رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      255


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      242


  3. fatemeh.oo99

    fatemeh.oo99

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      1


  4. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      150


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/08/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: فاصله ها ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی، مذهبی نام نویسنده: فاطمه ارسلانی | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه:داستان درباره دختری به نام آزیتا است که از خانواده‌ای مرفه، بی‌حجاب و آزادمنش می‌آید. او 22 ساله، مغرور و شیطون است و پس از یک شکست عشقی، به دنبال معنا و تغییر در زندگی‌اش می‌گردد. خواهر آزیتا تصمیم می‌گیرد با فردی مذهبی ازدواج کند که این تصمیم با مخالفت شدید خانواده‌شان مواجه می‌شود. در جریان این ازدواج، آزیتا با برادر داماد که پسری مذهبی و متعهد است، آشنا می‌شود. این آشنایی، سرآغاز کشمکش‌ها و درگیری‌های زیادی بین آزیتا و او می‌شود، چرا که تفاوت‌های عقیدتی و سبک زندگی آن‌ها به شدت با هم در تضاد است. با این حال، به تدریج و در میان این اختلافات، آزیتا تحت تأثیر رفتارهای صبورانه و باورهای عمیق او قرار می‌گیرد و نوعی دگرگونی در شخصیت و باورهایش شکل می‌گیرد. این داستان، روایتی است از تقابل میان اعتقادات و عشق، و مسیری که آزیتا برای پیدا کردن حقیقت و هویت واقعی خود طی می‌کند. همچنین، به چالش‌های بین خانواده‌های سنتی و مدرن و پذیرش تفاوت‌ها می‌پردازد.
    2 امتیاز
  2. بنام خداوند بخشنده مهربان نام اثر: حکایت رقیه_خرج بی زحمت نویسنده: الناز سلمانی ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: در خانه‌ی کوچک و ساده‌ای که بوی نان تازه و زحمت به مشام می‌رسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول می‌خواست و همیشه هم جوابش "بله" بود. پدرش، مردی سخت‌کوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش می‌برد و پولی در کف دست‌های کوچک دخترش می‌گذاشت. برای رقیه، این اتفاق آن‌قدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا می‌آید، چطور به دست می‌آید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند! *** پارت یک– جوانیِ یک مرد خسته "کار آسانی نیست، پسر اما اگر مرد باشی، تحملش می‌کنی!" پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید می‌درخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب می‌دانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است. او از بچگی یاد گرفته بود که زندگی، مهربان نیست. پدر خودش، یعنی پدربزرگ رقیه، مردی سختگیر و جدی بود. او همیشه می‌گفت: "ما فقیر به دنیا آمده‌ایم، اما بی‌غرور نمی‌میریم." پدر رقیه، وقتی نوجوان بود، درس خواندن برایش یک رویا بود. یک رویا که هرگز به حقیقت نپیوست. چرا؟ چون خانواده‌اش پولی نداشتند. او از سیزده سالگی کارگری کرد. اول در یک کارگاه نجاری، جایی که مدام با اره و چوب سر و کار داشت. روز اولی که وارد کارگاه شد، دست‌هایش آن‌قدر ضعیف بودند که حتی نمی‌توانست یک تخته چوبی را درست بلند کند. استادکار نجار که مردی میان‌سال و سبیل‌کلفت بود، نگاهی به او انداخت و با خنده گفت: "این یکی رو ببرید خونه، با باد زمین می‌خوره!" اما پسر، نرفت و همان‌جا ماند، با تمام ضعف و ترسش. چون می‌دانست اگر برگردد، دیگر هیچ‌وقت خودش را نخواهد بخشید. یک هفته نگذشته بود که اولین زخم را روی انگشتش دید. بعد، زخم‌های دیگر. تا چشم برهم زد، دست‌هایش ترک خوردند و مثل مردان بزرگ، زبر و خشن شدند. او یاد گرفت چطور چوب‌ها را ببُرد، چطور سنباده بزند، چطور از یک تکه چوب بی‌روح، چیزی بسازد که ارزش داشته باشد. و مهم‌تر از همه، یاد گرفت که پول، راحت به دست نمی‌آید. یک روز، وقتی کارش تمام شد، به خانه رفت و یک اسکناس مچاله‌شده را در دست مادرش گذاشت. مادرش، با دستانی که از کارهای خانه خسته بود، پول را گرفت و آهی کشید. "خدا حفظت کنه، پسرم. اما کاش تو هم مثل بقیه، بچگی می‌کردی..." پسر لبخند زد. اما ته دلش می‌دانست که برای آدم‌هایی مثل او، بچگی فقط یک افسانه است.
