پارت پنجاه و ششم
جسیکا با ناراحتی گفت:
ـ اما....اما من دخترشم!
نگاش کردم، مجبور بودم حقیقت و هرچقدر تلخ بهش بگم:
ـ اون کل وجودمو بدی و سیاهی دربرگرفته پرنسس. فقط به فکر اینکه برای جاودانه بودنش از احساسات مردم سواستفاده کنه...الآنم مطمئن باش دنبال یه راهیه تا منو شکست بده وگرنه هر جوری بود تا الان باید رد دخترش و میزد...اون میخواد به کل منو از اینجا محو کنه.
جسیکا با ناراحتی نگام کرد و واسه اولین بار گفت:
ـ اما من دلم نمیخواد سر تو بلایی بیاد!
حرفاش واقعا صمیمانه بود و ناراحتی رو از تو چشماش میخوندم ولی خندیدم و گفتم:
ـ چیشد پس؟! تو که از من متنفر بودی!
لبخندشو پنهان کرد و سرشو انداخت پایین و گفت:
ـ دیگه نیستم...
از حرفاش قند تو دلم آب میشد! نمیدونم چرا اینقدر خوشحال بودم از اینکه بهم اهمیت میده و برام نگرانه! از اینکه بالاخره بعد این همه مدت به چشمش اومدم تا بهم اعتماد کنه، واقعا خوشحال بودم.
بالاخره بعد از یه مسافت تقریبا طولانی رسیدیم و جسیکا و گذاشتم پایین و گفتم:
ـ بالاخره رسیدیم به مقصد...
با ذوق دوید سمت دریاچه و گفت:
ـ واقعا اینجا جای خوشگل و پر از آرامشه.