رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      62


  2. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      65


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      439


  4. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      386


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/24/2025 در همه بخش ها

  1. با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.
    3 امتیاز
  2. بینی‌ام را بالا می‌کشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی‌ چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گران‌بها به خود می‌فشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک می‌روم؛ نیمکتی چوبی با سایه‌بانی درختی و سنگ فرشی از برگ‌های سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت می‌ایستم، آرام آرام نگاهم را از کفش‌هایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا می‌کنم. سر به آسمان بلند می‌کنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی می‌شوم. تخته چوبی‌ام را در آغوش می‌فشارم و به رفت آمد آدم‌های رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگ‌ها... تخته‌ چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه می‌کنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول می‌شوم. تو را می‌کشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمی‌دارم و بر تن کاغذ می‌کشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی می‌کنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشته‌ای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحی‌ام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر به‌زیر، با چهره‌ای پر از اندوه می‌کشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس می‌کنم، کنارم نشسته‌ای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال می‌کند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشی‌ام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشی‌ام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشی‌ام است، حق مطلب را ادا نمی‌کنند؛ قلمی می‌خواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بی‌فروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینه‌اش می‌خواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگ‌های درخت سایه‌بان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را می‌خواهم، برای نقاشی نصفه نیمه‌ی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش می‌دهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینی‌ات در کنارم نیاز دارم.
    3 امتیاز
  3. °•○● پارت سی و چهار حیدر زودتر واکنش نشان داد. مقابلش ایستاد و با لحن طلبکاری، تشر زد: -شما خر کی باشی؟ اسم زن منو از کجا بلدی؟! با هر کلمه‌، آب دهانش روی صورت امیرعلی می‌پاشید. به روپشتی سفید چنگ زدم و آن را مثل روسری، روی موهایم انداختم. بلند شدم و از پشت حیدر گفتم: -مسئله خونوادگیه آقا، دخالت نکنید. از شنیدن صدایم وحشت کردم، دورگه و خش‌دار شده بود. امیرعلی نگاهش را از حیدر نگرفت. رگ‌های پیشانی‌اش باد کرده بود و چیزی نمانده بود که از آن چشم‌ها، دستی بیرون بیاید و گلوی حیدر را بفشارد. برای لحظاتی، تنها صدای نفس‌های من شنیده می‌شد. امیرعلی از گوشه چشم، به من نگاه کرد. بی‌صدا لب زدم: -برو! -این کیه ناهید؟ چه صنمی باهم دارین شما؟ حالا هر سه مرد درون اتاق، به من نگاه می‌کردند. آب دهانم را قورت دادم و آستین لباسم را تا نوک انگشتم پایین کشیدم. -ه... همسایه‌های جدیدن دیگه. خونه بغلی رو خریدن. اینکه خانه‌ای در همسایگی‌مان به فروش گذاشته شده بود، حقیقت داشت و حیدر هم این را می‌دانست؛ ولی اینکه امیرعلی و خانواده فرضی‌اش در آن مستقر شده بودند، دروغی بیش نبود. ابرهای تیره روی چهره‌ امیرعلی سایه انداختند. منتظر چه بود؟ این مرد عشق دوران مجردی من است و اتفاقا امروز هم مرا به خانه رساند... انتظار داشت این‌ها را به همسر و پدرم بگویم؟! خماری، حسابی به بابا فشار آورده بود. ضربه‌ای به بازوی امیرعلی زد و گفت: -برو جوون! آدم هر درِ بازی که دید، سرشو نمی‌نداره بره تو! برو پی کارت. قسم می‌خورم که حتی ذره‌ای جابجا نشد. نگاه خیره‌اش در حضور حیدر داشت مثل خاری در جانم فرو می‌رفت. حرکت قطرات عرق را لای موها و پشت گردنم احساس می‌کردم. چرا نمی‌رفت؟ اگر معطل می‌کرد، قلبم سینه‌ام را می‌شکافت و به سمت او پرواز می‌کرد. عاقبت، حیدر کنترلش را از دست داد. صورت امیرعلی را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند: -ننه‌ت محرم نامحرم یادت نداده یابو؟ دِ هِری! گورتو گم کن! فریاد آخرش تمام استخوان‌هایم را لرزاند. حتی بابا هم قدمی به عقب برداشت. امیرعلی چانه‌اش را از دست حیدر آزاد کرد. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد. چنگی به یقه پیراهنش زد و رفت. نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. همان لحظه، مُشتی از غیب روی صورت حیدر نشست. -آخ! به صورتم سیلی زدم: -یا فاطمه زهرا! ادامه رمان در کانال تلگرامی : hany_pary
    2 امتیاز
  4. با سلام در خواست نقد برای رمان نقطه ی بیصدا https://forum.98ia.net/profile/167-ahm/ @A.H.M
    1 امتیاز
  5. به دوردست‌ها خیره شدم. جایی که یه روزی یه کوه پشتم بود، همون‌جایی که وقتی از همه خسته می‌شدم، تکیه می‌دادم و ساکت می‌موندم. حالا دیگه خبری ازش نیست، فقط یه خلا مونده. لغزیدم، لرزیدم. هزار بار از ترس مردم. دنبالت گشتم اما همیشه گم شدم، هر جا سر گذاشتم رو شونه کسی، تو نبودی. هر بار که دلتنگ می‌شدم و می‌خواستم ببارم، تو اون‌جا نبودی. با بغضی سنگین، کتمو... همون قهوه‌ای لعنتی. از روی صندلی برداشتم. دختر بودن به دردم نمی‌خورد، نه این‌جا، نه حالا. تو این شهر غریب، باید پسرونه راه برم، محکم، بی‌احساس، بی‌اشک. رفتن بی‌رحم بود. تلخ و خالی. کاش سیگار لای انگشت‌هام عجیب نبود؛ پک می‌زدم، دود می‌شد خیالم، می‌رفت لای نسیم، شاید برگرده، شاید یه لحظه بوی تو رو بیاره. دستی توی موهام کشیدم، عرق بغضم رو از پشت لب‌هام پاک کردم. ناخودآگاه تنه زدم به کسی، اما حتی یه «ببخشید» خشک هم از لب‌هام بیرون نیومد. انقدر خسته بودم که صدای عذرخواهی هم یادم رفته بود. با یه دل پر، روی نیمکتی نشستم که خودش هم انگار از سرما یخ زده بود. برگ‌های پاییزی روش نشسته بودن و انگار با خودشون زمزمه می‌کردن. لب‌هام لرزیدن. زمزمه‌کردم: «بابا…» همین یه کلمه شکست. از درون لب‌هامو گاز گرفتم، ولی فایده نداشت. ریشه‌ی ناخنم رو کندم و نالیدم: «بابا… یه لحظه باش. هرجور که می‌تونی، همین حالا باش. تسکینم باش.» آه کشیدم. سرم رو بالا نیاوردم. می‌ترسیدم حلقه‌ی اشک توی چشم‌هام بشکنه، بریزه، و من دیگه نتونم جلوشو بگیرم. اما قلبم گوش نمی‌کرد، نه به ترس، نه به عقل. بادی نرم وزید. یه برگ افتاد روی موهام. سرم رو بالا آوردم و دیدمش. نه، نبود. ولی حسش کردم. انگار یادش بهم گفت: «دخترم، بغض رو نگه ندار. بذار بریزه. بذار بشوره این همه درد رو. تا وقتی من هستم، بذار روی شونه‌هام بباره.» هق زدم. انگشت‌هامو با درد فشردم. بابا، دوریت آبم کرد. این دنیا انقدر گرگه که هنوز نشناختمشون. جای پنجه‌هاشون روی قلبم مونده. داره آتیشم می‌زنه.
