رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. رز.

    رز.

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      57


  2. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      107


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      519


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      1,005

    • تعداد ارسال ها

      1,006


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/20/2025 در همه بخش ها

  1. نام داستان: پروژه آریا نويسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه خلاصه: در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس. این ملاقات، آغاز تحولی درونی و تزلزل مرز بین انسانیت و برنامه‌ریزی ماشینی اوست. مقدمه کوتاه: پروژه آریا درباره هویت، کنترل، و انسان‌بودن در دنیایی است که مرز میان ماشین و احساس، در حال فروپاشی است.
    1 امتیاز
  2. پارت ۱ باران با نظم خاص می‌بارید؛ آنقدر منظم که اگر کسی وسط خیابان ایستاده باشد، می‌تواند این قطره‌ها را با الگوریتمی دقیق طراحی کند. نیویورک سال ۲۱۷۹، خیس، شلوغ، و با آسمانی چرک و کمجان، بیش از همیشه مصنوعی به‌نظر می‌رسید. آریا ایستاده بود بیحرکت. سیلوئت بی‌نقصش در مه نئون و دودهای فشرده شده بود. کت بلند مشکی، خشک، و صورتی که حتی باران هم جرات نمی‌کرد لمسش کند. مثل یک یادآوری خاموش از چیزی که ممکن است انسان باشد. نگاهش ثابت بود. به چیزی خیره نبود، اما دور نمی‌شد. نگاهش خنثی بود، بیاحساس، بی‌عمق. نه زنده، نه مرده. فقط اجراگر. ساعتی که به مچش بسته بود—با طراحی قدیمی و عقربه‌هایی که نمی‌چرخیدند—مثل تکه‌ای از گذشته به ماشینی از آینده چسبیده بود. مردمان اطرافش با چترهای شفاف رد می‌شوند، اما او نمی‌جنبید. سیستمش هنوز فرمانی صادر نکرده بود. صدای قطرات روی آسفالت، منظم و یک‌نواخت بود. انگار همه‌چیز در اطراف او تابع کدی بود. نظم داشت، اما زندگی نه. دستی آرام به درون جیبش برد. صفحه شیشه‌ای گوشی کوچک‌اش روشن شد. تنها یک جمله در مرکز نمایشگر شناور بود: «در موقعیت بمان. هدف نزدیک است.» او حتی پلک نزدیک. فقط گوشی را خاموش کرد. هیچ تغییری در صورتش نبود. تنها در ذهنش چیزی جزئی جابه جا شد. مثل حرکت یک فایل مخفی. به شرق چرخید، جایی که‌ آسمان خراش شماره ۸۸ نقطه آسمان بود—مرکز فعالیت‌های اصلی گروهی که رسانه‌ها هنوز جرئت بردنش را نداشتند. ساختمان غرق در نورهای بنفش و آبی بود. در ورودی‌اش، دو نگهبان با اسکلت‌های تقویت‌شده سایبرنتیک ایستاده بودند. صورت‌هایشان ماسک داشت، اما نگاهشان با آن نورهای سرخ مصنوعی، سنگین بود. یکیشان سر تکان داد. آریا وارد شد. درون آسانسور، سکوت مطلق. تنها صدای سیستم تهویه شنیده می‌شد. آسانسور به طبقه‌ای چهلودوم رسید و در آن باز شد. بوی فلز سوخته و الکل صنعتی فضا را پر کرده بود. در اتاق کنترل، مردی با صدایی خشدار گفت: ـ آریا. دستور رسیده. یک مهره‌ای قدیمی فرار کرده. کسی که نباید زنده می‌موند. برش گردون. آریا ساکت بود. چیزی نگفت. حتی پلک هم نزدیک. اما همان لحظه، دقیقاً همان لحظه، چیزی درونش متمرکز شد. دلیلش را نمی‌دانست. شاید یک باگ در برنامه ریزی. شاید هم چیزی که نامش را هنوز نمی‌شناخت. او چرخید، بدون خداحافظی. ماموریت شروع شده بود. اما نه فقط ماموریت. یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل پرسش. و برای سیستمی مثل او، نپرسیدن… شروع فروپاشی بود.
