تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/05/2025 در همه بخش ها
-
3 امتیاز
-
سایهاش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده میدانست این سایه متعلق به چه کسی است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظهای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش میداد. تقلا کرد اما رد طنابها روی گوشت و پوستش، میسوخت. نمیتوانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمهبرهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بیتقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونههای تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودکهای ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ میسپرد، او را از پا انداخته بود. چشمهای سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هقهق افتاده بود؛ جوانترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک میریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجههای تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبیرنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنهاش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...2 امتیاز
-
°•○● پارت نود و سه -هیچی به خدا! خزر یک قدم از من فاصله گرفت و به حیدر نزدیکتر شد. به بهانه خداحافظی، دستش را فشردم و کاغذِ تا شدهای که در مشت داشتم را درون دستش جا دادم. بعید نبود که بلافاصله آن را به حیدر نشان دهد، اما این کار را نکرد. برگشتم و بدون توجه به حیدر، از آندو دور شدم. درد به مچ پاهایم رسیده بود و قدم برداشتن سخت به نظر میرسید. -خوبی؟ سرم را تکان دادم. -از اینجا بریم. جسم کوچکم داشت بغض سنگینی در خود حمل میکرد که هر آن امکان داشت سُر بخورد و روی آسفالت بشکند. بعد از دقیقههای طولانی که دیگر ساختمان بلند دادگاه را نمیدیدم و هوا پاکیزهتر از صبح به نظر میرسید، پرسیدم: -خونش بند اومد؟ امیرعلی در کمال جدیت جواب داد: -آره، نسترن کار خودشو کرد. لبخندم را مهار کردم. -اون که نسترن نبود، سوسن بود. اخمی کرد تا قافیه را نبازد. -سوسن گفتم دیگه. یکی از ابروهایم را بالا انداختم. ادامه داد: -به نفعمون شد، میتونیم ازش استفاده کنیم. سرم را تکان دادم، حدس میزدم. سر چهار راه، باید راهمان را از هم جدا میکردیم. من برای گرفتن دستمزدم به قنادی ابراهیم میرفتم و امیرعلی احتمالا به دفترش برمیگشت. -تو اون کاغذ چی بود؟ با دهان نیمهباز نگاهش کردم. -کدوم کاغذ؟! مردمکهایش را از گوشه چشم، به طرف من نشانه گرفت. -همون که یواشکی تو دست خزر گذاشتی. -یا خدا! چطور از اون فاصله متوجه شدی؟ دستی به صورتش کشید تا لبخندش را مهار کند. -مهم نیست، ولی اگه خواستی دربارش حرف بزنی، گوش میدم؛ نخواستی هم... هیچی. نفسی کشیدم. -خب راستش... -یه لحظه صبر کن! الان برمیگردم. نگاهش کردم که به آن طرف خیابان رفت و کنار یک گاریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دست در جیبش کرد.2 امتیاز
-
°•○● پارت نود و دو چادرم را در دستم جمع کردم و پلهها را دو تا یکی پایین آمدم. به قدمهایم تسلط نداشتم، سکندری خوردم که کسی بازویم را محکم گرفت. -آروم بگیر ناهید! داشتی میافتادی. بازویم را به ضرب از دستش بیرون کشیدم. -به من... با دیدن خون خشکیده بالای لبش، لبهایم را به هم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان زمزمه کردم: -از این خرابشده بریم بیرون. امیرعلی پشت سر من قدم برمیداشت. حیدر هنوز طبقه بالا بود و احتمالا چند مشت نثار دیوار دادگاه کرد تا خشمش را خالی کند. قلبم محکم میکوبید و میترسیدم که قفسهسینهام نتواند از پس ضربههایش بربیاید. هر کس که از مقابلمان میگذشت، چندلحظه به امیرعلی نگاه میکرد. پلکهایم را به هم فشردم. دستمالی که تابستان گذشته، یک گلسوسن رویش گلدوزی کرده بودم را از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش دراز کردم. -صورتتو پاک کن! مقابل ساختمان متوقف شدم. -چرا وایستادی؟ با چشم به خزر اشاره کردم. با دیدن من و امیرعلی، نگاهش را دزدید و وانمود کرد متوجهمان نشده است. -تو برو، من باید باهاش حرف بزنم. امیرعلی اخمهایش را درهم کشید و نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. سرش را تکان داد و گفت: -یکم وقت دارم، منتظر میمونم. حالا خزر داشت از من فرار میکرد. قدمهایم را بلندتر برداشتم و بازویش را از پشت کشیدم. -خزر! باید حرفی بزنیم. چند لحظه در چشمهای عصبانیام نگاه کرد و دستش را عقب کشید. -حرفی ندارم. -من دارم. لبهای گوشتیاش را جمع کرد و نگاهش را از من گرفت. پاشنه پایم به خاطر دویدن با این کفشهای پاشنهدار ذوقذوق میکرد. سرم را بالا گرفتم، با وجود این کفشهای مسخره، هنوز هم از خزر کوتاهتر به نظر میرسیدم. -از حیدر خوشت میاد؟ قرنیههای سیاه رنگش، حالا درشت شده بود. -بهتر بپرسم... به شوهرم علاقمند شدی؟ چانهاش را بالا داد. -شما دارین طلاق میگیرین! سرم را به نشان تایید تکان دادم. -تو دیدی اون شب یک زن تو مکانیکی حیدر بود، مگه نه؟ تو حرفاشونو شنیدی. دیدم که چطور گوشه لبش را مهار کرد تا لبخند نزند. خزر چیزی میدانست که من نمیدانستم. آه عمیقی کشیدم. رنگ از روی خزر پرید، به پشت سرم خیره شده بود. -اینجا چه خبره! صدای حیدر بود که مو بر تنم سیخ کرد. چشم چرخاندم، امیرعلی هنوز آنجا بود. اشاره کردم جلو نیاید.2 امتیاز
-
°•○● پارت نود و یک پاهایم را جفت کردم و مستقیم به چشمهای امیرعلی خیره شدم: - دیگه هیچوقت درباره اون روزها ازم نپرس، چون جوابی ازم نمیگیری. با خداحافظی مختصری از هم جدا شدیم و من او را تا زمانی که از خیابان خارج شود تماشا کردم. باید امیدوار بودم که روزی مرا میبخشد؟ جلسه دوم دادگاه، چند هفته بعد برگزار شد. حیدر در طول جلسه، یک لحظه هم از من و امیرعلی که دوشادوش یکدیگر وارد شده بودیم، چشم برنداشت. -رای پزشکیقانونی به نفعمون تموم شد. سرم را تکان دادم. از سالن بزرگی که برایم ترسناک بود بیرون آمدیم. چند مرتبه بینیام را بالا کشیدم و بعد، سرم را به چپ و راست چرخاندم. -این بو... بوی سوختگیه! حس میکنی؟ امیرعلی در سکوت به من نگاه کرد. نباید توهماتم را اینقدر بلند به زبان میآوردم. زن کوچک اندامی به من تنه زد. -روز سختی داشتی، برو خونه. به سمتش که برگشتم، دیدم که حیدر با قدمهای بزرگ به ما نزدیک میشود. وکیلش آقای خضری، سعی داشت متوقفش کند اما او را خوب نشناخته بود. حیدر ناموسپرستترین مردی بود که در زندگیام دیدم. دستهای یخ زدهام را مشت کردم: -بهتره... بریم. امیرعلی رد نگاهم را گرفت و پیش از اینکه متوجه شود، حیدر با سر به بینیاش ضربه زد! -یا حضرت فاطمه! لکههای خون روی پیراهن قهوهای رنگش فرود آمد. -میکشمت حرومزاده! تو آدم نمیشی، نه؟ یه کار میکنم به گوه خوردن بیافتی! وکیلش به علاوه چند مرد ناشناس، او را عقب نگهداشته بودند. امیرعلی با آستین، خون بینیاش را گرفت و انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: -حرومزاده تویی! آب بکش اون دهن لجنتو تا... با نگاه به من، ادامه حرفش را خورد. -لا اله الی الله! خشکم زده بود. آقای خضری که عینکش روی بینیاش کج شده بود، مرا خطاب قرار داد: -خانم محمدی تو رو خدا برین تا اتفاق بدی نیوفتاده! -چی چی رو بره؟! من زنمو هیچ جا نمیفرستم! ناهید... منو نگاه! بیتوجه به حیدر که داشت قلقل می کرد، به آقای خضری نگاه کردم و بلند گفتم: -خانم شریعت، نه محمدی!2 امتیاز
-
