تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/16/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: بوسه با طعم زیتون ژانر: عاشقانه، پلیسی نویسنده: الهام | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه رمان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند؛ پدرهایشان شریک و رفیق قدیمی. اما یک حادثه تلخ همهچیز را تغییر میدهد؛ خانوادهی آیدا و خواهر ژیوان در تصادف از دست میروند و پدر ژیوان سرپرستی آیدا را میپذیرد، با این شرط که ژیوان باید او را همچون خواهر ببیند. آیدا تلاش میکند ژیوان را به یاد عشقشان بیاندازد اما بارها پس زده میشود… تا اینکه با ورود فرید، پای او ناخواسته درگیر باندی جاسوسی ضد وطن باز میشود. در دل این ماجرا، ورود حسام تلنگری بزرگ به احساسات خاموششدهی ژیوان میزند و او تازه درمییابد چه اندازه عاشق است.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال میکنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقرهای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیتهای اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتمهای داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم1 امتیاز
-
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گردنکش» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۲۹۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: رادوین، دانیال و آرمان سه تا برادرن، ولی نه برادرهای واقعی، بلکه برادرهای خونی. بچههای ارشد و میراثدارهای خاندان بزرگِ کارا... 🌙 برگی از رمان: نگاهی به کتوشلوار خوشدوختی که به تن داشت انداخت و سری از روی اشتیاق برایش تکان داد. _ عالی شدی داداش رادوین، حقا که انگار برای خودت دوختنش! 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/16/دانلود-رمان-گردنکش-از-یاسمن-رضایی-کارب/1 امتیاز
-
آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند؛ پدرهایشان شریک و رفیق قدیمی. اما یک حادثه تلخ همهچیز را تغییر میدهد؛ خانوادهی آیدا و خواهر ژیوان در تصادف از دست میروند و پدر ژیوان سرپرستی آیدا را میپذیرد، با این شرط که ژیوان باید او را همچون خواهر ببیند. آیدا تلاش میکند ژیوان را به یاد عشقشان بیاندازد اما بارها پس زده میشود… تا اینکه با ورود فرید، پای او ناخواسته درگیر باندی جاسوسی ضد وطن باز میشود. در دل این ماجرا، ورود حسام تلنگری بزرگ به احساسات خاموششدهی ژیوان میزند و او تازه درمییابد چه اندازه عاشق است. این رمان تلفیقی از عشق، ورزش، ماجرای پلیسی، روانشناسی زبان بدن، بلوغ فکری و چاشنی طنز است. چطور میتونم فصل اولش رو توی سایت قرار بدم ؟1 امتیاز
-
پارت شصت و چهارم از همون لحظهای که تینا رو گذاشت توی بغلم، یه حس آرامشی بهم داد که وصف نشدنی بود! انگار بچه خودم رو توی بغلم گرفته بودم. امیر از توی جیبش یه جعبه درآورد و گفت: ـ اینا رو برای ظاهرسازی باید بندازیم دستت یلدا. با ناراحتی سرم رو تکون دادم. اون هم ادامه داد و گفت: ـ واقعا خیلی متاسفم که داستانت با کسی که دوسش داری، اینجوری تموم شد. بعضی اوقات دنیا میدونه که ما یکی رو با تموم وجودمون دوست داریم، هرکاری از دستش برمیاد میکنه تا اونو ازمون بگیره. گفتم: ـ ولی فرهادو دنیا ازم نگرفت، اون خاتون عفریته جدامون کرد و تازه منم توی چشمش آدم بده کرد! نمیتونم هضم کنم که فرهاد فکر کنه من تمام این مدت، دنبال پولش بودم. امیر با اطمینان خاطر بهم گفت: ـ یلدا جان ولی من با تمام وجود، کنارت هستم. میتونی مثل یه رفیق روی کمک من حساب کنی. شاید احمدآقا یا بقیه، ما رو به چشم زن و شوهر ببینن، اما من بابت هیچ چیزی به تو فشار نمیارم. هرچیزی هم که میخوای، اگه ویاری داری یا حالت بده و احتیاج داری با یکی صحبت کنی، من همیشه اینجام. حرفهاش توی این زمان سخت برام یه دلگرمی بزرگ بود! خدا رو هزاران بار شکر که با وجود اینهمه سختی تو زندگی، حداقل امیر رو جلوی پای من گذاشت. بابا هم که دید