رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Mahdieh Taheri

    Mahdieh Taheri

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      14

    • تعداد ارسال ها

      206


  2. Ali.j81

    Ali.j81

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      90


  3. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      332


  4. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      196


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/28/2025 در همه بخش ها

  1. پارت صد و بیست و یکم آناستازیا به گل رز توی دستش اشاره کرد و گفت: ـ من نجاتت میدم اما برای نجات مردم این سرزمین باید تو و جسیکا باهم یکی بشین! آرنولد با تعجب به من و بعدش به آناستازیا نگاه کرد و گفت: ـ راجب چی داری حرف میزنی؟! آناستازیا گفت: ـ آرنولد زیاد وقت نداریم...خلاصش میکنم، برای اینکه تو رو نجات بدم، با پر پر شدن این گل رز که ویچر‌ روح منو داخلش قرار داد، میتونم تو رو نجات بدم... آرنولد با عصبانیت حرف آناستازیا رو قطع کرد و گفت: ـ اصلا حرفشم نزن! اما آناستازیا با عصبانیت و حرص بیشتر میله ها رو فشار داد و حرف آرنولد و قطع کرد و گفت: ـ آرنولد گوش بده به حرفم! این تنها راهه...اون کلیدی که دست جسیکاست یه طلسم خیلی قویه که با ترکیب قدرت شر و خیر باهم باز میشه... کلید و بردم پیششون و آناستازیا از دستم گرفت و داد به آرنولد و گفت: ـ نگاه کن! اون فکر همه‌جاشو کرده...تنها چیزی که حساب نکرد این بود که یه روز دخترش بخواد از راهش برگرده و با قدرت نور و امید یکی بشه. آرنولد نگاهی به من کرد، این بار خشم توی نگاهش کمتر شده بود...ازم پرسید: ـ تو این کلید و پیدا کردی؟!
    1 امتیاز
  2. پارت صد و بیستم شنل و از روی سرمون برداشتیم و آناستازیا با نشون دادن علامت هیس رو به آرنولد آروم ولی با تحکم گفت: ـ یواشتر پسر؛ کل قلعه رو الان بیدار می‌کنی! آرنولد با دیدن آناستازیا خیلی خوشحال شد و این حتی از چشماش هم مشخص بود. رو به آناستازیا گفت: ـ تو...تو چجوری از اون طلسم نجات پیدا کردی؟! آناستازیا با لبخند برگشتم و به من اشاره کرد و گفت: ـ جسیکا منو پیدا کرد و نجاتم داد. آرنولد خیلی تعجب کرد...حتی اونقدری تعجبش زیاد بود که اگه به آناستازیا اعتماد نداشت بهش می‌گفت که داره دروغ میگه...بعدش رو به من با کمی جدیت گفت: ـ فکر نمی‌کردم که از پسش بربیای! سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. بجای من آناستازیا گفت: ـ برای اینکه خودشو بهت ثابت کنه اینکارو کرده...من بهش خیلی اعتماد دارم آرنولد، لطفا تو هم خرابش نکن...چون اون طلسم و کلید اصلی برای رسیدن به معجون احساسات فقط با دستای تو و اون باز میشه... آرنولد پوزخندی زد و گفت: ـ مثل اینکه زده به سرت! منو ببین...مثل موش اینجا گیر افتادم و حتی شما هم نمی‌تونین منو از اینجا خارج کنین.
    1 امتیاز
  3. کاش مردم گاهی جلوی زبانشان را می‌گرفتند… زبان بدون استخوان است، اما می‌تواند قلبت را خرد کند، روح را سوراخ سوراخ کند و زخم‌هایی بکارد که هیچ‌گاه خوب نمی‌شوند. زبانِ بی‌دل، استاد شکستن دل‌هاست، هر کلمه‌اش نیش زهراگین می‌زند، آرام و بی‌رحم، تمام تلخی‌ها و تمام ناگفته‌ها، بی‌رحمانه از دهان بیرون می‌ریزد، و هیچ کس مراقب نیست، هیچ کس در دل ما نمی‌بیند…
    1 امتیاز
  4. دختر… امشب در میان تمام دردهایم، با فریادی که حتی خودم هم باورش نکردم، از خانه بیرون زدم. ساعت از نه گذشته بود و خیابان تاریک‌تر از همیشه. لباسِ میشان افتاده بود… و گرگِ درونشان بیدار؛ و من فقط دلم گرفته بود اما ترسی سرد و بی‌رحم آرام‌آرام به دلم خزید. ترسی که این مردمِ شهر در وجودم کاشتند؛ حرف‌هایی که می‌زدند، چون ماری زهرآگین، روحم را خط‌خطی می‌کرد نیش می‌زد، می‌سوزاند… حتی هوای بیرون هم آرامم نکرد. انگار هیچ‌جای این دنیا سایه‌ای برای دختران نمانده است. بگو… کجای این جهان پناهی هست؟ کدام گوشه‌اش هنوز امن مانده؟ تا فقط یک لحظه زیر سایه‌اش بنشینم، شاید این دلِ پر، این بغضِ لجوج، کمی سبک‌تر شود…
    1 امتیاز
