رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      19

    • تعداد ارسال ها

      287


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      525


  3. raha

    raha

    کاربر فعال


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      81


  4. Taraneh

    Taraneh

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      111


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/02/2025 در پست ها

  1. به مرحله دوم هاگوارتز خوش اومدید🩷🌈 نویسنده‌های عزیز! شما با شرکت تو این مسابقه دیگه یک نویسنده عادی نیستید و بعدها به این حرف من می‌رسید😉 زیاد بحث رو باز نمی‌کنم و شما رو با کلاه معروف هاگوارتز تنها می‌زارم، ایشون شما رو طبق سئوالاتی که میپرسن گروهبندی می‌کنند🧙🏻‍♀️ کلاه عزیزمون کمی تند اخلاق تشریف دارن شما به بزرگی قلم قشنگتون ببخشید😅🩷 این شما و این... - بهتره که کمی از ذوقت کم کنی زری و بزاری به کارم برسم🙄 خب، خب چی می‌بینم؟ نویسنده‌های نودهشتیا؟ اوممم قبلا یادمه ترکونده بودید سرزمین رو اینکه بازهم قدرتش رو دارید یانه نمی‌دونم اما فقط سر گروهی که برات انتخاب می‌کنم اصلا با من لج نکن به جاش درست و با فکر جوابم رو بده! بیا دخترجون بیا بشین روی صندلی، بوی استرست قشنگ به مشامم میرسه اما اصلا هول نکن، نفس عمیق بکش و با یک فکر درست به سئوالاتم پاسخ بده📝 پاسخ‌هات رو تو همین اتاق (تاپیک) برام بزار روی میز و سریع برو انتهای صف بایست تا گروهت رو مشخص کنم📋 @هانیه.پ @هانیه پروین @سایه مولوی @سایان @shirin_s @Taraneh @رز. @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @QAZAL @Khakestar @Amata @raha 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
    4 امتیاز
  2. °•○● پارت هفتاد و دو لبخند ریزی زدم. -شرطم رو میگم، می‌تونی قبولش نکنی. از جایم جُم نخوردم، او که نمی‌توانست ببیند قلبم چطور از شادی بالا پایین می‌پرد. -گندم رو پیش همسایه گذاشتم، باید برم. بعدا حرف می‌زنیم. صبر نکردم تا اعتراض کند، بدون درنگ از دفتر بیرون زدم و با سری که از خوشحالی گیج می‌رفت، پله‌ها را پایین آمدم. کاش کسی تمیزشان می‌کرد! حتی یک عنکبوت کوچک هم از سقف آویزان بود. با بیرون رفتن از ساختمان، نفس راحتی کشیدم. می‌توانستم شرط ببندم که الان پشت پنجره ایستاده و مرا تماشا می‌کند. به راه رفتن ادامه دادم، این‌بار واقعا باید آرد نخودچی می‌خریدم! در خانه بلقیس خانم را با مشت کوبیدم و بلافاصله، چهره‌ام درهم رفت. قسمتی از رنگِ در ریخته بود و تکه‌ای از آن، در دستم فرو رفت. -کیه؟ -ناهیدم. همینطور که به سمت در می‌آمد، صدایش را بالا برد: -کجا موندی مادر؟ چی شد دادگاهت؟ ایشالا که خیره. دعا کردم روسفید از اون خراب شده... به نفس‌نفس افتاده بود که دیگر به در رسید و باز کرد. -بیرون... بیای. آی! نفسم بالا نمیاد. او را در آغوش گرفتم. در واقع هیچ وقت این کار را نمی‌کردیم، فقط آن لحظه به نظرم شیرین و خواستنی آمد. پوست شُل گونه‌اش را بوسیدم و وارد شدم. -خوب بود بلقیس جانم. گندم کجاست؟ خوابیده؟ از انگشت برای درآوردن کفش‌هایم استفاده کردم. -خدا رو صد هزار مرتبه شکر! دستش را به سمت آسمان گرفت. ناخواسته به آسمان نگاه کردم، انگار خدا درست همان جا شناور بود. -ناهارشو خورد خوابید. توله سگ! بالاخره اسممو یاد گرفت. با خنده نگاهش کردم و وارد خانه شدم. کیسه آرد را گوشه‌ای رها کردم. بلقیس و گندم سر این مسئله خیلی به مشکل خوردند، او اصرار داشت اسمش را صدا بزند، وگرنه اوقاتش تلخ می‌شد. پرسیدم: -گفت بلقیس؟ لیوان را از آبچکان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. گلویم خشک شده بود. بلقیس شانه‌هایش را بالا انداخت و سعی کرد اینجای ماجرا را بی‌اهمیت جلوه دهد. -یه طورایی آره... بهم میگه بَق‌بَق. آب در گلویم پرید. خم شدم و سرفه کردم که سریع به طرفم آمد و به کمرم زد.
    3 امتیاز
  3. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢دستامو ول نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نورچشمی‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: ۷۱۹ 🖋 خلاصه: نمی‌دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم... 📖 قسمتی از متن: بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/02/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکن-از-غزال-گرائی/
    3 امتیاز
  4. #پارت_نوزدهم نگاهم سمت استاد کشیده شد؛ مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد و پشت میزش جا گرفت. روحیه خوب و اخلاق صمیمی داشت، همه دانشجوهاش رو به اسم کوچیک خطاب می‌‌کرد و در عین این همه ملایمت از ما توقع داشت که پروژه‌هامون رو به خوبی ارائه بدیم. دستی به موهای جو گندمیش کشید و بعداز احوال پرسی و جویا شدن از انجام پروژه‌ها نگاهش رو به من سوق داد. - جانا بیا ببینیم چه کردی! لبخند ملیحی زدم و بلند شدم که نمکیمون شروع به نمک ریزی کرد. - جانم خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده. همه تک خنده‌ای به ریتم حرف شایان کردند، برگشتم سمتش و به چهره شیطون و خندونش خیره شدم. - امشب دستور پختم رو بهت میدم، تو خودت رو درگیر نکن فیوزات ظرفیت این همه فکر رو نداره! چشمکی پشت حرفم اضافه کردم و به سمت استاد قدم برداشتم. بعداز ارائه پروژه که همه زوم شده روم با دستی تند از توضیحاتم نت برداری می‌کردند، آخرین اسلاید پایانی رو هم زدم و منتظر تایید استاد شدم. سرش پایین بود و چیزی رو تو لیستش یادداشت می‌کرد؛ سنگینی نگاهم باعث شد سرش رو بلند کنه و با لبخند استارت دست زدن رو شروع کنه، همراهش کل کلاس هم شروع به دست زدن کردن. - مثل همیشه تصاویر فوق العاده‌ای رو به نمایش گذاشتی دخترم، توضیحاتت هم بی نقص بود، بفرمایید لطفا! تشکری کردم و به سمت افسون و کیارش قدم برداشتم و وسطشون جای گرفتم. استاد از پشت میزش بلند شد. - قبل اینکه پروژه های بعدی رو ببینیم، می‌خواستم مطلبی رو بهتون بگم. کلاس غرق سکوت و بچه‌ها مشتاق خیره استاد شدند. کلاس غرق سکوت و بچه‌ها مشتاق خیره استاد شدند. - به مدت یک ماه استاد این بخش قراره عوض بشه. شوک بزرگی به هممون وصل شد. هیچکس هیچ حرفی نمی‌زد ولی چهره‌ها رنگ تعجب گرفته بودن. - چیه چرا هنگ کردید؟! به اجبار به لحن شوخش لبخندی زدیم ولی ته دلمون یک ترس کودکانه‌ای بود، آقای بَنان تنها استادی بود که باهاش راه می‌اومدیم و سرکلاسش عشق می‌کردیم پس این نبودش کمی مارو آزار می‌داد. - به دیار ابدی نمیرم که، یک ماه میرم و برمی‌گردم. یک ماه خیلی بود، هوم؟! همه آهی کشیدیم که استاد چهره‌اش توهم رفت و گفت: - این حجم وابستگی باعث حسودی خانمم میشه این چندش بازی هارو ترک کنید! با این حرفش هوای کلاس عوض شد و دوباره به مود خندونمون برگشتیم. تو پروژه یکی از بچه ها عکس یک نوزاد بود که من رو یاد موضوع جنجالی دیشب انداخت. چطور باید می‌فهمیدم که قضیه اون پیام چیه؟! از دوستش بپرسم؟ کدوم؟ همونی که اون پیام رو داده بود؟ اصلا اون پیام از کی بود؟ آخ جانا حواست رو جمع کن ببین کی اون پیام رو فرستاده بود. وجدان: اون کیه که چشم دیدنش رو نداری؟! اوم خب خیلین متاسفانه ولی در عین حال، جاوید! وجدان: نه خب این نفرت دوطرفه است. وا خب بین من و جاوید هم دوطرفه است دیگه، نه اون می‌خواد من رو ببینه نه من... وجدان: وای خدا چرا همچین می‌کنی؟ بزار معما رو یک جور دیگه بسازم! خو چه کاریه مثل وجدان آدم بگو کی بود؟! وجدان: باز به خودت توهین کردی که! حالا شما به خودت بگیر، بگو کیه دیگه؟!
