تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/04/2025 در همه بخش ها
-
سلام دخترای من حالتون چطوره؟! من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰 این اتاق مخصوص به مسابقه اوله، مسابقهای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا میکنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا میکنه. باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروهها زیر همین پست میزارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید! - زری یعنی رمان بنویسیم؟! - یعنی داستان بنویسیم؟! نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس میخوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیتهای این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید. - خب زری جون چند خط باشه؟! ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈 این سکانسی که مینویسید همونطور که گفتم من رو با این آشنا میکنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری میبینید. - زری ته این قسمت چی میشه؟! دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقهای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره. این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروههاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلمهای همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉 - اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمیکنی! درسته نمیکنم به جاش میام به تکتک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊 اگه بر فرض دختری از گروه گرگها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه همگروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊 - تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟! میخوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید. @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈6 امتیاز
-
4 امتیاز
-
حالتون چطوره؟! به گوشم رسیده خیلی کنجکاو بودید که بدونید وارد چه گروهی میشد😒 خیلی بهم فشار وارد کردید با این جواب هاتون از طرفی زری هم به جونم افتاد که امشب بگم کی به کیه... خب خب... چی میبینم؟ چه دخترای خوشرنگی هستید شماها😎 قلم جادویی که دستتونه منم کلاه گروهبندی روی سرتون پس بریم برای مراسم تبدیل کردنتون، یادتون باشه وقتی که گروهتون رو فهمیدید با این شخصیتی که الان هستید خداحافظی کنید تا وقتی که از هاگوارتز خارج بشید. امشب نویسنده های نودهشتیا وارد تخیل میشن و برای یک مدتی مقام بزرگ انسانیت رو کنار و وارد گروه ماوراء میشن... از خانم سرخ شروع میکنم خانم خوش زبون و خانم مدیر بیا اینجا عزیزم بیا @هانیه پروین جواب هات بوی خون میده درست مثل رنگت تو از امشب خون آشام هاگوارتز خواهی بود❤️ درست مثل اسمت شیرین هستی بیا پیشم تا بهت بگم که جواب هات تورو به کدوم سرزمین برده، شیرین @shirin_s اوممم برو دخترجون که توهم از طایفه خونخوارها شدی❤️ نفر بعدی چه کسیه؟ اووو چه خانم خوشرنگی میبینم @سایه مولوی گروهی که انتظارت رو میکشه...عجب شبیه و عجب نتایجی رو دارم میبینم، سایهی خوشرنگ نظرت راجب اینکه سایه یک گرگ با ابهت رو روی صفحه به تصویر بکشی چیه؟ آره عزیزم تو وارد سرزمین قدرت شدی سرزمین گرگها💙 چقدر سخت میتونم باهات ارتباط بگیرم یکم بیشتر منو به سرت فشار بده آهاااا حالا شد @raha چه اسم زیبایی و چه جواب های خفنی گروهی که به انتظارت نشسته گروه ارواح هستش🩶 چه عطر آشنایی بوی معرفت به مشامم میرسه، آخ دختر ببین کی اینجاست خون آشام با سابقه هاگوارتز حالت چطوره دخترم؟ @سایان به نظرت این سری چیکار کردی هوم؟ من برات چیکار کردم؟ من این سری با جواب هات ترجیح دادم که تورو وارد یک سرزمین متفاوت تری کنم، سرزمینی از جنس جادو، تبریک میگم این سری قراره با وردهات باکس رو به تصرف در بیاری💚 نفر بعدی هم بوی معرفت میده چقدر خوبه که آشنا میبینم ترانه ستودنی @Taraneh حال دلت چطوره بیب؟ وای خدای ماوراء چی میبینم؟! با سابقه های هاگوارتز هم گروهی شدند و چی از این بهتر؟ کار گروه های دیگه بسیار سخت شده با این روند، شماهم وارد تیم جادوگرا شدید دخترم💚 شما تو نودهشتیا شهرت خاصی دارید فکر میکنم زمانی تو هاگوارتز هم شرکت کردید @آتناملازاده خانم ملا زاده عزیز گروهی که انتظارتون رو میکشه گروه گرگینه هستش💙 او مای گاد قلبم ببینم کی اینجاست @QAZALمیشه امضا بدید؟ زری بیا عکس مارو بنداز ایشون همونه همون خانمی که رمانش تو نودهشتیا ترکونده، واقعا رقابت سختی در پیش داریم خانم غزال خوش نویس و سریع نویس گروهی که بهش دعوت شدید گروهی از گروه آب و آتش شما به سرزمین جادوگرها وارد شدید💚 خانم شما رنگتون زیادی خاصه @Khakestar و مستقیم وارد گروه ارواح شدید🩶 هم گروهی میبینم از گروه گرگینهها خانم خوش اسم @Mahsa_zbp4 شما هم وارد تیم ارواح شدید💙 و خانم گل @رز. خیلی خوش اومدید و باید بگم که شما وارد گروه ارواح شدید🩶 شما وارد گروه جادوگرها شدید عزیزم @ملک المتکلمین 💚 شما وارد گروه ارواح عزیزم @Amata🩶 شما رو اول به خدا و بعد به دستای زری میسپارم موفق باشید و بدرود دخترای ماوراء😎🌈 ••• دخترا امیدوارم که از گروهبندی راضی باشید نتایج خیلی سخت بود خیلی کم مجبور شدم که درش دست ببرم اما این قول رو بهتون میدم که دوره دوم هاگوارتز انتخاب رو به خودتون بدم این دست رو بیشتر آزمایشی نگاه کنید و آموزشی که دستتون راه بیفته برای تخیلی نوشتن و کسب تجربه🩷🌈 شروع مسابقه و هر نوع توضیحات رو به زودی براتون میزارم اصلا نگران نباشید، توصیه میکنم از همین الان برید تو حس و حال ماوراء و واقعا خودتون رو اون چیزی که تبدیل شدید ببینید، اطلاعات کسب کنید تا خودم اطلاعات اصلی رو براتون بزارم که خیلی تو نوشتن و ایده کمکتون میکنن، خیلی دوستون دارم موفق باشید🌈🩷4 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
