام قبلش باید بیای خاستگاری. پارسا : عشقم قبلا هم با هم صحبت کردیم ، باور کن من مشتاق تر از توام که عشقم رو به خانوادم نشون بدم ، منتها به زمان نیاز دارم. دهنم باز مونده بود ، دختره با لحن لوسی که مثلا قهر کرده گفت : نزدیک دوساله باهم اشنا شدیم ، یک ساله داری میپیچونیم ، هر چی گفتی گوش کردم حتی راضی شدم اقامت کانادا بگیرم که باهات محاجرت کنم ، پس مشکل کجاس که سر میدونیم؟ نمیدیدمشون ولی بعد مکثی پارسا گفت : عزیزم من کی تو رو پیچوندم ، قبلا هم گفتم ، یکم صبر کن ، قول میدم ، زود این مشکل رو حل کنم ، بزار روی پای خودم بایستم درسم رو تموم کنم ، کار خودم رو راه بندازم بعد با دست پر بیام جلو . چشمام گرد شد ، چه دروغ گوی قهاریه ، تا جایی که من میدونم ارشدش رو هم گرفته و قصد ادامه نداره و تو شرکت سهام داره ، و این یعنی کار خودش رو داره! دختره با لحنی کش دار گفت : میدونم داری برای ایندمون تلاش می کنی ولی به منم حق بده . پارسا : قربون اون چشم های خوشگلت برم ، یکم تحمل کنی ، قول میدم ، اینا زود بگذره . دیگه تحمل شنیدن اراجیفش رو نداشتم ، تا الان جای برادرم میدیدمش ، ولی چهره واقعیش برام رو شد پسره دو رو تا دیروز موس موس من رو می کرد ، نگو داشته بازیم میداده ، حیف اون عذاب وجدانی که براش کشیدم ، اروم از پشت میز بلند شدم و بدون جلب توجه از کافه خارج شدم ، خیلی دوست داشتم برم بزنم زیرگوشش ولی دیدم حتی ارزش اونم نداره .3 امتیاز
-
پارت نود و سه تعجب کردم این تا پریروز یا بهم زنگ میزد یا پیام میداد ، حالا یا می خواست باهم بریم بیرون ، یا اینکه پیام عاشقانه میفرستاد ، بعد الان دست تو دست با یه دختر تو کافه اس. اشتباه نشه ها ، برام ناراحت کننده نبود ، فقط متعجبم کرد ، اخه خیلی صمیمی به نظر میرسیدن ، انگار چندین وقت بوده هم رو میشناسن ، البته شاید دوست معمولیشه و من فکرم منحرفه! خودم رو جمع کردم و شالم رو جلو کشیدم که نبینتم ، بعد خوش و بش با صاحب کافه یکم دورتر از من رو به روی هم نشستن . دختره خیلی جذاب و داف بود ، و بی اندازه عشوه گر و لوند ، من که دختر بودم جذبش شدم . سعی می کردم تابلو نگاه نکنم ، پارسا پشتش به من بود ، ولی دختره تو زاویه دیدم بود ، احتمال داشت کنجکاو بشه . زیر چشمی داشتم میپاییدمشون ، پارسا دست دختره رو که رو میز بود گرفت و دختره لبخند لوندی زد ؛قهوه ام رو اوردن ، تشکر کردم و به خاطر اینکه ادم کنجکاوی هستم و دوست داشتم حرفاشون رو بشنوم ، خیلی اروم از جام بلند شدم یکم بهشون نزدیک شدم جوری نشستم که هیچ کدومشون نتونن چهره ام رو ببینن و بتونم راحت گوش بدم3 امتیاز
-
*** آشینا غمگین به قلب سایورا تو مشتم نگاه کردم. از قلب من خوشش نیومده بود؟ از قدرتهام چی؟ من تماما الان درونش هستم. هسته من، خود من الان درونش هستیم. دیگه زندگی نامیرا و جاودانه داره، یعنی خوشحال نیست؟ همه التماسم میکردم تا هستهام رو تو قلبشون بذارم. قدرتمند، نامیرا و جاودانهی ابدی بشن. چرا سایورا مثل بقیه خوشحال نشد. اون که حتی حافظهامم دیده بود. بهتر با قدرتهای من آشنا بود. قطره اشکم روی قلبش که از تپش افتاده بود، چکید. بعد از سه میلیارد سال بالاخره یه نفر اشک منو در اورد. کسی که الان بدون حس و فکر روی تخت نشسته. نه خوشحالی نه حتی عصبی، هیچ واکنشی نشون نمیده و من رو گیج و غمگین میکنه. *** سایورا تریستان آروم صدام کرد: - ملکه من باید بری انجمن. بلند شدم. لباس فرمم رو جلوی تریستان عوض کردم. کفشهای اسپرت سفیدمم پوشیدم. کولهام رو برداشتم، بدون حرف به دکمه پیرهنش خیره شدم. کلافه نزدیکم شد. تریستان هیچ وقت کلافه بودنش معلوم نبود، چرا حالا معلومه؟ صورتم رو تو دست گرفت و لب زد: - ملکه من، این جوری نباش مثل همیشه شاد و سر زنده باش. تو چشمهاش خالی از هر حسی چشم دوختم. به قلبم اشاره کردم. - احساس تو گوشته نه تو سنگ. تکون سختی برداشت و یه قدم عقب رفت. - ولی فقط قلبت از سنگ شده خودت هنوز زنده هستی سرورم. از کنارش گذشتم و حرفمم زدم. - مثل این میمونه جا استخونت پنبه بذارند میتونی صاف بایستی؟ نموندم واکنشش رو ببینم. از غار که نورش رو از دست داده بود و صدای گریه آشینا تو سرم میپیچید بیرون اومدم. امپراتور دم غار بود. با دیدنم لبخند کوچیک زد. - بریم؟ سر تکون دادم. سمت کالسکهای تو آسمون رفتم که یه پرنده سرخ داشت حملش میکرد. محافظ خواست در کالسکه رو باز کنه، اما خود امپراتور شخصا برای من در رو باز کرد. وارد کالسکه شدم و نشستم. امپراتور هم کنارم نشست و اشاره کرد به محافظش تا بریم. پرنده به حرکت در اومد. امپراتور تیوان دست منو که انگشتر توش بود رو گرفت، لب زد: - بهتره من این بار تکونی به خودم بدم. درسته؟ فقط نگاهش کردم. هیچ منظور از حرفش رو نمیفهمیدم. دست منو دست لبهاش برد. لبهای گرمش روی دستهای سردم نشست و زمزمه کرد: - من اون انگشتر رو دادم، من باعث شدم این اتفاق بیفته پس من هم باید احساساتت رو برگردنم حتی شده با از دستدادن تکهای از خودم. عمیقتر دستم رو بوسید. حس گرما از سر انگشتهام تا مغز استخونم نفوذ کرد. قلبم با صدا و خیلی ملودی وار تو گوشم پیچید. انگار زنگولههای مقدس تو گوشم نت میزد! نفس شوکهای کشیدم و به صورت تیوان خیره شدم. سرخ شدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. - چکار کردی؟ خندید و گونهام رو کشید. - به قلب سنگیت روح دادم. گیج دست روی قلبم گذاشتم. بدن سردم رو با نبضش داشت گرم میکرد و حالم خیلی خوب بود. انگار دوباره به زندگی برگشتم. لبخند زدم و گفتم: - ممنون، چرا انقدر کمکم میکنی؟ یعنی همش برای این که نتونستی شمشیرم باشی؟2 امتیاز
-
ممنون و خسته نباشید سارا جانم @shirin_s زحمت فایل رو میکشید نازنین2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
بله، @Nina عزیزم زحمت ویراستاریش با شما 🌼2 امتیاز
-
گرافیست قبلی پاسخگو نبودن. عشقم شما زحمتشو بکشید @n.t2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت صد و ششم دیگه به این مدل حرف زدنش عادت کرده بودم! و شخصیت پوریا رو اینجوری شناختم. از بس به همه امر و نهی کرده بود و تو یه فضای خارج از عشق و محبت بوده، نمیتونست رمانتیک باشه یا صحبت کنه...از ماشین پیاده شدم و از بس خجالت میکشیدم، نمیتونستم بهش نگاه کنم! اومد کنارم وایستاد و با خنده گفت: ـ چقدر سر به زیر شدی!! خیلی مظلومانه گفتم: ـ آخه من اصلا منظورم این نبود! بهم نگاه کرد و گفت: ـ اشکالش چیه دختر؟!! خب گرسنت شده بود دیگه! نمیفهمم چرا اینقدر سخته میکنی! با خنده گفتم: ـ آخه تو مگه تو مغز منی؟! چجوری من هیچی نگفته، فهمیدی که دلم کباب میخواد. در ماشین و قفل کرد و همزمان گفت: ـ از طرز نگاهت! تو دلم گفتم: وای خدایا این چقدر باهوشه!! اگه نگاهام و ازش پنهون نکنم، مطمئنا خیلی زود میفهمه که توجه کردناش و محبت کردناش و خیلی دوست دارم و امکانش هست پیشش ضایع بشم...بنابراین منم یه نفس عمیق کشیدم و با جدیت رو بهش گفتم: ـ چقدر جالب! با همدیگه وارد همون کبابی شدیم که تقریبا بزرگ بود و سالن اصلیش پر از مشتری بود.2 امتیاز
-
فونت نویسنده چ قشنگه کادری ک رو عکس انداختیم خیلی خوب شده2 امتیاز
-
به نام آن که آموزگار واحدِ ماست نام اثر: سکوت در زمزمهها نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی، عاشقانه مقدمه: بعضی شبها صدا ندارند؛ نه بهخاطر سکوت، بهخاطر حرفهایی که هیچوقت گفته نمیشوند. آدمها فکر میکنند درد همیشه فریاد میزند، اما بیشترِ زخمها فقط زمزمهاند؛ آهسته، مداوم، سمج. این داستان، قصهی دختریست که یاد گرفته بشنود، تحمل کند، و چیزی نگوید. نه چون حرفی برای گفتن ندارد، بلکه چون هر بار که گفته، چیزی را از دست داده است. «سکوت در زمزمهها» روایت انتخابهاییست که ساده به نظر میرسند، اما آرامآرام زندگی را از هم میشکافند. خلاصه: او همیشه دیگران را نجات داده، بیآنکه کسی بداند بهایش چه بوده. زندگیاش بر پایهی سکوت و گذشت بنا شده، تا روزی که مردی وارد میشود و مرزهایش را به چالش میکشد؛ مرزِ عشق، ترس، و انتخاب. هر نزدیکشدن، هر حقیقت پنهان، او را مجبور میکند دوباره تصمیم بگیرد: خودش را حفظ کند یا باز هم چیزی را قربانی کند. در میان احساسات، خطرها و ناگفتهها، آیا اینبار صدای واقعی خودش را خواهد شنید؟ یا سکوت، مثل همیشه، همهچیز را خواهد برد؟2 امتیاز
-
