رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      11

    • تعداد ارسال ها

      403


  2. .-.

    .-.

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      39


  3. فاطمه بهار

    فاطمه بهار

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      19


  4. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      199


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/04/2025 در همه بخش ها

  1. فرزاد نویسنده‌ی جوونی که برای نوشتن داستانی ترسناک، دست به احضار روح می‌زنه. اما پس از عدم موفقیت و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دوستش، جهت تلافی نقشه‌ای می‌کشه که جونشون توسط موجودات ماورایی در معرض خطر قرار می‌گیره. اما... . *** «همیشه عشق باشد، همیشه برکت»
    2 امتیاز
  2. سلام و خسته نباشید! درخواست رمان به تالار بالاتر. نام رمان: به صرف سیگار مارلبرو https://forum.98ia.net/topic/143-رمان-به-صرف-سیگار-مارلبرو-زهرا-تیموری-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=752
    2 امتیاز
  3. درود، رمان شما به تالار مورد تایید مدیران منتقل شد. تبریک میگم.
    2 امتیاز
  4. درود، دیالوگ ها همگی پشت سر هم هستن و هیچ توصیفی بینشون نیست. همچنین جملات مشکل دارن، فعل وسط جمله اومده نه اخر و این از روان بودن قلم جلوگیری کرده. لطفا درخواست نقد بدید و بعد از ویرایش مجدد درخواست بدید. اثر شما شرایط انتقال به تالار برتر رو ندارد.
    1 امتیاز
  5. برق قطع شد و اتاق با تمام اسباب و اثاثیه‌اش شروع کرد به لرزیدن؛ صدای تکون خوردن گلدون کنار پنجره رو به وضوح می‌شنیدم. به خودم که اومدم، سریع از خوندن دست کشیدم و از ترسْ چراغ قوّه‌ی گوشی رو روشن کردم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا وضعیت مثل قبل آروم شد و برق وصل شد. باورم نمی‌شد وِرْد اثر کرده باشه... همیشه فکر می‌کردم این چیزها محض سرگرمیه و البته منبع درآمد یک عِدّه کلاهبردار! اعصابم به هم ریخته بود. از ترس، تپش قلب گرفته بودم و دست‌هام می‌لرزید. با وجود ترسی که وجودم رو گرفته بود سعی کردم بخوابم اما چراغ رو خاموش نکردم. چون احتمال سکته کردنم زیاد بود! نمی‌دونم کی و چه‌جوری خوابم برد. بیدار که شدم، ساعت ۶ صبح بود و هنوز دو ساعت وقت داشتم تا خودم رو به دفتر برسونم. با این‌که ترس از دیشب توی وجودم جا خوش کرده بود، اما دلم رو به دریا زدم و اول دوش گرفتم، بعد صبحانه خوردم و آماده‌ی رفتن شدم. *** نزدیکِ ساختمونِ دفتر ماشین رو پارک کردم. کارن و چند نفر از همکاران زودتر از من وارد ساختمون شدن. پشت سرشون رفتم، با همکاران سلام و احوال‌پرسی کردم و سریع کارن رو به گوشه‌ای کشیدم و ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم. نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من انداخت و با مسخره‌بازی گفت: کارن: تبریک می‌گم؛ خُل شدنت مبارک رفیق! پشتِ چشم نازک کردم که ادامه داد: کارن: صد دفعه گفتم خونه مجرّدی زندگی نکن خُل می‌شی، گوش ندادی، اینم عاقبتش! چیزی از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم و فقط نگاهش می‌کردم. در حالی‌که به نظر می‌رسید داره توی گوشی‌اش دنبال چیزی می‌گرده، ادامه داد: کارن: خوشگل پسر! اونی که تو می‌گی، کار ارواح و اجنّه نبوده؛ دیشب اون ساعت زلزله اومده، من خودم بیدار بودم و از ترس تا صبح تو ماشین موندم، الانم گردنم بدجور درد می‌کنه. بعد، صفحه گوشی‌اش رو مقابل چشم‌هام گرفت. اپلیکیشن لرزه نگار نوشته بود: "چهار و نیم ریشتر ساعت یک و یازده دقیقه بامداد! عمق هشت کیلومتری" بدجور احساس ضایعگی می‌کردم، برای این‌که حرفی زده باشم گفتم: - عه کارن من فکر کردم با وِرْدی که خوندم ارواح اومدن... پس چرا همسایه‌ها بیدار نشدن؟ کارن: می‌گم چُلی می‌گی نه! ملّت که مثل تو بیکار نیستن تا اون‌موقع بیدار باشن، صبح هزار جور گرفتاری دارن مجبورن شب زود بخوابن، لابد متوجه نشدن!
    1 امتیاز
  6. کارن: اون‌وقت برای چی؟ کمی شفاف‌تر توضیح دادم: - می‌خواستم اگه یه همچین کسی رو سراغ داری معرفی کنی، بریم پیشش باهاش صحبت کنیم. شاید یه چیزایی گفت که تو نوشتن داستان، کمکم... . اجازه نداد جمله‌ام رو تموم کنم. کارن: مگه من مثل تو بیکارم که دنبال این چیزا باشم؟ غرغر کردم: - وا این چه رفتاریه با یه نویسنده‌ی محبوب و معروف؟ کارن: وا و کوفته قل‌قلی! این همه موضوع جذاب، عّدْل باید راجع به جنّ و پری داستان بنویسی؟ ول کن این چرت و پرتا رو؛ آخرش سرِ ما رو هم با این کارات به باد میدی! ضمناً "معروف" رو خوب اومدی اما بعید می‌دونم محبوب باشی! فهمیدم ازش چیزی دست‌گیرم نمی‌شه. با ناامیدی و مسخره‌بازی تشکر و خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. - باشه تو خوبی، خداحافظ. دیگه داشتم دیوونه می‌شدم. تا حالا نشده بود سرِ نوشتنِ یک داستان، انقدر خار و خفیف بشم! تو دلم به کارن بد و بیراه می‌گفتم، چون با وجود رفاقتمون، همیشه با من مثل دشمن خونی رفتار می‌کرد. توی خیالات خودم بودم که فکر مسخره‌ای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم احضار روح کنم! و بعد، از روحی که احضار کردم، حال و احوال خودش و دست اندرکارانِ دنیای ارواح رو بپرسم و بعد هم یک داستان خفن بنویسم! از نقشه‌ی بچگانه‌ای که کشیده بودم، خوشحال بودم. اما چه‌جوری باید عملیش می‌کردم؟ من که احضار روح بلد نبودم! به خودم که اومدم، توی اینترنت بودم و داشتم دنبال راهی می‌گشتم که بتونم پا به دنیای ارواح بذارم یا این‌که ارواح رو به دنیای خودمون دعوت کنم. هر چند فکر می‌کردم این کارها بیهوده است و فقط توی قصه‌ها و افسانه‌ها باید دنبال ارواح گَشت... اما خب امتحانش مجّانی بود! تو همین افکار بودم که چشمم خورد به تیترِ "هشدار"ی که زیرش جملاتِ عجیب و غریبِ شیطانی‌ نوشته شده بود. کارن راست می‌گفت! یک ذرّه عقل توی کلّه‌ام نبود؛ کدوم آدم عاقلی جرأت می‌کرد ساعت ۱ نصفِ شب وِرْد بخونه و روح احضار کنه؟ ولی من مصمّم بودم که مسخره‌ترین کار عمرم رو انجام بدم! در کمال خون‌سردی شروع کردم و چند خطی خوندم و بعد صدام رو صاف کردم و خطاب به ارواحِ احضار شده‌ی فرضی گفتم: «اگه کسی توی این اتاقه، لطفاً چراغ رو خاموش کنه!» هیچ خبری نبود! چند بار تکرار کردم، مثل دیوونه‌ها وِرد می‌خوندم و با در و دیوار صحبت می‌کردم اما بی‌فایده بود، سعی کردم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم و دوباره جملات رو تکرار کنم. شروع کردم به خوندن و همین که به میانه رسیدم... .