    1 امتیاز
  3. پارت پانزده – اولین حقوق و درسی بزرگ کار سخت‌تر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد. ساعت‌ها سر پا بودن، تمیز کردن قفسه‌ها، حساب کردن پول مشتری‌ها… بعضی‌ها بدرفتار بودند، بعضی‌ها بی‌حوصله. دست‌هایش از خستگی می‌لرزید و پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشتند، اما هیچ‌کدام از این‌ها نتوانستند او را از هدفش بازدارند. هر بار که وسوسه می‌شد کار را ول کند و به خانه برگردد، یادش می‌افتاد که چقدر برای رسیدن به این لحظه تلاش کرده بود. دندان روی جگر می‌گذاشت و باز هم ادامه می‌داد. یک ماه گذشت و کار هنوز هم برایش سخت بود، اما حالا چیزی تغییر کرده بود. رقیه دیگر همان دختری نبود که با چشم‌های پر از امید و آرزو از پدرش پول می‌خواست. حالا، در جیبش پولی بود که خودش به دست آورده بود. و این پول، خیلی بیشتر از هر چیزی که پدرش می‌توانست بدهد، برایش ارزش داشت. مغازه‌دار پاکت کوچکی به دستش داد و گفت: «اینا برای این ماهته. خوب کار کردی.» رقیه با دستانی که از هیجان می‌لرزید، پاکت را گرفت. وزن سبک آن شاید نشان می‌داد که درونش پول زیادی نیست، اما برای رقیه، این تنها یک پاکت پول نبود. این زحمتی بود که خود او کشیده بود. این همان تلاشی بود که از ساعت‌ها ایستادن پشت پیشخوان و برخورد با مشتری‌های سخت‌گیر به دست آمده بود. با دلی پر از شادی، از مغازه بیرون زد. در خیابان شلوغ ایستاد و پاکت را باز کرد. اسکناس‌ها را یکی یکی شمرد. هرکدامشان برایش مثل گنجی با ارزش بودند. کم بود، اما هرکدام از این اسکناس‌ها داستان یک تلاش، یک شب بیداری، یک قطره عرق بر پیشانی‌اش را در خود داشت. وقتی به خانه برگشت، پدرش در گوشه‌ای نشسته بود و مثل همیشه ساکت بود. رقیه جلو رفت، قلبش به شدت می‌زد. دست‌هایش را به سمت پدرش باز کرد و گفت: «ببین بابا! خودم پول درآوردم!» چشمان پدرش لحظه‌ای از تعجب گشاد شد. انگار در آن لحظه چیزی در دلش حرکت کرد، چیزی که مدت‌ها در انتظارش بود. او آرام به دخترش نگاه کرد و سپس با لحنی که بیشتر از همیشه غمگین و پر از درک بود، گفت: «سخته، نه؟» رقیه لبخندی زد که تلخی و شیرینی با هم در آن موج می‌زد. تمام لحظات سختی که گذرانده بود در یک چشم به هم زدن به یادش آمد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت: «خیلی سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم.» پدرش در سکوت، بدون هیچ کلمه‌ای نگاهش کرد. در نگاهش تغییرات عمیقی بود؛ انگار برای اولین بار در زندگی، او را به عنوان یک زن، به عنوان کسی که می‌تواند دنیایش را خود بسازد، می‌دید. آن شب، رقیه اولین شب زندگی‌اش را خوابید که نه با دلشکستگی، بلکه با آرامش و افتخار از این که توانسته به خودش ثابت کند که می‌تواند مستقل باشد، خوابی عمیق و شیرین داشت. خوابی که هیچ پولی در دنیا نمی‌توانست آن را برایش بخرد. حکایت آموزنده: این داستان به ما درسی بزرگ می‌دهد: هیچ چیزی در زندگی بدون تلاش و زحمت به دست نمی‌آید. رقیه که همیشه از پدرش چیزی می‌خواست و نمی‌دانست برای به دست آوردن هر چیزی باید سخت تلاش کند، وقتی با مشکلات زندگی روبه‌رو شد، متوجه شد که استقلال و موفقیت تنها با تلاش مستمر و پشتکار به دست می‌آید. این داستان به ما یادآوری می‌کند که درک و قدردانی از زحمات دیگران، به ویژه والدین، زمانی واقعی‌تر می‌شود که خود تجربه سختی‌ها را داشته باشیم. رقیه وقتی خودش برای کسب درآمد تلاش کرد، فهمید که پدرش چه سختی‌هایی را کشیده و حالا او ارزش واقعی تلاش و زحمت را درک کرد. این حکایت به ما می‌آموزد که با چالش‌ها باید روبه‌رو شویم، تسلیم نشویم و از هر تجربه‌ای برای رشد خود استفاده کنیم. در نهایت، زندگی بدون زحمت و تلاش نمی‌تواند معنا پیدا کند. « پایان»
    1 امتیاز
  4. سلام دلبندم🩷 لطف کنید یک عکس ۱×۱ باکیفیت ارسال کنید
    1 امتیاز
  5. https://forum.98ia.net/topic/646-دلنوشته-حزن-بی-پایان-الناز-سلمانی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment سلام پایان دلنوشته حزن بی پایان
    1 امتیاز
  6. •بنام خدای غم• نام دلنوشته: حزن بی پایان نام شاعر: الناز سلمانی | کاربر انجمن نودهشتیا مقدمه: «گاهی دردها نه فریاد می‌شوند، نه اشک… فقط در تاریکی ذهن زمزمه می‌شوند و در عمق روح خانه می‌کنند. این دل‌نوشته، روایت همان حزن بی‌پایانی‌ست که گاهی در وجودمان ریشه می‌دواند، بی‌آنکه راهی برای رهایی از آن بیابیم…» *** دلم درگیر دردی بی‌پایان است. نمی‌دانم با که سخن بگویم، یا از که راهی بجویم. روحم، اسیر زخم‌هایی‌ست که بی‌رحمانه در جانم ریشه دوانده‌اند. در این زندان تنهایی، به بند کشیده شده‌ام؛ اسیری که امیدش، در هیاهوی سکوت به خاموشی می‌گراید. چشمانم، شب را از بر شده‌اند، بی‌آنکه سحری در پیش باشد... زمان می‌گذرد، اما دردی که درونم خانه کرده، بی‌رحم‌تر از آن است که تسلیم گذر لحظه‌ها شود. صدایی درونم نجوا می‌کند: «این تاریکی پایان توست...» اما مگر نه اینکه هر پایان، آغازی دیگر را در دل خود پنهان دارد؟ شاید این تاریکی، پایانم باشد… یا شاید آغازی دیگر، در جایی که هنوز نمی‌شناسم.