پارت دوم توی این مدت، بماند که مادرم مثل همیشه، هزاران دختر رک بهم معرفی کرد و اصرار داشت که با یک کدوم ازدواج کنم؛ اما به هر نحوی که بود، از زیر فشارش در رفتم. هر روز به دور از چشم مادرم، توی باغ یا پارک سر خیابون یا کافه قدیمی مارفیل که پاتوقمون شده بود، با همدیگه قرار میذاشتیم و راجع به آیندمون برنامهریزی میکردیم، اما یلدا خیلی میترسید و همیشه میگفت که مادرم هیچوقت اون رو به عنوان عروسش قبول نمیکنه، چون اون دختر معمولی یک سرایدار بود و من تنها وارث خانواده اصلانی بودم که به قول مادرم، باید با یکی در حد خانواده خودمون ازدواج میکردم و براش نوه پسری به دنیا میآوردم تا نسلمون ادامه پیدا کنه! همه اینها در حالی بود که من به یلدا قول داده بودم هرجوری که شده، میخواستم باهاش ازدواج کنم و تحت هیچ شرایطی، پشتش رو خالی نمیکنم. الان پنج سال از ارتباط پنهانی من و یلدا میگذشت و وقتش رسیده بود که برای همیشه و بدون ترس، پیش هم باشیم و عشقمون رو تجربه کنیم. توی اولین فرصت، میخواستم به مادرم این قضیه رو بگم. پنجره اتاق رو باز کردم و براش یه بوس پرتاب کردم که سریع سرخ و سفید شد و به پدرش که مشغول کار کردن بود، اشاره کرد. با دستهام بهش اشاره کردم که بریم باغ پشتی تا همدیگه رو ببینیم و تاج گلی که از گلهای بابونه باغمون براش درست کرده بودم رو بهش بدم. از داخل کمدم، تاج گل رو برداشتم و از پلهها پایین رفتم تا برم داخل باغ که مامان من رو دید و صدام زد: ـ فرهاد!2 امتیاز
-
پارت اول از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمنهای حیاط و کوتاه میکرد. انگار اونم نگاه من رو حس کرده بود که یهو برگشت و با لبخندی که من عاشقش بودم، نگاهم کرد. واقعا نمیدونم چه جوری و چطور شد که اینجوری دلم رو بهش باختم! توی زندگیم هزارتا دختر رنگارنگ دیده بودم، اما به هیچ کدومشون حسی که به یلدا دارم رو نداشتم. پنج سال پیش که دانشگاهم تموم شد و از کانادا برگشتم، فهمیدم مادرم(خاتون خانوم) برای سرایداری خونهمون، آدمای جدید استخدام کرده... و وقتی دم در خونه به استقبالم اومد تا چمدونم رو از دستم بگیره و نگاهم به نگاهش گره خورد، دلمو بهش باختم! تصمیم داشتم بیام ایران و یکدور مملکت خودم رو ببینم و رفع دلتنگی کنم و برگردم؛ چون میدونستم اگه بمونم، باز هم مادرم نبود پدرم رو بهانه میکنه و بحث خواستگاری از دخترهای ازخودراضی که از نظر خودش فقط خوبن و میخواد که نسلمون و ادامه بدم رو بهم پیشنهاد میده و تا زمانی که یکی از اونها رو زن من نکنه، بیخیال این ماجرا نمیشه. من هم واسه فرار از این موضوع، خواستم درسم رو خارج از ایران ادامه بدم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و دختر مورد علاقم رو خودم انتخاب کنم، اما هیچ کس به دلم ننشسته بود... تا وقتی که برگشتم ایران و یلدا رو دیدم، حس کردم همون کسیه که میتونم باهاش خوشبخت بشم و نیمه گمشده منه، پس به خاطرش موندم.2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور میکنه، اما نمیدونه سالها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بیصدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس میشود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیهای که گاهی خودش را کمتر نشان میدهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سالهای کودکی هستیم و آینهای که خودمان را بی نقاب در آن میبینیم.1 امتیاز
-
سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال میکنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقرهای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:1 امتیاز
-
اولین دورهی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا ۲۱ شهریور ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!1 امتیاز
-
چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچچیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر وشر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچجادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟1 امتیاز
