تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/09/2025 در پست ها
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت بیست و یک خلاصه آرایشگر شروع کرد بهم رسیدن. موهام رو چتری زد و توی یک ساعت آرایش خوبی برام زد. رژ لب خرمایی، رژگونه لایت، سایه آبی، صدفی، مشکی. - چطوره؟ - عالی! لاک هم میزنید؟ برام لاک آبی روشن زد. - برو که امروز خیلی دل میبری. یکی از دوستهام دنبالم اومده بود. خلیل! با دیدن من با همون شال سوت کشید. - چه چیزی شدی بانو! - مرسی! ممنون که اومدی! - قابلت رو نداشت بابا! ماشین رو به حرکت در آورد. در همون حال پرسید: - راستی تو از باربد خبری نداری؟ رنگم پرید. خاطره تلخی که همش سعی میکردم فراموش کنم توی ذهنم اومد. - باربد، نه. چیزی نگفت اما من یکم مشکوک شدم. نکنه چیزی فهمیده بود. - چطور؟ - آخه چندبار بهش زنگ زدم جواب نداد. بعدش هم پیام داد دیگه نمیخوام با شما در ارتباط باشم. - نه اطلاعی ندارم. لابد ازدواج کرده. شونهای بالا انداخت. - شاید! یکم فکر کرد بعد گفت: - راست میگی، احتمالش زیاده. دیگه تا خونه حرفی نزدیم. سعی کردم خودم رو دوباره سر ذوق بیارم. - خانوادهت مشکلی ندارن تولدت مختلط؟ - فکر کنم اقوام سکته کنند. بعد هر دو خندیدیم. جلوی خونه پارک کرد و باهم داخل رفتیم. هنوز کسی نیومده بود. گروه بادبدک آرایی رفته بودن و یک دکور خیلی قشنگ سبز و سفید درست کرده بودن. - وای! یک خانمی رو بابا برای کارها آورده بود. من منتظر موندم ببینم دُره چه شکلی شده. صداش اومد: - سلام! به سمتش چرخیدم. یک تیشرت نیلوفری با شلوارک سفید پوشیده بود. معترض به بابا نگاه کردم. - این چرا اینطور تیپ زده؟ خنده از لب جفتشون رفت. بابا که تا اون موقع مشغول خوش و بش، یا به نحوی حرف کشیدن از خلیل بود تا ببینه چه نسبتی با من داره و چطور پسری هست حواسش جمع ما شد و گفت: - چه مشکلی داره؟ - چه ساده، مثلا امشب میان ببینندش. میخواین بگن سلیقه من کمه؟ به دره نگاه کردم. هل شد و گفت: - من لباس مجلسی نداشتم. یک لحظه من و بابا خشکمون زد. چطور یاد این نبودیم. - ای وای! همراه من بیا. بازوش رو گرفتم و با خودم به اتاق کشوندمش. - بذار ببینم لباس هم اندازه تو پیدا میکنم. فکر کردم اگه از لباسهای دو سه سال پیشم بدم شاید اندازهش بشه. خدا رو شکر من همه لباسهام رو نگه میدارم. - آخه کدوم رو بردارم که روی مد باشه! تو چرا به ما نگفتی آخه؟ @Khakestar1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت هفت: کوروش بزرگ آمد به جهان فرا پادشاه پوری دلیری و رشید و آگاه نام او بود کوروش شاهنشاه بر زمین نبود به مانندش کارگشاه بر ماد جنگید در سه بار و پیروز گشت بخشید حاکم را و بر نفس فیروز گشت سپس به سوی لیدی و بابل رهسپار شد بابل را محاصر کرد و با هوشش رستگار شد در آن زمان های و هوی پرست که فاتح را بود غارت و کجی دست نریخت یک قطره خون و نشکست دری بخشید حتی حاکم ستمگر بییاوری آزاد کرد هرکه برده بود در آن سرای بخشید اموال ادیان و کرد احترام منشوری نوشت که در آن میگفت که منم، پادشاه مهربان این جهان او مهربان بود و نریخت خون بیگناه همچون پدر بود برای یاوران شاهنشاه بر همسرش مهربان و بر کودکانش بردبار بر ایران هدیه کرد صلح و محبت و رفاه1 امتیاز