    2 امتیاز
  5. ۱ گزینه ۴ ۲ گزینه ۴ ۳ گزینه ۴ ۴ گزینه ۴ ۵ گزینه ۳
    2 امتیاز
  6. 1. گزینه دوم 2. گزینه سوم 3. گزینه چهارم 4. گزینه دوم 5. گزینه چهارم
    2 امتیاز
  7. 1. وقتی با یک چالش سخت مواجه میشی اولین واکشنت چیه؟! گزینه اول: با قدرت جلو میرم و از هیچ چیز نمی‌ترسم. گزینه دوم: اول فکر می‌کنم تحلیل می‌کنم و بعد تصمیم میگیرم. گزینه سوم: از دوستانم کمک می‌گیرم و گروهی مشکل رو حل می‌کنم. گزینه چهارم: تنهایی مشکلم رو حل می‌کنم. 🩷🧙🏻‍♀️🩷 2. با کدوم یک از جمله‌های زیر موافق هستی؟! گزینه اول: من برای دوستانم هر کاری می‌کنم. گزینه دوم: علم و دانش همیشه راه گشاست. گزینه سوم: من همیشه راه خودم رو میرم حتی به غلط. گزینه چهارم: آرامش و صلح بهتر از پیروزیه‌. 🩷🧙🏻‍♀️🩷 3. اگه یه قدرت جادویی داشتی کدوم رو انتخاب می‌کردی؟! گزینه اول: قدرت بی‌نهایت بدنی و سرعت گزینه دوم: قدرت ذهن خوانی و کنترل گزینه سوم: نامرئی شدن گزینه چهارم: درمانگری و انتقام‌جو 🩷🧙🏻‍♀️🩷 4. در یک گروه کدوم نقش رو‌ترجیح میدی؟! گزینه اول: رهبر گروه باشم گزینه دوم: مغز متفکر گروهم گزینه سوم: پشتیبان اعضای گروه گزینه چهارم: کسی که تصمیمات مستقل خودش رو میگیره. 🩷🧙🏻‍♀️🩷 5. کدام حیوان ترجیح شما است؟! گزینه اول: خرگوش گزینه دوم: کلاغ گزینه سوم: مار گزینه چهارم: جغد 🔴 جواب گروهبندی ۱۲ مرداد گذاشته میشه ممنون از صبوریتون🧙🏻‍♀️
    2 امتیاز
  8. #پارت_هجدهم چشم‌هاش رو درشت کرد، نفسی کشیدم و ادامه دادم: - جاوید رک و راست، رو راست، تمام راست بهم بگو قضیه بچه چیه؟! گنگ ابروهاش رو بالا انداخت. - کدوم بچه؟ جانا چی داری میگی؟! سری تکون دادم و پوزخندی زدم، همون پیام رو براش تکرار کردم تا بفهمه حرف از کدوم بچه میزنم. - همون بچه‌ای که پاش در میونه و تو نباید خنگ بازی در بیاری. چشم‌هاش به حالت اولیه برگشت و لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت. - خب ربطش به تو چیه؟! ابرویی بالا انداختم که ادامه داد: - از کی تاحالا کار های من برات مهم شده؟! پوزخندی زدم و بلند شدم. - درسته، تو جایی تو زندگی من نداری که کارهات برام پشیزی اهمیت داشته باشن. به سمتش خم شدم و ادامه دادم: - هر غلطی که می‌خوای بکن، فقط دیگه اسم جانا رو به زبونت نیار! دهن باز کرد اسمم رو بگه که انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و 《هیس!》 گفتم. از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم. همونطور که در اتاقم رو می‌بستم پوزخنده گوشه لبم هم ‌بزرگ تر می‌شد. - ته توی این ماجرا رو در نیارم، جانا نیستم. در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. افسون مثل همیشه شیک کرده و سرحال شروع به گفتن دیالوگ های صبحگاهیش کرد. - های مای دلبر، چطوری؟! کوله پشتیم رو پرت کردم عقب ماشین و خواب آلود گفتم: - خوابم میاد. چشم‌هام و بستم که مشتی به بازوم زد که تو جام تکون خوردم. - خوابت میاد؟ اینکه چیز جدیدی نیست رفیق، دخترجون حالیته امروز کلاس مهمی داریم؟! هوفی کردم و مقنعه‌ام رو جلوی چشم‌هام کشیدم تا فضا مثلا کمی تاریک بشه. - افسون توروخدا دهن من رو وا نکن اول صبحی که آماده انفجارم! مکثی کرد و بعد به سمت دانشگاه ماشین رو هدایت کرد. از اونجایی که فضولی نکردن افسون جزو محالات بود تو چراغ قرمز دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. - جانا اون بی صاحب رو بکش عقب، درست بشین و بگو چته؟ تو که می‌دونستی امروز کلی کار داریم چرا زود نخوابیدی؟! سئوالاتش فشاری بودن روی کنترل بمب وجودم، بدون اینکه مقنعه رو بکشم عقب برگشتم سمتش و بدون دیدن صورتش شروع کردم. - مگه اون بوزینه جاسوس برای من آرامش می‌زاره؟ آقا دیشب خوشی زده زیر دلش من رو خبر کرده، دِ آخه تو کی یاد خواهرت کردی؟ باید دقیق همون شبی که با خیال راحت پیتزام رو می‌خوردم و پروژه‌ام رو تکمیل می‌کردم و بعدش خواب به خواب می‌رفتم یاد کنی هان؟! این انفجار حرف، یکی از خصلت های بد من بود که بدون اینکه نفسی بکشم یک ریز حرف می‌زدم و گه گاهی اعتراف می‌کنم که... وجدان: که چرت و پرت هم میگه. - می‌دونی کجاش خرد شدم افسون؟ اونجایی که، اونجایی که... وجدان: الهی، که گفت به تو ربطی نداره؟! - اونجایی که جای پیتزا و قارچ سوخاری، املت تحویلم داد. مقنعه‌ام توسط دست‌های افسون کمی بالا رفت، چهره متعجبش رو تونستم ببینم و بعد صدای مزخرف قهقهه‌اش! تو مسیر سعی داشت قانعم کنه که امروز زود تموم میشه و من با انرژی ترینم ولی تمام افکار من درگیر یک چیز بود، چیزی که باید ازش سردرمیاوردم و به خودم ثابتش می‌کردم. بعداز پارک کردن ماشین به کلاسمون رفتیم و منتظر استاد شدیم. غرق در حل معمای تو ذهنم بودم و با خودکار روی میز آروم ضرب گرفته بودم. - چطوری جانا؟! با صدای کیارش که کنارم جای گرفته بود از فکر بیرون اومدم و بهش لبخند زدم. - سلام کیا، تو کی اومدی که من نفهمیدم؟! همونطور که گوشیش رو سایلنت می‌کرد جوابم رو داد: - وقتی که شما تو عالم افکارت غرق بودی. وقتی نگاهم تو کلاس چرخید تعجب کردم، وقتی ما اومدیم فقط پنج نفر تو کلاس بودن و الان کل کلاس پر شده بود؛ یعنی در این حد بی‌حواس شدم؟! - حالا باز غرق نشو، استاد اومد!
    2 امتیاز
  9. #پارت_هفتم راست میگی، امکان نداره این راحتی رو نشون بده؛ اصلا براش مهم نیست جاوید چیکار می‌کنه ولی آبروش جلو بابا بزرگ خیلی مهمه و همیشه سعی می‌کنه اون رو پایدار نگه داره. - جانا! پس گزینه دوم تایید میشه، مامان سر جاوید رو میزنه و تامام! - جانا! وای من هم از دستش راحت میشم و خلاصه تک فرزندی و... - جانا با توام! کوسن و برداشتم و محکم پرت کردم به جاویدی که تمام فازم رو پروند. - ها چته؟ هی جانا، جانا؟! متعجب بهم چشم دوخت. اِ این کی بیدار شد من نفهمیدم؟! - اِ جاوید تویی؟ بلند شدم و نزدیکش شدم. - داداشی دوست دخترت برات بمیره چی شده بودی تو؟! دیگه قشنگ چشم‌هاش داشت می‌زدن بیرون که آتیش گرسنگیم شعله ور شد. - د آخه کرفس تو چقدر می‌تونی وقت نشناس باشی؟ اَد باید وقتی برای پیتزام نقشه می‌کشیدم، با قارچ سوخاری‌ها فانتزی می‌زدم و با سیب زمینی‌های ترد روی ابرها سیر می‌کردم، غش کنی؟! بلند زد زیر خنده. اخم غلیظی بهش کردم و رفتم دوباره روی مبل نشستم البته به حالت دست به سی*ن*ه و پا روی پا و با چشم‌هایی که برای جاسوس خط و نشون می‌کشیدن. - حالا اخم نکن، یه چی درست می‌کنم می‌خوریم. چشم‌هام رو ریز کردم. - مگه بلدی؟! لبش رو کج کرد و با لحن مظلومی گفت: - حالا یک کاریش می‌کنیم. اخم رو از صورتم پاک کردم و پرسیدم: - تو کی رفتی حموم؟ مگه بیهوش نبودی؟! خمیازه‌ای کشید و سری تکون داد. - همون لحظه که گوشی رو گذاشتی روی عسلی و رفتی بیدار شدم. کمر راست کردم و آب دهنم رو قورت دادم. - چی..چیزه. روبه روم، روی مبلی نشست و منتظر به من چشم دوخت. خودم رو جمع کردم و خونسردانه گفتم: - فقط خواستم بیدارت نکنه وگرنه خیلی وقته می‌دونم تو اون جعبه جادویی(گوشی) چی می‌گذره. تک خنده‌ای کرد و سری به نشونه قانع شدن تکون داد. - اوکی تو راست میگی، پاشو بریم یک چی درست کنیم بخوریم! *** جاوید پشت به من مشغول درست کردن املت بود و من دست به سی*ن*ه پشت میز چیده شده، منتظرش بودم. خوابم می‌اومد و از یک طرف هم گرسنه بودم و بیتاب پیتزایی که تبدیل به املت شده بود. - ببین چی ساختم! به املتی که گذاشت جلوم چشم دوختم، آهی کشیدم و مشغول شدم. - ای بابا خب یک پیتزا بود دیگه. قاشق رو به حالت تهدید آمیز گرفتم جلوش که آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت: - یک شب پیتزا مهمونت می‌کنم، خوبه؟! قاشق رو به سمت لبم بردم و لب هام رو جمع کردم. - اوم فکر بدی هم نیست، فقط من افتخار به هرکسی نمیدم. لبخندی زد و چیزی نگفت. خدایی خوشمزه بود، این خیار اگه خیارشور نشه یک چیز خوبی میشه. وجدان: هان؟! چی گفتم؟ ضرب المثل سنگینی ساختم، ایول! وجدان: سوس ماست، این رو قبلا یک بنده خدایی ساخته بوده منتهی یک گیجی مثل تو اومد گند زد بهش. اصلا هم شبیه اون نیست، خیار و خیار شور شبیه به... وجدان: بچه چیشد؟! بچه؟ لقمه‌ای که درست کرده بودم از دستم افتاد؛ هان بچه! - ای تو روحت جاوید! جوری زدم روی میز که لقمه توی دهنش به گلوش پرید و شروع به سرفه کرد. با کف دست محکم زدم به پشتش که سریع آب خورد. - نفهم تو چرا یکهو جوگیر میشی؟! خم شدم سمتش و مرموز گفتم: - جوگیر میشم آره؟ این جو رو من از باد هوا نمی‌گیرم که، از تویه کرفس می‌گیرم.
