رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      313


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      336


  3. fatemeh.oo99

    fatemeh.oo99

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      1


  4. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      218


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/08/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: فاصله ها ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی، مذهبی نام نویسنده: فاطمه ارسلانی | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه:داستان درباره دختری به نام آزیتا است که از خانواده‌ای مرفه، بی‌حجاب و آزادمنش می‌آید. او 22 ساله، مغرور و شیطون است و پس از یک شکست عشقی، به دنبال معنا و تغییر در زندگی‌اش می‌گردد. خواهر آزیتا تصمیم می‌گیرد با فردی مذهبی ازدواج کند که این تصمیم با مخالفت شدید خانواده‌شان مواجه می‌شود. در جریان این ازدواج، آزیتا با برادر داماد که پسری مذهبی و متعهد است، آشنا می‌شود. این آشنایی، سرآغاز کشمکش‌ها و درگیری‌های زیادی بین آزیتا و او می‌شود، چرا که تفاوت‌های عقیدتی و سبک زندگی آن‌ها به شدت با هم در تضاد است. با این حال، به تدریج و در میان این اختلافات، آزیتا تحت تأثیر رفتارهای صبورانه و باورهای عمیق او قرار می‌گیرد و نوعی دگرگونی در شخصیت و باورهایش شکل می‌گیرد. این داستان، روایتی است از تقابل میان اعتقادات و عشق، و مسیری که آزیتا برای پیدا کردن حقیقت و هویت واقعی خود طی می‌کند. همچنین، به چالش‌های بین خانواده‌های سنتی و مدرن و پذیرش تفاوت‌ها می‌پردازد.
    2 امتیاز
  2. بنام خداوند بخشنده مهربان نام اثر: حکایت رقیه_خرج بی زحمت نویسنده: الناز سلمانی ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: در خانه‌ی کوچک و ساده‌ای که بوی نان تازه و زحمت به مشام می‌رسید، رقیه دختری بود که همیشه بدون دغدغه از پدرش پول می‌خواست و همیشه هم جوابش "بله" بود. پدرش، مردی سخت‌کوش و مهربان، هر بار بدون تردید دست در جیبش می‌برد و پولی در کف دست‌های کوچک دخترش می‌گذاشت. برای رقیه، این اتفاق آن‌قدر عادی شده بود که هرگز به این فکر نکرد که این پول از کجا می‌آید، چطور به دست می‌آید و چقدر سختی پشت آن پنهان است. اما یک روز، پدر تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند! *** پارت یک– جوانیِ یک مرد خسته "کار آسانی نیست، پسر اما اگر مرد باشی، تحملش می‌کنی!" پدر رقیه، آن روزها هنوز جوان بود. دستانش زخم نداشت، موهایش پرپشت بود و در چشمانش برق امید می‌درخشید. مردی که هنوز آرزوهایی داشت، اما خوب می‌دانست که آرزو، بدون زحمت، فقط یک خیال خام است. او از بچگی یاد گرفته بود که زندگی، مهربان نیست. پدر خودش، یعنی پدربزرگ رقیه، مردی سختگیر و جدی بود. او همیشه می‌گفت: "ما فقیر به دنیا آمده‌ایم، اما بی‌غرور نمی‌میریم." پدر رقیه، وقتی نوجوان بود، درس خواندن برایش یک رویا بود. یک رویا که هرگز به حقیقت نپیوست. چرا؟ چون خانواده‌اش پولی نداشتند. او از سیزده سالگی کارگری کرد. اول در یک کارگاه نجاری، جایی که مدام با اره و چوب سر و کار داشت. روز اولی که وارد کارگاه شد، دست‌هایش آن‌قدر ضعیف بودند که حتی نمی‌توانست یک تخته چوبی را درست بلند کند. استادکار نجار که مردی میان‌سال و سبیل‌کلفت بود، نگاهی به او انداخت و با خنده گفت: "این یکی رو ببرید خونه، با باد زمین می‌خوره!" اما پسر، نرفت و همان‌جا ماند، با تمام ضعف و ترسش. چون می‌دانست اگر برگردد، دیگر هیچ‌وقت خودش را نخواهد بخشید. یک هفته نگذشته بود که اولین زخم را روی انگشتش دید. بعد، زخم‌های دیگر. تا چشم برهم زد، دست‌هایش ترک خوردند و مثل مردان بزرگ، زبر و خشن شدند. او یاد گرفت چطور چوب‌ها را ببُرد، چطور سنباده بزند، چطور از یک تکه چوب بی‌روح، چیزی بسازد که ارزش داشته باشد. و مهم‌تر از همه، یاد گرفت که پول، راحت به دست نمی‌آید. یک روز، وقتی کارش تمام شد، به خانه رفت و یک اسکناس مچاله‌شده را در دست مادرش گذاشت. مادرش، با دستانی که از کارهای خانه خسته بود، پول را گرفت و آهی کشید. "خدا حفظت کنه، پسرم. اما کاش تو هم مثل بقیه، بچگی می‌کردی..." پسر لبخند زد. اما ته دلش می‌دانست که برای آدم‌هایی مثل او، بچگی فقط یک افسانه است.