    1 امتیاز
  7. یک شب، همان شبی که هیچ‌کس ندید، همان لحظه که هیچ‌کس نپرسید، من در تاریکی، آرام، بی‌صدا... گریه کردم. نه هق‌هقی بود، نه شانه‌ای برای لرزیدن، فقط قطره‌هایی که راهشان را گم کرده بودند و گونه‌هایی که سال‌ها بود مأمن این باران بی‌پایان شده بودند. گفتم درد دارم، گفتند: "بگذرد..." گفتم دلم تنگ است، گفتند: "فراموش کن..." گفتم خسته‌ام، گفتند: "همه خسته‌اند..." و من یاد گرفتم که دردهایم را پنهان کنم، که اشک‌هایم را در شب جا بگذارم، که بگویم: "خوبم..." در حالی که هیچ‌کس نفهمید، من در همان شب، همان لحظه، برای همیشه… شکستم. شکستم، نه به خاطر اینکه به دیوار خوردم، بلکه به خاطر اینکه تمام این سال‌ها، دیوار بودم برای همه. همه چیز از دست رفت، نه چون ندیدم، بلکه چون هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم به کسی بگویم: "من هم آدمم، من هم درد دارم..." دیگر به کسی نخواهم گفت "خوبم..." فقط در سکوت خواهم ماند و همچنان گریه می‌کنم... بی‌صدا، بی‌درخواست، بی‌پاسخ... شاید روزی کسی بیاید و بپرسد: "چرا همچنان سکوت می‌کنی؟" و من با لبخندی غمگین خواهم گفت: "چون هیچ‌وقت کسی نبود که بپرسد،تا بگویم چرا."
    1 امتیاز
  8. نه عزیزم لازم نیست تو همین تاپیک وقتی مراحل تایید بشن می‌ره تو صف انتشار. @هانیه پروین
    1 امتیاز
  9. "بی‌خبر از دلم نرو..." دلی که بی‌صدا شکست، دیگر هیچ‌گاه مثل قبل نمی‌شود. مثل شیشه‌ای که ترک خورده باشد، مثل آوازی که ناتمام مانده باشد. یک گوشه‌ی دلم هنوز صدایت را صدا می‌زند، هنوز در خیالم تو را راه می‌دهم، هنوز برایت جا هست... اما تو، بی‌خبر از دلم نرو... نرو که این دل، بی‌تو بی‌پناه می‌شود، نرو که این چشم، دیگر جایی را برای دیدن ندارد. ماندن اگر سخت است، لااقل رفتن را آسان نکن. من هنوز در این حوالی، پشت تمام پنجره‌های بسته، با تمام خاطراتی که زنده مانده‌اند، منتظر بارانی‌ام که بوی آمدنت را بیاورد...
    1 امتیاز
  10. حال و حوصله‌ی فلسفه‌بافی ندارم... یک‌راست می‌روم سر اصل مطلب— فرمانروای قلبم، دیوانه‌وار می‌پرستمت. --- آرزو کردم روزی... سر بر خاک بگذارم و در آن لحظه، تنها روی تو را ببینم. لیلی‌وار، دیوانه‌وار، در تمنای تو... که روزی بیایی، که روزی مرا بخوانی، من نداشتم روز خوش، تا سراغی از من نگیری. --- آهای مجنون... این حوالی کسی نفس‌هایش را با نام تو می‌کشد، کسی در هوای تو جان می‌دهد، بی‌قرار، بی‌پناه... اگر نیایی، اگر نبینمت، مانند ماهی دور از دریا... نفس‌به‌نفس خاموش می‌شوم.
    1 امتیاز
  11. دلی دارم که دل‌داری ندارد... دلی که در هیاهوی این روزگار، تنهاتر از همیشه می‌تپد. نه نگاهی برایش می‌ماند، نه آغوشی که آرام بگیرد. دلی دارم که درد دارد، دردی که نه درمانی برایش هست، نه مرهمی که تسکینش دهد. می‌گویند زمان دواست، اما این زخم، کهنه‌تر از آن است که زمان حریفش شود. سزای عاشقی، اگر این است... که در آتش انتظار بسوزی و خاکسترت را هم باد ببرد، که چشم بدوزی به راهی که هیچ‌گاه کسی از آن بازنمی‌گردد، که خاطرات، زنجیر شوند و به پای دلت قفل بخورند، پس چه سود از این عشق؟ دیوانگی، اما چیز دیگری‌ست... دیوانگی دنیای خودش را دارد، دنیایی که در آن، درد هم زیباست، اشک هم ارزش دارد، و قلب، هرچند شکسته، باز هم می‌تپد... می‌بینی؟ این دل، هنوز هم به تپیدن ادامه می‌دهد، حتی بی‌دل‌دار...