    2 امتیاز
  10. °•○● پارت هفتاد و یک خب، این دقیقا قسمتی از ماجرا بود که آن را پیش‌بینی نکرده بودم. طبیعی بود که فشارم افت کند و انگشتانم یخ بزند. -چی؟ چه شرطی؟ -بهتره بگی چه شرط‌هایی! انعکاسش در شیشه پنجره واضح نبود، اما برای دیدن لبخند بدجنسش کافی بود. از فکرهای ناجورِ توی سرم، اخم‌هایم درهم رفت. گوشه مانتویم را در مشتم چلاندم. -مراقب باش چی میگی! من هنوز زن حیدرم. به سمتم برگشت، نگاه خشمگینم با نگاه متعجبش تلاقی کرد. -دقیقا چی از سرت گذشت که همچین حرفی زدی؟! نگاهم را دزدیدم. کف دست‌هایش را روی میزش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش تیره و خالی از نور بود. -منو اینطور شناختی؟ حالا بیشتر شبیه یک بازپرس بود تا وکیل من. بی‌هدف، پوست کنار ناخنم را کشیدم. آهی کشید: -مهم نیست. صدایش موقع گفتن این دوکلمه، به شدت گرفته بود. احتمالا سرما خورده، یا آلرژی‌اش عود کرده... هر چه که بود، به من ربطی نداشت. سرفه‌ای کرد و روی صندلی‌اش جا گرفت. -خب... چی میگی؟ قبول می‌کنی؟ جرعت کردم سرم را بالا بگیرم. -چطور قبول کنم وقتی حتی نمی‌دونم شرط کوفتیت چیه! مشتش را جلوی دهانش گرفت. از چین‌ خوردن گوشه چشمش، متوجه خنده‌اش شدم. -من وکیل زن‌های بی‌ادب نمیشم خانم شریعت. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم. آن روز و آنجا بی‌اینکه بدانم، خودِ خودم بودم. انگشت اشاره‌ام را در هوا تکان دادم: -منم نمی‌تونم شرطت رو نشنیده، قبول کنم. شاید ازم جونمو بخوای، از کجا معلوم! -این که خوبه. شرط من خیلی سخت‌تر از ایناست... مختاری بپذیری یا نه. نفسم را با فوت بلندی بیرون فرستادم. این کار کمکم می‌کرد جلوی خودم را بگیرم و کیفم را توی سرش نزنم. -هر چی فکر می‌کنم، نمیشه... نمی‌تونم. تکیه‌ام را برداشتم و از جا بلند شدم. امیرعلی تماشایم می‌کرد که چطور چادرم را مرتب کردم و روی لب‌های خشکم، زبان کشیدم. -ممنون از وقتی که گذاشتی. باریکه نور درست روی چشم‌هایم فرود آمده بود، او را درست نمی‌دیدم. نفسی گرفتم و پشت به امیرعلی کردم. درست زمانی که می‌خواستم پایم را از دفترش بیرون بگذارم، صدایش را شنیدم: -صبر کن!
    1 امتیاز
  11. سوال۱: ۲ سوال۲: ۲ سوال ۳: ۲ سوال ۴: ۳ سوال ۵: ۱
    1 امتیاز
  12. سوال ۱. گزینه ۳ سوال ۲. گزینه ۳ سوال ۳. گزینه ۲ سوال ۴. گزینه ۴ سوال ۵. گزینه ۴
    1 امتیاز
  13. سوال اول؛ گزینه دوم سوال دوم؛ گزینه دوم سوال سوم؛ گزینه اول سوال چهارم؛ گزینه اول سوال پنجم؛ گزینه اول
    1 امتیاز
  14. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 موش قرون وسطی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @A.H.M از مدیران خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی 🔹 تعداد صفحات: ۴۰ 🖋🦋خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد می‌کند؛ جهانی که کلیسا با وعده‌های بهشت، سکه‌های مردم را می‌رباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمی‌خیزد... 📖 قسمتی از متن: در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمه‌جان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفس‌های کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست و من سال‌هاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیده‌ام.» 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/30/دانلود-داستان-موش-قرون-وسطی-از-امیرحسی/
    1 امتیاز
  15. پارت شصت و نهم رمان خاص گفتم تا از این شرایط حساس تر نشده وارد عمل بشم. یه اهم اهمی کردم و گفتم: خیلی خب بریم سوار ماشین بشیم تا دوستم دیرش نشه. ترانه و تیام هم با سر موافقتشون رو کاملا هماهنگ اعلام کردند و رفتیم سوار ماشین خان داداش شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی ترانه اینا. تو راه یه آهنگ قشنگی گذاشت خان داداش که قشنگ مطلع کرد مارا از شدت مجنون شدنش. بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه بگشا ز مویت، گره ای چند ای مه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه در حلقه مویت، بس دل اسیر است بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه در حلقه مویت، بس دل اسیر است بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه بر گیسویت ای جان، کمتر زن شانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه "منبع: Musixmatch ترانه‌سرایان: Shahpouri Shahpouri" آهنگ که تموم شد دیدم تیام چنان محو ترانه شده که اصلا حواسش به خیابون نیست. هر لحظه امکان داشت برخورد خیلی نزدیکی با ماشین های دیگه یا درخت و دیوار های کنار خیابون داشته باشیم. برای جلوگیری از فاجعه رو کردم به تیام و با صدای بلند گفتم: تیام جاااان. تیام که مات ترانه بود یه تکونی خورد و با تعجب گفت: چه خبرته دختر؟ این چه طرز صدا زدنه؟ منم با لبخند حرص در بیاری نگاهش کردم و گفتم: ببخشید که مزاحم خلسه ی احساسیتون میشم جناب برادر ولی خواهشا جلوت رو نگاه کن تا همه امون رو به کشتن ندی. اونم با یه اخم کوچیک و کاملا خونسرد نگاهم کرد و گفت: خیلی خب حالا. شلوغش نکن. من کارم رو بلدم. نیاز به ابراز نگرانی شما نیست خانوم خانوما. منم با یه لبخند حرصی نگاهش کردم و گفتم: بله. شما که راست میگی. فعلا ما رو سالم برسون خونه بعدا سخنرانی کن. دیگه حرفی نزد و بقیه ی راهمون رو تو سکوت و سریع طی کرد تا به خونه ی ترانه اینا رسیدیم. بعد بغل و بوس خداحافظی کردیم و ترانه رفت خونشون. باز من موندم و جناب برادر که حسابی شاکی بود از دستم. یه نگاه مظلومانه بهش انداختم و گفتم: آخ آخ از کله ات داره دود بلند میشه داداشی. تورو خدا منو نخور. من هنوز کلی آرزو دارم. یه نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: این چرت و پرت ها چیه به هم می بافی؟ جلوی دختر مردم آبرو برام نذاشتی. الآن چه فکری میکنه راجع به من؟ منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: اولا: اینا چرت و پرت نیست و سخنان گرانقدر خواهر عزیزت هست؛ دوما:دختر مردم خودش در جریان میزان دیوونگی شما هست و نیاز به گفتن من نبود. من فقط گفتم که تصادف نکنیم؛ سوما:دختر مردم اصلا راجع به شما فکر نمیکنه نگران نباش.
