رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,543


  2. mahya

    mahya

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      8


  3. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      97


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      478


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/11/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: تنها یاد او نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، غمگین خلاصه: گاهی عشق های واقعی هیچ وقت فرصت شکفتن پیدا نمی‌کنند. گاهی ادم ها برای همیشه از خانه ای کوچک به نام قلب می روند و فقط عکس یا شایدم نه، خاطره از آنها میماند. در همین داستان هم همین موضوع مطرح است. همیشه خداحافظی وجود دارد اما کسی نمی‌داند ایا این خداحافظی با شکست مواجه شده یا به خیر و خوشی تمام شده. داستان زنی است که اخرش با خداحافظی تمام می شود ماننده همه داستان های دیگر اما کسی نمی‌داند این خداحافظی با چه اتفاقی تمام شده است. (عشق تراژدی همان عشقی است که اخرش با خداحافظی تمام شده(زمان از ان گذشته) اما دل نه) پارت گذاری: جمعه ساعت ۱۱ صبح، چهارشنبه ساعت ۳ بعد از ظهر
    4 امتیاز
  2. پارت صد و نوزدهم باز هم مارکوس مانده بود و ذهنی پر از سوال. گونتر بلافاصله به سمت مارکوس پا تند می‌کند و دست بر شانه‌اش می‌گذارد و به چشم‌هایش نگاه می‌کند. هر دو بهت‌زده بودند. گونتر کلی حرف داشت اما لب‌هایش به هم چسبیده بود. باورش نمی‌شد. او باسیلیوس هلیوس بزرگ را ملاقات کرده بود! در پوست خود نمی‌گنجید. مارکوس دمی عمیق از هوا می‌گیرد. از کنار گونتر رد شده و به سمت سنگ مقبره می‌رود. کنار سنگ مقبره می‌نشیند و بر طرح و نقش‌های روی آن دست می‌کشد. طرح گل رز را لمس می‌کند و چشمانش را می‌بندد. احساس می‌کرد کسی در ذهنش او را صدا می‌زند. باید می‌رفت. نباید وقتی کشی می‌کرد. وقتی چشم می‌گشاید شعله‌های چشمانش قوی‌تر شده. از کنار سنگ مقبره بلند می‌شود و به سمت خروجی حرکت می‌کند. گونتر نیز به دنبالش به راه می‌افتد. خورشید طلوع کرده بود و بیرون رفتن سخت و خطرناک بود اما مارکوس نمی‌توانست تا غروب صبر کند. هر دو شنل‌ها را جلو می‌کشند. خورشید پر توان می‌تابید. باید هرجا پناهگاهی بود می‌ایستادند و با سرعت از زیر نور رد می‌شدند. از مقبره خارج می‌شوند. قبل از خروج با هم قرار گذاشته بودند که بدون توقف تا هر جا سایه‌ای هست سریع بروند. گونتر پا تند کرده و در مسیر حرکت می‌کند. مارکوس هنوز دو قدم نرفته بود که می‌ایستد. سر می‌چرخاند و به پوشش گیاهی که ورودی مقبره را پوشانده نگاه می‌کند. به برگ‌های سبز و سرخ و زرد رنگش. احساس می‌کرد رزا بر او نیز چنین تاثیری داشته! - مارکوس، مارکوس. با صدای گونتر سر می‌چرخاند. گونتر به سایه‌ای زیر یک درخت تناور رسیده بود و او را صدا می‌کرد. تازه حواسش جمع می‌شود. تازه متوجه گرما و تنگی نفسش می‌شود. مارکوس نیز پا تند کرده و با سرعت به سمت گونتر حرکت می‌کند. زیر سایه درخت که می‌رسد دست بر تنه‌ی درخت زده و نفس عمیقی می‌کشد تا جانی تازه کند. به نفس نفس افتاده بود و گونتر بر کمرش دست می‌کشید. نفسش که بهتر می‌شود دوباره به راه می‌افتند.
