تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/22/2025 در پست ها
-
نام رمان: شبی در رویا نام نویسنده: امیراحمد | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمیتخیلی، فانتزی خلاصه: در جهانی که امید به آرامی میمیرد، سه روح شکسته در جستجوی پاسخهایی هستند که نباید یافت شوند. راهی که در تاریکی آغاز و به آزمایشگاهی ختم میشود که رازها را در خود دفن کرده است.جایی که هر پاسخی، سوالی مرگبارتر را بیدار میکند، و پایان، تنها آغازی برای ترسی عمیقتر است.3 امتیاز
-
پارت صد و چهارم حرفشو با عصبانیت قطع کردم و گفتم: ـ رو حرف من حرف نزن. بهت گفتم درو باز کن. اونم دیگه چیزی نگفت و درو باز کرد و منم با عصبانیت درو توی سینش کوبیدم و از کنارش زد شدم...از راهروی مورگان که اصولاً خلوت بود، گذر کردم و تو اون مسیر به اطرافم نگاه کردم...هیچکس دور و برم نبود. شنل نامرئی کننده رو روی سرم گذاشتم و آروم به سمت در اصلیه سالن راه افتادم. پدر دم در مشغول حرف و بحث کردن با اون پیرمرد بیچاره بود...پیرمرد با گریه فریاد رو به صورت پدر فریاد میزد و گفت: ـ تو یه بیرحمی! نوهامو بهم پس بده! اون هنوز بچست... پدر یقشو محکم چسبید و گفت: ـ پیرمرد خرفت مواظب حرف زدنت باش. مالیات هم ندادید و اینم جزای این ماهه توئه و حق حرف زدن نداری....برو سر خونه و زندگیت و نوهاتو فعلا فراموش کن. پیرمرد هق هق کنان گفت: ـ میخوای...میخوای باهاش چیکار کنی؟! پدر پوزخندی زد و گفت: ـ به اونش هنوز فکر نکردم! ولی احساساتش هنوز تازست و میتونم برای بقای عمرم ازش استفاده کنم. پیرمرد که انگار از همه چی بریده بود، فریادی سر پدر کشید و خواست با عصای دستش بهش حمله کنه که پدر با خشم نگاش کرد و گفت: ـ تو با چه جرئتی سمت من میای پیرمرده خرفت؟؟!1 امتیاز
-
راموس سری تکان داد. - تو صبحانهات رو بخور من میگم برات. با تعلل دست پیش بردم و تکه نانی از داخل سینی برداشتم؛ گرسنه بودم، اما آنقدر فکرم مشغول بود که میل و اشتهایی برایم نمانده بود. به ناچار گاز کوچکی به نان در دستم زدم و در همان حال نگاه منتظرم را به راموس دوختم تا شاید زودتر به حرف بیاید و مرا از آنهمه نگرانی خلاص کند. - نمیخواهی چیزی بگی؟! راموس سرش را بالا و پایین کرد. - چرا… چرا میگم. باز هم تعلل کرد و نمیدانم چرا این تردید و تعللِ او داشت مرا میترسان؛ نکند رفتار بدی انجام داده بودم که چیزی نمیگفت؟! اما نه، من همیشه وقت تبدیل شدن تمام تمرکزم را به کار میگرفتم تا مبادا کنترلم را از دست بدهم. - من دیشب خیلی نگران تو شده بودم، میدونی دلم شور میزد و میترسیدم که اتفاقی برات بیوفته. برای همین آخر شب به همراه محافظی که ولیعهد برام در نظر گرفته بود برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون... راموس همچنان مشغول حرف زدن بود که ناگهان در باز شد و کسی با عجله و شتاب وارد اتاق شد. - هی لونا چطوری دختر؛ حالت بهتره؟! با چشمانی گشاد شده از بهت به جفری که لبخند بر لب کنار تختم ایستاده بود نگاه دوخته بودم؛ اینجا چه خبر بود؟! او دیگر اینجا و در قصر پادشاه چه میکرد؟! راموس که نگاه متعجبم را دیده بود با کلافگی پوفی کشید و حرفش را اینطور ادامه داد: - برای پیدا کردن تو از قصر زدیم بیرون و بین راه جفری رو دیدیم. جفری در تأیید حرف راموس سر تکان داد. - من توی جمع دوستانم داشتم از جشن لذت میبردم که یه دفعه چشمم به یه آشنا خورد. نگاه همچنان متعجبم را از جفری به روی راموس گرداندم. - درسته، اون آشنا راموس بود که با محافظ شخصیش داشت دنبال تو میگشت. راموس حرف جفری را رد کرد. - اون محافظ شخصی من نبود، محافظ ولیعهد بود. جفری شانهای بالا انداخت. - خب باشه، مهم اینکه حالا اون محافظ توعه. کلافه و گیج از بحثی که موضوعش را هم درست نمیدانستم غر زدم: - میشه برگردیم سر بحث قبلی؟!1 امتیاز