    1 امتیاز
  16. پارت شصت و هشتم رمان خاص هنوز چند قدم از کافه دور نشدیم که حس کردم یکی دنبالمون هست و از اونجایی که حس ششم من قویه بهش اعتماد کردم و با چشمام به ترانه علامت دادم اونم اوکی داد و در یه حرکت ناگهانی همزمان برگشتیم و فرد مورد نظر رو غافلگیر کردیم و فرصت هر گونه فرار و حرکت اضافه ای رو ازش گرفتیم .بعد هم دستامون رو کوبیدیم به هم و به عادت همیشه گفتیم : ایول دممون گرم. برگشتیم سمت فرد مورد نظر که یهو خودمون غافلگیر شدیم. بله . درست حدس زدین فرد مورد نظر کسی نبود جز داداش خل و چل بنده که دنبالمون راه افتاده بود و الان که گیر افتاده بود داشت خودش رو میزد به کوچه ی علی چپ . خخخ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی داداش گلم؟ چرا دنبالمون میکردی. اونم که گردن گیرش خرابه طبق معمول برگشت سمتمون و یه سلام احوال پرسی کرد با ترانه و بعد با لبخند گفت: باز تو توهم زدی خواهر گلم. من دنبال شما نبودم که این اطراف کار داشتم که جنابعالی و رفیقتون یهو هوس کارآگاه بازی به سرتون زد. تا اومدم جوابش رو بدم گوشی ترانه زنگ خورد و گفت: مامانمه . من باید برم گلم. بعد از اومدنت از خونه ی دادا جون میبینمت. به خاله جون اینا سلامم رو برسون. منم بغلش کردم و گفتم: حتما سلامت رو میرسونم عزیزدلم فقط اینکه ما میرسونیمت. بلاخره داداش گلم فک کنم کارش هم تموم شده باشه . بعد هم یه نگاهی به تیام که تو بهت بود انداختم و گفتم مگه نه داداش گلم؟ با همون گیجی نگاهم کرد و گفت: هاا؟ ترانه هم گفت: مزاحمتون نمیشم عزیزدلم خودم با اسنپ میرم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: مراحمی عزیزدلم. بلاخره داداش گلم باید یه فایده ای برای خواهرش داشته باشه دیگه تیام هم که تازه به خودش اومده بود یه نگاهی به ترانه کرد و با یه لحن خیلی لطیف که از اون بعید بود گفت: تیارا درست میگه ترانه خانوم. شما مراحمین اصلا یه جورایی جزو خانواده امون هستین . میرسونیمتون. ترانه هم دیگه چیزی نگفت و با لبخند قشنگش ازمون تشکر کرد که حس کردم داداشم از دست رفت. دلش رفت برای لبخندش.
    1 امتیاز
  17. پارت شصت و هفتم رمان خاص یه قیافه ی متعجب به خودش گرفت و گفت: آروم باش دختر گل. جدی جدی قرمز شدی ها .چیز خاصی نبود که همون دوست بابام که اومده بودند مهمونی خونمون مثل اینکه یه آقا پسری داره که دکتر عمومی هست و در حال حاضر آلمان داره تخصص میخونه. اینا هم میخوان سرشو به خونه زندگی بند کنند که اونجا نمونه و عروس فرنگی نصیبشون نشه دنبال دختر مناسب می‌گشتند براش که پدر و مادرم رو تو سفر دیدند و فهمیدند یه دختر دارند و عکسم رو دیدند گفتند یه تیری تو تاریکی بزنند که خب من قبول نکردم و تیرشون به سنگ خورد و برگشتند. خونه اشون. منم با قیافه ی شاکی نگاهش کردم و گفتم: اولا که این که دکتر بود به شاه و وکیل و وزیرشم نمیدمت. دوما که کیه که از ماه من خوشش نیاد مهم اینه که به کسی نمیدیمش . من رو خواهرم غیرت دارم .. ولله. با خنده نگاهم کرد و گفت: یعنی عاشقتم دختر. غیرت آخه. اینا چجوری به ذهنت میرسه احساس میکنم به جای خواهر داداش دارم . خخخخ... منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: منم عاشقتم ماه قشنگم و اما در خصوص غیرت باید بگم: ما اینیم دیگه به قول جناب خان تو خندوانه: یه اینطور چیزایی تو خودمون داریم. البته از نوع تیارایی خخخ... اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: حالا که خیالت راحت شد اجازه میفرمایید نوشیدنیم رو بنوشم بانو ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ا اینا رو کی آوردن؟ با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: همون موقع که جنابعالی مشغول باز پرسی از اینجانب بودید. خخخخ... منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ببخشید آخه سر تو خیلی حساسم بنوش بریم. اونم با لبخند قشنگش زل زد به من و گفت: خواهش میکنم عشق منی شما این حرف ها رو نداریم که. منم با لبخند جوابش رو دادم و دیگه هیچی نگفتم و به شیر کاکائو ی محبوبم پرداختم. از نظر من شیر کاکائو و کیک شکلاتی یه ترکیب بهشتی هست که حتی غم عالم رو داشته باشم میشوره میبره. کلا در حالتی می‌چسبه غم و شادی نداره. اصلا عاشقشم. بعد از تمام کردن این ترکیب بهشتی پا شدیم حساب کردیم و رفتیم از کافه بیرون.
    1 امتیاز
  18. پارت شصت و ششم رمان خاص به محض رسیدن اسنپ کیفم رو گرفتم و از خونه بیرون رفتم. وقتی رسیدم کافه کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم همون موقع ترانه رو دیدم که از ۲۰۶ سفیدش پیاده شد . با دو پریدم سمتش و بغلش کردم و گفتم: سلام ماه قشنگم. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود . اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزدلم منم دلم برات خیلی تنگ شده بود. بریم داخل یه جا بشینیم صحبت کنیم. منم با گفتن موافقم همراهش رفتم داخل کافه. تند تند رفتم یه جای دنج پیدا کردم و نشستیم کنار هم. با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم: خب شروع کن عزیزدلم. اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: چیو شروع کنم عزیزدلم؟ یه جیغ حرصی کوچولو کشیدم و گفتم: اذیتم نکن دیگه همون جریان خواستگاری و اینا... با لبخند نگاهم کرد و گفت : آها اون جریان رو میگی. حالا میگم بزار سفارشمون رو بدیم بعدا . هه. من یه شیر کاکائو و کیک سفارش دادم اونم موهیتو سفارش داد و تا رسیدن سفارشاتمون تصمیم داشتم ازش اعتراف بگیرم به سبک تیارایی.خخخخ.... با یه لبخند مرموز نگاهش کردم و گفتم: زود تند سریع توضیح بده ببینم چه خبرایی بوده که من خبر ندارم. اونم یه قیافه ی ترسیده به خودش گرفت و گفت: وای خدا تیارا خطری شد باز . بعد هم یه لبخند خوشگل زد و گفت: خیلی کنجکاوی نه؟؟؟ منم با یه قیافه ی شاکی نگاهش کردم و با لحن حرصی گفتم: خیییییلی. در حدی که اگه الان ممکنه تک تک موهای سرت رو بکنم و کچلت کنم . پس اگه اون موهای قشنگت رو دوست داری شروع کن. با لحن حرصی گفت: لطفا با موهای من شوخی نکننن . میدونی که خط قرمزم هست. منم با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم: اگه برای تو موهات خط قرمزه برای من خود تو خط قرمزی پس لطف کن تا قاطی نکردم تعریف کن ببینم کی جرءت کرده بیاد دست بزاره رو خط قرمز من.
    1 امتیاز
  19. پارت شصت و پنجم رمان خاص تا نگاهم رو دید سعی کرد خودشو الکی سرگرم درو دیوار نشون بده و به روی خودش نیاره تا چه حد کنجکاو شده منم یکم نگاهش کردم دیدم از رو نرفت ، با لبخند زل زدم به چشماش و گفتم: ببخشید جناب برادر سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده خواهر قشنگم؟ منم با همون لبخند بهش گفتم: احیانا تو سقف اتاق من دنبال چیز خاصی میگردی برادر جان؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم. اونم در حالی که سعی می‌کرد قیافه ی جدیش رو حفظ کنه نگاهم کرد و گفت: نه . داشتم بررسی میکردم ببینم طراحی سقف و دیوار از دست جنابعالی سالم در رفته یا نه ؟ که خداروشکر به خیر گذشت. شاکی نگاهش کردم و گفتم: اولا برای من الکی مهندس بازی در نیار برادر من. دوما کوچه ی علی چپ بن بسته داداش. هه هه... با همون قیافه نگاهم کرد و گفت: اولا من واقعا مهندسم پس مهندس بازی الکی در نمیارم. دوما منظورت رو متوجه نمیشم . علی چپ چیه ؟بن بست چیه؟ چی میگی واسه خودت . اصلا من میرم و تو رو با این فکرای عجیب غریبت تنها میزارم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: در این که گردن گیر جنابعالی خرابه شکی نیست ولی جناب مهندس محض اطلاعتون من امروز عصر با دوستم قرار دارم و تو رو با خودم نمی برم به هر حال ممکنه اطلاعات خصوصی بخواد رد و بدل بشه که برای گوشای کنجکاو جنابعالی مناسب نیست. هه هه... اونم با همون جدیت الکی نگاهم کرد و گفت: حالا انگار من مشتاقانه منتظر شنیدن حرفای بچگونه ی شما هستم. هه هه.. منم با لبخند حرص درآری نگاهش کردم و گفتم: نمیدونم تا جایی که یادمه یکی چند دقیقه پیش گوشش سمت گوشیم بود و مشتاقانه این صحبت های بچگونه ی مارو شنود میکرد. شما نمیشناسیش احیانا جناب مهندس؟ یه نگاه حرصی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون. به محض بیرون رفتنش خنده ای سعی کردم کنترلش کنم رها شد و زدم زیر خنده. انقدر از رفتار ها و حرفای بامزه اش خندیدم که اشک تو چشمام جمع شد. یهو نگاهم به ساعت افتاد. وای دیرم شد! سریع بلند شدم رفتم دست شویی دست و صورتم رو شستم و یه آرایش ملایم دخترونه کردم و لباسام رو پوشیدم و اسنپ گرفتم.
