رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      321


  2. Ali81

    Ali81

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      38


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      631


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,253


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/05/2025 در همه بخش ها

  1. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «پس از نخل ها» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از ستاره‌های خوش‌قلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی 📜 صفحات: 34 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است...» 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: – اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پس-از-نخل-ها-از-رز-کاربر-ا/ ─── ✦ ───
    2 امتیاز
  2. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گام‌ها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: « در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/
    2 امتیاز
  3. نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: این داستان سرگذشت واقعی و نفس‌گیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچ‌وخم خود قدم برمی‌دارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشته‌ای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی می‌گردند. داستان تلفیقی است از عشق‌های اشتباه و درست، دوستی‌های بی‌پرده و رقابت‌های کشنده؛ وقتی درد و دل‌های جوانی با طعنه‌های روزگار آمیخته می‌شود و کارما، قهرمانان و شکست‌خورده‌ها را به هم می‌رساند. این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای داده‌است، روایت‌گر خاص‌ترین پارادوکس‌های زندگی است که نمی‌توانید از دست بدهید. 1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
    1 امتیاز
  4. پارت نهم کنار میدون نشست و گفت: ـ اگه ویچر‌ بفهمه چی؟! من بچه دارم، نوه دارم... کنارش نشستم و گفتم: ـ بهت قول میدم هیچکس چیزی نمی‌فهمه! باید از وضعیت این شهر مطلع بشم... نگام کرد که رفتم سمت ادیل و از خورجین اسبم، یه شنل درآوردم و گفتم: ـ برو خونت و اینو بپوش، زمانی که آفتاب غروب کرد، بیا سمت دریاچه...حواست باشه که این شما به هیچ وجه از سرت نیفته! ویچر‌ و همراهاش ممکنه تمام آدمای این شهر چه اونایی که طلسمشون کرده و چه اونایی که نکرده رو زیر نظر داشته باشه! بدون هیچ حرفی، سرشو تکون داد و شنل و ازم گرفت و رفت...جای منم که از همون اول مشخص بود کجاست. گردنبندم و توی دستام فشردم و درخت سکویا رو که سمت بازارچه قرار داشت و توی ذهنم تصور کردم...داخل تنه درخت سکویا طوری طراحی شده بود که به اندازه اتاق یه خونه جا داشت و امکان نداشت، کسی منو اونجا پیدا کنه. ادیل هم که به اصطبل شهر تحویل داده بودم...باید هر طوری بود می‌فهمیدم که تو این شهر داره چی میگذره و ویچر‌ و همراهاش چجوری مردم بیچاره رو می‌ترسونن و اونا رو تهدید می‌کنند! باید می‌فهمیدم که احساسات مردم و کجا نگهداری می‌کنه و رمز شکستن طلسم جادوی احساس چیه! من کم نمی‌آوردم! اومده بودم تا این جادوگر و شکست بدم و شادی و نشاط رو به مردم این شهر برگردونم. بعد از یکم استراحت، موقع غروب آفتاب از مخفیگاهم به صورت نامرئی خارج شدم تا برم پیش پیرمرد و ببینم اوضاع این شهر چطوریاست! می‌ترسیدم که ترس بر وجودش غلبه کنه و نیاد اما خوشبختانه اونم خیلی مشتاق بود تا شهرش نجات پیدا کنه و بعد از چند دقیقه با همون شنل نامرئی کننده که بهش دادم، اومد سر قرار.
    1 امتیاز
  5. پارت هشتم وقتی مصمم بودن منو دیدن، دیگه کاری نکردن و منم ازشون دور شدم...رفتم سمت میدون شهر و با صدای بلند فریاد زدم: ـ آهای اهالی...جمع شید! دوره ظلم و ستم دیگه به سر رسیده، بیاین بهم کمک کنیم تا دست ویچر‌ و جادوگرای دیگه رو از این شهر کوتاه کنیم و مردم و از طلسم جادوی احساس نجات بدیم! اما جالب اینجا بود که انگار داشتم برای خودم حرف میزدم و هیچکس توجهی به حرفم نمی‌کرد، فقط پیرمردی خمیده قامت با عصا اومد کنارم وایستاد و ازم پرسید: ـ جوون، تو از کجا اومدی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ طلسم جادوی احساس روی تو تاثیر نذاشته؟! با ناراحتی گفت: ـ جوون من امروز، فردا رفتنیم...احتیاجی به معجون بقا ندارم. سریع گفتم: ـ می‌تونی به من کمک کنی؟ مردد نگام کرد و گفت: ـ جوون شجاعی بنظر میای اما باور کن من نه حوصلشو دارم و نه میتونم با ویچر مقابله کنم. هیچکس تو این شهر جرئت اینکار و نداره و همه ازش میترسن! گفتم: ـ نمی‌خوای مردم شهرت نجات پیدا کنن و شادی و خوشبختی دوباره به این شهر برگرده؟! این کینه و بی احساسی تا چقدر باید تو وجود این مردم ادامه پیدا کنه؟! بیا و به من کمک کن...قول میدم که اصلا پشیمون نمیشی!
