سایهاش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده میدانست این سایه متعلق به چه کسی است.
- دستامو باز کن!
صدای تیز کردن چاقو، برای لحظهای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش میداد. تقلا کرد اما رد طنابها روی گوشت و پوستش، میسوخت. نمیتوانست او را ببیند.
-خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد!
حالا اندام عضلانی و نیمهبرهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید:
-من بیتقصیرم... تو باید باورم کنی!
تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود.
-فاضلاب کارخونههای تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودکهای ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟
به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ میسپرد، او را از پا انداخته بود. چشمهای سرخش را به تیلور دوخت:
-تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی!
دیگر به هقهق افتاده بود؛ جوانترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک میریخت.
-پس... ما چی میشیم؟
قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت...
-از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه!
در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجههای تیلور بلندتر شد.
سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبیرنگش، بلند گفت:
-قربان دستتون...
همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنهاش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد:
-تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم.
اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...