-
پارت سوم ناچار به سمتش برگشتم، ناخنکارش اومده بود و در حال لاک زدن پاهاش بود. لبخندی بهم زد اما وقتی تاج گل رو توب دستم دید گفت: ـ اون چیه دستت پسرم؟ سریع خودم رو زدم به اون راه و گفتم: ـ چیز خاصی نیست، امروز گلهای بابونه رو توی باغ دیدم، درستش کردم. به ناخنکارش نگاه کرد و گفت: ـ چند لحظه تنهامون بذار! ناخنکارش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مامان از روی مبل بلند شد، نزدیکم اومد و گفت: ـ پسرم، تو الان باید بالای سر کارخونه باشی، امروز بار جدید میرسه. همه از من میپرسن فرهاد کجاست، اون وقت پسر من توی باغچه با گلها سرگرمه! یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان الان وقت این حرفاست؟ بعدشم شما مثل یه شیر بالا سر اون کارخونه و کارگراش هستید، دیگه چه نیازی به من هست؟ با چشمغره نگام کرد و گفت: ـ پسرم من دیگه پیر شدم. دیگه وقت این رسیده تو بالا سر کارا باشی، همه باید فرهاد اصلانی و پسر حاج بشیر بزرگ رو بشناسن! چیزی نگفتم که با لبخند بهم گفت: ـ بعدشم این قضیه ازدواج با اون دختره... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان من واقعا نفسم گرفت! میخوام برم بیرون، یکم هوا بخورم. بعدش سریع بیرون زدم و یه نفس عمیق کشیدم. از حرفهای تکراریش خسته شده بودم، از اینکه از بچگی تا به همین الان، فقط آرزوهای اونو زندگی کردم و زندگیم بر مبنای خواستههاش بود... حتی زن من هم باید مدنظر مادرم میبود، اما نه، تو این مورد نمیتونستم در مقابلش حرفی نزنم. به خاطر یلدا من تو روی خاتون خانوم هم که شده وایمیستم، چون فکر نکنم جور دیگهای عاشق کسی بشم. از کنار احمد آقا رد شدم و گفتم: - خسته نباشی!0 امتیاز
-
°•○●پارت نود چنگی به موهایش زد و آنها را عقب راند. سرش را به طرف دیگری چرخاند و دستش را دراز کرد: -بده من، یکی دیگه میگیرم. -لازم نکرده. پاکت شیرکاکائو را زیر چادرم مخفی کردم. دوباره راه افتادم، چند دقیقهای میشد که ایستاده بودیم و سر شیرکاکائو بحث میکردیم. -کاش بدونم چرا لج میکنی! زبانم را روی لبهای خشک و باریکم کشیدم. بیمقدمه پرسیدم: -آخرش چی میشه؟ امیرعلی دستهایش را به جیب شلوار جینش سپرد و قدمهایش را با من یکی کرد. -تو دوست داری چی بشه؟ کمی، اما کمی، به این سوال فکر کردم. -تا حالا بهش فکر نکردم. -یعنی تا حالا به زندگی بدون حیدر فکر هم نکردی؟ منظورش را متوجه شدم اما ترجیح دادم به روی خودم نیاورم. -خیابون بعدی از هم جدا شیم؛ نزدیک خونهست، نمیخوام کسی ببینه. صدای آرامش را شنیدم: -چقدر دوسش داری؟ ایستادم، یا بهتر بگویم، سر جایم میخ شدم. میخی که یک چکش محکم بر سرش کوبیده شده بود. -به تو ربطی نداره! امیرعلی با یک قدم، مقابل من قرار گرفت. پیش از اینکه دهان باز کند. انگشت اشارهام را بالا بردم: -نه! نمیخوام بشنوم. قرار نیست به اسم وکیلم، همچین سوالهای بیخودی ازم بپرسی و منم بهت جواب پس بدم. چند ثانیه بیحرکت ایستادیم، آنقدری که توجه چند عابر به ما جلب شد. پچپچهایش را میشنیدم، نگاهشان از روی چادر هم میتوانست روی پوستم بلغزد و حالم را به هم بزند. -برو کنار! قدمهایم را تند کردم. گندم منتظر من بود. -ناهید، ناهید صبر کن! دندان به هم ساییدم. اگر یکی از همسایهها مرا با امیرعلی میدید، دیگر نمیتوانستم در آن آپارتمان زندگی کنم. ایستادم و نگاه بیحوصلهام را به او دوختم: -من... ناهید من دارم همه تلاشمو میکنم، به والله که میکنم. نمیخوام اذیتت کنم ولی یه سری سوال مثل خوره میوفته به جونم. هر کی گفته بیخبری خوشخبریه، غلط کرده با هفت جدش! بیخبری برزخه... من... نفسش را بلند بیرون داد. دستش را به پیشانیاش کشید و گفت: -ببخش!0 امتیاز