    1 امتیاز
  6. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته جان جانان نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @S.Tagizadeh از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 44 🖋🦋مقدمه: قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. 📚📌قسمتی از متن: دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-دلنوشته-جان-جانان-از-سحر-تقی-زاد/
    1 امتیاز
  7. لب دریاچه‌‌ای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشه‌ای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن می‌کردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخ‌های روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهره‌ی مغموم لونا، تصویر شعله‌های آتشی که پدر و مادرم را می‌سوزاند و‌ تصویر چهره‌ی ترسیده‌ی خودم پیش چشمانم می‌آمد و حالم را بدتر می‌کرد. پدرم راست می‌گفت، من مایه‌ی ننگ گرگینه‌ها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگ‌ها بودم و ای کاش منی ‌وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخ‌های روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم می‌سوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس می‌کردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشه‌ای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان می‌آمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت می‌افتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرف‌ها و اتفاقات بسیار آسیب ‌پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه می‌کردم، بلکه ریزش اشک‌هایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به این‌که بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم می‌انداخت، اما نمی‌توانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.
    1 امتیاز
  8. لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خون‌آشام‌ها افتاده و من و تموم خانواده‌ام و خیلی‌های دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اون‌ها خدمت کنیم به یه قلعه‌ی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا می‌فهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگ‌ها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمی‌خواستم از سختی‌های زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول می‌کشه، پس تا اون‌موقع می‌تونی اینجا بمونی. داشتم سمت در می‌رفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمی‌آمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچ‌وقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانواده‌ام و سرزمینم رقم نمی‌زدم. من اگر خوب بودم هیچ‌چیز اینطور که حالا بود نمی‌شد! تبر و قلاب ماهیگیری‌ام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه‌ بیرون زدم، حرف‌هایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی می‌کرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم.
    1 امتیاز
  9. صدای پدر و مادر مثل پژواکی دور از ذهن گوشش می‌چرخید. نمی‌دونست باید به کدوم نگاه کنه، به چشمای خسته‌ای پدر یا دستای لرزون مادر. همه چی شبیه کابوس بود... فقط فرقش این بود که ازش بیدار نمی‌شد. - چرا دارین اینطوری حرف میزنین؟ بابا، منظورت چیه از این تصمیم گرفت؟ چه تصمیمی؟ پدر لب زد ولی هیچ صدایی نیومد. انگار دیوارهای اتاق، صدا رو می‌بلعیدن. مادر چهره‌ش درهم رفت، سرشو پایین انداخت. مرجان حس کرد پاهاش دیگه خودشونو نمی‌کشن. نشست روی زمین و با صدای گرفته‌ای گفت: - من دارم دیوونه می‌شم… مادر بلند شد، رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد. بیرون فقط سیاهی بود، نه آسمونی، نه نوری. زیر لب زمزمه کرد: - نباید ازش حرف بزنی… اون نباید بفهمه… پدر نفس عمیقی کشید، مثل کسی که چیزی رو قورت داده بود. - اون از قبلش فهمیده بود… فقط خودش یادش نمیاد. مرجان با تعجب زل زد بهشون. - از چی حرف میزنید؟ من چی باید بدونم؟! اما جواب فقط سکوت بود. مادر به سمت تخت برگشت، دست روی ملحفه‌ای خالی کشید و گفت: - این تخت، همیشه خالی نیست... فقط وقتی نگاه میکنی نیست. مرجان احساس کرد خون توی رگ‌هاش یخ زد. - یعنی چی؟ مگه کسی اینجا بوده؟ هیچ جوابی نیومد. فقط صدای تیک تیک ساعت. صدایی که حالا انگار از ته چاه می‌آومد. پدر به دیوار تکیه داد. صدای بم و خسته‌شید: - یه بار دیگه نباید تکرار بشه. بعد از همونطور که اومده بود، محو شد. سایه‌ش روی زمین کشیده شد و ناپدید شد. مرجان خشکش زد. - بابا؟! نه، نه، نرو! برگرد! بگو چی میخوای بگی! اما فقط صدای گریه‌ی مادر موند. مرجان با لرز بلند شد، رفت سمت مادر. دست دراز کرد، اما باز هم دستش از بدنش رد شد. - مامان، من دارم می‌ترسم… من هیچی نمی‌فهمم… مادر سرشو بالا آورد، چشمای خسته‌ش انگار از پشت صد سال اشک بهش نگاه می‌کرد. - اگه یه روز برگشتی، نترس. فقط گوش بده به دلت، نه به سایه‌ها. مرجان شوکه شد و خواست چیزی بگه اما لبهاش خشک شده بودن. مادر آهی کشید. - هر کی تو رو از درون می‌ترسونه، از همون بترس. بقیه مهم نیستن. همون لحظه، صدای ترکیدن چیزی از گوشه‌ی اتاق اومد. مرجان سرشو چرخوند. آینه‌ای قدی کنار دیوار شکسته بود. نور ازش بیرون می‌زد، مثل مه سفید. نفسش بند اومد. حس کرد اون آینه صداش می‌زنه. - بیا... مرجان... قدم به عقب برداشت. - نه... تو کی هستی؟ صدای آینه لطیف بود، اما تهش لرز داشت. - کسی که نباید یادم بیاری. مه از آینه بیرون زد و پیچید دور بدن مرجان. چشم هاش سیاهی رفت. وقتی بازشون کرد، دیگه توی اتاق نبود. این‌بار وسط باغ بود... ولی نه اون باغ قبلی. این یکی خشک و خاکستری بود. درخت‌ها بی‌برگ، زمین ترک خورده، و آسمونش پر از غبار. لیرا اونطرف ایستاده بود. لباسش سفید، اما چشماش قرمز و خسته. - بالاخره اومدی… مرجان قدم برداشت. - تو گفتی بخوابم تا بفهمم. حالا بگو… چی بین پدر و مادرم بود؟ چرا گفت تقصیر مامانه؟ لیرا نگاهشو ازش دزدید. - همه چیز از یه قول شروع شد. قولی که نباید داده شود. - چه قولی؟ به کی؟ لیرا سکوت کرد. باد وزید و خاک رو بلند کرد. مرجان رفت جلوتر. - چرا همه‌تون نصفه حرف می‌زنید؟! من حق دارم بدونم! لیرا چشمهاش رو بست. صدای آرومش لرزید. - چون اگر بدونی… دیگه نمی‌تونی برگردی. تلخ خندید. - برگردم به چی؟ من که الانم نمی‌دونم کجام! لیرا جلو اومد. دستش رو دراز کرد، ولی وسط راه افتاد. - فقط بدون، گاهی پدر و مادر، برای نجات یکی از بچه‌ها، باید از یکی دیگه بگذرن. مرجان خشکش زد. نگاهش به لب‌های لیرا دوخته شد. - چی گفتی؟ از یکی بگذرن؟ یعنی… یعنی من…؟ لیرا آروم عقب رفت. - تو هنوز یادت نمیاد، ولی اون شب… تو تنها کسی نبودی که صدا کردی مامانت رو. مرجان نفسش برید. - یعنی چی؟ من… تنها نبودم؟ لیرا لبخند تلخی زد. - نه، نبود. همیشه یکی کنارت بود… ولی اون دیگه صدا نزد. مرجان احساس کرد زمین دورش می‌چرخه. - اون… اون کی بود؟! لیرا فقط گفت: - کسی که هنوز منتظره. بعد محو شد. مرجان با فریاد اسمش رو صدا زد اما صدا توی باد گم شد. نفسش تند شد، قلبش می‌کوبید. وسط اون خاکستری، یه صدای دیگه اومد. صدای پسرونه، ضعیف، اما با حسی آشنا. - مرجان… هنوز منو یادت نرفته، درسته؟ مرجان سرش رو برگردوند. هیچکس نبود. فقط مه، فقط صدا. - کی هستی؟ خودتو نشون بده! غمگین خندید. - عجله نکن خواهر… هنوز وقتش نرسیده. مرجان عقب رفت، چشماش پر از ترس و ناباوری. - خواهر؟! باد شدیدی وزید و همه چی رو محو کرد. دنیا دوباره سیاه شد. آخرین چیزی که شنید، صدای پدرش بود که از دور می‌گفت: - ما باید نجاتت میدادیم، مرجان… باید… و بعد، سکوت.
    1 امتیاز
  10. پارت هفتم تو مسیر به یه بچه برخوردم که بدون کوچیکترین احساسی بهم نگاه می‌کرد! از ادیل پیاده شدم و رفتم نزدیکش...با خوشحالی رو بهش گفتم: ـ سلام دختر قشنگم! فقط بهم نگاه می‌کرد، دستی به موهاش کشیدم و گفتم: ـ به صدای قلبت گوش کن عزیزم، صدای منو میشنوی؟! تا رفتم ادامه حرفم و بزنم، جادوگرا از آسمون اومدن پایین و یکی از اونا اومد نزدیکم و گفت: ـ باید با ما به قلعه بیای! بدون کوچیکترین ترسی رفتم نزدیکش و گفتم: ـ به اربابت بگو هر وقت کارم تموم شد، خودم میام... داشتم می‌رفتم سوار ادیل بشم که جلومو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ دستور دادن همین الان بیای به قلعه بدون توجه به حرفش، سوار اسبم شدم و رو ادیان گفتم: ـ راه بیفت! از پشت سرم، گردنبندم بهم الهام کرد که اون جادوگره داره یه طلسمی میخونه....سریع دستم و بردم بالا و مانع برخورد طلسم به خودم شدم و تو هوا از بین بردمش...برگشتم سمتش و گفتم: ـ این جادوها اصلا روی من اثری نداره! اینو توی اون گوشت فرو کن...به اون اربابت هم بگو که هر وقت کارم تموم بشه، حتما میام پیشش...و مطمئن باش که این شهر و از دست اون نجات میدم!