    1 امتیاز
  3. سلام درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
    1 امتیاز
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهارم بعد از آن، او دختری نبود که خیر خواه خانواده‌اش باشد بلکه برعکس، او دختری بود خیره سر که فقط به خودش توجه می‌کرد و موقعیت خانواده‌اش را نمی‌دید. آنها می‌گفتند در طول عمرشان او اولین دختری است که می‌خواهد درس بخواند، آن هم کجا؟ در مکتب‌خانه! آنها می‌گفتند که مطمئن بودند او بعد از پایان دوران دبستانش در کنار مادرش می‌ایستد تا آداب خانه‌داری را یاد بگیرد، اما اکنون تصوراتشان به هم خورده بود! در آن دهکده تا کنون دختری را ندیده بود که بیش از دبستان درس خوانده باشد. همه بعد از دوره‌ی دبستان در کنار مادرشان مشغول یادگیری خانه‌داری و آداب معاشرت و شوهر داری می‌شدند. البته تا کنون دختری را نیز ندیده بود که بخواهد درس بخواند. اما او فرق می‌کرد. بعد از پایان یافتن دوره‌ی دبستانش آنقدر به خانواده‌اش اصرار کرد تا توانست اجازه‌ی آنان را برای ادامه دادن درسش در مکتب را بگیرد. البته که به همین سادگی نبود. روزها پشت سر هم خودش را در اتاق حبس کرده بود و بدون اینکه لب به حتی تکه نان خشکی بزند یک بند گریه کرده بود. آنقدر گریه کرده بود که بعد از چند روز نمی‌توانست درست جایی را ببیند. حتی بعد از همه‌ی اینها باز هم پدرش به او این اجازه را نداده بود. وقتی پدرش، او را دید که چشمانش از گریه باز نمی‌شدند با صدای بلند سرش داد زده بود و گفته بود: - هر چقدر هم ضجه بزنی نمی‌گذارم آبروی خانواده‌ام را ببری، دختر هم انقدر خیره سر؟! و بعد بدون توجه به او که دوباره اشک در چشمانش جمع می‌شد، او را رها کرده بود و رفته بود. اما باز هم کوتاه نیامد. آنقدر غذا نخورد، از اتاقش خارج نشد که بالاخره پدرش به او اجازه داده بود دوباره به مکتب برود، آن هم با هزار شرط و شروط! از آن روز به بعد تا کنون وظیفه‌ی بردن گوسفندان به دشت برای تغذیه، هفته‌ای یک بار به عهده‌ی او بود. بعد از آن هم روزهای تعطیل باید برای جمع کردن علوفه به روستای کناری می‌رفت. البته که با شنیدن شروط پدرش بدون درنگ آنها را پذیرفته بود. این شروط در برابر ادامه‌ی درسش هیچ بودند. بدبختی اصلی تازه در مکتب برایش شروع شد. هنگامی که وارد کلاس شد، تنها دختری که در کلاس حاظر شده بود، او بود. به غیر از او بقیه همه پسر بودند. هیچوقت اولین ورودش به کلاس را از یاد نمی‌برد. هنگام باز کردن در کلاس همه به سویش برگشتند، اول با تعجب به او خیره شده بودند اما بعد از چند دقیقه، با صدای بلند شروع به مسخره کردن او کردند. اما برایش اهمیتی نداشت. بدون توجه به آنها بر سر جایش نشسته و نگاهش را از آنها گرفته بود. اما چیزی که نمی‌توانست از خاطرش پاک کند، حرف معلمش بود. در حالی که از جایش بلند می‌شد، زیر لب گفت: - این هم از آخر و عاقبت ما، همین‌مان کم بود که یک دخترک در کلاس بنشیند! شاید این را زیر لب گفته بود. اما مشخص بود که از قصد آنقدر بلند گفته بود که او، این را بشنود. با هر بدختی‌ای که شده، درسش را کامل به پایان رسانده بود اما بعد از آن دیگر نتوانسته بود درسش را ادامه بدهد. زیرا بعد از اینکه سال قبل