رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. ندا

    ندا

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      45


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      472


  3. سارینا

    سارینا

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      8


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      265


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 06/07/2025 در همه بخش ها

  1. 2 امتیاز
  2. بــیــگــانــه پارت اول ساره مرادیان #ترنم #پارت_مقدمه‌ای#تهران_۱۳۶۹ گاهی آنقدر دلشکسته می‌شوی که مزاری سرد و خالی از سَکَنِه مرحم زخم هایت می‌شود؛ مزاری به دنبال جرعه ای روح که شاید این حوالی پرسه زده باشد. خنده‌دار بنظر می‌رسد، اما من آنقدر در پی تو بودم که همه را فراموش کردم حتی خودم را...! آقاجان این روزها از تو نمی گوید؛ از تویی که تمام زندگی‌ام شدی و به یکباره پر کشیدی! از دُردانه اش می گوید...! از بیگانه...! و من دلم می‌خواهد فریاد بزنم، آنقدر که جسمِ پر غرورِ خشم را در خود خفه کنم. شاخه گل‌های رازقی را پر پر می‌کنم و یاد جوانی‌ات می‌افتم؛ چهار سال پیش همینجا پر پر شدی؛ همین‌جایی که من با حسرت به این قبر زل می‌زنم! رفتنت کمر شکن بود، پدرت را پیر کرد و مادرت را شکسته! دستِ آخر من را هم دارند به بیگانه می دهند؛ بیگانه ای که نامش برادر است! آقاجان این روزها با غرور به من نگاه می‌کند و از پیشنهادی که داده است راضی است و حس شَعف می‌کند از اینکه مرا به بیگانه نداده و به برادر شوهر عزیزم تقدیم کرده است، ولی کاش به بیگانه می داد چون او از هر بیگانه‌ای برایم غریب تر بنظر می رسد. بلند می‌شوم؛ این روزها کار هر روز من آمدن به این قبرستان است. می آیم...کمی از زمانه گلایه می‌کنم؛ غرزدن‌هایم که تمام شد اشک‌های غم بارم را پاک می‌کنم و آماده رفتن می‌شوم. سوار ماشین شدم و عینک آفتابی‌ام را به چشم‌های سرخم زدم. از قبرستان که دور می‌شدیم ذهنم آرام نمی گرفت؛ بیگانه داشت بر می‌گشت و من توان روبرویی با او را نداشتم. توان مقابله با مردی که روزی صدایم می‌کرد:_تــِلــا خانوم! من ترنم دهقان ی از روبرو شدن با سالار می‌ترسیدم. برادرشوهری که آن سر دنیا برای خودش جاه و مقامی داشت حالا برای دیدنِ من می آمد! من! عروس خانواده دهقانی! کنار مغازه‌ای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. نویسنده: خیلی دوست دارم نظرتونو راجب پارت یکش بدونم من ساره هستم یه دوست که خیلی وقته با انجمنم ولی این اولین همکاری من با انجمنه!
    2 امتیاز
  3. نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه ‌پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت می‌باشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیده‌اید. زنی که گردن و دست‌هایش، همیشه‌ی خدا کبود بود. همه‌ی ما داستان ناهید را شنیده‌ایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جمله‌ی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇
    1 امتیاز
  4. نام رمان: بیگانه نام نویسنده: ساره مرادیان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: شب عروسیم تصادف کردیم و شوهرم مرد...اسم بیوه رو روم‌ گذاشتن با این که دختر بودم تا این که برادر شوهرم از خارج برگشت و مجبورم کردن این بار با کسی ازدواج کنم که روزی عشقش بودم و... مقدمه: پرسید : از من چی میخوای؟ گفتم: آرامش گفت : چه کم‌توقع...! گفتم : برعکس من آدم پُر توقعی هستم چون آرامش چیزی نیست که هر کسی بتونه اونو به آدم بده... کدومو باور میکنی؟! رخت سپیدم یا بختِ سیاهم؟! دل کندن بلدی میخواد من بلد نیستم!