    1 امتیاز
  3. پارت پانزده – اولین حقوق و درسی بزرگ کار سخت‌تر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد. ساعت‌ها سر پا بودن، تمیز کردن قفسه‌ها، حساب کردن پول مشتری‌ها… بعضی‌ها بدرفتار بودند، بعضی‌ها بی‌حوصله. دست‌هایش از خستگی می‌لرزید و پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشتند، اما هیچ‌کدام از این‌ها نتوانستند او را از هدفش بازدارند. هر بار که وسوسه می‌شد کار را ول کند و به خانه برگردد، یادش می‌افتاد که چقدر برای رسیدن به این لحظه تلاش کرده بود. دندان روی جگر می‌گذاشت و باز هم ادامه می‌داد. یک ماه گذشت و کار هنوز هم برایش سخت بود، اما حالا چیزی تغییر کرده بود. رقیه دیگر همان دختری نبود که با چشم‌های پر از امید و آرزو از پدرش پول می‌خواست. حالا، در جیبش پولی بود که خودش به دست آورده بود. و این پول، خیلی بیشتر از هر چیزی که پدرش می‌توانست بدهد، برایش ارزش داشت. مغازه‌دار پاکت کوچکی به دستش داد و گفت: «اینا برای این ماهته. خوب کار کردی.» رقیه با دستانی که از هیجان می‌لرزید، پاکت را گرفت. وزن سبک آن شاید نشان می‌داد که درونش پول زیادی نیست، اما برای رقیه، این تنها یک پاکت پول نبود. این زحمتی بود که خود او کشیده بود. این همان تلاشی بود که از ساعت‌ها ایستادن پشت پیشخوان و برخورد با مشتری‌های سخت‌گیر به دست آمده بود. با دلی پر از شادی، از مغازه بیرون زد. در خیابان شلوغ ایستاد و پاکت را باز کرد. اسکناس‌ها را یکی یکی شمرد. هرکدامشان برایش مثل گنجی با ارزش بودند. کم بود، اما هرکدام از این اسکناس‌ها داستان یک تلاش، یک شب بیداری، یک قطره عرق بر پیشانی‌اش را در خود داشت. وقتی به خانه برگشت، پدرش در گوشه‌ای نشسته بود و مثل همیشه ساکت بود. رقیه جلو رفت، قلبش به شدت می‌زد. دست‌هایش را به سمت پدرش باز کرد و گفت: «ببین بابا! خودم پول درآوردم!» چشمان پدرش لحظه‌ای از تعجب گشاد شد. انگار در آن لحظه چیزی در دلش حرکت کرد، چیزی که مدت‌ها در انتظارش بود. او آرام به دخترش نگاه کرد و سپس با لحنی که بیشتر از همیشه غمگین و پر از درک بود، گفت: «سخته، نه؟» رقیه لبخندی زد که تلخی و شیرینی با هم در آن موج می‌زد. تمام لحظات سختی که گذرانده بود در یک چشم به هم زدن به یادش آمد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت: «خیلی سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم.» پدرش در سکوت، بدون هیچ کلمه‌ای نگاهش کرد. در نگاهش تغییرات عمیقی بود؛ انگار برای اولین بار در زندگی، او را به عنوان یک زن، به