    1 امتیاز
  3. پارت چهل و پنجم بعد یه سکوت طولانی و تموم شدن حرفاش، جواب اون چشمای منتظرش و دادم و گفتم: ـ من یکبار به اون پسره احمق اعتماد کردم و پیگیر شکی که بهش کردم نشدم و الان اینجور رکب خوردم، دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم...شرمنده. بعدش داشتم می‌رفتم از اتاقش بیرون و همینکه از کنارش رد شدم، تو یه حرکت، اسلحه رو از پشت کمرم درآورد و با همون لرزش دست گرفت سمتم و گفت: ـ جلو نیا! مشخص بود اصلا اینکاره نیست! بنابراین آرامش خودمو حفظ کردم و همینجور رفتم جلو گفتم: ـ بزن دیگه! دختر خوب اینو بفهم...نمی‌تونی از اینجا خلاص بشی...الآنم منتظر چی هستی!! بزن دیگه همینجور می‌رفت عقب و اشک می‌ریخت و با صدای بلند گفت: ـ بهت میگم جلوتر نیا! بخدا میزنم... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمتش و با اصرار خواستم تا اسلحه رو ازش بگیرم...اونم با تمام قوا جلوی من وایستاد و مقاومت می‌کرد و تو همین گیر و دار یهو اسلحه شلیک شد! برای یه لحظه نگاهمون تو هم قفل شد. تمام وجودم می‌سوخت و چشمام داشت سیاهی می‌رفت...نتونستم طاقت بیارم و افتادم رو زمین.
    1 امتیاز
  4. پارت چهل و چهارم بهم نگاه کرد و اونم آروم شد و با حالت خواهش رو به من گفت: ـ بابا، بخدا دارم راست میگم...من اصلا نمی‌دونم آرون کجاست! اصلا نمی‌دونم راجب چی داری حرف میزنی! آرون چیکار کرده که باعث شده شما اینقدر عصبانی باشین؟! آدم کشته؟! گفتم: ـ نه ولی خیانت تو امانت کرده! سر هممون و کلاه گذاشته! گفت: ـ من مطمئنم یه دلیل منطقی داره! تو دلم گفتم این دختر چقدر خوش خیاله! دختر جون اون پسره احمق تو رو توی لباس عروسی پیچوند و رفت و تو هنوز مثل ساده‌ها داری ازش دفاع می‌کنی؟! همینجور تو چشمام زل زده بود و گفت: ـ دارم جدی میگم؛ ببین بذارین من برم...بخدا به هیچکس هیچ حرفی نمی‌زنم! اصلا نمیگم شمارو دیدم! همینجور تو سکوت به حرفاش گوش میدادم! خیلی سعی داشت قانعم کنه! انگار از صورت من حدس زد که حرفش و قبول میکنم چون مشتاق تر گفت: ـ اصلا یه شماره‌ایی چیزی بهم بدین! هر وقت برگشت من خودم بهتون میگم بیاد پیشتون! هیچوقت زیر قولم نمیزنم
    1 امتیاز
  5. پارت چهل و سوم تو همین فکرا بودم و داشتم عکساشو می‌دیدم که یهو با عصبانیت از رو تخت اومد پایین و گفت: ـ بسته دیگه؛ گوشیمو بهم پس بده! دستم و کشید عقب و گفتم: ـ تا زمانی که یه سرنخی پیدا نکردم، این گوشی دست من می‌مونه! دستم و با گوشی بردم بالا و سعی می‌کرد به دستام آویزون بشه تا بتونه گوشیشو بگیره، نفسای گرمش تو صورتم میخورد و بهم حس عجیب و غریب دست می‌داد...دست چپش و مشت کرد و می‌کوبید به سینه ام و گفت: ـ گوشیم و بهم پس بده؛ گوشی یه چیز شخصیه! با دستم محکم مچ دستشو گرفتم و گفتم: ـ تا زمانی که اینجا پیش مایی، برات هیچ چیز شخصی وجود نداره دختر! اشک تو چشماش جمع شد و با گریه گفت: ـ دستم درد گرفت! ولم کن. اصلا متوجه نشدم که چقدر دارم مچ دستش و فشار میدم و بعد گفتن این حرفش، سریع دستم و باز کردم. به اندازه یه حلقه مچ دستش قرمز شده بود. میخواستم ازش عذرخواهی کنم اما تقصیر خودش بود که اینقدر کله‌شق بود و غرورمم اجازه نمی‌داد. شاید به روی خودم نمی آوردم اما تنها آدمی بود که وقتی داشت گریه می‌کرد، واقعا دلم درد می‌گرفت. یه نفس عمیق کشیدم و با آرامش واسه اولین بار اسمش و صدا زدم و گفتم: ـ ببین باوان، برای نجات جونت هم که شده مجبوری باهامون همکاری کنی!