عزیزان تا شروع نشدن مرحله بعد که مسابقه هستش میتونید شرکت کنید وگرنه از دور خارج میشد🩷🌈 @ملک المتکلمین @Amata3 امتیاز
-
منم که بر این تخت سنگی تکیه زدهام، در تالاری که دیوارهایش از استخوانهای زمان ساخته شدهاند. هر سنگ، نجواهایی دارد—نجوای ارواحی که روزی فرمانروایان این سرزمین بودند و حالا، زندانیان جاودانهی تالار سلطنت مناند. در سکوت تالار، صدای آههایشان چون نسیمی سرد در گوشم میپیچد؛ حکایت سقوطشان را برایم زمزمه میکنند، هشدار میدهند، مینالند... اما من، آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم با سنگینی خاصی بر شانههایم افتاده؛ سنگینیای که از حضور ارواح همیشگی درون تار و پودش نشأت میگیرد. نقرهکاریهایش، دیگر تنها رگههایی از شکوه نیستند، بلکه مسیر عبور ارواح در تاریکیاند—ارواح اشرافیِ خاموششدهای که خونشان بر دستان من خشک شده. مرد زرهپوشی روبهرویم ایستاده. برق زرهاش، نور سرد تالار را بازتاب میدهد. میخواهد نگاهش را از من ندزدد، اما نمیتواند جلوی لرزش جانش را بگیرد؛ چرا که ارواح اطرافم بیدار شدهاند. در نگاهش، سایهی آنان را میبینم—پشت سرم صف کشیدهاند، بیچهره و بیصدا، اما زندهتر از هر جنگجویی که در این سرزمین زیسته. ببر من، بیحرکت کنارم نشسته، اما چشمانش آن سوی مرز جهان مادی را میبیند. صدای نفسهایش آرام است، اما من حس میکنم که او هم بیداری ارواح را حس کرده. در تاریکی، قدرت در چشمانش برق میزند—انعکاسی از قدرتی که در وجود من طغیان میکند. نور ماه از پنجرههای بلند میتابد و با دستان سردش، خطوط صورتم را مثل مجسمهای از مرمر میتراشد. میدانم چهرهام حکایت قدرت است. لبهایم لبخند نمیزنند؛ حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی، در اعماق بلرزد. هوای تالار آکنده از بوی فلز و سنگ است، و چیزی دیگر—بوی ارواح. بویی که فقط آنهایی که بر تخت مینشینند میشناسند؛ بویی که در مه تنفس مرد ایستاده در برابرم پیچیده، او را احاطه کرده، و آهسته آهسته جرأتش را میبلعد. درون من، شورشی خاموش میخروشد. عطشی که با هیچ قدرتی آرام نمیگیرد—عطش سلطه، عطش جاودانگی. همان عطشی که از من، دختری بیپناه را گرفت و زنی ساخت که ارواح، فرمانش را اطاعت میکنند. اما گاهی—فقط گاهی—در سکوت تالار، وقتی صدای گریهی ارواح در زوایای تاریک پژواک مییابد، غمی خزنده به درونم چنگ میزند. از خستگی نبردها، از خیانتها، از فریادهایی که در خوابهایم تعقیبم میکنند. اما هرگز اجازه نمیدهم این ضعف، در چهرهام رخنه کند. هیچکس نمیفهمد که من هم میترسم. مرد زرهپوش تکان نمیخورد، اما من حضور ترس را چون طوفانی درونش حس میکنم. او آمده تا چیزی بگیرد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما او حقیقت را نمیداند. او نمیداند که در این سرزمین، ملکه تنها یک حاکم نیست؛ او دروازهی میان مردگان و زندگان است. و من... من نه فقط قانونم. من مرگم، من زندگیام. من، آخرین شعلهام پیش از تاریکی ابدی. آهسته، دستم را بر سر ببر میگذارم. با آن تماس، ارواح ساکت میشوند. تالار در سکوتی پرابهام فرو میرود. از تخت بلند میشوم، بیشتاب، بیلرزش. بگذار بداند—نه تنها فرمانروای اینجا هستم، که ارادهی آن را هم دارم که برای حفظ تاجم، حتی از نور درونم بگذرم. حتی اگر قلبم را، با دستان خودم در تاریکی دفن کنم.2 امتیاز
-
یکم تو رودروایستی ام وگرنه از همه جا بلاک بودی.2 امتیاز
-
اره اتفاقا چکت میکنم، هنوزم بیلِولی. (مثلا وقتی شکست عشقی خوردم اومد گفت هنوزم دنبالمی )2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پروندهایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمیکنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایدهایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢دستامو ول نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نورچشمیهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: ۷۱۹ 🖋 خلاصه: نمیدانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم... 📖 قسمتی از متن: بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/02/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکن-از-غزال-گرائی/1 امتیاز
-
پارت سیام بی هیچ مقدمهایی همینجور که دستم و داخل آب حوض سُر میدادم گفتم: ـ بنفشه خانوم میدونی هرچقدرم که نماز بخونی و دعا کنی ولی وقتی دل بشکنی اونجوری که باید عباداتت پذیرفته نمیشه؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ دخترم تو کی هستی؟ نمیتونم صورتت و ببینم، دختر مولود خانومی؟ بلند شدم از جام و رفتم نزدیک ایوون و از داخل جیبم یه تبلت درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ نگاه کن! بعد یک دقیقه زل زدن به تبلت با ترس گفت: ـ اینا...اینارو از کجا گرفتی؟ ما اینجا آبرو داریم دختر...بگیر حذفش کن! پوزخندی زدم و گفتم: ـ متاسفانه دست من نیست بنفشه خانوم! اون زمان که دل تک تک بچهای فامیلتون و شکستین و بهشون تهمت زدین، هزار جور انگ به بچهای مردم چسبوندین، باید فکر اینجا رو میکردین! فکر کردین چون نمازتون سر وقته و مدام ذکر میگین قرار نیست جواب پس بدین؟ پا برهنه دوید و با گریه اومد پایین و دست به دامنم شد و گفت: ـ خواهش میکنم این ویدیوها رو پاک کن، ما اینجا آبرو داریم، قول میدم جبران کنم! دیگه پشت سر کسی حرف نمیزنم! لطفاً دخترم. نشستم کنارش و گفتم: ـ ولی خیلیا با دل شکستشون از خدا خواستن تا از طریق کارما جوابشو پس بدی و الان کاری نمیشه کرد! هق هق میکرد و میگفت: ـ قسمت میدم، تو رو به ابوالفضل... پدرشون اگه بفهمه سکته میکنه! گفتم: ـ این ویدیو رو قراره خیلیا ببینن بنفشه خانوم و قانون دنیا همینه، وقتی دل آدما رو به ناحق با زبونت شکوندی باید جواب پس بدی و الان نمیشه کاری کرد!1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم اینقدر خندیدم و گفتم: ـ از دست این زبون تو! نشست پشت موتورش و گفت: ـ ای جونم!! چه جیگری برام خریدی رییس! جبران کنم برات... زدم پشتش و گفتم: ـ نمیخواد برای من جبران کنی، همین که سوال نپرسی کافیه! گاز داد و گفت: ـ از کدوم ور باید برم؟ گفتم: ـ تو حرکت کن، بهت میگم... اولین پروندهایی که قرار بود بهش رسیدگی کنم، پرونده بنفشه خانوم که زن میانسالی که به تمام بچهای فامیلشون تهمت میزد و از نظر خودش دوتا پسراش علامه دهر بودن و هیچ خلافی نمیکردن، طوری به اون بچها زخم زبون میزد که قلب همشون شکست و به روزی کارما رو صدا زدن تا حساب حرفاشو پس بده و الان من اومده بودم تا واقعیت پسراش و هم به خودش و هم به فامیلاش نشون بدم! بعد نیم ساعت رسیدیم دم در خونشون! سامان داشت موتورشو پارک میکرد که بهش گفتم: ـ تو کجا؟ با تعجب گفت: ـ منم باهات میام دیگه! یه موقع خطری نباشه.. گفتم: ـ من از پس خودم برمیام، تو اینجا منتظر باش! ـ مطمعنی رییس؟ ـ آره، همینجا وایستا...زود برمیگردم! رفتم و زنگ خونشون و زدم، میدونستم که این ساعت تنهاست، از پشت آیفون گفت: ـ بفرمایید... ـ سلام بنفشه خانوم، میشه یه لحظه در و باز کنین؟ ـ بجا نیوردم شمارو!! ـ خب در و باز کنین تا خودمو معرفی کنم! بی هیچ حرفی در و باز کرد و رفتم داخل... تو حیاطشون کنار حوض نشستم و بعد چند دقیقه دیدم تسبیح به دست و با چادر نماز اومد رو ایوون خونشون و گفت: ـ بفرما دخترم؟1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم گفتم: ـ سامان تو این زندگی باید یاد بگیری نباید به هیچ چیزی عادت کنی حتی به من! دستشو گذاشت زیر چونشو زل زد بهم و گفت: ـ آخه من خیلی دلم واسه چهره و چشمات تنگ میشه! سرمو گذاشتم رو میز و گفتم: ـ خدایا بهم صبر بده! خندید و گفت: ـ ولی تو رو از خدا خواستگاری میکنم! حالا ببین! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم: ـ از دست تو با این ایدههات! از رو صندلی بلند شدم که گفت: ـ من که نمیدونم خدا چه شکلیه ولی اونو تو وجودت میبینم! گفتم: ـ خدا فراتر از درک منو تو آدمیزاد! اگه غذاتو خوردی، پاشو بریم که خیلی کار داریم! با تعجب پرسید: ـ الان؟ الان که شب شده! گفتم: ـ دیگه شرمنده! کار من شب و روز نمیشناسه! پرسید: ـ قراره چیکار کنیم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ تو کاری نمیکنی، فقط کنار من وایمیستی و نگاه میکنی و عبرت میگیری! زیرچشمی نگام کرد و با ترس گفت: ـ دوباره قراره به حیوون تبدیل بشی و آدما رو تیکه پاره کنی؟ آخه حیف این صورت و هیکل قشنگ نیست که برای ترساندن آدما یهو تبدیل به سگ میشه؟ خندیدم و دوباره زدم پس گردنش و گفتم: ـ نه فکر نکنم کار به اونجاها بکشه! در ضمن من رو حیوونا حساسمو خیلی دوسشون دارم! اینم گفتم که بدونی. همونطور که از در خونه میرفتیم بیرون گفت: : ـ اینو که از علاقت به اون دکمه فهمیدم! بعد رو کرد سمت آسمونو گفت: ـ خدایا لطفا منو به یه حیوون تبدیل کن بلکه رییس ازم خوشش بیاد!1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم خیلی شیک میز ناهارخوری رو مرتب کرد و اومد سمتم و گفت: ـ بفرما رییس! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدیا!! متقابلا خندید و همینطور که تو ظرفم غذا میکشید گفت: ـ اینقدر خوشحال شدم که میترسم یهو از شادی زیاد قلبم تحمل نکنه پس بیفتم! خنده از رو صورتم محو شد! چند ساعت بیشتر نبود که میشناختمش اما اینقدر خوش برخورد بود و سر و صداش فضای خونه رو پُر کرده بود که واقعا نمیتونستم تصور کنم که نباشه! سامان وقتی دید قیافمو درهم شد گفت: ـ چیز بدی گفتم؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ نه غذاتو بخور! دکمه اومد پیش پام و جلوش چندتا تیکه گوشت انداختم. شروع کردم به غذا خوردن، واقعا خیلی خوشمزه بود... گفتم: ـ آفرین، دستپختت خیلی خوبه! همینجور که دولپی قاشق غذا رو میذاشت تو دهنش با شادی گفت: ـ نوش جونت رییس، بازم برات درست میکنم! لبخند زدم که پرسید: ـ رییس اگه دعوام نمیکنی یه سوال بپرسم؟ اینقدر شاد بود که دلم نمیخواست ضایعش کنم، خندیدم و گفتم: ـ بپرس! به صندلی تکیه داد و با دستمال لبشو پاک کرد و گفت: ـ الان تو اومدی که جواب کار خوب و بد همه آدما رو بدی؟ یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم: ـ همه آدما که نه ولی اومدم پرونده این آدمایی که بهم داده شده رو تکمیل کنم و بعدش برگردم! دوباره ناراحت شد و گفت: ـ نمیشه تا آخرین زمانی که قلبم میزنه، کنار من بمونی؟1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم خندیدم و بعدش دوباره جدی شدم و گفتم: ـ تو کشوی زیر تخت اتاقت، کتابای تست و کارت ورود به جلست هست بعلاوه دستمزد آخر ماهت که کارفرمات بهت نداد یعنی یجوری پریدی وسط کار من و وقت نشد ازش بگیری، هم هست و آخرین چیز... از تو جیب لباسم سوییچ و درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ اینم سوییچ موتور جدیدت... بیرونه، میتونی بری ببینیش! کاملا متوجه شدم که هنگ کرده! بعد چند دقیقه سکوت و خیره شدن به من با لکنت گفت: ـ ر...رییس...ش...شما اینارو...از کجا...از کجا فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ اگه قرار باشه بابت هرچیزی برات سوال پیش بیاد، دیوونه میشی پسر خوب! سعی کن بهش فکر نکنی! به این فکر کن که خدا از طریق من خواسته بهت حال بده دیگه... برو و لذت ببر! سریع اومد سمتم تا بغلم کنه گفتم: ـ هوی اونجا وایستا! تماس فیزیکی ممنوعه! با گلایه گفت: ـ رییس پس چجوری ازت تشکر کنم؟؟؟ خندیدم و گفتم: ـ همین خوشحالیت یه تشکر برای منه! برو و موتورت و ببین دوست داری... با شادی دوید و رفت بیرون و گفت: ـ وااای همون که همیشه دلم میخواست بخرم! ممنونم رییس! داد زدم و گفتم: ـ اگه غذاتو آماده شده، بیا بخوریم که بعدش کلی کار داریم و باید بهش برسیم! سریع اومد داخل و گفت: ـ به روی چشم!1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم بعد کلی سر و صدا دادن گفت: ـ رییس من ماکارونی و پیدا نمیکنم! بدون اینکه سرمو از رو پرونده ها بلند کنم، گفتم: ـ تو کشوی سمت چپ زیر کابینت. با تعجب گفت: ـ رییس تو قبلا اینجا بودی؟ ـ نه! ـ پس چجوری اینقدر جاها رو خوب میدونی؟ بدون اینکه اصلا دیده باشی؟ نگاش کردم که دستاشو به صورت تسلیم وار برد بالا و گفت: ـ چشم سوال نمی پرسم! اینم احتمالا از قانون ماوراییته دیگه! حدود ده دقیقه ساکت و مشغول کار کردن بود اما میتونستم فکرای توی سرشو گوش بدم! فکر و ذکرش درگیره موتورش بود که اونجا مونده بود! و بعدشم درگیر این بود که آخر هفته قرار بود بره کنکور بده و تستاشو نزده! دستمزد آخر ماهش و که از کارفرماش نگرفته... داشت سالاد درست میکرد که صداش زدم: ـ سامان سریع برگشت: ـ جونم رییس؟ به کنارم اشاره کردم و گفتم: ـ بیا بشین اینجا کارت دارم... با ذوق دستاشو با پارچه خشک کرد و اومد کنارم و رو مبل نشست. بهش نگاه کردم که گفت: ـ رییس قبول نیستا!! با اون چشمای طوسیت وقتی بهم نگاه میکنی واقعا حواسم پرت میشه!1 امتیاز
-
پارت بیست و چهارم سامان تونست خودشو از کتک هام نجات بده و رفت پشت مبل قایم شد و با خنده گفت: ـ رییس خدایی دستت سنگینه! خب چیکار کنم؟! آخه اولین بار بود دیدم اینقدر بخاطرم ترسیدی! یه هوفی کردم و گفتم: ـ بخاطر تو نترسیدم، بخاطر این ناراحت شدم که نکنه مرگت بخاطر فضولیت اتفاق افتاده باشه! دوباره با صدای بلند شروع کرد به خندیدن! از خنده هایش منم خندم گرفته بود اما سعی کردم به روی خودم نیارم! رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ اتاق بالا سمت چپ، اتاق توئه و داخل کمد هم لباس هست... میتونی بری لباساتو عوض کنی! از پشت مبل آروم بیرون اومد و گفت: ـ تو کدوم اتاق میمونی رییس؟ با چشم غره بهش نگاه کردم که سریع گفت: ـ آخه شاید یهو یه اتفاقی افتاد و ترسیدی مثل الان و خواستی من پیشت باشم! با اینکه از مدل حرف زدنش خیلی خندم میگرفت با جدیت گفتم: ـ منو دُکمه تو اتاق روبروییت میخوابیم! با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ ای به خشکی شانس! کاش حداقل اندازه دکمه منو دوست داشتی و بعد بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و مشغول درآوردن ظرفا شد!1 امتیاز
-
پارت بیست و سوم صداش زدم: ـ سامان؟ از پله ها دوید و اومد پایین و با ذوق گفت: ـ رییس بیا جان من اتاقا رو ببین...من همه جا رو دیدم بجز.. یهو نگاهش خورد به اتاق پایین پله و تا من رفتم بگم اونجا رو نمیتونی بری، دوید و تا رسید تو چارچوب در یهو یه صدایی مثل منفجر شدن پراش کرد عقب...طوری که خونه لرزید...دکمه از ترسش سریع اومد پیش پای من و منم از ترس اینکه این احمق جون ویرایش شده باشه، رفتم سمتش...رو زمین دراز به دراز افتاده بود و ازش صدایی درنمیومد. با شکایت بهش گفتم: ـ آخه چقدر شماها کنجکاو و فراموش کارین! خوبه بهت گفتم تو اتاق کار من نمیتونی بری... دیدم چشماش بسته و اصلا تکون نمیخوره...یهو ترسیدم و با انگشت اشارم زدم به صورتش و گفتم: ـ سامان...سامان صدای منو میشنوی؟ دکمه هم بوش میکرد و بهش گفتم: - نمُرده باشه؟!! محکم تر تکونش دادم و صداش زدم: ـ سامان...چشاتو باز کن! اصلا حرکت نمیکرد! دیگه داشتم میترسیدم! آروم سرمو گذاشتم رو قفسه سینش تا ببینم قلبش میزنه یا نه! تا سرمو گذاشتم، یهو گفت: ـ کاش هیچوقت سرتو بلند نکنی! با شنیدن صداش یهو سرمو بلند کردم و تا جون داشتم، زدمش...اونم هر هر فقط میخندید و اعصابمو خورد میکرد!1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ سامان بهت گفته بودم این چیزی که تو داری از من میبینی، من نیستم؟ یعنی این آدمی که الان روبروت داری میبینی در اصل وجود نداره. با خنده من اونم خندید و گفت: ـ آره گفتی! گفتم: ـ پس این حرفای مخ زنی هم رو من تاثیری نداره عزیزم! این حرفا رو برای دخترای دیگه نگهدار! لازمت میشه! از روی تاب بلند شدم که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ ولی من تو رو دوست دارم! بدون توجه به حرفش گفتم: ـ غذا بلدی درست کنی؟ سریع گفت: ـ همه چیز و نه ولی یسری چیزا بلدم مثل ماکارونی، کوکو. همینطور که کلید مینداختم و در خونه رو باز میکردم گفتم: ـ خوبه، فقط غذا باشه بقیش مهم نیست! خندید و گفت: ـ گشنته؟ رفتم و داخل و همینجور که به خونه نگاه میکردم گفتم: ـ تابحال هیچوقت این حسو درک نکرده بودم اما اره الان حس میکنم گشنمه! با دیدن خونه گفت: ـ وااای! حاجی ناموسا اینجا قصره! در و دیواراشو نگاه!...رییس بیا دستشوییشو ببین! جایی که من زندگی میکردم اندازه همین توالت بود. باورم نمیشه! رفتم رو مبل نشستم و به اولین پروندهایی که باید بهش سر میزدم نگاه کردم. سامان داشت کل خونه رو زیر و رو میکرد...1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم سریع تغییر موضع داد و با لبخند گفت: ـ حله رییس! چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم و اونم با لبخند بهم زل زد و گفت: ـ چقدر چشات قشنگه! خندیدم و گفتم: ـ مرسی ولی قوانین کنار منو باید بدونی! چهار زانو رو چمن نشست و گفت: ـ میشنوم! گفتم: ـ قانون شماره یک اینکه سوال پرسیدن ممنوعه ، هر کاری بهت گفتم و بدون چون و چرا باید انجام بدی! قانون شماره دو: تا اینجا که پروندتو دیدم آدم خوبی بودی اما اگه قرار باشه زیرآبی بری، خودم تنبیهت میکنم. قانون شماره سوم: تو اتاق کار من حق نداری وارد بشی یهو پرید وسط حرفم و با نارضایتی گفت: ـ اووو رییس قوانینت چقدر زیاده! انگشت اشارمو گرفتم سمتش و گفتم: ـ قانون آخرم اینکه گله و شکایت ممنوعه. بعدش اومد نزدیکم و اینبار اون با جدیت گفت: ـ فقط یه قانون هم من دارم رییس! یه ابروهامو دادم بالا و ساکت شدم که گفت: ـ نمیتونم به چشات نگاه نکنم!1 امتیاز
