پارت صد و بیست و یکم
آناستازیا به گل رز توی دستش اشاره کرد و گفت:
ـ من نجاتت میدم اما برای نجات مردم این سرزمین باید تو و جسیکا باهم یکی بشین!
آرنولد با تعجب به من و بعدش به آناستازیا نگاه کرد و گفت:
ـ راجب چی داری حرف میزنی؟!
آناستازیا گفت:
ـ آرنولد زیاد وقت نداریم...خلاصش میکنم، برای اینکه تو رو نجات بدم، با پر پر شدن این گل رز که ویچر روح منو داخلش قرار داد، میتونم تو رو نجات بدم...
آرنولد با عصبانیت حرف آناستازیا رو قطع کرد و گفت:
ـ اصلا حرفشم نزن!
اما آناستازیا با عصبانیت و حرص بیشتر میله ها رو فشار داد و حرف آرنولد و قطع کرد و گفت:
ـ آرنولد گوش بده به حرفم! این تنها راهه...اون کلیدی که دست جسیکاست یه طلسم خیلی قویه که با ترکیب قدرت شر و خیر باهم باز میشه...
کلید و بردم پیششون و آناستازیا از دستم گرفت و داد به آرنولد و گفت:
ـ نگاه کن! اون فکر همهجاشو کرده...تنها چیزی که حساب نکرد این بود که یه روز دخترش بخواد از راهش برگرده و با قدرت نور و امید یکی بشه.
آرنولد نگاهی به من کرد، این بار خشم توی نگاهش کمتر شده بود...ازم پرسید:
ـ تو این کلید و پیدا کردی؟!