    1 امتیاز
  11. مرجان هنوز زل زده بود به چهره‌ی مادر. هر اشکی که از صورتش می‌چکید، مثل چاقویی روی دل مرجان می‌کشید. زیر لب زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… چرا نمیبینی؟ اما صداش فقط توی دیوارها پژواک شد. مادر دوباره حق‌هق کرد و این بار دستش رو گذاشت روی صورتش. همون لحظه، صدای آه محیطی اتاق رو پر کرد. مرجان سرشو چرخوند. از گوشه‌ای تاریک اتاق سایه‌ای بیرون کشیده شد. اول فقط خطوط مبهمی بود، مثل دود. بعد کم‌کم شکل گرفت. مرجان نفسش بند اومد. صدای بم و گرفته شده: - بس کن… گریه فایده ندارد. مرجان با ناباوری لب زد: - بابا…؟ مادر سرشو بلند کرد. چشماش سرخ و خیس بودن. زیر لب زمزمه کرد: - چرا اومدی؟ پدر با قدم‌های سنگین نزدیک شد. صورتش خسته بود، مثل کسی که سال‌ها بار سنگینی روی دوش داشت. نگاهش روی تخت خالی افتاد و بعد برگشت سمت مادر. صدای خشدارش لرزید: - گفتی مراقبشون هستی… گفتی نمی‌ذاری اتفاقی بیفته. اما الان… دخترمون نیست. مرجان گیج شد. قلبش تند میزد. زمزمه کرد: - یعنی چی؟ چرا میگه تقصیر مامانه؟ مادر اشکش شدید گرفت. سرش رو به نشونه‌ای انکار تکون داد: - نه… من همه کاری کردم… همه چی تقصیر من نیست… پدر دستش رو مشت کرد. صدای کوبیدنش روی میز کنار تخت بلند شد. - چرا هست، همه چی از اون روز شروع شد… تو تصمیم گرفتی… و حالا نتیجه‌ش اینه. مرجان قدمی عقب رفت. کرد زمین زیر پاش می‌فلرزه. صورت مادر درهم رفت، مثل کسی که می‌خواهد رو پنهون کنه. مرجان با صدای خفه‌ای فریاد زد: - چه تصمیمی؟! درباره چی دارین حرف میزنید؟! اما هیچکدوم جوابشو ندادن. فقط نگاه‌های سنگین‌شان روی هم قفل شده بود. اتاقی خفه اتاق رو پر کرد؛ سکوتی که مرجان رو بیشتر از هر جیغی می‌ترسوند. اشک روی گونه‌هاش لغزید. دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت، انگار می‌خواست فرار کنه از این حرفا. زیر لب تکرار می‌کرد: - نه… نه… دروغ می‌گن… اما در دلش می‌دونست حقیقتی پشت این جمله‌هاست. حقیقتی که دیر یا زود، خودش رو نشون میده.
    1 امتیاز
  12. مرجان نفس‌نفس می‌زد. صدای خودش مثل پژواک توی اتاق می‌پیچید، اما مادرش انگار هیچ‌چی نمی‌شنید. جلو رفت، دست دراز کرد تا شونه‌ی مادرش رو بگیره، اما انگار هوا رو گرفته باشه… دستش رد شد. - مامان… من اینجام… تو رو خدا نگا کن! اشک توی چشمش جمع شد. مادر همونطور که خم شده بود روی تخت خالی، زیر لب زمزمه می‌کرد: - خدایا… من طاقت ندارم… نذار بچه‌مو ازم بگیرن. مرجان انگار با هر کلمه‌ی مادرش خرد می‌شد. به تخت نگاه کرد، ملحفه‌ی سفید چین خورده بود، اما هیچ‌کس روش نبود. قلبش تند میزد. - تخت خالیه چون من اینجام… چرا نمی‌فهمی؟! با صدای بسته شدن در، مرجان به سمت چپ در اتاق برگشت. سایه‌ای از رد شد. قامت آشنایی نبود، اما حس کرد نگاهش سنگین‌تر از مه باغه. قدم برداشت سمت در، اما باز هم اون دیوار نامرئی جلوی پاش ظاهر شد. - نه… نه… نذارین اینجا تنها بمونم… صدای مادر شکست. سرش رو بالا گرفت، اشک‌ها از گونه‌هاش پایین ریختن. لب زد: - عسل… مرجان… هرکجا هستین… برگردین… مرجان خشکش زد. انگار نفسش شد. برای بار اولین اسم خودش رو از زبون مادر شنید. صداش مثل تیری به قلبش خورد. - مامان… من اینجام… من برمی‌گردم، قول می‌دم… اما صداش باز به گوش نرسید.