عنوان کسی که می‌تواند دنیایش را خود بسازد، می‌دید. آن شب، رقیه اولین شب زندگی‌اش را خوابید که نه با دلشکستگی، بلکه با آرامش و افتخار از این که توانسته به خودش ثابت کند که می‌تواند مستقل باشد، خوابی عمیق و شیرین داشت. خوابی که هیچ پولی در دنیا نمی‌توانست آن را برایش بخرد. حکایت آموزنده: این داستان به ما درسی بزرگ می‌دهد: هیچ چیزی در زندگی بدون تلاش و زحمت به دست نمی‌آید. رقیه که همیشه از پدرش چیزی می‌خواست و نمی‌دانست برای به دست آوردن هر چیزی باید سخت تلاش کند، وقتی با مشکلات زندگی روبه‌رو شد، متوجه شد که استقلال و موفقیت تنها با تلاش مستمر و پشتکار به دست می‌آید. این داستان به ما یادآوری می‌کند که درک و قدردانی از زحمات دیگران، به ویژه والدین، زمانی واقعی‌تر می‌شود که خود تجربه سختی‌ها را داشته باشیم. رقیه وقتی خودش برای کسب درآمد تلاش کرد، فهمید که پدرش چه سختی‌هایی را کشیده و حالا او ارزش واقعی تلاش و زحمت را درک کرد. این حکایت به ما می‌آموزد که با چالش‌ها باید روبه‌رو شویم، تسلیم نشویم و از هر تجربه‌ای برای رشد خود استفاده کنیم. در نهایت، زندگی بدون زحمت و تلاش نمی‌تواند معنا پیدا کند. « پایان»
    1 امتیاز
  4. سلام دلبندم🩷 لطف کنید یک عکس ۱×۱ باکیفیت ارسال کنید
    1 امتیاز
  5. https://forum.98ia.net/topic/646-دلنوشته-حزن-بی-پایان-الناز-سلمانی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment سلام پایان دلنوشته حزن بی پایان
    1 امتیاز
  6. •بنام خدای غم• نام دلنوشته: حزن بی پایان نام شاعر: الناز سلمانی | کاربر انجمن نودهشتیا مقدمه: «گاهی دردها نه فریاد می‌شوند، نه اشک… فقط در تاریکی ذهن زمزمه می‌شوند و در عمق روح خانه می‌کنند. این دل‌نوشته، روایت همان حزن بی‌پایانی‌ست که گاهی در وجودمان ریشه می‌دواند، بی‌آنکه راهی برای رهایی از آن بیابیم…» *** دلم درگیر دردی بی‌پایان است. نمی‌دانم با که سخن بگویم، یا از که راهی بجویم. روحم، اسیر زخم‌هایی‌ست که بی‌رحمانه در جانم ریشه دوانده‌اند. در این زندان تنهایی، به بند کشیده شده‌ام؛ اسیری که امیدش، در هیاهوی سکوت به خاموشی می‌گراید. چشمانم، شب را از بر شده‌اند، بی‌آنکه سحری در پیش باشد... زمان می‌گذرد، اما دردی که درونم خانه کرده، بی‌رحم‌تر از آن است که تسلیم گذر لحظه‌ها شود. صدایی درونم نجوا می‌کند: «این تاریکی پایان توست...» اما مگر نه اینکه هر پایان، آغازی دیگر را در دل خود پنهان دارد؟ شاید این تاریکی، پایانم باشد… یا شاید آغازی دیگر، در جایی که هنوز نمی‌شناسم.