    1 امتیاز
  20. پارت شصت و چهارم رمان خاص تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: ببخشید خواهر گلم لطفا دوباره قهر نکن چون نمیتونم از اول شروع کنم منت کشی رو اصلا از این به بعد حتی اگه علف زیر پام سبز شد هم تا نگفتی داخل نمیام باشه؟؟ می‌خواستم جوابش رو بدم که یدفعه گوشیم زنگ خورد نگاهش کردم و گفتم: شانس آوردی ماه قشنگم زنگ زد وگرنه باز باید منت کشی میکردی الانم یه دقیقه هیس شو میخوام صحبت کنم با دوستم اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: به روی چشمم عزیزدلم نزدیک قطع شدن بود که جوابش رو دادم و گفتم: سلاااام بر ماه قشنگم چطوری؟ چه خبرا چیکارا میکنی؟ چرا جواب نمیدادی قشنگم؟ با خنده گفت: یکی یکی بپرس قشنگم.سلام عزیزدلم خوبم گلم خبر اینکه مهمون های ما که یهویی اومدند خواستگار از آب در اومدند. یجوری شوکه شدم که نتونستم صدام رو کنترل کنم و با صدای بلندی که تقریبا شبیه جیغ بود و باعث شد تیام هم شوکه بشه و با تعجب نگاهم کنه گفتم: چیییی؟ خواستگاررر؟اونوقت این به نظرت خبر خاصی نیست دختر؟ همین الان برام تعریف کن کلش رو . زود تند سریع. با خنده گفت: یواش تر برو رفیق بزار بهت برسم اولا به نظر من چیز خاصی نیست دوما قضیه اش مفصله پشت تلفن نمیشه میخواستم بزارم بعد از اومدنت از خونه ی دادا اینا برات تعریف کنم اما از اونجایی که میدونم الان از کنجکاوی چشمات داره میرنه بیرون و صبر هم نداری یه قرار بزاریم شام کافه ی همیشگی منم با خنده گفتم: خوبه خودت منو میشناسی عزیزدلم پس شب میبینمت بای اونم گفت: مگه میشه نشناسمت رفیق ما یه روحیم تو دوتا بدن عزیزدلم تا شب بای. منم قطع کردم و تازه نگاهم به تیام که سعی داشت خودش رو بی تفاوت نشون بده اما چشماش داد میزد که به شدت دلش میخواد از قضیه سر در بیاره . بخصوص از قضیه ی خواستگاررر. افتاد.
    1 امتیاز
  21. پارت شصت و سوم رمان خاص منم براش نوشتم : باشه عزیزدلم برو مواظب خودت باش نفسی بوس بای. و دیگه جوابی نداد. با این گفت چیز خاصی نیست اما هنوز حس میکردم یه مسئله ی خاصی پیش اومده اما باید منتظر میموندم تا خودش زنگ بزنه و انتظار کاری هست که خیلی کلافه ام میکنه . تصمیم گرفتم یکم شعر از برنامه ی دیوان اشعار منزوی که تو گوشیم دارم بخونم تا کمتر به نگرانی و احساسات عجیب غریبم فکر کنم . به به ببین چه شعری برام اومد همونی که عاشقشم: به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوایِ کرشمه های صدایت نه یوسفم نه سیاوش، به نفس کُشتن و پرهیز که آورد دلم ای دوست! تابِ وسوسه هایت تو را زِ جرگهٔ انبوهِ خاطراتِ قدیمی بُرون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت تو، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت گره به کارِ من اُفتاده است از غَمِ غُربت کُجاست چابُکیِ دست هایِ عُقده گُشایت؟ به کِبرِ شعر مبینم، که تکیه داده به افلاک به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت «دلم گرفته برایت» زبان سادهٔ عشق است سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت! حسین منزوی با عشق در حوالی فاجعه غزل شمارهٔ ۱ وای که من عاشق این شعرم به خصوص بیت آخرش اصلا با همین شعر با شعر های منزوی آشنا شدم و طرفدارش شدم چند بار با علاقه خوندمش و همین طور محو شعر بودم که یهو دیدم تیام وایستاده کنارم و داره متفکر نگاهم میکنه یه لحظه به حدی شوکه شدم که گوشی از دستم افتاد و یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم: وای زهره ترک شدم تو اینجا چیکار میکنی؟چرا اینجوری زل زدی به من ؟ اصلا چرا در نزدی؟ تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: آروم باش خواهری الان یکی یکی جواب سوالاتت رو میدم: اولا :اومدم به خواهرم سر بزنم ببینم چیکار میکنه دوما: چون دیدم خیلی محو شعر شدی و از زمان و مکان فاصله گرفتی. سوما: در زدم اما خواهر گلم انقدر محو دنیای شاعرانه ات بودی که اصلا نشنیدی منم اومدم داخل ببینم در چه حالی شاکی نگاهش کردم و گفتم: انقدر برای من ترتیب اعداد نچین جناب مهندس در هر صورت جنابعالی نباید بدون اجازه وارد اتاقم میشدی حقته بازم باهات قهر کنم هاااا
    1 امتیاز
  22. پارت شصت و دوم رمان خاص تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: چشم خواهر کوچولوی نازم اصلا هر چی شما بگین بعدم یکم سرشو کج کرد و مثل من چشماشو مظلوم کرد و گفت: حالا آشتی میکنی باهام؟؟؟ خدایی فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشه خودشو برام لوس کنه اصلا به قیافه ی جدی اش نمیومد و یه ترکیب خنده داری ازش ساخته بود. که نزدیک بود از خنده منفجر بشم اما به نحوی که میتونستم خنده ام رو کنترل کردم و یه چشم غره براش اومدم و گفتم: اولا : خجالت نمیکشی با این سنت ادای منو دربیاری مرد گنده؟؟ دوما : این چیزا تاثیری رو من نداره چون خودم استاد این شیوه ها هستم خخخ سوما :شما حالا حالاها باید مراتب منت کشی رو طی کنی تا درس عبرت بشه برات دیگه ازین کارا نکنی داداش گلم . الانم پاشو بریم خونه خسته شدم. اونم دیگه بحث رو کش نداد و با گفتن چشم عزیزدلم به سمت در کافه حرکت کرد منم دنبالش رفتم و سوار ماشینش شدیم و تا خونه مسیر به سکوت گذشت . وقتی رسیدیم خونه سریع به سمت اتاقم رفتم و تیام هم رفت تو اتاق خودش. چون قبلا حسابی خوابیده بودم دیگه خوابم نمیومد پس تصمیم گرفتم یه زنگ به ترانه بزنم و یکم باهاش حرف بزنم. شماره اش رو گرفتم اما هر چی منتظر موندم جواب نداد تعجب کردم چون اولین باری بود که تماسم رو بی جواب میذاشت همیشه به بوق دوم نرسیده جوابم رو میداد دوباره شماره اش رو گرفتم اشغال زد این دفعه دیگه نگران شدم اینترنت رو روشن کردم رفتم تو تلگرام و واتساپ دیدم آنلاین نیست پس بهش پیامک زدم : سلام ماه قشنگم خوبی؟ بهت زنگ زدم جواب ندادی نگرانتم لطفا جوابم رو بده و منو از خودت بی‌خبر نذار عزیزدلم. پنج دقیقه بعد از ارسال پیامم جوابش اومد که : سلام عزیزدلم خوبم نگران نباش فقط مهمون داریم و شرایط جواب دادن نداشتم منم در جوابش نوشتم: مهموناتون به این زودی اومدند؟مطمعنی چیز خاصی نیست؟ آخه حتی وقتی مهمون داشتین هم زنگ منو بی جواب نمیذاشتی. اونم در جواب نوشت: مطمئن باش خوبم و چیز خاصی نیست مهمون ها تا یکی دوساعت دیگه میرن من بهت زنگ میزنم مفصل گزارش کار میدم بهت فعلا باید برم تا مامان خانوم عصبی نشده بوس بای.