نشستم و به چای سردم خیره شدم، نشد بخورمش. بی حوصله به صندلیم تکیه دادم. آروم به چپ و راست تکونش دادم. لعنتی جسمم این جاست ذهنم پیش مامانمه. پاهام رو عصبی تکون دادم و دست روی لبم گذاشتم. خدایا خودت هوای مامانم رو داشته باش. نفسم رو خسته بیرون دادم. آقا رجب چای سرد رو برداشت و گفت: - الهی؛ عیب نداره دخترم، باز برای تو میریزم. لبخند تلخ زدم: - دست شما دردنکنه آقا رجب. لبخند زد و رفت. به دستهام نگاه کردم. باز یادم رفت ناخنهای شکسته و کجم رو درست کنم. یهو ذهنم پرت شد به دیروز! یادمه مرغ بیرون گذاشتم ناهار درست کنم که پیام کیمیا رو دیدم این کار رو پیشنهاد داده بود. الان چی شد اون مرغ؟ مامان پخت یا تو یخچال گذاشته؟ پوفی کردم و سر تکون دادم. این فکرهای مزخرف چیه؟! مادر بزرگم مرده، بعد من دارم به چی فکر میکنم. دفتر کار رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. مقنعهام رو یه دستی کشیدم، تقهای به در زدم. صدای بم و خشکش اومد. - بفرما. در رو باز کردم؛ بوی تند سیگار بینیم رو پر کرد. بیاراده دستی زیر بینیم کشیدم. به صندلی تکیه داده بود. با یه اخم و ریزبین نگاهم کرد. استادمون از این ترسناکتر بود پس هول نکردم و محکم گفتم: - برنامه امروز رو یادداشت کردم. بین ساعات چهل و پنج دقیقه تنظیم تنفس برای شما گذاشتم بتونید ناهار هم بخورید. با مکث کردم، دفتر رو روی میزش گذاشتم. ادامه دادم: - امروز حسابی سر شما شلوغه. با همون اخم و سیگار لای انگشتش خودش رو جلو کشید، به دفتر نگاه کرد. پک عمیقی به سیگار زد. خشک گفت: - فایلی برات فرستادم اونو ترجمه کن برای جلسه نیازش دارم. دفتر رو سمت خودم کشیدم با مداد نوشتم بتونم بعد پاک کنم. کمی خودش رو روبه دفتر خم کرد و گفت: - این چیه؟ به ایمیلی که از یه ناشناس بود من ثبتش کردم نگاه کردم و جواب دادم: - اسم درج نشده بود. اما ایمیلش رو برای شما ثبت کردم گفتم شاید بشناسید.2 امتیاز
-
آبدارچی یه پیرمرد سر به زیر بود. نمیدونم بهش سلام کردم یا نه. با یه آه لبتاب رو روشن کردم. یکی یکی ایمیلها رو چک کردم؛ تو دفتر کار ثبت کردم. قرارها رو تنظیم کردم. همین که سرگرم کار شدم، ذهنم درگیر موضوع دیگه شد. پیرمرد مهربون نزدیکم شد، یه استکان چای جلوی من گذاشت. - سرد نشه دخترم. نگاهش کردم و گفتم: - ممنون! راضی به زحمت نبودم. لبخند مهربون زد و گفت: - من رجبعلی هستم دخترم، کار داشتی به من بگو. تشکر کردم و احترامی گذاشتم. من که نمیتونستم بگم رجب علی اصلا تو دهنم نمیچرخید. چی صداش کنم؟ پدر که نه ولی چی؟ عمو خوبه؟ نه خیلی سبکه! چشمهام رو آروم بستم و گفتم: - ممنون از شما آقا رجب. لبخند زد و با دست لرزون رفت. چایم رو که خوش رنگ اناری بود رو برداشتم بخورم. در آسانسور باز شد. یه زن عینکی بود. عبوس نگاهم کرد. سلامی کردم. خشک سر تکون داد. - تو منشی جدیدی؟ تایید کردم. عبوستر گفت: - من ویدا مگری، کارشناس بازرگانی هستم. جلسات و قرارداد ها رو باید با من هماهنگ کنی یادت نره اول کاری کلاهمون تو هم نره. بلند شدم. با اخم جواب دادم: - خوشبختم خانم مگری، بنده هم دانژه آذرنگ هستم. خانم ملکی به من گفتن که چکار کنم از این که باز شما بازگو کردید متشکرم. یکم از بالا تا پایین نگاهم کرد، سر تکون داد و رفت. این هم انگار یه چیزیش بود. نشستم و به لیوان چایم که سرد شده بود نگاه کرد. حبه قند رو اومدم تو دهنم بذارم و چای بخورم آسانسور باز شد و پسری جوون وارد شد. لبخندی زد و سر خم کرد. - سلام، منشی جدید، بجای خانم ملکی باید باشید؟ قند رو گوشه نعلبکی گل دار گذاشتم و بلند شدم. - سلام احوال شما، بله دانژه آذرنگ هستم. با لبخند بزرگ که متوجه دندون جلوش که روی هم اومده بود شدم. دست روی سینهاش گذاشت و گفت: - حیدر مرادی، مسئول اداری هستم. سر تکون دادم: - خوشوقتم جناب مرادی. در آسانسور باز شد و مدیر همراه برادرش اومد. برادر مدیر بلند گفت: - سلام به همه روز خوب و پر انرژی داشته باشید. راهش رو کج کرد و رفت تو اتاق دیگه. اتاق حسابداری جدا بود. اتاق مسئول اداری و کارشناس یکی بود، با میز جدا. کلا اینجا سه اتاق داشت با یه آشپزخونه. از پشت میز با این بلند شده بودم بیرون اومدم و به مدیر سلام و خسته نباشید گفتم. انگار امروز مشکل داشته بوده. چون با اخم گفت: - ده دقیقه دیگه، لیست کارها رو بیار اتاقم. فورا چشم گفتم. تو اتاقش رفت و در رو کوبید. آقای مرادی هم رفت. به دفتری که کارها رو نوشته بودم نگاه کردم.2 امتیاز
-
سرم رو با ریتم آهنگ تکون دادم. به یه ترافیک سبک خوردم و مورچهای رفتم، گاهی لاکپشتی. پوفی کشیدم و به ساعت نگاه کردم. انگار یکی داره دنبالش میدوه. با مردی که چسبید به ماشینم که آروم حرکت میکرد، چشمهام از کاسه در اومد. - خانم خانم من یه بچه کوچیک دارم لطفا کمک کن خیر از جوونیت ببینی. خونسرد نگاهش کردم در داشبرد ماشینم رو باز کردم یه پنج تومنی پاره بهش دادم و گفتم: - خورد همین قدر داشتم. از من گرفت و رفت! در داشبرد رو بستم. گوشیم زنگ خورد! مامان بود نگران شدم و جواب دادم: - جانم مامان چی شده؟ با گریه گفت: - اسما مرده، مادر بزرگت مرده. گیج به جلوم نگاه کردم. مادرِ پدرم مرده؟ خب من خیلی وقته ندیدمشون از وقتی پدرم به رحمت خدا رفت. آروم گفتم: - گریه نکن مامان. مامان هق زد: - نمیتونم، هرچقدر بد باشن ولی من نمیتونم مادر بود؛ من هم مادرم. آهی کشیدم. - قربون دلت برم. گریه نکن با گریه که بر نمیگرده. باشه میدونم درک میکنم من هم حرفی نزدم. از سرکار که برگشتم میام میریم براشون. هق زد و روی بدنش کوبید. - دانژه اون مادر بزرگته، نوه بزرگشی باید تو اونجا باشی. پوفی کشیدم. حالا شدم نوه بزرگه؟ اون موقعه که پدرم مرد گفتن بریم؛ نوه نبودم. حالا که خودش مرده شدم؟ فرمون رو تو مشتم فشار دادم و گفتم: - باشه، من روز اول کاریمه زشته نرم. یه وقت دیگه حق نوه بزرگی رو از گردنم بر میدارم فعلا مامان. با فریاد صدام کرد؛ اما من گوشی رو قطع کردم. دل سنگ نبودم فقط دلم دیگه روشون سیاه شده بود. مادرم بخاطر خانواده پدرم دردمند شد. یه زن تنها و غریب که هیچ خانوادهای تو این شهر نداره. تا الان عوارض اون حرفها اون نفرینهایی که کردنش روش مونده، اون قرص اعصابها، قلب درد ها. چطور اینها رو ببینم و برم؟ قطره اشک درشتی از چشمم افتاد. دستی رو صورتم کشیدم و جلو شرکت پارک کردم. پیاده شدم و ندونسته در رو محکم کوبیدم. کیفم رو محکم تو مشتم فشار دادم و وارد شرکت شدم. انقدر غرق افکارم بودم نفهمیدم کی روی صندلی پشت میزم نشستم. بجز آبدارچی شرکت هنوز کسی نیومده بود. باید هم این جوری باشه منشی باید زودتر از مدیر عامل و بقیه برسه.2 امتیاز
-
اومدم غر بزنم دیدم هنوز مثل شمر نمرود داره نگاهم میکنه. ساکت شدم و نون پنیرم رو نصفه خوردم استرس انگار راه گلوم رو بسته بود. چایم رو خوردم و بلند شدم. مامان چنان داد زد هر پشمی که نداشتم در اومد! - میخوای هشت تا پنج مثل چی کار کنی این خوردنته؟ با دهن باز گفتم: - ترسیدم. نشست غر زدن. - منو باش از اول خروس خون پا شدم، صبحانه درست کردم با این پاهام بعد جوابش بشه نخوردن... عذاب وجدان الهی رو کوبیدن تو سرم و نغ زدم: - خب نمیتونم. نشستم زور زوری با صد بار عوق زدن خوردم. با لبخند ژگوند گفت: - نوش جونت. خواستم داد بزنم، کوفت خوردم دل و رودهام تو حلقمه. اما اگه یکی به دو میکردم باز مامان برنده می شد باز سکوت رو ترجیح دادم. تو اتاقم رفتم. یک راست در کمدم رو باز کردم. خب بسلامتی به مرحله سخت از زندگیم رسیدم. این گونه شروع میشود. « چی بپوشم؟» میون پنجاهتا مانتو ول چرخیدم آخرم شد همون که همون اول انتخاب کردم. یه شلوار مامفیت مشکی پوشیدم. همراه مانتو یشمی، از مانتوش خوشم میاومد چون چسبون نبود. یهو هنگ کردم. یادم اومد آرایش نکردم. پوفی کشیدم مانتوم رو در اوردم. جلو آینه ایستادم. چطور اول صبح کسی حال داره آماده بشه؟ با هزار مکافات که حس میکردم امروز از همیشه زشتترم آرایشم تمام شد. مانتو یشمی رو باز پوشیدم و مقنعه مشکیم هم سر کردم. تو کیفم چندتا لوازم آرایش انداختم. همه وسایلمم تو کیف ریختم. یه نگاه به ساعت کردم هشت و پونزده دقیقه بود. تا برم همون میشه. از خونه بیرون زدم که دیدم مامان قرآن تو دست گرفته داره میخونه. لبخند زدم و گفتم: - مامان من دارم میرم. بلند شد و نزدیکم شد. - برو به سلامت، مراقب خودت باش روز اولی از خودت زیاد مایه نذار عادتشون بشه هی ازت کار بکشن گاهی بگو نمیدونم همیشه نگو باشه. سوارت میشن. قهقهه زدم. قربون نصیحتش بشم. مشت آرومی به بازوم زد. - میشناسمت که میگم روز اول از ذوقت همه کار میکنی. خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. - چشم مامان. قرآن تو دستش رو بوسیدم و به پناه حق از خونه بیرون زدم. سوار ماشین خوشگلم شدم. باید ببرمش کارواش اما کی میبره؟ خودم بعد میشورمش. صدای آهنگ هایده رو بالا بردم. خدا رحمت کنه هایده رو خودش مرده آهنگ هاش ریمکس میشه، از شادمهر، مهدی احمدوند و خیلیها میخونه. خندیدم هوش مصنوعی یادها رو تا ابد زنده نگه میداره. البته صدا رو زنده نگه میداره.2 امتیاز