-
پارت بیستم گفتم: ـ دستتو بذار رو پلاک. دستشو گذاشت و منم دستم و گذاشتم رو دستش و دست دکمه هم محکم گرفتم و گفتم: ـ حالا اینجارو تصور کن! چشمامونو بستیم و بعد چند ثانیه چشمامو که باز کردم...جلو در خونه بودیم...دیدم که سامان هنوز تو حسه و چشاش بستست. خندم گرفت و گفتم: ـ خب حالا! یجوری حس گرفتی انگار میخوای این خونه رو خلق کنی! بعد این حرفم چشماشو باز کرد و گفت: ـ رسیدیم!؟ گفتم: ـ نه پس، هنوز تو راهیم... یه خونه ویلایی با یه باغ قشنگ بود...سامان به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ حاجی برگاااام! اینجا خونست یا قصره؟ چقدر خوشگله... بعدش سریع گفت: ـ ااا، موتورم کجاست؟! همونجوری که میرفتم روی تاب تو حیاط بشینم گفتم: ـ از اونجا که موتورت قدرت تصور نداشت، اونجا موند... گفت: ـ توروخدا رییس! اون موتور تمام زندگیمه! بعدشم پس دکمه چجوری با ما اومد؟ مگه اون میتونه تصور کنه؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه که شعور دکمه رو با موتورت مقایسه میکنیا!! دکمه حتی از تو هم بیشتر میفهمه! بعدشم چون تو بغلم بود با نیروی من اومد اینجا! یهو حس کردم خیلی ناراحت شد! مشخص بود که خیلی موتورشو دوست داره، دکمه رو گرفتم تو بغلم و چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به تاب و آروم مشغول تاب خوردن شدم، گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر غصه خوردن داره؟ برات یکی دیگه میخرم، وقتی قرار شد کنار من باشی باید قید خیلی چیزارو بزنی سامان.1 امتیاز
-
پارت نوزدهم بعدش سریع چشماشو و بست و بعد چند لحظه موتورش پیش پامون ظاهر شد، گفتم: ـ خب بیا سوار شو! چشاش گرد شد و گفت: ـ یا امام حسین! تونستم جادو کنم! باورم نمیشه! بعدش اون ورقه توی دستشو بوسید و گفتم: ـ خنگه خدا اونی که باعث شد جادو کنی، نیروی من بود نه اون کاغذ پاره... میتونی بندازید دور! دوباره گونههاش گل انداخت و گفت: ـ من چیزی که ازت گرفته باشم و به هیچ وجه دور نمیندازم! حتی اگه زباله باشه. بعدش دکمه رو داد تو بغلم و کاغذ و گذاشت تو جیب شلوارش و نشست رو موتور...ازم پرسید: ـ خب رییس کجا باید بریم؟ تازه یادم اومد که باید شکل خونهایی که برامون آماده شده رو تصور کنم و بعد برم داخلش. سریع گفتم: ـ یه دقیقه نگهدار! گفت: ـ چیشد؟! موتور و نگه داشت و گفتم: ـ پیاده شو! دیگه بدون هیچ سوالی کاری که بهش میگفتم و انجام میداد. پیاده شد و کنارم وایستاد. توی گردیه گردنبندم، عکس خونه ظاهر شد و بهش گفتم: ـ میبینیش؟ گفت: ـ نه! زدم پس گردنش و گفتم: ـ عمیق تر نگاه کن سامان! یهو به من نگاه کرد و گفت: ـ چقدر قشنگ اسممو صدا زدی! با کلافگی گفتم: ـ خدای من!!! دوباره خندید و گفت: ـ باشه عصبانی نشو خوشگله! ذوق کردم دیگه چیکار کنم؟! بذار با دقت ببینم! یکم چشاشو ریز کرد و سرشو برد نزدیک گردنبند و گفت: ـ آره دارم میبینمش!1 امتیاز
-
پارت هجدهم یهو با صدای بلند گفت: ـ عمو مگه من دیوونم که راجبم اینجوری حرف میزنی؟ همینجور که ریز ریز میخندیدم گفتم: ـ هوار نکش! از نظر مردم دیوونهایی چون اونا منو نمیبینن و فقط تو رو میبینن که داری با خودت حرف میزنی! خندید و گفت: ـ ای کلک! خوشت میاد راجبم اینجوری فکر کنن؟ بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ پررو نشو! الآنم برو موتورت و بیار تا نظرم عوض نشده! مثل سربازا آماده باش ایستاد و گفت: ـ چشم قربان هر چی شما بگی! بعدش سریع گفت: ـ فقط من راه طولانی و دنبالت دویدم! موتور و همونجا سر کوچه جا گذاشتم، یکم معطلی داره! با کلافگی زدم به سرم و گفتم: ـ نمیخواد! یه دقیقه دکمه رو بگیر بعلت. دکمه رو از دستم گرفت و من با تمرکز دستم و گذاشتم رو گردنبندم و یه ورقه قرمز درآوردم و دادم دستش. با تعجب پرسید: ـ این دیگه چیه؟ گفتم اینو با دوتا دستت محکم بگیر و شکل موتور تو تصور کن...دوباره با تعجب پرسید: ـ بعدش چی میشه؟ خیلی سوال میپرسید! با عصبانیت گفتم: ـ کاری که بهت میگم و بکن و اینقدر سوال یهو به حالت تسلیم دستشو برد بالا و وسط حرفم گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی!1 امتیاز
-
پارت هفدهم دکمه به نشونه تایید پارسی کرد و منم رفتم نزدیکش...یهو برگشت سمتم و گفت: ـ میدونم اینجایی! دارم حست میکنم...کارما میشه جوابمو بدی؟ کلاه سوییشرتم انداختم و گفتم: ـ چرا دنبال من راه افتادی؟ نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره پیدا کردم! گفتم که ولت نمیکنم. با جدیت گفتم: ـ خب دلیلش چیه؟ با لبخند اومد سمتم و گفت: ـ تو حتی اگه انسانم نباشی بنظرم خیلی دختر خوشگلی هستی، من دلم میخواد پیش تو باشم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، خودت فهمیدی که من انسان نیستم! یعنی اون دختریم که الان داری میبینی من نیستم! بنابراین بنظرم بهتره بری رد کارت! البته از کارت اخراج شدی اینم بگم بهت. گفت: ـ برام مهم نیست! من دلم میخواد پیش تو باشم کارما خانوم. از لفظایی که میومد خندم میگرفت؛ گفتم: ـ البته پیش من موندم به همین سادگیا هم نیستا! باید چیزایی که از من میبینی و توی ذهنت فراموش کنی چون فراتر از درک آدمیزاده و ممکنه تو زندگی روزمرت دچار مشکل بشی! خیلی مصمم گفت: ـ چشم قول میدم! ولی بذار کنارت باشم. دستش که لکه های رنگ روش خشک شده بود و به نشونه التماس گرفت سمتم و گفتم: ـ باشه یه مدت امتحانی باش ببینم چیکار میکنی! با شادی پرید تو هوا که یه پیرمردی که داشت از پشت سرش زد میشد گفت: ـ حیف که جوون به این خوبی عقلشو از دست داده، خدا کمکت کنه جوون.