-
به روبهروی عمارت که رسیدند، بیآنکه اجازه بدهد ماشین کاملاً بایستد و یا حتی برگردد و از امیرعلی تشکر یا خداحافظی بکند، از ماشین بیرون پرید. برایش مهم نبود که امیرعلی دربارهاش چه فکری خواهد کرد؛ آنقدر ذهنش مشغول شنیدههای ضدونقیضش بود که نمیتوانست روی چیز دیگری تمرکز کند. تمام طول باغ تا ورودی را یک نفس دوید و وقتی وارد خانه شد از نفس افتاده بود. حالش که جا آمد و نفسی تازه کرد، صبر نکرد و با سرعت به سمت پلهها دوید و نگاه متعجب و مبهوتِ پرهام و طلعتی که در سالن مشغول تماشای تلویزیون بودند را هم نادیده گرفت. به طبقهی بالا رسید، کیف و وسایل در دستش را میان راهرو رها کرد و یک راست به سمت اتاق احتشام رفت. از اضطراب و دویدن به نفسنفس افتاده و قلبش تندتر از هر زمانی خودش را به در و دیوار سینهاش میکوبید. وارد اتاق احتشام که شد لحظهای ایستاد و نگاهش را دور اتاق چرخی داد. یک اتاق بزرگ با یک تخت دونفره که روتختیِ شیری رنگی داشت و پردههای عسلی و حریر تک پنجرهی بزرگ اتاق را پوشانده بودند، اما بیشترین چیزی که توجهاش را جلب کرده بود، قاب عکس بزرگی از روز عروسیِ مادرش و احتشام بود که روی دیوارِ روبهروی تخت نصب شده بود. سرش را تندتند تکان داد تا فکرش را متمرکز کند. برای کار دیگری آمده بود نه برای دیدزدن اتاق و قرار نبود نظرش با دیدن یک عکس تغییر کند. به سمت میزِ کنار تخت هجوم برد و کشوهایش را یکبهیک بیرون کشید. سریع و با عجله وسایل داخل کشوها را بیرون ریخت. نگاه گیج و سردرگماش را روی وسایل داخل کشوها چرخی داد. با دیدن تنها کلیدی که در کشوها موجود بود آن را چنگ زد و برداشت و سراسیمه ایستاد. بیآنکه وسایل پهن شده در وسط اتاق را سرجایش برگرداند، از اتاق بیرون زد و سمت آن اتاق کودک رفت. جلوی در اتاق ایستاد و سعی کرد با دستان لرزانش کلید را وارد قفل کند. این اتاقی که هنوز داخلش را هم ندیده بود، دلیل لو رفتنش و تمام این اتفاقات بود. این اتاق لعنتی همیشه برایش مایهی دردسر شده بود. آب دهانش را قورت داد؛ گلویش از اضطراب خشکِ خشک شده بود. بلاخره پس از کمی کلنجار رفتن با قفل و کلید در باز شد و برای اولین بار پا به درون اتاق گذاشت. یک اتاق کوچک که دیوارها و وسایل داخل آن تماماً صورتی و سفید بود. یک تخت نوزاد وسط اتاق و یک کمد گوشهی دیوار بود و بقیهی اتاق از عروسکها و تزیینات مختلف پر شده بود. دست روی لبهای لرزانش گذاشت و بغضش را قورت داد، اما پایین نمیرفت و مصرانه در گلویش جا خوش کرده بود. باورش نمیشد این اتاق برای کودکی چیده شده بود که پدرش او را نخواسته بود. اصلاً کدام پدری برای بچهای که دوستش نداشت، اتاق میچید و حتی آن اتاق را پس از مرگ کودکش دست نخورده نگه میداشت؟! دستی به صورتش کشید و لحظهای کوتاه پلک بست. نمیخواست باور کند که احتشام حقیقت را گفته است. نباید حرفهایش را باور میکرد. مادرش دروغ نمیگفت. مادر مهربانش هرگز به او دروغ نگفته بود، اما باید به خودش ثابت میکرد که احتشام دروغ میگوید و مادرش چیزی را از او پنهان نکرده بود. با این فکر لبخندی زد. باید نام مادرش را از تهمتهایی که به او بستهبودند، پاک میکرد. کنار کمد زانو زد، کلیدش را چرخاند و در کمد را با شتاب باز کرد.1 امتیاز