    1 امتیاز
  23. #پارت_ششم با صدای《دینگ》در آسانسور باز شد، جاوید رو به سمت در خونه بردم که متوجه برگه ای شدم که برای پیک گذاشته بودم. پشتش برام نوشته بود:《خدا جفتتون رو شفا بده!》 برگه رو تو دستم جمع کردم؛ مردم اعصاب ندارن دست خودشون هم نیست که! کلید انداختم و در رو باز کردم، جاوید رو سریع به اتاقش بردم و روی تخت ولوش کردم. دستی به کمرم زدم و گفتم: - من که گفتم خیری برای من نداری تو، بیا کمرم گرفته! همونطور دست به کمر نگاهی به اتاقش انداختم. اتاق جاوید کوچیک ترین اتاق خونه بود؛ اون از جاهای بزرگ به شدت نفرت داره و همیشه عاشق نقلی بودن مکان ها است. دکور اتاق سفید- طوسی بود، همیشه این اتاق باعث می‌شد دلم بگیره. اتاق کوچیک، رنگ روبه تیره و مهم تر از اون پرده؛ تنگی نفس می‌گیرم و واقعا نمی‌تونم این محیط هارو تحمل کنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و پرده رو کنار زدم، نمای پشت پنجره این اتاق، تنها جایی بود که من دوست داشتم، قشنگ شهر زیر پات بود و برج میلاد از بین اون همه نور، عجیب ستودنی می‌‌شد. لبخندی به زیبایی ظاهر این شهر زدم و خواستم از اتاق خارج بشم که حرف شهیاد تو سرم اکو شد. - جاوید حالش خوب بود ولی ‌نمی‌دونم چه پیامی براش اومد که عصبی شد و... یعنی چی بوده که جاوید رو عصبی کرده؟ به من چه! وجدان: کلاس نزار، من که می‌دونم تو دلت چخبره برو ببین چی بوده! خوشم میاد ازت سریع می‌گیری چی میگم و چی می‌خوام. خم شدم و یواش دستم رو نزدیک جیبش بردم و گوشی رو بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم. همونجا کنار اتاق ایستادم و مشغول شدم. اِ رمز داره! وجدان: وای چقدر عجیب، خب دختر معلومه که داره! چشم‌هام رو بستم و فشاری بهشون دادم که گوشی تو دستم لرزید. به صفحه گوشی چشم دوختم، پیامی از بابک اومده بود. بابک یکی از دوست‌های جاوید بود که نه من ازش خوشم می‌اومد نه اون از من! - جاوید پای یک بچه در میونه خنگ بازی در نیار! چشم‌هام با خوندن پیام چهارتا شد؛ پای بچه؟! بچه‌ها چه ربطی می‌تونن به جاوید داشته باشن؟! اصلا بچه کجا، جاوید کجا؟! آها نه من پیام رو بد متوجه شدم فکر کنم منظورش این هستش که آره جاوید بچه نباش و... وجدان: جانا! باشه، فقط خواستم خودم رو قانع کنم. نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم رمز رو باز کنم ولی دریغ از یک نور امید! برگشتم به اتاقش و گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم. نگاهی بهش انداختم و دستم رو به حالت《 خاک》 در آوردم و از اتاق خارج شدم. یعنی واقعا منظور بابک از اون بچه، بچه جاوید بوده؟ اصلا به من ربطی نداره ها ولی یعنی من عمه شدم؟! وای جاوید خدا سوسکت کنه شبم رو نابود کردی هیچ، گیجم هم کردی. روی مبل راحتی ولو شدم. اگه اون چیزی که تو ذهنم هست باشه، مامان چه برخوردی نشون میده؟! صحنه های تو ذهنم نقش بست. مامان: وای جاویدم، شیر مردم پدر شدنت مبارک باشه! نه اصلا این رو نمیگه، یعنی مامان بیاد تولد یکهویی نوه‌اش رو که معلوم نیست مامانش کیه تبریک بگه؟ هرگز! مامان: این چه غلطی بود کردی؟ تا کی باید گند کاری‌های تورو پوشش بدم؟ چجوری باید سرم رو جلو پدربزرگت بلند کنم، هان؟! یا خدا اگه اینطور باشه که مرگ جاوید قطعی و امضا شده است. نه این هم نمیشه مامان هرچی باشه دیگه اونجوری نیست که مرگ پسرش رو بخواد. مامان: بچه؟ هوم باش. آره، خودشه قطعا مامان هیچی از خودش نشون نمیده و خیلی راحت از این موضوع رد میشه. وجدان: واقعا فکر می‌کنی مامانت انقدر بیخیال باشه؟ اون هم در برابر آبروش؟!
    1 امتیاز
  24. #پارت_پنجم ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد. - یعنی همین امشب آشنا شدیم، بفرمایید! لبخند ملیحی زدم و سری تکون دادم. پشت سرش قدم برمی‌داشتم و به سنگینی نگاه‌هایی که روم بود توجهی نمی‌کردم. - این هم از جاوید. کنار رفت و من با برادری که بیحال روی مبلی نشسته بود، مواجه شدم. هرچی که بود، برادرم بود. نگران کنارش نشستم. - جاوید، چت شده؟ ببین منم جانا! با چشم‌هایی که موج غم درش غوطه ور بود خیره چشم های نگرانم شد. - جانا من... حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد، جاوید رو تابه حال اینطوری ندیده بودم. بلند شدم و روبه شهیاد کردم. - میشه لط... نزاشت ادامه بدم و《حتما》ی گفت. بازوی جاوید رو گرفت و بلندش کرد. *** در ماشین رو بستم و روبه شهیاد کردم. - خیلی ازتون ممنونم هم بابت کمکی کردید هم از اینکه زنگ زدید. بازهم لبخند ملیحی تحویلم داد. - خواهش می‌کنم، جاوید حالش خوب بود ولی ‌نمی‌دونم چه تماسی باهاش گرفته شد که بعد زیاده روی کرد و... سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: - اگه ماشین نیاوردید خوشحال میشم زحمت امشبتون رو جبران کنم. از تک خنده‌ هایی که می‌زد که خوشم می‌اومد، نجیب و متین بودنش رو با رفتار هاش به رخ می‌کشید. - نه بابا چه زحمتی، ممنون خودم میرم. سریع در ماشین رو باز کردم، امکان نداشت بزارم بره. - لطفا سوار بشین! به قدری قاطع گفتم که تشکری کرد و سوار شد. لبخندی از روی رضایت زدم و خودم هم سوار شدم. جاوید پشت دراز کشیده بود و از سکوتش مشخص بود که خوابش برده. وقتی از شهیاد آدرس خواستم متوجه شدم که برای پایین های شهر هستند. تو ماشین سکوت حاکم بود که... - من همین جا پیاده میشم. مخالفت کردم. - هنوز مونده تا... بین حرفم گفت: - خیلی ممنون جانا خانم تا همین جا هم لطف کردید، راهی نیست دیگه نمی‌خوام با این حال جاوید به ترافیک بخورید. واقعا برام عجیبه، اولین باره که می‌بینم جاوید یک همچین دوستی داره؛ همینقدر متین و همینقدر محترم! ماشین رو کنار زدم و گفتم: - باشه، هرجور راحتید. بازهم به خاطر کمک امشبتون ممنونم. باز لبخند ملیحش رو تحویلم داد. - خواهش می‌کنم، از آشنایی با شما خوشوقت شدم. همچنینی گفتم و بعداز شب بخیری پیاده شد. نفسم رو بیرون دادم و پام روی پدال گاز فشردم. وقتی رسیدیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. - جانا دخترم! برگشتم و متوجه عمو غفور همیشه نگران شدم. - این هم از جاوید خان. در ماشین رو باز کردم که جاوید 《تاراپ》 افتاد کف پارکینگ. عمو غفور با چشم های درشت شده یک نگاه به جاوید بیحال کرد و یک نگاه به من خونسرد. - اِ جانا این چه کاریه دختر؟! چشم غره ای به جاوید چشم بسته رفتم. - من رو از کار و بار و شام انداخته، حقشه بزاریم همون تو ماشین، نه همون اینجا بمونه. عمو غفور سری از روی تاسف تکون داد و سعی کرد جاوید رو بلند کنه. - بیا کمک کن برادرت رو ببریم خونه، بیا! ای خدا آخه به من چه؟ من اگه بمیرم مگه این جاوید می‌فهمه که الان من دارم براش زحمت می‌کشم؟! با کمک عمو، جاوید رو تا دم آسانسور بردیم. - مرسی عمو جون. لبخندی زد و با چهره مهربونش گفت: - ببر اتاقش، نندازیش گوشه سالن ها! تک خنده ای کردم. - والا بد فکری هم نیست، این جاسوس رو سالن که نه، باید برد انداخت تو توالت، والا! به دیوونه بازی های من خندید و گفت: - خداروشکر نداخانم نیست و از این بیانات تو خبر نداره. با شنیدن اسم ندا(مادرم)، لبخندم محو شد. - فعلا که نداره، شب خوش. وارد آسانسور شدم، سنگینی جاوید رو کمی به گوشه آسانسور دادم تا بتونم یک نفسی بکشم. به ساعتم نگاهی کردم، هه ندا خانم الان درحال پز دادن هستش، وقتی برای بچه هاش نداره. به چهره جاوید چشم دوختم وای که این بشر چقدر تو خواب مظلومه، کاش تو بیداری هم همین‌طوری بودی داداش، نه خب چه کاریه همون خواب به خواب بری بهتره! وجدان: یک لحظه فقط یک لحظه فکرکردم احساساتت داره به کار میفته. وا پس این چیه؟ خب میگم بخوابه دیگه، تازه به نفعشه چون وقتی بیدار بشه با روی بد من مواجه میشه.