    1 امتیاز
  5. بــیــگــانــه پارت دوم کنار مغازه ای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. تا رسیدن به خانه تمام اشک‌هایی که ریخته بودم انگار جبران شده بود. حالا آن دخترِ ضعیفِ گوشه قبرستان نبودم! من هر بار که به اینجا می‌آمدم نیروی عجیبی می‌گرفتم؛ نیرویی که توانِ مقابله با هر کسی را داشت، حتی آقاجان! این روزها خانه ما یا بهتر بگویم خانه‌ای که متشکل از چهار خانه دیگر بود پر شده بود از آدم! نه اینکه آدم‌ها عوض شوند یا افراد جدیدی بیایند نه؛ آدم ها همان بودند ولی با رفتارهای جدید، رفتارهایی که نمی‌دانستند دلِ دخترکِ حاج مَظاهر را می‌شکند، رفتارهایی که تنهایی اورا عمیق‌تر از هر وقت دیگر می‌کرد، آنقدر عمیق که نه تنها بابت آمدن پسرعموی تحصیل کرده‌اش بعد از دوازده سال دوری خوشحال نبود بلکه از او نفرت شدیدی را احساس می‌کرد. بیگانه همه را به شور انداخته بود البته دوازده سال حرف کمی هم نبود! وقتی آن جوانِ نوزده ساله به خارج می‌رفت منِ دختر بچه فقط ده ساله بودم. بارها زیر گوشم خوانده بود تِلای من اما من تِلای او نبودم. دقیقا چهار سالِ پیش با برادرش سیاوش نامزد شدیم. او از سالار کوچکتر بود...پسری کاری و با جربزه! مردِ عمل بود، نشده بود چیزی بخواهم و نه بیاورد...! عاشقش بودم و نفس‌هایم بندِ نفس‌هایش بود. هر که مارا می‌دید، می‌دانست هردو کم از مجنون و لیلی نداریم. دیوانه هم بودیم! می‌دانید؟ نمی‌دانم شعر می‌خوانید یا نه اما خدا یکی یار یکی و من دل به کسِ دیگر نمی‌دادم آن هم برادر شوهرم! دفترِ خاطراتم را باز کردم...جرعه شعرهایی که در سر پرورانده بودم را گوشه‌ای نوشتم، شعرهایی که زیاد با زندگی من عجین شده بود. خواستم ببندمش که عکسی از لای آن روی زمین افتاد.عکس را لمس کردم. عکس من و همسر تدفین شده در خاکم! روزِ قبل از فیلمبرداری بود! همان روزی که...
    1 امتیاز
  6. سلام تبریک می‌گم اینجا اعلام کنید
    1 امتیاز
  7. نود و هشتیا بگین اهل کجایین و چه رشته ایی کدوم دانشگاه خوندین؟😍 باهم بیشتر آشنا بشیم😉
    1 امتیاز
  8. °•○● پارت چهل و سه مردمک‌های خزر دودو می‌زد و هرکسی که آن صورت رنگ‌پریده را می‌دید، می‌فهمید جواب او، یک نه‌ بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمی‌خواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبه‌ای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر می‌کنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگه‌هایی از پشیمانی را می‌دیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخم‌هایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشه‌ی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظه‌ای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو می‌شناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله‌ زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک می‌کردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمی‌رسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدم‌هایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دست‌هایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشم‌هایم می‌کشیدم. از اشک‌هایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بی‌بی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریده‌ی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانه‌ام می‌لرزید. هربار که گندم نگاه بی‌حالش را به چشم‌هایم می‌دوخت، ته دلم خالی می‌شد. پلک‌هایش نیمه باز بودند و مژه‌هایش روی زمردی چشم‌هایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سوره‌های کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمی‌دانم هفتاد بار آیت‌الکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانی‌اش گذاشتم، چشم‌هایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلک‌هایش روی هم افتاده بود.