    1 امتیاز
  6. روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته‌ بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همان‌جایی نشسته بودی که همیشه می‌نشستی. اما این‌بار، از تو فقط سایه‌ای مانده بود، مه‌آلود، نقره‌ای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفته‌ای… درخت‌ها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگ‌ریزانشان را با هم مرور می‌کردند و من هنوز حرف‌هایی داشتم که فقط به تو می‌شد گفت… یادته؟ همیشه می‌گفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدت‌هاست فقط با سکوت زندگی می‌کنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقه‌ات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشت‌هام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو می‌گشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزه‌ها فقط توی کتاب‌ها اتفاق می‌افتن. تو نگام نمی‌کردی، اما می‌دونستم داری حس می‌کنی. احساس حضور تو عمیق‌تر از حضور هر کسی بود و من، به‌جای گریه، فقط لبخند زدم… همون‌جوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمی‌خوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم این‌جا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگ‌ها، همین عشق. تو از خاطره‌هام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام می‌پیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد، صدات تو گوشم می‌پیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قول‌هامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.
    1 امتیاز
  7. ولی خب به هر حال قرار نبود اون باور کنه که کسی از من خبر نداره و رهام کنه. قرار بود تنهایی رو احساس کنه و دنبالم بگرده؛ قرار بود پشیمون بشه. وقتی منو ببخشه و دلش تنگ بشه میاد دنبالم؛ البته امیدوارم. تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که حالا چی میشه؟ مه لقا هم داشت سخنرانی می‌کرد که باید یه جوری مقابل هم قرار بگیریم. باید یذره از من دور باشه و بعد من رو ببینه اونم نه تنها؛ بلکه با یه همراه که نظرش رو جلب کنه! به قول خودش برنامه اینه که احساساتش رو جریحه دار کنیم. ولی خب فقط حرفش راحته؛ چه جوری قرار روبروی هم قرار بگیریم؟ اصلا این به کنار چه جوری قراره این دوری رو بگذرونم؟ قطعا برای من سخت تر از عرشیایی هست که تا یه مدتی دلش نمیخواد من رو ببینه. این انصافه؟ تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که عرشیا ارزشش رو داره. نمی‌خوام تنها کسی که از دنیای زیبای گذشته‌ام مونده رو از دست بدم.
    1 امتیاز
  8. کلافه و مردد به آرون نگاه کردم، راستش هیچ جوره نمیتونستم با این قضیه کنار بیام. بنظرم همه‌اش تقصیر مه لقا بود. با اخم بهش گفتم: - تو هم با این نقشه کشیدنت. مه لقا حق به جانب گفت: - نقشه من خیلی هم خوبه، حالا وایسا میبینی. بقیه مسیر رو ترجیح دادم سکوت کنم. آرون جلوی در خونه عمو توقف کرد. مردد پیاده شدم. هر قدم برام حکم مرگ رو داشت. اشکم داشت درمیومد. همونطور که به سختی به سمت در قدم برمی‌داشتم صدای زنگ موبایلم بلند شد. با دست‌های لرزون به صفحه نمایشگر گوشی نگاه کردم، پروانه خانوم بود. صدام رو صاف کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: - الو؟ سلام پروانه خانوم. احساس می‌کردم صدام لرزش خفیفی داره که امیدوار بودم به اون سمت خط نرسه. پروانه خانوم با صدای آرومی گفت: - سلام عزیز دلم، کجایی دخترم؟ نگاهی به خونه عمو انداختم و گفتم: - جلوی در خونه عمو جانم. پروانه خانوم جوری حرف می‌زد که انگار داره یواشکی صحبت میکنه تا عرشیا متوجه نشه ولی با این حرفم بلند گفت: - اونجا چرا؟ نفس عمیق دیگه کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم: - خب جای دیگه‌ای ندارم که.. از گفتن این حرف احساس کردم قلبم لرزید. کاش پدر و مادرم بودن خدایا... پروانه خانوم دلسوزانه گفت: - این چه حرفیه عزیزم مگه من مردم؟ لبم رو گاز گرفتم و با بغض گفتم: - دور از جون پروانه خانوم. پروانه خانوم گفت: - یه آدرس برات میفرستم برو اونجا، منم بعدازظهر میام میبینمت. نبینم غصه بخوری‌ها، تا من هستم دیگه نمی‌خواد به اونجا برگردی. انگار که مهر و محبت پروانه خانوم با امواج صداش از گوشی رد شد و اومد مستقیما قلبم رو لمس کرد. احساس می‌کردم قلبم گرم شده از وجود حمایت‌گرش؛ سال‌ها بود که بدون حامی تو دست‌های تاریکی بودم. این زن مثل فرشته نجاتم ظاهر شده بود.