-
پارت شیش: ماندانا آخرین حاکم ماد خیلی بود خوشگذرون همش مهمونی داشت کاری نداشت او به مردم حاکم ماد یک دختر داشت که اسمشم ماندانا بود ماندانا میگفت به بابا اینطور نکن، اونطور نکن با مردم مهربون باش به فقیرها کمک کن مهمونی نگیر مدام از پول مردم خرج نکن آستیاگ این حرفها رو گوش نداد به دخترش گفت: بابا جان توی کار من دخالت نکن تو رو شوهر میدم من بری یکجای دور و دور کمبوجه حاکم پارس حاکم شیراز و انشان به خواستگاری اون اومد شد داماد حاکم ماد پارس زیر دست ماد بود حاکمش سرسپرده اما خدا میدونست کی قرار از اینجا بیاد به ایران ما1 امتیاز
-
به قدمهایش سرعت داد و به بوق ماشینهایی که از کنارش میگذشتند هم توجهی نشان نداد. فقط میخواست برود و از این مکان نفرین شده دور شود. بازویش که از پشت کشیده شد، ایستاد و با شدت به عقب چرخید. - حواستون کجاست پریخانوم؟ چرا راه افتادین وسط خیابون؟ کیف و وسایلتون رو چرا نبردین؟ گیج و منگ به امیرعلی نگاه کرد و بریدهبریده و با لکنت گفت: - م... من... . لحظهای پلک بست. ذهنش انگار یاری نمیکرد که بخواهد حرفی بزند. امیرعلی که متوجه حال عجیبش شده بود، پرسید: - حالتون خوبه؟ جوابی نداد و تنها نگاهش کرد. امیرعلی او را به سمت پیادهرو راهنمایی کرد. - همینجا وایسین تا من برم ماشینم رو بیارم. سر تکان داد و امیرعلی پس از تحویل کیف و وسایلش سمت خیابان رفت. گیج و مات چادر از سر کشید و سربهزیر ماند. حرفهای احتشام در سرش چرخ میخورد و مرور میشد و باز به هیچ نتیجهای نمیرسید. *** - میشه تندتر برین؟ امیرعلی اشارهای به ماشینهایی که جلویشان صف بسته بودند کرد و جواب داد: - با این ترافیک سریعتر از این نمیشه رفت. با دندان به جانِ پوست خشک لبش افتاد و دستانش را در هم پیچاند. مضطرب بود و آرام و قرار نداشت. حرفهای احتشام و تعریفات مادرش از او در سرش میچرخید. افکاری در سرش میرفت و میآمد و گیجش میکرد. - لبتون. متعجب و گیج به امیرعلی که نگاهش میکرد خیره شد. امیرعلی دستمالی از جعبهی روی داشبرد بیرون کشید و به سمتش گرفت. - لبتون داره خون میاد. دست روی لبهایش گذاشت و خیسیِ خون را که احساس کرد، دستمال را از امیرعلی گرفت و روی لبش گذاشت. آنقدر گیج و فکری بود که کنترل رفتارش دست خودش نبود. امیرعلی ماشین را کمی به جلو راند و نیمنگاهی سمت او انداخت و پرسید: - آقای احتشام چیز مهمی گفتن که اینقدر به هم ریختین؟ دستمال را از روی لبش برداشت و درحالی که سر پایین انداخته و به دستمالی که چند لکهی خون روی آن خودنمایی میکرد خیره شده بود، آرام و بیجان گفت: - نمیدونم. امیرعلی انگار حرفش را به پای حال بد و گیجیاش گذاشت که دیگر حرفی نزد، اما از نظر خودش حقیقت را گفته بود. اهمیت حرفهای احتشام وقتی معلوم میشد که میتوانست از راست یا دروغ بودن حرفهایش مطمئن شود.1 امتیاز
-