    1 امتیاز
  12. یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود آسمان، دختری نشسته بود تنها و غمگین، زیر درختی که برگ‌هایش هیچ‌گاه شادی نداشتند، درختی که سال‌ها با دردهایش همراه شده بود. دخترک، در سکوتی سنگین، به درخت نگاه می‌کرد، چشمانش پر از سوال‌های بی‌جواب، دلش غمگین بود، اما نمی‌دانست، که مهم‌ترین چیز در دستانش نهفته است، چیزی که از آن بی‌خبر بود؛ «قلب»... در همان نزدیکی، پسری نشسته بود، بی‌خبر از دنیا، در دل جنگلی پر از سردرگمی. او همه چیز داشت: خانه‌ای پر از دارایی، پولی که هر روز بیشتر می‌شد، دوستانی که در کنار او بودند، اما چیزی که کم داشت، چیزی که هیچ‌گاه در دستانش نبود، «قلب»... در یکی از آن روزها، صدای آهسته‌ای به گوش پسرک رسید، صدای گریه‌ای که از عمق دل برخاسته بود. کنجکاو شد، بی‌آنکه بداند چرا، و بلند شد، تا سراغ منبع آن صدای غمگین را بگیرد. او به پشت درخت رفت و چشمانش به چشم‌های دخترک گره خورد. در آن لحظه، انگار زمان ایستاد. آن درخت دیگر تنها یک درخت اندوه نبود، بلکه به درخت عشق تبدیل شد. چرا که دخترک، با تمام قلب شکسته‌اش، قلب زیبای خود را به پسرک هدیه داد. پسرک قلب را گرفت، اما هیچ‌گاه نگاه واقعی به آن نکرد. او که همواره دنبال چیزهای مادی و ظاهری بود، فکر نمی‌کرد که این قلب، گنجی گرانبهاست. او فقط آن را گرفت و رفت، بی‌آنکه بداند، دخترک با تمام وجودش، قلبی را که به او داده بود، از دست داده است. دخترک زیر همان درخت که حالا دیگر بی‌جان بود، آرام آرام جان داد. اما کسی نفهمید، کسی حتی نگاه نکرد، کسی نبود که به او بگوید که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، چه دردی داشته، چه چیزی از دست داده است. او برای همیشه تنها ماند، با قلبی که به اشتباه به کسی داده بود که آن را درک نکرد. حکایت خیلی‌ها همین است؛ آنگاه که قلبت را به کسی می‌دهی، او نمی‌داند که چه گوهری در دستانش است. و تو،در انتهای مسیر تنها می‌مانی، با قلبی که دیگر هیچ‌گاه پر نمی‌شود. پس هیچ‌گاه،قلبت را تمام و کمال به نام کسی نزن، که شاید او تنها نگاهش به ظاهر باشد، و تو، در دل تنهایت بمانی...
    1 امتیاز
  13. گاهی باید مثل یک کور، پا روی خاطراتت بگذاری و بروی… گاهی همان خاطرات هستند که ضربه‌ها را به تو می‌زنند، در یک لحظه، در یک زمان، جوری به ذهنت هجوم می‌آورند، که راه نفس کشیدن، قلب زنده، و روح شکسته‌ات را مسدود می‌کنند… انگار هیچ راهی برای فرار نیست، فقط باید بمانی، و در سکوت درد خود را تحمل کنی.
    1 امتیاز
  14. *نسخه دوم* غم بود و یار بود و درد بود… خسته آن بود که نزدیک ما بود، وگرنه ما که خو گرفتیم به غمی که یار بود… درد بود، اما بی‌وفا نبود، مگر عشق جز این می‌تواند باشد؟ دوست بود، عشق بود، هم‌نفس بود… دل‌بسته آن بود که دوست ما بود، وگرنه عشق در دلمان جایی نمی‌یافت، یک بی‌خود آمدن، رفتن بدون اثری بر جا… هم‌قفس بود، هم‌نفس بود، اما راه عشق همیشه کج بود، یک راه پر از پیچ و خم‌های تند، که هر کجا می‌رفت، همیشه تنها بود. قصه طعنه‌ها تمام شد، اما آیا دلبر شیرین‌زبون، طعنه‌های من را چشید؟ مزه تلخ کلام من را با قلبش حس کرد؟ چرا همیشه در دلمان سوال‌های بی‌جواب است؟ آیا او هم به همان اندازه که ما در دل‌مان رنج می‌کشیدیم، در دنیای خودش احساس غم کرد؟
    1 امتیاز
  15. هیس... نباید صدایت در بیاید، تو دختری و محکوم به سکوت... پس هیس… دختر بودن یعنی؛ یعنی در دردی بی‌پایان نفس کشیدن، یعنی در عذابی سخت جان کندن و هیچ‌کس نفهمد... دختر یعنی... تو سکوت فریاد بزن، تو سکوت اشک بریز، تو سکوت ناله کن، تو سکوت قلبت بشکنه، و در سکوت بمیری... تو در سکوت زندگی می‌کنی، در سکوت رویاهایت کشته می‌شود، در سکوت امیدهایت پژمرده می‌شود. و هیچ‌کس نمی‌داند، هیچ‌کس نمی‌بیند… که هر چیزی که در دلت پرپر می‌شود، در واقع در سکوت اتفاق می‌افتد. خیلی چیزها در سکوت برای دختران اتفاق می‌افتد، حتی افتادن شما، همراه با اشک‌هایی که از چشمانشان سرازیر می‌شود... اشک‌هایی که هیچ‌گاه هیچ‌کس نخواهد فهمید، جز خودِ دلشان، بالشتشان و موهای خیسشان...
    1 امتیاز
  16. امشب هوای دلم بد طوفانی است… طوفانی که ریشه جانم را می‌کند و خاطرات تلخ را در یادم زنده می‌سازد... خاطراتی که به هزار درد و زحمت سعی در فراموش کردنشان داشتم. کاش طوفان دلم بخوابد… چنان بخوابد که دیگر هیچ‌گاه بیدار نشود. حالم ناگفتنی است، نگاهم بارانی است. من خودم را باخته‌ام، در میان این همه دردی که مرا می‌بلعد. دگر حالم با هیچ کلمه‌ای خوب نمی‌شود... امشب دلم عزادار خاطرات است. رهایم کنید، فقط کمی رهایم کنید. نگویید چه شده، نگویید... وقتی نمی‌توانید حال دلم را خوب کنید، خواهش می‌کنم نگویید.