    1 امتیاز
  7. یک شب، همان شبی که هیچ‌کس ندید، همان لحظه که هیچ‌کس نپرسید، من در تاریکی، آرام، بی‌صدا... گریه کردم. نه هق‌هقی بود، نه شانه‌ای برای لرزیدن، فقط قطره‌هایی که راهشان را گم کرده بودند و گونه‌هایی که سال‌ها بود مأمن این باران بی‌پایان شده بودند. گفتم درد دارم، گفتند: "بگذرد..." گفتم دلم تنگ است، گفتند: "فراموش کن..." گفتم خسته‌ام، گفتند: "همه خسته‌اند..." و من یاد گرفتم که دردهایم را پنهان کنم، که اشک‌هایم را در شب جا بگذارم، که بگویم: "خوبم..." در حالی که هیچ‌کس نفهمید، من در همان شب، همان لحظه، برای همیشه… شکستم. شکستم، نه به خاطر اینکه به دیوار خوردم، بلکه به خاطر اینکه تمام این سال‌ها، دیوار بودم برای همه. همه چیز از دست رفت، نه چون ندیدم، بلکه چون هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم به کسی بگویم: "من هم آدمم، من هم درد دارم..." دیگر به کسی نخواهم گفت "خوبم..." فقط در سکوت خواهم ماند و همچنان گریه می‌کنم... بی‌صدا، بی‌درخواست، بی‌پاسخ... شاید روزی کسی بیاید و بپرسد: "چرا همچنان سکوت می‌کنی؟" و من با لبخندی غمگین خواهم گفت: "چون هیچ‌وقت کسی نبود که بپرسد،تا بگویم چرا."
    1 امتیاز
  8. نه عزیزم لازم نیست تو همین تاپیک وقتی مراحل تایید بشن می‌ره تو صف انتشار. @هانیه پروین
    1 امتیاز
  9. "بی‌خبر از دلم نرو..." دلی که بی‌صدا شکست، دیگر هیچ‌گاه مثل قبل نمی‌شود. مثل شیشه‌ای که ترک خورده باشد، مثل آوازی که ناتمام مانده باشد. یک گوشه‌ی دلم هنوز صدایت را صدا می‌زند، هنوز در خیالم تو را راه می‌دهم، هنوز برایت جا هست... اما تو، بی‌خبر از دلم نرو... نرو که این دل، بی‌تو بی‌پناه می‌شود، نرو که این چشم، دیگر جایی را برای دیدن ندارد. ماندن اگر سخت است، لااقل رفتن را آسان نکن. من هنوز در این حوالی، پشت تمام پنجره‌های بسته، با تمام خاطراتی که زنده مانده‌اند، منتظر بارانی‌ام که بوی آمدنت را بیاورد...
    1 امتیاز
  10. حال و حوصله‌ی فلسفه‌بافی ندارم... یک‌راست می‌روم سر اصل مطلب— فرمانروای قلبم، دیوانه‌وار می‌پرستمت. --- آرزو کردم روزی... سر بر خاک بگذارم و در آن لحظه، تنها روی تو را ببینم. لیلی‌وار، دیوانه‌وار، در تمنای تو... که روزی بیایی، که روزی مرا بخوانی، من نداشتم روز خوش، تا سراغی از من نگیری. --- آهای مجنون... این حوالی کسی نفس‌هایش را با نام تو می‌کشد، کسی در هوای تو جان می‌دهد، بی‌قرار، بی‌پناه... اگر نیایی، اگر نبینمت، مانند ماهی دور از دریا... نفس‌به‌نفس خاموش می‌شوم.
    1 امتیاز
  11. دلی دارم که دل‌داری ندارد... دلی که در هیاهوی این روزگار، تنهاتر از همیشه می‌تپد. نه نگاهی برایش می‌ماند، نه آغوشی که آرام بگیرد. دلی دارم که درد دارد، دردی که نه درمانی برایش هست، نه مرهمی که تسکینش دهد. می‌گویند زمان دواست، اما این زخم، کهنه‌تر از آن است که زمان حریفش شود. سزای عاشقی، اگر این است... که در آتش انتظار بسوزی و خاکسترت را هم باد ببرد، که چشم بدوزی به راهی که هیچ‌گاه کسی از آن بازنمی‌گردد، که خاطرات، زنجیر شوند و به پای دلت قفل بخورند، پس چه سود از این عشق؟ دیوانگی، اما چیز دیگری‌ست... دیوانگی دنیای خودش را دارد، دنیایی که در آن، درد هم زیباست، اشک هم ارزش دارد، و قلب، هرچند شکسته، باز هم می‌تپد... می‌بینی؟ این دل، هنوز هم به تپیدن ادامه می‌دهد، حتی بی‌دل‌دار...