-
... خمیازه بلند بالایی کشیدم و لب زدم: - بالاخره تمامش کردم. به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه مونده به نه تمامش کردم. دشکم رو از تو کمد دیواری بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. بالشتمم پرت کردم، روی شکم دراز کشیدم. فردا اولین روز کاریمه، خدایا خودت دست منو بگیر. هی تو جام چپ شدم راست شدم؛ استرس فردا رو داشتم تا وقتی دستم بند بود یادم نبود. الان که میخوام بخوابم یادم اومد. اصلا فردا چی بپوشم؟ مانتو خردلی، مشکی؟ نه مشکی گرمه گرمترم میکنه. غر زدم: نه مشکی بهتره میگن همیشه اولین ها تو یاد ثبت میشه. پوفی کشیدم و سرم رو زیر بالشتم کردم. آیتالکرسی خوندم نه یک بار بلکه چندین بار خوندم تا نفهمیدم چطور هم خوابم رفت. ... با سر و صدایی چشمهام رو باز کردم. خیلی خواب سبک بودم. از این خصوصیت خودم بدم میاومد؛ باعث میشد همش خوابم خراب بشه و بدنم حس بدی بگیره شوک، ترس، لرز اصلا نگم بهتره. بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. شش صبح بود. ای بابا! باز سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابیدم. ... با تکونهای دست مامان خواب آلود لب زدم. - بذار بخوابم. تکون تکونم داد: - پاشو دیگه دانژه! ساعت نُه شده، مگه امروز اولین روز کاریت نیست؟ یهو ذهنم بالا اومد و هول کرده نشستم. وای وای پونزده میلیون زده که به کارم بچسبم نه این جوری بیخیال بخوابم. یهو مامانم گفت: - آروم ساعت تازه هفت و نیمه، برو دست و روی خودت رو بشور بیا صبحانه. اومدم داد بزنم این شوخی مسخرهای بود؛ اما لب گاز گرفتم؛ چشمهام رو بستم، دم و باز کردم. خیلی ریلکس با سکتهای که به من داد رفتش. من چرا خرم همیشه کلکهای مامان رو میخورم؟ بلند شدم دست و صورتم رو شستم. پیش مامان رفتم سفره انداخته بود. نشستم و به ساعت نگاه کردم. الان انقدر استرس داشتم اصلا دلم صبحانه نمیخواست. مامان متوجه حالم شد. یه غازی نون پنیر گردو برای من گرفت و دستم داد. با این که چهار زانو بودم اما هی پاهام رو تکون تکون میدادم. مامان چای جلوی من گذاشت و گفت: - بخور دیگه مثل ملخ آماده به پریدن شدی. پاهام از حرکت ایستاد و به چشمهای خوشرنگ مامان نگاه کردم. مثل ملخ؟ این ادبیاتش منو کشته. دقیقا بلده کجا رو هدف بگیره تا جد و آبادت رو بسوزونه. غر زدم: - کی ملخ این جوریه! یه عسلی ریخت روی نونش و گفت: - بالاخره بهش نزدیکی. یعنی باید حرف حرف خودش باشه. لب زدم: - دیگه همین بود به حیوون تشبیه نشده بودم شدم. لب خند زد و گفت: - حیون نیست خزندهاست. خزنده! خزنده؟ غش غش خندیدم و گفتم: - ملخ حشرهاست. پشت چشم نازک کرد. - مهم اینه همشون حیوون هستن. دهنم باز موند و لب زدم: - الان گفتی حیوون نیست خزندهاست. چشم غره رفت: - چرا صبحانتو نمیخوری برداری بری؟ میخوام برم بخوابم.2 امتیاز
-
هوفی کشیدم و روی مبل قهوهای نشوندمش. خودمم کنارش نشستم. کنجکاو گفت: - بگو دیگه، چطور شد؟ چکار کردی. لبخند زدم و سر به سرش گذاشتم. - نرم لباسهام رو عوض کنم؟ جوری نگاهم کرد که ترسیدم اگه نگم بزنتم. با خنده گفتم: - چیزی نشد مدارکم رو دادم. گفتم به چه زبانهایی میتونم حرف بزنم. یکم با من فرانسوی حرف زد و من هم شورش رو در اوردم به هر چهار زبان حرف زدم. دیگه این جوری شد گفت استخدامی. ماهی پنجاه و پنج میلیون همراه بیمه، پیش پرداخت هم پونزده میلیون به حساب من زد. خوشحال شد و آروم گفت: - این خیلی خوبه، میدونی اگه بابات میدیدت بهت افتخار میکرد. مقنعهام رو در اوردم و تلخ پرسیدم: - چرا ارشدم رو گرفتم این جوری خوشحال نشدی؟ اخم کرد و نگاه گرفت. - خوشحال شدم، چرا نشم؟ فقط نمیخوام گوشه گیر باشی، یه گوشه خونه بیفتی. همش تو اتاقت دور از همه. حتی اگه منشی بشی، یا یه کار دیگه خوشحالترم می کنه بیرون باشی و هوا به کلهات بخوره. از حرفش حس بهتری گرفتم. پس مشکل این بوده! نه مشکل تحصیل من. سرم رو روی شونهاش گذاشتم و زمزمه کردم: - من این رشته رو دوست داشتم. آروم روی صورتم زد. - من هم بهش احترام گذاشتم؛ الان دیگه مهم نیست تو کار داری، حقوق خوب داری. تنها چیزی که میخوام دیگه به چشم ببینم، اینه که به خونه بخت بفرستمت. بازم خونه بخت، چرا باید بگن دخترا ترشی میافتن مگه چه ایرادی داره شوهر نگرفتن؟ من نمیتونم شوهر کنم، اصلا باید آماده باشم. چرا الکی یه زندگی بسازم که بعدها به راه طلاق بره. یا نتونم، بند شده باشم و عاطفی طلاق گرفته باشم. من دارم دوستهام رو ببینم؛ نصفشون ناراضی هستن. همه حرفهام شعارهام فقط تو ذهنم موند و لب باز نکردم. فقط گفتم: - به وقتش اون هم میبینی. بلند شدم تا بحث کش پیدا نکنه. وارد اتاقم شدم یه دوش بدون شستن موهام گرفتم عرق روی بدنم نمونه چون موهام مکافاته خشک کردنش. لباس پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون بزنم چشمم به مقاله ترجمه نشده افتاد. امشب باید تمامش کنم. از اتاق بیرون زدم که بوی چای دارچین مامان کل خونه صد متری مارو گرفته بود. شکمم به صدا در اومد. ناهار نخورده بودم. مامان پا فیلم ترکی نشسته بود و اصلا نگاه از تلویزیون نمیتونست برداره. شده ده بار هم میشینه پا تکرارشون یه وقت چیزی رو جا ننداخته باشه. خنثی نگاه گرفتم دو لیوان چای ریختم. قهوه خور نیستم اما چای خور درجه یکم. به همین بابت استکان کفاف منو نمیده، حداقل باید یه لیوان بخورم حال کنم. چای رو بردم روی میز گذاشتم و خودمم نشستم. یه شیرینی برداشتم و به تلویزیون خیره شدم. خودمم جوری تو اوج فیلم رفتم هیچی از کیک و چایی که خوردم نفهمیدم فقط فهمیدم خیلی چسبید. کش و قوس اومدم گفتم: - مامان میرم مقالم رو تمام کنم که برای فردا برم سرکار. خم شدم بوسیدمش و جواب داد: - زودبخواب صبح سرحال باشی. - باشه. تو اتاقم رفتم. اصلا با میز حال نمیکردم. بند و بساطم رو روی زمین ریختم و شروع کردم ترجمه مقاله.2 امتیاز
-
اومدم آهنگ رو زیاد کنم. ویبره گوشیم خبرم کرد. نیم نگاهی انداختم، مامان بود. روی اسپیکر گذاشتم. - جونم؟ - کی میای؟ چی شد؟ نگران بود خیلی ضایع از صداش معلوم بود. - دارم میام، چیزی لازم نداری؟ - نه بیا زودتر. با نیش باز پرسیدم: - فیلم ترکیهات تمام شده دمغی مامان جونم؟ ناراحت جواب داد: - نه، این فیلم جدیده هست گذاشته بودن؟ بچه تو شکمش مرد. قهقهه زدم: - مامان اسمش روشه دیگه فیلمه. غر زد: - انقدر مسخره نکن فیلمها رو از یه جا دیدن ساختن دیگه. تو که این همه درس خوندی نکردی زندگی ما رو بنویسی بدی فیلم کنند. فقط برای این درس خوندنت خون به جیگرم کردی. باز شروع شد. مامانم دوست داشت من دکتری چیزی بشم، یا به من بگن خانم مهندس یا بگن خانم دکتر. نفسم رو پوف پوف بیرون دادم و گفتم: - مامان من تو راهم فعلا. گوشی رو قطع کردم و گاز دادم. وسط راه کیک خامه گرفتم و خونه رفتم. با دیدن مامان که حیاط شسته و داشت جلو در رو آب پاشی می کرد نق زدم: - الان وقت شستنه؟ تو اوج گرما؟ میگذاشتی من چهار و پنج میشستم دیگه یه اسپند هم درست می کردم. گل از گلش شکفت و گفت: - ببینش ببینش چقدر بزرگ شده، خانم شده. ماشالله؛ بترکه چشم حسودی که نمیتونه ببینه. شلنگ رو ول کرد. منو محکم بغل کرد بوسید. - مبارکه. پیشونیش رو بوسیدم. دلخور شدم وقتی ارشدم رو گرفتم اصلا خوشحال نشد. تازه فقط یه تبریک خشک و خالی گفت رفت آشپزخونه. خیلی تو دلم بود بپرسم چرا؟ جعبه شیرینی رو بهش دادم. آب رو بستم، شلنگ رو جمع کردم. نفس عمیقی کشیدم هوا خیلی گرم بود. مقنعم رو تکون دادم و تو خونه رفتم. مامان دنبالم اومد و گفت: - ایشالله فردا از ساعت چند میری؟ با نیش باز جواب دادم: - اول بیا بشین تا برای تو تعریف کنم. پلهها رو خسته با فشار زانو بالا اومد. غمگین نگاهش کردم. از خانواده پدری که هیچ خیری ندیدیم. تا فهمیدن پدرم مرده، مامانم رو ول کردن؛ گفتن تو حرص کشتش کردی. برعکس گفتههاشون پدر و مادرم خیلی به هم احترام میگذاشتن. کمکش کردم و پهلوش رو گرفتم سرش رو بوسیدم. - چرا با این پاهات انقدر راه میری؟ خسته از پا درد نالید: - اگه بهش زور نشم دیگه همین هم نمیتونم راه برم. لج باز بود. هرچی بگم باز کار خودش رو میخواست بکنه. روزی که جوون بود و میتونست ازدواج کنه، نکرد و فقط منو با چنگ و دندون بزرگ کرد. چقدر حرف که نشنید، چقدر اذیت، چقدر دکتر و بهش گفتن افسردگی گرفتی.2 امتیاز
-