    1 امتیاز
  25. #پارت_چهارم جثه ریزی داشت و موهاش تمام سفید بود، وسواس تمیزی باعث شده بود همیشه دست های زحمت کشش رو پشت اون دستکش های سفید پنهان کنه. - سلام بابا جان چیزی شده؟! عمو خوب می‌دونست که من جمعه شب ها جایی نمی‌رفتم و از خلوت خونه نهایت استفاده و آرامش رو می‌بردم. عمو غفور علاوه بر نگهبانی این برج، باغبان عمارت پدر بزرگ هم هست، به همین خاطره که به خوبی من رو می‌شناسه. - نه چیزی نشده جاوید حالش بد شده دارم میرم دنبالش. عمو سری از روی تاسف تکون داد. - باباجان این ساعت رفتنت تو اون مکان درست نیست، می‌خوای همراهت... بنده خدا تازه یادش افتاد که شیفته، تا چه حد این مرد می‌تونه مهربون باشه آخه؟! وجدان: تا حدی که قشنگ بشینه باهات حرف بزنه و اون جاوید بدبخت تو اون ناکجاآباد تلف بشه. - می‌خوای بگم پسرم... سری بالا انداختم و شالم رو روی سرم تنظیم کردم. - نه عمو لازم نیست، حواسم هست شما دیگه جانا رو خیلی دست کم گرفتین. خنده محجوبی کرد و گفت: - ماشالله جانای من همه رو حریفه ولی بازهم مواظب باش، منتظرتم باباجان زود برگرد! چشمی گفتم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به آدرس انداختم پوفی کشیدم، پام روی پدال فشار دادم و سعی کردم با آخرین سرعت ماشین رو هدایت کنم تا به ترافیک نخورم. ترمز کردم و با گردنی کج شده به ویلای بزرگی که خارج از شهر بود، چشم دوختم. ظاهر ویلا آروم بود، دور و برش کلاغ هم پر نمی‌زد. یک لحظه از این همه سکوت خوف برم داش... غار، غار! جوری از ترس پریدم که انگار جن جلو ظاهر شده. ای کلاغ بی مصرف تو از کجا پیدات شد آخه؟! وجدان: وا خب هرکی رو نادیده بگیری بهش بر‌می‌خوره، زبون بسته اعلام حضور کرد. با اون صداش همون اعلام حضور نکنه سنگین تره اون هم تو این وضعیت خوفناک و خلوت! دل رو به دریا زدم و پیاده شدم و به سمت ویلا قدم برداشتم. زنگش رو فشار دادم که بلافاصله درش توسط مرد هیکلی باز شد. حس جوجه بودن رو کنار این فیل کچل داشتم. - با کی کار دارین؟! نفسی گرفتم و ابرویی بالا انداختم، من باید طلبکار باشم پس چرا باید بترسم؟ والا به خدا مردم خودشون رو میندازن جلو خوبه حالا من طلبکارم اونوقت این اورانگاتون واسه من سی*ن*ه سپر کرده. وجدان: جانا باورکن که فهمیدیم تو نمی‌ترسی. - خانم؟! به خودم اومدم. اخمی کردم و جواب دادم: - یاران، جاوید یاران! لبخند دندون نمایی زد و از جلوی در کنار رفت. با همون اخمی که غلیظ تر شده بود داخل رفتم. یک حیاط کوچیک که چند زوج درش مشغول صحبت بودن و بعد نمای آروم ویلا که من رو بدتر...من هیچیم نیست! - هی تو، برو داخل طبقه بالا! همونطور که پوست لبم رو با دندون به بازی گرفته بودم، به سمت اون فیل برگشتم. - این هیکل رو گنده کردی ولی چه فایده که آداب معاشرت با یک خانم رو بلد نیستی. تعجب تو چشم‌هاش موج می‌زد، پوزخندی که زدم حرفم رو کامل کرد. منتظر نموندم چیزی بگه و به سمت در ورودی ویلا قدم برداشتم. همین که وارد شدم تازه فهمیدم که نباید ظاهر و باطن رو مقایسه کرد، نه به اون ظاهر آروم و ترسناکش نه به این باطنی که شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود. تو روحتون خب من الان چطور تو این تاریکی جاوید رو پیدا کنم؟ باز خدا پدر این رقص نورهارو بیامرزه حداقل گه گاهی روی صورت یکی میفتاد. - جانا خانم! سریع برگشتم و با پسری که چهره نجیبی داشت روبه رو شدم. چشم های به شدت آرومی داشت و صورتش استخوانی بود. - درسته؟! سری به نشونه بله تکون دادم که با دستش به نقطه نامعلومی اشاره کرد و گفت: - جاوید اونجاست، کمکتون می‌‌کنم تا ماشین ببریدش. اخم روی صورتم محو شده بود. - ممنون، شما... لبخندی ملیحی زد وگفت: - معذرت می‌خوام فرصت نشد خودم رو معرفی کنم؛ شهیاد هستم دوست امشب جاوید! ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد.
    1 امتیاز
  26. «پارت سوم» ساعت ده شب بود و دیگه سیب هم گرسنگیم رو رفع نمی‌کرد. جمعه ها پدر و مادرم به عمارت پدربزرگم می‌رفتن، یک جور دورهمی مهم که هر هفته باید برپا بشه و خب من چرا نرفتم؟! چون حوصله اون جو به ظاهر صمیمی رو ندارم و ترجیح میدم که سرم تو لاک خودم باشه. تک فرزند نیستم، متاسفانه یک حشره اضافی هم جز من این خانواده رو تشکیل میده؛ جاوید دو دقیقه تنها دو دقیقه از من بزرگ هستش، دو قلو های ناهمسان از همه لحاظ هستیم و بیست و چهار سال سن داریم. - اوف دیگه حریف این شکم نمیشم. بلند شدم و از اتاق خارج شدم. ریحان(خدمه) هم که هیچی درست نکرده عجب ها! تلفن رو برداشتم، این شکم رو فقط یک پپرونی با سیب زمینی و قارچ سوخاری سیر می‌کنه. همین که تلفن رو گذاشتم صدای گوشیم بلند شد؛ مثل جت جهش زدم تو اتاقم، پریدم رو تخت و گوشیم رو از حجم وسایل ها بیرون کشیدم. با دیدن اسم جاسوس(جاوید) بادم خالی شد، خوشحال شدم که شاید افرا باشه تا کمی حرف بزنیم و این شکم تا اومدن پیتزا سرگرم بشه. وجدان: جواب بده اون لامصبو! جواب بدم؟ والا ندم، نزار بدم این جاوید خیری برای من نداره، ماه به ماه به من زنگ میزنه اون هم همش شره. وجدان: میگم جواب بده اِ! پوفی کردم و تماس رو وصل کردم. - ها چته؟! با صدای جیغ و آهنگ مواجه شدم و از بین اون همه صدای شلوغی، صدای پسری ناشناس رو شنیدم. - خانم شما خواهر جاوید هستید؟! متعجب و با چشم های ریز شده (خب من وقتی تعجب می‌کنم چشم هام ریز میشه چون مرموز بودن هم بهش اضافه می‌کنم.) - بله، ببخشید تو کی... شما؟! وجدان: و در عین تعجب و مارموزی خنگ هم میشی به سلامتی! مرموز عزیزم، مرموز! - خانم حال برادرتون خوب نیست، زیاده روی کردن و تنها اسم شما رو گفتن و شمارتون رو گرفتن که به دنبالشون بیاید. عمه‌اش به قربونش بره، تو روزهای سخت همیشه به فکر خواهرشه! وای جاوید همش دردسری به خدا یک جا نمی‌تونی... - خانم صدای بنده رو دارید؟! از فحش دادن به اون جاوید دست کشیدم و بدون فکر گفتم: - آخه پس پیتزام چی میشه؟! پسره یک لحظه سکوت کرد. ای خاک بر سرت نکنم جاوید که شرف نزاشتی برام اه! - بله؟! پوفی کردم و جواب دادم: - آدرس رو لطف کنید! بعداز گرفتن آدرس سریع حاضر شدم. وای خدا پیتزام! - برادرت معلوم نیست چش شده تو به فکر شکمتی؟! خب طرف داره زحمت می‌کشه برای اینکه من رو از گرسنگی نجات بده، غذا میاره حداقل بزار یک عذرخواهی غیر مستقیم بهش بکنم. روی برگه ای نوشتم:《 آقای پیک جان! از اینکه زحمت کشیدید و این همه راه رو برای نجات گرسنگی بنده اومدید خیلی متشکرم و عذر می‌خوام، اگه شما هم یک برادر بی چی مثل من داشتید مطمئن باشید که از کار و بار می‌افتادید، با آرزوی صبر برای بنده.》 سوار ماشینم شدم و از پارکینگ خارجش کردم. عمو غفور که نگهبان شیفت شب بود نگران از لابی بیرون اومد، به احترامش پیاده شدم. - سلام عمو غفور شبتون بخیر!