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم کف دستمو بردم سمتش و طوری که انگار متوجه حرف من شده باشه، گونمو لیس زد و یه پارس کوچولویی کرد. گفتم: ـ بخدا که تو از خیلی آدمای این زمین بیشتر میفهمی! وقتی رسیدم سر خیابون یهو حس کردم دوباره اون پسره پشتمه و داره دنبالم میاد! اینبار نوبت من بود که تعجب کنم! چجوری منو میدید؟! من که نامرئی شده بودم!! زیر لب گفتم: ـ چجوری به چنین چیزی ممکنه؟! هاروت توی گوشم گفت: ـ وقتی جلوی چشماش از نیروهای استفاده کردی، انرژیت بهش منتقل شد و حتی اگه تو رو نبینه، حست میکنه. گفتم: ـ ای به خشکی شانس! حالا باید چیکار کنم؟! هاروت چیزی نگفت... همونجا که وایساده بودم داشتم نگاش میکردم. بین تمام رهگذرایی که رد میشدن مثل دیوونه ها دور و بر خودش میگشت و اسم منو صدا میزد. مردم با تعجب بهش نگاه میکردن و فکر میکردن که طرف دیوونه شده! یهو یه خبری به گردنبندم رسید و دیدمش: ـ اسمش سامان معتمدی و ۲۹ ساله که خودش بچه یتیم بود اما با وجود نداریش از بچههای یتیم حمایت میکرد و آخر هفتهها باهاشون فوتبال بازی میکرد. خودش تو یه خرابه زندگی میکرد اما با حقوق کمی از رنگ کاری سر ساختمون میگرفت برای اون بچه های یتیم لباس و عروسک میخرید! و یه موضوعی که دلمو یکم به درد آورد این بود که ناراحتی قلبی داشت و یکم اوضاعش وخیم بود اما در کل آدم خوبی بود و رو به دکمه گفتم: ـ نظرت چیه که اینم بیاریم تو تیممون؟1 امتیاز
-
پارت پانزدهم اشکام که میریخت روی بدنش، زخمش بهتر میشد، تا جایی که بعد چند لحظه زخم روی بدنش و پاش خوب شد! اما هنوز احتیاج به مراقبت داشت...بهم نگاه میکرد و روزه میکشید، انگار اونم تو این دنیا کسی و نداشت و با نگاهش التماس میکرد که با خودم ببرمش...همین لحظه به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ خدایا با اجازت میبرمش، نمیتونم نسبت بهش بیتفاوت باشم! پسره دوباره اومد کنارم و با دهن باز گفت: ـ دیگه مطمئن شدم تو یه جادوگری! چجوری پا و بدنشو خوب کردی؟! سگ و گرفتم توی بغلم و یه هوفی کردم و گفتم: ـ آدمیزاد خیلی سوال میپرسی و داری اعصابم و خورد میکنی! شرمنده که مجبورم سوالاتو بیجواب بذارم. و کلاه سوییشرتم و گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم. با ناراحتی داد زد: ـ کجا رفتی؟! توروخدا به دقیقه وایستا نرو! کارما...صدای منو میشنوی؟!...من ولت نمیکنم، مطمئن باش پیدات میکنم. پوزخند زدم و گفتم: ـ آره حتما! به چشمای سگم نگاه کردم و گفتم: ـ بذار برات یه اسم انتخاب کنم رفیق... اسمتو میذارم دُکمه، چون چشات واقعا منو یاد دکمه میندازه و بعدش از این حرفم خودم خندم گرفت... گفتم: ـ تا زمانی که من مهمونم روی کره زمین تو رفیق من هستی قبوله؟1 امتیاز
-
پارت چهاردهم بلند شدم و گفتم: ـ رو قول بیشرفا نمیشه حساب کرد اما باشه! داشتم از تو کوچه میومدم بیرون که دیدم پسره موتور سوار مدام چشماشو با دستاش فشار میده و زیر لب میگه: ـ بسم الله الرحمن الرحیم! خندیدم و گفتم: ـ چته؟! با کمی استرس گفت: ـ تو...تو واقعی هستی؟ خندیدم و گفتم: ـ پس چی فکر کردی! و از کنارش رد که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ حس کردم دارم یه فیلم ترسناک میبینم! اسمت چیه؟! بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ کارما! با تعجب گفت: ـ کارما؟ اینجا زندگی میکنی؟ از سوالاش کلافه شده بودم! وایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ پسرجون چیزای که دیدی و فراموش کن و برگرد به زندگی عادیت... به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ ده دقیقه دیگه دیرتر برسی سرکارت، رییست اخراجت کرده. به پشت سرش که نگاه کردم، دیدم اون یکی که نجاتش دادم لنگ کنان داره همراهم میاد...رفتم کنارش نشستم... حیوونی از درد پاهاش میلرزید! و نصف پوست پای سمت راستش کنده شده بود! نتونستم این صحنه رو تاب بیارم و بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن...1 امتیاز
-
پارت سیزدهم فرار میکردن اما من سرعتم ازشون خیلی بیشتر بود، تا جون داشتم بهشون چنگ زدم و همونجوری که اون سگ بیچاره رو اذیت کردن، کتکشون زدم. اگه هاروت تو گوشم نمیگفت تمومش کن! فکرکنم تا زمانی که جفتشون جون بدن، ادامه میدادم! از سر و صورت جفتشون خون چکه میکرد! حقشون بود. بیشتر از اینا باید باهاشون انجام میدادم... بعدش که پخش زمین شدن! رفتم گوشه دیوار و دوباره تبدیل به جلد آدمی خودم شدم! تو این حین متوجه شدم اون پسره موتور سوار عین مجسمه خشک شده داره بهم نگاه میکنه اما به روی خودم نیوردم...رفتم نزدیکش اون دوتا غولچماغ که از ترسشون رو زمین خودشونو ازم عقب میکشیدن...یکیشون که یکم حالش بهتر بود با لکنت گفت: ـ تو آدمیزاد نیستی؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ به چهره من نگاه کن! از این به بعد خواستین به هر حیوونی ضرر برسونین، منو به خاطر بیارین! به چشای جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ اون موقع دوباره برمیگردم و کار نیمه تمومم و تموم میکنم! حتی خدا هم نمیتونه جلومو بگیره! سریع دستشو گذاشت رو چشماش و گفت: ـ توروخدا نگام نکن، چشات وجودمو میسوزونه! چشم...بخدا قول میدم!1 امتیاز
-
پارت دوازدهم اون پسره با تعجب نگام کرد. سریع دویدم و رفتم سمت سگه... حیوون خدا تا بوی منو حس کرد با اون پای زخمیش اومد سمتم و پشتم قایم شد. یکی از اون اول چماغا همونحور که میخندید گفت: ـ هوی کجا میری؟ بیا داشتیم میخندیدیم... رفیقش همونطور که پوست تخمه ها رو تف میکرد رو به من گفت: ـ ببخشید خانوم یه لحظه میاین کنار؟ بازیمونو بهم زدین، داشتیم شرط بندی میکردیم ببینم تا چه حد طاقت میاره. چقدر یسری از انسانها میتونن بی شرف باشن! اصلا عقلم قبول نمیکرد. وقتی دیدم همینطور بهشون زل زدم، اولیه با عصبانیت بهم گفت: ـ مگه با تو نیستم؟ برو گمشو کنار دیگه! و اومد سمتم تا بزنه زیر گوشم که با تمام قوا مچ دستش و فشردم. جیغش رفت هوا... رفت عقب وایستاد و با تعجب به زخم روی دستش نگاه میکرد و همونجوری که درد میکشید گفت: ـ تو دیگه چه زنی هستی؟! یا خدا...دستم داره می سوزه. از دستت شکایت میکنم. دیگه الان وقتش بود. گردنبندم و گرفتم تو دستم و تبدیل به یه حیوون وحشی شدم که توی تمام عمرشون ندیده بودن و حمله کردم بهشون.1 امتیاز