من با این قضیه و اینکه بچه داره مشکلی ندارم، موافقت کرد و توی همون شهر رفتیم دفترخونه و عقد کردم؛ اما توی کل مسیر فکر و ذهنم فقط پیش فرهاد بود اگه بفهمه ازدواج کردم، واقعا عشق من رو توی دلش تموم میکنه... که همینطور هم شد! فردای اون روز نزدیکهای ظهر با توپ پر اومد جلوی خونه و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت، حق داشت. معلوم نبود خاتون چه چیزهایی راجع بهم گفته! من هم با خونسردیم، آتیش روی عصبانیتش ریختم، اما درونم خون گریه میکرد! خدا رو شکر که اون زمان، بابا رفته بود سر زمین و نبود تا حال و روزم رو ببینه.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت شصت و سوم بعد از اینکه با بابام صحبت کرد و اومد پیش من، فهمیدم که یه دختر دو ساله داره به اسم تینا و همسرش رو حین زایمان از دست داده. اون به خاطر دخترش مجبور شد این کار رو قبول کنه و وارد بازی خاتون بشه. امیر با دخترش که توی بغلش خواب بود، بدون اینکه حتی به چشمهای من نگاه کنه، با خجالت گفت: ـ ببینید یلدا خانوم، من واقعا قصد اذیت کردن شما رو ندارم. درسته برای پول این ازدواج رو قبول کردم، اما مطمئن باش تا آخر عمرم، پشت شما و بچهی تو شکمت وایمیستم. چشمهام خیس شد. دوباره گفت: - اون زن، آدم خطرناک و قدرتمندیه و شما اصلا نمیتونین باهاش مقابله کنین. عباس به من گفت که امروز یا فردا، پسرش میاد اینجا برای اینکه اصل ماجرا رو بفهمه. اشکهام رو با روسریم پاک کردم و گفتم: ـ بله میدونم، در جریانم. به دخترش نگاه کرد و گفت: ـ دختر من مهر مادری رو حس نکرده و من فقط خواستم... با لبخند به دخترش که مثل فرشتهها توی بغل امیر خوابیده بود، نگاه کردم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ خدا حفظش کنه، من برای دختر شما کم نمیذارم. با نگاه مملو از شادی نگاهم کرد، انگار دنیا رو بهش داده بودن! اونجا بود که فهمیدم امیر هم از روی ناچاری قبول کرده و واقعا آدم باوجدانیه. اونجا خدا رو شکر کردم که این آدم وارد زندگیم شد و یهو آدم عوضیتر از خاتون از آب در نیومد! با لبخند گفتم: ـ اسمش چیه؟ امیر سرش رو بوسید و گفت: ـ تینا. گفتم: ـ میتونم بغلش کنم؟ بی هیچ حرفی بلند شد و بچه رو توی بغلم گذاشت.1 امتیاز
-
پارت شصت و یکم موقع ناهار فقط ذهنم درگیر این موضوع بود و اصلا حواسم به حرفهای ارمغان و فرهاد که داشتن برای سفرشون برنامه میریختن، نبود. تازه خداروشکر کرده بودم که ریخت اون دختره احمق رو نمیبینم، اما این قضیه باردار نشدن ارمغان، مثل یه تیری بود که یهو وسط خوشحالیم زده شد. به علاوه اینکه فرهاد نباید از این ماجرا بویی میبرد، ارمغان هم نباید میفهمید بچهای که قراره بیارم اینجا، بچه واقعی فرهاده. همه چیز به شدت به هم گره خورده اما چارهای نبود. باید بعد از اینکه رفتن ماه عسل، میرفتم کرمانشاه و این کار رو یکسره میکردم. اون دختر که به خاطر ترس از احمدآقا چیزی نمیتونه بگه و با پول هم دهن اون شوهر احمقتر از خودش رو میبندم؛ ولی باید یکی رو اونجا بذارم تا از ثانیهثانیه اون دختر بهم گزارش بده. بچه توی شکمش، تنها راه حفظ زندگی فرهاد و ارمغان بود. [دو روز بعد] بعد از اینکه توی فرودگاه، فرهاد و ارمغان رو راهی کردم، رو به عباس گفتم: ـ سریع ماشینو آماده کن، باید بریم کرمانشاه! عباس با تعجب پرسید: ـ چشم خانوم، ولی مگه کار ما اونجا تموم نشده؟ با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتمو بکن! بدون هیچ حرفی، رفت به سمت پارکینگ و در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم. توی ماشین بهش گفتم: ـ عباس یه آدم مطمئن پیدا کن که این دختر و دکترش و حتی کوچیکترین چیز راجع به اون بچه رو بهم اطلاع بده! عباس سرش رو تکون داد و گفت: ـ چشم خانوم، نگران نباشین! سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. اگه این نُه ماه به خوبی و خوشی میگذشت و ارمغان از پس نقشی که بهش دادم برمیاومد، دیگه هیچ استرسی برام باقی نمیموند.1 امتیاز
-