    1 امتیاز
  9. °•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لب‌های من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمی‌شد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایین‌تره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمی‌کرد و تب دخترک بیشتر می‌شد و اتفاقی می‌افتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمی‌بخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبه‌ی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویه‌اش کردم. گونه‌هایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمی‌توانستم دخترک دوساله‌ام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش می‌گذاشتم. سوادم نمی‌رسید، نمی‌دانستم این حال گندم، می‌تواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر می‌دانستم و نمی‌توانستم او را یک لحظه‌ هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقه‌ای می‌شد که بالای سرم قدم می‌زد و ناخن‌هایش را می‌جوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمی‌کرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم می‌زد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیک‌تر شد، انگار به چیزی فکر می‌کرد و نمی‌دانست می‌تواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لب‌هایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمه‌باز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب می‌تواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمک‌های لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظه‌ای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشم‌هایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید می‌افتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه‌ شماره‌ها بردم. باید یک‌نفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خراب‌شده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم می‌رسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!
    1 امتیاز
  10. پارت10 بعد از غذا، هر دو مثل لش افتاده بودیم روی مبل. هلیا یه پتو انداخته بود رو پاهاش و با گوشی ور می‌رفت. منم با شکم سیر تکیه داده بودم به دسته مبل و زل زده بودم به سقف. یه سکوت آرومی بینمون افتاده بود، ولی از اون سکوتا که سنگین نیست، برعکس... آروم و دل‌نشینه. هلیا بدون اینکه نگام کنه گفت: ــ ببین، اگه من فردا یکی رو دیدم که عاشقش شدم، تو باید بیای واسه خواستگاری! خندیدم: ــ زود باش اسمشو بگو تا برم براش گل بگیرم، با خودمم قیمه بیارم! چشماشو ریز کرد و گفت: ــ ولی جدی، دلم می‌خواد عاشق بشم... از اون عاشقیا که دل آدم واسه یه پیامش پرپر بزنه. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و یه آه آروم کشیدم. ــ عشق قشنگه، ولی فقط وقتی واقعیه... نه اونجوریا که تهش آدم حس کنه یه بازی بوده. چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت: ــ تو چی؟ هیچ وقت دلت نخواسته یکی بیاد تو زندگیت، همه چی رو عوض کنه؟ نگاش کردم. توی چشماش برق کنجکاوی بود. لبخند زدم. ــ اگه قراره کسی بیاد، باید اون‌قدری قوی باشه که ترس‌هامو بفهمه... نه اینکه بیشترش کنه. هلیا یه بالش پرت کرد سمتم: ــ ای جان! ببین کی حرف دل می‌زنه. بالشو گرفتم و زدم تو صورتش، خندیدیم، از اون خنده‌هایی که خستگی رو می‌شوره می‌بره. همه چی یه حس خونه می‌داد... حتی با همه گذشته‌ای که نمی‌ذاشت راحت بخوابم، تو اون لحظه، حس کردم شاید... فقط شاید ، یه روزی همه چی خوب بشه.
    1 امتیاز
