رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Shadow

    Shadow

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      11


  2. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      218


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      631


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      1,258


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/29/2025 در همه بخش ها

  1. همه اخلاقاتو گرفتم جاته رو چشمم رسیدی جایی که من واسه قلبم وصیت نوشتم توهم رفیق منی هم راه نجات هم عشقم همه‌ی دلخوشیام واسه تو غماتو بدش من
    2 امتیاز
  2. کی میشه یار برات هم‌دم و غم‌خوار برات شمع شب تار برات، جز من تنها!😁
    2 امتیاز
  3. نام رمان: النا و سایه‌های بی‌پایان نویسنده: ماها کیازاده(pen lady) | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، جنایی خلاصه: دخترکی تنها و منزوی بالاجبار حصار آهنین اطرافش را می‌شکند و از خط قرمز‌هایش عبور می‌کند و وارد مناطق ممنوعه‌ای می‌شود که ورود به آن‌ها را برای خود غدغن کرد‌ه‌است. حال او می‌ماند و اشخاص جدید، احساسات جدید و امواج دل انگیزی که از مسیر رگ‌هایش گذشته و وارد قلبش می‌شود. امواجی که قوانینش را نقص کرده و او خواهان آن نیست زیرا همچنان سایه‌ها به دنبالش هستند. سایه‌هایی که تمامی ندارد، سایه‌های از جنس خاطرات و خاطراتی از جنسی سیاهی ناتمام... سایه‌های بی‌پایان.
    1 امتیاز
  4. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.
    1 امتیاز
  5. °•○● پارت هفتاد آب دهانم را قورت دادم و به زمین زیرپایم نگاه کردم. اگر دادگاه به نفع حیدر تمام می‌شد، گندم را برای همیشه از دست می‌دادم. او از من متنفر می‌شد! سکوت وحشتناکی در دفتر حاکم بود. می‌توانستم هوهوی باد را بشنوم. طاقت نیاوردم: -مجبورت نمی‌کنم، اگه نمی‌خوای جلوی شوهرم وایستی... -نمی‌تونی مجبورم کنی خانم شریعت! قلبم کمی تندتر زد. من قبل از اینکه وارد این ساختمان شوم، به هزاران اتفاقی که ممکن بود پیش بیاید فکر کرده بودم، اما در هیچ کدام از آنها، جواب منفیِ امیرعلی نبود. -یعنی چی؟ سرش را به صندلی‌اش تکیه داد و گوشه لبش به اندازه یک بند انگشت، بالا رفت. -مشکل همین‌جاست ناهید، نمی‌بینی؟! تو نمی‌تونی منو مجبور کنی، چون من از اعماق وجودم می‌خوام که این کارو انجام بدم. گرمای وصف ناپذیری به تمام بدنم سرایت کرد. خون در رگ‌هایم می‌جوشید و حسابی گرمم شده بود. دندانم را روی لب‌ زیرینم فشار دادم. -گاز نگیر! او حتی به من نگاه هم نمی‌کرد، چطور متوجه شده بود؟ مضطرب روی صندلی جابه‌جا شدم، انگار روی آن صندلی پر از میخ بود که آرام نمی‌گرفتم. -دفترت... انگار... قشنگه... می‌دونی؟ سرش را تکان داد، انگار برای خودش تاسف می‌خورد. با لبخند و چشم‌های غم‌زده، اعتراف کرد: -تا ابد هیشکی قدر من تو رو بلد نیست. بلند شد و پشت پنجره رفت. می‌توانستم به وضوح ببینم که بی‌قرار شده بود. -شرط دارم.
    1 امتیاز
  6. °•○● پارت شصت و نه از پشت میزش بلند شد و با دست، به صندلی خالی اشاره کرد. پیراهن آبی راه‌راه پوشیده بود و چهره‌اش با وجود آن عینک بامزه، جدی‌تر به نظر می‌رسید. -ممنون. روی صندلی جا گرفتم. -فقط چای دارم، متاسفانه. یادش بود که چای دوست ندارم، تعارفم نکرد. با خودکار توی دستش بازی می‌کرد. -یادم نمیاد آدرس دفتر رو بهت داده باشم. -منم می‌تونم درباره آدرس خونه‌م، همین رو بگم. خودم را برای این سوال آماده کرده بودم، درست وقتی داشتم پله‌های آخر را بالا می‌آمدم، به هزاران سؤالی که ممکن بود بپرسد فکر کرده بودم. -خب، من در خدمتم. به صندلی‌‌اش تکیه داد، حدس زدم چرم باشد. موهایش به هم ریخته بود و مشخص بود پرونده مقابلش، حسابی فکرش را درگیر کرده است. -به راهنماییت نیاز دارم. -در چه مورد خانم شریعت؟ از سرمای لحنش، لرزیدم. دست‌هایم را درهم گره زدم. -هنوزم می‌خوای وکیل من باشی؟ منتظر بودم از خوشحالی هوار بکشد یا بالا بپرد، اما چنین اتفاقی نیفتاد؛ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت: -من بهت وکالت نمیدم... این چیزی بود که دوماه قبل بهم گفتید. دست‌هایم را مشت کردم. -همه چیز طوری دیگه‌ای پیش رفت. من... من از شاکی تبدیل به متهم شدم! ممکنه گندم رو از دست بدم. من... من... با عصبانیت چشم‌هایش را بست و سرش را به سمت دیگری چرخاند. -گریه نکن!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...