    1 امتیاز
  12. یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود آسمان، دختری نشسته بود تنها و غمگین، زیر درختی که برگ‌هایش هیچ‌گاه شادی نداشتند، درختی که سال‌ها با دردهایش همراه شده بود. دخترک، در سکوتی سنگین، به درخت نگاه می‌کرد، چشمانش پر از سوال‌های بی‌جواب، دلش غمگین بود، اما نمی‌دانست، که مهم‌ترین چیز در دستانش نهفته است، چیزی که از آن بی‌خبر بود؛ «قلب»... در همان نزدیکی، پسری نشسته بود، بی‌خبر از دنیا، در دل جنگلی پر از سردرگمی. او همه چیز داشت: خانه‌ای پر از دارایی، پولی که هر روز بیشتر می‌شد، دوستانی که در کنار او بودند، اما چیزی که کم داشت، چیزی که هیچ‌گاه در دستانش نبود، «قلب»... در یکی از آن روزها، صدای آهسته‌ای به گوش پسرک رسید، صدای گریه‌ای که از عمق دل برخاسته بود. کنجکاو شد، بی‌آنکه بداند چرا، و بلند شد، تا سراغ منبع آن صدای غمگین را بگیرد. او به پشت درخت رفت و چشمانش به چشم‌های دخترک گره خورد. در آن لحظه، انگار زمان ایستاد. آن درخت دیگر تنها یک درخت اندوه نبود، بلکه به درخت عشق تبدیل شد. چرا که دخترک، با تمام قلب شکسته‌اش، قلب زیبای خود را به پسرک هدیه داد. پسرک قلب را گرفت، اما هیچ‌گاه نگاه واقعی به آن نکرد. او که همواره دنبال چیزهای مادی و ظاهری بود، فکر نمی‌کرد که این قلب، گنجی گرانبهاست. او فقط آن را گرفت و رفت، بی‌آنکه بداند، دخترک با تمام وجودش، قلبی را که به او داده بود، از دست داده است. دخترک زیر همان درخت که حالا دیگر بی‌جان بود، آرام آرام جان داد. اما کسی نفهمید، کسی حتی نگاه نکرد، کسی نبود که به او بگوید که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، چه دردی داشته، چه چیزی از دست داده است. او برای همیشه تنها ماند، با قلبی که به اشتباه به کسی داده بود که آن را درک نکرد. حکایت خیلی‌ها همین است؛ آنگاه که قلبت را به کسی می‌دهی، او نمی‌داند که چه گوهری در دستانش است. و تو،در انتهای مسیر تنها می‌مانی، با قلبی که دیگر هیچ‌گاه پر نمی‌شود. پس هیچ‌گاه،قلبت را تمام و کمال به نام کسی نزن، که شاید او تنها نگاهش به ظاهر باشد، و تو، در دل تنهایت بمانی...
    1 امتیاز
  13. گاهی باید مثل یک کور، پا روی خاطراتت بگذاری و بروی… گاهی همان خاطرات هستند که ضربه‌ها را به تو می‌زنند، در یک لحظه، در یک زمان، جوری به ذهنت هجوم می‌آورند، که راه نفس کشیدن، قلب زنده، و روح شکسته‌ات را مسدود می‌کنند… انگار هیچ راهی برای فرار نیست، فقط باید بمانی، و در سکوت درد خود را تحمل کنی.
