تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/05/2025 در همه بخش ها
-
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: منِ دیگر 🖋 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان حرفهای نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه، رازآلود 🌸 خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش... 📖 برشی از رمان: از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمنهای حیاط و کوتاه میکرد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/05/دانلود-رمان-من-دیگر-از-غزال-گرائیلی-کار/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت ۶ خودش هم متعجب بود که چرا دلش میخواست اهالی آن خانه را ببیند. البته در دلش اعتراف کرد که بیشتر دلش میخواست آن پسر جوان را ببیند. انگار او نیروی جاذبهای داشت که استلا را جذب میکرد. باران شروع به باریدن کرد. استلا روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. چهرهٔ نافهموم و تارِ آن پسر مدام جلوی چشمش بود. کمکم چشمهایش گرمِ خواب شد. دو هفته گذشته بود. در این دو هفته اتفاق خاصی برای استلا نیفتاده بود؛ به جز چند باری که خانم همسایه را در حیاط دیده بود و از مادرش شنیده بود که آنها ایرانی هستند. دقیقاً نمیدانست ایران کجاست، باید در مورد تحقیق می کرد. امروز یکشنبه بود و باید برای دعا و مناجات به کلیسا میرفتند. مادرش روی کاناپه نشسته بود و منتظر بود استلا آماده شود تا با هم به کلیسا بروند. لباس مخمل کرمرنگش را پوشید و شال همرنگش را روی سرش انداخت؛ این نوعی احترام به مراسم بود. از اتاق بیرون رفت و به مادرش نگاه کرد. ـ من آماده شدم مادر. خانم کاترین بلند شد و انجیل روی میز را برداشت، کفشهایش را پوشید و بیرون رفت. در بین راه، کتی و مادرش را دیدند و با آنها همراه شدند. کتی مدام حرف میزد، انگار یک لحظه هم نمیتوانست ساکت باشد. مراسم دعا تمام شد و آنها آمادهٔ برگشت به خانه شدند. باز هم همراه کتی و مادرش به راه افتادند. مارکو از پشت سر، دواندوان خودش را به آنها رساند. ـ مادر، پدر گفت باهات کار داره. خانم کاترین نگاهی به استلا و خانم مایا، مادرِ کتی، کرد و گفت: ـ باید ببخشید که تنهاتون میذارم. اگر دیرتون میشه، میتونید برید. خانم مایا گفت: ـ اوه نه، خانم کاترین. منتظرتون میمونیم تا بیاین. تا وقتی که شما بیاین، من و دخترها چرخی در محوطه میزنیم. مگه نه دخترها؟ استلا و کتی مشتاقانه سر تکان دادند. خانم کاترین به طرف کلیسا رفت. مارکو هنوز آنجا بود. استلا متوجه شد که نگاه مارکو روی کتی میچرخد. پس سرفهای کرد و گفت: ـ مارکو، بهتره تو هم بری. به نظرم کار داری. مارکو با حواسپرتی سری تکان داد، که باعث خندهٔ خانم مایا و کتی شد و گفت _اره بهتره برم باید کلیسا رو مرتب کنم و به طرف کلیسا رفت. با دور شدن مارکو استلا به بازوی کتی زد و در گوشش زمزمه کرد: ـ انگار برادرم ازت خوشش اومده. خانم مایا داشت باغ کلیسا را رصد میکرد و متوجه آن دو نبود. گونههای کتی گل انداخت و لبخند پتوپهنی زد. چشمهای استلا گرد شد. انگار که کتی هم احساساتی نسبت به مارکو داشت که از دوستش پنهان میکرد. ولی استلا هرچه فکر میکرد، یادش نمیآمد که مارکو و کتی همدیگر را دیده باشند. خانم مایا سرگرم صحبت با یکی از خانمهای آنجا شده بود و از کتی و استلا غافل بود. استلا دست کتی را کشید و به طرف نیمکتهای زیر درختان برد. بوتههای گلِ حنا دو طرف نیمکت را آراسته بود و گلهای قرمز و صورتیشان دلِ هر بینندهای را میبرد. کتی دستش را کشید و با ناراحتی گفت: ـ استلا، دستم را شکستی! چی شده؟ ـ بیا بشین. میخوام باهات حرف بزنم. کتی کنار استلا نشست و با کنجکاوی نگاهش کرد. ـ چی شده؟ زود بگو. ـ کتی راستش... ادامهٔ جملهاش را خورد. چطور به کتی دربارهٔ احساسات جدیدش توضیح میداد؟ اینکه با یک نگاه به پسر همسایه عاشقش شده... دور از ذهن و مسخره به نظر میرسید. ـ وای استلا! زود باش بگو، الان مادرت میاد. استلا به انگشتهای دستهای عرقکردهاش نگاه کرد و گفت: ـ کتی... راستش فکر کنم عاشق شدم. کتی با حیرت و شگفتی دستهای استلا را گرفت و گفت: ـ وای، جدی میگی استلا؟ نکنه عاشق جک شدی؟ جک، پسر کشیک دانته بود؛ خیلی هم از خودراضی و عصاقورتداده. با فکر به جک حرصش گرفت و رو به کتی توپید: ـ چی میگی کتی؟ تو خودت حاضری زن جک بشی؟ با اون اخلاق زهرماریش؟ کتی مِنومِنکنان گفت: ـ خب... نه. پس عاشق کی شدی؟ ـ خونهٔ خانم الیزابت رو یادته؟ ـ آره، یادمه. ولی اونجا که خیلی وقته خالیه. ـ جدیداً براشون مستأجر اومده. یه خانوادهٔ ایرانی. یه پسرم دارن. کتی با حیرت و تعجب به استلا خیره شد. ـ نکنه عاشق اون پسره شدی؟ استلا سرش را پایین انداخت و گفت: ـ آره... خب... در همین حین، خانم کاترین از کلیسا خارج شد و به اطراف نگاهی کرد تا استلا و خانم مایا را پیدا کند. با دیدن استلا و کتی به طرف آنها آمد. خانم مایا هم با دیدن خانم کاترین صحبتش را تمام کرد و به سمتشان آمد. استلا زیر لب گفت: ـ حالا بعداً در موردش حرف میزنیم، کتی. کتی هم آهسته گفت: ـ استلا، بعد از ظهر بیا خانهٔ ما. خانم کاترین از خانم مایا بابت تأخیرش معذرتخواهی کرد و با هم به راه افتادند. حالا که ماجرا را برای کتی گفته بود، احساساتش بیشتر مسخره به نظر میرسیدند1 امتیاز
-
پارت بیست و سوم با ترس و لرز رفتم داخل و دیدم یه مرد با چهره تکیده و کچل با ریش پروفسوری پشت میزش نشسته و روی میزش یه اسلحه و کلی پرونده قرار گرفته...به سرتاپای من نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: ـ شرمنده دخترخانوم که مجبور شدیم تو روز قشنگ زندگیت، گروگان بگیریمت. سرمو انداختم پایین...از ترس نزدیک بود قلبم وایسته! خیلی فضای بدی بود... مرده از جاش بلند شد و چند دور اومد و دورتادور من چرخید و رو به پوریا گفت: ـ سابقشو درآوردین؟! پوریا گفت: ـ گفتم که راجبش تحقیق کنند! مرده گفت: ـ تحقیق کنن تا ببینیم با اون آرون هفت خط همدست بوده یا نه! بنظر من که میدونه کجاست! با بغض رو بهش گفتم: ـ من که بهتون گفتم، بخدا نمیدونم! مرده هم با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ اینو بدون دختر خوب، از بدشانسیت بالاخره امروز چه بهمون راستشو بگی یا نگی میمیری! پس به نفعته که هر چی میدونی اعتراف کنی و بگی که اون آرون عوضی، شمش های منو گرفته و کجا برده؟!1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم ...خونش شبیه یه کاخ بود...طبقه بالا، مثل یه واحد جدا از پایین بود و یه عالمه اتاق داشت. ته راهرو اصلی یه در بزرگ بود که دوتا مرده دم درش ایستاده بودن. پوریا بهم گفت: ـ همینجا منتظر وایستا! بعدش در زد و رفت داخل...صداشون از داخل میومد: ـ سلام عمو! یه مرده با صدای نسبتا نازکتری گفت: ـ سلام پسرم پیداش کردین؟! ـ نه عمو ولی دختره که باهاش زندگی میکرد و گرفتیم اما... ـ اما چی؟! ـ اما بنظر میاد اونم چیزی نمیدونه و سرشو کلاه گذاشته! مرده یهو لحنش و تند کرد و گفت: ـ از کجا اینقدر مطمئنی پوریا؟! پوریا با جدیت گفت: ـ چون آدم دور و بر خودم زیاد دیدم عمو، به اونم گفته امروز باهاش ازدواج میکنه و نرفته دنبالش....ما هم چون داشتیم تعقیبش میکردیم، پیداش کردیم...خیلی سرگردون بود. مرده گفت: ـ شاید اینا هم جزو بازیشون باشه پوریا گفت: ـ امکانش هست؛ بهرحال اون عوضی هم تا این زمانی که پیشمون بود، خوب گولمون زد! مرده گفت: ـ بیارش داخل! همین لحظه پوریا در و باز کرد و با همون نگاه سردش رو به من گفت: ـ بیا تو!1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم بدون اینکه بهش نگاه کنم، پشت سرش حرکت کردم. حالم از خودش و رفتارش بهم میخورد. معلوم نبود که با آرون چیکار کردن که ازشون فراریه! خدایا من چجوری باید از دستشون فرار میکردم؟! کل این ویلا و حیاطش پر نگهبان بود...تا رسیدیم به دم در خونه! یه پیرزن با چهره مهربون درو باز کرد و رو بهش گفت: ـ خوش اومدی پوریا جان! آقا بالا منتظرته! پوریا اونو تو بغلش کشید و یه لبخند خیلی ریزی بهش زد و گفت: ـ پا دردت بهتر شد؟! پیرزنه همونجوری که با لبخند و کمی علامت تعجب به من نگاه میکرد، گفت: ـ آره مادر! خدا از بزرگی کمت نکنه... دارویی که برام خریدی،باعث شد بعد مدتها راحت خوابیدم. پوریا با لبخند رو بهش گفت: ـ خداروشکر... بعدش که به من نگاه کرد، دوباره قیافش خشن شد و گفت: ـ راه بیفت... بهش چشم غره دادم از کنارش رد شدم...1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
*** چشمهایم را که بستم، فکر میکردم به تاریکی سقوط میکنم؛ اما سقوط نبود. یکجور فشار بود، مثل مهای که وارد ریهها میشود و اجازه نفس کشیدن نمیدهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترکخورده گوشه سقف که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت میداد. نه بوی چوبهای خانه پیرزن. نه بوی عطر مازیار. دلم از همان لحظه اول جدایی برایش پر کشید. پتویم را کنار زدم. پنجره نیمهباز بود. صدای خیابان، صدای آدمها، صدای زندگی… همه آشنا، همه واقعی، همه سرد. چون دیگر مازیاری نبود که با حرفهای فلسفیاش گرم کند زندگیام را. در آن لحظه فهمیدم قیمت انتخابم، واقعی بود. در خواب میتوانستم کنار مازیار بمانم. در دنیایی نرم. در دنیایی زیبا؛ اما من برگشته بودم به جهانِ درد، دنیایی که هیچکس، هیچکس، هیچکس به اندازه مازیار دوستم نداشت. و حالا… دیگر او را نداشتم. حلقه اشک را از چشمانم پس زدم و با خود فکر کردم که حداقل پدرم را دارم و زندگیای که حالا بیشتر از قبل قدرش را میدانم و دیگر به خاطر شخصی همچون فرهاد لحظههایم را هدر نمیدهم. آن خواب وهمآلود حداقل خوبیاش این بود که دیگر چشمهایم شسته شده بودند و دنیا را طور دیگری میدیدم. از اتاقم خارج شدم و پدر دوستداشتنیام را به همراه مادرم که هرچند رفتار سردش منجمد کننده بود و برادرم که پسر دوستداشتنی مادر بود، دور سفره دیدم که درحال خوردن صبحانه هستند. بی توجه به تمام احساساتم با لبخند رفتم و کنارشان نشستم و شروع به صبحانه خوردن کردم. این را خوب میدانستم که روزی مرگ برای همگان فرا میرسد و این بار در واقعیت ممکن است پدرم را از دست بدهم و مادر و برادرم رفتارهای بدشان را با من بیشتر کنند؛ ولی نمیشد تمام عمرم از وحشت اتفاقی که نیفتاده و شاید هیچگاه آنقدر زنده نمانم که فرصت دیدن آن اتفاق را داشته باشم، غصه بخورم. خوشبختی همین فاصله بین دو طوفان است. *** یک ماه گذشته بود. صلحی کمرنگ روی زندگیمان نشست. نه آرامش، نه خوشی، فقط یک سکوت بیجنگ. من زندگیام را قدمبهقدم جمع میکردم. کتابخانه شده بود پناه، گاهم. جایی که آدمها نگاهت نمیکنند، قضاوت نمیکنند، و تو میتوانی بین قفسهها گم شوی. آن روز باران نمنم میبارید. میخواستم از خیابان رد شوم که ناگهان فرهاد مقابلم ظاهر شد. با همان نگاه، با همان صدایی که سالها دیوانهاش بودم و حالا هیچ احساسی را در من بیدار نمیکرد. احوالپرسی کرد و پاسخش را دادم. میخواستم از کاری که مادرش با زندگیام کرده بود به او بگویم؛ ولی ارزشش را نداشت.1 امتیاز
-
کمی نزدیکتر شد، نه فیزیکی، ذهنی. - من میتونم بگم بمون. میتونم بگم… من دوستت دارم و اینجا میتونیم ادامه بدیم؛ اما عشق…اگه آزادی رو از آدم بگیره، دیگه عشق نیست، اسارته. من گریه میکردم، بیصدا، همچون نمنم بارانی که از شیشه پایین میچکد. و او ادامه داد: - ماه خانم... تو باید برگردی. چون اینجا، هر چقدر هم امن و زیبا، باز هم یه زندانه. یه زندان طلایی. من نمیتونم تو رو توی چیزی نگه دارم که انتخاب تو نیست. تو هیچوقت نخواستی توی خوابی اسیر بشی و خوشبختی رو توی خواب تجربه کنی. آهستهتر و عمیقتر گفت: - تو رو به اجبار به این خواب تبعید کردن. حالا که خاتون میگه میتونه طلسم جادویی رو باطل کنه و تو رو بفرسته به زندگی واقعیت، پس نباید درنگ کنی. اشکهایم بیمحابا از چشمانم سرازیر میشدند و او ادامه میداد: - تو باید برگردی؛ چون آدمهایی که درد کشیدن نباید فرار کنن. بلکه باید انتخاب کنن. و تو… لبخند زد و احساس کردم همزمان با من چشمان او هم اشکبار شد. - و تو از اون آدمهایی هستی که حتی تاریکی واقعی هم نمیتونه خاموششون کنه. اشکهایم روی انگشتانش چکید. بیخیال اشکهای خودش. صورت غرق در اشک مرا پاک میکرد. آرام ادامه داد: - و اگر قرار باشه دوباره همدیگه رو ببینیم، در واقعیت، در آینده، در جایی که هیچ طلسمی نباشه، اون دیدار، حقیقیتر از هر خوابیه. لبخندش محو نشد وقتی میگفت: - اما اگر قرار نباشه… باز هم حق زندگی واقعی از تو گرفته نمیشه. تو شایسته زندگیای هستی که انتخاب کرده باشیش. دستش را فشردم و بغضآلود مابین گریهام گفتم: -مازیار… میترسم. لب زد: - میدونم. صورتش آرام، چشمهایش خیس اشک. ادامه داد: - ولی ترس، دلیل خوبی برای موندن توی خواب نیست. سکوت. بوی دود شمعها. قلبهایی که زیر پوست میتپیدند. و او در نهایت گفت: - عشق ما... و من توی این خواب، واقعی بودم. تو هم همینطور. و هیچ جادویی نمیتونه این رو از بین ببره. این رو هیچوقت فراموش نکن ماه خانم. نور چشمهایش لرزید. بعد آرام، خیلی آرام چنان که گویا دارد از روح من جدا میشود، گفت: - حالا بیدار شو. آخرین چیزی که دیدم، لبخندش بود و زمزمهاش: - اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم. نفس عمیقی کشیدم. تمام حرفهای مازیار را قبول داشتم و انتخابم را کرده بودم. درستترین انتخاب را. برگشت به جهنم واقعی، بهتر از ماندن در بهشت خیالیست. و من… در حالی که همهٔ جانم فریاد میزد بمان، چشمهایم را بستم و تاریکی من را در خود کشید. نور سفیدِ تندی از میان پلکهام رد شد... و بیدار شدم.1 امتیاز
-