    1 امتیاز
  7. ساعت از دوازده و نیمِ شب گذشته بود. پشتِ میزِ کارم نشسته و در حال خوندن مطلبی درباره‌ی احضارِ روح بودم تا توی داستانی که قرار بود ماهِ بعد توی مجله چاپ بشه، ازش استفاده کنم. هر بار که می‌خواستم داستان بنویسم هزار بار خودم رو لعن و نفرین می‌کردم. من چرا نویسنده شده بودم؟ مگه شغل بهتری نبود؟ اصلاً مگه نوشتن هم شغله؟ چند روزی بود که فکر نوشتن یه داستان ترسناک، مثل خوره به جونم افتاده بود. اون شب بس که توی اینترنت چرخیده بودم، به شّدت احساس خستگی می‌کردم و چشم‌هام می‌سوخت. نمی‌خواستم بخوابم؛ یعنی تا روی این مورد به جایی نمی‌رسیدم، خوابم نمی‌بُرد! تصمیم گرفتم زنگی به کارِن بزنم تا هم رفع خستگی کرده باشم و هم ازش مشورت بگیرم. گوشیم رو از روی میز مطالعه‌ای که کنارش چترِ صندلی شده بودم برداشتم و درحالی‌که داشتم شماره کارِن رو می‌گرفتم، ذهنم پر کشید به این همه سالی که باهم رفیق بودیم... یک رفاقتِ چندین و چند ساله؛ از وقتی خودم رو شناختم، بچه محل و رفیق بودیم. کارِن دو سال از من بزرگ‌تر بود و همین دو سال باعث می‌شد همیشه مثل یک حامی رفتار کنه و همه جا هوام رو داشته باشه. حتی توی نوشتن! می‌دونستم شب‌ها تا دیر وقت بیداره و مطالعه می‌کنه، برای همین بدونِ رودربایستی باهاش تماس گرفتم. صدای خسته‌اش پشت تلفن من رو از افکارم بیرون کشید: - پسر تو خواب نداری؟ صدام رو صاف کردم و با لحنی جدّی پرسیدم: - سلامت کو؟ کارن: نمی‌خواد واسه من کلاس اخلاق بذاری، تو اگه این چیزا حالیت بود که این وقتِ شب زنگ نمی‌زدی. ساعتو نگاه کردی؟ غرغر کردم: - ایرادی داره آدم زنگ بزنه حال رفیقشو بپرسه؟ عجبا. صدای خون‌سردش از پشت خط اومد: - آره ایراد داره. چون داشتم کتاب می‌خوندم و جنابعالی پارازیت انداختی! نُچ‌نُچی کردم: - خوبی هم بهت نیومده؛ من زنگ زدم حالتو بپرسم، اون‌وقت تو جواب سلامم هم نمی‌دی! باشه... اینجوریه دیگه؟ این‌بار صدای خنده‌اش بلند شد: - اصلاً گیرم که سلام. آخه مگه روز رو ازت گرفتن که این موقع شب زنگ زدی حالمو بپرسی؟ خودم رو دلخور نشون دادم: - عه؟ حالا که این‌جوریه اصلاً نمیگم واسه چی زنگ زدم! کارن: خیلی خب حالا؛ بگو ببینم باز کجا گیر کردی؟ کمی صدام رو بالا بردم و با لحن گلایه‌آمیز پرسیدم: - عه من کِی وقتی گیر کردم بهت زنگ زدم؟ خیلی ریلکس و خون‌سرد جواب داد: کارن: همیشه داداش، همیشه! سعی کردم بحث رو عوض کنم: - ببین دنبال یه نفر می‌گردم که یه ارتباطی به ارواح و اجنّه داشته باشه!
    1 امتیاز
  8. پارت پنجاه و نهم ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و زیر لب گفتم: ـ باران. یهو حس کردم موری مثل جغد داره نگام می‌کنه. سریع لبخندم رو جمع کردم و تو دلم گفتم به خودت بیا پسر. موری سریع اومد کنارم و با خنده‌ی ریزی گفت: ـ اوه. پس اسمشم بارانه. بده ببینم چی گفته نذاشتم ببینه. به زور گوشی رو از دستم گرفت. کل پیام رو با صدای بلند برام خوند و تهش گفت: ـ چی رو قراره بیاد شروع کنه؟ دستم رو گذاشتم رو صورتم و با ناراحتی گفتم: ـ گند زدم امروز. بهش گفتم اگه دوست داره درامز یاد بگیره من می‌تونم بهش یاد بدم. موری می‌خندید و بعدش گفت: ـ پس خوبه خوشت نمیاد که پیشنهاد یاد گرفتن درامز ر بهش دادی. اگه خوشت میومد چیکار می‌کردی. وای خدا. تو که هیچوقت رو موود آموزش نبودی. پس اینقدر خوشت اومده که دوباره تصمیم گرفتی شروع کنی. با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ چرت نگو موری. میگم از دهنم پرید. گوشی رو بده. می‌خوام بگم نمی‌تونم. با چشمای گرد شده گفت: ـ چی ؟بیخود. پیشنهاد رو خودت دادی الان می‌خوای کنسلش کنی؟ گفتم: ـ فکر نمی‌کردم قبول کنه. موری با لبخند گفت: ـ پس نتیجه اینکه اونم بدش نمیاد. با کلافگی گفتم: ـ گوشی رو بده به من موری. حتی اگه جفتمونم از همدیگه خوشمون بیاد. من نمی‌تونم. خوبه که می‌دونی چه اتفاقاتی برام افتاده. دیگه نمی‌تونم به هیچ دختری اعتماد کنم.