-
پارت یازدهم برای صداقتش دلم ضعف رفت و با لبخند گفتم: ـ نه بابا! اتفاقا خیلی هم تیپت باحاله! زود باش بزن بریم. سریع سوار شدم و گفت: ـ کجا باید برم؟ نمیدونستم باید چجوری آدرس بدم! خودم بر اساس نیروهای شهودیم مسیر و پیدا میکردم، بنابراین گفتم: ـ فعلا مستقیم برو بهت میگم... تو مسیر با تلفنش داشت با یه نفر دعوا میکرد و مثل اینکه کسی اونو از کارش اخراجش کرده بود...با دستام بهش نشون میدادم که کدوم سمت باید بره و سر آخر به اون سگ رسیدم. یه سگ زخمی بود که دو تا مردک غول چماغ با خنده بهش سنگ پرتاب میکردن! پسره پشت سرم وایستاد و گفت: ـ ببخشید خانوم! اینجا مکان آدمای عملیه. یه خانومی مثل شما اینجا چیکار دارین؟ خونتون اینجاست؟ همینجور که با خشم به صحنه روبروم خیره بودم گفتم: ـ برو پسر خوب، مگه اون رییس احمقت بابت اینکه نیم ساعت امروز دیرتر رسیدی، سرت غر نزده؟! برو بذار منم به کارم برسم! یهو صدای هاروت پیچید تو گوشم و گفت: ـ کارما! همین لحظه فهمیدم که سوتی دادم... پسره سریع پرید کنارم و با هیجان گفت: ـ چجوری اینارو فهمیدی؟ بدون اینکه ذرهایی حالت صورتم و تغییر بدم گفتم: ـ لطفا بذار به کارم برسم... اما نمیرفت! خیلی سمج بود... گفت: ـ آخه بگو از کجا فهمیدی؟ بعدشم اینجا که چیزی نیست، شما اینجا چیکار داری؟ رو به آسمون کردم و گفتم: ـ ببخشید خدایا بیشتر از این نمیتونم اون حیوون معصوم و معطل کنم!1 امتیاز
-
پارت دهم باید میرفتم سر خیابون، صداش از اینور نمیومد! به نیروهایی که خدا بهم داده بود ایمان داشتم و میدونستم که منو میبره سمتش! اما چون تصویری ازشون ندیده بودم، نمیدونستم که کجاست و بنابراین مجبور شدم از جلد نامرئی بودنم خارج شم و یه ماشین بگیرم و برم سمتش. هر چی وایستادن و دست تکون دادم، کسی نگه نداشت، با عصبانیت گفتم: ـ وایستین دیگه بنده های خدا، خدا نیاره که ماها محتاج کمک شما بشیم! صدای زوزه های سگ تو گوشم، دلمو به درد میورد، نمیتونستم یجا بند بشم! ترجیح دادم، پیاده برم تا بتونم پیداش کنم. همین لحظه یه موتوری کنارم نگه داشت و گفت: ـ عجله داری؟ همینجور که نفس نفس میزدم، نگاش کردم و گفتم: ـ خیلی! با لبخند نگام کرد و گفت: ـ پس بپر بالا! یه پسر مو فرفری با پیراهن قرمز و شلوار کارگری که کل شلوارشم روش رنگ ریخته بود. وقتی دید دارم به سر و تیپش نگاه میکنم گفت: ـ ببخشید من تازه سر ساختمون داشتم دیوار رنگ میزدم وقت نکردم لباسمو عوض کنم، الان خشک شده، لباستون رنگی نمیشه.1 امتیاز
-
پارت نهم تا نشستم روی صندلی، دوباره پرسیدم: ـ خدایا نمیدونستم که بنده هات کورم هستن! جالبه که منو دیدن اما ورقه های توی دستمو نمیبینن! یهو هاروت گفت: ـ این پرونده ها فقط به تو نشون داده شده کارما نه به آدما! بخاطر همین بهت گفتم که بذار نامرئی بمونی تا از این چیزا در امان باشی! سریع گفتم: ـ نه بابا، اونجوری زندگی کردن حال نمیده! یجاهایی باید حس کنم که انسانم و بین همین آدما زندگی میکنم! هاروت: ـ اما یادت نره که تو انسان نیستی! وگرنه مجبور میشم یجاهایی محدودیت کنم کارما! با چشم غره به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ تو هم که فقط تهدید کن! دیگه چیزی نگفت و که من دوباره پرسیدم: ـ راستی من الان باید کجا بمونم؟ هاروت: ـ کلید خونت و نقشش تو جیبته، کافیه که تصورش کنی و بعدش اونجا قرار میگیری! یه هوفی کردم و گفتم: ـ آخر نمیذارین من حس کنم یه آدمیزادم و مثل بقیه میتونم برم خونم. بلند شدم تا برم یهو قلبم شروع کرد به تند تند کوبیدن و صدای پارس سگی رو شنیدم که کمک میخواست... وضعیت اضطراری پیش اومده بود!1 امتیاز
-
پارت هشتم همیشه موقع حساس که باید یسریا رو ادب کنم، منو محدود میکرد! یقه یکیشونو محکم گرفتم و تو چشاش زل زدم و با التماس گفت: ـ خانوم، توروخدا ولم کن! اشتباه کردم... تو کی هستی؟ با پوزخند گفتم: ـ یبار دیگه ببینم که کسیو مسخره میکنین، اینبار زبونتونو قفل میکنم، فهمیدین؟ رفیقش که به گریه افتاده بود گفت: ـ قول میدیم، شروین عذرخواهی کنم دیگه. رفیقش گفت: ـ نمیتونم پاهامو حرکت بدم! دوباره گردنبندم و تو دستم فشردم و جفتشون و بنا به حرف هاروت باز کردم. وگرنه میدونستم باید چه بلایی سر این دوتا خیارشور بیارم! بعد اینکه تونستن حرکت کنن، بهم نگاه کردن و پرسیدن: ـ خانوم تو کی هستی؟ قبل اینکه برگردم، گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه سویشرتم و گذاشتم روی سرم و از دیدنشون محو شدم اما صداهاشونو میشنیدم. یکیشون با لکنت میگفت: ـ و...وای...د...دیدی؟؟ محو شد!!! رفیقش گفت: ـ بیا از اینجا دور شیم، فکرکنم جنی چیزی بود...بدو! بعدش با سرعت دو از اونجا دور شدن...1 امتیاز
-
پارت هفتم یک از اونا به رفیقش گفت: ـ دختره دیوونست! به چی توی دستش زل زده؟! خونم به جوش اومد، وایستادم و صداش زدم: ـ احمق جون! برگشتن به سمتم و پرونده ها رو بهشون نشون دادم و گفتم: ـ ایناهاش! اینکه شما کورین، دلیل نمیشه که من دیوونه باشم! دوتاشون باهم خندیدن و یکی از اونا گفت: ـ خدا بهت عقل درست درمون بده! واقعا آدما موجودات عجیب و قضاوت گری هستن! الان وقتش بود... گردنبند و گرفتم تو دستم و با خشم به جفتشون نگاه کردم. از نگاهم طوری ترسیده بودن که خنده هاشونو قورت دادن... رفتم سمتشون و اونا های عقب تر میرفتن. تا یجایی که تونستم با چشام کنترلشون کنم که نتونن حرکت کنن. اونی که مسخرم کرده بود با ترس و لرز به رفیقش گفت: ـ شروین چیشده؟؟ چرا نمیتونیم حرکت کنیم؟ رفیقش گفت: ـ داره بهمون نزدیک میشه، رنگ چشماشو!؟ رفتم یه قدمیشون، از ترس خودشونو خیس کرده بودن، دوباره صدای هاروت تو گوشم پیچید و گفت: ـ کارما کافیه!1 امتیاز