سرش را با ناراحتی و تأسف تکان داد. - ولی یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و تا نصفه شب نیومد. از نگرانی تموم شهر رو دنبالش گشته بودم و شب دست از پا درازتر برگشتم خونه و دیدم که پری برگشته. خواستم سرش داد بزنم و بازخواستش کنم که کجا رفته و چرا بهم خبره نداده، ولی اون حرفی زد که مات موندم. بهم گفت رفته دکتر و بچه رو انداخته. باورم نشد، بردمش آزمایشگاه دوباره آزمایش بارداری داد. آزمایشش که منفی شد، دکتر که سقط رو تأیید کرد، فهمیدم راست میگه. نابود شدم، ویرون شدم، روز و شبم یکی شده بود و پری همچنان جفت پاهاش رو کرده بود توی یه کفش و طلاق میخواست. زده بودم به سیم آخر، دیگه هیچی واسم مهم نبود. وقتی دیدم کوتاه نمیاد طلاقش دادم. مهریهاش هم گرفت و رفت و من هیچوقت نفهمیدم چیشد که یهو این کار رو با من و زندگیمون کرد. مات و حیران به احتشام نگاه کرد. باور نمیکرد. هیچکدام از حرفهایش را باور نمیکرد. اصلاً چرا مادرش باید چنین کاری با او و احتشام میکرد؟ نه! حرفهایش دروغ بود! همهی حرفهایش دروغ بود! امکان نداشت این چرندیات را باور کند! امکان نداشت! شوکه و ناباور خندید. - چی... چی دارین میگین؟! مادر من چرا باید همچین کاری کرده باشه؟! احتشام سرش را به طرفین تکان داد: - منم نمیدونم، ولی باور کن حقیقت رو میگم. حیران و با لکنت گفت: - چ... چرا باید حرفهاتون رو باور کنم؟ ا... از کجا معلوم که شما دروغ نمیگین؟! احتشام با صدایی که کمی بلندتر از حد معمولش بود گفت: - دروغ نمیگم؛ من مدرک دارم. آرام لب زد: - م... مدرک؟! احتشام سر تکان داد. - آره؛ اون آزمایش منفیِ بارداری، اون تأییدیه دکتر، همهاشون توی یه کمد داخل اون اتاق بچهاس. کلیدش هم تو کشوی میزِ توی اتاقمه؛ اگه میخوای برو ببین. با ناباوری پلک زد. اگر حرفهایش درست بود پس پدر و فرزندی سامان و احتشام چه میشد؟! - پ... پس آقا سامان؟ احتشام نفس عمیقی کشید و گرفته گفت: - سامان پسر منه، اما... ادامهی حرفش را با قطع شدن تلفن نشنید؛ انگار که وقت ملاقات تمام شده بود. به دهان احتشام خیره شد تا شاید از روی حرکت لبهایش بفهمد که چه میگوید، اما نمیشد. با حالی زار از روی صندلی برخاست. مادرش دروغ گفته بود، اما سامان پسر احتشام بود؟! مگر میشد؟! زندگیاش انگار یک مسئلهی دو مجهولی شده بود که از هیچ چیز آن سر در نمیآورد. گیج و حیران راه خروج را در پیش گرفت. چرا نمیفهمید؟ چرا ذهنش پردازش نمیکرد تا اصل ماجرا را بفهمد؟ چرا همه چیز اینطور ضدونقیض بود؟! مات و مبهوت از در زندان بیرون رفت و به صدا زدنهای پیدرپیِ امیرعلی هم توجهی نشان نداد. انگار که توی این دنیا نبود. میخواست سریعتر به خانه برود و آن برگههای لعنتی که احتشام از آنها حرف زده بود را ببیند. باید با چشمان خودش میدید تا مطمئن شود که مادرش دروغ نگفته است. باید مطمئن میشد که مادرش حقیقت را گفته و احتشام میخواهد با دروغهایش او را کنار خودش نگه دارد.1 امتیاز
-
احتشام دم عمیقی گرفت و ادامه داد: - توی همون بحثمون از دهنم در رفت و بهش گفتم هر کاری که کردم برای این بوده که بهش علاقه داشتم. اونموقع هیچی نگفت، ولی رفت و دیگه سرکارش برنگشت. با خودم نشستم و فکر کردم؛ تصمیمم برای ازدواج باهاش جدی شدهبود. با پدر و مادرم دربارهاش صحبت کردم تا برام برن خواستگاری. مادرم مخالف صددرصدی بود؛ میگفت به هم نمیخوریم، در سطح ما نیست و میخواست من با دخترخالهام که بهقول خودشون از بچگی نافبر هم بودیم ازدواج کنم و از این