در ذهنم رستاخیز به پا شده بود. به مازیار چشم دوختم از پنجره به نقطهای دور نگاه میکرد. جایی که نور با تاریکی ادغام میشد. لب زدم: - مازیار این همهش یه خواب بود؟ صدایش آرام بود؛ ولی آنقدر جان داشت که دلم را تکان دهد. به پیرزن اشاره کرد و گفت: - خاتون گفت انتخاب با توئه ماهوا... میتونی توی این خواب بمونی. پیش من. در دنیایی که مصنوعیه و از لحاظی از دنیای واقعی برای تو امنتره و از لحاظی از دنیای واقعی برات خطرناکتره. این را گفت و نفسش را آهسته بیرون داد. به من نگاه کرد. نگاهی که نه درخواست بود، نه خواهش، نه التماس. فقط حقیقت بود. اشک از چشمم چکید. مازیار دستم را گرفت. با لرزش گفتم: - پس من تمام این مدت خواب بودم... خانواده جدیدم، زندگی خوب و خوشبختیم، حتی تو مازیار... تو هم واقعی نیستی؟ پیرزن به جای او پاسخ داد: - اون بخشی از رویاست که آرزوش رو داشتی؛ اما اگه خوب نگاه کنی، از تو واقعیتره. چون عشقیه که تو آفریدی. دستهام میلرزیدند. نمیدانستم باید بخندم یا فریاد بزنم. -پس من دارم یه دروغ رو زندگی میکنم؟ پیرزن آهی کشید. - دروغ نیست دخترم. رویاست. گاهی رویاها، مهربونتر از بیداریان. من قدرت برگردونت و شکستن طلسم رو دارم و حالا دو راه داری: یا بمونی و این رویا رو تا همیشه ادامه بدی، با همهی ترس و وهمها و عشقت... یا بیدار شی و برگردی به زندگیت. به جایی که درد هست؛ اما حقیقت هم هست. به مازیار خیره شدم و خطاب به پیرزن پرسیدم: - اگه بمونم، این عشق همیشه زندهست؟ پیرزن آرام پاسخ داد: - تا وقتی بخوای بله؛ ولی بدون، هرچقدر هم که زیبا باشه، تو فقط تماشاگر دنیایی هستی که مال تو نیست و فقط یه خوابه. قلبم شکست. صدای شکستن قلبم را به وضوع شنیدم. پیرزن ادامه داد و حقیقتی را به من گفت که از شنیدنش جانی دوباره گرفتم: - طلسم جادویی دقیقاً از روزی شروع شد که شبش با فرهاد بهم زدین. یعنی دقیقاً قبل از فوت پدرت... و ممکنه برات گیج کننده باشه؛ ولی هرچی خاطرهی بد این اواخر داری همهاش توی خوابت اتفاق افتاده و یه وهم بیشتر نبوده. قلبم از شنیدن حرفهایش لرزید. اشکهایم لحظهای در چشمم خشک شدند و گفتم: - یعنی بابام زندهست؟ سرش را به معنی تأیید تکان داد و من از اینکه مادر فرهاد با من چنین کاری کرده که رنج از دست دادن پدرم را به چشم ببینم، وجودم نسبت به او و پسرش پر از حسِ نفرت نه، بلکه احساسی همچون انزجار شد. آنها حتی لیاقت نفرتم را هم نداشتند. ته دلم خوشحال بودم که پدرم زنده است و برمیگردم پیشش؛ ولی جدایی از مازیار را چه کنم؟ چطور با دردش کنار بیاییم؟ مازیار لبخندی خیلیخیلی کمرنگی زد و و گویی که با خود سخن میگوید گفت: - عجیب نیست. همیشه فکر میکردم آدم وقتی عاشق میشه، یهجورهایی از واقعیت جدا میشه؛ ولی فکر نمیکردم اینقدر به معنی واقعی کلمه _ literal باشه. و من در اوج بغضم، باز هم خندیدم. فلسفه چیزی نبود که مازیار از آن دست بردارد، حتی وقتی دنیا تکهتکه میشود. سپس به من نگاه کرد و گفت: - به نظرم… انسان وقتی آزادانه انتخاب میکنه، بزرگترین شکلِ خودش رو تجربه میکنه.1 امتیاز
-
مازیار هم کنارم مینشیند. و پیرزن خطاب به من میپرسد: - میدونی چرا اومدی اینجا؟ همچون کودکی بیخبر که وقتی از او سؤالی میشود به مادرش نگاه میکند، من نیز به مازیار نگاه میکنم. او آرام و با اطمینان چشمانش را باز و بسته میکند و به من جرأت حرف زدن میبخشد. - دقیق نه؛ ولی میخوام بدونم... چرا همهچیز اینقدر شبیه رویاست. چرا چیزایی میبینم که واقعی نیستن و اون زندگیای که داشتم رو مطمئنم داشتم، پس چرا اثری ازش نیست و... . هنوز سؤالاتم ادامه داشتند که پیرزن با نگاه نافذش گفت: - چون تو واقعاً توی رویا زندگی میکنی، ماهوا. منظورش چه بود؟ در یک لحظه عصبی شدم و گفتم: - منظورتون اینه که من یه بیمار روانی هستم و توی خیالاتم زندگی میکنم؟ لبخند زد. از آن لبخندهایی که نیمهاش هولناک و نیمهی دیگرش آرامشبخش است. - خیالاتت نه، تو توی یه خواب زندگی میکنی. گیج و مشکوک نگاهش میکردم که گفت: - یه خواب پر از وهم... خوابی که جادو برات بافته. خشکم زد. چه جادویی؟ از چه حرف میزد؟ نگاه کردم در چشمهایش، سیاه و براق، گویا تهِ چاهی باشد که پر از ستاره است. - میشه واضحتر صحبت کنید؟ یا حداقل کامل؟ به مازیار نگاه کردم که آرام نشسته بود. حرفم را ادامه دادم: - حرفتون رو کامل بزنید. با کمکم گفتنش دارین زجرکشم میکنین... من الآن هزارتا فکر توی سرم میچرخه... لطفاً... . اشکم روی گونهام چکید و مازیار دستش را روی دستم گذاشت. گرمای دستش به من آرامش کوتاهی القا کرد؛ ولی جانم درحال بالا آمدن بود. من گیج بودم. پیرزن از چه خواب و جادویی صحبت میکرد؟ لب زدم: - من... خوابم؟ لبخندش عمیقتر شد و گفت: - حالا که میخوای همه چیز رو کامل بدونی پس میگم. بله تو خوابی؛ اما نه هر خوابی. طلسمی تو رو بین دو جهان نگه داشته. زنی که از عشقِ پسرش میترسید، با جادویی تورو به خوابِ زندهای فرستاد. دنیایی ساخت که هم ترسناک بود، هم شیرین... چون هر دو، بخشهای وجود خودِ تو بودن. پیرزن که حرف آخرش را زد، گویا هوا یکباره سنگین شد. حتی نور شمعهای اتاق هم لرزید. همچون قلبی که نمیداند باید آرام شود یا بشکند. اگر حرفهایش حقیقت داشته باشند پس... در ذهنم همه چیز کنار هم گذاشته شد... با چشمانی پر اشک لب زدم: - مادر فرهاد؟ پیرزن آرام گفت: - بله کار اون زنه. چون میخواست تو رو از پسرش دور کنه. قصد کشتنت رو کرد؛ اما با طلسمی که با کمک یک جادوگر انجام داد، تو نمردی، بلکه توی یه خواب گیر افتادی. من نشسته بودم و مازیار کنارم؛ اما فاصلهای بین ما افتاده بود که نه از جنس زمین بود، نه از جنس زمان… بلکه از جنسِ سرنوشت بود.1 امتیاز
-
من در فکر او بودم و او گفت: - من فکر میکنم دنیا یه تکه خواب خداست، و ما فقط تصویرهای گذرای اونیم. من نیز همین ذهنیت را داشتم و در یک لحظه بیفکر گفتم: - شاید برای همینه که هیچچیز موندگار نیست. او آرام پرسید: - ماهوا تو باور داری عشق میتونه همه چیز رو درست کنه؟ من نیز سؤالی پرسیدم: - تو چی؟ تو باور نداری؟ دستم را محکمتر گرفت و قدمهای آرامتری برداشتیم که گفت: - باور دارم؛ ولی ازش میترسم. چون عشق هم مثل خواب، ممکنه تموم شه و بیدار شی وسط هیچی. حرفش تهِ دلم نشست؛ ولی نمیدانستم چرا با همهی حرفهای فلسفی و ترسناکش، وقتی کنارم بود احساس آرامش میکردم. یک جور امنیت غریب. گویا هیچ اتفاق بدی نمیتوانست برایم کنار او بیفتد. من دوستش داشتم و نمیتوانستم انکار کنم که او اولین انسان درستی است که تا آن لحظه دیده بودمش. مازیار تنها کسی بود که نه غمهایم را قضاوت کرد و نه با ترحم نگاهم کرد؛ بلکه فقط غمهایم را دید و فهمید. در همین حین که کنار دریاچه قدم میزدیم به خانهای در دل جنگل کوچک کنار رودخانه رسیدیم. آنقدر غرق صحبت بودیم که نفهمیدم چطور به آنجا رسیدیم. ایستادم و از او پرسیدم: - چرا اینجاییم مازیار؟ انکار نمیکنم، در یک لحظه هزاران فکر در سرم گذشت. مازیار آرام با لحنی که برای اولین بار غم داشت پاسخ داد: - بعد اینکه درمورد هردو زندگیت برام گفتی. هیچ چیز با عقل و منطق جور در نمیاومد. پس من دنبال روشن شدن حقایق گشتم و به اینجا رسیدم. اینجا کسی زندگی میکنه که میتونه جواب ابهامات توی ذهنت رو بهت بده. این را گفت و ناچاراً بی آنکه بدانم داخل آن خانه جنگلی چه چیزی انتظارم را میکشد، همراهش رفتم. درب خانه باز بود و بیاجازه وارد شدیم. صدای عصایی روی پلههای خانه پیچید. بوی اسپند و خاک نمخورده توی هوای خانه پخش بود. مازیار کنارم ایستاده بود؛ ولی احساس میکردم صدای نفسهایم از هر صدایی در دنیا بلندتر است. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. قلبم محکم میزد. گویا چیزی درونم میخواست از پشتِ قفسه سینهام فرار کند. پیرزنی با موهای تماماً سفید که لباسی محلیِ بلند و سبز تنش بود با عصای در دستش از پلهها پایین آمد و گفت: - بشین دخترم. منتظرت بودم. در فضای خانهاش لوازم خاصی نبود. روی قالی کهنهای نشستم. نگاهش نمیکردم، فقط به بخار نفسهایم خیره بودم.1 امتیاز
-
*** بعد از روزی که همه چیز را به او گفتم دیگر هم را ندیده بودیم. تا اینکه امروز پیام داد: « لطفاً بیا کنار دریاچه، یه موضوع مهمی رو باید بهت بگم.» و حالا کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بودیم. لحظاتی را در سکوت همدیگر را تماشا کردیم. دلتنگیام با نگاه کردنش رفع نمیشد، دلم صدایش را میخواست، میخواستم حرف بزند، مثل همیشه. پس بیتردید به او گفتم: - گفتی موضوع مهمی هست، پس حرف بزن لطفاً. موضوع برایم اهمیتی نداشت، من میخواستم صدایش را بشنوم. گوشهایم برای شنیدن یک لحظه صدایش جان میدادند. آرام از جایش بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم و از جایم بلند شدم. میدانستم میخواهد قدم بزنیم. و خودش هم همین را تایید کرد و گفت: - بریم توی راه، صحبت میکنیم. نمیدانستم راهِ کجا، و برایم اهمیتی هم نداشت، من به او اعتماد داشتم. مازیار تنها کسی بود که وقتی فهمید من از دنیای دیگری آمدهام، به جای انکار کردن، پذیرفت. همانطور که دست در دست هم قدم میزدیم، مدام برمیگشت و به من نگاه میکرد. که طاقت نیاوردم و پرسیدم: - تو چرا انقدر همیشه عمیق نگاهم میکنی؟ لبخند زد. و لبخندی که از نیمرخ صورتش دیده میشد جذابتر بود. یا شاید هم من عاشقتر شده بودم. - تو سکوتت حرف میزنه و خب بعضی حرفا رو باید فقط با چشم شنید. من نیز لبخند زدم. مازیار همیشه یک راهی پیدا میکرد که حرفهایش عجیب باشند. گاهی فقط با یک جمله، کل ذهنم را میبرد به جایی که تا حالا نرفته بودم. درحالیکه کنار دریاچه به مقصدی نامشخص قدم برمیداشتیم، باد سردی میآمد و برگهای خشک روی آب میچرخیدند. مازیار آرام شروع به صحبت کرد: - میدونی ماهوا، آدم وقتی میترسه، یعنی هنوز امید داره. ترس فقط نشونهی زنده بودنه؛ ولی وقتی حتی از ترسیدن هم خسته شی... اونوقته که مردی. نگاهش کردم. موهایش کمی پریشان شده بودند و نورِ خورشید از لای شاخههای درختانی که دریاچه را احاطه کرده بودند، افتاده بود روی صورتش. آرام همچون او پرسیدم: - تو از چی میترسی؟ مکث کرد. و سپس گفت: از اینکه یه روز بیدار شم و بفهمم هیچکدوم از اینا واقعیت نداشته. لبخند زدم. آن موقع هنوز نمیدانستم چقدر به همان جملهاش نزدیکم. گاهی فکر میکردم مازیار دنیا را جور دیگری میبیند. برایش همهچیز معنا داشت. صدای پرنده، افتادن برگ، حتی سکوت بین دوتا جمله. او یک اگزیستانسیالیست به تمام معنا بود. از دیدگاه او زندگی بیمعنا بود، مگر آنکه خود شخص به آن معنا بدهد.1 امتیاز
-
با صدایی که گویا از عمق استخوانهایم بیرون میآمد گفتم: - مازایار من آدمی نیستم که همیشه ثابت بمونه. ذهنم، دنیام، گاهی فرو میریزه. گاهی از شدت حال بد خاموش میشم. گاهی... نه، نمیشه مازیار ما باهم نمیتونیم هیچ چیزی رو شروع کنیم؛ چون توی زندگی من، اصلاً مشخص نیست چی واقعیه و چی غیرواقعی. بی حرف، آرام دستانم را گرفت که احساس امنیت کردم و ادامه دادم: - من برات هیچ چیز نمیتونم باشم. نه دوست، نه معشوق، نه حتی یه آدم معمولی. به عمق چشمانش که قفل چشمانم بودند نگاه کردم و لرزانتر از قبل گفتم: - من مُدام توهم میزنم... من یه زندگی دیگه داشتم، الآن یه زندگی دیگه دارم، نمیدونم چطور... میفهمی مازیار من نمیفهمم چی به چیه. هنوز صامت به من خیره بود. با تمام حال بد درونم، نسبت به او احساس بدی نداشتم، حتی سکوتش برایم نشانه خوبی بود. او ساکت بود؛ چون میخواست مرا بفهمد. میدانستم حرفهایم بی سر و ته هستند. من میترسیدم همانطور که زندگی گمشدهام را از دست دادم، روزی این زندگی را هم از دست بدهم و مازیار کنار خودش نگاه کند و ببیند کسی که کنارش است فقط سایهایست از من. میترسیدم از خودم و وهمهای عجیبم. انتظار داشتم عقب بکشد؛ اما او آرام جلو آمد، نه به اندازه آغوش، فقط یک قدم. همچون همیشه با اطمینان گفت: - ببین ماهوا من نمیدونم داری از چی صحبت میکنی؛ اما تو همین که هستی کافیای. من آدم کاملی نیستم، تو هم نیستی. هیچکس نیست. میخواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که دستانم را محکمتر فشرد و گفت: - اما تو اولین آدمی هستی که واقعاً جرات کردی خودت باشی. همین برای من ارزشمنده. بارش باران شدیدتر شده بود و بارش اشکهایم بند آمده بود. آرام گفتم: - میترسم یه روز از انتخاب من پشیمون شی. مازیار لبخند تلخی زد. از آنهایی که گویا خودش هم زخمی دارد. - من از آدمایی میترسم که هیچوقت نمیگن چی تو دلشونه. ماهوا تو میلرزی؛ ولی حقایق رو میگی. این از هزار تا پایداری مهمتره. سپس چند لحظه به صورتم نگاه کرد و آرام گفت: - اجازه میدی کنارت بمونم؟ نه برای نجات دادن، برای شریک شدن؟ و من برای اولینبار در زندگی، نه از عشق ترسیدم، نه از بودن. فقط گفتم: - آره حتماً. فقط ازم نخواه همیشه قوی باشم. او لبخند زد و گفت: - من آدمی نمیخوام که همیشه قوی باشه. من آدمی میخوام که واقعی باشه. و تو… واقعیترین آدمی هستی که دیدم. و درست در همان بارانِ سرد، رابطه ما وارد مرحلهای شد که عشق در آن فقط حس نبود، مسئولیت بود، صداقت بود، شجاعت بود. و سپس با تمام احساسم ثانیهای نگاهش میکنم و میگویم: - فکر کنم دیگه بتونم همه چی رو بهت بگم. سرش را آرام تکان داد و با چشمانش به من اطمینان داد که انتخابم درست است. و من لب گشودم: - مازیار من… من انگار از یه زندگی دیگه اومدم. یه زندگی پر درد… یه جایی که انگار هیچوقت خوشحال نبودم... . گفتم. همه چیز را گفتم. آنقدر که صورتم غرق اشک شد و دلم با یادآوریشان غرق خون.1 امتیاز
-