    1 امتیاز
  9. پارت پنجاه و هشتم گیر داده بود و چاره‌ای نداشتم. نشستم تو ماشین و رو بهش گفتم: ـ خدا نکنه تو به یه چیزی گیر بدی. کمربندش رو بست و با پررویی گفت: ـ حرکت کن یوسف جون. اون شب رفتیم خونه‌ی من و موری از ساعت یک نصفه شب رو مخ من بود تا براش تعریف کنم چمه و اون دختره کیه. منم سعی کردم خیلی بیخیال و سر بسته بگم: ـ هیچی بابا. حسام رو می‌شناسی دیگه؟ با تعجب گفت: ـ آره. همون‌طور که کنم رو در می‌آوردم، گفتم: ـ امسال واسه پروژه اش رفته جنوب. خواهرزاده و رفیقش هم اومدن همسایه من شدن. موری رو مبل لم داد و پاش رو گذاشت رو میز و گفت: ـ اوه. اون دختره که داشتی عکساش رو می‌دیدی، خواهرزاده‌ی حسام بود؟ قیافه موری دیدنی بود. انگار که جواب یه معمای بزرگ رو پیدا کرده بود. خندیدم و گفتم: ـ نه اونی که داشتم می‌دیدم، رفیقه خواهرزادشه. خندید و گفت: ـ خب تو هم خوشت اومده ازش؟ کنارش نشستم و مردد گفتم: ـ نه بابا فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ یکم ذهنم رو درگیر کرده. موری خندید و گفت: ـ مطمئنی فقط یکم؟ برادر من کل امشب رو تو خودت بودی. میگه فقط یکم. با جدیت گفتم: ـ زیادی داری این قضیه رو توی ذهنت بزرگ می‌کنی موری. همین لحظه به گوشیم پیام اومد. گوشی رو از تو جیبم درآوردم و باز کردم، خودش بود: ـ سلام آقا یوسف. ببخشید بدموقع مزاحم شدم، دوست دارم از فردا بیام و شروع کنم.
    1 امتیاز
  10. پارت پنجاه و هفتم مرتضی با تعجب گفت: ـ غرق عکس شده‌ بودی یوسف! با کلافگی گفتم: ـ ولکن تو هم دیگه مرتضی. دنبال زیربغل مار می‌گردی؟ مرتضی که دید عصبی شدم، بیخیال شد و گفت: ـ حالا هر چی. اینم به زودی بوش درمیاد آقا یوسف. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو موری. پاکت سیگارش رو درآورد و یه نخ بیرون آورد و پرسید: ـ سیگار میکشی؟ گفتم: ـ تو ترکم. نمیای برای شام؟ همون‌طور که با فندک سیگارش رو روشن می‌کرد گفت: ـ تو برو، میام منم. منو موری از دوازده سال پیش باهم رفیقیم. هر دومون هم تو بند موسیقی پژواک با آقای قاسمی کار می‌کنیم. بچه‌ی خیلی خوبی بود ولی وقتی به یه چیزی شک می‌کنه، تا ته قضیه میره. الانم من از هر کس بتونم حال خودم رو پنهون کنم، مطمئنم از این آدم پنهون نمی‌مونه. امشب رو به هر نحوی که بود به آخر رسوندم. داشتم سوار ماشین می‌شدم که دیدم موری هم اومد سمتم و گفت: ـ یوسف امشب با تو میام. خندیدم و گفتم: ـ جون تو فقط با من بیا. موتورت کجاست؟ با جدیت گفت: ـ تعمیرگاه. اومدنی هم با آقای قاسمی اومدم. می‌دونستم که هدفش اینه که بیاد و بفهمه قضیه این دختر چیه. راستش منم خیلی دلم نمی‌خواست راجبش حرف بزنم. باید زودتر این دختر رو از قلبم بیرون کنم. بنابراین رو به موری گفتم: ـ من امشب خسته‌ام. می‌خوام بخوابم موری. الان فازت چیه که این موقع شب می‌خوای بیای خونه من؟ موری خودش رو زد به کوچه علی چپ و خیلی عادی گفت: ـ هیچی بابا همینجوری. ماشالله چقدرم مهمون نوازی.
    1 امتیاز
  11. پارت پنجاه و ششم آقای قاسمی از کنارم بلند شد و گفت: ـ نمیای برای شام؟ گفتم: ـ میام. یکم هوا بخورم. شما برید. آقای قاسمی رفت و من سعی کردم یکم چشام رو ببندم. کل صدای این دختر تو مغزم می‌پیچید. دیگه داشتم عصبانی می‌شدم. خدایا این دیگه چه امتحانیه؟ گوشیم رو درآوردم و رفتم تا دوباره عکسای پروفایلش رو ببینم. واقعا زیبا بود، زیبا و معصوم. برخلاف دخترایی که تا الان دیدم بود اما بازم بنا به تجربه‌ی قبلیم نمی‌خواستم از رو ظاهر قضاوتش کنم. بهرحال اونقدر که نمی‌شناختمش. همین لحظه مرتضی از پشت گوشم آروم گفت: ـ ماشالله. چه دختر خوشگلیه. کی هست؟ سریع صفحه گوشی و بستم و با خنده برگشتم سمتش و گفتم: ـ تو هم که همیشه همین‌جور موزیانه وارد شو. با کنجکاوی نشست کنارم و گفت: ـ خب حرف رو نپیچون. طرف کیه؟ سریعا گفتم: ـ هیچکس بابا ولش کن. بنظرت واسه تایم بعدی چه آهنگی رو بزنیم؟ مرتضی چشماش رو ریز کرد و با پوزخند گفت: ـ یوسف تو نمی‌خواد منو دست به سر کنی. بگو کیه؟ هیچی مرتضی هم گیر داده بود و تا تاتوی قضیه رو در نمیورد ولکن ماجرا نبود. بیخیال گفتم: - هیچی همسایه جدیدم. مرتضی با ادای من گفت: - هیچی فقط! این همسایه چه همسایه‌ایه که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده که اونجوری تو عکسای پروفایلش غرق شدی! بازم خودم رو زدم به بی‌خیالی و گفتم: ـ نه بابا چه درگیری! فقط داشتم عکساش روو می‌دیدم.