حرفها، ولی پدرم همین که فهمید پریماه قبلاً همکلاسم بوده و از خانوادهی خوب و با آبروئیه قبول کرد بریم خواستگاریش. مادرم نمیتونست رو حرف پدرم نه بیاره پس باهامون اومد خواستگاری؛ ولی تا تونست به پری و پدرش نیش و کنایه زد. بلاخره هر جوری که بود بله رو از پری گرفتم و نامزد شدیم و دوسال بعدش هم ازدواج کردیم. همهچیز خوب بود تا اینکه پدرم فوت کرد. اونموقع تازه مدرکم رو گرفته بودم و توی شرکت پدرم مشغول به کار شده بودم. کنترل همه چیز برام سخت شده بود. برادرهام هم پیله کردن که ارثشون رو میخوان و هرکسی اومد و یه چیزی برداشت و برد. برای من و مامان و عاطفه هم موند اون عمارت، خونهایی که من و پری داخلش زندگی میکردیم و اون شرکت. چند وقت بعدش هم عاطفه که میخواست ازدواج کنه، ارثش رو گرفت و باهاش جهیزیه و یه خونه گرفت. مادرم که اونموقع تنها شده بود، اصرار کرد که من و پری بیایم و پیشش توی عمارت زندگی کنیم. منم نمیتونستم مادرم رو تنها بذارم پس با پری صحبت کردم و وقتی دیدم اونم ناراضی نیست وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم پیش مادرم. خب رابطهی مادرم با پری زیاد خوب نبود و گاهی بهش نیش و کنایه میزد، ولی همه چیز وقتی بدتر شد که ما بعد از گذشت چندسال بچهدار نشدیم. مادرم اصرار داشت زودتر بچهدار بشیم؛ میگفت برادرهام که از من کوچیکترن هر کدوم چند تا بچه دارن و فقط منم که موندم بیوارث. قبل از اون هم پری دو بار باردار شده بود و هر دو تا بچه قبل از سه ماهگی سقط شده بودن، ولی ما این قضیه رو به هیچکس نگفته بودیم. رفتیم دکتر آزمایش دادیم و دکتر گفت هیچکدوممون مشکلی نداریم، ولی با اینحال بازم بچهدار نشدیم. مادرم خیال میکرد مشکل از پریه و من برای اینکه طلاقش ندم دارم دروغ میگم و پیله کرده بود تا دوباره ازدواج کنم. اونقدر فضای خونمون متشنج و بد شده بود که من زیاد توی خونه نمیموندم و برای اینکه از دعوا و بحث با مادرم راحت بشم، صبح زود میرفتم سرکار و نصفه شب میومدم. اونموقعها جوون بودم، خام بودم و نمیفهمیدم که این کارها مشکلاتمون رو حل که نمیکنه هیچ بدترش هم میکنه. توی اوج دعوا و درگیریهامون انگار معجزه شد و پری دوباره باردار شد. اون جو متشنج بهتر شد و زندگیمون یکم آرامش گرفت. دکتر گفته بود اگه اینبار هم سقط کنه احتمال اینکه دیگه بچهدار نشه زیاده، اما با کلی مراقبت و استراحت مطلق چند ماه گذشت و خطر تا حدودی رفع شد و هردومون امیدوار شده بودیم که اینبار بچه میمونه. همون موقعها بود که بعد از سونوگرافی فهمیدیم بچه دختره. من خوشحال بودم پری هم همینطور، اما مادرم خوشحال نبود؛ میگفت دختر وارث نمیشه، ولی حرفهاش واسهی مایی که از ذوق و شوق روی ابرها بودیم مهم نبود. خندهی تلخی کرد و مغموم و گرفته ادامه داد: - همه چیز عالی بود. اتاق بچهمون رو چیده بودیم، براش اسم انتخاب کرده بودیم و منتظر بهترین اتفاق زندگیمون بودیم، اما کمکم رفتار پری عوض شد. همیشه بیحوصله و ناراحت بود؛ هر چی هم که میپرسیدم چیشده هیچی نمیگفت. دکترش میگفت بهخاطر بارداری و بالا و پایین شدن هورمونهاشه و منم واسهی همین زیاد پاپیچش نمیشدم. یک روز که سر یه چیز کوچیک دعوامون شد، پری گفت طلاق میخواد. باورم نمیشد! قاطی کرده بودم، گفتم طلاقت نمیدم؛ گفتم زن حامله رو اصلاً نمیشه طلاق داد. گفت اگه طلاقش ندم میره بچه رو میندازه. حرفش رو جدی نگرفتم، گفتم نمیتونه همچین کاری با بچهاش بکنه.1 امتیاز