  5. احساسم مثل اون بچه ای بود که عروسک مورد علاقه اش لقد مال شده...
    1 امتیاز
  6. من آن دریایی بودم که به یک باره خشکیدم... 🚬💔
    1 امتیاز
  7. من مثل آن شمعی بودم که بی هیچ پروانه‌ای سوخت و به پایان رسید‌
    1 امتیاز
  8. مثل ته سیگاری بودم ، که مابقیش دود و خاکستر شده بود .
    1 امتیاز
  9. روزی روزگاری، در پسِ غم‌های ویرانی، من بودم و آن بی‌مرام. قصه‌ها گفتیم، قصه‌ها ساختیم… زیرِ گوش‌هایم تا سپیده‌دم، دلبرم مرا تا مرزِ دیوانگی می‌بُرد. اما گذشت… و گذشت. قصه‌های ما مزهٔ غصه گرفت، غصه‌هایم داستان شد. و این بار، زیرِ گوش‌هایم تا سپیده‌دم، نجوا عوض شد… این بار «نمی‌خواهمت» شد.
    1 امتیاز
  10. برعکس تمامِ تصوراتی که در هم‌چون مواقعی در فیلم‌ها و سریال‌ها داشتم؛ هیچ راه‌پله‌ای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء می‌کرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود؛ سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی! اتاق با نور مشعل‌هایی که روی دیوارها بند گشته بود روشن بود. در همین حین دلوین درحالی‌که آب دهانش را فرو می‌برد و وحشتش به سادگی از صدایش مشخص می‌شد گفت: - میگم... این‌جا که هیچ راه ورود و خروجی جز کمد اتاق تو نداره، پس این... این مشعل‌ها رو کی روشن کرده؟ با آن‌که در این مدت، چیزهای بدی را به چشم سر دیده بودم و از سر گذرانده بودم؛ اما وحشت‌زده تر از دلـوین بودم. با حالی زار لب زدم: - نمی‌دونم دلوین. دلـوین به طرف تخت سنگ بزرگ رفت و همان‌طور که با دست، گوشه‌ای از آن را پاک می‌کرد لب زد: - این تخت سنگی و مشعل‌ها و در کل این فضا، آدم رو یاد فیلمای باستانیِ رومی و یونانی می‌ندازه. لحظه‌‌ای دستش را از پاک کردن متوقف کرد و با حالتی وحشت‌زده‌تر و با لکنت لب زد: - مـاه! این... این تخت نیـ... نیست... یه مقبره‌ست! یا خودِ خدایی زیر لب زمزمه کردم که دلوین عقب‌تر آمد و با صدایی که وحشت درش نمایان بود گفت: - بـ...بیا بریم...به بابا زنگ بزنیم. آن‌قدر که در تمام عمرم هرجا به مشکل برخوردم، خودم حلش کرده بودم، برایم غیرقابل درک بود در هم‌چون شرایطی، خبر دادن به شخص دیگری؛ حتی اگر آن‌شخص پدرم باشد. در همین حین، فکری به سرم زد و دهان خشک شده‌ام را باز کردم و لب زدم: - نه، بهش زنگ نزن! دلوین متعجب و سؤالی به‌من چشم دوخت و پرسید: - یعنی چی بهش زنگ نزنم؟ ماهوا خوبی تو؟ باید بهش خبر بدیم، بیاد ببینیم چه‌خاکی باید به سرمون بریزیم. می‌خواستم باز هم مخالفت کنم؛ اما می‌دانستم فایده‌ای ندارد. در اصل می‌ترسیدم قبل از رسیدنِ پدر، همه‌ی‌ آن منظره غیب شود و اَنگ توهُمی بودن به هردویمان بزنند! دلـوین که سکوتم را دید، ادامه داد: - باید باخبرش کنم که بیاد بگه می‌دونسته همچین چیزی این‌جا بوده، یا نه. بعدشم زنگ بزنه کلانتری‌ای، میراث فرهنگی‌ای، چیزی. حرفش که تمام گشت، دوباره به مقبره نزدیک شد و با انگشت‌های ظریف و ناخن‌های بلند و رنگی‌اش، خاک قسمتی دیگر از مقبره را کنار زد. درحالی‌که صورتش به طرف مقبره خم بود گفت: - انگار با عتیقه‌ای چیزی طرفیم دختر. زبانم را روی لب‌هایم کشیدم گفتم: - عتیقه کجا بود دیوونه... همش یه قبره. همان‌طور که بیشتر از پیش، خاکِ رویش را کنار می‌زد، گفت: - حالا یهو دیدی شانس‌مون زد و مقبره کوروش کبیر از آب در اومد. خواستم بگویم مقبره‌ی کوروش کبیر که در پاسارگاد است؛ اما پیش از این‌که دهانم را باز کنم، سنگ قبر به طرز هولناکی شروع به لرزیدن کرد! وحشت سرتاپایم را بلعیده بود و لحظه‌ای که دلـوین رویش را برگرداند سمتم، پیش‌از آن‌که بتوانم از شدت وحشت عمیقی که در آن لحظه که صورتِ سوخته و چروکیده و سیاه‌فامش، سمت‌روحم سرازیر می‌شد نفس بکشم، با سرعتی نورمانند خود را به من رساند و با دستانی که گویا به‌خاطر سوختگی پوست و گوشت دستانش همچون قطراتِ خون، ذره‌ذره به زمین سقوط می‌کردند؛ گلویم را گرفت و با هر فشار آن‌چنان درد عمیقی به گلو و راهِ تنفسم وارد می‌کرد که گمان کردم دیگر ادامه‌ی زندگی را به چشم سر نخواهم دید!
    1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد
×
×
  • اضافه کردن...