من؛ اما بدنم مثل آبی بود که روی آتش گذاشته اند؛ از بیرون آرام، از درون جوشان. ذهنم در آن لحظه همچون درِ یک انباری تاریک، بیاجازه باز و بسته میشد. تصاویر، صداها، خاطراتی که فکر میکردم دفنشان کردهام، یکییکی از خاک بیرون میآمدند. چیزهایی که مازیار نمیدانست. چیزهایی که اگر میفهمید، شاید همان آرامش را از من پس میگرفت. از جایم بلند شدم و لب زدم: - بریم قدم بزنیم. سرش را تکان داد و همراهیام کرد. با آرامش از مطب زدیم بیرون و در پارک کنار مطب قدم زدن را شروع کردیم. آسمان میغُرید و گواه باران میداد. کمکم داشت شب میشد. نور پارک کم بود و سکوت سنگین. مازیار میگوید: - تو هنوز از اینکه من ازت یه چیزایی رو پنهون کردم، ناراحتی؟ او که چیزی را پنهان نکرده بود. چه معنی داشت از روز اول بیایید بگوید من یک دخترعمو دارم که اختلال دارد و ممکن است برایمان دردسرساز شود! نفس عمیقی میکشم و میگویم: - نه مازیار… من از این ناراحتم که منم یه چیزی رو پنهون کردم. دلم نمیخواست این حجم از تاریکی را وسط رابطهای که تازه داشت جوانه میزد بریزم. او ایستاد. دستانش را در جیب کت بلند مشکیاش فرو برد و مستقیم نگاهم کرد. نگاهی نه از جنس سرزنش، نه از جنس سوءظن؛ بلکه از جنس فهم. باران نمنم شروع به باریدن کرد. از آن بارانهایی که گویا آسمان نه میبارد، بلکه گریه میکند. قدم زدیم. قدمهای بیقرارم خاک نرم را شیار میزد. دلم میخواست فرار کنم. نمیدانستم از او یا از خودم. وسط پارک آلاچیقی بود به سمتش رفتیم و ایستادیم. مازیار نزدیکتر آمد. موهایش خیس شده بود و سفیدی لابهلای موهایش به چشم نمیآمد. آرام پرسید: - ماهوا جان، من اینجام، با تو... کنار تو. حرف بزن لطفاً. حرفش نیمهکاره ماند، چون اشکهایم بیاجازه ریخت. او نزدیک شد، نه برای لمس کردن؛ بلکه برای اینکه بهتر بفهمد. همان فاصله امن، همان احترام. و همین احترام باعث شد بغضم بشکند. چشمانم را روی هم فشار دادم و گفتم: - مازیار… من یه چیزهایی رو نمیتونم کنترل کنم. چیزایی که توشون مقصر نیستم؛ ولی باعث میشن حس کنم آدم ناقصیام... یه چیزهایی هست که نمیدونم چطور اتفاق افتادن و حتی دارن اتفاق میافتن. با دیدن اشکهای من، چشمهای او هم زلال و اشکآلود شده بود؛ ولی نگاهش را از من نگرفت. و با لحنی اطمینان بخش گفت: - هرچی هست، من اینجام ماهوا. نفس کشیدم؛ اما هوا وارد ریههایم نمیشد. دستهایم را مشت کردم.1 امتیاز
-
اشکهایم بند میآیند و حیرت و غم سرتاسر وجودم را میگیرد و زیر لب زمزمه میکنم: - یعنی تو و الهام... زن و شوهر نیستین؟ چشمانش را آرام باز و بسته میکند و میگوید: - معلومه که نه. اگه به حرف من اعتماد نداری میتونی از بررسی شناسنامه جفتمون که مجردیم تا دیانای ماری که دخترعمومه و سؤال و جواب از خانوادهام پیش بریم. با بغض نگاهش میکنم. مازیار به من دروغ نگفته است؟ یعنی الهامی که مدتیست تراپیستش هستم و از عشق خودش به شوهرش و از بیمهری شوهرش مینالید، زن مازیار نیست؟ احساس میکردم از شدت درد و رنج از درون درحال متلاشی شدن هستم. مازیار حقیقت را میگفت میدانستم. گرچه این را نمیدانم چطور؛ ولی به مازیار اعتماد و باوری عمیق داشتم. سپس بعد از اینکه ماجرای خودش و الهام را برایم شفاف کرد. بی هیچ درنگی دستم را گرفت و گفت: - میخوام مابقی عمرم رو با تو بگذرونم. اشک در چشمانم جمع شد، نمیتوانستم این لحظه را در خواب حتی تصور کنم. عمیق نگاهم کرد و با آرامش پرسید: - نظرت چیه خانمِ زیباتر از ماه؟ نمیتوانستم انکار کنم، در لابهلای هر خوشبختیای که در این زندگی جدید نصیبم میشد، من بدبختیهای زندگی قبلی و گمشدهام یادم میآمد. فرهاد و ساز مخالف خانوادهاش جلوی چشمانم آمد. هنوز بغض دارم. زبانم را روی لبهای خشکم میکشم و میگویم: - خب نظر من چه اهمیتی داره، اگه یه وقت خانوادت منو نخوان. مازیار باز هم نگاهِ عمیقش را حوالهام کرد و گفت: - توی این قرن، دیگه پسری که منتظر بمونه مادرش براش یکی رو انتخاب کنه و بعد با زنِ انتخابی مادرش، بره زیر یه سقف و با زنی که نمیشناسه و رسماً یه غریبهس، تشکیل خانواده بده؛ قطعاً یه احمقه! در سکوت بغضآلود نگاهش میکنم که میگوید: - ولی من تو رو از اعماق وجودت میشناسم و مطمئنم از احساسم نسبت به تو... و میخوامت ماهوا. چشمانم را لحظهای روی هم میفشارم. کاملاً باورش دارم. دربارهی الهام و ماری، مازیار تقصیری ندارد. واقعاً از ته قلب خوشحال هستم که مازیار به من دروغی نگفته است. چشمانم را باز میکنم. او هم منتظر خیرهی صورتم است. حالا که همهی حقایق زندگیاش را به من گفته است، پس دیگر وقتش رسیده که من هم از حقایق زندگیام برایش بگویم. زندگیای که بعد از این همه مدت، هنوز نفهمیدم اصلی بود یا فرعی. مازیار مهربانتر شده بود و نزدیکتر؛ ولی هنوز همان فاصله ملایم را نگه میداشت. گویا نمیخواست رد پای سنگین روی باغچه روح من بگذارد.1 امتیاز
-
دلم میخواست فریاد بکشم و بگویم؛ اما من که گناهی ندارم... اشکهایم سُر خوردند. الهام دست دخترکش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. من ماندم با مازیاری که نامرد از آب در آمده بود و اشکهایی که بی محابا روی صورتم سُر میخوردند. مازیار به سمتم آمد که آرامم کند؛ اما بیتابانه روی صندلی فرود آمدم و گریه کردم. با صدایی که میدانستم تمام اهالی ساختمانی که مطبم در آن بود میشنیدند. مازیار گفت: - آروم باش ماهوا... لطفاً آرومِ جونم، آروم باش. او را پس زدم و با گریه فریاد کشیدم: - برو پیش زنت. گویا یک آن کنترلش را از دست داد که متقابلا فریاد کشید: - الهام زن من نیست. در چشمان سوختهاش خیره شدم و با بغض فریاد کشیدم: - مادر بچهات که هست. ساکت شد و مثل همیشه عمیق به من نگاه کرد. چشم از او گرفتم. گریهام شدت گرفت، حالم بد بود خیلی بد. من تمام عمرم زجر کشیده بودم و شکنجه روحی و جسمی شده بودم. ناخودآگاه بارها و بارها بر سر و صورتم کوبیدم که مازیار دستانم را گرفت و محکم در آغوشش نگهم داشت. نمیدانم چه تصوری از من در ذهنش در آن لحظه داشت؛ ولی من دیگر تاب تحمل هیچ چیز را نداشتم. مازیار عصبی گفت: - چرا میزنی توی سر و صورت نازت ماهوا؟ چیزی نگفتم. در واقع چیزی برای گفتن نداشتم جز یک عالم دردِ تلنبار شده روی قلبم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: - وقتی اون الهام لعنتی بهت سیلی زد، باید میزدی دهن و دماغش رو یکی میکردی. درمیان گریههایم با صدایی که تحلیل رفته بود زیر لب نالیدم: - من.. من نمیتونم جلوی یه بچه چهار ساله، دست روی مادرش بلند کنم که تا وقتی بزرگ بشه این وحشت رو یادش بمونه. مازیار نفس عمیقی در موهایم کشید و سرم را بوسید و با صدای آرامی گفت: - ببین تو چقدر ماه و مهربونی که بهخاطر حضور یه بچه از حقت دفاع نکردی و الهام چه آدمیه که رعایت خواهر کوچولوی خودش رو هم نکرد و جلوش همچین رفتاری کرد. لحظهای احساس میکنم شاید اشتباه کلامی باشد. یا شاید هم من اشتباه شنیده باشن. با بغض و حیرت میپرسم: - خواهر کوچولوش؟ مازیار صندلی را جلو میکشد، مینشیند و با لحنی آرام شروع به گفتن میکند: - الهام دخترعموی منه. ماری هم همینطور. چهار سال پیش، وقتی خانوادگی توی یه ماشین بودن، تصادف کردن و عمو و زنعمو از دنیا رفتن. ماری فقط چند ماهش بود. به سر الهام ضربه بدی خورده و بعد از اون اتفاق، الهام کلاً رفتاراش تغییر کردن، حتی تا خارج کشور هم بردیمش، برای بهبودش خیلی تلاش کردیم؛ ولی به نوعی اختلال دچار شده که ذهنش هر طور دلش بخواد برداشت میکنه و همون رو هم مایله زندگی کنه، درغیر این صورت میشه ماجرای امروز.1 امتیاز
-
*** چهل و پنج دقیقه بود که با الهام صحبت میکردم. دیگر داشت تایم صحبتمان تمام میشد؛ ولی هنوز میخواستم به او نکاتی را بگویم تا با رعایتشان فکرش را آزادتر کند؛ ولی دخترش ماری مدام بیقراری میکرد. از طرفی مازیار پیام داد که: «رسیدم، دارم میام بالا.» آنقدر از رسیدنش ذوقزده بودم که نفهمیدم چطور به الهام گفتم: - الهام جان عشقم اومده دنبالم، جلسه امروز همینجا تمومه. بقیه حرفها بمونه برای نوبت بعدی. آرام لبخند زد و گفت: - باشه پس خانم دکتر، شما به عشقتون برسید و من به دخترکم. از جا بلند شدیم و پیش از آن که از اتاقم خارج شویم، تقهای به در خورد و قامت مازیار پدیدار شد. با ذوق و لبخندی به پهنای صورت خطاب به مازیار گفتم: - چه به موقع رسیدی. که در یک لحظه ذوقم در نطفه کور شد. دخترک پرواز کنان خود را به مازیارم رساند و خود را در آغوشش جای داد. مازیار با چهرهای درهم، که نمیشد از آن حسی را خواند به ما، الهام با خشم و عصبانیت به من و من با حیرت به دخترک کوچک که مازیار را «بابا» خطاب میکرد خیره مانده بودیم. قلبم کند میزد. باز چه بلایی بر سرم آمده بود و قرار بود بیایید؟ قبل از همه الهام به خود آمد و فریاد کشید: - خانم مهرانفر شما با شوهر من؟ آن، قدر از واژه شوهر شوکه شدم که حتی نتوانستم آب دهانم را فرو ببرم. قدمی برداشت به سمتم و گفت: - عشقت شوهر منه؟ مازیار دخترک را در آغوش میگیرد و بلند و با تحکم میگوید: - الهام تمومش کن. نه! او هم الهام را میشناسد هم دخترک را... خدای من اینجا چه خبر است؟ الهام که گویا صدایش را نمیشنود باز خطاب به من میگوید: - من از دردهام به تو گفتم. من تو رو محرم زخمهام دونستم، فکر میکردم یه دکتر روانشناس نه، بلکه یه دوست پیدا کردم. مکث کرد و اشکهایش در لابهلای عصبانیتش سرازیر شدند. نمیدانستم در آن لحظه چه احساسی میبایست داشته باشم. مازیار زن و بچه داشت و به من نگفته بود؟ چرا؟ چرا هر مردی وارد زندگیام میشود اینگونه از آب در میآید؟ الهام وای... الهام مرا مقصر خرابی زندگیاش میپنداشت. الهام به طرف منی که در چنگ افکارم افتادم بودم، حملهور شد و فریاد کشید: - میکشمت زنیکه بیشرف. سیلیاش روی گونه راستم، سوزشش عمیقی ایجاد کرد و مازیار با عربده نام الهام را صدا زد. الهام بی توجه به مازیار خطاب به من غرید: - خوشبختی منو ازم گرفتی الهی به خاک سیاه بشینی.1 امتیاز
-
پاسخ پیام مراجعی به نام الهام را میدهم و لحظهای غرق زندگیِ الهام میشوم. او دیوانهوار عاشق همسرش بود و یک دختر 4 ساله هم داشتند. مشکل اینجا بود که همسرش از تولد دخترکش تا کنون بنابر دلایلی که خودش هم نمیتوانست بفهمد، از آنها فاصله گرفته است. میگفت 4 سال است که حسرت یک لبخند و روی خوش از همسرش روی دلش مانده است. آنها دخترعمو و پسرعمو هستند و طلاق نگرفته اند تا مبادا دخترکشان با احساس اینکه بچهی طلاق است بزرگ نشود. دوبار باهم ملاقات کرده بودیم. زن جوان و زیبایی بود. در سی سالگیاش چشمان آبی و موهای بلوندش میدرخشیدن. گاهی احساس میکردم درگیر پارانویا است، چون رفتارهایش گاهی نامتعادش میشدند؛ ولی آنقدر غمهایش عمیق و خودش معصوم بود که این شک در ذهنم کمرنگ میشد. نوبت بعدی را برای فردا مشخص میکنم و قرار میگذاریم در مطبم هم را ببینیم. در همین حین دلوین بدون در زدن، سراسیمه وارد اتاقم میشود که سریع میگویم: - مگه طویلهس؟ به سمتم می آید و در کمال پر رویی میگوید: - بله که طویلهس، اتفاقاً گاوشم تویی! چپچپ نگاهش می، کنم که میگوید: - پاشو ماه... آماده شو بریم پایین، مهمون داریم. گیج و بیخبر میپرسم: - مهمون؟ با خونسردی میگوید: - آره، خواستگار اومده. چشمانم درشت میشوند و میگویم: - چه بی خبر! حالا واسه کی اومدن؟ گیج نگاهم میکند که میگویم: - میگم واسه من اومدن یا تو؟ به سمت کمدم می رود و از کمدم لباسی بیرون میکشد و با خونسردی نیشخندی میزند و میگوید: - واسه هیچکدوم باو. واسه مامان اومده! شدت تعجبم روی هزار میرود. - چی؟ بابا کجاس؟ با آرامش میگوید: - همونجا توی پذیرایی با مهمونها نشسته چای و شیرینی میخوره! با حیرت میگویم: - به همین سادگی؟! نیشش شل میشود و میگوید: - چیزی نیست که، فقط اومدن خواستگاری زنش! پیش از آن که چیزی بگویم، اضافه میکند: - گویا یارو از اون قدیما دلباخته مامان بوده بعد بدون خواستگاری با خانواده رفته خارج و الآن که برگشته فیلش یاد هندستون کرده. دهانم باز مانده بود. - یعنی تا الآن ازدواج نکرده؟ دلوین لباسی را سمتم میگیرد و میگوید: - گویا که نه و توقع هم داشته مامان ما هم مجرد میمونده، درحالیکه مامان اصلا خبر نداشته یارو بهش علاقهمنده! با خنده گفتم: - الآن هم که بد، دهنش سرویس شد. او هم خندید و گفت: - چه جورم! وقتی بابا گفت بنده همسرشون هستم و دستش رو فشرد، قیافهاش دیدنی بود. غش خندیدم و گفتم: - باید میبودم و این صحنه رو میدیدم. سپس لباس انتخابی دلوین را پوشیدم و باهم پایین رفتیم. طرف که مردی پنجاه ساله بود، با مادر و خواهرش رسماً برای خواستگاری آمده بود. چشمم که به موهای سفیدش افتاد، یاد تارموهای سفید لابهلای موهای مازیار افتادم. و دلم برای موهایش پر کشید. نمیدانم چطور؛ ولی به طرزی عمیق دلبستهی او شده بودم. با فکر به اینکه دیگر مازیار را دارم، دیگر یک خانواده خوب دارم و بهتر است باور کنم که به یک دنیای دیگر و یک زندگی دیگر رفتهام و نجات یافتهام، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.1 امتیاز
-