پارت شصتم با ترس پرسید: ـ آخه چه جوری؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم: ـ اگه قراره اینقدر بترسی که در هر صورت میفهمه! سعی کن آروم باشی! توی این ماه عسل هم از شگردهای زنونت استفاده کن تا بهش نزدیک بشی، تا میتونین باهم خوش بگذرونین و بقیشو بسپار به من. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ اگه شما یکم دیرتر میاومدین، داشتم این قضیه رو بهش میگفتم. گفتم: ـ پس ببین، مصلحت این بوده که نگی. توی زندگی لازم نیست همه واقعیت رو به همه بگی، حتی به شوهرت. برای نگه داشتن زندگیت، حتی اگه لازم باشه، باید یه جاهایی دروغ بگی تا بتونی حفظش کنی. باید جسارتشو داشته باشی! دوباره با بغض گفت: ـ آخه فرهاد اون بچه رو بچه خودش میبینه، من چه جوری بعدها توی چشماش نگاه کنم؟ اگه بهش میگفتم بچهای که قراره بیارم توی این خونه، بچه فرهاده و مادرش اون دخترست، عمراً این موضوع رو قبول نمیکرد. حتی بابت وجدانش هم که شده، یه جوری به گوش فرهاد میرسوند و از زندگی فرهاد بیرون میرفت؛ پس ارمغان هم نباید واقعیت ماجرا رو میدونست. با حرفش به خودم اومدم: ـ مامان، اصلا به حرفام گوش میدی؟ الفت همین لحظه بیرون اومد و گفت: ـ خانوم، آقا فرهاد اومدن تو سالن، سفره رو بچینم؟ گفتم: ـ آره، الان میایم. بعد رو کردم به ارمغان و با اطمینان خاطر بهش گفتم: ـ تو فقط آروم باش و به من اعتماد کن! بدون که من هرکاری میکنم، تا آشیونه شما خراب نشه. لبخندی بهم زد و بغلم کرد.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و نهم ارمغان با لحن تندی گفت: ـ چی؟! مامان مگه میخوایم فیلم بازی کنیم؟ چه ثوابی؟! قبلش به فرهاد کلی دروغ میگیم و من واقعا... حرفش رو قطع کردم و با جدیت گفتم: ـ بعضی اوقات برای نجات زندگیت، دروغ مصلحتی هیچ ایرادی نداره ارمغان. یکم راه رفت و گفت: ـ نمیتونم... نمیتونم این کارو در حق فرهاد بکنم. خیلی عادی رفتم مقابلش وایستادم و گفتم: ـ خودت میدونی عزیزم، ولی به هرحال، اونی که بعدها کلی پشتش حرف پیش میاد، تویی ارمغان. میگن به خاطر نازا بودنش، شوهرش طلاقش داد. من واسه خاطر خوبی زندگی تو و پسرم میگم؛ وگرنه برای من اصلا فرقی نمیکنه. درنگ کردم و تیر آخر رو هم زدم: - اگه خودت، با وجود اینکه میگی فرهادو دوست داری، اینقدر راحت میتونی قید زندگی و شوهرتو بزنی، حرف زدن منم بیفایدست. کمی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت؛ اما تا جایی که ارمغان رو میشناختم، به خاطر اینکه توی زندگی فرهاد بمونه و فرهاد عاشقش بشه، این رو قبول میکرد. داشتم از پلهها بالا میرفتم که طبق حدسم گفت: ـ خب آخه چه جوری باید انجام بدم؟ اگه فرهاد بفهمه چی؟ شکمم که بزرگ نمیشه. لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم. دستهاش رو که به کمرش زده بود، توی دستهام گرفتم و گفتم: ـ آروم باش عزیزم، همه چیزو بسپر به من! فرهاد روحشم خبردار نمیشه.1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت پنجاه و هشتم باباش تمام ارتباطش رو با ما کارخونه قطع میکرد. یا اگه فرهاد این مسئله رو میفهمید، بیشک از ارمغان جدا میشد و دوباره میرفت پی اون دختره گدا صفت! تازه اون دختر احمق، بچه فرهاد رو تو شکمش داشت. یهو فکری به ذهنم رسید! آره، راه حلش همین بود. بچه یلدا و فرهاد باید توی این خونه بزرگ میشد. قرار بود بعداً راجع به اون بچه فکر کنم، اما با وجود قضیه ارمغان، مجبورم الان دست به کار بشم. ارمغان یهو از کنارم بلند شد و با ناراحتی گفت: ـ مامان منو ببخش، ولی نمیتونم به فرهاد بیشتر از این دروغ بگم. قبل از رفتن به این سفر باید این قضیه رو بفهمه و بعد تصمیم بگیره... بلند شدم، دستش رو کشیدم و گفتم: ـ فرهاد چیزی نمیفهمه. با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم و با لبخند بهش گفتم: ـ بشین دخترم. کنارم نشست که گفتم: ـ ببین ارمغان، با اینکه این مسئله خیلی مهمه، اما تو هرچی باشه، عروس خانواده اصلانی هستی. من ازت حمایت میکنم. زندگیت رو خراب نکن دخترم، لازم نیست به فرهاد چیزی بگی. نگاهم کرد و گفت: ـ مامان چی دارین میگین؟! فرهاد اگه بفهمه بهش دروغ گفتم، دورمو خط میکشه... دیگه در این حد نمیتونم ارزش خودمو پایین بیارم. ازش پرسیدم: ـ فرهادو دوست داری؟ با ناچاری بهم نگاه کرد گفت: ـ بیشتر از هر چیزی! دستش رو که میلرزید، توی دستم گرفتم و بهش گفتم: ـ پس با همدیگه این قضیه رو حل میکنیم. ـ آخه چه جوری؟ من کلی دکتر و اینا رفتم، چیزی نیست که حل بشه مامان. گفت: ـ فرهاد هم میخواد زندگیشو با تو ادامه بده ارمغان. بهش نزدیک شو و بعدش، نقش یه زن باردارو تا نه ماه بازی کن. بعد یه بچه از پرورشگاه میاریم و بزرگش میکنیم... فرهاد هم اون بچه رو بچهی خودش میدونه، تازه با اینکار ثواب هم میکنیم.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و هفتم با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ـ چی رو باید بدونه؟! منظورت چیه ارمغان؟ دماغش رو بالا کشید، چندتا نفس عمیق کشید و گفت: ـ مامان، من خیلی فرهادو دوست دارم، تو خودت شاهد این قضیه بودی. گفتم: ـ آره دخترم، فرهاد کاری کرده؟ بغضش رو قورت داد و گفت: ـ نه، ولی من دوسش دارم، نمیخوام و نمیتونم بهش دروغ بگم! حقش نیست... اگه من این کارو کنم، با اون دختره چه فرقی دارم پس؟ الانم که داره برای ماه عسلمون برنامه میچینه و برام تلاش میکنه، واقعا عذاب وجدان میگیرم مامان... بهتره قبل از این که چیزی بشه، تمومش کنیم. یکم لحنم رو تند کردم و گفتم: ـ ارمغان حرفو تو دهنت نچرخون! راجب چی داری حرف میزنی؟ دستش رو گذاشت جلوی صورتش و دوباره شروع کرد به گریه کردن. گفت: ـ مامان... من... من نمیتونم بچهدار بشم. انگار با گفتن این حرفش، یه سنگ وسط قلبم نشست! چی داشت میگفت! ادامه داد: ـ اون روز که اومدین خواستگاریم، میخواستم به شما بگم، اما اونقدر خوشحال بودین و دروغ چرا... خودمم اونقدر خوشحال بودم که فرهاد انتخابم کرده، نخواستم خوشحالیمونو خراب کنم... اما... اما تا کجا میتونم این دروغو ادامه بدم؟ هم شما برای ادامه نسلتون میخواین نوهدار بشین و هم فرهاد دلش میخواد پدر بشه. نمیتونم باهاش این کارو کنم! حقشو ندارم. زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چی بگم. فکر اینجاش رو نکرده بودم، اما نباید میذاشتم این قضیه فاش بشه. اگه مردم راجع به این مسئله میفهمیدن، دربارمون چی میگفتن!1 امتیاز
-
پارت پنجاه و ششم (خاتون) همه چیز داشت طبق برنامهام پیش میرفت. بالاخره فرهاد و ارمغان باهم عقد کردن و ارتباط بین خانوادهها خیلی قویتر شد. این وسط فقط از رفتارهای فرهاد میترسیدم که اونم خداروشکر بعد از دیدن ارمغان، انگاری که دلش نرم شد و به دلش نشست. ارمغان هم واقعا دوستش داشت و میدونستم میتونه کاری کنه تا اون گدا صفت رو فراموش کنه. بعد از عقدشون، ارمغان اومد خونه ما و فرهاد قرار شد براش گالری نقاشی باز کنه تا کارهاش رو اونجا ادامه بده. دیگه خیالم هم از جانب فرهاد راحت شده بود، چون هم رفته بود بالا سر کارخونه و هم برای اینکه به چشم ارمغان بیاد، پیشنهاد ماه عسل رو بهش داده بود. همه چیز طبق روال داشت پیش میرفت تا اینکه یه چیز افتضاحی فهمیدم! دو روز قبل از اینکه بخوان برن ماه عسل، وقتی از کارخونه برگشتم خونه، دیدم جفتشون به هم خیره شدن... اولش یکم قربون صدقشون رفتم و بعد از اینکه فرهاد رفت بالا، حس کردم ارمغان خیلی ناراحته. نزدیکش شدم و گفتم: ـ دخترم چیزی شده؟ تا این جمله رو گفتم، یهو با هقهق زد زیر گریه! جوری گریه میکرد که انگار یکی از عزیزانش فوت شده. قبل اینکه کسی ببینتش، بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم؛ اما فقط گریه میکرد و اصلا آروم نمیشد. بردمش روی صندلی کنار استخر و کمکش کردم تا بشینه. با ترس کنارش نشستم، اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: ـ ارمغان، چی شده عزیزم؟ داری منو میترسونی! سرش رو گذاشت روی قفسه سینهام و با گریه گفت: ـ خیلی دوسش دارم مامان، ولی از دستش میدم! باید بهش بگم... حق داره که بدونه.