تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/16/2025 در همه بخش ها
-
عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان میرسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه میشود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکیهای درون خودمان برود؟ آیا میتوانیم از سایههای خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
پارت ۵ آن شب را با ناصر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. میگفت وقتی چشمهام بسته میشن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم: -تو برگشتی، این یعنی قوی بودی. ـ ناصر: -نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته. نور صبح آرام از پنجره گذشت. ناصر بلند شد. گفت: -بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی. راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچهای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانهای چوبی را زد. پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشمهایش بیدار. ـ ناصر: -خاله... منم. نادر. رفیق حمید. زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت: -تو برگشتی... اما پسر من نه. ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکسهای حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قابها نوشتههای با دست کودکان بود: «بابا، کی میای؟» نشست ناصر. نفسش سنگین شده بود. ـ ناصر: -خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه. من چیزی نگفتم. حس میکردم فقط بشنوم. ناصر گفت: -اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر میکردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حملهمون. زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد. ـ زن: -یعنی خیانت؟ ـ ناصر: -نمیدونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم». لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود. زن فقط گفت: هر چی بود... بچهم با لبخند رفت. نذارید خاطرهش آلوده اشک شه. آن شب، من و ناصر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛ در «یقین ما» به عدالت.1 امتیاز
-
پارت ۴ باران نیامده بود، اما هوا بوی خیس میداد. شاید از خاک بود، یا شاید از دل خودم. چند شب گذشته بود و من هنوز ننوشته بودم که مهدی چطور نفس میکشید. فقط نوشته بودم که مرد. گویی مرگش را راحتتر از زندگیاش میشد نوشت. آنها صدایم میزدند. خاطرات. هر شب، از پنجره، از گوشههای دیوار، از لای پردهای که باد تکانش میداد. اسمها میآمدند و نمیرفتند. محمود، ناصر، حمید یکییکی مینشستند روی میز، کنار کاغذها، و نگاه میکردند که چرا هنوز چیزی ننوشتهام. آن شب که شروع کردم، دستهایم بیاجازه مینوشتند. بدنم سرد بود، ولی کلمات میسوختند. نوشتم از محمود، از آخرین صبح، وقتی گفت: -دیشب خواب دیدم برمیگردیم، اما کسی منتظرم نیست. و بعد خندید. من خندیدم. و صبح شد. هیچکس نگفت قرار است همان روز برنگردد. بعد، ناصر آمد. نه در خواب، نه در خاطره. واقعی زنده. پشت در خانه ام. آنها باهم ساکن بودند. من و او. هر دو مثل کسانی که یادشان رفته چطور باید بغل کنند. ـ نادر: -من برگشتم... نمیدونم چرا، نمیدونم چطوری... فقط زندهام. چشمهایش رنگ نداشت. صدایش توی سینهاش مانده بود. نشستم روبهرویش. حرفی نمیآمد. فقط سکوت، و صدای چای که در استکان میریخت. ـ ناصر: -تو نوشتی؟ از اون شب؟ از حمید؟ از ما؟. سری تکان دادم. ـ من: -نوشتم... ولی انگار چیزی کم بود. شاید تو. ساکت شد. فنجان را نگرفت. گفت: -من وقتی برگشتم، دنبال مادرم گشتم. قبرستان، ردیف ۲۷، تنها خوابیده. حتی نفهمیده برگشتم. چیزی ته گلویم ماند. ناصر فقط خیره شد. گفت: -حمید رفت، چون من پوشش دادم. هنوز فکر میکنم تقصیر من بود. و بغض کرد، بیاشک. اینجوری مردها گریه میکنند.1 امتیاز
-
