رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      332


  2. الناز سلمانی

    الناز سلمانی

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      110


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      227


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      220


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/07/2025 در همه بخش ها

  1. https://biaupload.com/do.php?filename=org-1d65f937d58f1.pdf
    2 امتیاز
  2. 1 امتیاز
  3. پس مجدد ارسالش کن عزیزم چون پاک شده.
    1 امتیاز
  4. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢 آخرین اصیل زاده منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @tiangein از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، فانتزی، طنز 🔹 تعداد صفحات: 1002 🖋 خلاصه: در رمان آخرین اصیل زاده… اصیلا شر و شیطون، دخترخوانده مرد با نفوذ نظامی هست. که تو پایگاه همه از دست اذیت های خودش و گروهش عاجزن و پدرش برای اینکه ادبش کنه اونو همراه گروهش به وحشتناک‌ترین پایگاهی میفرسته که همه ازش ترس دارن… 🌟 بخشی از مقدمه: آرتین:اصیل اول:قدرت جاذبه و سپر (ترکیب این دو میشه قدرت فرمان میتونه به بقیه دستور بده) آراد:اصیل دوم:یک هیلر هست زخمها رو درمان میکنه با نور با تاریکی می‌جنگه ایلای:اصیل سوم:قدرت رعد داره 📖 قسمتی از متن: با دردی که تو بدنش بود چشم هاش باز کرد. چهره کسی دید که داشت باهاش حرف میزد اما گوش هاش زنگ میزد و صداش نمی شنید و دید تاری به اطرافش داشت. کم کم صداها واسش قبل تشخیص شدن زیر لب گفت: -چه اتفاقی افتاده؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/2025/03/01/دانلود-رایگان-رمان-آخرین-اصیل-زاده-از-ن/
    1 امتیاز
  5. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢 جبر و اجبار منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی 🔹 تعداد صفحات: 313 🖋 خلاصه: داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصه‌ی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به خواسته‌ی دیگران و منزجر از خود و سرنوشت. ناگهان تصمیم به تغییر می‌گیرد، تغییری که... 🌟 بخشی از مقدمه: گاهی چو خنده‌ای نمکین بود زندگی گاهی چو انهدام زمین بود زندگی هر روز ماجرای جدیدی به چنته داشت با رنج های تازه عجین بود زندگی 📖 قسمتی از متن: چند دقیقه‌ای بود که جلوی اتاق پدر نشسته بودم و گریه و التماس می‌کردم و پدر حتی از اتاقش هم بیرون نمی‌آمد. - گوش کنید، بابا من نمی‌خوام ازدواج کنم. توروخدا...هر کاری بگین می‌کنم؛ اصلاً میرم سرکار، میرم تو خونه‌ی مردم کار می‌کنم و خرج خودم رو در میارم فقط مجبورم نکنید ازدواج کنم! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/
    1 امتیاز
  6. اطلاعیه انتشار داستان جدید در انجمن چکاد!! 📢 داستان واکنش شاذ منتشر شد! 🔹 نویسنده: @کهکشان از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا (چکاد) 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 84 🖋 خلاصه: در میان هیاهوی یک اجتماع بسته، تصمیمی شکل می‌گیرد که آرامش ظاهری را به چالش می‌کشد. خطوطی از عشق، اجبار و مقاومت در سکوتی سنگین ترسیم می‌شود، اما هیچ‌چیز آن‌گونه که به نظر می‌رسد نیست. لحظه‌ای کوتاه اما سرنوشت‌ساز، همه چیز را دگرگون می‌کند. در این میان، حقیقتی پنهان و سرکشی بی‌صدا در انتظار پرده‌برداری است. 🌟 بخشی از مقدمه: در میان پستو‌های پیچ و تاب سنت و رسوم تبارش، دلش پرواز به سوی آزادی می‌خواست تا هوای نفسش را از زمزمه‌های عاشقانه مملو کند و... 📖 قسمتی از متن: بازارچه‌ی روستا در گرگ‌ومیش عصر، پر از صدا و بوهای آشنا بود؛ بوی تند سبزی‌های تازه، عطر نان داغ و صدای چانه زدن زنان با فروشنده‌ها. سایه‌ها کشیده‌تر شده بودند، اما من، سرم را پایین انداخته و قدم‌هایم را تندتر می‌کردم. نمی‌خواستم چشمم به قاسم بیفتد. 🔗 برای خواندن داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/2025/02/19/دانلود-داستان-واکنش-شاذ-از-کهکشان-کارب/
    1 امتیاز
  7. کنار کانتر آشپزخانه ایستاد. مثل هرروز طلعت مشغول چیدن میز صبحانه بود و تند و فرز این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. پرهام هم پشت میز نشسته و لیوان چایش را ل*ب می‌زد. سرفه مصنوعی کرد تا طلعت متوجه آمدنش بشود. - سلام، صبح بخیر. طلعت با ابروهای بالا رفته و چشمانی متعجب نگاهش کرد. - صبح توام بخیر، چرا شال و کلاه کردی اول صبحی؟ شال روی سرش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد و گفت: - میرم تا این فروشگاه نزدیک خونه، یکم خرید دارم. طلعت گفت: - خب بمون صبحانه بخور بعد برو. نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگران بود! می‌خواست سریع‌تر برود و خودش را به سودی برساند. می‌ترسید که باز گند جدیدی زده‌ باشد! باید می‌فهمید. باید مطمئن می‌شد که سودی دست گل به آب نداده‌ باشد! - نه دیگه میرم و زود میام، فقط... . صدای احتشام صحبتش را قطع کرد. - سلام، صبح بخیر. با صدای احتشام به سمتش چرخید. - سلام صبح شما هم بخیر. متعجب نگاهی به او که لباس خانه به تن داشت انداخت. مگر حالا نباید در شرکتش می‌بود؟! انگار احتشام هم مثل او خواب مانده ‌بود! - سلام آقا، صبح شما هم بخیر. نگاه احتشام هم به سمت او چرخید و انگار کمی از دیدنش با لباس بیرون متعجب شد که پرسید: - چیزی شده؟ باز هم لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، من فقط می‌خواستم برم تا فروشگاه سر خیابون؛ خواستم طلعت خانوم مراقب پرهام باشن. طلعت سری به تأیید تکان داد و گفت: - باشه برو دخترم، من حواسم بهش هست. لبخند مصنوعی زد. - ممنون‌. احتشام گفت: - می‌خوای برسونمت؟! با ابروهای بالا رفته به احتشام نگاه کرد و گفت: - نه ممنون. *** نگاه کلافه‌اش بار دیگر صفحه ساعت نقره‌ای و بند چرمی‌اش را نشانه رفت. بیشتر از بیست دقیقه بود که منتظر سودی روی نیمکت فلزی و سرد این پارک خلوت که در این وقت صبح پرنده هم در آن پر نمی‌زد نشسته و برای دیدنش چشم می‌چرخاند. دخترک سرخوش انگار سرکارش گذاشته ‌بود! پوفی کشید و پا روی پا انداخت. واقعاً نمی‌فهمید که چرا حرف سودی که همه چیز برایش بازی و سرگرمی بود را جدی گرفته و برای دیدنش به این پارک آمده‌ بود! اصلاً شاید این هم از آن شوخی‌های بی‌مزه‌ و روی اعصابش بود! درحالی که همچنان غرق در فکر بود و در دلش به خودش و سودی لعنت می‌فرستاد زنگ موبایلش به صدا در آمد. با دیدن نام سودی بر روی صفحه موبایلش، تماس را وصل کرد و با حرص و خشم به او توپید: پس تو کدوم گوری هستی؟!داد نزن بابا، اومدم!اخم درهم کشید و باز برای پیدا کردنش سر چرخاند. - اومدی؟! پس من چرا نمی‌بینمت؟! سودی گفت: - ایناهاشم، اینجام! با دیدن او که کمی آن‌طرف‌تر با مانتوی سرخ‌ رنگ و شال سفید در فضای سبز پارک کنار درختان کاج و چنار ایستاده و دست تکان می‌داد از جایش برخاست.
    1 امتیاز
  8. بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آن‌طرف تخت برای خودش بازی می‌کرد. چشمان باز او را که دید گفت: - سلام آبجی. دست دراز کرد و در آغوشش کشید. - سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟ بوسه‌ای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد: - اوم! دست و روتم که شستی. پسرک با شیرین زبانی گفت: - طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم. خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفته‌اش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیم‌خیز نشست. با آن بی‌خوابی دیشبش چیزی جز این‌هم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق‌ زد: - پاشو دیگه آبجی، من گشنمه. پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت: - تو برو پیش طلعت منم میام. پسرک پرسید: - می‌خوای بخوابی دوباره؟ میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد. - برو بچه! *** جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکی‌رنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش می‌آمد. لبخندی زد. احساس می‌کرد بعد از گریه‌های دیشبش و دلداری دادن‌های احتشام آرام‌تر است. دستی به چتری‌هایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را به‌خاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانی‌اش حس خوبی داشت. این‌که حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. این‌که حس کند یک‌نفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه می‌شد اگر احتشام پدرش بود؟! چه‌ می‌شد اگر او هم سهمی از پدرانه‌های فوق‌العاده‌اش داشت؟! احتشام پدر بی‌نظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفته‌رفته محو شد، داشت چه کار می‌کرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! این‌که احتشام فقط صاحبکارش بود؟! این‌که قرار بود از خانه‌اش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمک‌دان بشکند؟! انگار حافظه‌اش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش می‌کرد. با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر می‌ماند، افکار دیوانه‌ کننده‌اش آخر کار دستش می‌دادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست. - الو... . سودی با هیجان و عجله گفت: - بیا که راه‌حل مشکلت رو پیدا کردم. با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزی‌اش شده‌ بود! - سودی! معلوم هست چی داری میگی؟! سودی درحالی که نفس‌نفس میزد گفت: - بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم. دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟! - تو برای چی اومدی اینجا؟! سودی گفت: - وقتی دیدمت بهت میگم. با عجله گفت: - اما... ! سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت: - فعلاً بای. و بی‌توجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه می‌شد. از یک‌طرف اقامت یک‌‌ماهه‌اش در این خانه که بی‌نتیجه مانده ‌بود و از طرف دیگر زنگ‌های پیاپی داوودی که همچنان منتظر به‌ دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانه‌اش می‌کرد و نمی‌دانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد!
    1 امتیاز