-
پارت پنج: باغ، های معلق یکی بود و یکی نبود جانشین فروتش بود اسم اون بود هوخشتره قویترین حاکم ماد اون یک دختر داشت خانم خوش قد و بالا باهوش و مهربون بودش زیبا و خوش زبون بودش فروتش و حاکم بابل بابل توی عراق الان باهم گفتن بیا صلح کنیم تو دخترت به من بده من دخترم عروس تو آمتیس شاهدخت ماد عروس حاکم بابل شد اما دلش اونجا گرفت بیابون بود، زیبا نبود دلش هوای وطن کرد برف همدان و گل و سبز مادر و پدر و دوستانش حاکم بابل اون رو دوست داشت دوست نداشت غصه بخوره برای ملکه زد هفت باغ بزرگ باغهای روی هم بودن زیباترین مکان شهر بودن گل و سبزه و درخت پروانه و گوزن و آهو هرکی میاومد به اون شهر به ملکه هدیه میداد یک گل ناز یا درخت تا بکاره توی باغ قشنگش ملکه دیگه خوشحال بود از پادشاه متشکر بود اون خانم خوبی شد برای پادشاه آورد سه فرزند خوش بر و رو1 امتیاز
-
پارت چهار: فروتیش دیاکو قصه ما قصه پر غصه ما پسری داشت آقامنش اسم پسر بود فروتش فروتش توی تبعید بود با مامان و با داداشها توی خونهش زندانی بود اما اون خیلی قوی بود بزرگتر شد برگشت همدان مردم رو دور هم جمع کرد گفت: ای هموطن من آشور هست دشمن من باید اون رو شکست بدیم بیرون کنیم از خاکمون کنار من شما بمونید تا قهرمان بشیم هممون فروتش با آشور جنگید شکست داد دشمن بد رو دوباره ایران قوی شد از فروتش ماد راضی شد1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سه: پارت دو تشکیل ماد مردم رفتن پیش این آقا گفتن: آقا، آقای زیبا میشه شما حاکم بشی؟ با دشمنامون بجنگی؟ با دوستهاموم رفیق باشی؟ دیاکو قبول کرد یک قلعه بزرگ زد دشمن دشمنا شد دوست همه اونها شد اما دشمن بدجنس ترسید و گفت باید بری نمیخوایم تو باشی قوی تو برامون دردسری دیاکو قبول نکرد جنگ شد ولی.. دیاکو شکست خورد ضعیف شد و اسیر شد دیگه ماد حاکم نداشت همه باهم بد شدن دشمن دزد اونها حاکم کشور شدن1 امتیاز
-
پارت دو: تشکیل ماد اونهایی که ایران بودن خواستن یکجا ساکن بشن چند نفر رفتن به مشهد چند نفرم شیرازی شدن گروهی رفتن همدان بین مردم اون دیار اونهایی که همدان بودن یک دشمن بدجنس داشتن اسم اون دشمن بود آشور از سمت عراق اومده بود کار اونها دزدی بود که خیلی بد کاری بود همدان حاکم نداشت رییس نداشت، رهبر نداشت همه باهم دعوا داشتند کسی نبود کمک کنه خواستن رییس داشته باشند تا دشمنم شکست بده یک مردی بود خیلی مهربون فهمیده و خوش سر و زبون اسم این آقا بود دیاکو مورد احترام همه بود1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم قصه داریم چه قصهای چه قصه بیغصهای حکایت از اون قدیما از مامان و بابا بزرگها یک روز و روزگاری یک عالمه انسان خوب که اسمشون آریا بود بودن توی شهری سرد نبود غذا، پر بود از برف خسته شدن اون آدما ترسیدن از سردیِ هوا نشستن و صحبت کردن: - بریم یکجای گرم و گرم بریم سفر، بریم سفر بار و بندیل بستن راه افتادن به سمت ما یکم اومدن پیش ما یکم رفتن اونورترا1 امتیاز