-
*** لونا با تابیدن نور خورشید به صورتم آرام چشم گشودم؛ نگاهم به سقف مرمرین بالای سرم که افتاد متعجب و گیج چشم درشت کردم. تا جایی که به یاد داشتم شب قبل از قصر بیرون زده بودم تا مبادا به کسی آسیب برسانم و حالا باز در قصر و توی اتاق خودم و راموس بودم. آرام روی تخت نیمخیز نشستم و خواستم طبق عادت کش و قوسی به تنم بدهم که دردی در سر و گردنم پیچید. اخم درهم کشیده و دستم را به پشت گردنم رساندم و نقطهی دردناک سرم را فشردم؛ این درد لعنتی برای چه بود؟! در همین حین نگاهم به ردای بلند و سفیدِ بر تنم افتاد؛ من که پس از تبدیل شدن لباس نداشتم پس چه کسی لباسهایم را به تنم پوشانده بود؟! یعنی ممکن بود که این کار راموس باشد؟! وای که حتی فکرش هم من را خجالتزده میکرد! با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را بالا کشیدم و به راموسی که سینی صبحانه به دست وارد اتاق میشد نگاه دوختم؛ هنوز هم در سرم پر از فکر و سؤال راجع به شب قبل بود و به دنبال فرصتی بودم که جوابم را از راموس بگیرم. - بیدار شدی؟ سرم را آرام تکانی دادم؛ راموس سینی صبحانه را بر روی تختم گذاشت و خودش هم لبهی تخت نشست. - حالت خوبه؟! نفسم را کلافه بیرون دادم؛ هم سردرد داشتم و هم اینکه از شب قبل هیچچیز در یادم نمانده بود داشت آزارم میداد و به آن حال مطمئناً نمیشد خوب گفت. - نه، راستش سرم خیلی درد میکنه. راموس سرش را تکانی داد؛ انگار که حرفم زیاد هم او را متعجب نکرده بود. - میدونم، به خاطر ضربهایه که دیشب توی سرت خورده. با گیجی اخم درهم کشیدم؛ هر چه که فکر میکردم هیچ چیز به یاد نمیآوردم. انگار که یک نفر تمام اتفاقات شب قبل را از سرم پاک کرده باشد هیچ چیزی در حافظهام نبود. - شب قبل؟! راموس با تعجب ابرویی بالا انداخت و نگاه دقیقش را به چشمان گیج من دوخت. - ببینم چیزی از دیشب یادت نمیاد؟! سرم را به طرفین تکان دادم؛ راموس پوفی کشید و همانطور که سینی صبحانه را به سمتم هُل میداد گفت: - بیا یه چیزی بخور. اخم درهم کشیدم؛ چرا از اتفاقات شب قبل چیزی به من نمیگفت؟! - نمیخواهی بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟! تو دیشب چطوری من رو پیدا کردی؟! من… من چطور باز سر از قصر در آوردم؟!1 امتیاز
-
عنوان رمان: خدای دروغین نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تراژدی، ترسناک، جنایی ساعت پارت گذاری: چهارشنبه ساعت ۱۰ شب، پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح خلاصه: در شهری مرموز، رازهایی پنهان و دروغهایی که حقیقت را میپوشانند، زندگی چند نفر را به هم میبافد. هر قدم به جلو، سؤالهای تازهای را آشکار میکند و هیچ چیزی آنطور که به نظر میرسد نیست. در این شهر، هیچ کس و هیچ چیز قابل اعتماد نیست و هر راز کوچک میتواند مسیر زندگیها را تغییر دهد. این شهر یورو نام دارد.1 امتیاز
-
پارت صد و سوم بعدشم با سرعت نور از اتاقم خارج شدند...یه نفس از روی راحتی کشیدم و همونجوری که به دیوار تکیه داده بودم، نشستم روی زمین. کم مونده بود، پدر دستمو بخونه. سریع رفتم و از زیر تخت گریس و درآوردم. گریس با چشمای عصبانی و غضبناک بهم نگاه میکرد. رو بهش گفتم: ـ ببخشید گریس! چارهایی ندارم...