-
پارت ششم همین لحظه که داشتم کتمو تکون میدادم، حس کردم یه سری ورقه ریخت رو زمین. خم شدم و برداشتمشون. با دقت نگاه کردم و زیر لب گفتم: ـ وا! اینا دیگه چیه؟! یهو از گردنبند صدای هاروت بلند شد و گفت: ـ اینا پرونده آدماییه که باید بهشون سر بزنی کارما! سریع به آسمون نگاه کردم و با خنده گفتم: ـ مشتی رو زمینم ولکن ما نیستیا، دمت گرم! همین لحظه یه توپ افتاد پیش پام... به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم تو یه پارک افتادم، با صدای پسر کوچولویی برگشتم سمتش: ـ آبجی توپ و برامون میندازی؟ نگاش کردم و با لبخند توپ و براش شوت کردم. باورم نمیشد ولی همینجور که در حال قدم زدن تو پارک بودم، صدای تمام آدمایی که اونجا نشسته بودن و میشنیدم. با کلافگی گوشم و گرفتم و گفتم: ـ خدایا الان من با این وضعیت چجوری تمرکز کنم و به کارام برسم؟! یه کاری کن با عقل آدمیزادی من جور دربیاید دیگه قربونت برم! همین لحظه صداها توی گوشم محو شد. داشتم پرونده ها رو نگاه میکردم که همین لحظه دو تا پسره با تعجب بهم نگاه کردم و در حال رد شدن از کنارم...1 امتیاز
-
پارت پنجم با شادی پریدم و گفتم: ـ قبوله. هاروت از دور گردنش، گردنبند دایرهایی شکل به رنگ آبی فیروزه ایی درآورد و رو به من گفت: ـ بیا جلو! رفتم جلو و گردنبند و گذاشت تو گردنم و گفت: ـ از طریق این میتونی از نیروهای استفاده کنی و با من در ارتباط باشی، هیچوقت از کردند درش نیار! به پلاک دایرهایی شکلش نگاهی کردم و گفتم: ـ ایول بابا! اما این که خیلی گندست هاروت ؛ موقع خوابم درش نیارم؟ هاروت با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ کارما!! فهمیدم که باز زیادی حرف زدم و گفتم: ـ باشه ببخشید! دیگه چیزی نمیگم. خب کی قراره برم؟ هاروت بهم نگاهی و کرد و بعد رو کرد به سمت بالا و با کمی مکث گفت: ـ همین حالا! تا رفتم سوال بپرسم، زیر لب یه چیزی گفت و یهو زمین زیر پام خالی شد و پرت شدم.... محکم خوردم به زمین و گفتم: ـ آخ، فکر کنم پام شکست! وقتی به خودم اومدم، در کمال تعجب دیدم که اصلا دردی ندارم، به پاهام نگاه کردم و فهمیدم که خداروشکر سالمن... سریع بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم و رو به آسمون گفتم: ـ دمت گرم مشتی، بدن مقاومی بهم دادی!1 امتیاز
-
پارت سوم قانون شماره چهار: کارما حق نداره که عاشق بشه و کسیو عاشق خودش کنه. بعد از حرفاش بهم نگاه کرد و گفت دستاشو بست و گفت: ـ خب سوالی نداری؟ با ناراحتی گفتم: ـ ولی اینکه خیلی نامردیه! حالا که انسان شدم حداقل بزار خودم تصمیم بگیرم. هاروت با جدیت نگام کرد و گفت: ـ اینقدر شیطنت نکن کارما! تو برای تفریح نمیری! باید بری و ماموریتی که بهت داده شده رو به انجام برسونی! پوزخند زدم و گفتم: ـ خدایا حالا که تو جسم یه دختر به این خوشگلی خلقم کردی، نمیشد بزاری هم من بقیه رو ببینم و هم اونا منو ببینن؟ همیشه آرزوم بود یبار انسان شدن و تجربه کنم... مثل انسان ها برم بازار، برم دانشگاه، رفیق داشته باشم و تو حین حرف زدنم یهو یه باد شدیدی وزید که باعث شد پرت بشم کنار تخته سنگ...بعد چند دقیقه همه چیز دوباره عادی شد. بلند شدم و رفتم سمت هاروت و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: ـ غلط کردم بابا، اصلا من کی باشم که رو حرف فرشتهی نگهبان خدا حرف بزنم؟! چشم هر چی تو بگی. هاروت خندید و گفت: ـ تجربش میکنی! با تعجب پرسیدم: ـ چی رو؟ گفت: ـ همینارو که آرزو کردی! منتها اگه زیاده روی کنید و بخوای قوانین و دور بزنی، من مجبور بشم نیروهات و محدود کنم کارما!1 امتیاز
-
پارت دوم قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمیکرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمیگنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست میکشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار میگیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمیگردی کارما. با ناراحتی پرسیدم: ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟! هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت: ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده میشه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت میکنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه میشوی! قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح میدونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ! قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه!1 امتیاز
-
پارت اول یه حس عجیبی داشتم، انگار تازه داشتم همه چیزو درک میکردم. وقتی چشمام و باز کردم، اولین کاری که انجام دادم؛ پشت سر هم نفس کشیدن بود...بعدش صدای هاروت ( یکی از فرشته های نگهبان خداوند) رو شنیدم: ـ بالاخره تموم شد! چشمام و کامل باز کردم و به آینهایی که روبروم داشت، نگاه کردم...سه متر پریدم عقب!! واقعا این من بودم؟!. چقدر تو ورژن آدمیزاد خوشگل ترم! باورم نمیشد!! بارها دستام، به گونههام و لمس کردم تا بالاخره باورم شد که واقعیم! خندیدم و با شادی گفتم: ـ خدا چه چیزی خلق کرده! مگه نه؟! هاروت خندید و گفت: ـ آره اما یادت باشه که این آدمی که داری میبینی تو نیستی. فقط تو جسمش قرار گرفتی، برای ماموریتی که قراره تو دنیا بهت داده بشه. با کلافگی نگاش کردم و گفتم: ـ حالا نمیشد بهم یادآوری نمیکردی، یکم از شکل و شمایلم لذت میبردم؟! ضد حال! هاروت آینه رو گذاشت پایین و با جدیت بهم گفت: ـ با من بیا! پشت سرش حرکت کردم وارد یه غاری شدم که پُر از روشنایی بود. نور اونقدر زیاد بود که چشمام و اذیت میکرد. هاروت رفت بالای تخته سنگی وایستاد و برای چند دقیقه چشماشو بست. میدونستم که وقتی داره بهش الهام میکشه نباید حرف بزنم.1 امتیاز