    1 امتیاز
  17. طلسم عشق روز و شب، در پی دیدار تو بودم. در کوچه‌های خاطره، سایه‌ات را جستجو می‌کردم، نامت را در سکوت شب‌ها زمزمه می‌کردم، اما دریغ… زمان بی‌رحم‌تر از آن بود که بایستد، و سرنوشت، بی‌احساس‌تر از آن بود که ما را دوباره روبه‌روی هم بنشاند. دلم از غصه جان داد، در یاد تو مردم، بی آنکه حتی بدانی… آنجا بود که فهمیدم: تو از من گذشته بودی، اما یادت هنوز در رگ‌های من جاری بود. می‌گویند مجنونم، دیوانه‌ام، اما چه می‌دانند؟ چه می‌دانند که خاطراتت، چون زنجیری از جنس سراب، دستم را بست و پایم را در مرداب گذشته فرو برد. چه می‌دانند که اسیرم… اسیری در طلسمی بی‌پایان، طلسم عشق… باز آیا دلبر؟ که حالم بی تو ناگفتنی‌ست…
    1 امتیاز
  18. دلم هُری ریخت. نگاهش رو دنبال کردم و سایه‌ی خودم رو دیدم. تاریک‌تر از همیشه، غلیظ‌تر... انگار واقعاً یه چیزی بهش چسبیده بود. حس کردم گلوی خشک‌شده‌م به زور می‌خواد کلمه‌ها رو بیرون بده. با صدایی آروم و لرزون گفتم: «اگه مسخره‌م نمی‌کنی، یه چیزی بگم؟» نگاهش رو از سایه‌م گرفت، به صورتم دوخت، با چشم‌هایی که حالا یه‌کم سرخ شده بودن، لب زد: «می‌رم حموم و میام، بعد تعریف کن.» سری تکون دادم. روی تخت دراز کشیدم، پتو رو تا گوش‌هام بالا کشیدم. هنوز می‌تونستم صدای دوش آب رو بشنوم، ولی بااین‌حال، دعا می‌کردم میعاد زودتر از حموم بیاد بیرون. چشم‌هام سنگین شدن و پلک‌هام آروم روی هم افتادن. ولی این بار، کابوسی ندیدم. نه، این بار، یه چیزی فرق داشت. احساس کردم روی یه سطح نرم افتادم. ولی تخت نبود. نفس عمیقی کشیدم، ولی هوا... سنگین بود. بوی خاک مرطوب و دود. پلک‌هام رو باز کردم. آسمون بالای سرم سیاه بود، ولی نه مثل شب—سیاه مثل جوهری که تو آب پخش شده باشه. نوری سرخ از وسطش می‌تابید، انگار یه خورشید دیگه پشت ابرای تیره قایم شده باشه. دستم رو روی زمین گذاشتم. زبری چمن رو حس کردم. ولی… چمن؟وحشت‌زده نشستم. درختای اطرافم خشک و پیچ‌خورده بودن، تنه‌هاشون ترک خورده و از توی شکاف‌ها نور سرخ بیرون می‌زد، مثل زخم‌های باز. زمین زیر پام خاکستری بود و بینش سنگای سیاه برق می‌زدن. نفس تو سینه‌م حبس شد. یهو، زیر انگشتام یه چیزی تکون خورد. وحشت‌زده دستم رو پس کشیدم، ولی زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای آشنای آهنگین تو گوشم پیچید: «بیدار شدی، دانژه؟» یه‌دفعه نفس‌نفس‌زنان از جا پریدم! قلبم تو سینه‌م می‌کوبید. چشم‌هام رو باز کردم. اتاق میعاد بود. صدای دوش از حموم می‌اومد. همه‌چی مثل قبل بود. دستم رو بالا آوردم. انگشتام هنوز حس زبری چمن رو داشتن. ولی… این فقط یه خواب بود، نه؟ با چشم‌هایی تار به اطراف نگاه کردم. رنگ‌های اتاق یه‌کم تغییر کرده بودن، انگار یه لایه غبار نامرئی روشون نشسته بود. ولی اینجا هنوز اتاق میعاد بود… مگه نه؟ چشمم روی میز زوم شد—مگه سه تا لپ‌تاپ نبود؟ چرا دوتا شده؟ قبل از اینکه فرصت کنم فکر کنم، میعاد با یه حوله‌ی سفید دور گردنش و موهایی که هنوز از خیسی برق می‌زدن، از حموم بیرون اومد. یه لحظه عجیب نگاهم کرد، ولی بعد لبخند زد و گفت: «یه لحظه تعجب کردم چرا تو اتاقمی، بعد یادم اومد خودم اجازه دادم!» لبخند تلخی زدم. کاش به حرف بابا گوش کرده بودم و اون سنگ رو از دل خاک بیرون نمی‌آوردم! با تکون تخت، نگاهم سمت میعاد کشیده شد. لبخند شیطنت‌آمیزی زد، لپم رو بین انگشتاش گرفت و یه‌کم فشار داد. «بگیر بخواب، جوجه.» سرم رو عقب بردم. یه لحظه… چشماش… سیاه شده بود؟ نفس تو سینه‌م گیر کرد. محکم پلک زدم و دوباره نگاهش کردم. نه، هنوز همون رنگ آبی آشنا بود. اشتباه دیدم… مگه نه؟ قبل از اینکه دیوونه بشم، زیر پتو خزیدم و کمرش رو که هنوز بوی شامپو می‌داد، محکم چسبیدم. میعاد با موهام بازی کرد و با لحن آرومی پرسید: «راستی… چی می‌خواستی بگی؟» گیج نگاهش کردم. چی می‌خواستم بگم؟ چرا اصلاً یادم نمی‌اومد؟! ابروهاش رو تو هم کشید. «خودت گفتی می‌خوای یه چیزی بگی، ولی نخندم.» زور زدم که یادم بیاد… یه چیزی ته ذهنم وول می‌خورد، ولی انگار مهم نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «فراموشش کن… خوابم میاد.» میعاد هم چیزی نگفت. چشم‌هام رو بستم و به تاریکی رفتم. با صدای عجیب از خواب پریدم. صدای پرنده‌ها؟ اما یه جور غریب… انگار صدای ضبط‌شده‌ای باشه که روی یه نوار خش‌دار پخش می‌شه. چشمامو باز کردم. اتاق… هنوز همون بود، ولی یه حس نامرئی می‌گفت: «همه‌چی درست نیست.» نگاهم افتاد به میز. مگه سه تا لپ‌تاپ نبود؟ چرا دو تا شده؟ یه لحظه سرم گیج رفت. لابد خواب‌آلودم. آروم از تخت پایین اومدم، ولی همین که پام رسید به زمین، یه چیزی عجیب بود… انگار یه ذره سفت‌تر بود، یه ذره سردتر. دستم کشیده شد روی کتابخونه. کتابا سر جاشون بودن، ولی… نه، نبودن. یه کتاب زردرنگ که همیشه اونجا بود، غیبش زده بود. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. از آشپزخونه صدای حرف زدن می‌اومد. مامان و بابا… احتمالاً باز مامان داشت گیر می‌داد که میعاد زن بگیره. پوفی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه. بابا، مامان، میعاد… نشسته بودن، ولی… همه‌شون، تو یه لحظه، عجیب و بی‌فروغ زل زدن بهم. یه حس بد، مثل خوره، افتاد به جونم. بابا با اخم گلوشو صاف کرد و گفت: «می‌رم سر کار، چیزی خواستی زنگ بزن.» مامان سری تکون داد و میعاد، بدون اینکه حتی نگام کنه، گفت: «می‌رسونمت.» بابا و میعاد رفتن. نفس تو سینه‌م حبس شد. چرا؟ چرا این‌جوری کردن؟ لبمو گزیدم، یه بغض عجیب نشست تو گلوم. مامان هنوز داشت نگام می‌کرد. یه لحظه نگاهش خالی شد، بعد انگار یه چیزی یادش اومد، چشماش گرد شد و گفت: «دانژه… دخترم؟!» صداش تو سرم پیچید، هزار بار، مثل پژواکی تو یه تونل خالی. پاهام سست شد. یه لحظه… مگه من نباید اینجا می‌بودم؟! چرا مامان انگار یادش رفته بود؟ چرا خودش هم از این فراموشی ترسید؟! و درست همون لحظه که رفتم سمتش، دیدم. دیدم که پوست دستم… یه لحظه، فقط یه لحظه… انگار یه کم شفاف شد. انگار نور ازش رد شد. چشمام گشاد شد.مامان چرا هنوز داره نگاهم می‌کنه؟! با گیجی، بغض و وحشتی که داشت خفه‌ام می‌کرد، برگشتم تو اتاقم و محکم در رو بستم. اشک‌هام شروع به ریختن کردن و خودم رو پرت کردم روی تخت. صدای هق‌هقم تو فضا پیچید. "الان بیدارم؟ یا هنوز خوابم؟ نکنه دیوونه شدم؟" نشستم، محکم خودم رو نیشگون گرفتم. دردش واقعی بود! از درد، صورتم توی هم رفت. "صبر کن... چرا اصلاً خودمو نیشگون گرفتم؟!" دستم رو روی صورتم کشیدم. خیسی اشک هنوز اونجا بود. انگار همه چیز واقعی بود... ولی چیزی در این میان درست نبود. حسی ناخوشایند تو بدنم می‌دوید. بوی عرق و اضطراب توی مشامم پیچید. باید یه دوش می‌گرفتم. آب گرم روی پوستم جاری شد، اما حس نکردم که گرم باشه. تمام بدنم مورمور شده بود. زیر دوش ایستادم، اما انگار چیزی توی درونم سبک‌تر شده بود. بعد از حمام، روبه‌روی آینه ایستادم. برای یه لحظه، تصویرم تو آینه تار شد... نه، بیشتر از تار—انگار تکون خورد! چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره نگاه کردم. همه چیز درست بود. نفس عمیقی کشیدم. "حتماً خسته‌ام... یا چشم‌هام ضعیف شده..." لپ‌هام رو پر از باد کردم. در اتاقم زده شد و صدای مهربون مامان گفت: «دخترم، چقدر می‌خوابی مادر؟ بیا بیرون، الان وقت ناهار می‌شه.» چشم‌هاش... یه لحظه به نظرم آبی‌تر از همیشه اومدن. لبخند زدم و گفتم: «چشم، الان میام. فقط لباس بپوشم.» مامان تأیید کرد و رفت. سمت کمد رفتم، اما چشمم به لباسی افتاد که اونجا نبود... نه، یعنی من اون رو یادم نمی‌آمد! یک پیراهن بلند سفید، بدون طرح، تنها زینتش سنگ‌های خاکستری درخشان روی سینه‌اش بود. اخم کردم. "این... مال منه؟" دستم رو روی پارچه‌اش کشیدم. نرم بود، اما کمی سرد. مثل اینکه تازه از جای خنکی آورده شده باشه. نگاه دیگه‌ای به آن انداختم و با تردید پوشیدمش. به طرز عجیبی کاملاً اندازه‌ام بود. اما هنوز دکمه‌های آخر رو نبسته بودم که— یک دست سرد دور کمرم حلقه شد.