    1 امتیاز
  12. پارت پنجاه و پنجم همین لحظه گوشیم زنگ خورد که باعث شد از فکر دربیام، آقای قاسمی بود: ـ بله؟ ـ یوسف جان کجایی؟ فرمون رو چرخوندم و دم هتل نگه داشتم و گفتم: ـ اومدم آقای قاسمی. دم درم. آقای قاسمی با عجله گفت: ـ بیا داخل. الان باید شروع کنیم. چشمی گفتم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت در ورودی تالار. یکم تو قسمت وروردیش برای پیجم استوری گرفتم و بعدش وارد قسمت اصلی تالار شدم و پشت درامزم نشستم. بچها آهنگ می‌زدن و منم باهاشون همراهی می‌کردم ولی لعنتی این دختر، چرا از ذهن من بیرون نمی‌رفت واقعا! هر چقدر که دارم روی کارم تمرکز می‌کنم، انگار نمیشه. برای فیلمایی که مدیر بند قرار بود تو پیجمون برای بازدید بیشتر بزاره، قرار بود روبروی دوربین پر انرژی باشم اما اینقدر فکرم درگیر بود؛ نمی‌تونستم اون انرژی لازم رو بزارم. موقع شام رفتم بیرون بشینم برای استراحت که آقای قاسمی اومد پیشم و گفت: ـ چیشده یوسف جان؟ خنده‌ی تلخی کردم و گفتم: ـ هیچی. آقای قاسمی زد به شونم و با لبخند گفت: ـ امشب مثل همیشه نیستیا، مشکلی پیش اومده؟ سریعا خودم رو زدم به اون راه و خیلی عادی گفتم: ـ نه بابا استاد. من کم خوابیدم، خسته‌ام. شاید بخاطر اینه. آقای قاسمی دیگه پیگیر نشد و گفت: ـ باشه. پس بعد از شام یه آهنگ خیلی خوب رو با مرتضی هماهنگ کن، ازتون یه ویدیو بگیرم. ویدیوهایی که آرمان ازت گرفت، نگاهت به دوربین خیلی کمه. دستم رو گذاشتم روی چشمام و گفتم: ـ به روی چشم استاد.
    1 امتیاز
  13. پارت پنجاه و چهارم "یوسف" بعد از اینکه باران و دوستش رو رسوندم، به سمت تالار الیزه راه افتادم. همش تو مسیر، چهره‌ی این دختر میاد تو ذهنم. از اولین باری که جلوی در آسانسور دیدمش؛ واقعا ذهنم رو درگیر کرده بود ولی نمیشه، نباید که بشه. بعد از کلی بدبختی کشیدن و سختی، بالاخره کارم دیده شد و دارم به اون چیزی که می‌خوام می‌رسم. نمی‌تونم یه شبه خرابش کنم. تازه این دختر سنش کمه، از کجا معلوم که از من خوشش میاد؟ یبار تو زندگیم فکر کردم عاشق شدم و ازدواج کردم، واقعا واسه هفت پشتم بس بود. بد تاوانش رو دادم. دیگه نمی‌تونم به هیچ دختری واسه ادامه زندگیم اعتماد کنم. با تلاش خودم و کمک بند موسیقیم تو اینستا، کارام ترکونده. اگه خودم رو وا بدم، همه چیز خراب میشه. دنده رو عوض کردم. دوباره قلبم بهم گوشزد می‌کرد و می‌گفت: اون مثل بقیه نیست. نگاهاش خیلی معصومانه است. یه دستی به سر و صورتم کشیدم و به خودم با جدیت گفتم: ـ دیگه نمی‌خوام به حرفات گوش بدم. باید خودم رو از این دختر دورکنم. نباید ببینمش. خب اگه نمی‌خواستم ببینمش چرا بهش گفتم منتظر پیامتم؟چرا بهش چراغ سبز نشون میدم؟چرا نمی‌تونم وقتی روبرومه چشم ازش بردارم؟. عقلم جوابم رو می‌داد: چون که احمقی پسر، احمق. یبار از این قضیه ضربه خوردی. بازم داری حماقت می‌کنی. خدا یه فرصت بهت داده تا بالاخره بعد از مدتها کارت دیده بشه. کلی دخترا تو اینستا ازت حمایت می‌کنن. احمق نشو یوسف. قلبم با ناراحتی گفت: ولی اونا که تو واقعیت زندگیم نیستن.
    1 امتیاز
  14. انتقال رمانتون به تالار برتر رو تبریک میگم لایقش هستید🩷
    1 امتیاز
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  16. (۱۰) دقایقی به گریه گذشت و صدای هق‌هق گریه‌هایشان با صدای غرش رعد و ریزش باران هم‌آوا شده بود. سودابه سیمین را محکم در آغوشش می‌فشرد. تا این‌که سیمین سکوت را شکست و پرسید: ‌- پدربزرگم چی؟ چرا منو پیش اون نبردید؟ سودابه اشک سیمین را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد، دلش ریش میشد وقتی اشک سیمین را می‌دید. لبش از شدت بغض لرزید و گفت: ‌- از قافله که جدا شدیم، برگشتیم به ایساتیس و وقتی ماجرا رو به میرزا گفتیم‌، میرزا غلام‌الدین هم مثل پدر و مادرت با ترس و لرز گفت که باید تو رو به یک جای خیلی دور ببریم. هیچ‌وقت میرزا رو در اون وضعیت ندیده بودم، می‌تونم با جرات بگم دست‌هاش از نگرانی و ترس می‌لرزید. حتی نگفت که چرا اون قبیله دنبال تو می‌گردن، تنها حرفی که زد این بود که هر چی کمتر درباره‌ی این موضوع بدونین به نفعتونه. سودابه هیچ‌وقت دلیل قضایای آن روز را ندانسته بود و این همیشه آزارش می‌داد. از آن روز که ترس وجود میرزا که یک شخصیت مستبد و مغرور داشت را دید؛ بدون داشتن دلیل فرارش آغاز شد. حال سیمین بود و یک دنیا سوال جدید که حتی سودابه نیز جوابش را نمی‌دانست. سیمین اشک‌هایش را پاک کرد و در دل با خود سخن گفت: «واقعاً من کیم؟» با ورود نورگل و مرادبیگ گریه و لبخند سیمین با هم ترکیب شد و خانواده‌اش را به آغوش کشید. احترام زیادی برای پدر و مادر واقعیش که برای محافظت از او جانشان را فدا کرده بودند، قائل بود و قلبش شبیه یک آتش‌فشان خاموش پر از درد بود؛ اما او این خانواده را داشت. مادری به مهربانی سودابه، پدری پرمهر چون مرادبیگ و خواهری زیبا به نام نورگل که برایش عزیز بودند. حال تنها نگرانی‌اش مربوط به آن قوم بود. از هر زاویه آن ماجرا را مرور می‌کرد بیشتر در منجلاب سوالات بی‌جوابش فرو می‌رفت. نام سوادا را زیرلب تکرار کرد و لب زد: «پس دلیل تمام اتفاقات این اسمه، باید رئیس اون قبیله باشه. یعنی اون قبیله چه کاری می‌تونه با من داشته باشه؟!» *** روزها گذشتند و تبدیل به هفته شدند و هفته‌ها تبدیل به ماه. سیمین کم‌کم به ثبات‌ نسبی رسیده بود. بعد از فکر به آن همه سوال بی‌جواب فهمیده‌بود که شاید بهتر است آن قضایا را در جایی از پستوی ذهنش مخفی کند. ایمان داشت روزی جواب سوالاتش را خواهد یافت؛ اما مطمئن بود آن روز به این زودی‌ها نخواهد رسید. کم‌کم فکرش را از مادر و پدر و آن قبیله جدا کرده‌بود و باز تنها دومان در فضای خالی ذهنش حکمرانی می‌کرد. گاهی به یاد نامه‌ی مادر و آن قبیله می‌افتاد؛ اما افکار بی‌نتیجه کلافگی را برایش به ارمغان می‌آورد. اوایل پاییز بود و کم‌کم هوا سرد میشد. سیمین با شنیدن صدای زوزه‌ی سگ‌های کوچه و خیابان که از فاصله‌ای دور به گوشش می‌رسید ملحفه‌ی زخیمش را بیشتر بالا کشید و خود را بیشتر در آغوش ملحفه جمع کرد. تا می‌خواست دوباره به خواب فرو برود ناگهان چیزی به خاطر آورد که چند روز در فکر انجام دادنش بود و هنوز موفق نشده بود. لای یک چشمش را با زور باز کرد و از پنجره بیرون را نگاهی انداخت. با دیدن گرگ‌ومیش آسمان دستش را مشت کرد و چشم‌هایش را مالید تا بهتر ببیند. لبش را به دندان کشید و سراسیمه از جایش بلند شد. هیجان‌زده به سمت لباس‌هایی که از دیشب آماده کرده بود رفت و هم‌زمان نورگل را صدا کرد. لباس‌ خوابش را که درآورد، بدنش از سرما مورمور شد. لرزش بدنش به دندان‌هایش منتقل شد و سپس کل بدنش شروع به لرزیدن کرد. سردی پیراهن بلند کرم رنگ ساده که با تنش برخورد کرد؛ شدت لرزشش را بیشتر کرد. همزمان که به نورگل التماس می‌کرد بیدار شود فانوس کنار دستش را روشن کرد تا اطراف را بهتر ببیند. نورگل که هنوز از خواب سیر نشده بود بر اثر سروصدای زیاد سیمین با موهای ژولیده‌ی مشکی رنگ روی تشک نشست. دستی به موهای بلندش که فر‌ درشتی داشت کشید. چشم‌های نیمه‌باز مشکی رنگش را بر روی هم فشرد تا چشم‌هایش باز بشود. غرغرکنان و با چشم‌های نیمه‌باز گفت: ‌- آخه بگو دختر تو عطر می‌خوای چیکار اونم نصفه شبی. حیف نمی‌تونم ولت کنم این وقت شب بری جنگل. به خدا آدم‌های دیوونه هم اگه بشنون این وقت شب، مجبورم کردی ببرمت جنگل که گل بچینی مسخره‌مون می‌کنن. سیمین که با خنده در حال جمع کردن موهای حالت‌دار و براقش بود گفت: ‌- انقدر غر نزن، خودت می‌دونی یاسمن‌های وحشی فقط دم طلوع باید چیده بشن، درست وقتی که جنگل پر میشه از بوی یاس. سیمین از تصور آن مکان رویایی لبخند ملیحی بر لبش نشست. از تصور روزی که با دومان در آن مکان قدم می‌زنند، همان‌طور که به دیوار خیره بود لبخندی عمیق بر لبش نشست. چند ثانیه سکوت بود تا اینکه صورت گرد و روشن نورگل به صورت ناگهانی مقابل صورتش قرار گرفت و گفت: - پاشو، پاشو دخترجان. الان وقت خیال‌پردازی نیست و بزار خیالتو راحت کنم دومان قرار نیست شبیه جن یه‌دفعه اونجا پیداش بشه. سپس ابروهای کمان و مشکی‌رنگش را بالا انداخت و پوزخند غلیظی بر روی لب‌های قلوه‌ای و زرشکی‌رنگش نشست. چینی به بینی کوچکش انداخت و با خنده از کنارش رد شد.