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و پنجم مامان دستهاش رو بههم کوبید و با خوشحالی گفت: ـ آخیش! خستگیم در رفت این صحنه قشنگو دیدم! بمونین برای هم عزیزای دلم. ارمغان با لبخند گفت: ـ خسته نباشی مامان. مامان اومد پیشمون، بغلش کرد و گفت: ـ درمونده نباشی دختر قشنگم. بعد چشمش خورد به تابلویی که ارمغان کشیده و گفت: ـ ماشالا دخترم از هر انگشتش هنر میباره! تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره. اما ارمغان باز هم ته چشمهاش ناراحت بود، اینو حس میکردم؛ اما گذاشتم به عهده خودش، تا هر وقت فکر کرد وقتشه، بهم واقعیت رو بگه. توی دنیا از تنها چیزی که بدم میاومد، دروغ و پنهون کاری بود و واقعا بعدش، طرف رو از چشمم مینداخت. رو بهشون گفتم: ـ پس من میرم بالا لباسمو عوض کنم... یه زنگ هم بزنم به بهزاد، ببینم کارمونو اوکی کرد یا نه. ارمغان هم لبخندی بهم زد و من رفتم بالا. یه دوش گرفتم و بعد از اینکه بیرون اومدم، زنگ زدم به بهزاد. گفت که بلیطها رو برای پس فردا شب، توی یه هتل خیلی خوب برای یه هفته رزرو کرده. قصدم این بود که توی این سفر به صورت کامل، پرونده یلدا رو ببندم و ارتباطم رو با ارمغان قویتر کنم؛ اما ارمغان از یه مسئلهای ناراحت بود، اینو هروقت توی چشمهام نگاه میکرد، میتونستم حس کنم. اما این مسئله چی بود؟ راجع بهش کنجکاو بودم، اما میخواستم مننظر بمونم و ببینم خودش بهم میگه یا نه.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و چهارم با احساس بهش نگاه کردم که خندید و گفت: ـ چرا اینجوری نگام میکنی فرهاد؟ گفتم: ـ دلم میخواد یه دختر داشته باشم، کپی خودت. هم از نظر قیافه، هم از نظر اخلاقی... یعنی یدونه ارمغان کوچولو! برخلاف انتظارم، رفت توی فکر و حس کردم ناراحت شد! اصلا فکر نمیکردم همچین ری.اکشنی نشون بده. بدون هیچ حرفی، پیش بندش رو باز کرد و قلموهاش رو جمع کرد. رفتم نزدیکش و گفتم: ـ حرف بدی زدم ارمغان؟ چشمهاش رو ازم دزدید و سعی کرد لحنش رو عادی نشون بده و گفت: ـ نه نه، اصلا! فقط اینکه... مشخص بود یه چیزی هست. دستم رو گذاشتم زیر چونهاش، تا توی چشمهام نگاه کنه و گفتم: ـ فقط اینکه؟ حس کردم یکم بغض کرد. دلم نمیخواست ناراحتیش رو ببینم. بغلش کردم و گفتم: ـ هر چی هم که باشه تو زندگیمون، نریز تو خودت ارمغان، به من بگو چی شده! نگاهش کردم و با جدیت گفتم: ـ خط قرمز زندگی من، پنهونکاری و دروغه. شکست قبلی زندگیمم بابت همین بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ فرهاد من تو رو خیلی دوست دارم! فقط اینکه باید یه چیزی رو بهت... همین لحظه، صدای مامان باعث شد برگردیم به سمت در و حرف ارمغان قطع شد.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: ـ مگه آدم از شوهرش میترسه؟ خندید و گفت: ـ نه،ولی وقتی تو اینجور یهویی اومدی... چشمهاش خیلی قشنگ بود، میتونستم توی نگاههاش غرق بشم! با خنده از بغلم بیرون اومد و گفت: ـ برو بالا لباستو عوض کن عزیزم، مامان هم اومد، بریم ناهار بخوریم. من دستم رنگیه، لباست رنگی میشه. دست رنگیش رو بوسیدم و گفتم: ـ زن هنرمند من! دوباره گونههاش سرخ شد. به بوم نقاشی اشاره کرد و گفت: ـ چطور شده؟ گفتم: ـ مگه میشه تو کاری کنی و قشنگ نباشه؟ فوقالعاده شده! با ذوق گفت: ـ خوشحالم که خوشت اومده. گفتم: ـ ولی یدونه نقاشی تکی هم از من بکش! بذارم توی اتاقم توی کارخونه. خندید و گفت: ـ چشم همسر عزیزم. محو خنده.هاش شدم! به نظرم اگه همینجور پیش میرفت و بیشتر باهاش وقت میگذروندم، ارمغان جای یلدا رو توی دلم میگرفت؛ چون دختری بود که هیچجوره نمیشد جذبش نشد.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم بهزاد گفت: ـ خب پس تو هم اگه اونو واقعا میخوای، بیشتر باهاش وقت بگذرون، نذار دلش شکسته بشه! درسته که گفته کنارته، اما تحمل هر کس تا یه جاییه فرهاد. از پنجره کنار میز به ویوی بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تازه به پدرش هم قول دادم. بهزاد یهو ساکت شد و رفت توی فکر... نگاهش کردم و گفتم: ـ به چی فکر میکنی؟ بهزاد ته مونده سیگارش رو گذاشت توی جاسیگاری و گفت: ـ راستش فرهاد، اصلا به چهرش نمیخورد همچین آدم شارلاتانی باشه! با حالت ناامیدی گفتم: ـ منم گول همون ظاهر مظلومشو خوردم، دختره عوضی! بهزاد گفت: ـ آخه من میگم این کِی وقت کرد بره حلقه دستش... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ ول کن بهزاد تو رو خدا! اصلا دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم. از جام بلند شدم و گفتم: ـ پس قضیه بلیط رو واسه یه هفته تو یه هتل خوب برامون اوکی کن! بههم دست دادیم و بهزاد گفت: ـ حل شده بدون! بعد از رستوران، رفتم یه سر به کارخونه زدم و کارهای عقب افتاده رو انجام دادم. وقتی برگشتم خونه، دیدم که ارمغان موهاش رو گوجهای بسته و روی بوم نقاشی توی حیاط داره نقاشی میکشه. توی گوشش هم هدفون بود و تو عالم خودش بود. از پشت سرش، آروم رفتم و دیدم داره عکسی که موقع رقص ازمون گرفتن رو میکشه. هدفون رو از روی گوشش برداشتم که با ترس به سمتم برگشت و گفت: ـ وای فرهاد، ترسیدم!1 امتیاز
-
پارت پنجاه و یکم به رستوران بهزاد رفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. بهزاد گفت: ـ داداش به نظرم داری در حقش ظلم میکنی! هر دختر دیگهای بود، اینا رو تحمل نمیکرد. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ به خاطر همین مسئله هم بیشتر خجالت میکشم... اون دختر عوضی تمام روانمو نابود کرده! بهزاد گفت: ـ ببین، سعی کن یکم بیشتر با زنت وقت بگذرونی، از خودت دورش نکن، نذار ازت دلسرد بشه فرهاد! اون دخترو دیگه فراموش کن، اون دیگه زن یه آدم دیگهست. با عصبانیت رو به بهزاد گفتم: ـ به خدا دیگه نمیخوام حتی ذرهای بهش فکر کنم، اما ناخواسته میاد تو ذهنم. نمیدونم به خدا چه حکمتیه! چند روزه که یه کابوس میبینم. معلوم نیست توی خواب چی میگم که حتی ارمغان هم اسمش رو فهمیده. بهزاد گفت: ـ اونم به خاطر اینه که بدون هیچ دلیل و خداحافظی، این رابطه رو تموم کرد، توی ذهن تو هنوز تموم نشده... این کابوسهاتم به خاطر همینه. - اوف! نمیدونم به خدا، مغزم رد داده. بهزاد سیگاری روشن کرد و گفت: ـ یه سوال بپرسم؟ نگاهش کردم که گفت: ـ دیشب چیزی بینتون... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ بابا اونقدر خرابکاری کردم که بدون هیچ حرفی، روی کاناپه خوابید. درسته که با درکه و گفت که کنارمه، اما دختر با عزت نفسیه. تا زمانی که من این رفتار احمقانمو ادامه بدم، پیش من نمیاد، اینو میدونم.1 امتیاز
-
پارت پنجاهم با گریه ادامه داد و گفت: ـ تو کل شب فقط اسم دختری که عاشقش بودی رو صدا زدی، بعد صبح میای پایین و بدون هیچ حرفی میگی میخوای بریم ماه عسل؟ دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش تو بغلم. سرش رو نوازش کردم و گفتم: ـ حق با توئه عزیزم. ببخش منو! باور کن دلم نمیخواد دیگه به اون دختره فکر کنم. ـ فرهاد اون هنوزم توی دلته و تمومش نکردی... اشکال نداره، منم گفتم که کنارتم، اما قرار نیست بخوای به خودت اجبار کنی تا دوستم داشته باشی و با این کارا خر فرضم کنی! موهاش رو گذاشتم پشت گوشش، دستهاش رو بوسیدم و گفتم: ـ به خدا قصدم این نیست ارمغان. اجبار نمیکنم، میخوام که تو توی زندگیم باشی. اگه قصدم این نبود که با تو ازدواج نمیکردم. با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ معلومه عزیزم. حالا بگو ببینم، کجا بریم؟ خندید و گفت: ـ نمیدونم والا! آخه اینقدر یهویی مطرحش کردی که حتی نتونستم بهش فکر کنم. گفتم: ـ پاریس چطوره؟ تازه اونجا بهم اون رقص معروف رو هم یاد میدی. خندید و گفت: ـ آره، فکر خوبیه. رفتم سراغ گوشیم و گفتم: ـ پس من میرم پیش بهزاد تا بلیطهارو اوکی کنیم. با ذوق به سمتم اومد، گونهم رو بوسید و گفت: ـ به سلامت عزیزم.1 امتیاز
-