کارم که تموم شد، میام و آزادت میکنم. بعدش رفتم سمت پنجره اتاقم و تابلو رو از روی دیوار برداشتم و به بیرون نگاه کردم. پدر و چندتا از نگهبانا در حال جر و بحث کردن با یه پیرمرد بودن. بنظرم باید از این فرصت استفاده میکردم و میرفتم پیش اون مجسمه اژدها ولی چطوری؟! در هر صورت منو گیر مینداختن. الآنم که به هیچ وجه نمیتونم برم طبقه وسط چون والت اونجاست و این بار دیگه منو گیر میندازه. با بیحالی رفتم نشستم پشت میزم...هیچ چارهایی نبود و واقعا نمیتونستم از این اتاق لعنتی خارج بشم...سرمو گذاشتم رو میز و به کلید توی دستم نگاه کردم. همین لحظه چشمم به کیفم خورد که زیپش باز مونده بود! چشمام از شادی برق زد...چرا تا الان به فکرم نرسیده بود؟؟! خدایا شکرت...یادمه که وقتی والت اومده بود دنبالم، من شنل نامرئی کنندهایی که آرنولد بهم داده بود و با اون کتابه که برام خونده بود و همراه خودم آوردم. خداروشکر که بالاخره این چیز بهم کمک میکنه. سریعا از توی کیفم درش آوردم و زیر لباسم مخفیش کردم. به سمت در اتاقم رفتم و تقهایی به در زدم. نگهبان پشت در گفت: ـ چیزی میخواین پرنسس؟! با قاطعیت گفتم: ـ درو باز کن! درود باز کرد و گفتم: ـ میخوام برم پیش والت. نگهبان گفت: ـ اما پرنسس، رییس قدغن...1 امتیاز
-
پارت صد و دوم فایدهایی نداشت...پدر خیلی زرنگ تر از این حرفا بود که گول بخوره! منم دیگه چیزی نگفتم و خواست بره بیرون که از زیر تختم یهو صدای لگد زدن اومد! ای وای! آخه گریس الان موقعش بود؟! اگه پدر جغدش و تو این وضعیت میدید، مطمئنا زنده ام نمیذاشت....خدایا لطفا خودت کمک حالم باش! پدر سریع برگشتم و رو به من گفت: ـ صدای چی بود؟! سراسیمه گفتم: ـ نمیدونم پدر! من صدایی نشنیدم! اما پدر حرفم و قبول نکرد و با دیدن قیافه من بیشتر شک کرد و آروم آروم داشت به تختم نزدیک میشد! دیگه توی دلم به این باور رسیده بودم کارم تمومه اما طبق گفتههای آرنولد، سعی کردم بازم امیدوار باشم و به چیزای مثبت فکر کنم تا شاید اتفاق نیفته...پدر روکش تختم و برد بالا و درست تو همین لحظه که میخواست خم بشه و زیر تخت رو ببینه ، نگهبان دم در اومد داخل و گفت: ـ قربان، جلوی در قلعه درگیری شده! پدر سریع بلند شد و با عصبانیت گفت: ـ چه خبر شده؟! نگهبان گفت: ـ یکی از رعیتاست و اومده دنبال نوهاش. پدر زیر لب گفت: ـ آدمای احمق! یعنی از پس یه مرد عادی برنیومدین؟1 امتیاز
-
#پارت_اول «سوگند» وقت اجرای نقشه بود، به سینا اشاره کردم که در و باز کن و اون هم سریع اطاعت کرد و در و باز کرد و همزمان منم طنابو کشیدم که اکبری اومد تو و یه سطل اب خالی شد روش ولی....... صبر کن ببینم این که اکبری نیست بدبخت شدیم به جای اکبری روبروم یه پسر جوون با صورتی خوشگل و جیگر و مامانی که موهای خیسش رو صورتش پخش و پلا شده بود و میخورد که تقریبا ۲۵،۲۶سالش باشه با نگاهی عصبانی که بهم میکرد تابلو بود که فهمیده کار منه از لای دندونای چفت شدش غرید: اینجا مگه استخره که اب بازی میکنید خانوم؟! مثلا دانشجوی مملکتی ابروی هرچی دانشجوعه بردی تو پسره پررو خجالت نمیکشه ها وایستاده تو روم ببین چی میگه، از این طرز حرف زدنش اخمی کرد و گفتم: برو بابا همه شاخ شدن واسمون... اصن جنابعالی کی باشی؟! پوزخند زدی و گفت:استاد جدیدتون که به جای اقای اکبری اومدم اوه گند زدم اخه یکی نیست به من خر بگه از استاد خوشت نمیاد خو کلاسش نیا چرا کرمت میگیره که همچین بلایی سرت بیاد اخه وسط این افکار مزاحمم دیدم کلاس داره خالی میشه و بچه ها دارن میرن بیرون، بلند گفتم: کجا؟! صدای رها از کنار گوشم یه متر پروندم هوا رها: تو هپروت داشتی سیر میکردی استاد گفت میتونیم بریم کلاس امروز کنسله با سرخوشی از اینکه استاد جدیدو چزوندم کولمو برداشتم و با سینا و علی و رها از کلاس زدیم بیرون این ۳تا مشنگ رفیقامن تو دانشگاه کلا