نفسم تو سینه حبس شد. «زیبا شدی، دانژه‌ی عزیز...» همه‌ی هوا از ریه‌ام خارج شد. سنگ سیاه... براق... خنده‌ای در خواب‌هایم... جیغ زدم. نه، جیغ نکشیدم—جیغ زدم! در اتاق ناگهان باز شد. مامان هراسان وارد شد و دید من با صورت وحشت‌زده، نیمه‌لباس، وسط اتاق ایستادم. «دانژه! چی شده؟!» نمی‌توانستم حرف بزنم. دهانم باز و بسته شد، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. حس می‌کردم چیزی داره از درونم کم میشه. یا شاید... من داشتم از بین می‌رفتم؟ با هق‌هق و بریده‌بریده گفتم: «مامان، نمی‌دونم چمه! انگار همش تو کابوسم، هی یکی لمسم می‌کنه، هی یه چیزی رو فراموش می‌کنم... مامان، یکی توی خونه‌ست!» مامان خندید و سری تکون داد. «دانژه، چی داری می‌گی؟ امنیت این خونه بالاست، کسی نمی‌تونه بیاد! ما حتی نگهبان هم داریم. پاشو، یه آبی به صورتت بزن. انقدر هم فکر نکن! یا اون رمان‌های مسخره رو نخون که توهم بزنی! من رفتم زود بیا.» نگاهم روی کتابی که روی تخت بود ثابت موند. کتابی که مطمئن بودم قبلاً ندیده بودم. جلدی سیاه، چرمی، براق... انگار سیاهی‌اش عمق داشت، انگار می‌خواست من رو به درون خودش بکشه. لب‌هایم بی‌اراده نام کتاب رو زمزمه کردند: «وارانشا...» چیزی درونم لرزید. انگار هوا سنگین شد. همه‌چیز کمی تیره‌تر به نظر می‌رسید. یا فقط نور تغییر کرده بود؟ سرم لحظه‌ای گیج رفت. چشم‌هام رو بستم، بعد باز کردم. همه چیز سر جایش بود. ولی... نه، نبود. کتاب... باز شده بود. نفس در سینه‌ام حبس شد. من لمسش نکرده بودم! قسم می‌خورم که دست نزده بودم! ناگهان صدای «کوب!» بلندی در رو لرزوند. جیغ خفه‌ای کشیدم و دو متر پریدم عقب. همه چیز برای چند ثانیه ساکت شد. حتی نفس کشیدنم هم قطع شد. بعد، صدای آرامی از پشت در اومد. «دانژه...؟» صدا آشنا بود، اما چیزی توی لحنش غلط بود. خیلی غلط... با پاهای لرزون که انگار دیگه هیچ جونی نداشت، در رو باز کردم، اما هیچ‌کس نبود! فکر کردم یعنی میعاده؟ با بی‌حالی برگشتم، ولی باز چشمم به کتاب افتاد. بدنم بی‌حس شده بود، حتی برای واکنش نشون دادن. سمت کتاب رفتم. با خط زیبایی نوشته شده بود: "زمانی که احضار شوی و در دنیای حقیقی‌ات ظاهر شوی، در این زمان و مکان محو خواهی شد."
    1 امتیاز
  19. بله اوکی متشکرم. حالا باید درخواست نشر بدم؟
    1 امتیاز
  20. عزیزدلم طراحی رو با این عکس شروع کن🤍 @ماسو
    1 امتیاز
  21. میخوام مقامتو عوض کنم وقت داری مقامای مثل نقد یا مدیریت داشته باشی یا از مقامای مثل ویژه و رفیق نودهشتیا بزنم؟
    1 امتیاز
  22. 1 امتیاز
  23. سلام درستش کردم. برای انتشار روی سایت برسی بشه
    0 امتیاز
  24. درود نویسنده محترم🩵 داستان برای انتشار روی سایت اصلی. باید حداقل ۱۵ پارت داشته باشه. داستان قشنگتون خیلی کوتاهه
    0 امتیاز
  25. --- بین درختا می‌دویدم و جیغ می‌زدم! شاخه‌ها و برگا صورتمو خراش می‌دادن، ولی فقط می‌دویدم. انگار از چیزی وحشت داشتم، از چیزی که نباید نزدیکم می‌شد! حس می‌کردم اگه منو بگیره، همه‌چیز تغییر می‌کنه. جیغ‌زنان دویدم و وحشت‌زده وایستادم. عقب‌عقب رفتم و یهو... یه دره‌ی عمیق با یه عالمه دست که به سمتم دراز شده بودن، مقابلم دهان باز کرد! سر جام خشک شدم. افتادنم حتمی بود. نفس‌هام تند و بریده‌بریده شد، سرمو با ناباوری تکون دادم. یه چیز سرد به پشتم خورد. زیر گوشم، یه صدای آهنگین و زمزمه‌وار نجوا کرد: «دانژه...» با یه فریاد خفه از خواب پریدم و نفس‌نفس زدم! در اتاقم با شدت باز شد، ولی هنوزم اون سرمای وهم‌آور رو پشت سرم حس می‌کردم. دستامو مشت کرده بودم و محکم نگهشون داشتم. مامان و بابا، نگران کنارم اومدن. مامان مضطرب پرسید: «دانژه؟ کابوس دیدی؟» وحشت‌زده سر تکون دادم. بابا اخم کرد و جدی گفت: «چیزی فکرتو مشغول کرده؟» با تردید سرمو به نشونه‌ی منفی تکون دادم. مامان آروم صورتمو نوازش کرد، موهای بلند مشکیمو کنار زد و با مهربونی گفت: «فشار فکریه، درس و امتحاناس. الانم استرس قبولیشو داره، طبیعیه. منم تو سن تو زمان امتحانا یا کابوس می‌دیدم یا بی‌خوابی می‌کشیدم!» با دودلی سری تکون دادم. بابا که حالا یه کم آروم شده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت: «فکرشو نکن. تو تمام تلاشتو کردی، مطمئنم قبولی و می‌تونی در آینده یه باستان‌شناس عالی بشی!» چند دقیقه‌ای دیگه کنارم موندن و بعد اتاقو ترک کردن. نفس عمیقی کشیدم. دستمو آروم بالا آوردم. یه چیزی تو مشتم فرو رفته بود و یه سوزش خفیف داشت. انگشتامو آروم باز کردم... با دیدن سنگ مشکی و براق، نفسم تو سینه حبس شد! با صدایی وحشت‌زده زمزمه کردم: «چطور تو دست منی؟» وحشت عمیقی از سر تا پام دوید. با یه ترس غریزی، سنگو از دستم پرت کردم. سنگ به دیوار خورد و متلاشی شد! ولی قبل از اینکه بتونم نفس راحتی بکشم، صدای خنده‌ای آشنا که تو خواب شنیده بودم، توی اتاق پیچید و زمزمه کرد: «به سرزمین من خوش اومدی، دانژه!» با پایان اون صدا و افتادن سکوتی وهم‌آور، تیکه‌های خرد شده‌ی سنگ که توشون رگه‌های سرخ می‌درخشید، شروع به لرزیدن کردن. چیزی که باورش سخت بود، درست مقابلم اتفاق می‌افتاد. تیکه‌ها مثل آهن‌ربا به هم کشیده شدن، ذوب شدن و تبدیل به یه مایع سیاه و غلیظ شدن. با دهن باز و وحشتی که تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، به این صحنه خیره شدم. مایع سیاه با سرعتی نامرئی به سمتم کشیده شد. پتو رو تو مشتم فشردم، سرمو محکم تکون دادم و با صدای خفه‌ای که از گلویم بیرون نمی‌اومد، زمزمه کردم: «نه... نه... نه!» دهن باز کردم تا جیغ بکشم، ولی قبل از اینکه صدام دربیاد، مایع تاریک یهو بخار شد و تو سایه‌ی من روی تخت ناپدید شد! ولی سایه‌م... سایه‌م مثل آب لرزید، مثل یه انعکاس در هم شکست و بعد، به‌سرعت تیره‌تر و پررنگ‌تر از همیشه شد. چشمام از ترس گرد شد. یه سرمای عجیب، از مغز استخونم فوران کرد. دیگه توان تحمل نداشتم. با وحشت از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون دویدم. همه‌جا تاریک بود، طبیعی بود—مامان و بابا خواب بودن. ولی این تاریکی با همیشه فرق داشت، سنگین‌تر بود. لرزون و نفس‌نفس‌زنان، به سمت کلید برق رفتم، ولی قبل از اینکه بتونم چراغو روشن کنم، یهو توی یه آغوش گرم فرو رفتم. جیغ تو گلوم خشک شد، ولی صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد: «هیس... دختر خوب، منم... میعاد!» با تمام وجود بغلش کردم. تنش بدنم تو آغوشش آروم شد، ولی حس کردم هنوز گیجه و داره فکر می‌کنه چی این‌طور ترسونده‌م. درحالی‌که نمی‌دونست، تو اون لحظه تنها پناه من بود، نه دلیل ترسم. سرمو نوازش کرد و سعی داشت آرومم کنه. صدام هنوز لرزون بود وقتی زمزمه کردم: «می‌ذاری امشب پیش تو بخوابم؟» خندید و شوخی کرد: «دانژه، بچه شدی؟» سرمو به سینش فشردم و گفتم: «همین امشب...» پوفی کشید و با لحنی تسلیم‌شده گفت: «فقط همین امشب اجازه می‌دم.» قبول کردم و همراهش به اتاقش رفتم. ولی وقتی از کنار اتاقم رد شدیم، یهو وایستاد. اخم‌هاش رفت تو هم و گفت: «پنجره‌ی اتاقت بازه؟ سوز عجیبی میاد!» قلبم تو سینه فرو ریخت. میعاد هم متوجه سوز غیرطبیعی شده بود. دستشو محکم‌تر گرفتم و با عجله گفتم: «بیا بریم! پنجره رو بستم.» نگاهم کرد، نگاهش مثل نگاه مامان آروم‌بخش بود، ولی چشم‌های آبیش با تردید برق زدن. بعد، با لحنی که هنوزم یه کم نگرانی توش موج می‌زد، گفت: «دیگه باز نذار، هوا خوب نیست، مریض می‌شی.» فقط تأیید کردم و وارد اتاقش شدیم. اتاق میعاد برخلاف اتاق من ساده بود. یه کتابخونه‌ی بزرگ داشت که کنارش چند تا خط‌کش و کاغذای بزرگ دیده می‌شد. روی میز مقابل کتابخونه، سه تا لپ‌تاپ بود. همیشه برام سوال بود که چرا سه تا؟ اصلاً با اینا چیکار می‌کرد؟ ولی امشب وقت فکر کردن به این چیزا نبود. میعاد درحالی‌که دکمه‌های پیرهنش رو باز می‌کرد، یه نگاهی به زمین انداخت و یهو قیافه‌ش تغییر کرد. مستقیم زل زد به سایه‌م. چشم‌های آبی‌ش یه‌کم تیره‌تر شدن وقتی زمزمه کرد: «چه سایه‌ی تیره‌ای داری...»
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...