  11. پارت9 لباس‌هامو پوشیدم، حوله رو دور موهام پیچیدم و با قدم‌های تند از اتاق اومدم بیرون. مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. همون اول که بوی غذا خورد تو دماغم، چشم‌هام برق زد. ـ به به هلیا خانم! چ کردی؟ همه رو دیوونه کردی با این بوی بهشتی! آخ قربون دستت برم دختر. هلیا که داشت قابلمه رو هم می‌زد، با اخم الکی نگام کرد و گفت: ـ برو بابا! کم چرت و پرت بگو، بریز. یه لبخند گنده پاشید رو صورتم. با شیطنت براش شکلک درآوردم، دماغمو چین دادم و زبونمو درآوردم. اونم خندید، از اون خنده‌هایی که تهش یه جور خستگی‌م قاطی بود، ولی گرمای صمیمیت از توش می‌زد بیرون. گونه‌هاش وقتی می‌خندید، کمی گل مینداخت. چشم‌هاش ریز می‌شدن و لب بالاییش یه ذره بالا می‌رفت، انگار همیشه دنبال یه بهونه‌ست برای خندیدن. منم دست‌کمی از اون نداشتم، با اون لبخند نصفه‌نیمه‌م و چشم‌هایی که موقع ذوق کردن برق می‌زدن، معلوم بود چقد خوشحالم کنارشم. تو دلم گفتم: ای بابا! امروز هنوز با مامان تماس نگرفتم… یادداشت کردم تو ذهنم: بعد شام حتماً بهشون زنگ بزنم. بوی ماکارونی کل خونه رو برداشته بود، از اون بوهایی که حتی اگه سیر باشی، دوباره گرسنت می‌کنه. نشستم سر میز، هلیا یه بشقاب پر کشید گذاشت جلوم و با افتخار گفت: ــ خانوم‌جون میل کن! این ماکارونی دست‌پخت خودمه! بععله! لبخند زدم و گفتم: ــ فدای دستات بشم... فقط اگه نمک غذا اندازه باشه، قول میدم این بار غر نزنم! هلیا قاشقشو پر کرد، هم‌زمان یه نگاه مرموز انداخت و گفت: ــ فک کن الان یه دوست‌پسر داشتیم، همینو براش می‌پختیم... می‌گفتیم: «بفرما عشقم، غذای مخصوص خودته!» وای که چقد دلم همچین سکانسی می‌خواد. با دهان پر گفتم: ــ من اگه یه روز واسه کسی ماکارونی بپزم، یا خیلی گرسنه بوده، یا من خیلی خسته بودم. هلیا خندید و گفت: ــ نه بابا؟ پس اون لب‌و‌لوچه‌تو جمع کن، انگار شوهرت نشسته جلوته داری ناز می‌کنی. نگاش کردم، با شیطنت گفتم: ــ فعلاً که فقط تویی و خودم. من به پسرا اعتماد ندارم هلیا... دوست‌پسر؟ نه بابا، زحمتش زیاده! هلیا با لبخند گفت: ــ تو آخر یه دل داری که باید براش آژیر کشید، ولی این دلِ یخ‌زده رو کی می‌تونه آب کنه، خدا داند! لبخند زدم، یه چنگال دیگه ماکارونی گذاشتم دهنم، گفتم: ــ تا اون موقع، من و تو و ماکارونی.
    1 امتیاز
  12. پارت8 مبلا راحتی بودن، رنگ طوسی روشن با کوسن‌های رنگی‌رنگی که هلیا از بازار وکیل خریده بود. روی میز وسط پذیرایی همیشه یه گلدون با گل مصنوعی صورتی بود که انگار هیچ‌وقت پژمرده نمی‌شد. فرش پذیرایی یه طرح سنتی قشنگ داشت که مامان هلیا واسه‌مون آورده بود. آشپزخونه اپن بود، با کابینت‌های سفید و دستگیره‌های نقره‌ای. یخچال رو پر کرده بودیم از یادداشت‌ها و عکس‌ها. بوی قهوه همیشه تو خونه‌مون می‌پیچید… مخصوصاً صبحا. رو دیوارا چندتا تابلوی کوچیک زده بودیم، یکی نوشته بود: "زندگی کن، حتی اگه تلخ." خونه‌مون گرما داشت، نه از بخاری، از دلای دوتا دختری که یاد گرفته بودن خودشون رو بسازن… با صدای هلیا که از ته دل داد زد: ـ پس چی شدی دختر؟ نرفتی حموم؟! از جا پریدم. یه نگاه به ساعت انداختم، حسابی حواسم پرت شده بود. با بی‌حوصلگی پوفی کشیدم و درِ کمدو باز کردم. یه تیشرت راحت و شلوار خونگی برداشتم. حوله‌م رو هم زیر بغل زدم و رفتم سمت حموم. در حال بسته شدن بود که صدای هلیا دوباره اومد: ـ زود بیا بیرونا! امشب شام نوبت منه، قول می‌دم دیگه از اون ماکارونی‌های خشک نپزم! لبخند کجی زدم. رفتم زیر دوش، قطره‌های آب داغ خوردن به تنم و یه کم از خستگی روزمو شستن. انگار لازم داشتم این دوش رو... برای پاک کردن یه روز شلوغ، یه ذهن آشفته. آب آروم آروم روی صورتم می‌لغزید، چشمامو بستم و به خودم قول دادم بعد از حموم بشینم زبان بخونم. هرچقدرم مغزم نخواد، دلم می‌خواد تو این درس موفق باشم. باید بتونم… باید.