    1 امتیاز
  6. لونا سرش را کلافه تکانی داد. - ولی این اصلاً کار ساده‌ای نیست، خودت که دیدی من برای فرار کردن از اون قلعه چطوری زخمی شدم. لونا درست می‌گفت؛ فراری دادن شاهدخت اصلاً کار ساده‌ای نبود که اگر بود خود شاهدخت تا به الان از آن قلعه فرار کرده بود، اما چاره چه بود وقتی که همه چیز در آخر به نجات شاهدخت بستگی داشت؟! - چاره‌ای نیست، من برای باطل کردن این طلسم باید این کار رو انجام بدم. لونا در تأیید حرفم سر تکان داد. - باشه، پس من هم باهات میام. متعجب چشم درشت کردم، می‌خواست با من بیاید؟! اما نمی‌شد؛ من نمی‌توانستم اجازه بدهم که دخترک به خاطر من صدمه‌ای ببیند. - نه این کار خیلی خطرناکه، نمی‌تونم اجازه بدم که باهام بیای. لونا قدمی نزدیک‌تر آمد و دستش را روی بازویم گذاشت، انگار با این‌کار می‌خواست کمی به من دلداری بدهد. - ولی من چند سال توی اون قلعه زندگی کردم، از تموم راه‌های فرار و تعداد نگهبان‌هاش خبر دارم؛ خیلی می‌تونم بهتون کمک کنم. پیش از آن‌که من حرفی بزنم صدای ولیعهد بلند شد. - حق با بانو لوناست، من هم باهاتون میام و قول میدم که به خوبی از ایشون محافظت کنم. با ابروهای بالا رفته از تعجب به ولیعهد نگاه کردم، او دیگر چه داشت می‌گفت؟! می‌خواست با ما در این راه پرخطر همراه شود؟! تا از لونا‌ محافظت کند؟! - نه جناب ولیعهد، من نیازی به مراقبت ندارم. در ضمن شما ولیعهد یک سرزمین هستین و نمی‌تونین به همین راحتی خودتون رو توی خطر بندازین. ولیعهد قدمی پیش آمد و به روی لونا که این را گفته بود لبخندی زد. - شما دارید برای نجات خواهر من پا به این راه پر خطر می‌ذارید، این کمترین کاریه که می‌تونم برای شما انجام بدم. کلافه و با تأسف سری تکان دادم، این دیگر چه وضعیتی بود؟! انگار نه انگار این من بودم که این پیشنهاد را دادم و حالا آن‌ها داشتند برای خودشان تصمیم می‌گرفتند؟! - نمیشه جناب ولیعهد، اگه اتفاقی برای شما بیوفته تموم مردم سرزمینتون این رو از چشم ما می‌بینن. ولیعهد دستش را بر شانه‌ام گذاشت و جواب داد: - تا وقتی دیانا با من باشه اتفاقی نمیوفته، من شما رو توی این راه تنها نمی‌ذارم. در این بین جفری هم کم نگذاشت و گفت: - پس من هم باهاتون میام. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، خب این عالی بود! دم به دم به افراد گروه‌مان اضافه میشد و این ریسک کار را بالاتر می‌برد و من دیگر هیچ حرفی برای گفتن به این افراد زیادی مصمم نداشتم.
    1 امتیاز
  7. پیش از آن‌که من با آن افکار درهم و برهم بتوانم حرفی بزنم لونا پرسید: - پس کی می‌تونه این طلسم رو باطل کنه؟! اصلاً این طلسم راهی برای باطل کردن داره؟! پادشاه آرام سری تکان داد و رو به من که همچنان مات و مبهوت مانده بودم گفت: - این طلسم وقتی باطل میشه که ما بتونیم قدرت‌های مادرت رو به تو برگردونیم. لونا قدمی پیش گذاشت و با همان گیجی پرسید: - ولی شما گفتین که مادر راموس قدرتش رو به مادرش منتقل کرده بود و اگه اشتباه نکنم مادر شما باید مرده باشه، پس چطور میشه که اون قدرت رو به راموس منتقل کرد؟! از شنیدن حرف‌های لونا لحظه‌ای تنم یخ کرد، اگر این طلسم باطل نمی‌شد من چطور باید سرزمینم را نجات می‌دادم؟! چطور می‌توانستم روح پدر و مادرم را شاد کنم؟! - حرف شما درسته، ولی مادرم پیش از مرگش تموم قدرتش رو به کلاریس منتقل کرده بود. نفسم را با آسودگی بیرون دادم، همین که می‌شنیدم آن قدرت نابود نشده و هنوز هم راهی برای باطل کردن طلسم هست برایم جای امیدواری داشت. - پس با این حساب راه باطل کردن طلسم به دست شاهدخته. پادشاه سری تکان داد و لونا با ناراحتی ادامه داد: - ولی شاهدخت که حالا به دست خون‌آشام‌ها اسیره. پادشاه آهی کشید، حرف دخترش در هر شرایطی می‌توانست او را غمگین کند و حالا این اتفاق من را هم غمگین کرده بود چون عاقبت این طلسم و نجات سرزمین من به شاهدخت مربوط‌ میشد. - فکر کنم چاره‌ای نداریم جز این‌که… سر بلند کرده و به پادشاه نگاه دوختم. - جز این‌که بریم و شاهدخت رو از دست خون‌آشام‌ها نجات بدیم. پادشاه با شنیدن حرفم چشم درشت کرد و لونا مبهوت پرسید: - شاهدخت رو نجات بدیم، ولی چطوری؟! کلافه دستی به صورتم کشیدم؛ خودم هم این را نمی‌دانستم، اما نمی‌توانستم هم دست روی دست بگذارم و بی‌خیال باطل کردن طلسم و نجات سرزمینم بشوم. - می‌تونیم خودمون رو به سرزمین گرگ‌ها برسونیم و یواشکی شاهدخت رو از اون قلعه نجات بدیم، همونطور که تو از اون قلعه فرار کردی.