    1 امتیاز
  17. (۹) حال تنها به گرفتن جواب سوالاتش اکتفا می‌کند. سودابه ادامه داد: ‌- نمی‌دونم میرزا غلام‌الدین در من چی دیده بود؛ اما من رو درست شبیه انیس بزرگ کرد. حتی معلمی رو مسئول تعلیم من و انیس کرده‌بود. همیشه برای همه سوال بود که رعیت‌زاده‌ای شبیه من چرا باید سواد داشته‌باشه؟! لبخندی ناخودآگاه بر لب‌های سودابه نشست که سیمین را محو تماشای او کرد. تمام وجود سیمین گوش شده‌بود و کلمات را می‌بلعید. ‌- هشت نه سالی گذشت و ما شبیه دو خواهر کنار هم بزرگ شدیم. خنده‌ی ریزی کرد و با خجالتی ذاتی ادامه داد: ‌- همون سالی که من و مرادبیگ با هم آشنا شدیم. اون زمان من حدوداً ۲۲سالم بود و مادرت هفده یا هجده سال که میرزا غلام‌الدین تصمیم گرفت ما رو برای تجارت به اسمیرنا بفرسته. می‌خواست با این کار راه و چاه کار رو نشونمون بده. سیمین لبخند زد، سرش را بر روی شانه‌ی مادر گذاشت و پرسید: ‌- پدرم چی؟ اون کجا بود؟ سودابه خاتون نیز سرش را به سر سیمین تکیه داد، با دست آزادش صورت او را نوازش کرد و گفت: ‌- اون سفر هم من و هم انیس رو به عشق زندگیمون رسوند. پدرت یکی از افراد میرزا بود و برای نگهبانی از کاروان باهامون همسفر شد؛ اما خودش توی تله افتاد و عاشق انیس شد. سیمین ابروهایش را بالا برد و گفت: ‌- چه جالب! شما چطور؟ چی شد که با پدر آشنا شدین؟ سودابه خاتون با شادی از اینکه سیمین هنوز آن‌ها را پدر و مادر خطاب می‌کرد خنده‌ی مستانه‌ای کرد و گفت: ‌- اون زمان مرادبیگ فرستاده‌ی پاشایی بود که قرار تجارت باهاش داشتیم. حسی میان غم‌ و شادی در وجود هردو می‌جوشید. سیمین لبخند محزونی برلب نشاند و در ذهن با خود گفت: «دست تقدیر چه بازی ها که نداره، کسی چه می‌دونست یک سفر در بیست سال پیش باعث به وجود اومدن سه عشق باشه، عشق پدر و مادر اصلیم، عشق پدرو مادر قلبیم و عشق یک‌طرفه‌ی خودم هم ارتباط مستقیمی با اون سفر داره» با به یاد آوردن دومان لبخندش عمیق‌تر شد. آن چند روز که به او فکر نکرده‌بود غم عجیبی داشت، حسی شبیه تهی شدن. انگار خلأ عظیمی در قلبش بود که ناگهان با به یاد آوردنش پر شد. سودابه ادامه داد: ‌- پدرت مرد بزرگی بود، اونقدر نترس بود که بعد از سفر، مستقیم به دیدن میرزا غلام‌الدین رفت و انیس رو ازش خواستگاری کرد؛ البته باید بگم که مرادبیگ هم چیزی از اون کم نداشت. اون هم به محض برگشت ما به ایران سفر کرد تا منو از میرزا خواستگاری کنه؛ اما میرزا همون‌قدر که به ازدواج انیس و نادر مشتاق بود به ازدواج ما ناراضی بود و می‌گفت به اجنبی جماعت دختر نمیدم. سودابه و سیمین بی‌توجه به اطراف با هم حرف می‌زدند و متوجه مرادبیگ و نورگل که پشت چهارچوب نیمه‌باز در ایستاده و لبخند آن دو را نگاه می‌کردند، نبودند. سودابه تعریف می‌کرد و مرادبیگ از عشق کلام او عشق می‌کرد. انگار بعد از آن چند روز تلخ، بالاخره لحظات شیرین هم فرا رسیده‌بود. ‌- خلاصه کنم که با وساطت نادر و انیس بعد از چند ماه غلام‌الدین بالاخره سند آزادی منو مهر کرد. درسته که به عنوان برده خریداری شده بودم؛ اما هیچ‌وقت در عمارت میرزا حس بردگی نداشتم. مرادبیگ از به خاطر آوردن آن دوران لبخند عریضی بر لب نشاند و دستش را پشت نورگل گذاشت. سر نورگل که به سینه‌ی مرادبیگ تکیه داده شد صدای سودابه نیز دوباره به گوششان رسید. ‌- نورگل حدوداً یک سالش بود که تو به دنیا اومدی. می‌تونم قسم بخورم شب به دنیا اومدنت ماه به قدری کامل و بزرگ بود که حس می‌کردم به استقبالت اومده. تمام هوش و حواس سیمین به کلماتی بود که از دهان سودابه خاتون بیرون می‌آمد، ذهنش از هر چیز دیگر خالی بود و انتظار جملات بعد را می‌کشید. ‌- هفت ماه بعد از به دنیا اومدنت یک قبیله‌‌ی بزرگ به قافله‌ی ما حمله کرد. اون زمان ما به دستور میرزا در حال سفر به مناطق سردسیر بودیم، چون تابستان‌های اون منطقه مناسب بچه‌ها نبود و می‌ترسید شما بیمار بشید. آه بلند سودابه نشان از رسیدن به قسمت‌های تلخ ماجرا داشت و این را فقط مرادبیگ درک می‌کرد. ‌- اول فکر کردیم راهزن‌ها حمله کردن و بعد از دزدین اشیا قیمتی گورشونو گم می‌کنن؛ اما چیزی نگذشت که فهمیدیم اونا دنبال تو می‌گردن. چشم‌های سیمین از تعجب گرد شد. خود را از سودابه جدا کرد و پرسید: ‌- دنبال من؟ چرا باید قبیله‌ای دنبال یه بچه‌ی چند ماهه باشه؟ سودابه آب دهانش را فرو برد تا از شدت فشار بغضی که در گلویش بود بکاهد. لبش را تر کرد و گفت: ‌- ما هم نفهمیدیم؛ اما مادرت وقتی فهمید اون‌ها دنبال تو می‌گردن شبیه اسپند رو آتیش شد، اون دلیلش رو می‌دونست ولی فرصت اینکه ازش بپرسم پیدا نشد. درواقع اون از بعد به دنیا اومدنت گاهی اوقات پیش می‌اومد که تو خودش فرو بره. کمی هم منزوی شده بود؛ اما هروقت ازش می‌پرسیدم بهونه می‌آورد و از جواب طفره می‌رفت. اشک که از چشم سودابه پایین چکید، سیمین به عمق فاجعه پی برد. حال تنها منتظر بود که بفهمد پدر و مادرش از آن جنگ جان سالم به در بردند یا نه. ‌- انیس اون نامه رو با دست‌های لرزون برات نوشت. انگار اعتقاد داشت که جدایی تنها راه محافظت از تو هست. وقتی گذاشتت توی بغلم با صدای لرزون گفت تا می‌تونیم تو رو ازشون دور کنیم. توی اون شلوغی من و مرادبیگ بهشون التماس می‌کردیم که با ما بیان؛ اما نادر مدام می‌گفت ما والد ماهیم هر کجا که بریم سوادا پیدامون می‌کنه. می‌گفت جای تو پیششون امن نیست. آسمان کم‌کم تاریک و تاریک‌تر شد و ناگهان صدای رعد در خانه منعکس شد و حتی دیوار‌ها را لرزاند. سیمین از ترس و غم قطره اشکی از چشمش چکید و خود را در آغوش سودابه جمع کرد. زیرلب نام سوادا را تکرار کرد؛ اما هیچ معنی خاصی از آن دریافت نکرد. همان‌طور که به سودابه چسبیده بود از تصور آن وضعیت لرز بر اندامش افتاد؛ اما هنوز کنجکاو بود ادامه‌ی ماجرا را بشنود. ‌- پدرت اون شب تا پای جون جنگید، اما... . لب‌های سیمین لرزید، جمله‌ی بعد را نگفته حدس زد و نفس سنگیتش را با لرز بیرون داد. دردی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد که برایش بسیار غریب بود. با صدای گرفته و لرزان، بی‌توجه به اشک‌های گرمی که گونه‌اش را می‌سوزاند، پرسید: ‌- به سر مادرم چی اومد؟ سخن گفتن برای سودابه دیگر بسیار سخت بود. حال چگونه آن خبر را به سیمین بدهد؟ دخترکش را بیشتر در آغوش فشرد و آرام گفت: ‌- متاسفم؛ ا... اما هیچ‌ کدوم نتونستن، ز... زنده بمونن. حتی نورگل و مرادبیگ هم اشک می‌ریختند و آسمان نیز با غرش‌های پی‌در‌پی همراهیشان می‌کرد‌. دوباره حسی شبیه خفه شدن به سراغ سیمین آمد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
    1 امتیاز
  18. پارت پنجاه و سوم با این حرفش همه با هم خندیدیم و بعدش مشغول طراحی شدیم. موقع کشیدن طرح همش حرفای یوسف، نگاهاش میومد جلوی چشمم و نمی‌ذاشت تمرکز کنم. با خودم زیر لب گفتم: ـ دارم دیونه می‌شم. پانته‌آ که کنارم نشسته بود بهم نگاهی کرد و آروم گفت: ـ چرا چیزی نمی‌کشی؟ چشمت زدن فکر کنم. مداد رو انداختم رو ورقه و دستی به چشمام کشیدم و با خستگی گفتم: ـ هیچی به ذهنم نمی‌رسه فقط چهره یوسف جلو چشممه. پانته‌آ هم مدادش رو پایین گذاشت و گفت: ـ اینا همه اثر فرار کردن از واقعیت و دور موندن از کراشته. می‌خوای به خودت بقبولونی که حسی بهش نداری ولی قلبت هر لحظه میزنه تو دهن مغزت و فکرش روو پخش می‌کنه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب باید چیکار کنم؟ پانته‌آ با خونسردی گفت: ـ هیچی خودتو رها کن. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی چی؟ آروم زیر گوشم گفت: ـ یعنی بزار دلت هرجا که می‌خواد بره. سعی نکن جلوش رو بگیری. با کلافگی گفتم: ـ آخه خونوادم یه مانع بزرگه. بعدشم من اصلا نمیشناسمش. بعلاوه اینکه کلی هم از من بزرگتره. پانته‌آ دوباره با خونسردی گفت: ـ خب باشه. اصلا بیست سال بزرگتر باشه. دل مگه این چیزا رو می‌فهمه؟ بعدشم سعی کن بشناسیش. همش داری جلوی قلبت رو میگیری الانم اینجا نه مادرت هست نه پدرت. تو خودتم که حد و حدودت رو میدونی. سعی کن تو زمان حال زندگی کنی و اینقدر به آینده و مشکلاتت فکر نکنی و تجربه کنی. شاید جفتتون خیلی حال همو خوب کردین. اگه حست رو سرکوب کنی، شاید دیگه هیچوقت نتونی این احساس رو تجربه کنی. بهرحال عشق فقط یبار تو زندگی آدم پیش میاد. با اینکه پانته‌آ کلا زندگیش، روی شوخی و چرت و پرت گفتن بود ولی بنظرم داشت راست می‌گفت. من همیشه تو زندگیم بخاطر پدرم و ترسی که ازش داشتم بجز مسئله‌ی شغلیم خیلی جاها قید احساساتم رو زدم که بعدها بخاطرش پشیمونم شدم ولی خب چه فایده. شاید هم اینجا اومدنم یه حکمتی داشت و اونم این بود که بالاخره با احساساتم مواجه بشم و ازش فرار نکنم. واقعیت این بود که یوسف خیلی به دلم نشسته بود و اگه از احساسات اون مطمئن می‌شدم، دوست داشتم با وجود خیلی از موانعی که توی زندگیم بود؛ یه رابطه‌ای رو باهاش شروع کنم و بیشتر بشناسمش.
    1 امتیاز
  19. پارت پنجاه و دوم استاد بعد اینکه ما رو با بچها آشنا کرد، رو به من گفت: ـ خب خانم غفارمنش، طرح های شما رو ببینم. ورقه‌ها رو از پوشه درآوردم و به استاد نشون دادم. استاد خیلی ریزبین بود و عینکش رو آورد پایین تر داشت با دقت نگاه می‌کرد. بعد چند دقیقه سکوت گفت: ـ آفرین. طرح‌های روی لباسش رو خیلی قشنگ زدی. بچ‌ها به من نگاه کردن که از بینشون المیرا با اعتراض و پوزخند گفت: ـ بالاخره استاد طرح یکی رو پسندید. استاد بدون اینکه لبخند بزنه، طرح منو گذاشت روی میز و گفت: ـ هاشورایی که روی لباس زدی، واقعا جزئی و دقیق کار شده. خیلیم به اون سبک سورئال که بهتون گفتم نزدیکه. خیلی از تعریفایی که کرد خوشحال شدم چون تمام تلاشم رو برای طراحی رو لباس‌ها کرده بودم و ایده طرح با سبک‌هایی که استاد می‌داد، واقعا کار سختی بود. استاد همون‌جوری که طرح من تو دستش بود، رو به بچها گفت: ـ واسه باقی طرح‌ها مثل سروناز و پسرخاله هم یه چنین طرحی رو برای لباساشون می‌خوام که دقیقا مثل تئاتری که پارسال تو تماشاخانه‌ی قشقاوی اجرا کردم، توجه بچها رو جلب کنه. بعد رو به سیاوش گفت: ـ سیاوش، طرحی که برای لباس مولان، ماه پیش کشیده بودی رو یه لحظه بیار. سیاوش ورقه رو درآورد و استاد به همه ما نشون داد و گفت: ـ لباسای بقیه عروسک‌ها با این ترکیب رنگ باشه خوبه. پس فعلا ورقه‌ها رو در بیارین و شروع کنین ببینم تا کجا پیش می‌برید. اینو گفت و رفت تو حیاط. همه مشغول درآوردن ورقه بودیم که مهنا رو به من با لبخند گفت: ـ ماشالله واقعا. تا قبل اینکه شما بیاین استاد از طرح‌های همه ما ایراد گرفت، خدایی چجوری طراحی می‌کنی استاد به این سخت گیری همه طرح‌هات رو قبول داره؟ خندیدم که پانته‌آ جای من گفت: ـ این سوالیه که من همیشه دارم ازش می‌پرسم. المیرا هم این‌بار با لبخند حرف مهناز رو تایید کرد و گفت: ـ کلا استاد خیلی از کارات تعریف می‌کرد. منبع الهامت کیه؟ بگو ما هم بریم پیشش بلکه یکم ذهنمون خلاق‌تر شد.