    1 امتیاز
  13. پارت7 رفتم سمت اتاق خودم، همون پناه همیشگیم… اتاقم ساده بود ولی حالِ دلمو خوب می‌کرد. یه تخت تک‌نفره‌ی سفید کنار دیوار چسبیده بود، با یه روتختی گل‌گلی که مامانم پارسال برام خریده بود. کنار تخت، یه عسلی کوچیک داشتم که روش یه چراغ خواب کوچولوی صورتی بود، شب‌ها با نورش احساس امنیت می‌کردم. کمد لباس‌هام ته اتاق بود، با درهای آینه‌ای که خودمو توش خوب نمی‌دیدم… ولی هر بار از جلوش رد می‌شدم، ناخودآگاه یه نگاه به خودم می‌نداختم. یه پنجره بزرگ داشتم که آسمونِ شیراز از پشتش خیلی قشنگ دیده می‌شد. پرده‌های اتاقم سفید بودن با طرح‌های ریز صورتی، همون رنگی که همیشه حس لطافت و آرومی می‌داد. رو دیوار چندتا عکس با هلیا زده بودم، با کلی یادگاری کوچیک که حس زندگی می‌دادن به اتاق. فرش کوچیکی وسط اتاق پهن بود، نرم و گرم. نه مجلل بود نه گرون، اما خونه‌گی بود. همه‌چی جمع و جور و دلنشین، درست مثل یه دنیای امن کوچیک… خونه‌مون یه واحد کوچیک دو‌خوابه بود، ولی برای من و هلیا اندازه‌ی یه قصر می‌موند. یه پذیرایی کوچیک، یه آشپزخونه جمع‌وجور، دو تا اتاق خواب، یه حمام و یه دستشویی. همه‌چی خیلی ساده بود ولی با سلیقه چیده شده بود. خودمون دونه‌دونه وسایلشو با کلی ذوق و خنده جمع کرده بودیم.
    1 امتیاز
  14. پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خنده‌های هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفه‌نیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بی‌وقفه‌ش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم ته‌دیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیش‌بند گل‌گلی و موهای بسته‌ش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگی‌هامو می‌ذاشتم دم در و خودمو پرت می‌کردم رو تختم.
    1 امتیاز
  15. پارت5 رسیدم دم ساختمون، قبل از اینکه از تاکسی پیاده شم، کیفمو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. یه نگاه سرسری انداختم به ساختمون آشنا... طبقه دوم، خونه ما. با اینکه آسانسور داشت، باز ترجیح دادم از پله‌ها برم. راستش نه که شجاع باشم، فقط یه ترس کوچولو از گیر کردن تو اون اتاقک آهنی همیشه همراهمه. تو ذهنم گفتم: «نه دیگه، خسته‌م ولی زورم به پله‌ها می‌رسه!» پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم که چشمم افتاد به خاله گلی. مثل همیشه دم در وایساده بود با همون لبخند آشنا. – «سلام خاله گلی جون، خوشگل‌تر شدی امروز!» – «سلام دختر نازنینم، قربون دهنت! خسته نباشی مادر.» یه کم باهاش خندیدم و گفتم: – «اگه اجازه بدی، برم یه دوش بگیرم که الان از خستگی می‌پاشم رو زمین!» – «برو عزیزم، راحت باش... خدا پشت و پناهت.» پله‌های باقی‌مونده رو بالا رفتم و جلوی درمون ایستادم. کلیدو از کیفم درآوردم، انداختم تو قفل. در که باز شد، یه نفس عمیق کشیدم... یه جور بوی آشنای خونه... همون بویی که آدمو آروم می‌کنه، حتی اگه دلش پر باشه.