حرفهایش کاملاً درست و منطقی بودند. گمان نمیکردم کسی پیدا شود که مغزش تا این حد دقیق به همه چیز بپردازد. لحظهای چیزی به ذهنم رسید و به زبان آوردمش: - مازیار آشنایمون خیلی عجیب بود مگه نه؟ میخواستم از زاویه دید او به آشنایی عجیبمان برسم. نفس عمیقی کشید و گفت: - آره خیلی، اینکه هم رو میشناختیم با اینکه نمیشناختیم عجیبترش کرده بود. لب زدم: - هر چی دربارهش فکر میکنم به نتیجه نمیرسم. عمیق نگاهم کرد و گفت: -منم همینطور و این اولین باره که از به نتیجه نرسیدن، خوشحالم. بی مکث پرسیدم: - چرا؟ او هم بی هیچ مکثی پاسخ داد: - چون میترسم نتیجهاش، چیزی نباشه که میخواهیم. لحظهای احساس ترس، غم و سرمای سخت تنهایی و بیکسی درون قلبم خودنمایی کرد. وقتی دید چیزی نمیگویم گفت: - ماهوا… تو از اون آدمهایی هستی که سکوتشون بیشتر از حرف زدنشون آدم رو به فکر میبره. سپس آرام پرسید: - زیاد حرف زدم؟ خستهت کردم؟ این نشانه شعور اجتماعی و اوج احترام او به شخص همراهش که من باشم، است و از این بابت بینهایت خشنود بودم که با آدمی همچون او که هم انسان هست و هم فراتر از انسان، آشنا شدهام. آرام میگویم: - اوه نه اصلاً خسته نشدم، بلکه بیشتر مشتاق شنیدن شدم. یا بهتره بگم بیشتر مشتاق خوندن. نگاهش گیج نیست، فقط سؤالیست. ادامه میدهم: - مازیار تو یه طوری هستی که... نمیدونم چطور دقیق توصیف کنم؛ ولی مُدام دلم میخواد مثل یه کتاب بخونمت، یه کتاب قطور که تا آخرین لحظه عمرم تموم نشه. حرفم که تمام شد گویا نگاهش رنگ گرفت. تبسمی روی لبهایش نشست. لحظهای به حرفهایم فکر کردم و با خود گفتم کاش نمیگفتمشان. اگر حالا راجع به من فکر ناجور بکند چی؟ اگر بد برداشت کند چی؟ مستقیماً به طرف گفتم میخواهم تا آخرین لحظهی عمرم داشته باشمت! داشت نفسم بند میآمد که او با آرامش دستش را روی دستم گذاشت و گفت: - از اینکه برات خسته کن نیستم، از صمیم قلب خوشحالم. احساس میکنم حالت چهرهام بهم ریخته است و یک آن از استرسِ زیاد زشتوی عالم شدهام. بیفکر دستم را از دستش بیرون میکشم و شالم را مرتب میکنم و تارهای مزاحم موهایم را پشت گوش میرانم. آب دهانم را فرو میبرم و بیتوجه به حضور او که تمام حواسش به من است، نفس عمیقی میکشم. با چشمان مهربانش مرا نگاه میکند و میپرسد: - خوبی ماه خانم؟ همانند صدای اذان صبح که وقتی از تاریکی میترسم و صدای اذان به من احساس آرامش و امنیت میبخشد، چشمانش همانطور به من آرامش میبخشیدند. - خوبم. آرامش گرفتهام؛ اما از حنجرهام فقط همین یک کلمه بیرون میآید. با خود تصور میکنم شاید از اینکه گاهی در حرف زدن همراهیاش نمیکنم دلخور شود، پس سریع به او گفتم: - لطفاً از اینکه گاهی یهو وسط گفت و گو، کم حرف میشم ناراحت نشو. لحنم آنقدر مظلومانه است که مهربانتر از قبل میگوید: - قربونت برم من... آخه ناراحت بشم که چی؟ میفهممت، تو بیشتر درونی فکر میکنی، تا اینکه بلند واکنش نشون بدی. همین بیشتر باعث شده جذبت بشم. چشمانم در چشمانش و قلبم در صدایش جا میماند. او قربانم رفته بود و من نمیدانستم از ذوق این جملهاش بمیرم یا برای آنکه مستقیماً به من گفته بود جذبم شده است، با شوق بیشتری زندگی کنم... .1 امتیاز
-
مازیار همیشه آنطور راه میرفت که گویا در فکر و اندیشهاش غرق است. قدمهایش حساب شده نبودند؛ ولی چشمهایش یک جایی دور را میدیدند که من نمیتوانستم ببینم. آدمی متفاوت بود، از تمامیِ آدمهایی که دیده و شناخته بودم متفاوتتر. یک نوع تفاوت دلنشین و عمیق. او میگفت فلسفه میخواند؛ ولی من فکر میکردم فلسفه، او را میخواند. بعد از خروج از کتابخانه به کافهای که همان نزدیکی بود رفتیم. درحالیکه از پنجرهی سمت راست میز کوچکمان به خیابانها نگاه میکرد گفت: - خیابونها همیشه چیزی شبیه فیلم نشون میدن. یکی عجله داره، یکی توی فکره… آدمها بیخبر نقش خودشون رو بازی میکنن. سرم را تکان دادم و گفتم: - بعضیا هم خوب نقششون رو بازی میکنن. انقدر که حتی اگه از درون مُرده باشن بازم نقش زندهها رو در حد اسکار عالی بازی میکنن. اشارهام به خودم و امثال خودم بود. و او چه میدانست من چهها از سر گذراندهام. - میدونی ماهوا، بهنظرم ما همه آدما بیشتر از اینکه زندگی کنیم، فقط زندهایم. قاشقم را در بستنی وانیلیِ مقابلم فرو بردم و گفتم: - یه سریا اصلاً نمیدونن برای چی زندگی میکنن. لبخند زد. آن لبخند خاصش، که نه تمسخر بود نه مهربانی، فقط فهم. گویا فهمیده بود هر چه میگویم بازتابی از درون خودم است. - همینش عجیبه. شاید بعضیا هیچوقت بیدار نشن، فقط خیال کنن دارن زندگی میکنن. و گاهی حرفایش مرا میترساند؛ چون نمیفهمیدم دارد از خودش حرف میزند یا از من. هنوز از فکر بیرون نیامده بودم که از من پرسید: - تا حالا به این فکر کردی که شاید زندگی یه خواب طولانیه و مرگ بیداری باشه؟ تکخندهای کردم و گفتم: - چرا اینقدر حرفات شبیه معماست؟ قاشقش را در ظرف بستنی رها کرد و گفت: - اینطوریا هم نیست ماه خانم. فقط حقیقت همیشه سادهتر از چیزیه که میترسیم قبولش کنیم. او هر چقدر بیشتر حرف میزد من بیشتر شیفتهی شنیدن و فهمیدن میشدم. سرم را کمی کج کردم و پرسیدم: - میشه واضحتر بگی؟ سرش را تکان داد و در عمق چشمانم خیره ماند و گفت: - آدما وقتی درد میکشن، فکر میکنن اون درد واقعیه؛ ولی وقتی خوشبخت میشن، میگن نکنه دارم خواب میبینم، انگار خوشبختی همیشه غیر واقعیه.1 امتیاز
-
بیفکر گفتم: - مازیار... من انگار دو تا زندگی دارم، یعنی نمیدونم چطور بگم من... . پیش از آنکه حرفم را تکمیل کنم او گفت: - آدمهایی که گذشتهشون زخمآلوده، همیشه دو تا زندگی دارن. یکی که گذشت، یکی که دارن میسازن. ادامه ندادم؛ ولی حرفش تماماً مختص من بود. در سکوت نگاهش کردم. چطور ممکن بود حرفی، انقدر دقیق روی زخم آدم بنشیند؟ سپس آرامتر گفت: - منم دو تا زندگی دارم ماهوا. اونی که پشت سرم جا گذاشتم… و اونی که دارم تقلا میکنم بهترش کنم. حرفش صادق بود. نه از آن اعترافهایی که آدم برای جلب ترحم میگوید. از آنهایی که وقتی میشنوی، حس میکنی این آدم هم اندازه تو خسته است؛ اما هنوز زنده. کتاب را روی میز رها کرد. و بعد آهسته پرسید: - تو از چی میترسی؟ برای چند لحظه هوای دورم سنگین شد. از کجا فهمیده بود من میترسم؟ با جبر لب زدم: - از… قضاوت شدن. از اینکه یه روز… کسی که دوستش دارم بفهمه من… خیلی چیزا نیستم که باید باشم. آرام سرش را تکان داد و آرامتر گفت: - من اگه کسی رو دوست داشته باشم، بهخاطر چیزایی که هست دوستش دارم، نه چیزایی که باید باشه. آن لحظه… نه عاشقش شدم، نه دلم لرزید، نه جهان زیر پاهایم خالی شد. بلکه برای اولینبار بعد از تمام سالهای عمرم احساس کردم میشود حرف زد، میشود بدون ترس در کمال امنیت حرف زد. میز مطالعهیمان کنار پنجره بود. نور کمرنگ عصر افتاده بود روی شانههایش. او کتاب میخواند، من به او نگاه میکردم و دلم میخواست برای همیشه داشته باشمش، نه مثل تمام فیلمها و رمانها به طرزی عاشقانه برای یک عمر زندگی، بلکه برای اینکه تا روزی که نفس میکشم او را همچون کتابی مقدس بخوانم و هر روز بیشتر از روز قبل تشنهی عمیقتر فهمیدنش شوم. وقتی بلند شدیم که برویم، او گفت: - اگه یه روز خواستی برام از اون یکی زندگی بگی، عجلهای ندارم. هر وقت خواستی، هرچقدر خواستی… من گوش میدم. امروز فهمیدم آماده گفتن نیستی، برای همین نذاشتم ادامه بدی. اینبار نگاهم را دزدیدم تا اشک جمع شده در چشمانم را نبیند. تصور کرده بودم حرفم را قطع کرده؛ ولی او بیشتر از خودم، مرا فهمیده بود. آهی میکشم و میگویم: - شاید… یه روز. البته اگه حوصلهت سر نره. خندید و گفت: - من آدم صبرم، ماهوا. فقط آدم بیحرف رو نمیتونم بفهمم؛ ولی تو… تو پر از حرفی. فقط هنوز راهش رو پیدا نکردی.1 امتیاز
-
*** روز بعد تا بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم به دنبال موبایلم گشتم و به او پیام دادم و صبح بهخیر گفتم. خیلی سریع پاسخ داد: « صبح توام بهخیر. کتابخونهام. اگه راهت افتاد سمتش، من طبقهی دومم.» پیام خشک نبود. صمیمی هم نبود. یکجور «حق انتخاب» در خودش داشت، همان چیزی که مرا آرام میکرد. نمیدانم چرا؛ اما خیلی زود رفتم و خود را به کتابخانه رساندم. نه برای او… برای حس خوبی که کنار او پیدا کرده بودم. طبقهی دوم، پشت یکی از قفسهها ایستاده بود. چشمهایش وقتی مرا دید کمی گرمتر شد؛ اما نه آنقدر که دل بزند. نه آنقدر که احساس کنم «منتظر بوده». درست، اندازه، کافی. جلوتر رفتم و آرام لب زدم: - سلام مازیار. لبخندش عمق گرفت و گفت: - سلام به روی ماهت، ماه خانم. سپس کتابی برداشت و دستش را راهنماییوار به سمتی گرفت و اشاره کرد که بنشینیم. امروز پیراهن قهوهایاش را با چشمانش ست کرده بود و من بیخبر از همه جا، لباسم را همرنگ چشمانش انتخاب کرده بودم. نشستیم و چشمم خورد به عنوان کتابی که دستش بود.«همه میمیرند» اثر سیمون دوبووار. صفحات کتاب را ورق میزند و در یکی از صفحات غرق میشود. صندلیام را نزدیکتر میبرم و طوری مینشینم که همزمان با او، بتوانم بخوانم. «تصور کن کسی هست که هرگز نمیمیرد. قرنها میگذرد، امپراتوریها سر برمیآورند و فرو میریزند، عشقها میآیند و میروند… و او همچنان مانده است؛ اما جاودانگی، چیزی نیست جز سایهای سنگین بر قلبی تنها. ریمون فوسکا همه را دیده، همه را از دست داده، و تنها چیزی که باقی مانده، بیپایان بودن رنج است. هر لبخند، هر اشک، هر دست گرمی که از دست رفته، یک یادآوری است که حتی زندگی هم میتواند شکننده باشد، و مرگ، تنها حقیقتی است که هر چیزی را معنی میبخشد.» به اینجا که میرسیم، میپرسد: - این کتاب رو قبلاً خوندی؟ سرم را به معنی نه تکان میدهم و نگاهم میکند و میگوید: - آدم با خوندن این متن روبهروی یه سؤال نهایی قرار میگیره که اگر هیچوقت نمیمردی، زندگی هنوز ارزش داشت یا فقط بار بیرحمی بود که باید تا ابد تحمل میکردی؟ پس این عمق داشتن حرفهایش همیشگی بود. لبخند کمرنگی روی لبم نشست و گفتم: - به نظرم گاهی زندگی فقط وقتی معنا پیدا میکنه که بدونیم یه روزی تموم میشه. آرام و عمیق نگاهم کرد و هیچ نگفت. میخواستم با او حرف بزنم. بیشتر دربارهی زندگیای که داشتهام و حالا ندارم. احساس میکردم او مرا میفهمد؛ ولی نمیدانستم تا چه حد این احساسم درست و بهجا بود.1 امتیاز
-
اوه! این چای چرا انقدر سرد شده است؟ من که همین چند لحظهی پیش ریختم در فنجان. چطور انقدر زود میتواند سرد شده باشد؟ کلافه نفسم را بیرون میدهم و خسته بلند میشوم و میروم در آشپزخانه و برای خودم یک چای داغ دیگر میریزم. برمیگردم سرجایم مینشینم و چای به دست زُل میزنم به ادامهی بازی. در همین حین داور سوت پایان را به صدا در میآورد و بازیکنها شادیکنان میریزند در زمین. تعجب و حیرت سرتاسر وجودم را میگیرد. چطور ممکن است؟ پیش از اینکه من بروم در اتاق و دوش را ببندم، دقیقه هفتاد بازی بود و الآن نود دقیقه تمام شده و پنج دقیقه وقت اضافه هم گذشته و سوت پایان؟ رفت و برگشتم به اتاق، بیستوپنج دقیقه طول کشیده است؟ برای همین چای سرد شده بود؟ نه! باز هم توهم زدهام. واقعاً من از افتادن این اتفاقات خسته شده بودم. نمیدانم چه خبر است؛ اما خوب میدانم یا یک جای کار میلنگد و یا من یک توهمی تمام عیارم. خستگی و سنگینیام بیشتر شده بود و شانههایم به شّدت درد میکردند. کلافه از جایم بلند میشوم. بهتر است کمی بخوابم تا حالم جا بیایید. السیدی را خاموش میکنم و کنترل را پرت میکنم روی کاناپه. فنجان چایام را هم میگذارم روی میز و بدونِ نوشیدن رهایش میکنم. میروم اتاقم، روی تختم ولو میشوم و میخزم زیرِ پتویم. چشمانم را میبندم و بستن چشمانم همانا و احساس قفل کردنِ کل بدنم همانا. سنگینی شدیدی که گویا کل این خانه رویم فرو ریخته. صدای گریهها و خندههایی هولناک و نامفهوم که نمیشود تشخیصش داد صدای زن است یا مرد؟ تنگی راه نفسم به من احساس نزدیکی مرگ را القا میکرد. هر چقدر تقلا کردم و فریاد زدم راهِ خروجی از این حال نبود. به طرز باورنکردنیای مغزم فعال بود و در ذهنم داشتم این اتفاق را تجزیه و تحلیل میکردم که احتمالاً به فلج مغز یا بختکِ معروف دچار شدهام. بدنم هیچ نوع حرکتی نمیکرد، لبهایم تکان نمیخوردند درحالیکه من فریاد میزدم. صدای خندهها و گریهها باهم ادغام شده بود و صدایی هولناکتر به گوشم میرسید. جوری که برایم کر کننده و غیرقابل تحمل بود، اینبار در دلم فریاد کشیدم: - خـدایا... . و در یک لحظه تمام آن حال سنگینی، خفگی و صداهای هولناک غیب و من آزاد شدم و توانستم چشمانم را باز کنم و نفس بکشم. سریع بلند شدم و روی تختم نشستم. تمام صورتم خیس عرق بود و از ترس میلرزیدم. چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و به خودم دلداری دادم که همهاش یک خواب بود و تمام شد. و این درحالی بود که مغزم میدانست که من حتی خواب نرفتم که بخواهد خواب باشد. نمیدانستم چه بر سرم آمده؛ ولی میدانستم هر چقدر هم خانوادهام مهربان باشند و مازیار دوستداشتنی، باز هم این کابوسها و وهمها در نهایت مرا خواهند کشت.1 امتیاز
-
سرم را بین دستانم میگیرم و کلافه نفسم را بیرون میدهم که یک آن با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت میشوم روی لبهی تخت. وحشت زده سرم را بلند میکنم که چشمم میافتد به درب بازِ کمد. آن همه کشیدمش و کلید را چرخاندم باز نشد الآن چطور باز شد؟ ترس به جانم افتاده بود. میترسیدم باز کابوسهایم تکرار شوند. آهی میکشم و سریع لباسهای بیرونم را با لباسهای خانه عوض میکنم و موهایم را همانطور خسته و بهم ریخته ول میکنم و از اتاق خارج میشوم و میروم به آشپزخانه. سعی میکنم مثبت بنگرم و آرام باشم. به سمت چایساز میروم. چایساز عزیزم بعد از آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده است. لبخند میزنم و یک فنجان از کابینت بیرون میکشم و برای خودم چای میریزم. فنجان را کنار بستهای کارامل خوشمزه در سینی کوچک میگذارم و به سمت هال میروم و روی کاناپه مقابل السیدی مینشینم. سینی را روی میز میگذارم و کنترل را برمیدارم تا خودم را سرگرم کنم. شبکه ورزش پخش زنده فوتبال دارد. آرام شروع به تماشای بازی میکنم. چندسال پیش به شدت فوتبالی بودم؛ ولی دیگر آن ذوق و شوق گذشته را ندارم. دقیقه هفتاد بازی است. لحظات نفسگیری است و تیمی که 5_0 جلو است اگر بتواند این نتیجه را در این بیست دقیقه پایانی حفظ کند عالی میشود. در همین حین که سرم گرم لحظات ناب بازی است، صدای افتادن چیزی از اتاقم میآید. میوی بلندی میشنوم. صدای یک گربه است! خدای من... شاید آلفرد باشد. آه که چقدر دلتنگش هستم. از لحظهای که به این دنیای دیگر آمدهام آلفرد را ندیدهام. از ذوق دوباره دیدنش از جایم میپرم و به سمت اتاق میروم. میبینم چیزی نیست و کامل وارد میشوم. همهی وسایل سرجایشان قرار دارند، پس صدای افتادن چه چیزی به گوشم رسید؟ نه، اثری از آلفرد هم نیست. بیخیال میخواهم از اتاق خارج شوم که اینبار صدای شُرشُر آب از داخل حمام توجهم را جلب میکند. سریع به سمت حمام میروم و آب را میبندم و از حمام خارج میشوم. بدون بستنِ آب از حمام خارج شده بودم و رفته بودم راحت لم داده بودم روی کاناپه و فوتبال میدیدم، اوه لعنتی... من چقدر حواس پرت شدهام تازگیها. اگر دلوین بشنود حتماً میگوید «عامل بحران آب ایران شدیا! باس تحویل ستاد بحران بدیمت تا اعمالِ قانونت کنن» با این فکر لبخندی روی لبم نشست. نفس عمیقی میکشم و از اتاقم خارج میشوم، میروم مینشینم روی کاناپه و تیکهای کارامل در دهانم میگذارم و فنجان چای را برمیدارم و یک جرعه مینوشم.1 امتیاز