درسش تمام شده بود باید به دانشگاه می‌رفت و از آنجایی که در این دهکده دانشگایی وجود نداشت تنها راهی که داشت باید برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل به پاریس می‌رفت. اکنون در تعطیلات به سر می‌بردند و بعد از تمام شدن تعطیلات، سال جدید تحصیلی نیز شروع می‌شد اما او هنوز جرئت گفتن اینکه می‌خواهد به دانشگاه برود را پیدا نکرده بود. هنوز به دنبال فرصت مناسبی بود، که تا کنون نتوانسته بود به دست بیاورد، زیرا پدر و برادرش هر دو برای کار مهمی به دهکده‌ی دوری رفته بودند و هنوز برنگشته بودند. آنقدر در افکارش قوطه‌ور شده بود که با صدای بلند مادرش که بیشتر شبیه به جیغ بود، از جایش جست. - دختر مگر با تو نیستم؟ چرا هنوز اینجا نشسته‌ای؟ آن زبان بسته‌ها از گرسنگی هلاک شدند! به سرعت از جایش بلند شد و به سوی خانه دوید. پله‌ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد. به سوی آیینه رفت و موهایش را بالای سرش جمع کرد. بعد از آنکه مطمئن شد همه چیز امن و امان است، به سوی تخت رفت. تشک تختش را بلند کرد و با عجله کتابی که زیر آن پنهان کرده بود را درون جیب بزرگ پیراهنش جا داد. اول از اتاق و سپس از ساختمان خارج شد و به سوی طویله دوید. واقعا دیر شده بود. خورشید کم‌کم به وسط آسمان می‌رسید. درب آن را گشود و با برداشتن چوب کنار آن گوسفندان را یکی پس از دیگری از آن بیرون راند و سپس از درب حیاط نیز خارج شدند. دشتی که همیشه آنها را به آنجا می‌برد زیاد دور نبود‌؛ بعد از پنج دقیقه پیاده روی به همراه گوسفندان به دشت رسید. خودش زیر سایه‌ی درختی نشست و گوسفندان نیز در کنار هم جمع شده و مشغول خوردن علف‌های سرسبز شدند. بعد از آنکه همه چیز را آرام دید دست در جیبش برد و کتاب را در آورد. این کتاب را از یک دوره‌گرد خریده بود که اتفاقی از دهکده‌یشان می‌گذشت. مادرش به او اجازه نمی‌داد که کتاب بخواند زیرا می‌گفت: - این کتاب‌ها ذهن تو را مغشوش می‌کنند و تو را گمراه می‌سازند. البته که مشخص بود که کاملا جفنگ می‌گوید. مگر می‌شد کتاب‌ها، ذهن او را مغشوش کنند؟ تا کنون حتی در احمقانه‌ترین کتاب‌ها نیز چیزی برای یاد گرفتن پیدا کرده بود و درسی از آنها گرفته بود. مطمئن بود که اگر مادرش او را در حال کتاب خواندن می‌دید تا چندین روز در خانه‌شان جنگ به پا بود، اما تا کنون که نتوانسته بود جاسازهای کتابش را پیدا کند که یکی پس از دیگری آنها را از دوره‌گردها و دست‌فروشان خریده بود. لای کتاب را باز کرد و مشغول به خاندنش شد. آنقدر غرق کتاب شده بود که متوجه نشده بود چه زمانی آسمان رو به تاریکی رفته و کم‌کم ستارگان در آن مشخص شده بودند. زمانی به خودش آمد که کاملا هوا تاریک شده بود. اگر با تاریکی هوا دیگر صفحه‌های کتاب را نمی‌توانست ببیند، هنوز هم متوجه نمی‌شد. با دیدن اطرافش که در سیاهی غرق شده بود با ترس از جا برخواست. خیلی دیر شده بود، خیلی! سریع و به سرعت چوبش را بلند کرد و با جمع کردن گوسفندان به سوی خانه دوید. آنقدر دیر شده بود که مطمئن بود مادرش او را می‌کشت. همیشه می‌گفت: - دختر نباید تا دیر وقت بیرون بماند! و اکنون او آنقدر دیر رسیده بود که کم‌کم داشت با زندگی‌اش خداحافظی می‌کرد.