لبخند زدم و محترمانه تشکر کردم. پسری جوون دست تو جیب اومد و گفت: - سلام خانم ملکی، متین دفتره؟ خانم ملکی تایید کرد. - بله آقای مشتاقی هستن. پسره با چشمهای قهوهای تیرهاش نگاهم کرد و پرسید: - منشی جدیده؟ خانم ملکی خندید. - بله، بالاخره جناب مدیر رضایت دادن. پسره خندید. بدون در زدن در رو باز کرد. رو به من گفت: - خوش اومدی به شرکت بازرگانی. تشکر کردم. تو اتاق رفت که فریاد و خندهها بود از اتاق شنیده میشد! تعجب کردم. یه جورایی انگار بمب انرژی بود. خانم ملکی با لبخند گرم گفت: - برادر مدیر هستش. جفتشون بعد فوت پدرشون این جا رو دارند میچرخونند. آهانی کردم. برادرش شبیه مدیر نبود. متین چشمها، موهاش مشکی بود، برادرش موهاش خرمایی تیره و چشمهایی قهوهای سوخته. از خانم ملکی خداحافظی کردم تا فردا ساعت هشت و نیم بیام این جا کارم رو شروع کنم. سوار آسانسور شدم و به کیمیا زنگ زدم. انگار رو گوشی خوابیده. - جونم دانی؟ به خودم تو آینه نگاه کردم. رنگم پریدهتر شده، کرمم تو این گرما جذب شده بود. نگاه از خودم گرفتم و سر به سرش گذاشتم. - قبولم نکردن. غرش کرد. - گمشو بابا، هر جا بری تو هوا تو رو میزنند. خندهام رو کنترل کردم. - حالا که نزدن. در آسانسور باز شد و پایین رفتم. غر زد: - سر به سرم نذار، من حاضرم قسم بخورم استخدامت کردن. چقدر روی من مطمئن حرف میزد. لبخند زدم و جواب دادم: - آره؛ استخدام شدم کیمیا. از فردا ساعت هشت و نیم تا پنج عصر کار میکنم. کیمیا جیغ بلند و خوشحالی کشید. - ایوووووول می دونستم. سوار ماشینم شدم و خندیدم. کیمیا کنجکاو و سریع پرسید: - یالا یالا بگو ببینم مدیرش از اون تیکه ها و خوشگلهاست؟ شنیدم مدیر اون شرکت خوشگله. خوشگل، هوم درسته بد نبود؛ اما گفتم: - دقت نکردم. میای ببینمت؟ مکث کرد و جواب داد: - نه؛ الان نمیتونم با حسین قرار دارم. خندیدم. - تو هم با این شوهرت ما رو کشتی. چرا مثل آدم هم دیگه رو تو خونه نمیبینید؟ ماشین رو روشن کردم. جواب داد: - حسین رو که دیدی همش دریاست کم میبینمش. تو خونه هم که خانوادم نمیذارند درست ببینمش برای همین قرار میذاریم. خندیدم، خیلی زندگی شیرین و تلخی داشتن. دور بودن اما تو کافه همیشه هم دیگه رو میدیدن. صدای ضبط رو کم کردم و گفتم: - ایجان، باشه گلم به آقاحسین هم سلام برسون. راستی کیمیا ممنون بابت این کار من از امروز دیگه یه کارمند هستم. محکم جواب داد: - تو قبلا هم کار داشتی تازه پیشنهادش شاید من بود؛ اما استعدادش درون تو بود. لبخند زدم: - باشه حالا هی هندونه زیر بغلم نذار، برو آماده شو. - واقعیته دانی؛ فعلا بای بوس بهت. خداحافظی کردم و گوشی رو روی پاهام گذاشتم.2 امتیاز
-
گوشی رو قطع کردم و چرخیدم. آقای مشتاقی با قهوه تو دستش نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم: - خانوادهام راضی هستن. فقط باید این فرم رو پر کنم؟ تایید کرد و جواب داد: - اول با دقت بخون بعد پر کن. اگه وقت داشتی، بگو خانم ملکی کمکت کنه با این جا آشنا بشی؛ راحت تر میتونی به کارت فردا ادامه بدی. چشمی گفتم. فرمم رو با دقت خوندم. این که نمیتونم فسخ کنم، سفر کاریها باید همیشه آماده باشم. حقوقش هم با خودکار نوشته شده بود. قبلا سی میلیون بوده ولی الان زده پنجاه و پنج میلیون! با دیدن این رقم مخم سوت کشید. به مبلغ اشاره کردم و گفتم: - پنجاه و پنج میلیون؟ تایید کرد. - بخاطر تسلط در چهار زبان، و مدرک ارشد شما حقوق افزایش شده. پیش پرداخت هم باید شماره کارت رو اون پایین ذکر کنید،بنده به حساب شما واریز کنم. تا از فردا به طور رسمی بتونید کار رو انجام بدید. پنجاه و پنج میلیون ماهانه زیاده، البته برای این دوره الان ما دیگه زیاد نیست. فقط برای من که خرج زیادی نمیکنم، به چشمم زیاد میزنه. نفسم رو بیرون دادم و فرم رو پر کردم امضا کردم، انگشت هم زدم. آقای مشتاقی هم امضا و اثر انگشت زد و گفت: - بفرمایید دهن خودتون رو شیرین کنید. امیدوارم بتونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم. گوشیش رو در اورد. تند تند چیزی رو زد و دینگ... برای گوشی من پیام اومد. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پونزده میلیون پیش پرداخت شوکه شدم. محترمانه و کنترل شده گفتم: - تشکر. با این کارش منو محکم به این شرکت چسبوند. بلند شد. پشت میزش نشست منشی رو خبر کرد. من هم بلند شدم و گفتم: - پس من برم با منشی هماهنگ کنم؛ تا نکات لازم رو بده. در باز شد، همون زن که فهمیدم خانم ملکی هستش وارد شد. شکمش رو که دیدم فهمیدم چرا میخواد بره، اون بارداره. محترمانه پرسید: - بله جناب مشتاقی امری داشتید؟ جناب مشتاقی درحال انجام کاری گفت: - از الان خانم آذرنگ به جای شما کار میکنه. لطفا راهنمایشون کنید خانم ملکی. خانم ملکی لبخند زد. - میدونستم تو استخدام میشی. بیا دخترم تا بگم چکارا کنی. تایید کردم و همراهش رفتم. خانم ملکی سمت میز رفت و گفت: - اول اینجا رو میگم چون من از بعد خودم خبر ندارم. این دفتر تنظیم ساعتها و قرار ملاقاتهاست. بازش کردم، مرتب همه چی نوشته شده بود. حدود یک ساعت تمام کارها رو به من توضیحداد. نشست و یکم آب خورد. گوشی زنگ خورد و گفت: - میتونی جواب بدی. گوشی رو برداشتم و با اعتماد بنفسی که بخاطر مدرک ادبیاتم داشتم گفتم: - سلام، شرکت بازرگانی مهرزادگان، بفرمایید. مردی به زبان استانبولی شروع کرد کرد حرف زدن. - سلام، از استانبول تماس میگیرم. درمورد قرار داد درحال اجرا میخواستم با مدیرعامل صحبت کنم. قلم و دفتر رو سمت خودم کشیدم و گفتم: - حتما، ممکن اسم و نام شرکتتون رو بفرمایید؟ تند و خوانا شروع کردم نوشتن و گفتم: - در اولین فرصت منتقل میکنم. در حال انتظارش گذاشتم و به آقای مشتاقی وصل کردم. اطلاعات رو دادم و گفتم: - وصل کنم؟ با تاییدش تماس استانبول رو وصل کردم. خانم ملکی لبخندی به من زد و گفت: - تو دختر باهوش و آینده داری هستی؛ مرحبا به پدر و مادری که دخترشون تو هستی.2 امتیاز
-
آقای مشتاقی بلند شد یه فرم تو دستش گرفت. سمت من اومد و گفت: - شرکت بازرگانی، به زبانهای مسلط به جامعه نیاز داره. من دنبال شخصی هستم که کارهای من رو ساماندهی کنه. روی مبل رو به روی من نشست. خم شد و فرم قرار داد رو سمت من گرفت و ادامه داد: - ممکنه در ماه به چند سفر کاری بریم. نیاز دارم در هر زمان آماده باشید که با اولین تماس ساک خودتون رو جمع کنید. مسافرت؟ کشورهای دیگه! وای نه. من با مامانم چکار کنم؟ تنهاست. لعنت به من نباید خود سر برای کار اقدام میکردم. گیج شدم و بهش نگاه کردم. انگار از تو نگاهم متوجه چیزی شد اما به حرفش ادامه داد: - من منشی ساده که فقط جواب گوشی، تنظیم ساعت و قرارهام رو کنه ندارم. یه منشی میخوام که گوش و چشم دوم من باشه. مات به برگه خیره شدم. من انتظار نداشتم قبول بشم. گفتم حتما میگه برید خبرتون میکنم. این جوری میتونستم با مامانم هماهنگ کنم؛ اما الان چکار کنم؟ مامانم بجز من کسی رو نداره. من بخاطر مامانم دانشگاهم رو تو شهر خودم رفتم. با صدای آقای مشتاقی رشته افکارم پاره شد. نگاهش کردم و گفت: - مشکلی پیش اومده؟ من خوشحالم قبول شدم اما نگرانیم مامانم بود. پس حقیقت رو گفتم حتی اگه مسخره بشم. - شرمنده من بدون مشورت با خانوادهام اومدم. فکر کردم بگید برید ما با شما تماس میگیریم. اگه میشه، من با خانوادهام تماس بگیرم و در میون بذارمشون. دستش رو با احترام بالا اورد. - بله حتما میتونید تماس بگیرید. تشکر کردم. شماره مامان رو گرفتم. مطمئنم مامان میگه نه؛ میگه یه هنر یاد بگیر درس نخوندی منشی بشی. از استرس بلند شدم، فاصله گرفتم. صدای مامان تو گوشم پیچید. - دانژه؟ گلو صاف کردم. - سلام مامان، من الان تو شرکتی هستم. کیمیا به من پیشنهادش داده. اومدم مصاحبه کردم و الان میگن استخدام هستم. صدای مامان نیومد. با فشار سنگین رو سرم و سینهام ادامه دادم. - کارش جوریه که در ماه شاید چندبار به سفرهای متوالی برم، نه ایران خارج از ایران. صدای مامان خش دار تو گوشم پیچید. - قبولش کن دخترم. بالاخره تو هم باید از یه جا شروع کنی. کار کاره مادر این که دستت تو جیبت باشه مهمه. دانژه من به تو اعتماد دارم حتی اگه تو شهر غربت بری. میخوام اگه روزی سر رو زمین گذاشتم دلم آروم باشه یه وقت تو تنها نباشی دورت بگردم. قبولش کن دختر خوشگلم من هم میرم شیرینی میگیرم دور هم یه جشن میگیریم. شوکه شدم. یه چیز سنگین تو گلوی منو فشار داد و لب زدم: - مامان قبول کنم؛ تو تنهاتر میشی. مامان خندید. - نه تازه از دستت راحت میشم. فیلم ترکیهام رو راحتتر میبینم شهینخانم و همسایهها هم هستن. حالا که خدا نگاهت کرده تو ازش نگاه نگیر. لبخند زدم و خندیدم. - باشه فعلا.2 امتیاز
-