    1 امتیاز
  13. - نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده! یه جیغی کشید و گفت: - تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس. - نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان. - چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت. دو دستی زدم تو سرم و گفتم: - بدبخت شدم این‌دفعه. - ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا. - علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری. - بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام. یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت: - بیا بیرون! یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیه‌م رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم: - می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟ - نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم. - باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم! منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت با عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم: - آخ... . منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون. - خودم می‌تونم بیام سرکار علیه! - ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه. یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم: - عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد. ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت: - دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم! - چشم خانوم دکتر. یه لبخندی زد و گفت: - موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو. خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
    1 امتیاز
  14. - صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟ - کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟ - نه مرسی. کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانه‌ای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها! کمی خندید و گفت: - شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد می‌کنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟ - اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
    1 امتیاز
  15. *** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام می‌خوای؟ - آره می‌خوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی! نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
    1 امتیاز
  16. "جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند} «درسا» با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم. - سلام مامان خونه‌ای؟ - آره دخترم، شما کجایی؟ - با سوگند اومدیم بیرون. - کی بر می‌گردی؟ یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمی‌گردیم. - میام. سعی می‌کنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم. - باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم. از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست. - باشه مامانی قول میدم بای‌بای. - خداحافظ. مراقب خودت باش. - باشه. گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت: - درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟ به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم: - بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟ - اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد. پوفی کردم. - باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من می‌دونم و تو، اوکی؟ - اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره. یه ابرویی بالا انداختم. - همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه. یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس می‌نداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار. اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم: - من رفتم خداحافظ. داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت: - نرو... . دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون می‌کردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم: - این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟ ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اون‌جا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی می‌زد توی در و می‌گفت: - درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً. اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم: - هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار. - آخه برای چی؟ صدام رو انداختم تو گلومو گفتم: - مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... . *** راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی می‌خونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی می‌کنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی می‌کنه و هر چند وقت یک بار به ما سر می‌زنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش می‌سوزه چون همش کار می‌کنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشم‌هام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندون‌هامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.
    1 امتیاز
  17. مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمی‌تونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم، کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه؛ و بدونید درد، لازمه بزرگ شدن هست. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر. سیدعلی جعفری