  9. - متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده‌ و صورت گرفته و خسته‌اش قلبش را به درد می‌آورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمی‌توانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید می‌توانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه هم‌درد باشد. - من درکتون می‌کنم، من...من خوب می‌دونم که چه حسی داره، این‌که یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچ‌کاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا می‌دونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگ‌تر از قبل می‌شد و گلویش را می‌فشرد. - من هم قبلاً تجربه‌اش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچ‌کاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای بره*نه‌اش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان می‌گرفت و جانش را کم‌کم می‌گرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید. - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانه‌اش از بغض می‌لرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سال‌ها با خودش و احساسش مقابله کرده‌ بود و نگذاشته‌ بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینه‌اش کشید؛ جایی میان سینه‌اش درد می‌شد و نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمی‌آمد. بغضش آنقدر بزرگ شده‌ بود که احساس می‌کرد راه صدایش را بسته. باید گریه می‌کرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را می‌فشرد را می‌شکست؛ اما نمی‌شد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده ‌بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمی‌آمد؛ سینه‌اش مثل آتش می‌سوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان می‌داد! فکر کرد اگر همین حالا می‌مرد برادر کوچکش چه می‌شد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش می‌لرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعه‌ای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینه‌اش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده ‌بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکه‌تکه بیرون داد و بریده‌بریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسوده‌ای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هق‌هقش بلند نشود. گریه‌اش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. این‌بار به‌خاطر نگرانی احتشام بود؛ به‌خاطر محبت‌هایی که نثارش می‌کرد و به‌خاطر عذاب‌وجدانی که رهایش نمی‌کرد.
    1 امتیاز
  10. معذب کمی در جایش جابه‌جا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو این‌همه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانه‌ای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقه‌ای بود که همینطور؛ آن‌جا نشسته بود و خواب به چشمانش نمی‌آمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کرده‌اش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش می‌چرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفه‌ها و نفس‌تنگی‌های عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمک‌هایش هم درد می‌کرد، امشب از آن شب‌هایی بود که دلش بهانه مادرش را می‌گرفت، بهانه نوازش‌هایش، محبت‌هایش و نگرانی‌هایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرص‌های آرامبخشش را می‌خواست، امشب بدون آرامبخش‌ها خوابی درکار نبود. پله‌ها را یکی‌یکی پایین آمد. پاهای بره*نه‌اش خنکای سطح پله‌های چوبی را حس می‌کرد و گرگرفتگی تنش کم می‌شد. دست روی نرده‌های چوبی کشید، این‌بار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمی‌توانست درد سرش را آرام کند. پایین پله‌ها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرص‌هایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوب‌های کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همان‌جا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقب‌تر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته به‌نظر می‌رسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی‌ بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوب‌ها از همیشه رنگ پریده‌تر به‌نظر می‌آمد. - حالتون خوبه؟ احتشام آرام و بی‌جان سر تکان داد. - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ شانه‌ای بالا انداخت. - منم بی‌خواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی ل*ب‌های خشک و پوسته‌پوسته شده‌اش کشید، سوال‌ها در سرش می‌آمدند و می‌رفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس این‌که حال خراب و وضعیت آشفته‌اش هم به همین موضوع مربوط می‌شد، سخت نبود‌. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگی‌ها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را می‌شناخت، آن علائم لعنتی آشنا را می‌شناخت و اشتباه نکرده بود!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...