گوشیم رو در اوردم یکم توش چرخ زدم. تو اینستا، هم دانشگاهیهام متنی که فرستاده بودم رو لایک کرده بودن؛ چندتاشون هم سر به سرم گذاشته بودن. جواب ندادم. فقط لایکشون کردم بدونند لطفشون رو دیدم. خیلی زود اون دو مرد بیرون اومدن. منشی به منو دختره اشاره کرد: - شما دونفر. تایید کردم. گوشی رو روی سایلنت گذاشتم؛ اومدم برم داخل دختر افادهای تنهای به من زد و رفت. مشکل داره! منشی نگاه کرد. لبخندی به من زد و اشاره کرد وارد اتاق بشم. - بفرمایید. لبخند محترمانه زدم. تقهای به در زدم و آروم وارد شدم. دختر افادهای نشسته بود و خیره مرد روی صندلی بود. سر من هم چرخید؛ به آقای مشتاقی نگاه کردم. با یه خودکار تو دستش خیره ما دوتا بود. فکر کردم یه پیرمرد باشه اما جوونتر از طرز فکر منه. زیاد خیره نشدم، به اتاق نگاه کردم. یه اتاق رسمی، با یه میز و یه دست مبل چرم عسلی بود. لب تر کردم. سلام و خسته نباشید گفتم. مدارکم رو بیرون اوردم. سابقه کاری ترجمههام رو نمیدونم لازم میشه یا نه جلوش گذاشتم. خودکارش رو گوشهای گذاشت، پروندهام رو گرفت. اشاره کرد بشینم. تو سکوت سنگین، با بوی پیچیده شده قهوه و خنکی اتاق نشستم. گلو صاف کرد و گفت: - شما خانم محترم سوابق کاری ندارید؟ دختر افادهای جواب داد: - نه جانم، ندارم هنوز دارم دانشگاه میرم میخوام اولین انتخابم برای کار این جا باشه. مکث کرد. با افاده به من نگاه کرد و ادامه داد: - به دو زبان مسلط هستم عربی و انگلیسی مثل کره میتونم هر مشکلی رو حل کنم. آقای مشتاقی دستش رو بالا اورد. - تشکر بابت حسن انتخاب شما. به من اشاره کرد و گفت: - شما چی خانم... به مدارکم نگاه کرد و ادامه داد: - خانم آذرنگ؟ مقنعهام رو درست کردم و گفتم: - دانژه آذرنگ، بیست و ششساله هستم؛ ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم. سرم رو بالا اوردم به چشمهای مشکیش خیره شدم. ادامه دادم: - بنده بجز زبان مادری به چهار زبان انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترکی استانبولی مسلط هستم. در کار ترجمه مقالهها و آثار هنری و دیگر ترجمهها سر رشته دارم. تایید کرد و به زبان فرانسویی گفت: ـJe veux que tu parles un peu en français pour que je puisse évaluer ton niveau. «ترجمه: میخوام کمی فرانسوی حرف بزنی تا سطح تو رو ارزیابی کنم.» تایید کردم و فرانسویی دوباره خودم رو معرفی کردم و به زبانهای دیگه هم ادامه دادم. دختر افادهای گیج نگاهم کرد. آقای مشتاقی خندید و دستش رو بالا اورد. - متوجه شدم، عالیه خانم آذرنگ شما استخدام شدید. آقای مشتاقی به دختره اشاره کرد. - تشکر از شما برای حضورتون، میتونید برید. دختره ایشی کرد و دلخور رفت.2 امتیاز
-
جلدشون تو تاپیک جدید درخواست جلدشون زده شده2 امتیاز
-
بلند شدم. اولین کاری که کردم، جلو آینه ایستادم. زیر ابروم در اومده بود. همیشه دخترونه برمیداشتم؛ چون هنوز، به قول مامان، شوهر نکردی بخوای زیاد تو ابروهات بری. همون دو سه تا دونه رو تمیز کردم. دست و صورتم رو شستم یه کرم مرطوب کننده زدم. به قول کیمیا پنجمن ضد آفتاب بزنیم این آفتاب هی به ما نفوذ نکنه. پوستم سفید بود؛ زیر نور اتاق رنگپریدهتر هم میزد. سر کمدم رفتم. خلاصه یه آرایش دانشجویی کردم. شلوار پارچهای مشکیم رو برداشتم با پیرهن سفیدمم تنم کردم. سارفون مشکی پارچهای هم بالا پوشیدم. گشتم و مقنعه مشکیم رو هم سرم کردم، موهامم فرق انداختم و یه تره بیرون کشیدم. کیف دستی مشکیم هم برداشتم. عطر زدم. گوشیم و سویچ ماشین داغونمم تو کیفم انداختم. اومدم از اتاق بیرون برم فهمیدم جوراب نپوشیدم. عقب عقب برگشتم و از زیر تخت جوراب رنگ پام رو پوشیدم که جرر... پاره شد. پچ زدم: الان موقعش بود؟ چرا فقط یک بار مصرفید؟ نشستم این بار یه رنگ پا شیشهای برداشتم پاهام کردم که دیدم کف پاهام سوراخه. لباس پوشیدن همیشه حوصلهام رو تنگ میکرد. بیخیال شدم. از اتاق بیرون زدم که مامان و شهین خانم نگاهشون چند ثانیه روم موند. مامان کنجکاو پرسید: - کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ نگفتم میخوام برای کار برم اون هم جلو شهینخانم. لبخند زدم. از کنار در حال کفش پاشنه دار سفید مات با نوک مشکی رو پوشیدم جواب دادم: - کار پیش اومده باید چیزی رو تحویل بدم. از بیرون وسیلهای نمیخوای مامان؟ مامان اخمی کرد. - نه مراقب خودت باش، زود بیا. باشه گفتم و با یه خداحافظی از خونه بیرون زدم. سوار ماشین پراید سبزم شدم. سر رنگش با کیمیا خودکشی کردیم. یه رنگ سبز لیمویی بود. خندیدم و سوار شدم. گاز دادم به مقصد کار... دنده رو عوض کردم. آهنگ شایع داشت میخوند. همراهش لب زدم... «یه چیزی تومه که بهم میگه دشمن کیه؟ مشکل چیه؟ پاشو که آیندمون اسمیه درد امروزمون نور چشمیه» با لبخند ولوم رو بالا بردم. انگشتهای باریک دستم رو آروم لبه پنجره با ریتم آهنگ تکون دادم. دوتا بوق برای من زده شد. توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. حدود پنج دقیقه رانندگی رسیدم. ماشین رو یه گوشه پارک کردم. از بیرون به شرکت بازرگانی نگاه کردم پر زرق و برق نبود. آلودگی شهر تابلوی طوسی با نوشته قرمز رو کدر کرده بود. سویچ رو تو کیفم انداختم. مدارکمم برای نیاز تو کیفم داشتم. با یه نفس عمیق، صدتا صلوات رفتم تو شرکتی که نمیدونم بعدش چی میشه. یک راست سمت آسانسور رفتم. به گوشیم نگاه کردم کیمیا گفته بود طبقه ششمه. خودشون هم راهنما زده بودن. همراه من دو مرد و یه زن محجبه هم وارد شد. هرکی به یه جای آسانسور خیره بود، یا سرش مثل من تو گوشی بود. آسانسور ایستاد و من هم بیرون اومدم. ایستادم؛ یه فضای آروم، با چهار نفر رو صندلی رو به رو شدم. همون لحظه یکی از اتاق مدیر بیرون اومد. هیچی تو ظاهرش معلوم نبود. پشت میز هم یه زن سی و خورده ساله نشسته بود. جلو رفتم و گفتم: - برای کار اومد... بدون نگاه به صندلی اشاره کرد: - بشین صدا میکنم. ابرو بالا انداختم! مگه اسمم رو میدونه که صدا میزنه. سمت صندلیها رفتم. کنار یه دختر که یه آدامس اندازه لنگ دمپایی داشت میجوید و بینیش رو قلمی عمل کرده بود نشستم. اولین چیز بوی خوش عطرش بینیم رو گرفت. نیم نگاهیش کردم. موهاش رو بلوند کرده بود، لنز سبز هم گذاشت بود، یه پوست سبزه داشت با موهایی بافت آفریقایی. خودش هم از بالا نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد! بی تفاوت به جای دیگه خیره شدم. باز نگاهم کرد و پرسید: - وقتت رو هدر نده این جا بشینی، من به دو زبان مسلط هستم جانم. ظاهر پرفکتمم این کار رو برای من ساخته. مرد کنارش تسبیح انداخت و استغفرالله گفت. اون یه مرد هم بیخیال تو گوشیش بازی انگری برز میکرد. جواب ندادم. تو دانشگاه از این موردها زیاد دیدم. سر زن بالا اومد. - شما دوتا آقای محترم بفرمایید. دسته کیفم رو فشار دادم. چرا همزمان فرستاد؟ شاید برای رقابت! اخمی کردم و به ناخنهام نگاه کردم. یکیش کوتاه یکیش بلند بود. انقدر غرق ترجمه مقالهها و داستانها بودم، که یادم رفت برم یه سر و سامون به ناخنهام بدم. دختر افادهای با ناز گفت: - آه، چقدر گرمه. شال سبزش رو تکون داد و بوی عطرش رو سمت من سوق داد. چشمم به ناخنهای گربهای مانیکور شدهاش خورد. حتی روی ناخنش اکسسوری داشت! به خودم توپیدم. « به تو ربطی نداره، هرکی زندگی خودش رو داره.» نفسم رو خسته بیرون دادم.2 امتیاز
-
@sarahp درباره ویراستاری مدیرمربوط تصمیم میگیرن. جلدتون آدرس و قالب نامربوط داره باید از نو طراحی بشه2 امتیاز
-
پارت صد و پنجم تو ماشین همش منتظر این بودم ازم بپرسه که طرف بهم چی گفت و بازم مثل قبل سین جیمم کنه اما هیچی نپرسید...تا اینکه دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم: ـ خب نمیخوای بپرسی؟! یه لحظه نگام کرد و گفت: ـ چی؟! ـ نمیخوای بپرسی که با آرزو راجب چیا حرف زدیم؟! راهنما ماشین و زد و گفت: ـ نه؛ اونا احساسات شخصی و حرفای شخصیه خودته که پیش تو و آرزو جاش امنه! لازم نیست که من راجبش بدونم. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اصلا راجبش کنجکاو نیستی؟! لبخند ریزی زد و گفت: ـ حالا اگه خودت دوست داری، میتونی برام تعریف کنی. خندیدم و گفتم: ـ نه نمیخوام. بعدش شیشه ماشین و کشیدم پایین...بوی کباب به مشامم خورد و واقعا هم خیلی گرسنهام بود اما خجالت میکشیدم که بهش بگم...شاید ته دلش فکر میکرد خیلی پرروئم و دلم نمیخواست راجبم اینجوری فکر کنه...فکر کنم که اینقدر به اون کبابی که داشتیم از کنارش رد میشدیم نگاه کردم که خودش متوجه شد و ماشین و کنار پارک کرد...گفتم: ـ بازم قراره جایی بریم؟! گفت: ـ اینجور که مشخصه خیلی کباب دوست داری! این چند روزی اصلا درست و حسابی غذا نخوردی! با خجالت گفتم: ـ نه...نه واقعا اشتباه متوجه شدی! من فقط... بازم با جدیت حرفمو قطع کرد و گفت: ـ پیاده شو!2 امتیاز