    1 امتیاز
  18. مرجان نفسش تند بود. دست‌هاش رو روی لباسش می‌کشید که لرزشون آروم بشه. نگاهش رفت سمت سایه. - چرا اینجا انقدر همه‌چی نصفه‌نیمه‌س؟ آدمو دیوونه میکنه. سایه لبخند محوی زد، انگار جواب دادن براش سخت ترین کار دنیا باشه. - چون نصفه‌نیمه بودنش، کار خودته. مرجان اخمش رفت تو هم. - یعنی چی کار خودمه؟! من که خواستم هیچی رو نببینم. خودتون هی می‌گین زوده، صبر کن، بعدم یه مشت صحنه‌ای ترسناک جلو پام می‌ندازین! لیرا جلوتر اومد، دستاشو توی مه تکون داد. ذرات نور دور مچش پیچیدن. - اینجا چیزی رو بهت نشون نمی ده که بخوای یا نخوای. فقط اون چیزایی رو میکشه بیرون که خودت قایمشون کردی. تلخ خندید. - خب من که چیزی قایم نکردم! لیرا سرش رو کج کرد. - مطمئنی؟ هیچکس اینجا خالی نمیاد. یک لحظه سکوت. مه مثل کسی که خسته باشه، بالا و پایین می‌رفت. مرجان بغضشو قورت داد، چشم دوخت به جایی که اون قامت خمیده از هم پاشیده بود. - اون… اون سایه… چرا انقدر حس آشنایی بهش داشتم؟ حس کردم قفسه‌ی سینه‌ام دارد له می‌شه. سایه آهی کشید. - چون چیزی که می دید، هنوز تموم نشده. یه تیکه‌ست. آخرش رو هنوز ندیدی. مرجان عصبی شد. دستاشو مشت کرد. - آخه چرا؟ چرا هیچ‌چیزی رو کامل نشون نمی‌دین؟ من از نصفه دیدن خسته شدم. لیرا بهش نزدیک شد، خیلی نزدیک، جوری که مرجان بوی عجیبی حس کرد… مثل بارون روی خاک سوخته. - چون تا خودت نخوای، باغ کامل نمی‌شه. مرجان با صدایی گرفته گفت: - و اگه نخوام چی؟ اگه بخوام همینجا تموم شه؟ سایه به چشم هاش خیره شد. صداش زمزمه‌ای بود، اما انگار توی سر مرجان کوبیده می‌شد: - هیچ‌چیز اینجا با «نخواستن» تموم نمی‌شه. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کنه، ولی پاهاش سنگین بود. انگار زمین باغ، هر قدمشو می‌بلعید. با همون حس سنگینی قدمی برداشت تا از مه بیرون برود، یک قدم دیگر مانده بود تا از مه خلاصی پیدا کنه که نتونست، انگار جلویش دیواری نامرئی کشیده شده بود، که اجازه خروج رو بهش نمیداد. به طرف لیرا چرخید تا از او بپرسد،چگونه از مه بیرون برود، بپرسه اما لیرا نگاهشو دزدید، انگار عجله داشت. - خب… من باید برم. مرجان اخماش رفت تو هم. همین‌جوری؟ الان؟! لیرا شونه بالا انداخت. - کار دارم، چیزایی هست که باید سر و سامون بدم. توام لازم نیست زور بزنی همه چی رو بفهمی و اینکه تا وقتی نخواد نمی‌تونی از مه خلاص بشی، خودت می‌رسی بهش. مرجان جلو رفت، با حرص. هی… هی! همینطوری ولم می‌کنی وسط این مه؟ لیرا لبخند زد. - مگه تا حالا گذاشتم زمین بخوری؟ نترس. وقتی چشماتو ببندی، خودت می‌فهمی کجا باید باشی. - چشمامو ببندم؟! مگه بچه‌م که بخوابم تا بیدار شم همه چی خوب شه؟ لیرا کوتاه خندید. - بعضی وقتا خواب، جواب بیشتری می‌ده و چیزای بیشتری بهت میفهمونه تا صد تا بیداری. مرجان خواست باز بحث کنه اما حس کرد پلک‌هاش سنگین شدن. شاید از خستگی بود، شاید از همه‌ی این حرفای نصفه‌نیمه. آه کشید و زیر لب غر زد: - کاش فقط یه بار درست حسابی حرف بزنین. لیرا به طرف سایه رفت، کنارش ایستاد و هردو به یکباره ناپدید شدند. صدا سایه از دور اومد: - وقتی وقتش باشه… همه چی رو میفهمی مرجان. مه دور مرجان پیچید. چشم‌هاش بسته شد، بی‌اونکه بخواد. … صدای تیک‌تیک ساعت. بوی گلاب. پرده‌ی سفید اتاقی نیمه‌تاریک جلوی چشماش بود. قلبش فرو ریخت. اینجا باغ نبود… اینجا خونه بود. چشم چرخوند. مادرش رو دید که کنار تختی خالی نشسته. شونه‌هاش افتاده، روسری خاکستری سرش، دستش روی ملحفه‌ی تخت فشار داده بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن، صدای لرزونش تو فضا پخش شد: - خدایا… دخترمو سالم برگردون… مرجان نفسش برید. زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… اما صداش به گوش مادرش نرسید.
    1 امتیاز
  19. مرجان هنوز به جایی که قامت محو ناپدید شده بود، خیره مانده بود. ماه در آن نقطه می‌چرخید، مثل آبی که در گردابی آرام فرو می‌رود. لیرا آهسته‌تر از همیشه گفت: - ین باغ، هیچ چیز رو کامل نشون نمی‌ده. فقط تکه‌ها… تا تو خودت بخوای بقیه‌ش رو ببینی. مرجان لرزید. - اما من… من نمی‌خوام ببینم. سایه نزدیکتر شد. صدایش مثل سنگی بود که آرام در آب فرو می‌رود: - خواستن مهم نیست. وقتی چیزی به تو وصله، دیر یا زود، خودش رو نشون میده. نورها اطرافشان به تپش افتادند. هر کدام از آنها مثل قلب کوچک می‌زدند. زود خاموش می‌شدند، می‌شدند، پرنورتر می‌تابیدند. مرجان حس کرد همه‌شان نگاهش می‌کنند. - چرا حس میکنم اینا… منو قضاوت میکنن؟ – صدایش لرزید. لیرا قدمی عقب رفت. -چون اینها، تکه های تو نیستن. تکه‌های کسایی‌ان که باهات گره خوردن. و باغ، قضاوت رو نشون نمی‌ده… فقط حقیقت رو. مه تکان خورد. صدایی مثل فریاد خفه‌شده از دلش بیرون زد. قامت دیگری ظاهر شد کوتاه تر، خمیده تر. چیزی در دست داشت. براق، شبیه یک تکه فلز سرد. مرجان قدمی عقب رفت. قلبش فشرده شد. - این دیگه کیه؟ سایه به قامت خمیده نگاه کرد. آرام زمزمه کرد: - همه ما در اینجا یک‌بار دیده می‌شیم… اما نه با صورتمون. با چیزی که ازمون مونده. قامت خمیده دستش را بالا برد. شیء براق در مه انعکاس کرد. مرجان برقش را دید و برای لحظه‌ای حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. آشنا بود. خیلی آشنا. اما چرا؟ لیرا نگاهش را دزدید. - نترس. هنوز زوده… مرجان فریاد زد: - چرا همه‌تون همینو می‌گین؟! زوده… زوده برای چی؟! مه موج برداشت. قامت خمیده فرو ریخت و ذرات نور اطراف پراکنده شدند، مثل پرنده‌هایی که از شکارچی فرار کنند. باغ دوباره خالی شد. فقط سکوت ماند. سایه دستش را روی شانه‌ای مرجان گذاشت. صدایش آرام، اما پر از قطعیت بود: - چون چیزی که به دنبالش می‌گردی… تو رو پیدا میکنه. نه تو اون رو. مرجان اشکهایش را پاک کرد، اما دستانش هنوز میلرزید. می‌دانست، حتی اگر فرار کند، این باغ بارها او را برمی‌گرداند.