-
مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت: - امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم. نمیدانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد. نه از عشق، از آشنایی. او هم همچون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم: - منم… مدتها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر میکردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو. لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی میشود گرمایش را حس کرد. - تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه. حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دستهایم توی جیبم لرزید. او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد. شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود. سکوتی که نه سنگین بود، نه عذابآور. از آن سکوتهایی که آدم نمیخواهد تمام شود. وقتی خواستم خداحافظ بگویم، او اول گفت: - اگه فردا حس کردی… یعنی فقط حس کردی دلت میخواد بازم حرف بزنیم، من هستم. اگه هم حس نکردی…بازم هستم؛ ولی نزدیک نمیشم. این حرف ساده، این احترام، این «بودنِ بیزور»، فراتر از تصورم بود. چشمانم را از آرامش باز و بسته کردم و فقط گفتم: - شب بهخیرمازیار. او هم آرام گفت: - شب بهخیر ماه خانم. آروم بخوابی. سالها بود جمله «آروم بخوابی» را با این همه امنیت نشنیده بودم. از هم جدا شدیم؛ اما من حس کردم چیزی بین ما مانده…چیزی که نه با قدمهایم کم شد، نه با فاصله. گویا برای اولینبار در مدت طولانی، ته قلبم از کسی نترسید. *** حوالی نیمه شب بود که برگشته بودم و اهل خانه خواب بودند. به خانه وارد شدم و یکراست سمت آشپزخانه رفتم. دلم یک فنجان چای میخواست. به آشپزخانه وارد میشوم و چایساز را روشن میکنم تا چای آماده شود میروم اتاقم. با اینکه امروز فعالیتی نکردهام؛ ولی خستگیِ بدی بدنم را در برگرفته. باید دوش بگیرم. بله فکر خوبی است. سرحال میشوم. حولهام را برمیدارم و وارد راهروی کوچیکی که توی اتاقم قرار دارد و منتهی میشود به سرویس بهداشتی و حمام، میشوم. *** درحالیکه موهای مواج مشکیام را با سشوار خشک میکنم کلافهتر میشوم از خستگیای که از لحظه بیرون آمدن از حمام دو برابر شده است. سشوار را میگذارم روی میز آرایشی که جلوی آینه قدی اتاقم قرار دارد و مینشینم روی تختم. نگاهم را در اتاقم میچرخانم. کنار کمد لباسهایم، چندتا تابلوی نقاشی از طبیعت که دلوین میگوید خودم خلقشان کردهام و خودم هیچ خاطرهای از آنها ندارم و چندتا قاب عکس از دوستان و خانوادهام است. خمیازهای میکشم و از جایم بلند میشوم. به سمت کمد میروم و دستگیره درش را میکشم؛ ولی به طرز عجیبی باز نمیشود. کلیدش هم رویش است. میچرخانمش؛ ولی باز هم بیفایده است. این دیگر چه مسخرهبازیای است؟ بد شانسی تا کجا؟1 امتیاز
-
دردهایم را با اولین لقمه قورت دادم و آرام گفتم: - چون… خیلی چیزا هست که گفتنش سنگینه. چیزایی که آدم از ترس اینکه قضاوت نشه، تو دلش حبس میکنه. مازیار چند ثانیه صامت نگاهم کرد. آن نگاه نه کنجکاو بود و نه قضاوتگر. بعد با صدای آرام و مطمئنش گفت: - هیچ انسانی درحدی نیست که انسان دیگهای رو قضاوت کنه. اگه یه روز خواستی حرف بزنی… من فقط گوش میدم. همین. «همین» همین یک کلمه مثل یک آغوش نامرئی دور شانههایم نشست. مازیار درحالیکه لیوانم را پر دوغ میکند میگوید: - هیچوقت نفهمیدم مردم دنیا چرا انقدر همه چی رو پیچیده میبینن. درحالیکه همه چیز خیلی واضح و رسائه. جرعهای از دوغم نوشیدم و لبخندی زدم و گفتم: - دقیقاً... ولی خب هر کسی دنبال یه چیزیه. روی میز کمی خودش را به سمتم خم کرد و پرسید: - تو دنبال چی هستی؟ بیتردید لب زدم: - من دنبال سکوتم. مازیار لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. - سکوت خیلی خوبه. آدم رو مجبور میکنه با خودش روبهرو شه. در آن لحظه مطمئن بودم که هیچگاه مرا کسی چون او، انقدر دقیق ندیده بود. لحظهای بعد، دستم روی لیوان دوغ لرزید. او دقیق نگاه کرد؛ اما نه با ترحم، با توجه. یک توجهِ بدون فشار. سپس آرام پرسید: - سرده؟ سرم را تکان دادم و گفتم: - نه… فقط گاهی یهو میلرزم. در چشمانم عمیق شد و گفت: - آدمایی که زیادی فکر میکنن، زیادی هم میلرزن. نمیدانم چه شد که اولینبار حس کردم شاید… شاید کنار این مرد، کمی امنترم. شاید حرفهایی که سالها ته دلم مانده بود، بالآخره یک نفر پیدا شده که طاقت شنیدنش را داشته باشد. *** با ماشین مازیار که پایین پارکِ نزدیک سینما و کله پزی پارکش کرده بود داشتیم برمیگشتیم سمت خانه. خیابانها آرام بودند. چراغهای خیابان روی آسفالت خیس افتاده بود و حس میکردم این شب شبیست که قرار است چیزی را شروع کند. چیزی که هنوز نمیدانم چیست؛ اما میدانم وقتی با اویی هستم که نمیشناسمش و گویا که عمیقاً میشناسمش، آرامترم. خیابان به سکوت شب رسیده بود. از آن سکوتهایی که فقط در لابهلای گامهای دو نفر معنی پیدا میکند. از سینما، از رستوران، از تمام حرفهایی که گفته شد و نشد، یک چیزی توی هوا مانده بود… یک چیز گرم، پر لطافت و آرام. از ماشین پیاده شدیم تا رسیدم به درب خانه، مازیار کنارم قدم برمیداشت. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. فاصلهاش اندازهای بود که حس میکردم میخواهد امن باشد، نه مزاحم، نه مشتاق افراطی، نه سردِ بیاعتنا. درست همانی که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم. وقتی رسیدیم درب خانه ما. مازیار گفت: خب… فکر کنم اینجا دیگه راههامون جدا میشه. ایستادم. باد سردی از بین شاخههای لخت درختها عبور کرد و صدای خشخشی ساخت که گویا پشت حرفهای ناگفتهمان پنهان میشد. نگاهش کردم و برای اولینبار فهمیدم چشمهای کسی میتواند هم آرامت کند و هم بلرزاندت.1 امتیاز
-
*** بعد از خروج از سینما گرسنهمان شده بود و تصمیم گرفتیم جایی برویم و چیزی بخوریم. در نزدیکیِ سینما کلهپزیای بود. پیشنهاد مازیار کله پاچه بود. با آنکه زیاد راضی نبودم شبها کله پاچه بخورم؛ ولی برای دل او، که امشب همهجوره هوایم را داشت، قبول کردم و همراه شدم. در مسیر کلهپزی، باد موهایم را به هم ریخته بود. او آهسته گفت: - موهات… ماهوا تو همیشه اینقدر سر به هوایی؟ خندیدم و لبهایم را جمع کردم و گفتم: - نُچنُچ. او هم خندید. آنقدر بیصدا که گویا نمیخواست کسی جز من بشنود. کله پزی شلوغ نبود. میز کنار پنجره را انتخاب کرد. طوری که نور چراغها از شیشههای بخارگرفته روی صورتمان نقش میزد. دختر و پسری میز کناری نشسته بودند و با هر لقمهای که میخوردند، ادا و اصول عجیب غریبی در میآوردند، دختر مُدام سعی داشت دستانش چرب نشوند و انگشتهایش را بالا نگه میداشت و هر لحظه از پسر میپرسید: - وای میثم رژم پاک نشد که؟ مازیار مسیر نگاهم را دنبال کرد و با تأسف سری تکان داد و برگشت سمت من و گفت: - من نمیفهمم چرا مردم موقع غذا خوردن ادا درمیارن. اگه گرسنهای، بخور. مهم اینه لذت ببری نه اینکه خوشگل دیده شی. چقدر حرفهایش درست و منطقی بودند. حرفهایی که هیچوقت از اطرافیانم نشنیده بودم. نه در آن یکی زندگی و نه در این یکی زندگی. منتظر بودیم غذایمان را بیاورد که مازیار پرسید: - تو چی ماهوا؟ تو توی این زمینه نظرت چیه؟ سعی کردم ریلکس باشم و درست پاسخ بدهم. - من عادت دارم چیزی انتخاب کنم که مطمئنم اشتباه نیست. اینبار سرش را با تحسین و لبخند تکان داد و گفت: - ولی اشتباهها قشنگترن. آدم باهاشون تجربه پیدا میکنه. چشمانم روی صورتش لغزید. چقدر این مرد عجیب بلد بود حرفهایی بزند که مستقیم مینشست روی زخمهای پنهانم. گویا بدون اینکه بداند، پردهٔ نازکی از روی من برمیداشت، نه زورکی، آرام و با لطافت. وقتی غذا رسید، آرام گفت: - میخوام چیزی بپرسم؛ ولی میترسم ناراحت شی. من هم آرام گفتم: - تو بپرس. ناراحت شدن یا نشدنش با من. ابروهایش کمی بالا رفت. - این حرفت قشنگ بود. خوشم اومد. میخواستم بگویم تو هم تمام حرفهایت قشنگ هستند و من، از تو و حرفهایت خیلی خوشم آمده است؛ ولی زود بود، خیلی زود. کمی مکث کرد، سپس پرسید: - تو چرا اینقدر تو خودتی؟ انگار هربار یه چیزی میخوای بگی؛ ولی قورتش میدی. نمیتوانستم به او دروغ بگویم. هیچکس اینگونه نگاهم نکرده بود که جرأت راست گفتن پیدا کنم.1 امتیاز
-
خندیدم و رفتیم پاپ کُرن گرفتیم و داخل سالن شدیم. گرچه سن و سالش برایم اهمیتی نداشت، فقط اول منطق و سالم بودن اخلاقش و در ادامه احساسی که از او دریافت میکردم به چشمم میآمد؛ ولی خوشحال بودم که دیگر میدانستم کسی که با او سر قرار آمدهام چند سالش است. از اینکه لابهلای حرفهایش اطلاعات میداد، خوشم میآمد. داخل سالن که شدیم، هوا سرد بود و صندلیها بوی مخمل کهنه میداد. من یکجوری نشستم که انگار باید با تمام جهان فاصلهام را حفظ کنم. او؛ اما به اندازه دو انگشت بیشتر از حد معمول دور از دستم نشست. فکر کردم شاید از روی ادب است. شاید هم فهمیده چقدر از نزدیک شدن آدمها میترسم. چند دقیقه از فیلم گذشته بود که گفت: - تو فقط به پرده نگاه کن. لازم نیست فیلم رو بفهمی. فیلمی که آدم رو مجبور به فکر کردن کنه، فیلم بدیه. گیج و متحیر پرسیدم: - یعنی فیلمی که آدم رو به فکر فرو ببره، ذهن رو به چالش بکشه و نیاز به اندیشه داشته باشه، از نظرت فیلم بدیه؟! پاپ کُرنی از درون بسته برداشت و گفت: - نه ماهِ جان... گویا منظورم رو درست نرسوندم. پاپ کُرنی که برداشته بود را به سمت دهانم آورد و من لبخندم بیاختیار نشست گوشهی لبم. عادت نداشتم کسی به من توجه کند. هر چقدر هم کوچک و ریز. پاپ کُرن را خوردم و چشم به پرده سینما و گوش به او سپردم که گفت: - فیلمی که خوب پردازش شده باشه، با تمام پیچیدگی و رازآلودگیش، به راحتی فهمیده میشه. اینکه موقع تماشای فیلم، هی با خودت فکر کنی این یعنی چی اون یعنی چی، نشد فیلم که. معما باید ذهن رو به چالش بکشه، نه اینکه آدم رو زده کنه. لبخند زدم. فهمیده بودم که با یک فیلمباز حرفهای طرف هستم و باز بیشتر خوشم آمد. - همیشه هم نیاز نیست خودمون رو بکشیم برای فهمیدن، گاهی حس کردن موضوع کافیه. لبخندم پر حسرت بود و او آرام سرش را کج کرد. - حالت خوبه؟ اینبار آن برق آشنا در چشمانش نبود، جایش یک جور نگرانی خالص بود. خواستم بگویم خوبم، که نیستم. بگویم آرامم، که نیستم. بگویم به خاطر تو بهترم…که گفتنش زود بود. خیلی زود. فقط سرم را تکان دادم. - آره… فیلم انتخابیت هم قشنگه. به نیمرخم خیره ماند و گفت: - فیلم قشنگ نیست؛ ولی تو داری سعی میکنی قشنگ باشه... این از اون تلاشهایه که آدم نمیتونه نادیدهاش بگیره. ممنونم که انقدر همراه خوبی هستی. نمیدانم چرا؛ اما حرف و تشکرش یکجور گرمای آرام روی ذهن و تنِ خستهام ریخت. مثل پتوی لطیف زمستانی که آدم انتظارش را ندارد... . فیلم که تمام شد، برای چند ثانیه بوی پاپکُرن سرد و حس ناشناختهای بینمان مانده بود، نه صمیمیت، نه غریبی، چیزی بین این دو. چیزی که اسمش را نمیدانستم.1 امتیاز
-
نگاهی به درون بسته که کلی تخمه در آن بود انداختم و در بغلم مچالهاش کردم و گفتم: - عمراً. من که میدونم میخوای اینا رو هم ازم بقاپی و تنهایی بخوری! باز آرام خندید و گفت: - حالا نگاش کنا! و درحالیکه به سمتی نگاه میکرد گفت: - وایسا الآن میام. به طرفی که مازیار رفت نگاه کردم دیدم دخترکی گلهای رنگارنگی در دست دارد. آه ماهوای دیوانه. بیچاره را گذاشتی لای منگنه که حتماً برایت گل بخرد. مازیار چند قدم جلوتر از من راه میرفت و هر چند ثانیه یکبار به عقب برمیگشت؛ بهانهاش این بود که «ببینم گم نشدی» ولی از برق کمرنگ چشمانش میفهمیدم دلیلش چیز دیگریست. گویا فقط میخواست مطمئن شود هنوز هستم. به دخترک گلفروش رسید و از کیف پولش مقداری پول که از آن فاصله به آنها دید نداشتم به دخترک داد و سپس با سرعت به سمت من برگشت و گفت: - خب حالا میتونیم به راهمون ادامه بدیم. او حرکت کرد؛ اما من هنوز ایستاده بودم و به حرکتی که انجام داده بود فکر میکردم. با آنکه از گل نخریدنش در قالب شوخی، گله کرده بودم و گل هم سر راهمان بود، باز هم حتی یک شاخه گل برایم نخرید. او دیگر چه نوع مردی است؟ حتی نمیتوانستم بگویم خسیس است، آدم خسیس که به دخترک گلفروش مفتکی پول نمیدهد. - ماهوا! صدایش مرا به خود آورد. به او خیره شدم و بیهوا گفتم: - جان ماهوا؟ لبخند روی لبش نشست و گفت: - اجازه میدی دستت رو بگیرم؟ آخه هی میترسم گمت کنم. من اما به چشمان قهوهایاش چشم دوختم و به موهای سیاهِ سفیدآلودش لبخند زدم و خودم دستش را گرفتم و راه افتادیم به سمت سینما. نمیتوانستم انکار کنم، بهترین احساس جهان را داشتم. از او هیچ چیز نمیدانستم همانطور که او چیزی از من نمیدانست؛ ولی از درون احساس آرامشی شگرف، مرا فرا گرفته بود. هوا رو به تاریکی میرفت. سینما تقریباً خلوت بود. پوسترهای فیلم روی دیوارها با نور زرد چراغها که رویشان افتاده بود بهتر دیده میشدند. وقتی بلیتها را گرفت، برنگشت نگاهم کند و گفت: - میدونم ذوقت نمیگیره و حتی ممکنه خسته کن باشه برات؛ ولی این فیلم خیلی آرومه. البته نمیدونم تو مثل من فیلمی دوست داری که آروم باشه یا از اونا که سر آدم داد میزنن! چینی به بینیام دادم و گفتم: - خب من فیلمهای هیجانانگیز بیشتر دوست دارم؛ ولی خب چون امشب تو دعوتم کردی، پس میریم سراغ سلیقهی تو. با مهربانی لبخندی به رویم پاشید. از همان لبخندها که باعث میشود آدم دستش روی قلبش سست شود. - موافقم، دفعه بعد مهمون تو. فقط لطفاً انتخابت فیلمی نباشه که سکتهمون بده، من تازه 36 سالم شده جوونم به خدا!1 امتیاز