    1 امتیاز
  27. «پارت دوم» وقتی اون چشم های عسلیش رو درشت می‌کرد و لب های قلوه ایش رو جمع به نظرم هم خوشگل می‌شد هم ترسناک! وجدان: دو وصف کاملا متضاد رو به کار بردی. آره چون این بشر خود تضاده کلا! خندم رو به زور کنترل کردم تا دوباره از این مادام کتک نخورم. افسون بهترین دوست بچگی من بود که رابطه دوستیمون درست مثل این عشق هایی شکل گرفت که اول از هم نفرت داشتن. تو دوران مدرسه وقتی تازه به تهران مهاجرت کرده بودن، به قدری اذیتش کردم که وقتی یادم میاد از خنده منفجر میشم آخه این بشر به طرز وحشتناکی خودشیرین بود و دیگه خودتون در جریان این هستید که چه بلاهایی سر خودشیرین مدرسه نازل میشه. - امشب پیشم نمی‌مونی؟! همونطور که تو فکر قدیم ها بودم و نگاهم به جلو، جواب دادم: - نه امشب می‌خوام روی ادیت عکس ها کار کنم. سری تکون داد. - باشه ولی فردا رو نمی‌تونی از دست صنم سلطان قسر دربری، نهار منتظرتیم. تک خنده‌ای کردم. صنم سلطان، مامان افسون بود که عاشقش بودم ازبس که این خانم ماه و مهربون بود. از همون بچگی، تو هفته محال بود که سه روزش خونه افسون نباشم‌. لبخندم جاش رو به یک پوزخند داد، مادرم که برام مادری نکرد ولی مامان افسون هیچی برام کم نزاشت به خاطر همین من هم اون بانو رو ماصنم(مامانم صنم)خطاب می‌کنم. - باشه فردا اونجام. ایولی گفت و صدای آهنگ رو زیاد کرد. *** کیفش رو از عقب برداشت و روبه من که با لبخند نگاهش می‌کردم، کرد. - خیلی دل کندن از من سخته، می‌دونم اونطوری نگاه نکن! مشتی به بازوم زد و با خنده گفت: - این خوشحالی برای جدا شدنمونه، برو نبینمت! خنده ای کرد و با لب هاش رو جمع کرد. - حیف که فردا باز می‌بینی‌. مواظب خودت باش، فعلا. سری تکون دادم و همچنینی گفتم. از ماشین پیاده شد، دستی براش تکون دادم که جوابم رو داد. فشاری به پدال وارد کردم و از خونه افسون دور شدم و به سمت خونه خودمون رفتم. سه سالی می‌شد که از عمارت بزرگ پدر بزرگم به یک برج نقل مکان کرده بودیم و خب این به نفع کل خانواده بود، خصوصا منی که دوست ندارم به سئوال های کجا بودی، کجا میری و... جواب بدم یا حتی اصلا بشنوم؛ این وسواس سئوال پیچ کردن یا همون دخالت، تنها نقطه مشترک من با خانواده ام بود. پدرم وقتی اذیت شدن های مارو دید، برای اینکه جزئی از دعوای های اون عمارت رو کم کنه، تصمیم گرفت با مادرم موافقت کنه و به برجی بیان که ارثیه‌اش محسوب میشه. این برج از آتا جونم به مامانم ارث رسیده. آتا یا همون پدربزرگی که دلم براش یک ذره شده سال ها است که سر یک ماجرایی همراه دایی هام مقیم استانبول هستن. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و بعداز برداشتن کیفم پیاده شدم. سوار آسانسور شدم و عدد شونزده رو وارد کردم. روبه در قهوه ای رنگ مدل سلطنتی ایستادم و کلید انداختم؛ وارد خونه شدم و در رو بستم، بهش تکیه کردم و پوزخندی به سکوت خونه زدم. با صدای بلند به خودم گفتم: - سلام جانا، به خونه تاریکت خوش اومدی! از آشپزخونه خدمه قدیمی مامانم که درست مثل خودش بی احساس شده بود، بیرون اومد. مثل همیشه مرتب بود و چهره جدی داشت، از اون چشم های آبی رنگش از بچگی می‌ترسیدم. - سلام جانا خانم، خسته نباشید! سری تکون دادم و تشکری کردم به سمت اتاقم می‌رفتم که گفت: - من باید برم جانا خانم، همونطور که در جریان هست... دستم رو به نشونه سکوت بالا آوردم. - می‌دونم، امروز جمعه است و خونه مثل همیشه خالی. می‌تونی بری چیزی نمی‌خوام، فعلا. منتظر جواب نموندم و به اتاقم رفتم. نفسم رو بیرون دادم و سریع به سمت پنجره بزرگ اتاقم قدم برداشتم و پرده اش رو کنار زدم. تاریکی حس خفگی بهم می‌داد این اتاق باید همیشه روشن باشه. کیفم رو روی تخت دو نفره ام که رو تختیش طرح قاصدک داشت، انداختم و به سمت سرویس اتاقم رفتم. وان رو پر کردم و... *** پشت میز مطالعه‌ام نشسته بودم، عینک به چشم، سیب به دست مشغول ادیت زدن های عکس هایی از طبیعت بودم تا برای استادم بفرستم. من دانشجوی رشته عکاسی هستم و باید بگم که تنها چیزی که به من آرامش میده، طبیعت و ثبت خاطره از اون محیط سبز هستش.
    1 امتیاز
  28. 《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچه‌ها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!
    1 امتیاز
  29. ••مقدمه •• ای یار من! تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، می‌دانی چرا؟! الماس با تمام زیبایی های افسونگری‌اش با آن درخشش ستودنی‌اش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب می‌کند. قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد. جانای من! آغاز قصه عشق من و تو... خورشید را به خنده وا داشت... ماه را به سجده انداخت... بیا باهم قلم برداریم... به خون عشقمان آغشته کنیم... و با تحریر زیبایی بنویسیم... ..به نام خالق تک دلبر قلبم.. >جانای یار من< آتش زدی بر جان من ای جان من جانان من طوفان شدی در بحر دل ای ساحر خندان من <ای ما شب تابان من >
    1 امتیاز
  30. سلام نودهشتیا! حالتون چطوره؟! من برگشتم با یک مسابقه دیگه... مسابقه‌ای که زمانی کلی طرفدار داشت و شرکت کننده💛 بنا به درخواست مکرر شما عزیزان هاگوارتز به نودهشتیا برگشته🤎 این مسابقه با تمام مسابقه‌ها فرق می‌کنه چون پشتش یک قصه داره، قصه‌ای از دل رویا... 📚📚📚 روزی روزگاری نودهشتیا با سرزمینی بزرگ و عجیب مواجه میشه، سرزمینی به اسم ماوراء... این سرزمین درست مثل چهارفصل زندگیمون به چهار قسمت تقسیم می‌شد. قسمت اول آبی رنگ بود، آبی تیره... قصرش از غار سنگی بود، ماه آسمانش همیشه کامل! این قسمت به اسم گرگ‌ها بود، گرگینه‌های ماوراء!🐺💙 قسمت دوم تنها قسمت دو رنگ سرزمین بود، این بخش تماما سبز و بنفش بود، قصری در کار نبود بلکه پراز کلبه‌های عجیب و شلوغ بود، شلوغ از جاروهای بلند! این قسمت صدای غار و غار کلاغ‌ها با صدای خنده‌های مهیب مساوی می‌شد، خنده‌های جادوان! این بخش از سرزمین به نام جادوگرهای ماوراء بود!🧙🏻‍♀️🧝🏻‍♀️ قسمت سوم که به بخش خونین شهرت داشت، قسمت پرآوازه و خاص ماوراء... قصری سیاه رنگ با افرادی خونین لب و پوستی همانند برف... جام‌های سرخشان را بالا آوردند و این قسمت از سرزمین را به نام خود کردند معرفی می‌کنم، خون‌آشام‌های ماوراء!🧛🏻‍♀️ و قسمت آخر... بوی مرگ و بوی ترس... قصر که نه اما این قسمت ساخته از خانه‌های بزرگ و کوچک بود، خانه‌هایی که به تسخیر اشباح درآمده، این بخش از سرزمین متعلق به ارواح و معروف به وحشت است.🧟‍♀️🩶 و حالا ماوراء بود و نودهشتیا... نودهشتیا برای گذر از هاگوارتز قلم جادویی حاضر کرد و با امید به چشم‌های نویسنده‌ها خیره شد، با قدرت همیشگی‌اش گفت: - هزاران درود به هنرمند‌های ایرانی، نویسنده‌های من، این قلم جادویی برای شما است، در این مسیر از ماورا افتخار همراهی می‌دهید؟! 📚📚📚 این بود از قصه بی پایان مسابقه، پایان رو کدوم از شما عزیزان قراره بنویسه؟ الله و اعلم!🌈 توضیحات👇🏻 مرحله اول: بعداز اعلام آمادگی برای مسابقه، سئوالاتی گذاشته میشه که هر شرکت کننده موظفه به اون سئوالات جواب بده📝 مرحله دوم: جواب‌های شما به اون سئوالات شما رو وارد به یکی از بخش‌های ماوراء می‌کنه🏞️ • کاربر عزیز! ممکنه که شما برفرض عضو گروه گرگینه‌ها باشی اما دلت گروه جادوگرها رو بخواد، اگه دستمون باز باشه و نظم مسابقه بهم نخوره می‌تونیم عوض کنیم اما بهتره که با گروهی که جواب‌هاتون هم خونی داشته بمونید🫶🏼💫 مرحله سوم: گروه‌ها تشکیل شدند و حالا اولین چالش برگزار میشه که این چالش...🤔 این مسابقه پراز سورپرایزه و اگه الان تمام چالش‌ها رو توضیح بدم مزه قشنگش از بین می‌ره پس به طور خلاصه میگم که: - ما‌ تو هر مرحله به نوشته‌هاتون احتیاج داریم و تو یکی از مرحله‌ها شما داستانی با ژانر گروهی که درش هستید ( خون‌آشام، جادوگر و...)می‌نویسید🧝🏻‍♀️ هاگوارتز دو بار تو نودهشتیا رخ داده و هر دوبارش کلی به کاربرها خوش گذشته و جو جالبی تو انجمنمون رخ داده، امیدوارم که به اندازه گذشته‌ها انرژی داشته باشید و مثل همیشه از مسابقاتی که براتون می‌زارم استقبال کنید🧚🏻‍♀️ چرا اسم هاگوارتز گذاشته شده؟ چون درست مثل مدرسه هری پاتر پراز جادو و یادگیری و کارهای گروهی هستش؛ مثل هاگوارتز گروهبندی داره و کلاه مخصوص شما رو گروهبندی می‌کنه🧙🏻‍♀️ نودهشتیا منتظرتونه پس اگه میخوای تو مسیر ماوراء همراهیش کنی کلمه «قلم جادویی» رو تو یک ارسال کن تا وارد قصه قشنگمون بشی🏰🗺️ @Taraneh @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @HADIS @سایان @pen lady @آتناملازاده @Amata @Mahsa_zbp4 @Shadow و...
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...