    1 امتیاز
  9. با ناراحتی گفتم: ـ کار خوبی کردی. آرون گفت: ـ باران نکن اینجوری با خودت، بخدا میرم میزنمشا، اصلا هم رعایت حالش و نمی‌کنم. مه‌لقا اومد نزدیک ماشین و با پوزخند رو به آرون گفت: ـ الان اونم تقریبا سرپا شده، وانمیسته که فقط تو بزنیش. آرون با تعجب پرسید: ـ جدی؟ یعنی راه میره؟ فقط سرمو تکون دادم و به خونشون خیره شدم. آرون و مه‌لقا برای خودشون حرف میزدند و من فقط دلم پیش عرشیا بود، دلم می‌خواست الان پشت سرم بیاد و بگه که باران نرو، تقصیر تو نبود و من دوستت دارم. پیشم بمون، یهو با بشکن آرون به خودم اومدم و گفتم: ـ چی شده؟ آرون گفت: ـ برسونمت خونه مه‌لقا دیگه؟! سریع گفتم: ـ آره.
    1 امتیاز
  10. یک ربع بعد تصویر آرون تو صفحه نمایش آیفون نقش بست. برای آخرین بار پروانه خانوم رو بغل کردم و به سمت در رفتم. می‌خواست برای بدرقه‌‌ام تا در حیاط بیاد ولی نذاشتم. از کنار عرشیا که رد می‌شدم کمی مکث کردم و در نهایت بدون اینکه برگردم گفتم: - خداحافظ رفیق دوران کودکی، خداحافظ. خیلی سریع از حیاط گذر کردم. پشت در کمی مکث کردم، اضطراب به سراغم اومده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. آرون به ماشینش تکیه داده بود و کسی هم همراهش نبود! آروم به سمتش رفتم و سر به زیر سلام کردم. اونم همونطور جوابم رو داد و درب جلو رو برام باز کرد. وقتی سوار شدیم گفتم: - پس عمو اینا کجان؟ کلافه گفت: - اونا رو رسوندم. با شرایطی که مه لقا گفت بهتر بود اونا نباشن.
    1 امتیاز
  11. تماس رو قطع کردم و نگاه خون‌بارم رو به مه‌لقا دادم، حیف که عرشیا هم بود. مه لقا با وسایلم راه افتاد و منم نشستم تا آرون بیاد. همونطور که زیر چشمی حواسم به عرشیا بود به مه لقا هم پیام دادم: - این چه کاری بود؟ حالا چیکار کنم؟ به آرون چی بگم؟ پروانه خانوم هم با یه سینی شربت به جمع ساکت ما پیوست، یه لیوان رو به دستم داد و مجبورم کرد بخورم. شربت خنک و دلچسبی بود ولی من تو موقعیتی نبودم که بتونم ازش لذت ببرم. با صدای پیامک موبایلم بازش کردم و همونطور که شربت رو میخوردم پیام رو خوندم. بعد از حدود ده دقیقه بالاخره مه لقا جواب داده بود: - من الان زنگ زدم به آرون براش همه چیز رو توضیح دادم؛ نگران نباش حله! با خوندن پیام مه لقا با ایموجی چشمک کنارش شربتی که داشتم میخوردم به گلوم پرید. پروانه خانوم هول زده دوید سمتم، نفسم رفت و برگشت. حتی عرشیا هم نگران جلو اومده بود، حالم که بهتر شد عرشیا بی هیچ حرفی سر جاش برگشت و پروانه خانوم هم رفت تا صدقه بذاره. بی‌حال به صفحه گوشی خیره شدم، باورم نمیشه مه لقا این کار رو کرده باشه. حالا درسته که من به آرون علاقه ای ندارم و اون رو مثل برادرم میبینم ولی اون چی؟ اصلا دوست ندارم اون رو تو همچین موقعیتی قرار بدم. مطمئنم خیلی ناراحت شده
    1 امتیاز