-
پارت نود و نُه یکم که ارام شدم گفتم : بعدش چی شد؟ بهراد که با دیدن حال من دو دل بود که ادامه ماجرا رو تعریف کنه یا نه گفت : دیگه گذشته ، چیزی تغییر نمی کنه ، با شنیدنش فقط اذیت میشی. دستش رو گرفتم و گفتم : نه می خوام بقیه اش رو هم بدونم . بهراد دستم رو فشار کوچیکی داد و گفت : یکم که گردوندمش ، حالش بهتر شد ، ازم خواست چیزی به مامان و بابات نگم ، در ظاهر قبول کردم ، ولی حال روحیش خیلی بد بود و نمیتونستم به بهرام و زن داداش نگم ، اون شب اگه یادت باشه ساحل خیلی ناراحت بود حتی برای شام هم پایین نیومد ، تو هم که کلا تو کتابات غرق بودی زود رفتی ، من موندم و داداش بهرام و زن داداش ، نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، از طرفی هم چون به ساحل قول داده بودم نمیتونستم جریان و کامل توضیح بدم ، ولی ای کاش کامل گفته بودم . با دستاش صورتشو پوشوند و بعد چند دقیقه با چشم های به خون نشسته ادامه داد: سر بسته بدون اوردن اسم پارسا موضوع رو براشون گفتم ، اون چند دقیقه هزار سال برام طول کشید ، خودم رو مقصر میدونستم ، حس می کردم اگه قبل تر جریان رو گفته بودم ، ساحل اونجوری نمیشکست ، حرفام که تموم شد ، بهرام و زن داداش بهم ریختن ، ولی چیزی به روم نیاوردن و ازم تشکر کردن که بهشون اطلاع دادم ، شرمندشون شده بودم و با سری پایین اومدم برم اتاقم که با ساحل رو به رو شدم ، با چشم های نمدار و عصبانی بهم توپید و گفت لعنتی من بهت اعتماد کردم تو قول دادی چیزی بهشون نگی ، خیالت راحت شد من رو پیششون خورد کردی . تا اومدم توضیح بدم رفت تو اتاقش و در و بست و هر چی گفتم بزار بیام برات توضیح بدم و اصلا اینجوری نیست که فکر می کنی درو باز نکرد ، اگه یادت باشه اون موقع ها باهم قهر بود و محلم نمیداد ، حتی پیام ها و زنگ هامم جواب نمیداد ، خیلی سعی کردم از دور هم که شده مواظبش باشم ولی سرنوشت نذاشت و در اخر از دستش دادیم. اشک هام مثل رودی از چشم هام جاری میشدن ، حال بهراد هم دست کمی از من نداشت ، انقدر حالش بد بود که نتونستم براش بگم که بعد اون چند شب که ساحل گوشه گیر شده بود ، تو دانشگاه با یک پسر اشنا شد و اون رو از لجبازی جایگزین تو و پارسا کرد ، بعدهم که درگیر اون گروهک شد و در اخر هم زندگی خودش رو تباه کرد ، هم داغ خودش رو به دلمون گذاشت .2 امتیاز
-
پارت صد و چهارم آرزو از داخل کشوش یه دفتر با جلد بنفش رنگ درآورد و با یه خودکار داد دستم و گفت: ـ ازت میخوام از امروز به بعد تمام حسهایی که داری، حتی چیزایی که فکر میکنی از نظرت احمقانست رو تو این دفتر بنویسی...عصبانیت، خوشحالی...تمام حسی که داری! بعد به قفلش اشاره کرد و گفت: ـ قفلم داره و فقط خودت میتونی بخونیش! دفتر و ازش گرفتم و با لبخند رضایت ازش تشکر کردم که گفت: ـ باوان جون ازت میخوام تا جلسه بعدی که میای پیشم راجب احساساتت خوب فکر کنید و مطمئن راجبشون حرف بزنی و سردرگمی امروزت و من دفعه بعدی توی وجودت نبینم! سعی کن به احساسات فکر کنی و اونا رو توی وجود خودت سرکوب نکنی! بعدش خندید و گفت: ـ مثلا اینکه حرفا و فکراتو واضح بزنی، زیرلب با خودت حرف نزنی! اینقدر با روی خوش این حرفا رو بهم میزد که اصلا به دل نمی گرفتم و برعکس حرفاش خیلی به دلم مینشست. دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: ـ سعی خودمو میکنم. خیلی ازتون ممنونم! اونم با خوشرویی دستم و فشرد و در رو برام باز کرد...پوریا رو مبل روبرو سرش تو گوشیش بود و تا منو دید، از جاش بلند شد و رو به آرزو گفت: ـ خسته نباشی! آرزو هم با گرمی جوابشو دادم و گفت: ـ هفته بعد همین موقع منتظرتونم! پوریا: ـ حتما... بعدش باهاش خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون.2 امتیاز
-
پارت صد و سوم بیشتر از آرون، دیگه ذهنم داشت به سمت پوریا و کارهایی که برام انجام داد کشیده میشد. لبخندی زدم و گفتم: ـ اون...خیلی متفاوته! هر زمان که بهش احتیاج داشتم کنارم بود...ولی... پرسید: ـ ولی چی؟! ـ خیلی نگاهاش سرده! انگار که یه مرد از جنس یخه و هیچ احساسی نداره. نمیدونم راستش... احساساتم خیلی قاطی شده...اوایل واقعا ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست نگاش کنم اما حالا...حالا ذهنمو خیلی به خودش مشغول کرده. آرزو گفت: ـ راستش و بخوام بگم، منم تو این تایم طولانی که پوریا رو میشناسم، اولین باره که میبینم با یه دختر اومده اینجا و قبلش هم بابت تو باهام حرف زده بود. میتونستم حس کنم که چقدر براش مهمی و اینو خارج از جایگاه روانشناس بهت بگم که پوریا واقعا تو زندگیش خیلی سختی کشیده و با این وجود، قلب مهربون و پر از احساسی داره منتها... دفترشو بست و سکوت کرد...با کنجکاوی پرسیدم: ـ منتها چی؟! رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ منتها برای هر کسی اون احساسات و خرج نمیکنه! یعنی باید براش خیلی مهم و خاص باشی که پاشو روی مرزهای قرمز زندگیش بذاره. زیرلب آروم گفتم: ـ دلم میخواد براش مهم باشم. آرزو گفت: ـ بلندتر حرف بزن...متوجه نشدم! سریعا گفتم: ـ هیچی! خیلی مهم نبود...2 امتیاز
-
پارت نود و هشت _ وقتی کنارش نشستم تازه من رو دید ، چشماش پر از غم بود ، بی هیچ حرفی خودش رو تو آغوشم پرت کرد ، حرفی نزدم گذاشتم اروم بشه و خودش توضیح بده ، یکم که گذشت اروم و ساکت تو بغلم موند و گفت : میشه من رو از اینجا ببری. کمک کردم بلند بشه و به سمت ماشین اوردمش و بعد اینکه سوار شدیم راه افتادم ، انقدر آشفته بود که نمیتونستم بیارمش خونه، اول باید به خودش میومد ، اگه اونجوری میومد خونه داداش و زن داداش میترسیدن ، کنار یک دکه وایستادم و براش اب خریدم تا بخوره ، یکم که اب خورد ، دیگه نتونستم تاب بیارم ازش پرسیدم ، نمی خوای بگی چی شده ، انگار منتظر حرفم بود که دوباره چشماش بارید و با صدای ضعیف گفت : همش دروغ بود ، همه چیز دروغ بود . کنجکاو پرسیدم : چی دروغ بود ؟ یه جوری بگو منم بفهمم. دستمالی از کیفش بیرون اورد و بعد پاک کردن اشکاش رو بهم گفت : چند وقت بود که پارسا سرد تر از معمول بود ، منم شک کردم دنبالش افتادم و دیدم با یک دختره قرار میزاره ، دفعه اول که بهش گفتم ، گفت که فقط یک قرار کاری بوده ، ولی قبول نکردم و دعوامون شد و دوباره تعقیبشون کردم ، هر بار دست به سرم می کرد ولی امروز که دوباره تو پارک دیدمشون جلو رفتم و با هم دعوامون شد ؛ اینجاش که رسید هق هقش بلند شد و نتونست ادامه بده ، خون خونم می خورد صدف دوست داشتم سر اون بی شرف رو بِکَنم . نگاهی به بهراد کردم قرمز شده بود و از شدت عصبانیت نتونست ادامه بده دکمه بالایی یقه اش رو باز کرد ، بلند شدم و براش یک لیوان اب اوردم ، با این که دوست داشتم بقیه اش رو بشنوم ولی با دیدن حالش گفتم : اگه نمیتونی بقیه اش رو بزار برای بعد. جرعه ای از اب نوشید و سری به نفی تکون داد و ادامه داد: تو بغلم گرفتمش ، وقتی اروم شد ادامه داد ، میدونی بهم چی گفت بهراد ، گفت من از اولم با تو کاری نداشتم تو آویزونم شدی ، من فقط می خواستم باهات صمیمی بشم که به خواهرت برسم ، ولی تو دور برداشتی ، هق زد و گفت باور کن من آویزونش نشدم. این رو که شنیدم شوک شدم و اشکام سرازیر شد نا خواسته باعث اذیت خواهرم شده بودم ، دستم رو جلو بهراد نگه داشتم که صبر کنه ، ای کاش میمردم ولی ساحل نا امید نمی شد ، چون من میدونستم تاوان بزرگی برای اروم شدن پس داد . بهراد که وضعیتم رو دید گفت : خوبی صدف ؟ نمی خواستم ناراحت بشی ، دارم میگم تو اشتباه ساحل رو نکنی. عصبی گفتم : چه جوری تونست بیاد بهم بگه دوست دارم ؟ هان ، بگو بهراد چه جوری ؟ بهراد بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت : چیزی نیست اروم باش .2 امتیاز
-