    1 امتیاز
  14. *نسخه دوم* غم بود و یار بود و درد بود… خسته آن بود که نزدیک ما بود، وگرنه ما که خو گرفتیم به غمی که یار بود… درد بود، اما بی‌وفا نبود، مگر عشق جز این می‌تواند باشد؟ دوست بود، عشق بود، هم‌نفس بود… دل‌بسته آن بود که دوست ما بود، وگرنه عشق در دلمان جایی نمی‌یافت، یک بی‌خود آمدن، رفتن بدون اثری بر جا… هم‌قفس بود، هم‌نفس بود، اما راه عشق همیشه کج بود، یک راه پر از پیچ و خم‌های تند، که هر کجا می‌رفت، همیشه تنها بود. قصه طعنه‌ها تمام شد، اما آیا دلبر شیرین‌زبون، طعنه‌های من را چشید؟ مزه تلخ کلام من را با قلبش حس کرد؟ چرا همیشه در دلمان سوال‌های بی‌جواب است؟ آیا او هم به همان اندازه که ما در دل‌مان رنج می‌کشیدیم، در دنیای خودش احساس غم کرد؟
    1 امتیاز
  15. هیس... نباید صدایت در بیاید، تو دختری و محکوم به سکوت... پس هیس… دختر بودن یعنی؛ یعنی در دردی بی‌پایان نفس کشیدن، یعنی در عذابی سخت جان کندن و هیچ‌کس نفهمد... دختر یعنی... تو سکوت فریاد بزن، تو سکوت اشک بریز، تو سکوت ناله کن، تو سکوت قلبت بشکنه، و در سکوت بمیری... تو در سکوت زندگی می‌کنی، در سکوت رویاهایت کشته می‌شود، در سکوت امیدهایت پژمرده می‌شود. و هیچ‌کس نمی‌داند، هیچ‌کس نمی‌بیند… که هر چیزی که در دلت پرپر می‌شود، در واقع در سکوت اتفاق می‌افتد. خیلی چیزها در سکوت برای دختران اتفاق می‌افتد، حتی افتادن شما، همراه با اشک‌هایی که از چشمانشان سرازیر می‌شود... اشک‌هایی که هیچ‌گاه هیچ‌کس نخواهد فهمید، جز خودِ دلشان، بالشتشان و موهای خیسشان...
    1 امتیاز
  16. امشب هوای دلم بد طوفانی است… طوفانی که ریشه جانم را می‌کند و خاطرات تلخ را در یادم زنده می‌سازد... خاطراتی که به هزار درد و زحمت سعی در فراموش کردنشان داشتم. کاش طوفان دلم بخوابد… چنان بخوابد که دیگر هیچ‌گاه بیدار نشود. حالم ناگفتنی است، نگاهم بارانی است. من خودم را باخته‌ام، در میان این همه دردی که مرا می‌بلعد. دگر حالم با هیچ کلمه‌ای خوب نمی‌شود... امشب دلم عزادار خاطرات است. رهایم کنید، فقط کمی رهایم کنید. نگویید چه شده، نگویید... وقتی نمی‌توانید حال دلم را خوب کنید، خواهش می‌کنم نگویید.
    1 امتیاز
  17. طلسم عشق روز و شب، در پی دیدار تو بودم. در کوچه‌های خاطره، سایه‌ات را جستجو می‌کردم، نامت را در سکوت شب‌ها زمزمه می‌کردم، اما دریغ… زمان بی‌رحم‌تر از آن بود که بایستد، و سرنوشت، بی‌احساس‌تر از آن بود که ما را دوباره روبه‌روی هم بنشاند. دلم از غصه جان داد، در یاد تو مردم، بی آنکه حتی بدانی… آنجا بود که فهمیدم: تو از من گذشته بودی، اما یادت هنوز در رگ‌های من جاری بود. می‌گویند مجنونم، دیوانه‌ام، اما چه می‌دانند؟ چه می‌دانند که خاطراتت، چون زنجیری از جنس سراب، دستم را بست و پایم را در مرداب گذشته فرو برد. چه می‌دانند که اسیرم… اسیری در طلسمی بی‌پایان، طلسم عشق… باز آیا دلبر؟ که حالم بی تو ناگفتنی‌ست…
    1 امتیاز
  18. ... آفتاب غروب کرد، موعودش رسیده بود تا پدر منو پیش ارباب ببره‌؛ اما پدر چندساعته از کلبه بیرون نیومده. بلند شدم. در کلبه رو باز کردم، راحت باز شد! خوشحال شدم ولی دلم آشوب شد. حالم به من اخطار می‌داد و می‌گفت چیزی درست نیست. به اطراف خیره شدم که— در رو روی زمین افتاده دیدم! وحشت رو شونه‌هام افتاد و سنگینم کرد. کیف از دستم افتاد و قدم‌های سنگین سمت بابا برداشتم کنارش زمین افتادم. ناباور تکونش دادم، اما پدر چند ساعتی می‌شد که مرده! چیزی درونم فرو ریخت. پدرم! پدری که چشم‌هاش آرامش خیالم بود. در کلبه به دیوار خورد و مردی تو آستانه در قد الم کرد و سایه‌اش روی زمین افتاد. لرزان و بدون پنهاهم نگاهش کردم. صدای زمختش گوشم رو خراش داد: - اوودم ببرمت خوشگله، ارباب منتظرته. تموم داغ دلم رو تو جیغم خلاصه کردم. - گـــــمشووو، بابامو از من گرفتید. خدا زندگیتونو بگیره. الهی ارباب داغ دار بشه. مرد شوکه شد، داخل کلبه اومد. دست روی نبض پدرم گذاشت و با چشم‌های قهوای سوخته‌اش نگاهم کرد و گفت: - تسلیت میگم پدرت مرده! من اینو به ارباب خبر میدم و پدرت رو الان میگم ببرند غسالخانه. تو