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «جایی میان دو جهان» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Amata از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، درام 💕 📜 شمار صفحات: ۱۸۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: این قصهی دختریست که در مجازی عاشق شد... 🌙 برگی از رمان: پسر گندمگونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس... 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/13/دانلود-رمان-جایی-میان-دو-جهان-از-آماتا-ک/1 امتیاز
-
🌑🚪 دروازهی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای زخم و رویا! 📚 داستان تازه: «ماه را پیدا میکنم» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @ماسو – مسافر بیبازگشت خاطرهها 🎭 طعم روایت: تینیجری اجتماعی 🕰 تعداد گامها: ۱۱۲ صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمهای از دل داستان: «فقط میدانم من تنها مقصر نیستم... » 🌒 گوشهای از کهکشانش: « دخترم خودتم میدونی من و بابات اینقدر تو این کثافت فرو رفتیم، دیگه نمیتونیم بالا بیاییم ولی عارفه خسته شدم مامان، خودمو به آب و آتیش زدم بابات ترک کنه، دوستاشو نیاره بکشه که آخرش خودمو تو این اتیش دود کردم... » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/10/دانلود-داستان-ماه-را-پیدا-می-کنم-از-ماسو/1 امتیاز
-
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گلبرگی در کوهستان» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Farzane از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه 💕 📜 شمار صفحات: ۸۸۲ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: من گناهی نداشتم، جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم... 🌙 برگی از رمان: نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب… 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/07/دانلود-رمان-گلبرگی-در-کوهستان-از-فرزان/1 امتیاز
-
📜👑 فرمان ادبی انجمن نودهشتیا 👑📜 به گوش جان بسپارید! رمانی نوین با نام «ملک نیاز» پرده از رازهای خویش برگرفته و به محفل اهل قلم عرضه شد. ✒️📖 ─── ⚔️ ─── ✍️ نویسنده: @Donya از سرآمدان و محبوبان دیار انجمن 🎭 شیوه (ژانر): تاریخی، اجتماعی، تراژدی 📜 شمار صفحات: ۴۶۵ ─── ⚔️ ─── 🏺 شرحی کوتاه اما پرهیاهو: حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند... 🌕 روایتی از اعماق روزگار: اینکه مثل الان توی دست هام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه... 🔗 راه ورود به اوراق این حکایت: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/05/دانلود-رمان-ملک-نیاز-از-فاطمه-حکیمی-کار/ ─── ⚔️ ─── هر داستان، طوماری تازه است که رازهای روزگار را در سینه دارد. 🌿🕯1 امتیاز
-
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖جلد دوم رمان نوبرانه: «دستامو ول نکن» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان پرطرفدار انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه 📜 صفحات: 292 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: ...هیچ اتفاقی، تصادفی نمیافته و شاید باید باهاش روبرو میشدم تا... 🌌 گوشهای از جهان داستان: نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و من و دخترم رو تنها گذاشت... 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکنجلد-دوم-از-غز/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨1 امتیاز
-
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 رمان نوبرانه: «جبر و اجبار» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفهای انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه، مذهبی 📜 صفحات: ۳۷۰ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: رمان جبر و اجبار، داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصهی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به... 🌌 گوشهای از جهان داستان: -تو چرا نمیفهمی من چی میگم؟ مگه مشکل من خرج و مخارج توعه؟ من میگم این مرد یه میلیاردره میتونه یه زندگی آروم و مرفه و واست بسازه... 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی-کا/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨1 امتیاز