پارت نود و هفت کلافه و اشفته گفت : ببین ، این رو فقط به خاطر این دارم میگم که اگه فکر و خیالی هم راجع به این پسره داری ، فراموش کنی . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : _ چند سال پیش ، سال اولی که ساحل وارد دانشگاه شد ، متوجه علاقه اش به پارسا شدم ،اون زمان تو دلم گفتم کی از پارسا بهتر ! سری تکون داد و گفت : کاش میدونستم چه ادم کلاشیه ، جلوی ساحل رو میگرفتم. نامحسوس اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد که از چشمم دور نموند و با صدای گرفته ای ادامه داد : _ چند وقت که گذشت ، با چند تا از دوستای دانشگاهم رفته بودیم کافه ، در حال خوش و بش بودیم که دیدم ساحل و پارسا وارد کافه شدن ، اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی بعد اینکه خوب نگاه کردم دیدم خودشونن ؛ راستش چون متوجه علاقه ساحل بودم تعجب نکردم ،ولی باز هم باید از ساحل میپرسیدم ،اون روز بعد اینکه برگشتم خونه ، ساحل رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم ، اونم با خوشحالی گفت از پارسا خوشش میاد و قراره یک مدت بیش تر با هم اشنا بشن ، وقتی این رو شنیدم ازش خواستم محتاط باشه و در هر موردی من رو در جریان بزاره ، یادته که اگه توی مسیر می افتاد تخت گاز میرفت و نمیشد جلوش رو گرفت ، یک مدت گذشت و با پیگیری هام، کما بیش در جریان رابطه اشون بودم ، یک روز تو جلسه بودم و گوشیم در دسترسم نبود ، وقتی جلسه تموم شد ، رفتم سراغ موبایلم و دیدم ده تا تماس از ساحل داشتم ، نگران شدم ، سریع شماره اش رو گرفتم ، بعد مدت طولانی تماس وصل شد و صدای خش دار و غم دار ساحل تو گوشی پیچید و فقط یک جمله گفت ، میشه بیای دنبالم و بعد زد زیر گریه ، ادرس و ازش پرسیدم ، دلم شور میزد و نمیدونم با چه سرعتی خودم رو بهش رسوندم ، تا برسم فکرم هزار جا رفت ؛ وقتی رسیدم ، ساحل روی نیمکت تو پارک نشسته بود ، انقدر حالش بد بود که متوجه من نشد!2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت نود و یک _اروین ماشینم رو به آراد و نوید پسرعموشون سپرد ، اونجا دیدمشون . نازی اهانی گفت و ادامه داد: اره نوید نمایشگاه ماشین داره. مامان گفت : خیلی دوست دارم با دختر داییت هم اشنا بشم . نازی گفت : دفعه بعد حتما اشناتون می کنم سهیلا جون ، فکر کنم خیلی باهم جور بشید. _نازی راستی گفتی باهام کار داری؟ نازنین دستاش رو تو هم گره کرد و گفت : راستش می خوام مزون خودم رو باز کنم ، به اندازه کافی از مهراوه جون کار یادگرفتم ، خودمم که طراحی دوخت خوندم . مامان لبخندی زد و گفت : این که فوق العاده اس. نازی تشکر کرد و رو به من گفت : این چند هفته که هستی ، میتونی تو کارای اولیه کمکم کنی؟ با خوشحالی گفتم : حتما ، چی از این بهتر ، هم کمک تو میشم ،هم سرم گرم میشه. نازی تشکر کرد و حدود یک ساعتی مشغول حرف زدن و مشورت کردن شدیم ، مامان هم همراهیمون می کرد ، بعد یک ساعت بهراد و بابا و اروین داخل اومدن و اروین خداحافظی کرد و رفت. _____________________ دو هفته ای از اومدنم گذشته بود و تو این چند وقت با نازی حسابی درگیر کارای مزون بودیم . البته نا گفته نماند که امیر علی و گندم هم نامزد کردن و من هم تونستم تو نامزدیشون شرکت کنم ، خیلی برای گندم خوش حال بودم ، واقعا بهم میومدن . بارانا و سارا هم که امسال کنکوری شده بودن تو این دو هفته مخ من رو خوردن ، از بس سوال کردن چی بخونیم ، کلاس کجا بریم و... ، البته منم با حوصله جوابشون رو میدادم. بلیط برگشتم برای ده روز دیگه بود ، می خواستم تو این ده روز حسابی خوش بگذرونم و با خانواده وقت بگذرونم . تو اتاقم بودم و داشتم تو لپ تاپم چرخ میزدم که تقه ای به در خورد . همون جور که نگاهم به صفحه بود گفتم : بیا تو. بهراد داخل شد و گفت : چه می کنی وروجک؟ خنده ای کردم و گفتم : هیچی دارم تو نت چرخ میزنم. بهراد شیطون گفت : سرگیجه نگیری؟ زبون دراوردم و گفتم : هه هه بی نمک. خندید و گفت : به جای نت حروم کردن بیا به من کمک کن . _ از چه بابت ؟ +پس فردا تولد نازیه کمکم کن براش مهمونی سوپرایزی بگیرم. لپ تاپم رو باهیجان بستم و گفتم : اخ جون من میمیرم برای اینجور کارا.2 امتیاز
-
پارت نود چشم غره ای بهش رفتم که خندید ، صورتم رو که برگردوندم با بهراد چشم تو چشم شدم ، متفکر بهم زل زده بود ، سرم رو به معنی چیه ،تکون دادم که لبخند زد و سرش بالا انداخت (یعنی هیچی) ، شونه ای بالا انداختم و مشغول شدم ، ناهار که تموم شد اروین از مامان و بابا تشکر کرد، بعد جمع کردن میز دوباره برای صرف چای به پذیرایی رفتیم . بهراد رو به اروین گفت : واقعا ممنون که دیشب صدف رو تنها نگذاشتی ، لطف کردی. اروین لبخند زد و گفت : شرمنده ام نکنید ، به خودشون هم گفتم ، فقط به یک دوست کمک کردم . بهراد خندید و چیزی نگفت ، بابا دستی رو شونش گذاشت و گفت : صدف گفت که تو المان هم هواشو داشتی ، مرسی پسرم . اروین خندید و گفت : انجام وظیفه بوده ، نفرمایید. بهراد مثل همیشه که از یکی خوشش میومد زود صمیمی میشد گفت : تعارف تیکه پاره کردن بسه. بعد رو به اروین ادامه داد اگه اوکیی بریم یک دست فوتبال دستی بزنیم . اروین سری تکون داد و پاشدن ، از اونجایی که منم خیلی دوست داشتم بازیشون رو ببینم بعد بازی کنم گفتم : منم میام. بهراد سری تکون داد ، تا اومدم بلند بشم نازی گفت: صدف اگه میشه بمون باهات کار دارم . به ناچار نشستم ؛ بهراد، بابا رو هم بلند کرد و با اروین به حیاط رفتن. بعد رفتنشون نازی گفت : اروین واقعا پسر خوبیه ، مهلا جون واقعا پسرای خوبی تربیت کرده . مامان کنجکاو پرسید : مگه اروین برادر هم داره ؟ گفتم : اره اراد ، چهرش کپی اروینه فقط رنگ چشم هاشون یکم فرق داره. نازنین ابرویی بالا انداخت و گفت : تو کجا اراد رو دیدی؟2 امتیاز
-
پارت هشتاد و نُه _صدف جان مامان ، یک لحظه بیا ، چشم غره ای به بهراد رفتم که در جواب لبخند دندون نمایی تحویلم داد. به سمت مامان رفتم که اروم گفت : به نظرت میز ناهار رو بچینیم ؟ ساعت رو نگاه کردم یک و نیم بود ، سری تکون دادم و همراه مامان و نازی به اشپزخونه رفتیم . مامان و نازی رفتن سراغ کشیدن غذا ها من هم مشغول مخلفات شدم ، وسط کار پرسیدم : مامان راستی سلیمه خانوم اینا کی میان ؟ مامان ظریف خندید و گفت : چی شد خسته شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه من به کار خونه عادت کردم ، دلم براشون تنگ شده . مامان یکم قربون صدقه ام رفت و گفت : الهی قربونت بشم من ، امروز زنگ زد گفت که فردا برمیگردن ، البته فهیمه انگار دانشگاه شهر خودشون قبول شده ، میاد وسایلش رو جمع می کنه ، برمیگرده. خوشحال گفتم : اا خیلی براش خوشحال شدم ، خیلی استرس داشت ، خداروشکر که موفق شده . نازی و مامان لبخندی بهم زدن و باهم شروع کردیم وسایل رو بردیم رو میز ناهار خوری کنار حال ، بعد چیدن میز ، نازنین رفت که بقیه رو صدا کنه ، مامان سنگ تموم گذاشته بود ، چند مدل غذا ، سالاد و دسر روی میز خود نمایی می کرد ، همه که اومدن سر میز نشستیم و مشغول شدیم . من کنار اروین نشستم که معذب نباشه ، هر چند که ماشاالله روش خوبه و فکر نکنم خجالتی باشه! چند دقیقه نگذشته بود که اروین اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : اینا دست پخت مامانت هست؟ سری تکون دادم و پرسیدم : اره مگه چه طور ؟ با لحن بامزه ای گفت : اگه دست پختت به مامانت رفته باشه ، قول میدم برگردیم المان هر روز ناهار و شام خونت ولوام! با حرص نگاهش کردم و گفتم : نوکر بابات غلام سیاه، بگو اون بپزه برات . خندید و شیطون گفت : اونو امتحان کردم بد نبود ،ولی شاید سفیدش بهتر باشه . در جا سرخ شدم ، با حرص پاشو لگد کردم ، صورتش از درد جمع شد ولی به خاطر اینکه بقیه نفهمن ، صداش در نیومد.2 امتیاز
-
- اونجا یه قلعهی خیلی بلنده که پر از زندانه و توی هر زندانش یک یا چند نفر زندانیان؛ من و شاهدخت هم توی طبقهی سومش توی یه اتاقک که ورودیش با چند تا میلهی فلزی بسته شده زندانی بودیم. اون روز که من تصمیم به فرار گرفتم و این رو با شاهدخت در میون گذاشتم اون بهم گفت که میتونم خودم رو به مریضی بزنم و آخ و ناله راه بندازم. لونا پوزخند تلخی زد و ادامه داد: - منم اونقدر آخ و ناله کردم که دست آخر نگهبانِ پشت در اتاق عصبانی شد و اومد توی اتاق تا ببینه من چم شده؛ شاهدخت هم با یه ضربه اون نگهبان رو از پا در آورد و من از اون قلعه فرار کردم. ولیعهد نگاه گیجش را به لونا دوخت و پرسید: - اگه شماها توی یه اتاق بودین پس… پس چرا کلاریس از اون قلعه فرار نکرد؟! لونا نفسش را آه مانند بیرون داد و مغموم جواب داد: - شاهدخت میگفت که خونآشامها اون رو توی یه حصار جادویی زندانی کردن و اون نمیتونه از اتاق خارج بشه. دم عمیقی گرفتم و کلافه دست به داخل موهایم فرو بردم؛ حالا که آن خونآشامهای لعنتی از جادو استفاده کرده بودند کار ما سختتر میشد. - پس باید یه فکری هم برای شکستن اون حصار جادویی بکنیم. نگاهی سمت ولیعهد انداخته و پرسیدم: - راهی برای شکستن اون حصار جادویی هست؟! ولیعهد در جوابم سری تکان داد. - آره؛ اگه یه قدرت جادویی زیادی به اون حصار وارد بشه شکسته میشه. لونا نگاه مرددش را لحظهای میان ولیعهد و دیانا گرداند و پرسید: - شما قدرت لازم برای شکستن اون حصار رو دارید؟ چون خود شاهدخت تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه. ولیعهد لبخند محوی به روی لونا زد. - نگران نباش بانو لونا؛ ما از پس هرکاری برمیایم. اگر هم دیدی که کلاریس تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه برای اینه که اون حصار جادویی قدرت فردی که درونش اسیر شده رو محدود میکنه و فقط یه قدرت خارجی میتونه اون حصار رو بشکنه. لونا با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: - خب این عالیه؛ پس ما الان فقط نیاز داریم که نگهبانها رو یجوری از سر خودمون باز کنیم و وارد قلعه بشیم و شاهدخت رو نجات بدیم. دستی به صورتم کشیدم و در ادامهی حرف لونا گفتم: - فقط مسئله اینه که چطوری باید اینکار رو بکنیم. - کاری نداره که؛ میتونیم یکم از این به خوردشون بدیم و خوابشون کنیم. متعجب به ظرف کوچک در دستان جفری که شبیه به یک شیشهی عطر بود نگاه کردم و پرسیدم: - این دیگه چیه؟!1 امتیاز