    1 امتیاز
  16. پارت4 تایم کارم تموم شد، نفسی کشیدم و اسنپ گرفتم تا برم خونه. حتماً الان هلیا منتظرمه. چند سالی میشه که توی این شهر زندگی می‌کنم. یه ترم توی خوابگاه موندم، بعدش با هلیا خونه دانشجویی گرفتیم. بماند که چه سختی‌هایی کشیدیم، اما خب از خوابگاه بهتر بود. خوابگاه هم بد نبود، رفاقت‌ها، شب‌نشینی‌ها... ولی خونه آزادی خودش رو داشت، مخصوصاً وقتی شاغل باشی و ساعت کارت دست خودت نباشه. اسنپ که رسید، یه سلام کوتاه دادم و سوار شدم. راننده یه آهنگ از شادمهر گذاشته بود... "تقدیر". آهنگ که پخش شد، یه لحظه رفتم تو فکر. واقعاً تقدیر آدما چقدر باهم فرق داره... گاهی آدمو می‌بره جاهایی که حتی یه لحظه هم فکرشو نمی‌کرده. هیچ‌کس از تقدیر خودش خبر نداره، اما من یه چیزو خوب می‌دونم... خدا همیشه یه چیزی رو برای ما کنار گذاشته، شاید نه حالا، نه این لحظه، ولی یه روز... یه جایی... بهترینش رو می‌ذاره جلو پامون.
    1 امتیاز
  17. پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتری‌ها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور می‌تونم کمکش کنم. مشتری‌ها همیشه همینطوری بودن، میومدن و می‌رفتن، بعضی‌ها یه چیز می‌خواستن، بعضی‌ها نه. من هم همونطور که از لباس‌ها و رنگ‌ها می‌گذشتم، لباس‌هایی که به نظرم به دردشون می‌خورد رو بهشون می‌دادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباس‌های رنگارنگ که گوشه گوشه‌ش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگ‌های ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یه‌طرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتری‌ها خودشو توش می‌دیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوش‌رنگ رو شونه‌هاش می‌انداخت و لباس‌هایی که می‌پوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت می‌کرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت می‌خواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم می‌گفت. اون لحظه‌ها که با هم می‌نشستیم و چای می‌خوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس می‌خوندم.»
    1 امتیاز
  18. پارت2 پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد. خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود. تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت: – «سلام دخترم، خوبی؟» منم لبخند زدم و گفتم: – «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟» تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار می‌کنم، تو همین مغازه لباس زنونه. مشتری زیاد میاد و میره، فروشنده‌ها هم بعضی وقتا عوض می‌شن، ولی خانم مظفری همیشه بوده... از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره. نه اینکه فقط مدیر باشه، نه... بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خسته‌م، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد! تا حالا چند بار واسه کلاس‌هام مجبور شدم شیفتمو جا‌به‌جا کنم، ولی هیچ‌وقت گله نکرد. همیشه سعی کرد درکم کنه. یه‌جوری باهام رفتار می‌کنه که حس می‌کنم واقعاً یکی پشت منه. کیفمو گذاشتم توی قفسه‌ی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکم‌تر کردم و رفتم سمت طبقه‌ی مانتوهای جدید. روز تازه‌ای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه.
    1 امتیاز
  19. پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" می‌گفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربه‌های ساعت که چرا اینقد کند می‌گذره. هلیا که همیشه پایه‌ی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار می‌کنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایه‌م!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه می‌نویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خواب‌آلود درباره‌ی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پله‌ها رو با هم اومدیم پایین. من باید می‌رفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار می‌کنی.» – «نمی‌تونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیاده‌رو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اون‌قدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...
    1 امتیاز
  20. مقدمه رمان تینار: پای حرف‌های من ننشینید! زخمی‌تان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم می‌کنم. زندگی‌ مرا طوری تربیت کرده‌ که می‌دانم هیچ مقدمه‌ای در لیست‌کار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ به‌دور از یکی بود و یکی نبود‌های قصه‌ی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آن‌وقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز می‌کنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریه‌اش گرفته بود. باید گوش‌های دخترکم را می‌گرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونه‌های کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمی‌کرد. صدای حاج خانم به‌قدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما ‌رسید: - آهای مفت‌خور! در به‌روی من می‌بندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمی‌گردی خونه‌ی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه می‌کنم روزگارت رو! می‌شنوی؟ هِری! صدای لَخ‌لَخ کشیده شدن دمپایی‌های پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. می‌دانستم تا یک‌هفته به‌خاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...