پارت ۳ آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بیصدا نگاه میکرد. دستهایش آرام میلرزید، ولی لبهایش محکم بسته بودند. باد لابهلای انارها میپیچید. بوی خاک نمخورده بالا میآمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود. آنها داخل حیاط نشستند. او گفت: -مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش. هیچچیز نمیگفتم. فقط سر تکان میدادم. گلویم میسوخت. زن گفت: -ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟ جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمیشود از دست داد. صدایش آهسته شد: «آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خندهش هنوز توی حیاط میپیچه.» دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمیخورد. آن شب، آنها بیکلمه تا دم در رفتند. «ممنون که آوردیش.» گفت و در را بست. کوچه تاریک بود. از همان تاریکیها که درشان صداها گم میشوند. کولهپشتم سبکتر شده بود، ولی نفسم سنگینتر بود. خیابانها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم. خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجرهها. نشستم پشت میز. دفترچهی خالیهای برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه میکردم. انگار میترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود. آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود. «تو باید بنویسی، محمد. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش میشیم.» چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژهها لابهلای گلولهها جا مانده بودند. با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم: «ما که ماندیم، فقط باید بگویم.» و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جملهها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظهها، نفسها. صدای خندهٔ مهدی، نفسنفسزدنهای محمود، سکوتهای ناصر. همه شان برگشتند. سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس میکردم تازه دارم شروع میکنم... به نوشتن، به ماندن، به زندهماندنشان.1 امتیاز
-
پارت ۲ از خاکریز که گذشتیم، آنها دیگر حرف نمیزدند. سکوت مانند پردهای سنگین بینمان افتاده بود. صدای گلولهها مثل قبل نبود. دیگر صدای تق تق نمیآمد، فقط طبل میکوبید. در سینهمان. در سرمان. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. دستم هنوز دفترچه را محکم گرفته بود. مهدی جلوتر از من میرفت. همیشه همین بود. انگار مرگ را صدا میکرد، نه اینکه ازش بترسد. صدای وحشتناکی پیچید. زمین لرزید. من روی خاک افتادم. چشم که باز کردم، فقط دود بود و سکوت. صدا زدم: -مهدی؟ اما پاسخی نیامد. آنها جسد تکهتکهاش را صبح آوردند. هنوز صورتش را نبسته بودند. لبخند زده بود. همان لبخند همیشگیاش، که مثل خودش ساکت بود. آن شب، تا صبح نشستم. نَخوابیدم. فقط دفترچه را ورق زدم. صدایش را میان خطها میشنیدم. نوشته بود: -اگر من مردم، بقیه زنده بمانند. اگر برنگشتم، این نخلها را مثل ما میسوزانند، اما ریشهشان هنوز هست. و اگر دفترچهام به دست مادرم رسید، پسرش ترسو نبود؛ زودتر رفت. در خط آخر با دستخطی لرزان نوشته شده بود: -محمد، تو باید برگردی. دو سال گذشت تا جنگ تمام شد. یا شاید، ما تمام شدیم و جنگ ادامه پیدا کرد. در ذهنهایمان. در خواب ها. در شبهایی که صدای تیر نبود، اما گوشمان میشنید. وقتی برگشتم، کسی منتظرم نبود. نه مادرم، نه پدرم. فقط آن دفترچه، که توی کولهام مانده بود و سنگینتر از یک جنازه بود. دو هفته بعد، آدرس خانه ای که مهدی در دفترچه اش نوشته بود را پیدا کردم خانهای ساده، دیواری گلی، حیاطی با درخت انار.در زدم، زنی لاغر در را باز کرد. نگاهش پر از انتظار بود، اما حرفی نزد. فقط آهسته گفت: -تو دوستِ مهدیای؟ و من فقط سرم را پایین انداختم. دفترچه را با دو دست به او دادم. او نشست روی پله. دفترچه را بغل گرفت. آرام بوسید. اشکش نریخت. گفت: -من هر شب خوابش رو میدیدم. میگفت یکی دفترچهشو میاره. و بعد سرش را بالا آورد. با صدایی که نرمتر از بغض بود گفت: -تو محمدی؟ گیج شدم. پرسیدم: -از کجا...؟ لبخند زد. -مهدی همهش از تو مینوشت. میگفت یه دوستی داره که مثل برادره. گفت اگر خودش نتونه، تو باید کتابو تموم کنی.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پوزخندی زدم. تصور میکرد اگر اراده کنم، میتوانند از دستم جان سالم به در ببرند؟ خیره در چشمانش با خشم غریدم: - اون شکار منه الهاندرو! و چشمم را از او گرفتم و به شکارم چشم دوختم. اینبار که چشمم به شکارم افتاد، تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم! مردمکهای سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج میزد، به نوعی انگار میخواستند مرا درون خودشان بکشند! در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بیشمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید. بی آنکه بدانم چه شده است لبخندی روی لبم جا خوش کرد. اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را میخواستم اما مرگش را نه! چشمانش آنچنان مرا درون خود میکشاند که نمیتوانستم به جذابیتِ پوست سفید، بینی قلمی و تهریشش اعتنایی کنم. اما موهایش چشمنواز بودند. موهای کوتاه؛ اما وحشیاش، رنگی بینهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگموهای او گرفتهاند! با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم میسوخت. ثانیهبهثانیه این سوزش بیشتر میشد. گویا از خود عصبی بودم. نمیدانستم چرا و چهطور و اصلاً برای چه؟ درحالیکه کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقهبهیقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد. - اون یه انسانه اِل آندریا! به طرفش برگشتم و با نیشخندی که دندانهای نیش خونآشامیام به وضوح مشخص بودند، گفتم: - منم نگفتم که اون یه خرگوشه! به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمیشنید و گفت: - اون مال ماست! ابروهایم بالا پریدند و صدای خندهام به هوا رفت. درست است که هیچوقت انسان ندیده بود؛ اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم! با حفظِ پوزخندم، غریدم: - اون آدمیزاد، شکار منه! تیموتی درحالیکه دندهی شکستهاشبه دلیل آنکه نمیتوانست تبدیل شود، هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت: - من از صبح تاحالا دنبالشم. ابرهای نیلیفام اجازهی دیدن خورشید را نمیدادند؛ اما خوب میدانستم اکنون نزدیک غروب است. پوزخندی زدم و گفتم: - تصور کن! این خبر به گوش قبیلهات برسه، بتای لایکنتروپها از صبح تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش! خندیدم، دیوانهوار و از ته دل و همزمان ادامه دادم: - تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمیزاد معمولیه، بیهیچ قدرتی! حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی لبم خشکید. گفته بودم بیهیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتیام قدرتی ندارد پس چهطور چشمان یشمیفامش مرا به درون خودشان میکشند؟ - اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چیکار میکنین؟ صدای فالین، پیرترین عضو قبیلهی لایکنتروپها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.1 امتیاز
-
تازه توانستم ببینم که او تیموتی، بتای لایکنتروپها هست. از اینکه جرأت کرده بود به دنبال شکار من راه بیفتد و بهانه جالبی دستم بدهد برای در آوردن قلبش از قفسهی سینهاش، کجخندی روی لبهایم نقش بست؛ اما قبل اینکه افکارِ در سرم را روی دایره بریزم، صدایی باعث میشود برای لحظهای دست نگهدارم. - اینجا چهخبره؟ بی آنکه به طرفش برگردم هم میدانستم صدا متعلق به آلفای لایکنتروپها هست. الهاندرو! بوی گرگ درونش را میشناختم. گرگی که سیصد سال از اینکه درونش به اسارت نفرین در آمده بود، گذشته است. گرگی که آخرین باری که سعی در قدرتنمایی داشت، در مقابل من بود! با آرامش برگشتم سمتش و خیره در چشمان کهربایی و گرگیاش، غریدم: - خبرهای خوب الهاندرو! روی چمن سیاهِ جنگل شوم چند قدم به سمت او برداشتم و گفتم: - جالبترین خبر اینکه من همین الآن بتای تو رو میکشم و تو هیچ حرکتی نمیتونی برای نجاتش انجام بدی! حرفم که تمام میشود، اخمهایش درهم رفت. طوری که حس میکردم اگه توانش را میداشت که به گرگ درونش شیفت دهد، صد درصد برای تکهتکه کردن من لحظهای تردید نمیکرد و مرا میدرید. یک قدم جلوتر میآید و با لحنی پر غرور میگوید: - فکر نمیکنم تو همچین حقی داشته باشی! بعد شنیدن این حرف از زبانش، سرم را کمی به چپ کج کردم، طوری که موهای بافته شدهی شلاقوارم وقتی به طرفش قدم برمیداشتم روی زمین کشیده میشدند. کاملاً رو به رویش و در فاصلهی کوتاهی متوقف شدم. - الهاندرو! چرا تصور میکنی من به افکار تو اهمیت میدم؟ و پشت بند این حرفم خندهای بلند سر دادم که باعث بیشتر خشمگین شدنش شد. لحظهای در سکوت به او خیره شدم و برای بیشمارمین بار نفرتم از او فوران کرد و دلم خواست همینجا، همین لحظه کار خودش و بتای احمقش را تمام کنم. با این فکر، پوزخندی روی لبهایم نقش بست. کشتن گرگها برای من مثل آب خوردن بود؛ اما برای آرامش قبیلهام اینکار را نمیکردم. گرچه منتظر روزش بودم تا انتقام مرگ پدرم را بگیرم. تمامِ سیصد سالِ گذشته را بر این باور بودهام که الهاندرو با جادوگرها همدست بوده است. درست است که قبیلهی او هم دچار طلسم و نفرین شدند و سه قرن است که درد، غم و حسرت شدیدی را در شبهای ماه کامل، چون نمیتوانند تبدیل شوند تحمل میکنند؛ اما پس چرا آن شب فقط پدر من و عدهای از مردم من از بین رفتند؟ چرا هیچ آسیبی به اعضای قبیلهی الهاندرو نرسید و حتی خونی از دماغ هیچیک نیامد؟ اگر آسیبی هم دیدند، برایم اهمیتی ندارد! با این فکر دندانهای نیشِ خونآشامیام به صورت اتوماتیک بیرون زدند و رگههای تیرهی دور چشمانم ظاهر شدند. الهاندرو با دیدنم خطرِ نهفته در درونم را باری دیگر احساس کرد و فریاد زد: - نـه آندریا... لطفاً... . با همان حالت قدمی به جلو برداشتم و آن فاصله کوتاه را پر کردم که دوباره ولی اینبار به نوعی با لحنی مسالمتآمیزتر تقاضا کرد: - لطفاً باعث خونوخونریزی نشو.1 امتیاز
-
با لبخندی پیروزمندانه جهت پروازم را به طرف پایین و درون جنگل، عوض کردم. بالهای بزرگ و تنومندم با برخورد باد، صدای رعد مانندی ایجاد میکردند و درحالیکه از صدای رعد مانندشان غرق لذت بودم، این را هم میدانستم که صدایشان کارم را سختتر میکند. ممکن است شکار با شنیدن صدای بالهایم فرار کند؛ اما کجا؟ فرانروای این جنگل من بودم. من! اِل آندریا تایلر! از که میخواست فرار کند؟ کجا و چهطور میخواست پنهان شود؟ از منی که چشمانم قابلیت دیدن از لابهلای انبوه درختان درهم تنیده، موجودات زیرزمینی، پشت دیوارهای سنگی و اعماق دریا را داشت؟ نهایت میتوانست چند قدمی فرار کند و وقتم را تلف کند. کجخندی گوشهی لبهایم نقش بست. مثل صاعقهای رعدآسا، روی سرش فرود آمدم. شکار نقش زمین شده بود و من به بالهایم تکانی دادم و از روی قفسهی سینهاش به سرعت بلند شدم تا مبادا قبل از مکیدنِ خونش، بمیرد و خون کثیفش، فاسد شود. راست ایستادم و بالهایم همچون دو برگِ غولپیکر دو طرفم آرام گرفتند. چشمم که به آن موجودِ زنده افتاد عجیب نبودن ظاهرش متعجبم کرد! قدمی به جلو برداشتم. او روی زمین مقابلم ترسان و لرزان افتاده بود. مردمکهای چشمانش از شدت وحشت دُرشت شده بودند و رنگش پریده بود. دستش زخمی بود و بوی خونِ تازهاش عطشم را بیدار میکرد. ترسش را به طرز شدیدی احساس میکردم و به آن موجود فانی حق میدادم با دیدنم بترسد. من عجیبالخلقهترین مخلوقِ جهان بودم و او یک آدمیزاد معمولی! بله یک آدمیزاد! اما اینکه چطور پایش به جهانِ ما که دور از چشمِ مخلوقاتِ طبیعی است رسیده بود اصلیترین سؤالم بود! با مردمکهای چشمهای شعلهور در آتشم به انسان خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که پا به فرار گذاشت. موجود ترسوی احمق! اصلاً از درکم خارج بود که با چه استدلالی فرار کرد، آن هم از دست من! خندهای بلند سر دادم، طوری که برگهای درختان کهنسالِ اطرافم بلافاصله فرو ریختند. به هرحال او که مرا نمیشناخت، اصلاً از کجا میخواست بشناسد؟ او فقط یک آدمیزاد بود، فقط و فقط یک آدمیزاد! پوزخندی زدم و بالهایم را باز کردم. ذرهای اوج گرفتم تا با چنگالهایم اسیرش کنم؛ اما چشمم افتاد به شخص دیگری که همزمان با من، او هم به دنبال شکارم بود! درست است که آن آدمیزاد مرا نمیشناخت؛ اما آن شخصی که در تعقیبش بود، هرکسی هم که باشد، میداند من کی هستم و در تعقیب شکارِ من بودن، حکم مرگش را امضا زدن با دستهای خودش است! به جای آنکه انسان را بگیرم، روی سرِ موجود مزاحم فرود آمدم و با بال سمت راستم، ضربهای به او زدم و به طرفی پرتش کردم که به شدت با درختی کهن و شوم برخورد کرد، طوری که صدای شکستنِ یکی از دندههای چپش را به وضوح شنیدم.1 امتیاز