    1 امتیاز
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت سوم با صدای بلندی که از بیرون به گوش می‌رسید از روی تخت بلند شد. شب قبل تا به خانه رسیده بود، به اتاقش پناه آورده و سریع به خواب رفته بود. اکنون با شنیدن صدای مادرش می‌توانست متوجه بشود که صبح شده است، یک صبح دیگر همراه با مادرش و افراد این خانه! از روی تخت بلند شد و به سوی کشوی اتاقش که لباس‌ها از آن به بیرون آویزان شده بودند، رفت و لباس سفید رنگی که دامنش پر از چین‌های بلند بود را به تن کرد و بلافاصله از اتاق خارج شد. مادرش با دیدن او که هنوز آماده نیست، فریادی از حرص سر داد‌. - هنوز آماده نشده‌ای؟ خداوندا، مرا بکش راحتم کن! صدای خواهرش را می‌توانست بشنود که با حرص و جوش به پسرش می‌گفت که چگونه غذا بخورد که آشپزخانه را به هم نریزد‌. طبق معمول و مانند هر روز آن دوباره به خانه‌یشان آمده بود. با حرص از خانه خارج شد و به سوی چاه آب درون حیاط رفت. همان‌گونه که زیر لب با خود می‌گفت " آخر نمی‌دانم، مگر او ازدواج نکرده است؟ چرا من باید هر روز او را تحمل کنم؟ " تلاش می‌کرد از چاه آب بیرون بیاورد. پس از مدت کوتاهی آب قطره-قطره و سپس به سرعت در سطل سرازیر شد. پوف کلافه‌ای کشید و سطل را برداشت. کمی از آب آن را که به سردی قالبی یخ که تازه از آسمان اوفتاده باشد، سرد بود را با دستش برداشت و روی صورتش ریخت، بعد از آن که کاملا مطمئن شد خواب از سرش پریده، سطل را به گوشه‌ای پرتاب کرد و از جایش بلند شد. دستی روی لباسش کشید و آن را صاف کرد. می‌خواست وارد خانه شود تا صبحانه بخورد اما با دیدن آسمان زیبای بالای سرش پشیمان شد. آسمان امروز از هر روز دیگر زیباتر بود. شاید هم او چنین فکر می‌کرد. ابرهای سفید چنان با زیبایی در هم تنیده بودند و شکل‌های گوناگون به خود گرفته بودند که هر کسی را مجذوب خود می‌کردند. همیشه دلش می‌خواست نقاشی کشیدن را یاد بگیرد تا بتواند صحنه‌های مورد علاقه‌اش و مخصوصا این آسمان زیبای هر روزه‌ی روستا را به تصویر بکشد، اما هیچوقت توفیق یادگیری آن را نیافته بود. البته که از طرفی هم برای یادگیری آن باید به شهر می‌رفت و پول و زمان و مهم‌تر از همه اجازه‌اش را نداشت! از کنار چاه آب فاصله گرفت و به جلو قدم برداشت و روی چمن‌های نم زده‌ی حیاط نشست. خانه‌یشان همیشه حس و حالی خوبی را به او منتقل می‌کرد. خانه‌ی زیبایی بود در بالاترین نقطه‌ی دهکده. دور تا دور آن با نرده‌های بلند پوشیده شده بود. درون حیاط پر بود از گل‌ها و درختان سرسبز که به هنگام پاییز رنگ سبزشان رفته-رفته نابود می‌شد و با رنگ‌های زرد و نارنجی روی زمین می‌ریختند. خانه حیاط بزرگی داشت. قسمتی از آن را به یک انبار برای آذوغه‌هایشان اختصاص داده بودند. در کنار آن یک طویله داشتند که گوسفندهایشان را در آنجا نگه‌داری می‌کردند و این باعث می‌شد بعضی وقت‌ها نان‌هایی که در آنجا انبار می‌کردند بوی گوسفند بگیرد. ساختمان خانه‌یشان درست وسط حیاط قرار داشت. خانه‌ی چندان بزرگی نبود اما بعد از ازدواج خواهر و برادرش جای بیشتری برایش باقی مانده بود که بتواند در آن نفس راحت بکشد. خانه، دو طبقه بود. سالن پذیرایی در طبقه‌ی اول قرار داشت که با باز شدن در مستقیم به آن وارد می‌شدند. در کنار آن آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌یشان قرار داشت و در کنار آشپرخانه، پله‌ها قرار داشتند که با استفاده از آنها به طبقه‌ی دوم می‌رفتند که اتاق‌ها در آنجا قرار داشتند. از همان اول دلش نمی‌خواست که در این دهکده باشد. البته که در زمان کودکی‌اش تا زمانی که دوره‌ی دبستانش تمام بشود خیلی هم از این دهکده خوشش می‌آمد، زیرا تمامی مردم آنجا با او مهربان بودند. می‌گفتند که او دختر حرف گوش کنی است و میتوان روی آن حساب باز کرد. البته این تعریف و تمجیدها فقط تا زمانی به طول انجامید که او نگفته بود می‌خواهد بعد از دوره‌ی دبستان، وارد مقطع‌هاس بالاتر بشود و درسش را ادامه بدهد. بعد از آن بود که آنها به یک‌باره صد و هشتاد درجه متفاوت شده بودند.