    1 امتیاز
  20. پارت پنجاه و یکم پانته‌آ وقتی دید همون‌جور اونجا وایسادم اومد سمتم با حالت مسخره کردن گفت: ـ ببخشید عزیزم ساعت نه و ده دقیقیست. فکر نمی‌کنی دیر شده؟ ماشینشم که رفت. دقیقا به چی داری نگاه میکنی؟ یاد حرفای بی مقدمش افتادم. چرخیدم سمتش و یدونه زدم پس گردنش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ تو معلومه داری چیکار می‌کنی؟ دستش رو گذاشت پس گردنش و با دستپاچگی گفت: ـ برو بابا. چیکار کردم مگه؟ با حالت طلبکارانه گفتم: ـ هیچ کاری نکردی. فقط خیلی واضحه داشتی می‌گفتی چقدر من ازش خوشم میاد. این‌بار پانته‌آ با حالت طلبکارانه گفت: ـ خب مگه دروغه؟ خوشت میاد دیگه. تازه اینجوری که من حس کردم آقا یوسف هم همچین کم میل نیست. بهش چشم غره‌ای دادم و گفتم: ـ برو بابا. متوهم. و مسیرم و کج کردم و رفتم. پانته‌آ تند تند پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ جدی میگم. حتی با من داشت حرف می‌زد هم نگاهش کاملا به تو بود. بعدش یه لبخند مرموزانه زد و ادای لحن یوسف گفت: ـ تازه هر وقت هم که خواستی شروع کنی باید پیام بدی باران جان. اینا هم چراغ سبزه عزیزم. حالا چون یکم پخته تره، مثل پسرای بیست ساله واضح رفتار نمیکنه. ولی من تو رفتار یوسف فقط مهربونیت رو می‌دیدم . نه اینکه بابت چیزایی که گفت منظوری داشته باشه. ولی ته دل خودم دوست داشتم که حرفای پانته‌آ درست باشه. بدون اینکه جواب پانته‌آ رو بدم گفتم: ـ همین در سبزست؟ پانته‌آ کنارم وایساد و به من نگاه کرد و گفت: ـ باشه تو بازم مثل همیشه به روی خودت نیار. خندیدم و چیزی نگفتم. رفتیم و وارد کارگاه شدیم. بغیر از ما چهار نفر دیگه هم بودن که باهاشون آشنا شدیم: ـ سیاوش – بیتا – مهنا و المیرا. بچه‌ها داشتن طرح‌هاشون رو به استاد نشون می‌دادن.
    1 امتیاز
  21. پارت پنجاهم با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد. با ذوق گفتم: ـ پس یعنی وسط حرفم پرید و گفت: ـ یعنی هر موقع که خواستی می‌تونی بیای بهت یاد بدم. خندیدم و گفتم: ـ ولی فکر کنم شما خسته بشید. چون من تابحال موسیقی کار نکردم، فکر نکنم هم استعدادش رو داشته باشم. یوسف با امیدواری بهم گفت: ـ نه بابا هیچ چیزی نشد نداره. با تلاش و تمرین بالاخره یاد میگیری. شاید ده درصدش ذاتی باشه ولی بقیش فقط به تلاش خودته که من مطمئنم می‌تونی. حرفاش خیلی بهم قوت قلب می‌داد. خدای من، تا بعدازظهر می‌خواستم فراموشش کنم، الان بیشتر از قبل رفته رو مغزم. خدایا چیکار کنم؟. همین لحظه زد بغل و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ـ همینجاست دیگه درسته؟ پانته‌آ از رو گوشیش توی برنامه‌ی بلد دید و گفت: ـ بله همینجاست. دستتون درد نکنه. منم تشکر کردم و زمانی که داشتم پیاده می‌شدم رو بهم با لبخند گفت: ـ پس باران جان هر وقت خواستی شروع کنی بهم پیام بده. باران جان! تو دلم یه عالمه قربونت صدقش می‌رفتم اما مجبور بودم تو ظاهر به روی خودم نیارم. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. باهامون خداحافظی کرد و رفت و منم همین‌جور منتظر شدم تا ماشینش کاملا از دیدم محو بشه.
    1 امتیاز
  22. پارت چهل و نهم یوسف خندید و گفت: ـ سی و پنج با تعجب و چشای گرد شده گفتم: ـ واقعا؟چقدر بهتون نمیاد! پانته‌آ هم همزمان گفت: ـ راست میگه. جوون‌تر نشون میدین. یوسف با کمی خجالت گفت: ـ نظر لطفتونه. تو دلم گفتم خب عالی شد. تمام اون چیزایی‌ که فکر می‌کردم هیچوقت امکانش نیست تو زندگیم پیش بیاد، درست یکی یکی مثل سکانس ‌های فیلم داشت اتفاق می‌افتاد. مثلا هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم از یه آدمی خوشم بیاد که اینقدر با من تفاوت سنی داشته باشه، حدود دوازده سال. منی که حتی یه روز هم نمی‌تونستم خودم رو کنار یه پسر سی به بالا تصور کنم، الان همون‌جور که از تو آینه جلوی ماشین زل زدم بهش، دارم به خودم می‌قبولونم که واقعا سن یه عدده. پانته‌آ حق داشت. عجیب از این آدم خوشم اومده بود. با اون خنده‌های کیوتش که دل هر دختری رو می‌برد. الکی نبود که این‌همه دختر زیر پستاش براش غش و ضعف می‌رفتن. یهو پانته‌آ مثل همیشه بی‌مقدمه گفت: ـ راستی باران هم اتفاقا از موسیقی خوشش میاد. حتی امروز که داشتین ساز می‌زدین می‌گفت خیلی دوست داره امتحان کنه. بعد بهم نگاهی کرد و با چشماش بهم اشاره کرد و گفت: ـ باران بگو دیگه. همین‌جور بهت زده به پانته‌آ نگاه می‌کردم. دلم میخواست خفش کنم. کافیه که بفهمه من رو یکی ضعف دارم، همش منو تو عمل انجام شده قرار میده. با خجالت به آینه نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی دوست دارم ولی فکر نکنم الان بتونم کلاس برم. یوسف بهم نیم نگاهی انداخت و گفت: ـ من خودم یه مدت آموزش می‌دادم ولی خب الان دیگه یکم سرم شلوغ شده. بعد لبخند شیطونی زد و با چشمک رو بهم گفت: ـ اما بحث همسایه جداست، براش همیشه وقت دارم.
    1 امتیاز
  23. درووود درخواست انتقال رمان اِل تایلر به تالار برتر رو داشتم♡ @سادات.۸۲
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...