    1 امتیاز
  20. *** مرجان در میان باغ مه آلود قدم می‌زد. لیراهای کنارش بود و نورهای شناور اطرافشان مثل نفس‌های بریده بریده زمین می‌لرزدند. لیرا آهسته گفت: - این باغ، جای خالی‌ها رو پر می‌کنه. چیزهایی روشونت می‌ده که نمی‌دونی، یا شاید نمی‌خوای بدونی. مرجان انگشتانش را به سمت یکی از ذرات نور برد. نور لرزید و تصویر محوی جلوی چشمانش شکل گرفت: سه سایه… در کنار هم. صورت‌ها مشخص نبودند، فقط صداهایی در هم پیچیدند. صدایی لطیف، صدای آرام، و صدایی درک تر از بقیه. مرجان نفسش را حبس کرد. - اینا… کیا هستن؟ لیرا نگاهش را از او دزدید. - هنوز زوده که جواب بگیری. این صداها فقط می‌خوان یادت بمونه چیزی بیشتر از خودت اینجا جا گذاشتی. سایه آرام قدمی جلو آمد، حضورش سنگین و مرموز بود. بدون اینکه به مرجان نگاه کند، گفت: - پیوندها دیده نمی‌شن… فقط حس می‌شن. تو هم حس کردی نه؟ مرجان لب‌هایش را گزید. قلبش تند میزد. واقعاً حس کرده بود چیزی از او در این باغ هست، چیزی که به او تعلق دارد اما خودش نیست. مه دورشان غلیظ تر شد. از دل مه، برای لحظه‌ای، قامت محوی ظاهر شد… بلندتر از آنچه انتظار داشت، مانند کسی که می‌خواست چیزی بگوید اما در میان مه ناپدید شد. مرجان وحشت‌زده به سمت لیرا چرخید: - دیدی؟ کسی اونجا بود! لیرا لبخند محوی زد. - شاید… یا شاید فقط خاطره‌ای بود که هنوز کامل نشده بود.