-
با یادآوریشان پوزخندی صورتم را میپوشاند. گویا تقصیر من بوده که بال داشتهام و یا موهای مشکیام از بدو تولد تا اکنون که سالهای عمرم بیشمارند، همیشه سی سانت از قدم بلندتر بودند و یا چشمانم که در حالت عادی مردمکم قرمز و درحالت خوشحالی مردمکم همچون موج دریا درحال حرکت و شناور، و در حالت غیرعادی و عصبانیت مردمک چشمانم همچون شعلهی آتش هستند! حتی قدرتهای جادوییام که میتوانستم با یک چشم برهم زدن و حتی حرکت انگشتم خون کسی را بریزم و به زندگیِ شیرین و مزخرفش پایان بدهم. گرچه متفاوت بودم اما هیچوقت خودم را گزینه مناسبی برای توهین و تحقیرشان نمیدیدم. هیچکس حق ندارد چیزی را که درک نمیکند محکوم و یا تحقیر کند. قرنهای بیشماری از همهشان بدم میآمد و بیزاری تمام وجودم را در بر گرفته بود، تا اینکه جنگ با جادوگران در گرفت و آنها هردو قبیله را با طلسمی تاریک اسیر کردند و به نوعی قدرتِ آزادیشان را گردن زدند. همه چیز عوض شد. خیلی خوب اما دردناک یادم میآید. سیصد سال پیش که پدرم را از دست دادم. آنشب پدرم پیش از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد از من قول گرفت به عنوان جانشینش با تمامِ وجود، از قبیلهام محافظت و حمایت کنم. یادآوریِ آنشب باعث میشود نفس تلخ و عمیقی بکشم. با بالهایم جهت پروازم را عوض میکنم، چشمانم را میبندم و به طرف بالا پرواز میکنم، بالاتر از هرچیزی! پدرم فرمانروای بزرگی بود و به مدت سالهای بیشماری آلفای خونآشامها بود و حتم داشتم اگر من دختر آلفا نمیبودم بهخاطر عجیبالخلقه بودنم در زمان تولد، توسط اعضای قبیلهام کشته میشدم! مسلماً در هر عصری از تاریخ، اشخاصی هستند که هر موقع از چیزی سر در نیاورند در پیِ نابودیاش قدم برمیدارند؛ اما بعد از مرگ پدرم و شروعِ طلسم، همهی قبیله گوش به فرمان من شدند. شاید برای آنکه فقط من از آن لحظه به بعد میتوانستم غذایشان را تأمین کنم و ناجیشان باشم. هنوز نمیدانم چهطور تا این حد تابع من شدند؟ حتی نمیدانم دقیقاً به چه دلیلی این اتفاق افتاد؟ بهخاطر اینکه جانشین پدرم بودم و یا به این دلیل که فقط من قدرتِ خروج از غارها و درمعرض نورِ آفتاب و مهتاب قرار گرفتن را داشتم؟ حتی هنوز نمیدانم چهطور فقط من نفرین نشده بودم و قدرتهایم را از دست نداده بودم. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار درهم و برهمم از بین بروند و همانطور که در عُمق آسمان و بالای جنگل درحال پرواز بودم با بالهای غولپیکرم به بالاتر و بالاتر از ابرهای نیلیفامی که آسمان را احاطه کرده بودند، جهت و جهش میگرفتم. پرواز در تاریکی شب و زوزهی باد، مرا غرق آرامش میکرد. در همین حین، چشمم به حرکت موجود زندهای درون جنگل میافتد. موجودی زنده برای شکار! از همین فاصله هم میتوانستم بوی خونِ تازهی جاری در رگهایش را احساس کنم. با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم.1 امتیاز
-
با بیخیالی شانهای بالا انداختم و با حرکت جادوییِ انگشتهای دستم مقداری چوب جمع کردم و با اشاره چشمانم، آتشی روشن کردم تا سنجاب را برای پذیرایی از مهمانِ عزیزم کباب کنم. گرچه خودم علاقهای به خوراکیهای پخته نداشتم و بیشتر خوراکم گوشت و خون تازهی جانوران بودند ولی امروز مهمان دارم آن هم چه مهمانی! کول هریسون بعد از ده سال برگشته است که من را با خودش ببرد برای نجات دنیای انسانیاش! اصلاً نمیفهمم و نمیتوانم درک کنم کول برای چه روی من حساب کرده بود؟ آیا برای اینکه ده سال پیش جان خودش را نجات داده بودم، تصور میکرد میتوانم کُلِ دنیای انسانیاش را هم نجات بدهم؟ اصلاً من قادر به نجات بودم؟ منی که تمامِ ده سالی که در تنهایی گذراندهام را معتقد بودم و هستم که خداوند من را برای انتقام از تمامِ اندوهی انتخاب کرده که مخلوقاتش برایش به ارمغان آوردهاند! نمیتوانم درک کنم منی که یقین دارم نفرین خداوند روی زمین هستم، چهطور باید نقش ناجی را بازی کنم؟ *** (ده سال قبل) صدای خُرد شدنِ مهرههای گردنِ لایکنتروپِ جوان مساوی میشود با صدای کف زدن و تشویق: - اِل آندریا... اِل آندریااا... اِل... . با پوزخند به گرگینههای شکست خورده خیره میشوم و بیحالت نگاهشان میکنم. در چشمان همهشان ترس و وحشت موج میزند. پوزخندم پررنگتر میشود، ترس! همان چیزی که از او بالاترین لذت را میبردم. هیچگاه ترس دیگران برایم قابل درک نبود. درست است که ترس یک احساس است؛ اما اینکه بترسند یا نه، انتخاب خودشان است! از آنجایی که هیچوقت انتخابم ترس نبود و از چیزی نترسیدم، ترسشان را درک نمیکردم؛ اما همیشه با دیدن ترس دشمنانم به طرز غیرقابل وصفی شارژ میشدم. مسابقه بین دو قبیله به پایان رسیده بود. با قدمهای تُندی از درون غارهای زیرزمینی که محل سکونتِ سیصد سالهی قبیلهام بودند، خودم را با تمامِ خستگی به بیرون کشاندم. قبل از خروج از غار حسرت را در نگاه اعضای قبیلهام میدیدم که با اندوه به بیرون رفتنم خیره میشوند. از زمانی که طلسم تاریک آغاز شد، آنها نه نور ماه را دیدهاند و نه نور خورشید را! درحالیکه موهای بلند و دوصد سانتیام که دقیقاً سی سانت از قدم بلندتر هستند و همچون شلاقی بافتمشان را میاندازم روی شانهام، بالهای بزرگ و سیاهم را باز میکنم و سپس به دل و عُمق آسمان پرواز میکنم تا محوطه جنگلِ شوم را بهتر از بالا ببینم و برای قبیلهام شکار کنم. گرچه یادم نمیرود از وقتی کودک کوچکی بودهام همهشان جز پدرم، با من بد برخورد میکردند، آن هم فقط بهخاطر ظاهرِ عجیب و قدرتهایم که هیچطور شبیه یک خونآشام معمولی مثل قبیلهام نبودهام. مُدام من را موجودی عجیبالخلقه خطاب میکردند با لحنی که گویا یک موجود رقتانگیزم! تحقیر پشتِ تحقیر.1 امتیاز
-
اعصابش را بهم ریخته بودم اما چشمانش چیزی دیگر میگفت. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب گفت: - نمیدونم چهطور توضیح بدم. از لحاظ علمی هیچ جوابی براش نیست، میفهمی؟ انگار طلسمی در کاره و ریشهی مردم کشورم درحالِ خشکیدنه! لحظهای با شنیدنِ واژهی طلسم ابروهایم بالا پرید و بعد با بیخیالی، خطاب به او گفتم: - خُب بعدش؟ باد موهای کوتاهش را پریشان کرده بود و صورتش را جذابتر از قبل نشان میداد. درحالیکه جُفت دستانش را عصبی روی صورتش کشید، عصبیتر صحبتش را ادامه داد: - سازمانِ ملل ایکس، اجازه خروج مردم کشورم رو به خارج نمیده که مبادا ناقل ویروسِ پیری باشن! خواستم چیزی بگویم که اینبار با لحنی عاجزانه نالید: - مردمم در کشورم به نوعی قرنطینه و یا بهتره بگم زندانی هستن... اومدنم به اینجا سه دلیل داشت؛ اول اینکه ده سال پیش جون منو نجات دادی و من مهربونیِ قلبت رو دیدم که حاضر نیستی بذاری هیچ بیگناهی آسیب ببینه... دوم اینکه مردمت برات اهمیت خاصی داشتن، امیدوارم بتونی حسم رو نسبت به مردمم درک کنی، و سوم اینکه تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت مافوقطبیعی و خارقالعادهی جادوییت میتونه مردمم رو از این وضع خلاص کنه. نمیتوانم سنگین بودنِ دلایلش را انکار کنم. واقعاً نفسم سنگین شده بود و گویا هوایی برای بلعیدن وجود نداشت. لُپهایم را باد کردم و نفسم را کلافه بیرون دادم. سه دلیلش قانعم کرده بود ولی من هنوز تصمیم قطعی برای کمک به او نداشتم. انکار نمیکنم میترسیدم! از یک بار دیگر شکست خوردن و از دست دادن میترسیدم و تصور میکردم حق دارم که به خود حق بدهم برای این ترس. فکری به ذهنم رسید و در بین تمام بحث جدی و افکار درهم و برهمی که مغزم را احاطه کرده بودند، بیهیچ درنگی به زبان آوردمش: - ظاهرم چی؟ گیج نگاهم کرد که کاملتر گفتم: - منظورم موهای بلند و ترکیب رنگ چشمام و خصوصاً بالهای غولپیکرمه! پایم که کفشی ساخته شده از برگهای درختانِ سیاه و شوم، به پا داشتم را روی کف زمین جنگل که برگهای سیاه و شوم خشک شدهی دیگر ریخته بودند کشیدم و نیشخندی حوالهاش کردم و گفتم: - خُب... میگم مردمت نمیگُرخن از دیدنم؟ لحظهای چشمهای یشمیاش را تنگ کرد و لب زد: - تو که قدرت جادویی داری، یه فکری براش بکن. نیزهام را که از روی زمین برداشته بودم با شتاب پرت کردم و غرغرکنان گفتم: - مثل اینکه توی این بازی، همه کار رو خودم تکی باید انجام بدم. برق چشمانش را دیدم لحظهای که میگفت: - یکی از اصلیترین دلایلِ نگفتهای که بهخاطرش اینجام همینه که تو انقدر قدرتمندی که حتی جنگیدن با بدترین چیزها، برات یه بازیه! نیشخند همیشگیام را به خودش و حرفش هدیه دادم: - پس حله جنابِ آلفا! او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت: - آلفا نه، رئیس جمهور!1 امتیاز