-
خانهی لونا و خانوادهاش کلبهی چوبی و دو طبقهای بود که بسیار بهم ریخته بود و تمام وسایل و لوازم داخل کلبه شکسته یا در گوشهای افتاده بودند و لایهای خاک بر روی آنها نشسته بود. ولیعهد قدمی پیش گذاشت و همانطور که از دیدن وضعیت کلبه مبهوت مانده بود گفت: - وای اینجا چرا اینقدر بهم ریختهاس؟! لونا نگاه دلتنگش را در دور و اطراف کلبه گرداند و لبخند تلخی زد. - چند سال پیش که خونآشامها به اینجا حمله کردن تموم خونهها رو یا سوزوندن و یا بهم ریختن و تموم مردم دهکده رو با خودشون بردن. قدمی به او که انگار از یادآوری خانوادهاش غمگین شده بود نزدیکتر شدم و دستم را بر روی شانهاش گذاشتم. - ناراحت نباش لونا؛ ما خانوادهات رو نجات میدیم. لونا در جوابم لبخند قدردانی زد و من هم حواب لبخندش را با لبخندی مهربان دادم. - خب باز هم جای شکرش باقیه که اینجا رو اتیش نزدن، وگرنه دیگه حایی برای موندن نداشتیم. نگاه چپچپی به جفری که گوشهای ولو شده بود انداختم. - تو راحتی اونجا؟ جفری شانهای بالا انداخت و بیحال جواب داد: - من اینقدر خستهام که فقط میخوام بخوابم، برام مهم نیست کجا. در این میان لونا اشارهای به پلههای چوبی که به طبقهی بالا میرسید کرد و گفت: - طبقهی بالا چند تا اتاق هست؛ میتونین اونجا استراحت کنین. ولیعهد و دیانا که انگار زیادی خسته بودند تشکری کرده و به سمت پلهها قدم برداشتند و جفری هم با بیحالی از جای برخاست. - خب دیگه من هم میرم استراحت کنم؛ تو نمیخواهی استراحت کنی راموس؟! در جواب لونا سری تکان داده و همراه با او از پلهها بالا رفتم. … پس از چندین ساعت خواب، رفع خستگی و خوردن مقداری خوراکی برای جذب انرژی همه در سالن کوچک کلبه جمع شدیم تا برای نجات شاهدخت برنامهریزی کنیم؛ اینکار برایمان خطر و ریسک زیادی داشت و ما باید بسیار حساب شده جلو میرفتیم و خودمان را بیهوده به خطر نمیانداختیم. جفری نگاهش را میان همهمان گرداند و پرسید: - کسی نمیخواد حرفی بزنه؟ من که آماده بودم سؤالی بپرسم و حرفم جفری باعث سکوتم شده بود چشم غرّهای نثارش کردم؛ این بشر یک لحظه هم صبر نداشت؟! رو سمت لونا کردم و گفتم: - لونا میشه که یکم از اون قلعه برامون بگی؟! اینکه چطور جاییه و تو چطوری از اونجا فرار کردی؟! لونا با لبخند سر در تأیید حرفم تکان داد.1 امتیاز
-
لونا لحظهای سکوت کرد، انگشتانش را از روی لبهایم برداشت و با خجالت ادامه داد: - و من… من هم تو رو دوست دارم! با دهانی باز و چشمانی لبریز از شوق به چشمان لونا خیره شدم؛ باورم نمیشد که بالاخره به او ابراز عشق کرده بودم و او پسم نزده بود، باورم نمیشد که او هم من را دوست داشت! با ذوق و هیجان دست پیش بردم و تن ظریفش را به آغوش کشیدم و او را به خودم فشردم؛ با اینکه خیال میکردم امشب برایم بسیار سخت باشد، اما با اتفاقاتی که افتاده بود حالا امشب یکی از بهترین شبهای عمرم شده بود. به خودم که آمدم لونا را رها کردم و به او که خجالتزده سر به زیر انداخته بود نگاهی انداختم. - ب… ببخشید، من… من خیلی هیجانزده شدم! لونا لبخند محوی زد و سر تکان داد. - عیبی نداره. نیم نگاهی به پشت سرش که درِ ورودی مسافرخانه بود انداخت و با همان شرمی که همچنان در نگاهش پیدا بود ادامه داد: - بهتره بریم توی اتاقهامون تا هماتاقیهامون بیدار نشدن و نگرانمون نشدن. در تأیید حرفش سر تکان دادم و هر دو از جای برخاستیم؛ مطمئناً اینبار هم از شدت شوق و هیجان به خواب نمیرفتم، اما حالا خیالم راحت بود که لونا را برای خودم دارم و هیچکس دیگری نمیتواند او را از من دور کند. *** بالاخره پس از چندین روز راه رفتن پیاپی به سرزمین گرگها رسیدیم، با کلک و گول زدن نگهبانان از مرز رد شدیم و حالا وارد سرزمین گرگها شده بودیم. - من خیلی خسته شدم؛ اینجا جایی هست که بتونیم یکم استراحت کنیم؟! با همدردی نگاهی به جفری انداختم؛ خودم هم بسیار خسته بودم و دلم میخواست استراحت کنم، اما سرتاسر این سرزمین برایمان پر از خطرات نهفته بود و ما باید بسیار مراقب میبودیم. - من هم خسته شدم، اما این سرزمین حالا برای ما پر از خطره و نمیتونیم هرجایی استراحت کنیم. دیانا نگاهی به جنگل و تپههای سرسبز دور و اطرافمان انداخت و گفت: - ولی اینجوری هم که نمیشه؛ ما برای نجات شاهدخت احتیاج به برنامهریزی و نقشه داریم، نمیتونیم که همینطوری توی کوه و جنگل پرسه بزنیم. لونا در تأیید حرف دیانا سری تکان داد و گفت: - حق با دیاناس، ما نمیتونیم همینطوری اینجا پرسه بزنیم این کار خطرناکه. بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد با شوق گفت: - من میگم بریم خونهی ما. با تعجب نگاهی سمت او انداختم. - خونهی شما؟! لونا سری به تأیید تکان داد. - آره؛ کلبهای که من و خانوادهام قبل از اسیر شدن اونجا زندگی میکردیم. اونجا میتونیم هم استراحت کنیم و هم یه فکری برای نجات شاهدخت بکنیم.1 امتیاز
-
لونا با چشمانی گرد شده و دهانی باز به من خیره شده بود، گویی که نفس کشیدن را از یاد برده و ذهنش توان تحلیل حرفم را نداشت. - تو… تو دیوونه شدی؟! من… من با ولیعهد… اوه خدا این خیلی مسخرهاس! ولیعهد من رو مثل خواهرش میبینه و تو همچین فکرهایی… حرفش را ادامه نداد و در عوض با کلافگی سرش را تکان داد و اینبار من بودم که با بهت نگاهش میکردم. واقعاً او به ولیعهد علاقه نداشت؟! یعنی… یعنی ولیعهد او را مثل خواهرش میدید؟! - وا… واقعاً میگی؟! لونا چشم غرّهای به من رفت. - مگه من با تو شوخی دارم؟! نفسم را آسوده بیرون دادم و این پس از مدتها بود که میتوانستم نفس راحتی بکشم. - این عالیه! لونا متعجب نگاهم کرد. - چرا این رو میگی؟! اصلاً… اصلاً چرا این رو پرسیدی؟! دستی به صورتم و آن ریش مسخره کشیدم؛ راحتی خیالم از یک طرف و اعتراف به علاقهام نسبت به او از طرف دیگر فکرم را مشغول کرده بود. - من… راستش من… دستم را مشت کرده و فشردم؛ دوست داشتن او چیزی نبود که بتوانم راحت آن را به زبان بیاورم، اما نمیتوانستم حالا که تا یک قدمی این بحث پیش رفته بودم چیزی نگویم. - من دوستت دارم لونا! نیم نگاهی به او که سر به زیر انداخته و لپهایش از شرم سرخ شده بود انداختم و اینبار راحتتر از قبل ادامه دادم: - من واقعاً بهت علاقه دارم و میخوام باهات ازدواج کنم! لحظهای سکوت کردم و نگاه منتظرم را به او دوختم؛ نمیخواست واکنشی نشان دهد؟! - تو نمیخواهی جوابم رو بدی؟! لونا نیم نگاهی یه سمتم انداخت و گفت: - جواب چی رو بدم؟! تو که سؤالی نپرسیدی. لحظهای از حواسپرتی خودم خندهام گرفت. - آره حق با توئه؛ خب حالا میپرسم. تکخندهای کردم، کمی چرخیدم و نگاه مستقیمم را به چشمان زیبای لونا دوختم. - تو هم به من علاقه داری؟! میدونم که من مثل خیلی از گرگینهها نیستم؛ قدرتی ندارم و پر از ضعفم ولی… با قرار گرفتن انگشتان لونا بر روی لبهایم سکوت کردم و اینبار او بود که سکوت را شکست: - تو ضعیف نیستی راموس؛ قبول دارم که مثل بقیهی گرگینهها نیستی، اما همین تفاوتهاست که تو رو خاص و جذاب کرده.1 امتیاز
-
سلام برید پایین صفحه اصلی تو تالار خدمات نودهشتیا قسمت ویراستاری درخواست بدید میشه سه تا بالاتر از کاور و جلد1 امتیاز
-
https://uupload.ir/view/yargilama_(1)_1tm1.docx/1 امتیاز
-
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: زعـم و یقیــــــن 🖋 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفهای انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، اجتماعــــــی 🌸 خلاصه داستان: دنیا شبیه به بازی گل یا پوچ بود؛ گاهی گل بود و گاهی هم پوچ میشد! زندگی او، اما پر بود از هیچ و پوچ... 📖 برشی از رمان: عینک آفتابی اش را به چشم زد، اما اینکه تمام آدمهای دنیا قرار بود همین راه را بروند کمی دلخوشش میکرد... 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-رمان-زعم-و-یقین-جلد-دوم-از-سایه-مول/1 امتیاز