    1 امتیاز
  21. مرجان در باغی آسیب و مه‌آلود قدم می‌زد. مه غلیظ، شاخه‌های درختان را خم کرده بود و نور ضعیف مهتاب از لابلای برگ‌ها عبور می‌کرد. زمین زیر پایش نرم و نمناک بود، از برگ‌هایی که با هر قدم صدای خش‌خش می‌دادند. اطرافش سایه‌ها پیچیده و پرسه می‌زدند، موجوداتی که نه می‌کردند و نه مهربان بودند، فقط… منتظر بودند. نور درخت هنوز می‌تپید، اما ضربانش حالا نه آرامش داشت و نه هشدار. چیزی عجیب در آن موج می‌زد، حسی که مرجان نمی‌تواند تعریف کند. انگار هر ذره نور، یک خاطره و یک راز پنهان در خود داشت. مرجان نفسش را حبس کرد. نگاهش به شاخه‌های درخت دوخته شده بود، جایی که نورهای کوچکی شبیه ذرات خاطره در فضای شناور بودند. - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه کنار او ایستاد، دستش را روی شانه‌ای مرجان گذاشت و با صدای آرامی گفت: - چون هست… و همیشه بوده است. تو تنها کسی هستی که می‌توان آن را لمس کند. مرجان دستش را جلو برد. موجودات سیال اطرافش موجند، نورها خم شدند و سایه‌ها شدند. صدای آرام در ذهنش پیچید: - تو را می‌شناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه فقط نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد. صدای دیگر، شبیه زمزمه‌های که از لابلای برگ‌ها می‌آمد، به گوشش رسید: - تو… تو همانی… مرجان لرزید. حس کرد این صدا برایش آشناست، اما نه از این دنیای واقعی. چیزی در ته ذهنش گفت: این صدا… عسل؟ در همان لحظه، شاخه‌های خم شد و موجودی کوچک از میان برگ‌ها بیرون آمد. مثل رشته‌های نقره‌ای در نور می‌درخشید و چشمانش، سبز و از جرقه‌های عجیب، به مرجان خیره شد. - سلام…اینجا چکار میکنی؟ موجود گفت، صدایش لطیف اما پرقدرت بود. مرجان گلویش را صاف کرد. - من… نمی‌دانم اینجا چه کار می‌کنم… موجود لبخندی و قدمی جلو آمد، اما یک موج از نور اطرافشان پیچید، و زمین زیر پای مرجان به شکل‌های آب تغییر کرد. مرجان حس کرد که نه زمین و نه موجودات اطراف، به شکل واقعی، همه چیز سیال و جاری است. اسم من لیراست… و تو؟ – مرجان لرزید، اما خودش را جمع وجور کرد: - مرجان لیرا با نگاهش چیزی گفت که مرجان قلبش را فشرد: - تو… تو یاد او را با خودت داری، درست است؟ عسل… مرجان از تعجب خشکش زد. - تو… چطور می‌دانی؟ لیرا لبخندی زد که هم مرموز و هم دلنشین بود. - اینجا، همه چیز با خاطره‌ها ساخته می‌شود. حتی اگر فراموش کرده باشی، ردهایت را حس می‌کنیم. تو رد عسل را با خودت داری. مرجان سرش را پایین انداخت، اشکهایش بدون صدا جاری شد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد همه چیز را ببیند، حتی اگر دردناک باشد. هوا دوباره می لرزد و موجودات اطرافشان در هم تنیده شده اند ، شبیه موجوداتی که همان طور شبیه هستند، به چشمانهایی که همه را نگاه می کنند و چیزی را از دلشان بیرون می کنند. مرجان نفسش را حبس کرد - این… اینجا همه چیز ممکنه؟ لیرا سرش را تکان داد: - بله… حتی چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کنی. مثل خاطراتی که می‌تونه دوباره زنده بشه. مرجان احساس کرد چیزی درونش می‌سوزد، اما نه از ترس، بلکه از کنجکاوی عجیب و حس دلتنگی نسبت به عسل . انگار تکه‌ای از وجودش، در دنیای نیمه‌جان‌ها جا مانده بود و حالا می‌خواست دوباره آن را پیدا کند. لیرا گفت و دستش را به سمت یکی از ذرات نور گرفت - میخوای ببینی؟ وقتی مرجان دستش را روی نور گذاشت، حس کرد یک تصویر از گذشته و آینده با هم در ذهنش شکل می‌گیرد : دختری با لبخندی محو، دستش را به سمت او دراز کرده بود، و صدایی در ذهنش تکرار شد: - تو را می‌شناسم… مرجان یخ زد. - این… این واقعیه؟ لیرا با خنده‌ای آرام گفت: - واقعا؟ یا چیزی که تو میخوای واقعی باشه… تصمیم با توست. همان لحظه، اطرافشان لرزید و موجوداتی با بال‌های شیشه‌ای از آسمان فرو ریختند، اما نه به شکلی، بلکه مانند تکه‌هایی از خاطرات پراکنده که در هوای معلق بودند. مرجان جلوتر رفت، لیرا آرام گفت: - همین جا ایستاده، نگاه کن. همه چیز همین جا اتفاق می‌افتد. مرجان به نورها، سایه ها و موجودات سیال خیره شد. چیزی درونش پر از حس شگفت و ترسناک، ترکیب دلتنگی و کنجکاوی بود. هر لحظه، باغ با موجودات جدید، نورهای غیرقابل‌تصور و ردهایی از خاطرات عسل، بیشتر و بیشتر شکل می‌گرفت. مرجان زیر لب گفت - چه چیزی در انتظار منه؟ لیرا دستش را روی شانه مرجان گذاشت، نگاهش نگرانی و پر از رمز بود: - چیزی که حتی نمی‌تونی تصور کنی. اینجا، هر قدم… یک راز تازه برات باز می‌کنه. مرجان سرش را پایین انداخت، اما ذره‌های نور در اطرافش مثل قطعه‌های پازل به او می‌گفتند: عسل، گذشته، حال، همه اینجا هستند و تو تازه شروع کردی به دیدنش . سایه در کنار مرجان آرام بود، هیچ حرفی نمی‌زد، فقط دستش را روی قلب مرجان نگه داشت.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...