هم بیا بریم خونه ارباب، دیگه کسی رو نداری. لرز به جونم افتاد. پدرگفت برم؛ گفت نمونم، می‌تونم بعد هم سوگواری کنم. الان مسئله حیثیت و جونمه، باید برم این بار تنهایی، حتی پدر هم نیست. تا مرد رفت خبر بده به روستا پدرم فوت کرده. کیفم رو برداشتم؛ کیفی که با پدرم جنگل می‌رفتم، گیاه دارویی جمع کنم می‌پوشیدم. چند خوراکی و نون درونش انداختم. دو دست لباس بیشتر تو کیف جا نشد. صورت یخ کرده پدرم که دیگه روح نداشت، بوسیدم و وداع کردم. دست سردش رو با بغض سنگین روی سرم گذاشتم تا دعای پدرم پشت بانم باشه. همیشه می‌رفتم بیرون دست روی سرم می‌گذاشت. یک بار پرسیدم گفت: « تا دعام پشت سرت باشه.» با نگاهی پر از غم و سنگینی دوشم که نه از کیف از غم می‌اومد دویدم. دویدم نه برای فرار برای پیدا کردن حقیقتم. در کلبه رو پشت سرم نبستم، نمی‌خواستم خاطرات پدرم آخرش بستن یه در باشه. پدرم چشم‌هاش رو بست ولی حالا نمی‌خوام در کلبه بسته باشه فرض می‌کنم کلبه چشم‌هاشه و داره نگاهم می‌کنه تا برم. مگه نه خونه هم امنیت نگاه پدر رو داره؟ با قدم‌های دلگیر پا به سرنوشتم گذاشتم.
    1 امتیاز
  19. بله اوکی متشکرم. حالا باید درخواست نشر بدم؟
    1 امتیاز
  20. عزیزدلم طراحی رو با این عکس شروع کن🤍 @ماسو
    1 امتیاز
  21. میخوام مقامتو عوض کنم وقت داری مقامای مثل نقد یا مدیریت داشته باشی یا از مقامای مثل ویژه و رفیق نودهشتیا بزنم؟
    1 امتیاز
  22. 1 امتیاز
  23. سلام درستش کردم. برای انتشار روی سایت برسی بشه
    0 امتیاز
  24. درود نویسنده محترم🩵 داستان برای انتشار روی سایت اصلی. باید حداقل ۱۵ پارت داشته باشه. داستان قشنگتون خیلی کوتاهه
    0 امتیاز
  25. شلوار قهوه‌ایم خون‌آلود شد. دست‌هام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکم‌تر به سینه‌م چسبوندم. داشتم قدم بر می‌داشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف می‌زد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمی‌خواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمی‌ذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونه‌ای برای رد کردنم نیست پیرمرد‌. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوته‌ها پیداش کردی چه حسی پیدا می‌کنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدم‌های محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمی‌کرد. لنگ‌زنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که می‌خواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوش‌هام صدام زیادی ناآشنا می‌زد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمی‌خواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکم‌تر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روس قلبش فشار می‌اورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یک‌سالِ مرد تو خواب‌هام منو آماده کرده بود. یک‌سالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکم‌تر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجده‌سال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمی‌شنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجده‌سال بزرگ‌ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خم‌شدگی شونه‌هاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبع پدرم رو دنبال کردم مثل بچه‌ای که از ترک شدن می‌ترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذره‌ای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خواب‌هام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز می‌کردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد می‌شد نگاهم می‌کرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشم‌هام، نمی‌بارید. نه بغضم می‌شکست، نه سد چشم‌هام. به زانوی خون خشک شده‌ام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشه‌ها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمی‌خوادم؟
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...