  12. °•○● پارت سی و سه برای چندثانیه، از هیچ یک صدایی بلند نمی‌شود. چیزی نمانده قلب در سینه‌ام منفجر شود و جانم را بگیرد! چرا باید به سرماخوردگی اشاره می‌کرد؟ در آن لحظه، من محکومی هستم که منتظر کشیده شدن چهارپایه از زیرپایش است و باز هم از دعا کردن برای زنده ماندن، دست برنمی‌دارد. -بابا حیدر چی داری میگی؟ من کی به ناهید تلفن کردم؟ ناهید دوساله به من سر نزده، خیال جمع باش. و تق! زیرپایم خالی می‌شود. طول می‌کشد تا گردن حیدر به سمت من بچرخد. -داری میگی زن من امروز اصلا نیومده اونجا؟ بابا "نه" سرخوشی می‌گوید. همه چیز در لحظه عوض شده بود و حالا این من بودم که باید به حیدر جواب می‌دادم. چشم‌های سبز وحشی‌اش را ریز کرد. به سمت من آمد، بالای سرم خم شد و از میان دندان‌هایش غرید: -زن من، بی‌خبر از من، کجا رفته ناهیدخانم؟ مردمک چشمش گشاد شد، دستش را به آرامی بالا آورد و نزدیک صورتم کرد. چانه‌ام لرزید. انگشت شستش را محکم گوشه لبم کشید و به من نشان داد. وای! -کجا رفته که ماتیک هم زده بوده؟ هوم؟! آب دهانم را قورت دادم. نگاه حیدر به گرگی می‌ما‌ند که آهوی فربه‌ای را زیر نظر دارد و تنها یک حرکت کافیست تا گوشت تن آن آهو را زیر دندان‌هایش داشته باشد. نفس داغش روی صورتم پخش می‌شد. بابا سرک می‌کشد: -کجا موندی حیدر؟ وارد خانه‌ام می‌شود و نگاهم به دنبال رد خاکی کفش‌هایش روی موکت است. حیدر کمر راست می‌کند: -از دخترت بپرس! بپرس امروز کجا رفته بود! حاجی تو سرما خوردی؟ بابا هاج و واج سرش را تکان می‌دهد. البته که سرما نخورده بود. زیر چشم‌هایش سیاه شده، گونه‌هایش فرو رفته، بینی‌اش را مدام بالا می‌کشد و چندهفته است که ریش‌هایش را نزده، اما سرما نخورده بود. بابا با شرم به من نگاه می‌کند، انگار که زائده‌ای اضافی در زندگی‌اش هستم: -باز چی کار کردی ناهید؟ تا کی می‌خوای منِ موسفید رو جلوی شوهرت خجالت‌زده کنی دختر؟ دست‌های لرزان و پینه‌بسته‌اش را به حالت دعا در می‌آورد تا نمایشش کامل شود: -خدایا! آخه من چه گناهی کردم که اولاد ناخلف گذاشتی تو دامنم؟ خدایا! مال کسی رو خوردم؟ به ناموس کسی چشم داشتم؟ چی کار کردم که این فتنه رو انداختی بیخ ریشم؟ تا کی باید شرمندگی بکشم؟ حالا دیگر گونه‌هایم داغ و خیس شده‌اند. لبم را گاز می‌گیرم و سر به زیر می‌اندازم. -اینجوری نمیشه... نزدیک می‌شود، دست لرزانش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بلند می‌کند. با آن دست بی‌جان، چنان سیلی به من می‌زند که صورتم گزگز می‌کند! با ناباوری زمزمه می‌کنم: -بابا... حیدر نگران، جلو می‌آید. بابا انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم تکان می‌دهد: -اینو زدم که یاد بگیری از حالا به بعد، هرچی آقات گفت، بگی چشم. چموش بازی درنیاری. حیدر زن سرخود نمی‌خواد، حالیته که؟! دستم را روی گونه سرخم می‌گذارم. اشک‌هایم شور نیستند، زهرمارند. باورم نمی‌شد این مرد، پدرم باشد. -دستتو از ناهید بکش! حرکت خون زیر پوستم متوقف شد. تمام تنم یخ بسته بود. حیدر و بابا به ورودی خانه چشم دوخته بودند... به پسر لاابالی که به پدرم گفته بود دستش را از من بکشد.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...