چهارتایی یه اکیپیم دیگه حالا بزارین از خودم بگم براتون بنده سوگند زاهدی هستم ۲٠ ساله تهران وجدان: همین؟! یه جوری گفتی از خودم بگم گفتم حالا چی میگی خو باس یه فرقی بین من و بقیه باشه یا نه وجی جون وجدان: بله تو راس میگی نه حالا جدا از شوخی بزار کامل بگم، بابام یه شرکت مهندسی داره و مامانمم ماماعه یعنی دکتر ماما بعد یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم،ساناز که۲۴سالشه و پرستاره و ازدواج کرده و یه دختر۲ساله گوکولی به اسم سانای داره، شوهرشم پسرعمومه خشایار که ۲۷سالشه و وکیله و داداشم سردار که ۲۶سالشه و دکتره دوست دختراش قربونش برن ازدواج نکرده هنوز با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و نگاش کردم که با حالت متفکری گفت: این یارو بد چیزی بود این استاده این ترم مادوتارو میندازه بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:جهنم بزار بندازه این اونه که ترم بعد بازم با دیدن ما زجر میکشه از این حرفم زدن زیر خنده! سوگند: کلاس که شکر خدا کنکل شد... بریم دور دور؟! علی: ما نمیتونیم بیایم سینا: چرا رها مثل این ندید بدیدا خوشحال گفت: امشب مهمونی خانوادگی داریم باید باهم بریم اونجا. صورتمو جمع کردم و گفتم: شمام کشتین مارو با این مهمونی هاتون رها و علی پسرعمو دخترعمو ان و البته خیلیم همو میخوان و باهم دوستن ولی خانوادشون اگه بفهمه پخ پخ اخه خانواده شون خیلی خشکن و یه قانون دارن توش که میگه ازدواج فامیلی ممنوع و خاندان اشرافی ما دقیقا برعکس ایناست که قانونش میگه عقد دختر عمو پسرعموهارو تو اسمونا بستن ولی زرشکککک من یکی که تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم حتی اگه زور بالا سرم باشه از علی و رها خدافظی کردیم و سینا خره هم گفت یه جا کار داره باید بره و منم موندم تنهای تنها هییی ماشین خوشگلم کجایی که یادت بخیر بخاطر یه تصادف کوشولو و تنبیه بعدش توسط بابام الان زیر پام خالیه و مجبورم با اتوبوس برم بیام پوووففف بالاخره بعد از دقایق نفس گیر اتوبوس اومد و رفتم نشستم او ته تهش و سرمم گذاشتم رو شیشه پنجرش، دیدین این چس کلاسا میگن به رفت و امد مردم خیره بود و از اونورم یه اهنگ عاشقانه میخوند؟! همش زر مفته همین الان سرم رو شیشه داره بندری میزنه با لرزش گوشیم تو جیبم درش اوردم و نگاهش کردم که نوشته شده بود «بیا خونه» مامانمه از بس که تو کوچه خیابون پلاسه و خونه نمیتونیم پیداش کنیم اینطوری سیوش کردم، دکمه اتصال و زدم و جواب دادم سوگند: جونم ننه؟! جیغش پرده گوشمو پاره کرد: زلیل مرده باز گفتی ننه تو.....کجایی حالا با خنده جواب دادم:دارم میام خونه مامان: خونه نرو بیا خونه اقاجون همه اینجاییم... دیر نکنیااا منتظرم خدافظ بعدم بدون اینکه بزاره زر بزنم زرتی قطع کرد د بیا بعد میگن دختره معتاد شد از خونه فراری شد.. همینه دیگه . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ دستمو گذاشته بودم رو زنگ خونه اقا جون و بر نمیداشتم صدای امیر پسر عمم از ایفون بلند شد امیر: اووووی سوخت اون بیصاحاب بکش دستتو همونطور که کف دستامو از سرما بهم می مالیدم گفتم: در و باز کن یخ زدممم بلافاصله در با صدای تیکی باز شد، از حیاط پر از دار و درخت اقاجون گذشتم و رفتم تو اوووو چه خبره اینجا کل خاندان زاهدی اینجا جمع شدن که، هرکی به یه کاری مشغول بود و اومدن منو یه چیزشونم حساب نکردن نامردا کولمو انداختم رو کاناپه و مستقیم رفتم تو اتاق اقاجون میدونستم الان وقت استراحتشه و خوابیده ولی کرم های درونم نذاشتن بیکار بشینم1 امتیاز
-