    1 امتیاز
  8. پارت هفتاد و نه نوید دستی به سرش کشید و گفت : چرا میزنی ؟ اروین خندید و گفت : حقتونه ، تا ادم بشید یاد بگیرید چه طور باید رفتار کنید. اراد نگاهی به باند سرم انداخت و گفت : خدا بدنده . لبخند زدم و گفتم : ممنونم، بد نبینی. نوید هم گفت : خداروشکر که به خیر گذشته. با همون لبخندم گفتم : ممنون سلامت باشی. اروین گفت : شما رو تا صبح ول کنن می خواید اینجا فک بزنید ، نوید ماشین رو دیدی میتونی کاریش کنی؟ نوید خندید و گفت : اره بابا ، خیلی کاری نداره ، علی رو که میشناسی رفیقم ، کارش اینه دو سوت درست میکنه ، ولی خب احتمالا یک روزی طول بکشه . اروین سر تکون دادو سویچ رو که از من گرفته بود سمتش گرفت و گفت : اوکی ، پس خبرش با تو . بعد هم رو به من گفت : بقیه اش با اراد و نویده بیا ببرم برسونمت . رو به اون دو تشکر کردم و همراه اروین راه افتادم ، تو ماشین که رفتیم پرسیدم : نوید مکانیکه؟ خندید و گفت : اگه جرعت داری به خودش بگو ، میکشتت ، نه نوید عشق ماشینه ، عموم چند سال پیش علاقه اش رو که دید کمک کرد اتوگالری بزنه ، از اون جایی که دوست و رفیق زیاد داره بهش سپردم . اهانی گفتم و دوباره پرسیدم : اراد ازت کوچیک تره نه ؟ چه طور اون عروسی نیومده نبود؟! اروین همون جور که به جلو نگاه می کرد گفت : اراد تقریبا پنج سال از من کوچک تره تقریبا هم سنه خودته ، یکم بازیگوشه ، اون شبم ترجیح داد جای عروسی با دوستاش وقت بگذرونه. زیر لب گفت هنوز بچه است ، خیلی کار داره !
    1 امتیاز
  9. پارت هفتاد و هشت وقتی به ماشین رسیدیم ، دو تا پسر دم ماشین وایساده بودن ، اونی که روش به من بود بیست و سه چهار ساله میزد و چشم ابرو مشکی بود و چهره شیطونی داشت ، اما اون یکی از پشت ، قد و هیکلش بی نهایت شبیه اروین بود ، اگه اروین کنارم نشسته بود فکر می کردم اروینه! وقتی ماشین ایستاد پسره سمتمون برگشت ، واووو قشنگ شبیه اروین بود موهای خرمایی ، پوست گندمی و...،تنها فرقشون رنگ چشماشون بود رنگ چشم هاش سبز و عسلی بود . اروین جلو رفت و با هر دوشون دست داد ، کنارش قرار گرفتم ، رو به اون دو سلام کردم و اروین گفت : صدف خانوم از دوستای المان من هست . و رو به اون پسره که کپ خودش بود گفت : البته با ما فامیله ، نازی رو که میشناسی ، همسرش میشه عموی صدف. پسره لبخندی زد و گفت : اااا ، چه باحال . رو کرد به من و گفت : من هم اراد هستم ، برادر اروین . ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم : خوشبختم ، میگم چه قدر شبیه هم هستین ! چشماش رو شیطون کرد و گفت : البته من خوشتیپ ترما. اروین یک پس کله ای بهش زد و گفت : هنوز زوده برات به من برسی بچه. اون یکی پسره گفت : بابا اگه امان بدین ، منم خودم رو معرفی کنم . بعد صداش رو صاف کرد و گفت : من هم نوید هستم ، پسر عموی این دو کله پوک . اروین یکی هم تو سر نوید زد و گفت : بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری؟ این چه طرزه حرف زدنه!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...