    1 امتیاز
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت دوم از جا برخواست و از آنها دور شد اما هنوز صدای مادام سوفی را می‌شنید که با صدای بلند پشت سرش داد و هوار می‌کرد. - دختره‌ی خیره سر، دخترت از همان بچگی همین‌گونه بی‌ادب بود، باید کمی او را ادب می‌کردی که اکنون با بزرگترش این‌گونه رفتار نکند. من از همان اول به دخترم آموختم که چگونه به بزرگترش احترام بگذ... او این حرف‌ها را خطاب به مادرش می‌زد، این کاملا مشخص بود. البته که مثل همیشه هیچ گونه صدایی از طرف مادرش بلند نشد. در این هجده سال زندگی‌اش تا جایی که به یاد دارد مادرش یک‌بار هم از او در برابر سایر افراد طرفداری نکرده بود و همیشه بر خلاف او بود. بالاخره توانست جایی برای خودش پیدا کند و آرام در آنجا نشست و به روبه‌رویش خیره شد. امروز روز آخر سال بود و تمام مردم دهکده برای جشن گرفتن سال جدید به خانه‌ی آقای بِنِت آمده بودند‌. هر چند که او اصلا دلش نمی‌خواست اکنون اینجا باشد، اما به اجبار مادرش به آنجا آمده بود. در مقابلش مردان و زنانی را می‌دید که دایره‌ی بزرگی تشکیل داده بودند و با گرفتن دستان یکدیگر دایره را قفل کرده بودند، همان‌گونه که به دور حیاط بزرگ خانه‌ی آقای بِنِت تاب می‌خوردند، به نوبت پای راست و بعد از آن پای چپشان را بالا می‌آوردند و می‌رقصیدند. حواسش کاملا به رقص بود اما گوش‌هایش ناخود‌آگاه مشغول شنیدن صحبت‌های دو زن که در کنارش نشسته بودند، شده بودند. - امروز بالاخره سال جدید شروع می‌شود و وارد سال هزار و هشت و بیست می‌شویم، امیدوارم که سال خوبی باشد. زن کناری‌اش با هیجانی که کاملا در صدایش مشخص بود، گفت: - امیدوارم! عیسئ مسیح کمک کند که همسری نیز برای دخترم پیدا شود، آن وقت امسال بهترین سال می‌شود. زن کناری خنده‌ای کرد. - مطمئن باش که این چنین می‌شود. دخترت، دختر زیبایی است و در کارهای خانه هم بسیار عالی عمل می‌کند، حتما یک مرد عالی برایش پیدا می‌شود. آنقدر در افکار خودش قوطه‌ور شده بود که دیگر صدای زن‌ها به گوشش نمی‌رسید. هیچوقت در زندگی‌اش متوجه نشده و مطمئن بود که نخواهد شد که چرا آنقدر موضوع شوهر دادن دخترها در این دهکده مهم است؟ آنقدر مهم بود که بخواهند عزت نفس دخترانشان را این‌گونه خورد کنند و عین خیالشان هم نباشد؟ با یادآوری این موضوع دوباره افکارش مغشوش شده و تفکراتش به سراغش آمده بودند. نگاهش هنوز به روبه‌رو خیره مامده بود اما هیچ چیز از آن رقص را که اکنون خیلی پر جنب و جوش‌تر شده بود، نمی‌دید. در افکارش غرق شده بود که با خوردن دستی محکم روی شانه‌اش به یکباره از آن‌ها بیرون کشیده شد. دستش را روی شانه‌اش که به زق‌زق افتاده بود گذاشت و با عصبانیت سرش را بلند کرد تا ببنید چه کسی این‌گونه بر سر شانه‌اش کوبیده است که با دیدن مادرش و چهره‌ی حق به جانب و عصبی‌ای که داشت، پوف کلافه‌ای کشید. می‌دانست که دوباره قرار است چه چیزهایی را بشنود. - دختره‌ی خیره‌سر، چرا این‌گونه با هِلِن صحبت کردی؟ بعد از آن که تو رفتی همه به اینکه دختری به بی‌ادبی تو ندیده‌اند اعتراف کردند! نگاهش را از او گرفت و به سوی مخالفش دوخت. نمیخواست با او چشم در چشم شود. - برایم اهمیتی ندارد که آنها چه در موردم فکر می‌کنند. مادرش روی صندلی خالی‌ای که در کنارش قرار داشت، نشست. - برایت اهمیتی ندارد که درموردت چه فکری می‌کنند؟ آبروی پدرت چه؟ آن هم برایت اهمیتی ندارد؟ با عصبانیت به سویش برگشت. - آبروی پدرم؟ این دو چه ربطی به یکدیگر دارند؟ آن دختر هر چه از دهانش در آمده بود به من گفته بود و من حق دفاع از خود را نداشتم؟ - آن دختر چندین سال از تو بزرگ‌تر است و شوهر کرده است، چندین بچه دارد، چگونه می‌توانی این‌گونه سخن بگویی؟ چشمانش را در حدقه گرداند. حتی لحظه‌ای هم نمی‌توانست این زن را تحمل کند. - مادر! محض رضای خدا، رهایم کن! مادرش با شنیدن صدای بلند او به سرعت از جایش برخواست. - جیزل! با شنیدن نامش از زبان مادرش آن هم با این صدای بلند که باعث شده بود چندین نفر به سویشان برگردند، از جایش بلند شد. - مادر، به خانه‌ی خودمان می‌روم، این‌گونه هر دو راحت‌تر هستیم. دیگر تاب آنجا ماندن را نداشت. به سرعت از او فاصله گرفت و به سوی درب ورودی حیاط رفت که کاملا باز مانده بود تا کسانی که می‌خواهند به جشن بیایند بتوانند به راحتی وارد شوند. با دستش دامن سبز رنگش را به دست گرفت تا جلوی دست و پایش را نگیرد و بدون توجه به چیزی از درب خانه خارج شد. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. امروز برعکس تمامی روز‌های دیگر که تمامی مردم دهکده در این ساعت از روز چراغ‌های نفتی کوچک درب خانه‌هایشان را روشن می‌کردند، تمامی آنها خاموش بودند، چون هیچکس در دهکده باقی نمانده بود کا بخواهد چراغ خانه‌اش را روشن کند، اکنون همه در خانه‌ی بِنِت‌ها مشغول پای‌کوبی و رقص بودند. با گذاشتن اولین قدم بر بر روی زمین گلی خارج از خانه و مطمئن شدن از اینکه دیگر کسی در اطرافش نیست که بخواهد با پایش لباسش را لگد کند، آن را رها کرد و به راهش ادامه داد. نگاهش را به آسمان بالای سرش دوخته بود و به ستاره‌هایی نگاه می‌کرد که کم‌کم یکی پس از دیگری در آسمان نمایان می‌شدند. چیزی که همیشه بیشتر از همه در دهکده دوست داشت، همین آسمان پر ستاره‌ی شب‌هایش بود. آسمان آنقدر در این دهکده زیبا بود که به هیچ عنوان نمی‌توانست دست از نگاه کردن آن بکشد و هر روز باید به تماشای آن می‌نشست که همیشه هم بخاطر این کار ازطرف مادرش سرزنش می‌شد. او همیشه می‌گفت: - دختر نباید اینقدر سر به هوا باشد، لااقل کمی هم که شده کاری بکن که باعث سر بلندی‌ام شوی. البته که او زیاد به مادرش گوش نمی‌داد. چون اگر می‌خواست به او گوش بدهد و هر روز با او جر و بحث داشته باشد تا کنون دیوانه می‌شد.
    1 امتیاز
  7. بچه‌ها کسی لپتاپ/کامپیوتر داره
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...