-
*** هوای عصر، بوی خاک و خاکستر و دود میداد. دلگیرِ دلگیر بود. آنقدر دلگیر که نمیتوانستم تشخیص بدهم شهر بیشتر خسته است یا من. مازیار با بستهای تخمهی آفتابگردان و یک لیوان یکبار مصرف، خود را به من رساند و و با لبخندی عمیق گفت: - سلامسلام، خوبی ماه خانم؟ آنقدر لحنش با لطافت بود که متقابلاً لبخند زدم و گفتم: - ممنون، شما چطورین؟ بستهی تخمه را باز کرد و دستم داد، سپس لیوان یکبار مصرف را دست خودش نگهداشت. چندتایی تخمه از درون بستهی دستم برداشت و گفت: - اول اینکه ماه خانمِ عزیز، ممنون جواب خوبی نیستش... چون الآن منِ طرف مقابلت، نمیدونم منظورت ممنون خوبمه یا ممنون خوب نیستمه! آرام لب گزیدم و سرم را از خجالت پایین انداختم. این مرد چقدر دقیق بود. شروع کردیم به قدم زدن به طرف سینما و مازیار تخمههایی که برداشته بود را وقتی میخورد، پوستشان را به جای آنکه روی زمین بیندازد، داخل آن لیوان یکبار مصرف دستش میانداخت. من نیز تخمهای به دهان بردم که ادامهی حرفش را گفت: - دوم اینکه لطفاً «شما» رو بیخیال ماه خانم، رسمی نباش. نمیدانم زبانم را موش خورده یا دیگر چه مرگم شده است. منِ همیشه زباندراز، در مقابل حرفهای مازیار هیچ جملهای به ذهنم نمیرسید که بگویم. داشت نفسم بند میآمد. من با کسی که نمیشناختمش و فقط احساسی آشنا و عمیق به او داشتم، آمده بودم سر قرار. نگاهی به تیپ سر تا پا سیاهِ خودم انداختم و سپس به کفشهای ورزشیِ سفید او که با تیشرت آستین بلند سفیدش ست بودند چشم دوختم و به سختی زیر لب گفتم: - باشه آقا مازیار. تکخندهای کرد و زیباییِ صدای مردانه و گیرایش بیشتر به گوشِ دلم نشست. - دِ نه دِ دیگه... اینکه من بهت میگم ماه خانم، برای ریتم قشنگِ ترکیب ماهِ با واژه خانم؛ ولی آقا مازیار نمیشه که، نه به گوش میشینه و نه به دل میشینه. با اینکه هنوز چند لحظه نگذشته بود از شروع قرارمان؛ ولی بعد از این حرفش، نمیدانم چطور یک آن که گویا تمام یخم آب شد با خنده گفتم: - باشه مازیار شلوغش نکن حالا! میدانستم باید خود واقعیام باشم و من خیلی دختر آرامی نبودم. پس دلیلی نداشت در اولین قرار نقش بازی کنم و طوری که نیستم رفتار کنم. دستش را درون بسته تخمه فرو برد و مُشتی تخمه برداشت و گفت: - ایول بهت، حالا شد. به مُشت پر تخمهاش نگاهی انداختم و معترض گفتم: - توی اولین قرارمون برام گل که نخریدی، به جاش یه بسته تخمه خریدی، اون هم که ماشاءالله فقط خودت هی چنگ میزنی بهشون! صدای شلیک خندهی مردانه و دوستداشتنیاش به هوا رفت و من جدیتر ادامه دادم: - چیه خب راست میگم، واسه منم بذار. مشتش را به طرفم گرفت و گفت: - بیا نگاه کنیم توی بستهای که دست توئه تخمه بیشتره یا توی مشت من؟ بعد هر کدوم بیشتر داشت به اون یکی یکم بده که نه سیخ بسوزه نه کباب!1 امتیاز
-
یعنی چه؟ پیامش را بارها بالا و پایین میکنم؛ ولی چیزی دستگیرم نمیشود. چه سینمایی، چه بیرون رفتنی، اصلاً او چه کسی است؟ در همان لحظه گویا از پشت تلفن ذهنم را میخواند؛ چون در پیام بعدیاش پاسخ سؤالم را میدهد. «پاک یادم رفت معرفی کنم. مازیارم.» و چشمم به نامش که میافتد، چشمانش در ذهنم نقش میبندند و لبخند روی لبم مینشیند. از لحظهای که از رستوران به خانه آمده بودیم، دیگر حتی فرصت نکرده بودم به او فکر کنم. حتی تا پیش از دیدن نامش، یادم نبود که او را ملاقات کردهام. آن هم چه ملاقاتی. اصلاً آن همه احساس آشنایی از کجا سرچشمه میگرفت که هردو در فهمیدن آن مانده بودیم؟ خمیازهای میکشم و تعجب میکنم که چطور بعد از آن حجم از وحشت، هنوز هم خوابم نپریده است. روی کیبوردِ موبایلم تمرکز میکنم تا پاسخ او را بدهم پیش از آنکه خوابم ببرد؛ ولی خمیازهی دیگرم آنچنان عمیق است که چشمانم باز نمیشوند. با موبایلم یکجا روی تخت میافتم و در خوابی عمیق فرو میروم. *** اولین چیزی که چشمم را میزند و باعث بیداریام میشود، نور خورشید است که از گوشهی پنجره، مستقیم به سراغم آمده. چشمانم را باز میکنم و موبایلم را برمیدارم و متوجه میشوم که درحال زنگ خوردن است، فقط چون روی سکوت بوده صدایش در نیامده است. شماره ناشناس بود؛ اما پیش از آنکه تماس قطع شود به خاطر آوردم که شمارهی اوست و تماس را متصل کردم. فقط پنجاه ثانیه صحبت کردیم، از نگرانیاش برای دیر پاسخ دادنم گفت و دعوتم کرد باهم به سینما برویم و من هم موافقت کردم و قرار شد در پارکی نزدیکیِ سینما هم را ببینیم و سپس باهم به سینما برویم. از اتاقم بیرون رفتم و اعضای خانواده را دور میز مشغول صرف صبحانه دیدم. به روی همهشان لبخند زدم و نزدیک رفتم و یکیک بوسه روی گونهی مادر مهربان و پدر حامی و خواهر دوست داشتنیام کاشتم و گفتم: - عصر قراره با کسی که تازه آشنا شدم، بریم سینما. دلوین با ذوق جیغی کشید، مادر خوشحال تبریک گفت و پدر گفت: - ممنون که گفتی دخترم. امیدوارم قرار خوبی داشته باشین و بدون که ما همیشه پشتتیم. لبخندی به مهربانیاش زدم و کنارشان نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. برعکس دیشب و کابوسی که مرا تا مرز دیوانگی برد، امروز احساس بینظیری داشتم. آرامشی عجیب و دلنشین.1 امتیاز
-
نمیدانستم چه کنم. نمیدانستم جیغ بکشم یا برگردم در اتاقم پنهان شوم. لحظاتی همانجا روی پلهها ایستاده بودم. دلوین دیر کرد. نمیدانستم اصلاً چطور توقع داشتم بیاید و برایم آب بیاورد! بیفکر صدایش زدم؛ ولی جوابی نیآمد. میخواستم بروم تا آشپزخانه و حداقل آب بخورم؛ اما چیزی درون مغزم زمزمه کرد: «آب رو بیخیال، جونت رو بچسب!» و بی درنگ دوئیدم به طرف بالای پلهها که برم به اتاقم؛ اما با دیدن دلوین که از اتاق خودش بیرون آمد، از شدت وحشت، قلبم از جا کنده شد. درحالیکه دلوین با لبخند به من نزدیک میشد، صدایش را از پشت سر شنیدم: - بیا بگیر اینم آب. وحشتزده سر چرخاندم که دیدم دلوین با لیوانی در دستش، پشت سرم منتظرم است. چشمم افتاد به محتویات درون لیوان، خدای من... به جای آب درون لیوان، مایعی قرمز فام قُلقُل میجوشید. با نفسی که به سختی میکشیدم سر چرخاندم طرف اتاقها؛ ولی اثری از دلوین نبود. برگشتم به عقب؛ ولی کسی آنجا نبود. دیگر نمیتوانستم از شدت ترس طاقت بیاورم. با تمام توانم دوئیدم به طرف پایین پلهها و خود را به درب خانه رساندم که بروم در کوچه و از آن خانهی لعنتی خودم را خلاص کنم؛ اما در را که باز کردم، باز با دلوین مواجه شدم که با لباسهای سرشب، پشت در ایستاده بود. دیگر نمیتوانستم، نه، تمام گنجایشم پر بود. چشمانم از اشک و وحشت میسوختند. جیغی کر کننده از حنجرهام خارج شد که مادر و پدرم از اتاقشان سریعاً خود را به من رساندند و با نگرانی از من میپرسیدند: - چیشده دخترم؟ چه اتفاقی افتاده؟ احساس میکردم قدرت تکلم از من گرفته شده است. به سختی لب زدم: - هیـ..چی! روی زمین نشستم و مامان و بابا بالای سرم بودند که دلوین از اتاقش با لباس خواب همیشگی و موهای نامرتبش که از چشمان پف کردهاش از خواب پریدنش مشخص بود، تازه آمد و پرسید: - چیشده؟ سعی کردم خود را آرام نشان دهم. - چیزی نیست. کابوس دیدم. حالم بد بود. ولش کنید، میرم بخوابم، شبتون بخیر. همگی با نگرانی به اتاقهایشان برگشتند و من به اتاقم که وارد شدم، متوجه روشن بودن صفحهی موبایلم میشوم که روی پاتختی رهایش کرده بودم. نزدیک میشوم و موبایل را برمیدارم. پیام جدید! زیر لب زمزمه میکنم: - این کیه دیگه. و پیام را باز میکنم. « سلام ماهوای عزیزم، حالت چطوره؟» همانطور که به متن پیام و شمارهی ناشناس خیره میشوم با خود میاندیشم که ساعت 3 بامداد چه کسی به من پیام داده است و آنقدر صمیمانه، حالم را جویا میشود. هنوز در فکرم که پیام دیگری در صفحه نمایان میشود. «ببخشید این موقع شب پیام دادم، غرض از مزاحمت میخواستم ازت تقاضا کنم بهم این فرصت رو بدی که فردا شب باهم بریم سینما.»1 امتیاز
-
وحشت زده سعی کردم خودم را تکان بدهم؛ اما به فجیعترین حالت ممکن به جایی، میخ شده بودم. صدای خنده هیستریکی که حتی نمیتوانستم تشخیص دهم صدای زن است یا مرد، به گوشم میرسید. بیهوا چیزی روی قفسه سینهام نشست. نفسم حبس شد. به زحمت توانستم به صورت موجودی که جلویم بود نگاه کنم و جیغ نکشم. چشمهای از کاسه در آمدهاش، لبها و دهانی که به شکل وحشتناکی بزرگ بودند. دندانهای بزرگ و کریه، بینی که کاملاً بریده شده بود و فقط توسط یک تکه نازک پوستش آویزان بود. با پوست صورت سوخته و خونآلود و موهایی که لختههای خشک شده خون رویشان خودنمایی میکرد. دستهایش را گذاشت روی صورتم. خدای من... نفسی که تازه گرفته بودم از شدت وحشت دوباره بند آمد. با پاهای نامتعارفش روی بدنم میخزید، درست مانند یک مارِ اژدهاطور! سعی کردم خودم را از جایی که میخ شدهام آزاد کنم؛ اما میخهایی که به کف هردو دستم زده شده بود، اجازه نمیدادند. هر چقدر بیشتر تقلا میکردم، گوشت دستهایم بیشتر جر میخورد و پاره میشد. احساسات وحشتناکی داشتم و وحشت، درد و انزجار بدترینهایشان بودند... . با نفسی حبس شده از خواب پریدم و برای دریافت ذرهای اکسیژن، همزمان با دهن و بینیام سعی کردم نفس بکشم، بیشتر نفس بکشم. روی تختم نشستم. آه خداروشکر فقط یک کابوس بود. دیگر کلافه شده بودم از این وضع. هر چقدر زندگی خانوادگی خوبی داشتم، این کابوسها و وهمها آزارم میدادند. زبانم از شدت خشکسالی به گلویم چسبیده بود. چشمم به دلـوین افتاد که روی کاناپه اتاقم، با پتوی دوستداشتنیاش خود را مچاله کرده و جنینوار خوابیده. تعجب کردم که کی و چطور به اتاق من آمده و اصلاً چرا در اینجا خوابیده است؛ اما صدایی تولید نکردم، چون نمیخواستم بدخوابش کنم. چشم چرخاندم در اتاقم، هیچ پارچ یا لیوان آبی به چشمم نخورد. از جایم بلند شدم، از اتاق خارج شدم و خواستم به آشپزخانه بروم که تا بالای پلهها رسیدم دلوین را دیدم که از پایین داشت به طرف بالای پلهها میآمد! خدای من. باز دور و اطرافم چه خبر بود؟! با نفسی بند آمده به او نگاه میکردم. طوری که گویا نمیخواهد بقیه بیدار و بدخواب شوند، آرام پرسید: - چی شده ماه؟ تو چرا هنوز بیداری؟ آب دهانم را به سختی فرو بردم. خدای من... دلوین که روی کاناپه اتاقم خواب بود. بدنم از وحشت قفل کرده بود. نگاهِ منتظرش، باعث شد ناچاراً به سختی لب بزنم: - هیچی... دلی میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ بیتوجه به ترس و وحشتی که مطمئن بودم در چهرهام مشخص است، بسیار طبیعی باشهای گفت و برگشت به پایین پلهها و وارد آشپزخانه شد.1 امتیاز
-
سپس تماس را قطع میکند و موبایلش را به طرف من میگیرد و میگوید: - ببخشید. یه مشکلی پیش اومده باید سریع برم. میشه لطفاً شمارهت رو برام سیو کنی؟ نمیدانم چه بگویم و چه کنم. چیزی درون مغزم زمزمه میکند عجیب است که همدیگر را میشناسید، اصلاً شاید خطری در پی داشته باشد. با شماره خواستن، یعنی دارد به من پیشنهاد میدهد؟ کسی که در اولین دیدار آنقدر زود برای یک تماس میخواهد برود، همراه خوبی برایم نمیشود، نه قبول نکن همه چیز عجیب است! و چیز دیگری درون مغزم زمزمه اول را سرکوب میکند و میگوید خب همه چیز این دنیای جدیدی که در آن قرار گرفتهای عجیب است دیگر. و راست میگوید واقعاً. روز اولی که در خانهی خانواده جدیدم بیدار شدم به طرزی عجیب دلوین را به نامش صدا زدم! اصلاً من که مثلاً از آن خانواده نبودم دلوین را از کجا میشناختم؟ یا حتی جای لوازم خانه را و ظروف درون کابینت را از کجا میدانستم یا اینکه مادر مهربانم همیشه کجا شیرینیجات را از چشم پدرجان، پنهان میکند تا مبادا دور از چشمش برود سراغشان و خدای نکرده قندخونش بالا برود و سلامتیاش به خطر بیفتد. این مدت همهی زندگیِ من عجیب گذشت، از فوت پدرم دیگر رنگ هیچ چیز آرامشی را ندیدم. گرچه هیچگاه رنگ طبیعیِ آرامش را ندیده بودم. هیچگاه حق آرامش داشتن، نداشتم. چشمانم را میبندم و سعی میکنم خاطرات زندگیای که از سر گذراندهام و حالا اثری از آن نیست را پس بزنم. حالا دیگر اینجا هستم. پس باید زندگی را ادامه دهم. نمیدانم دیگر چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. فقط به چشمان قهوهایاش خیره میشوم و موبایل را از دستش میگیرم و شمارهام را با نامم ذخیره میکنم و موبایل را به سمتش میگیرم. نگاهی به صفحهی موبایل میاندازد و گوشهی لبش بالا میرود. با چشمانش، چشمانم را شکار میکند و با تبسمِ روی لبش میگوید: - به امید دیدار ماهوا خانم. و پیش از آنکه فرصت کنم پاسخش را بدهم، با رفیقش از رستوران خارج میشوند. دلوین دستانش را درهم گره میکند و میگوید: - بیا! دیدی تا اومدی بیرون، یکی افتاد توی تورت؟ ساحل که دیگر خیالش از آنکه سالاد برای خودش است راحت شده است، ظرف سالاد را روی میز میگذارد و میگوید: - خدای شانسی دختر! سپس به جای خوردن غذایشان، مغزم را با حرفهای دخترانهیشان خوردند و در نهایت نیمهشب ساحل به خانهاش رفت و ماهم به خانه بازگشتیم و من بی هیچ مکثی به تخت خوابم پناه بردم و از خستگی خوابم برد.1 امتیاز
-