-
تصورِ مکیدن آخرین قطرهی خونش باعث میشود پوزخندی روی لبهایم نقش ببندد. به بالهایم تکانی دادم و سپس روی سنگِ بزرگِ مقابلمان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم: - من نمیتونم! در چشمانم که میدانستم مردمک شعلهوار درونشان خودنمایی میکند خیره شد و شمردهشمرده گفت: - تو میتونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور میجنگی! صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم میخواست تنش را به اندازهی یک سر سبک کنم! به سختی تلاش میکردم مانع خود شوم و با حرارت چشمانم او را به آتش نکشم. با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم: - من اگه قدرتمند بودم قبیلهام رو نجات میدادم. نزدیکتر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت: - فکر نمیکنی این میتونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟ باز نفس عمیقی کشیدم. او چه میگفت؟ چهطور باید جبران میکردم؟ شاید حرفش درست بود؛ اما انسانها قبیلهی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیلهام را دوباره به دست میآوردم. بادِ سردی وزید. درختان سیاهِ جنگل شوم به تکاپو افتادند و به وزش باد سرعت بیشتری بخشیدند. کول که پیراهنی بسیار نازُک بهتن داشت لحظهای لرزید. ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بیشمار زندگی کرده بودم با همچون هوایی، سرما را احساس نمیکردم، وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگیام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد میگشتم. کول که سکوت مرا دید دستهایش را زیر بغلش زد و پرسید: - نمیخوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر میکنی که چهطور منو بکشی؟ نمیدانم قیافهام چهگونه بود که همچون تصوری کرد اما در عینحال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگهای تیرهی درختان سیاه و نفرینشده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم: - از من میخوای برای دنیای انسانیتون چیکار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟ لبخندی روی لبش نشست و مانند پسربچهها ذوقزده پرسید: - قبول کردی؟ به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم ماندم. باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد: - من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوبشرقِ قارهی ایکس قرار داره... خُب؟! خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد: - مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر اینکه مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن! با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم: - خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟!1 امتیاز
-
لوکیشن: «قارهی ایکس_شلیتلند؛ سرزمینی تاریک در آن سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است» (7 مه 2090) *** چند تارِ موی پریشانم را که وزش شدید باد آنها را از لابهلای موهای بلند و بافته شدهام به بیرون کشانده است، با پشتِ دست از روی صورت رنگ و رو پریدهام عقب میرانم و درحالیکه با نوکِ نیزهام دخلِ سنجابی که شکار کردهام را میآورم، با بی حوصلگی نق میزنم: - میدونی کول، داستانت جالبه ولی... . از روی تکه سنگی که نشسته است بلند میشود و بهسمت من میآید. حرفم را میبُرد و میگوید: - مثل اینکه کارم زاره. بیهیچ احساسی نگاهش میکنم؛ اما طوری که تصور کند برایم مهم است، از او میپرسم: - منظورت چیه؟ - اینکه حرفهام و تقاضای کمکم ازت، برات بهقول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بیفایده بوده. نیشخندی تحویلش میدهم و فاصلهام را با او کمتر میکنم. درحالیکه بالهای بزرگم صدای رعد مانند را در هیاهوی باد، ایجاد میکنند، مقابلش میایستم و خیره در چشمانش میگویم: - بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانیتون... . لحظهای مکث میکنم تا جملهی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه دهان باز میکنم: - چه میدونم... دچار نقص فنی شده و از من میخوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بیشمارم تنها انسانی که دیدم تویی! لبخندی میزند. نمیدانم چهطور میتوانست در همچون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند میزند و سپس با کفش مشکیِ چرممانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد میکند، فشاری که باعث میشود صدای جیغِ علفهای ریزِ چمن را بشنوم. دستانش را بیپروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو میکند و میگوید: - اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم. طوری میایستاد، طوری تقاضای کمک میکرد، طوری لبخند میزد و طوری اسمم را نجوا میکرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد! نیزهام را به سنگهای غولپیکرِ کناری تکیه میدهم و سنجاب را در دستم میگیرم و خطاب به او میگویم: - من نمیتونم کول هریسون! لحظهای عصبانیت را در چشمهای رنگِجنگلش مشاهده میکنم. اینبار سعی میکرد خونسرد باشد؛ اما گویا نمیتوانست. زبانش را با حرص و عصبانیت روی لبهایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالت چشمهایش مشخص بود که سعی میکرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند. من میتوانستم افکارش را به راحتی بخوانم؛ اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود! - اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم. هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!1 امتیاز
-
مقدمه: نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش میکرد؛ اما نمیدانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظهای که به سیاهیِ لابهلای ستارگان خیره میشود و میداند در آن فضا ستارهای هست که دیده نمیشود. تمامِ وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود. ستارهای که فقط برای او بود؛ اما انگار هیچ چیز نبود! شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن انبوهِ سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند. شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .1 امتیاز
-
پارت ۱ نمیدانم چند روز است که زندهام. راستش دیگر زندهبودن هم برایم معنای روشنی ندارد. نه چیزی میخورم، نه میخوابم. فقط چشم هایم را باز نگه میدارم، انگار منتظرم؛منتظر چیزی که حتی نمیدانم چیست. من محمدم.هنوز بیست سالم نیست، اما وقتی به آینهٔ خاکگرفتهٔ سنگر نگاه میکنم، مردی را میبینم که چهل سال جنگیده است. جنگ... چه کلمهٔ کوتاه و بیرحمی. با سه حرف، یک نسل را پیر میکند. وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: - اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. و من لبخند زدم. آن موقع فکر میکردم منظورش عکس است. یا شاید دستخطی، لباسی، چیزی. حالا میفهمم، منظورش خودِ من بود. دلش میخواست بخشی از من، هرقدر هم کوچک، برگردد. اولین بار که گلوله از کنار گوشم رد شد، نفهمیدم باید بترسم. فقط ایستادم. همه داد زدند: - بخواب زمین!. ولی من نگاه میکردم. دنبال چی بودم؟ شاید دنبال مرگ. شاید دنبال مهدی... . مهدی هم سنگرم بود. کوچکتر از من،اما انگار دلش بزرگتر بود. شب ها برایمان شعر میخواند؛از سهراب،از فروغ،از خرمشهر. میگفت: - میخوام بعد از جنگ یه کتاب بنویسم. پر از شعر و نخل و خون. همه میخندیدند،اما من باورش کردم. چون نگاهش با بقیه فرق داشت. در نگاهش مرگ نبود،فقط امید بود. مهدی همیشه یک دفترچه داشت.جلد چرمیاش ترک خورده بود و خطش کمی کج وکوله، اما با حوصله مینوشت. شبها که بقیه با صدای انفجار میخوابیدند، او چراغ کمسوی فانوس را روشن میکرد و آرام مینوشت. یک بار پرسیدم: - چی مینویسی؟ گفت: - برای روزی که نیستم. برای روزی که هیچک.س یادش نیست ما کی بودیم. آن شب، شب عملیات بود. همهچیز بوی پایان میداد؛ بوی باروت، بوی ترس، بوی خداحافظی. حتی آسمان هم مثل ما زنده نبود. مهدی آمد کنارم نشست، دفترچه را داد دستم. گفت: - محمد... اگه برنگشتم، اینو برسون به مادرم. آدرسش تو صفحه آخره. دستم لرزید. گفتم: - خفه شو بابا. کی قراره برنگرده؟ لبخند زد. همیشه همینطور میخندید؛تلخ،کوتاه و بیصدا.0 امتیاز