پارت بیستم آرمان برای چند ثانیه طولانی، نگاه مهتاب را که حالا سرد و صریح بود، تحمل کرد. آن عقبنشینی عاطفی مهتاب، بسیار شدیدتر از فریادهای گذشته بود؛ چون مهتاب در حال تعریف دوبارهی هویت خود به عنوان همسر بود، هویتی که آرمان هنوز در برابر آن شجاعت نداشت. او به فهیمه نگاه کرد. مادر در گوشهای ایستاده بود، با لبخندی که دیگر نیازی به پنهان کردنش نداشت، انگار که منتظر بود آرمان به سمت او بازگردد و زیر چتر امن سایهاش پناه بگیرد. نسیم بعدازظهر از پنجره وارد شد و موی فهیمه را به نرمی تکان داد؛ منظرهای که برای آرمان، همزمان آرامشبخش و خفهکننده بود. آرمان میدانست که اگر دست مادر را بگیرد، هرگز اجازه نخواهد داشت که به طور کامل از آن فاصله بگیرد. و اگر به مهتاب نزدیک شود، باید با تهماندهی گناهی که مادر بر شانهاش گذاشته بود، روبهرو شود. او آهسته قدمی به عقب برداشت، دور از هر دوی آنها. او به یاد حرف مهتاب افتاد: *"اگر میخواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی."* این جمله، نه یک تهدید، بلکه یک دعوت بود؛ دعوتی به تولدی دوباره، هرچند دردناک. آرمان ناگهان به سمت در خروجی حرکت کرد. نه به سوی مهتاب، نه به سوی مادر، بلکه به سوی بیرون. این یک فرار نبود، یک گام حیاتی بود؛ قدمی برای نفس کشیدن هوای خارج از این چهاردیواری سنگین از انتظارات. فهیمه اولین کسی بود که واکنش نشان داد. ابروهایش کمی در هم رفت، آن ماسک معصومیت برای لحظهای ترک خورد و حس مالکیت او نمایان شد. - آرمان! کجا میروی؟ شام آماده است! صدای مادر، این بار نه ملایم، بلکه دستوری بود؛ تلاشی برای بازگرداندن او به چارچوب. آرمان ایستاد، اما برنگشت. او به قاب در خیره ماند. - باید بروم بیرون، مادر. باید کمی راه بروم. - بیرون چه کار؟ اینجا همه چیز هست! تو به چه چیزی نیاز داری که اینجا نیست؟ آرمان برگشت. نگاهش، بر خلاف لحظات قبل، متزلزل نبود. او دیگر به دنبال تأیید مادر نبود، بلکه در حال تعریف مرزهای خودش بود. - من نیاز دارم که بفهمم من چه میخواهم، مادر. نه اینکه تو فکر میکنی من چه باید بخواهم. این جملات، شبیه به شلیکهای آرامی بود که دیوارهای نمادین اتاق را میشکافت. فهیمه خشکش زد. او انتظار خشم یا گریه داشت، نه این منطق آرام و نافذ را. سپس آرمان به مهتاب نگاه کرد. مهتاب هنوز همانجا بود، اما این بار، در چشمانش ردی از امید، هرچند بسیار کمرنگ، دیده میشد. آرمان با لحنی که تلاش میکرد نرمی کند، گفت: - مهتاب، من برمیگردم. اما دفعه بعد که برگردم، باید با هم صحبت کنیم. بدون این فضا، بدون این نمایشها. او بدون اینکه منتظر پاسخ فهیمه یا تأیید مهتاب بماند، از در خارج شد و در حیاط را پشت سر خود بست. فهیمه در آستانه در ایستاده بود و به شکافی نگاه میکرد که پسرش ایجاد کرده بود. این اولین بار بود که احساس میکرد نفوذش برای اولین بار و شاید به طور جدی، در معرض تهدید قرار گرفته است. او به مهتاب نگاه کرد، نگاهی که این بار دیگر ادعای نزدیکی نداشت، بلکه حاوی یک هشدار بود: - او همیشه به من برمیگردد. این فقط یک سرکشی کوچک است. اما مهتاب، دیگر در آن بازی نبود. او میدانست که آرمان برای اولین بار، به سوی خود واقعیاش قدم برداشته است، هرچند مسیرش ناهموار باشد.1 امتیاز
-