-
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «سایه سنگین» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @Alen از ستارههای خوشقلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، تراژدی 📜 صفحات: ۴۷ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « ...آیا اینبار میتواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ » 🌌 گوشهای از جهان داستان: «...تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کمپشت، یک غریبه! » 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/08/30/دانلود-داستان-سایه-سنگین-از-الناز-سلما/ ─── ✦ ─── هر داستان یک سیاره تازه است🚀✨1 امتیاز
-
طلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢جادوی کهن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سادات.۸۲ از فانتزینویسهای خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی 🔹 تعداد صفحات: ۵۱۴ 🖋 خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز میگردد، تئوریهایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچچیز را باور نکنید، زیرا یکهو همهچیز تمام میشود. 📖 قسمتی از متن: آرزو، نیلرام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوشپوش نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/12/دانلود-رمان-جادوی-کهن-جلد-۱-پارسه-از-فا/1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 موش قرون وسطی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @A.H.M از مدیران خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی 🔹 تعداد صفحات: ۴۰ 🖋🦋خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد... 📖 قسمتی از متن: در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمهجان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفسهای کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست و من سالهاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیدهام.» 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/30/دانلود-داستان-موش-قرون-وسطی-از-امیرحسی/1 امتیاز
-
کلی هرچیزی که هست رو کمی با رنگ ها غمگین و حس گرفتگی بدید اگه میشه دقیقتر از این نمیدونم چطور بگم0 امتیاز
-
پارت شصت و دوم اینجوری هم آشیونه فرهاد و ارمغان، با وجود بچه، محکمتر از قبل میشد و هم نوه اصلانی تو خونه واقعی خودش و جایی که بهش تعلق داشت، بزرگ میشد. (یلدا) این روزها فقط کارم شده گلهای پرپر شدهی تاج گلی که فرهاد برام درست کرده بود رو توی مشت بگیرم، صفحه بزنم و گریه کنم. آخه چرا؟! اون زن عفریته عشقمون رو خراب کرد. من رو توی چشم فرهاد یه شکارچی پول جلوه داد و تهدیدم کرد که حتی رو در رو هم خودم رو توی چشمهای فرهاد بُکشم. لعنت به تو که هم من رو قربانی کردی و هم پسرت رو! چه جوری دلت اومد با نوه خودت این کار رو بکنی؟ این بچه، خون پسرت توی رگهاشه، گناه نداره؟ کاش میتونستم یه جوری به فرهاد بفهمونم که تمام این اتفاقات، زیر سر اون مادر هفت خطشه، اما دیگه بهم گوش نمیداد. اون روزی که اومد دم در خونهمون و حلقه رو توی دستم دید و پشت بندش، وقتی امیر اومد، عصبانیت رو توی چشمهاش دیدم. با کارهایی که خاتون مجبورم کرد انجام بدم، خودم رو توی دلش کُشتم. هر روز بیشتر از قبل، دلم براش تنگ میشه... دلم برای نوازش کردنهاش، حرف زدنهاش و شوخیهاش واقعا تنگ میشه، اما کاری از دستم بر نمیاد. موقع دلتنگی، فقط امانتی اون توی شکممه که میتونم بغلش کنم و حس کنم که فرهادم کنارمه. وقتی امیر رو به زور وارد زندگیم کرد و اولین بار کنار اون نوچهاش (عباس) دیدمش، فهمیدم که دیگه زندگیم به کل نابود شده و من قرار نیست روی خوش زندگی رو ببینم اما در کمال تعجب، امیر از جنس بدیهای خاتون و عباس نبود!0 امتیاز