ساحل بیفکر میگوید: - شاید توهم زدی! همه تیز نگاهش میکنند که آرام میخندد و حرفش را تصحیح میکند: - چیزه... قصد بیاحترام نداشتم. دلوین بلافاصله میگوید: - حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکیشون توهم میزد نه هردو همزمان! امیر صندلی را کنار میکشد و بیتعارف مینشیند و سپس با لحنی شگفتزده میگوید: - اگه توهم نیست، پس یعنی میتونه مثل پرنس چارمینگ و سفید برفی، دچار طلسم فراموشی شده باشین؟ دلوین بیتوجه به آنکه آنها غریبه هستند و هیچ صنمی با آنها نداریم، به امیر چشم غره رفت و گفت: - مگه سریال یکی بود یکی نبود و تمِ دیزنی لنده؟ امیر شانهای بالا انداخت و به ظرف سالاد ناخنک زد و و گفت: - چه میدونم خب... گفتم شاید اگه مثل چارمینگ و برفی هم رو ببوسن، همه چی یادشون بیاد. ساحل پشت چشمی نازک میکند و میگوید: - والا آقا امیر، توی ایران زندگی میکنیم نه جنگل سحرآمیز! امیر گیج نگاهش میکند که ساحل ظرف سالاد را از مقابلش بر میدارد و دو دستی نگهش میدارد و میگوید: - سوءتفاهم نشه ها... صرفاً برای اینکه لوکیشن فعلی رو بگیری گفتم! دلوین پیازداغش را بیشتر میکند و میگوید: - حیف شد واقعاً... اگه توی جنگل سحرآمیز بودیم صددرصد با بوسه عشق حقیقی همه چی یادتون میاومد! وای دیگر نمیتوانستم ساکت بمانم. کلافه نفسم را بیرون دادم و خطاب به هر سه شان میغرم: - حالا کی گفته چیزی یادمون رفته که شما سه تا دنبال راهش میگردین که یادمون بیارین؟ هر سه مظلوم نگاهم میکنند و چیزی نمیگویند. سپس نگاهی به او انداختم که در آرامش به من خیره بود. نمیدانم از کجا و چطور؛ ولی گویا که نه جسماً، بلکه روحاً هم را میشناختیم. چیزهایی دربارهی علایقش میدانستم که برای خودم هم عجیب بودند. ناخودآگاه گفتم: - شما عاشق فلسفه هستین! با حیرت نگاهم کرد و گفت: - توام عاشق کتاب، فیلم و موسیقی هستی! از لحن صمیمانهاش که مرا تو خطاب کرده بود تعجبم بیشتر شد و خواستم چیزی بگویم که با شگفتی پرسید: - چطور ممکنه وقتی هیچ خاطرهای از هم توی ذهنمون نداریم، انقدر عمیقاً هم رو بشناسیم؟ با همان شگفتی لبخند زد و پیش از آنکه چیزی بگوید موبایلش زنگ خورد. سریع از جیبش بیرونش آورد و دمِ گوشش گذاشت: - جانم بابا جان؟ نمیدانم آنطرف خط پدرش چه به او گفت که چهرهاش کمی درهم رفت و گفت: - چشمچشم. الآن میرسم خدمتتون.1 امتیاز
-
بدون آنکه بدانم چه میکنم، از جایم بلند میشوم و میایستم. در خط مستقیم نگاهم، آن مرد نیز از روی صندلیاش بلند میشود. برعکس من، او سرجایش میخکوب نمیشود و بلکه به سمت من میآید، بی آنکه تماس چشمی را لحظهای متوقف کند. دلوین که شاهد آمدنش است، آرام میپرسد: - ماهوا شما هم رو میشناسین؟ و پیش از آنکه فرصت کنم جوابی بدهم، او به میز ما میرسد. خوب نگاهش میکنم. قدی نسبتاً بلند، چهرهای کشیده، پوستی روشن، دماغی قلمی، ته ریشی مرتب، موهای کوتاهِ سیاه که تارهایی از سفیدی درونشان چشم را مینوازند و چشمانی قهوهای سوخته، آنقدر سوخته که با نگاه به آنها من نیز لحظهای قلبم میسوزد. هنوز در سکوت خیره به من است. سرتاپایش را از نظر میگذرانم تا بتوانم تشخیص دهم این احساس آشنا از کجا سرچشمه میگیرد. تیشرت آبی نفتیِ آستین کوتاهش که به خوبی ورزیدگیِ بازوهایش را به نمایش گذاشته با شلوار جین مشکی و حتی کفشهای ورزشیِ آبیفامش. نه! هرچقدر بیشتر نگاهش میکنم کمتر به این نتیجه میرسم که چطور میشناسمش؟ نمیدانم در آن لحظه در ذهن مرد مقابلم چه میگذرد؛ ولی با صدای پسری که همراهش است هردو به خود میآییم. - مازیار! چت شد داداش؟ مردِ آشنا که حالا فهمیده بودم نامش مازیار است به جای آنکه پاسخ پسر را که نمیدانم نسبتشان چیست را بدهد، خطاب به من میگوید: - ببخشید، شما برام خیلی آشنایید! میخواهم چیزی نگویم؛ ولی زبانم بیاطاعت از من، میگوید: - شما هم برام خیلی آشنا به نظر میرسید؛ اما هرچی به ذهنم فشار میارم، به جا نمیارمتون. بیتوجه به بقیه، قدمی نزدیکتر میشود و میگوید: - عجیبه از لحظهای که دیدمتون، حس کردم کامل و دقیق میشناسمتون. با اینکه حتی اسمتون توی ذهنم نیست. نمیدانستم منِ آرام، چطور یک آن زبان باز کرده بودم که بلافاصله پاسخ دادم: - منم همین احساس رو دارم و اسمتون رو هم نمیدونستم تا اینکه برادرتون به اسم صداتون زدند. با این حرف نگاهی به آن پسر انداختم. تیپی سر تا پا اسپرت زده بود و تماماً سفید پوشیده بود. موهای بلوندش با گوشوارهای که آویزان یکی از گوشهایش بود با چشمان آبیاش و صورت اصلاح شدهاش او را جوانتر از مرد آشنا، نشان میداد. نمیدانستم چرا به آن پسر به عنوان برادرش اشاره کرده بودم. لحظهای از این حرفم معذب شدم؛ ولی او لبخندی بر لبهایش نشست و دست گذاشت روی بازوی آن پسر و گفت: - امیر داداشم نیست، رفیقمه. پسر مو بلوند که حالا فهمیده بودم نامش امیر است، کج خندی به لب دارد و معترضانه میگوید: - عه مازیار! حالا لازم بود جلوی خانمهای محترم منو از برادری عزل کنی؟ باز هم مازیار بیتوجه به امیر، خطاب به من میگوید: - اما من واقعاً شما رو میشناسم و اینکه نمیدونم از کجا برام عجیبه.1 امتیاز
-
*** شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلیام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یکباره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شدهام در زندگیای جدید و تر و تمیز. زندگیای که خوشبختیام در تکتک لحظاتش موج میزند. احساس فوقالعادهای داشتم. ابتدا با دلوین و ساحل به سینما رفته بودیم و فیلمی معرکه و هیجانانگیزی را دیده بودیم و سپس به رستورانی ساحلی آمده بودیم تا غذای دریایی بخوریم. جایی که پاتوق همیشگیِ دلوین و ساحل بود و دلوین به آنجا میگفت «دنیای شکم!». مشغول صرف شام بودیم. دلوین مُدام شیرینزبانی میکرد و با موهای ماهاگونیاش که به تازگی آن رنگ را جز ناخنهایش، برای تمام لوازم آرایشش برگزیده است، میدرخشید. ساحل هم با موهای بلوند زیتونیاش که هارمونی زیبایی با چشمان سبز گربهایاش دارند، تماماً زیبا به نظر میرسید. در مقابل آن دو نفر که آنقدر به خود رسیده بودند، احساس میکردم سادهترینِ عالمم؛ چون من یک مانتو و شلوار بسیار ساده به رنگ چشمانم پوشیده بودم. موهایم تا آخرین درصد زیر شالم خزیده بودند و هیچ آرایشی نداشتم. در همین حین که داشتم ظاهر خود را با آنان مقایسه میکردم، ساحل درحالیکه مانند قحطیزدهها تکهای ماهی با چنگالش در دهانش میچپاند، گفت: - میگم دخترا تابلو نکنیدا؛ ولی اون پسر خوشتیپه داره میز ما رو دید میزنه؟ دلوین سریع پرسید: - کدوم پسر خوشتیپه؟ و گردنش را صد و هشتاد درجه چرخاند تا ببیند که ساحل یک پس گردنیِ جانانه نثارش کرد و گفت: - خاک برسرت دخترهی تابلو! سپس خطاب به من پرسید: - ماهوا این خواهر خل و چلت از اولش تابلو بود، بعد دست و پا در آورد؟ نگاهی به قیافه درهم برهم دلوین انداختم و گفتم: - نه، اولش دست و پا بود، بعدش تابلو شد! با ساحل زدیم زیر خنده و دلوین به جفتمان چشم غره رفت که ساکت شدیم. اینبار دلوین که گویا دیده بود چه کسی دارد میز ما را دید میزند خطاب به من میپرسد: - ماه! ببین میشناسیش؟ آخه یارو زومه روی تو! ساحل چنگالش را محکم میگیرد و با ظرف سالاد درگیر میشود و اضافه میکند: - یارو بد سوزنش گیر کرده. با حرفهای آنها توجهم به سمتی که اشاره کرده بودند جلب شد. صورتم را برگرداندم و با مردی چشم در چشم شدم که گویا قرنهاست میشناسمش. یک احساس غریب، شبیهِ آشنا بودن با کسی که تازه دیدیاش؛ اما مطمئنی یک روزی، یک جایی، با او نفس کشیدهای!1 امتیاز
-
- ماه... هی! با توام ماهوا! در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا میکند به خود میآیم و میبینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشستهام، خیره شده است. لحظهای پلک میزنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک نشده است. دقیق نگاهش میکنم. صورتش، دستانش، همهشان طبیعی هستند و من واقعاً در امنیتم! بیتوجه به حضور دلوین، نفس راحتی میکشم و زیرلب خدا را شکر میکنم که دلوین جلو میآید و نگران میپرسد: - خوبی ماهـوا؟ گلویم خشک است و به سختی لب میزنم: - آرهآره... خوبم. کیف دستی کوچک و خوش فرم قهوهای فامش که با کت و شال همرنگش هارمونی قشنگی ایجاد کردهاند را روی میز میگذارد و روی صندلی جلوی میزم مینشیند و میگوید: - پس چرا خشکت زده؟ سؤالی نگاهش میکنم که میگوید: - آخه چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی؟ فکر کردم تسخیری چیزی شدی! چشمانش را ریز میکند و دقیق نگاهم میکند. - قیافتم که... نه اصلاً به این جنزدهها هم نمیمونی، برای جنزده بودن، زیادی خوشگلی! آرام میخندم و میگویم: - مگه جنزدهها خوشگل نیستن؟ سپس بدون آنکه منتظر پاسخش بمانم سعی میکنم لحنم اطمینان بخش باشد و پاسخ سؤالش را میدهم. - آخه یهویی اومدی، شوکه شدم. خودت چطوری دلی؟ لبخندی میزند و میگوید: - آها، منم خوبم. میگم نظرت چیه زنگ بزنم ساحل بیاد، باهم بریم بیرون؟ باهم خیلی صمیمی بودیم و برایم خواهری که هیچگاه نداشتمش، شده بود. ساحل هم دوست دلوین و دختر بسیار خونگرمی بود. ریز نگاهش کردم و گفتم: - بیرون؟ کجای بیرون؟ با لطافت و ظرافت از جایش بلند شد و درحالیکه کیفش را برمیداشت گفت: - اصلاً قیافت رو دیدی؟ شبیه قحطیزدههاست قیافت، پاشو بردار کیفت رو که بریم. با لحنی معترض و آمیخته با شوخی میگویم: - دلوین امروز کلاً گیرت روی قیافه منه ها! چشمانش را برایم کج میکند و میخندد و میگوید: - پاشو آبجی کوچیکه، پاشو خودت رو لوس نکن، سه تایی میریم دنیای شکم، یه دلی از عزای قحطی در بیاریم. با تردید از جایم بلند شدم. هنوز ترس درونم موج میزد. هنوز احساس میکردم صحنهای که دلوین گلویم را با سر و صورت سوخته و چروکیدهاش فشرد را واقعاً به چشم سر دیدهام و تجربه کردهام. ناخودآگاه دستم را به سمت گلویم بردم و لمسش کردم. دردی نبود و احساس راحتی، آرامم کرد. صدای برخورد کفشهای پاشنه بلند دلوین با کف اتاق که درحال بیرون رفتن بود، باعث شد به خود بیایم و سریع کیف و موبایلم را چنگ بزنم و به دنبالش راه بیفتم.1 امتیاز
-
نام داستان: موکبچی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانوادهی چهارده نفره راهی کربلا میشوند؛ از چمدانهایی که بسته نمیشوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر میشود. وسط این همه قیلوقال، «موکبچی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمیگردد!1 امتیاز
-
پارت 8 *** - الو بابا؟ کجایید شما؟! بابا بلند بلند داد میزد و اصلا حواسش نبود که به من زنگ زده. صدای عمه اکرم و مهری از پشت گوشی میاومد که داشتن با مامان بحث میکردن. دوباره جیغ زدم که جروبحث محمد و احمدرضا برای آهنگ گذاشتن تموم شد. - بابا! بابا به خودش اومد. - بله؟ ما خونه ننهایم. الان راه میافتیم. دستی به صورتم کشیدم. کلافه شدم از این همه داد و بیداد و تماس های پشت هم. - بابا ما که خونه ننه رو بلد نیستیم! دخترخاله زهرا اینا کجا رفتن اصلا؟ بازم بابا داد زد و بازم من مخاطبش نبودم. - اکرم قرصای مامان یادت نره ها! صدام ذو بلند کردم ولی جیغ نزدم. همینجوری هم گلوم داشت پاره میشد! - بابا ما گم شدیم، دخترخاله اینا معلوم نیست از کدوم مسیر رفتن. مثلا خودتو سرکاروان معرفی کردی ها! صدای بوق پشت خطیم میاومد. بابا جوابمو نداد و همچنان داشت سر یک نفر رندوم توی خونه ی ننه، داد میزد. قطع کردم و پشت خطی رو جواب دادم. مامان بود. اونم با جیغ، شروع کرد حرف زدن. - فاطمه کجایی؟ قرصای ننه کجاست؟ چشمام گرد شد. فاطمه بدبخت فلک زده شده موکبچی همشون! باید قرصای ننه هم من بدونم کجاست؟ - مامان شما خونشونین، من بگم قرصا کجاست؟ مامان بلند تر جیغ زد. - جواب منو نده فاطمه، ذلیل شده! بمیرم با این بچه تربیت کردنم! و بلافاصله تلفن قطع شد. عباس خیلی ریلکس داشت برای بار اِناُم دور رندوم ترین میدون میچرخید و پسرها دوباره سر اینکه کی بهترین رپر دنیاست بحث میکردن و مصرانه میخواستن به بلوتوث ماشین وصل شن. دوباره به بابا زنگ زدم. عملا سه تا ماشین ازهم جدا افتاده بودیم و باید یجوری همو پیدا میکردیم. حتی شماره ی دخترخاله زهرا رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم ببینم کجاان! بابا سریع جواب داد: - لوک میفرستم. لوک از کجا اومد؟! بابا که بلد نبود ازاین کارا بکنه. - بابا بلدی لوکیشن بفرستی؟ صدایی نیومد. حتی دیگه جیغهای عمه ها هم شنیده نمیشد. بلندتر صدازدم: - بابا با توام؟ اما بازم سکوت مطلق. جیغ زدم: - بابا! بالاخره عباس به صدا دراومد. - قطع کرده گوشیو خانم جان!1 امتیاز
-
پارت 7 *** به آسمون و آفتابی که درست به سرم میخورد نگاهی کردم. چشمها و صورتم رو جمع کرده بودم و منتظر نگاهی به ماشین انداختم. احمدرضا با خوشحالی به آبسردکن اشاره کرد. - بچه ها از تشنگی نجات پیدا کردیم. محمدهم مثل خودش با مسخره بازی رفت و کمی آب خورد و یکهو برگشت سمتم. - آبجی برو بطری های آبو خالی کن از این پر کنیم. دهن کجی کردم و سمت عباس چرخیدم. از اول هم میدونستم ما آدم های بدگناهی هستیم. با یه گناه کوچیک، بلای بزرگ سرمون میاد. هنوز دو ساعت از حرکتمون از بجنورد نگذشته بود که ماشین خراب شد. همهاش هم بخاطر همون آهنگهایی بود که از اول مسیر گوش دادیم. امام حسین هم زد تو کمرمون. محمد اومد کنارم ایستاد و بطری آبی رو سر میکشید. فکر کنم به حرف خودش عمل کرد و بطری های ماشین رو از اون آب پر کرده بود. - آبجی میای گروهی با احمدرضا کانتر بازی کنیم؟ بلافاصله پس گردنی ای بهش زدم. - از پارسال که بعد از مسخره کردن نقاشی چهره امام حسین گوشیت رو دزدیدن آدم نشدی؟ امسال هم تو مسیر اربعین داریم آهنگ میذاریم، ماشین خراب شده. می خوای بازی هم بکنی مردک؟ محمد خندید و گردنش رو ماساژ داد. پارسال که اربعین رفتیم عراق، محمد و عباس تو یک موکب نقاشی چهره امام حسین رو مسخره میکردن. من ندیدم اما میگفتن چهره شبیه به مهرهی فیل شطرنج بود! بعد از همون مسخره کردن، گوشی محمد رو از توی کیفش دزدیدن. امسال هم میدونم اگه گناه کنیم، یه بلای بدتر سرمون میاد. حیف کسی به من گوش نمیده. به سمت عباس رفتم و کنارش ایستادم. - عزیزم چی شد؟ دست به جیب، درحالی که مثل من چهرهاش جمع شده بود، نگاهم کرد. - نه عزیزجان. میگه سنسور کیلومترش شکسته. باید عوض بشه. مگه میشه سنسور کیلومتر داخل کاپوت بشکنه؟ با چه فرمولی؟! اینا قطعا عذابیه که از سمت امام حسین فرستاده شده! حدود نیم ساعت بعد، ماشین درست شد. مامان و بابا تو یک ماشین، به همراه دخترخاله و شوهر تو یک ماشین دیگه جلوتر از ما نگه داشته بودن و منتظر اتمام کار ما بودن. بهشون که رسیدیم، باید به سمت شهر پدریم، مینودشت تو استان گلستان میرفتیم. دو همسفر دیگه مون، یعنی مادربزرگ و عمهام اونجا بودن و باید دنبالشون میرفتیم. دقیقا نیم ساعت مونده به شهر مینودشت، متوجه یک مایعی شدیم که از کف ماشین میریخت و این جزای پاستور بازی کردن پسرها بود. از این مطمئنم! تو ماشین منتظر بودیم که مکانیک بیینه مشکل از کجاست، که عباس اومد پیشم و گفت: - عزیزم یه چای دم کن گلوم خشک شده. باشه ای گفتم و به سمت فلاسک که خم شدم، مکالمهام با مامان یادم اومد: «- میریم از فروشگاه چای کیسهای میگیریم.» ضربه ای به پیشونیم زدم. - عباس چای نخریدیم!1 امتیاز