پارت چهل و شش آدا همین طور که سرش رو می چرخوند یهو گفت:اوناهاش ، می خوای بری پیشش؟ کامیلا هیجان زده گفت:اره ، حتما. انگار آدا هم از حس کامی خبر داشت ،دست کامی رو کشید و گفت:بیا بریم ،من آشناتون می کنم . کامی با خوش حالی رو به من کرد و گفت: تو نمیایی صدف؟ گفتم: _نه ، بهتره با آدا بری ،نگران من نباش ،خودم رو سرگرم می کنم. کامی فشاری به شونم وارد کرد و با آدا رفت . منم فرصت رو غنیمت شمردم و دلم خواست تو این باغ سرسبز قدم بزنم . همین جور که قدم میزدم ،جمعیت اطرافم کم تر میشد،به خودم اومدم دیدم تک و توک ادم اطرافم هست ، همین که اطراف رو از نظر میگذروندم ، قسمتی از باغ که یکسری کُنده رو به شکل صندلی گذاشته بودن نظرمو جلب کرد ،کسی روشون نشسته بود سمتشون رفتم و نشستم ،دستهام رو ستون بدنم کردم و سرم و کمی عقب بردم و چشمام رو بستم. یاد وقتی افتادم که بابا ویلای رامسر رو که خریده بود ما برای اولین بار اونجا رفته بودیم ،من و ساحل با دیدن ویلا کلی ذوق کردیم و حسابی سرو صدا کردیم ، ساحل اون موقع ها از من شیطون تر بود ، بعد نصف روزی که اونجا بودیم ،ساحل رفت که تو محیط باغ دوربزنه ،اون پانزده سالش بود و من دوازده سالم بود ، بعد یک ساعت برگشت و با ذوق رفت دست بابا رو کشید و گفت:بابا پاشو ،تو رو خدا، پاشو. بابا بهش گفت:چی شده باز وروجک؟! ساحل: شما بیا دنبالم، باید از نزدیک نشونت بدم. اون موقع ها خیلی حسرت اخلاق ساحل رو می خوردم ، من تودار بودم ،اون آزادانه حس هاش رو ابراز می کرد . بلاخره بابا رو راضی کرد و بابا دنبالش رفت منم از سر کنجکاوی دنبالشون راه افتادم ،ساحل یکسری کنده به بابا نشون دادو گفت:میشه اینا رو میز و صندلی کرد؟! بابا لبخندی زد و گفت:چرا نمیشه ،منتها وسایل می خواد ، باید صبر کنی تا بگم یکی بیاد درستش کنه . یادمه دفعه بعد که رفتیم اون کنده ها مثل اینجا کنار باغ به صورت میز و صندلی چیده شده بود و بعد ها پاتوق درد و دل و وقت گذرونی من و ساحل و بهراد شد. از گوشه چشمم اشکی چکید که سریع پاکش کردم. _درس عبرت نمیشه برات نه؟ خوبه همین دیشب توی جای تاریک و خلوت گیرافتادی!! به سمت صدا برگشتم آروین بود، از تعجب جفت ابروهام بالا رفت،آروین اینجا چه کار می کرد ، بیش تر بچه های دانشگاه میدونستن بین آروین و شروین شکرابه، پس اینجا بودنش حتما دلیلی داشت.1 امتیاز
-
پارت چهل و پنجم کامیلا من رو به سمت میزی کشوند، آدا و برتا و اسکار سر میز بودن ، با آدا و اسکار دوستی داشتم ولی از برتا خوشم نمیومد،دختره فیس و افاده ای من نمیدونم اسکار از چیه این دختر خوشش اومده، اسکار یه پسره بور بود با چشم های آبی روشن،خوشتیپ و بامزه بود،آدا خواهرش بود و از لحاظ چهره خیلی شبیه هم بودن، آدا هم دختر مهربون و خوش رویی بود و به دل مینشست ،برتا هم دوست آدا هست که چشم اسکار دنبالش هست،یک دختر افاده ای از دماغ فیل افتاده بود با موهایی روشن و چشم های سبز گربه ای، اندام ظریف و زبان تندی داشت. وقتی سر میز رسیدیم اسکار گفت:به به ببین کی اینجاست، ملکه صادَف ، افتخار دادین. لبخندی زدم و گفتم : _ پس کی قراره اسم من رو درست تلفظ کنی، پیر شدم و تو اسمم رو یادنگرفتی. اسکار:اسم سختی داری به من چه! خندیدم و چیزی نگفتم ، آدا گفت: _من که میدونم ، کامی مجبورت کرده بیایی ، وگرنه تو که به ما افتخار نمیدی. کامی خندید و گفت:نمیدونی چه قدر تهدیدش کردم، تا راضی شد بیاد. برتا پشت چشمی نازک کرد و گفت: اوه کامی، تو ادما رو لوس می کنی ، اگه اون می خواد چیزهای خوب رو از دست بده جلوش رو نگیر. دختره نچسب ، من نمیدونم این چرا خودش رو نخود هر آشی می کرد . اومدم جواب بدم که اسکار با توجه به این که میدونست ما دو تا با هم کنار نمیایم برای عوض کردن فضا دستش رو جلو برتا برد و گفت: برتا ، عزیزم ،افتخار میدی؟ و به پیست رقص اشاره کرد ،برتا لبخند لوندی زد و دستش رو تو دست اسکار گذاشت رفتن. آدا:باور کن منظوری نداره ، یکم طول می کشه به کسی عادت کنه. لبخندی به مهربونیش زدم و چیزی نگفتم ، کامی رو به آدا گفت:کیا اومدن، شروین کجاست؟ آدا:بیش تر بچه ها هستن شروین هم همین چند دقیقه پیش نزدیک استخر با یکی از بچه ها حرف میزد. به دنبالش چشمش رو به همون سمت چرخوند تا شروین رو به کامی نشون بده.1 امتیاز
-
سلام درخواست کاور رمانم و داشتم.1 امتیاز
-
پارت چهلو چهارم اصلا حوصله مهمونی نداشتم،ولی خب به کامیلا قول داده بودم ،بعد گرفتن دوش ،کمدم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم،نمیدونستم چی باید بپوشم؛بلاخره بعد یک ساعت فکر کردن لباس یشمیم رو بیرون کشیدم،یقه لباس هفت باز بود از قسمت شونه تا زیر سینه دراپه های ظریفی داشت و از زیر سینه لباس تنگ و مدادی می شد، آستین لباس بلند و پف دار بود و قد لباس تا پایین زانوهام بود. لباس رو پوشیدم و موهام رو کرلی کردم و دورم ریختم،بعد زیر سازی ارایش،سایه چشمم رو کات کریس کار کردم با رنگ های مات کرم و قهوه ای روشن ، کار رو با رژگونه هولویی و رژ نود و ریمل تموم کردم . کفش های طلایی مات پاشنه دارم رو با کیف ستش برداشتم و منتظر کامی شدم،کامی راس ساعت مقرر دنبالم اومد و به سمت مکان مهمونی به راه افتادیم . وقتی رسیدیم تازه به طور کامل کامی رو دیدم،ماکسی بلند زرشکی که اندامش رو ساعت شنی کرده بود،موهایی که به قشنگی شینیون شده بود،چشم هاش با ارایش گیرا تر شده بود،در کل خواستنی و خاص شده بود. سوتی زدم و گفتم:چه جیگر شدی دختر امشب از بغلم جم نخوریا ،میترسم بدزدنت! کامی لبخندی زدو گفت:تو هم خیلی زیبا شدی ،عزیزم . بعد دستم و گرفت و وارد حیاط ساختمون شدیم ،البته حیاط که نه بهتره بگیم باغ،یک باغ سرسبز که وسطش استخر قرار داشت و ساختمان لوکس و قشنگی انتهای باغ دیده میشد. کلی ادم توی باغ بودن و گوشه باغ میز های بزرگی قرار داشت ،که پر از تنقلات و نوشیدنی های مختلف بود . یک سری از جمعیت داشتن وسط باغ که حالت سن بود توی هم وول می خوردن. یک لحظه از اون شلوغی سر گیجه گرفتم، از همین اول میدونستم که خیلی اینجا موندگار نیستم!1 امتیاز
-
پارت چهل و سوم روم رو برگردوندم طرفش و گفتم:من واقعا ممنونم،نمیدونم چی بگم،ببخشید که به خاطرم تو دردسر افتادی. نگاهی عمیق بهم کرد و گفت:مشکلی نیست ،هر کس دیگه ای هم بود همین کار رو می کردم،ولی سری بعد قبل اینکه با کسی لجبازی کنی،گوش بده شاید حق با طرف مقابل باشه،اینجوری کم تر خودت رو به دردسر میندازی! عصبانیتش رو تو تک تک کلمات حس کردم ولی به خاطر اینکه ترسیده بودم داشت خودش رو کنترل می کرد. حق داشت ،قبلش هشدار داده بود،حرفی نزدم. آروین گفت:اگه بهتری ،پاشو بریم ،من باید برگردم. سری تکون دادم و به دنبالش راه افتادم. ___________________ از صبح کامی هر چند دقیقه بهم زنگ میزد و رو مخم بود،هی می گفت ، کی بریم،چی بپوشم،نیایی میکشمت و....... واقعا خستم کرده بود،اخرین بار تهدیدش کردم که اگه یک بار دیگه زنگ بزنی،باور کن پامم از خونه بیرون نمیزارم ؛چه برسه پاشم بیام مهمونی! اخرین فصل رو هم تموم کردم ،ساعت رو نگاه کردم، ساعت دو و بیست دقیقه ظهر بود؛کتاب رو بستم و از اتاق مطالعه خارج شدم و به اتاق رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم، دیشب آروین تا دم در واحدم من رو رسوند و تا داخل نشدم ،نرفت؛واقعا باعث شد شرمنده اش بشم. تو افکارم غرق بودم که خوابم برد،وقتی که بیدار شدم،هوا تاریک شده بود و ساعت شش عصر بود ، کامی قرار بود ساعت نُه شب بیاد دنبالم1 امتیاز
-