-
پارت 6 رفتم و وسایل چای رو جلوی پای صندلی کمک راننده گذاشتم. وقتی برگشتم پیش عباس و بقیه، کارشون توی چیدن وسایل تموم شد. هر پنج نفر به چینش خاص کوله ها و ساک توی صندوق نیم وجبی پراید نگاه می کردیم. آروم در گوش عباس گفتم: - هیچ وقت فکر نمیکردم پراید ۱۱۱ کوچولو و جمع جور مامان، ظرفیت این حجم از وسیله رو داشته باشه. عباس هم مثل خودم جواب داد: - نداره عزیزم! و بعد خیلی زیر زیرکی لاستیکهای عقب ماشین رو که خوابیده بودن نشونم داد. - نگرانم محمد و احمدرضا بشینن وضعیت کمکای عقب چجوری بشه. حقیقتا من هم نگران همین موضوع شدم. ولی از اونجایی که چیزی توی سفر ما عادی نبود، بیخیال سمت بابا گفتم: - بابا ما زودتر میریم که یکم خوردنی هم بخریم. بابا، از خداش بود درمورد چینش وسایل چیزی نگه و از کنار کمکهای عقب ماشین هم گذر کنه. سری تکون داد و حین رفتن سمت ماشین خودش، گفت: - باشه برید. ماهم راه میوفتیم. *** سریع توی ماشین نشستیم تا از گرمای تابستون بجنورد در امان بمونیم. خودم هم نمیدونم وقتی انقدر گرماییام و تحمل ندارم، چرا اولین نفر، خیلی سرسختانه گفتم که میام کربلا؟! عباس خرید هارو انداخت بغل احمدرضا و گفت: - برید عشق کنید تا مهران! محمد به به ای گفت و همون اول کار، چیپس سرکه ای مورد علاقه ش رو درآورد و باز کرد. عباس ماشین رو روشن کرد که آهنگ کرمانجی خودش پخش شد. با لبخند نگاهش کردم؛ اون هم همینطور و چشمکی زد. - کیف کن ضبط ماشینو درست کردم. خندیدم. - عشق میکنم! بسماللهای زیر لب گفت و حرکت کرد. آهنگ هم پخش میشد و ما، به نیت کربلا به سمت مهران حرکت میکردیم! - مثلا داریم میریم کربلا! عباس چپ چپ نگاهم کرد. از اون دامادهایی بود که در ظاهر مادرزن و پدرزن پسنده. اما در باطن، فاطمه پسندیده بودش! ظاهری که غلط انداز بود و شبیه بسیجی ها اما باطنی پر شور و عشق رقص و آهنگ! احمدرضا از پشت گفت: - دخترخاله ما تازه پاستور هم آوردیم! اینم شانس ماست.1 امتیاز
-
پارت 5 محمد با اون چهرهی خمار و بیخیالش گفت: - ما با ماشین شماییم دیگه مهندس! بازهم جای شکرش باقی بود این دوتا با ما میان. تحمل یکی دیگه، سخت میشد. از کنارشون رد شدم که صدای حرف زدن عباس با اونها رو شنیدم. - به به، برادر خانم، وقتشه جاده رو به آتیش بکشیم. به آشپزخونه رفتم که بلافاصله مامان من رو دید. موقع کار جدید بود! - فاطمه بیا اینا برای ماشین شماست. جلوش پاش، یک ظرف لواشک، یک سطل ماست میره و انگور و یک کیف پارچه ای حاوی لیوان و فلاسک بود. - مرسی مامانی. جلو رفتم که یک ظرف کوچیک در دار به دستم داد. - آبنبات پر کن. بی وقفه کاری که گفت رو انجام دادم. - طلاجان، چای دارید توی ماشین یا الان دم میکنی. برگشتم و کمی نگاهش کردم. واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچوقت خودم تنهایی مسئولیت سبد چای رو به عهده نداشتم. همیشه دختر خونه بودم و مامان لیوان چای رو میداد دستم. حالا، یک زن و همسرم و باید خودم چای رسان بقیه ی مسافرهای ماشین باشم! - چیکار کنم! با صدای بلند مامان، به خودم اومد. - نمیدونم مامان. مامان بازهم قصد نداشت خودش برای من کار رو انجام بده. اگه خودش تصمیم میگرفت چای رو الان دم کنه یا چای کیسهای برامون بذاره، داستان برام راحت تر بود! - بگو چیکار کنم. دم میکنی از الان یا نه؟ جهنم الضرر! - نه چای خشک بذار، تو راه دم میکنم. مامان چرخید و ظرف توی دستش رو پر از گل محمدی و هل کرد. - چای خشک برای خاله گذاشتم. کیسهای بذارم؟ بدون فکر گفتم: - نه، هنوز فروشگاه برای خرید نرفتیم. سر راه میریم چای هم میگیریم. یکهو به سمتم چرخید که فهمیدم حرف خیلی اشتباهی زده و عمل اشتباه تری انجام دادم. - مگه دیشب نرفتین؟ الان که دیره دختره! لب گزیدم. - عباس گفت امروز دم رفتن میریم میخریم. مامان از حابت تدافعی خارج شد و فاز بیخیالی برداشت. - به من چه اصلا. خودتون میدونین. و قوطی گل و هل رو توی ساک انداخت و سراغ بقیه ی وسایل ها رفت. خودم ساک رو جمع و جور کردم و همراه میوه ها، به پارکینگ بردم. عباس همراه بابا و محمد و احمدرضا درگیر چیدن کوله ها و ساک لباسهای ما توی صندوقِ نداشتهی پراید ۱۱۱ بودن.1 امتیاز
-
پارت 4 جمعیت همسفر ها، زیاد بود و سفره، کل خونه رو پر کرد. سالاد درست کردم، سبزی هارو شستم، مامان پخت نهایی پوره ی سیب زمینی برای شام رو به سپرد و هرکس توی خونه یک طرف میدوید تا وسایل رو برای سفر یک هفتهای جمع کنه. کربلا! وسط گرمای مرداد! اون هم با همسفرهایی پیر و جوون و بچه و نوجوون. خدا رحم کنه! بابا، عمو مسعود شوهر دخترخاله زهرا و نامزد و شوهر عزیزم عباس، خواب بودن که برای رانندگی چندین ساعته به سمت شاهرود خستگی در کنن. محمد، برادر نوجوونم همراه پسرخالهای که از مشهد اومده، احمدرضا، درحال کانتر بازی کردن بودن و مائده و محدثه، دخترهای دخترخاله زهرا، آروم و معصوم نشسته بودن و هنوز خبری از خواهر کوچیکم فائزه نبود. هنوز هم لابد با دوستش داشت سر کوچه صحبت میکرد. *** - فاطمه جان. به طرف عباس برگشتم. سر خم کرد طرف گوشم و آهسته در گوشم گفت: - عزیز جان ساق دستات دیده میشه، قرار شد ساق دست دستت کنی ها! وسط این شلوغی خونه، غیرتی بودن عباس هم شده برای من قوز بالای قوز! ساق دست تو این گرما چی میگه آخه مرد مومن؟ برخلاف مغزم، با لبخند ملیح پلکی زدم. - چشم عزیزم. برو بابا! گرمه، دلم میترکه از ساق دست بپوشم. فقط بخاطر اینکه آستین های عبام، کش داره و یکم تا روی ساق دستم بالا میاد، همسر ما غیرتی میشه. برای بار هزارم و آخر، کولهی خودم و عباس و ساک وسایل اضافه رو چک کردم و بلند داد زدم: - مامان ما آماده ایم. وسایلو چیکار کنم؟ مامان هم متقابلاً از توی آشپزخونه، پاتوقش، داد زد: - بیار بذار رو سرم! فهمیدم که منظورش اینه بذاریدشون توی ماشین! با عباس به هم نگاهی کردیم و زیر لب از آتیش زبونی مامانم خندیدیم. چادر مشکیم رو روی ساکم گذاشنم و همه ی وسایل رو به عباس سپردم که توی ماشین بچینه. از اتاق بیرون رفتم که توی راهرو، محمد و احمدرضا رو دیدم که کوله به پشت، دارن به من نگاه میکنن. نگاهی بین دو نوجوون یک متر و هشتادی چرخوندم و گفتم: - چتانه؟1 امتیاز
-
پارت 3 با ورودش به خونه و جیغ من، مامان هم یا ابالفضل گویان من رو عقب کشید و محکم و بی هدف با مگس کش روی زمین و سرامیک ها میکوبید. خاله خدیجه، برای کنترل مامان، داخل اومد و دستش رو کشید. - مریم چی شده؟! چیه؟! صدای نوههای خاله، و دختر خاله، از توی پیلوت اومد. - چیه مادر جان؟ چی شده؟ حشره پشت در خونه و کنار دیوار با اون قیافه ی کریه و کج و کولهاش پناه گرفته بود. من به مامان و مامان به خاله خدیجه پناه برد. - آبجی نمیدونم چیه، عقربه، رتیله، چیه! با شنیدن عقرب برق از سرم پرید به مامان خیره شدم. اینم بخت ما بود دم رفتن به کربلا عقرب توی خونه پیدا بشه؟! خاله خدیجه یکهو مثل سوپرمن جلو رفت و با دیدنش، هیجان زده گفت: - وای مریم عقربه! صدای نوهی کوچیک خاله اومد که وحشت کرده بود. - مادرجان عقربه؟! دخترخاله، مادرش، سعی کرد آرومش کنه. - هیچی نیست مامان. با جیغ جیغ گفتم: - یعنی چی هیچی نیست؟ نحسه، عقربه هاااا! خاله بدون هیچ درنگی، دستمال رو از دستم کشید و روی عقرب انداخت. مامان همچنان خشکش زده بود و به حرف های ترکی خاله خدیجه توجه نمیکرد. من دمپایی رو از دستش قاپیدم و با تصور صورت زشت این حشره، با تمام قوا روی پارچهی روش کوبیدم. *** عباس و محمد، همراه احمدرضا برگشتن. و مامان بعد از تمام اعضای خانواده، حالا داشت برای این سه نفر ماجرای نبرد با عقرب رپ تعریف میکرد. نبردی که خاله خدیجه دشمنمون رو اسیر و من به قتلش رسونده بودم. ولی افتخارش نصیب مامان مریمی شد که با ضعف چشم هاش، تونسته بود اون رو ببینه. خاله خدیجه، همراه دخترخاله زهرا و دوتا دخترهاش و شوهرش، به خونمون اومده بودن و خونه با ورود محمد و احمدرضا و عباس، به شدت شلوغ بود. به هر طرفی میچرخیدم، یک نفر صدام میزد! غالب صداها، برای مامان مریم بود. - فاطمه بیا سالاد درست کن. به سمت میز ناهار خوری که گوجه و خیارها روش بودن رفتن که عباس، صدام زد. - خانمم، بیا این لباسهای منو توی ساک بذار. حین برداشتن چاقو و نشستن پشت میز، جوابش رو دادم. - عزیزم بذارشون تو اتاق میام جابهجا میکنم. عباس، همسرم، به طرف اتاق رفت و بازهم مامان مریم صدام زد. - فاطمه ظرفای در دار سبزمون کجان. به طرف صداش که پشتم بود چرخیدم. - باید همونجا باشه. اما حتی خودم هم نمی دونستم «همونجا» دقیقا کجاست! از هر ده جمله ی مامان، تو هشت جملهش میگه «فاطمه» و یه کاری به من میسپاره. تو دوتا جملهی باقی مونده هم بقیه رو میفرسته سراغم که برم پیشش و کار بهم بده. انقدر اسمم رو صدا زده، به اسم خودم هم آلرژی پیدا کردم. خاله خدیجه با قامت ریز نقش و کوچیکش سمتم اومد. - فاطمه جان، خاله، مهر و سجاده کجاست من نماز بخونم؟ سریع داد زدم: - محمد بیا به خاله مهر و چادر بده. خاله برگشت و محمد دستش رو گرفت و برد که بهش چادر و سجاده بده. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه بعدش بیا این سبزیهارو بشور که زود ناهار بخوریم و بریم. پلک بستم. فاطمه بدبخت ستم کش. فاطمه بدبخت حمال! - باشه. دخترخاله زهرا، دختر بزرگ خاله خدیجه که دو سال فقط از مامانم کوچیک تر بود کنارم نشست؛ با یک چاقو. - بیا دخترخاله جون، کمکت میکنم باهم سالاد درست کنیم. قدردان نگاهش کردم و تعارف زدم: - نه دخترخاله، شما تازه از راه رسیدید، برید استراحت کنید. توروخدا قبول نکن! توروخدا قبول نکن! واقعا درست کردن سالاد شیرازی برای ۱۲ نفر کار سختی بود! مخصوصا که هر دقیقه یک نفر با شخصی به نام «فاطمه» کار داشت و من مونده بودم که کدوم رو انجام بدم. - نه عزیزم ، باهم انجامش میدیم. - مرسی خاله. تو دلم خدارو شکر کردم که کمکم میکنه. گوجه هارو به اون میسپارم، خودم خیارها که راحته رو ریز میکنم.1 امتیاز
-
پارت 2 قلبم محکم زد و سرم داغ کرد. واکنش همیشگی بدنم بود نسبت به هر اتفاق ناگوار! سریع از اتاق خارج شدم. از انتهای راهرو، مامان رو دیدم که دم در ورودی بود و به چهارچوب درِ باز موندهی پذیرایی نگاه میکرد. - چی شده مامان؟ بدون اینکه نگاهش رو تکون بده، اشاره کرد به سمتش برم. - بیا فاطمه ببین این چیه! به سمت رفتم و کنارش، مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به گوشهی چهارچوب در، دقیقا روی چهارچوب به حشرهی عجیب و غریب زرد رنگ خیره موندم. تپش قلبم بیشتر شد و سریعا سردرد شدم. خدا لعنت کنه باعث و بانی کنکور رو که بعد از اون آزمون کوفتی، به همین راحتی با یکم استرس، سردرد میشم! بازوی مامانم که خشک شده بود رو گرفتم. سرو صدای خاله و نوه هاش توی پیلوت پیچیده بود و به در خونه ی ما که طبقه ی همکف بود نزدیک میشدن. - این چیه مامان؟ مامان، پارچه ی گردگیری دستش رو بهم داد و گفت: - چشمت بهش باشه تکون نخوره. بدنم لرز کرد و خیره به حشرهی بزرگ و زشت، موندم. اینم بخت ما بود دم حرکت و مهمون رسیدن، یه همچین هیولایی پیدا بشه؟ از کجا اومده اصلا؟! تا مامان با مگس کش و دمپایی اومد، خاله هم به در خونه رسید و سریع به ترکی سلام و احوالپرسی کرد. ولی مامان دستش رو مانع ورودش کرد. - آبجی نیا یه چیزی اینجاست. و محکم با گوشهی مگس کش کوبید به روی حشره که تکونی خورد و وارد راهروی خونه شد. همین باعث جیغ بلندم شد و عبام رو کامل بالا جمع کردم. بدبختی رو ببینا! یه حشره ی ناجور وارد خونه شده!1 امتیاز
-
پارت 1 «روز اول- حرکت» درحالی که عبای مشکی رنگم رو از زیر پام جمع میکردم، آخرین بالش رو هم به اتاق بردم که مامان بازهم داد زد: - فاطمه مگه نگفتم شیشههارو تمیز کن؟! بالش رو توی اتاق تاریک و بدون پنجرهی مامان و بابا انداختم. عملا این اتاق، حکم انباری رو داشت؛ شلوغ و گرم! حین بستن در اتاق داد زدم: - به فائزه گفتی انجامش بده. - جیگرش نریزه اون فائزه! خودت بیا انجام بده؛ اون رفت سر کوچه پیش دوستش. پوفی کردم و توی دلم به فائزه فحش دادم. یکجوری قشنگ از زیر کار در رفت که فقط دلم میخواد وقتی برگشت، بزنمش! صدای بوق ماشین، نشون میداد که عباس و محمد، دنبال احمدرضا رفتن. سریع وسط راهرو برگشتم و ریموت در رو پایین دادم. بازهم مامان صدام زد: - فاطمه، عباس رفت؟ - بله! به آشپزخونه رفتم. مامان مثل فرفره دور تا دور اضلاع آشپزخونهی مربع شکلمون میدوید و سعی میکرد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه. یکهو رو ترمز زد و سمتم چرخید. - تو چرا ماتت برده؟ گفتم برو شیشه پاک کنو بردار شیشه هارو تمیز کن. از صبح به خاطر مهمون ها، همهمون رو به کار گرفته بود. منم به شدت خسته بود و غر زدم: - مامان صبح تمیز کردم آینههارو. پنجرهها هم پشت پردهان. ول کن. تا اومد جیغ جیغ کنه، صدای زنگ آیفون اومد و همزمان مامان به پاش کوبید. - وای فاطمه، خالت اینا اومدن. بدو درو باز کن. ولی من به این فکر میکردم که تازه از حمام اومده و هیچی به صورتم نزده بودم. باید میرفتم چیتان پیتان میکردم؛ حتی کم و در حد برق لب. به سمت راهرو که آیفون اونجا بود رفتم و در رو برای خاله و دخترخالهای که از مسیر دور اومده بودن، باز کردم. خب، مامان فقط گفت درو باز کنم؛ حالا بهتره برم خودمو خوشگل کنم. وارد اتاق شدم و اول کمی پنکک روی بینیم و پیشونیم زدم که پوستم صاف تر بشه. حین زدن برق لب بودم که بازهم مامان جیغ زد؛ اینبار، وحشت زده!1 امتیاز