پارت چهل و دو سرم رو برگردوندم ، که دیدم آروین باهاش گلاویز شده، این پسر چجوری من رو پیدا کرد ، خیلی ترسیده بودم، آروین فرشته نجاتم شده بود ،خوشحال بودم که بی خیاله منه خر نشده ، بنده خدا گفت خطرناکه ها من گوش نکردم ، بدنم عین بید میلرزید؛ ولی به هر بدبختیی بود، بلند شدم رفتم سمت اروین با مشت افتاده بود به جون پسر دومیه ول نمی کرد ،بازوش رو گرفتم و گفتم :بریم آروین،ولش کن کشتیش ، تورو خدا بیا بریم. از اون همه ترس و هیجان به گریه افتادم،آروین نگاهی بهم انداخت ،پسره رو ول کرد ، با هم به راه افتادیم، یکم که دور شدیم ، دیگه نمیتونستم راه برم پاهام به شدت میلرزید ،رو کردم به آروین و با صدای لرزون گفتم:میشه یکم بشینیم . سری تکون دادو به سمت نیمکت رفتیم و نشستیم. سرم رو بین دست هام گرفتم و آرنجم رو به زانو هام تکیه دادم . چند ثانیه نگذشته بود که دیدم آروین سمتم آب معدنی گرفت و گفت:بخور ،حالت رو بهتر می کنه. تمام این مدت اخماش تو هم بود،آب رو گرفتم و یک قلپ خوردم. چند لحظه بعد دیدم گرم کنش که روی یک رکابی پوشیده بود در اورده و گرفت سمتم و گفت:بپوش دکمه های لباست کنده شده . نگاهی به لباسم کردم و از شرم لبم و گاز گرفتم و قرمز شدم ،به ناچار گرم کن رو گرفتم و زیپش رو بالا کشیدم .1 امتیاز
-
پارت چهل و یکم راهم رو کشیدم سمت مخالفشون که برم، هنوز قدم اولم به دوم نرسیده،پسری با قد متوسط ولی هیکلی درشت با چشم های آبی جلوی راهم رو گرفت. پسر:جایی میرفتی کوچولو؟! اخمی کردم و گفتم:هیکلت و بکش اون ور من با تو کاری ندارم. پسر:تازه کاری ؟همتون اولش همین رو میگید! سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم:بکش کنار،من فقط برای پیاده روی اومدم ,الانم می خوام برم. یک قدم جلو اومد و گفت:اوه ،شاید خودت اومده باشی بِیب ،ولی برگشتنت با منه . نزدیک شد و دستش رو دور کمرم انداخت و سفت منو گرفت،شروع کردم به مشت و لگد پرت کردن ،پسره هم با لبخند نگاه می کرد ،انگار مشت هام هیچ تاثیری روش نداشت،یکی نزدیکمون شد و گفت:اوه،اریک،شاه ماهی پیدا کردی؟ پسره که حالا معلوم شد اسمش اریکه سرش رو برگردوند؛از فرصت استفاده کردم و با زانو وسط پاهاش زدم و خودم و از بغلش بیرون کشیدم ؛ از درد به خودش می پیچید،حقش بود پرو ،اون یکی پسره گفت:دختره چموش،چه غلطی کردی؟ بعد این حرف اومد سمتم، منم شروع کردم به دویدن؛ ولی سرعت اون بیش تر بود و یقه لباسم و گرفت و کشید ؛ با باسن خوردم زمین ،همون جور من رو از یقه، روی چمن ها می کشید ؛ منم با تمام توان جیغ میکشیدم و ناسزا میگفتم،پام رو روی زمین می کشیدم و با دستام به ساعدش چنگ میزدم؛همین جوری درگیر بودم که یک دفعه حس کردم دیگه کشیده نمیشم.1 امتیاز
-
عنوان رمان: بوم خامُد ژانر: سیاسی، درام، اجتماعی نویسنده: سارابهار خلاصه: زندگی آرام و ساده بود… تا روزی که سرکوبگران با وعدهی عدالت و جهلِ مقدس آمدند و آزادی به خاطرهای دور تبدیل شد. «بومِ خامُد» قصه سرزمینی است که از ترس عبور میکند، از سکوت بیرون میآید و یاد میگیرد که آزادی، ارث هر انسانی است. *بومِ خامُد به معنی خاکِ خاموش1 امتیاز
-
«آینه» فکر کردم خوب شدم... تا وقتی خودم رو دیدم. نه همونی که جلوی بقیه میخنده، اون یکی—تو آینه. زخمهاش چرک کرده بود، نفرت تو رگهاش دویده بود. ازم دلخور بود، ازم بیزار بود. باز خودم رو گم کرده بودم، که تو اومدی. مثل همیشه، بیدلیل. قلبم رو از روی زمین برداشتی، توی سینهم گذاشتی، و گفتی: «دیگه هیچکس عذابت نمیده.» باورم شد... شاید هنوز بشه خوب شد. با تو.1 امتیاز
-
"میبینمت… از دور. مثل همیشه، با اون لبخند نصفهنیمهات که انگار دردات رو تو خودش قورت داده. دستم میخواد بیاد سمتت، اما عقل، میکشه عقب… میترسم. نه از تو… از خودم. از اینکه یه بار دیگه، با تمام قلب لعنتیم بیام جلو، و تو، با تمام آرامشت، بری."0 امتیاز