رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      57

    • تعداد ارسال ها

      521


  2. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      39

    • تعداد ارسال ها

      870


  3. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      25

    • تعداد ارسال ها

      215


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      21

    • تعداد ارسال ها

      1,011


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/16/2025 در همه بخش ها

  1. به نظرم همین که شخصیت داستان صورتشو خودش توصیف میکنه دیگه به شدت کلیشه ای شده دماغ سربالا و عروسکی و لبای قلوه ای و چشمای کشیده و ابی و این چیزا دیگه و اینکه همیشه خدا پسره پولداره دنبال خدمتکاره یادختره پولداره باید صوری ازدواج کنه واقعا دیگه این چیزا جذابیت نداره
    3 امتیاز
  2. نام‌ اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایه‌های قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود می‌افتد؛ گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای مبهم، او را به تقاطع‌هایی می‌رساند که هیچ‌کدامش را نمی‌تواند از انتخاب کند. در دل بحران‌ها و خیانت‌ها آنچه که می‌جویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا می‌تواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گم‌شده خواهد بود؟ ویراستار:@marzii79
    2 امتیاز
  3. مهتاب هنوز در آستانه‌ی در ایستاده بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش دیگر همان زمینی نیست که همیشه می‌شناخت. پدرش، خان بزرگ، او را جانشین خودش کرده بود. اما نگاه‌های برادرانش، صدای خشمگین کاظم، سکوت تلخ امیر، و طعنه‌ی سنگین جواد، همه مثل سایه‌هایی تاریک دورش می‌چرخیدند. خاتون کنار خان نشست، دستش را آرام روی پیشانی داغ او گذاشت. اما خان چشمانش را بسته بود، انگار دیگر چیزی برای گفتن نداشت. مهتاب با قدم‌هایی مردد جلو رفت، کنار تخت پدر زانو زد. - بابا... چرا من؟ خان چشمان خسته‌اش را باز کرد. نگاهی که به او انداخت، از جنس روزهای دور بود؛ از روزهایی که او را روی زین اسب می‌گذاشت و از دشت‌های پهناور می‌گفت، از مردانی که با غیرت زندگی کرده بودند، از زنانی که تاریخ ایل را در دامنشان پرورانده بودند. - چون تو اون نوری هستی که این ایل لازم داره. مهتاب چیزی نگفت. تنها به دست‌های پدر نگاه کرد، دست‌هایی که زمانی قدرتشان لرزه به تن مردان ایل می‌انداخت، اما حالا نحیف و کم‌جان شده بودند. خاتون سرش را پایین انداخت. در تاریکی اتاق، صدای نفس‌های خان سنگین‌تر شد. اما قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، در اتاق ناگهان باز شد. کاظم، با چشمانی که برق خشم در آن‌ها زبانه می‌کشید، برگشته بود. پشت سرش امیر و جواد ایستاده بودند، اما این‌بار سکوت نکردند. - این حرف آخر نیست، حاجی! این ایل به یه مرد نیاز داره، نه به یه دختر که حتی نمی‌دونه چطور از خودش دفاع کنه! خان چشم‌هایش را بست. انگار دیگر نای جنگیدن نداشت. اما قبل از اینکه جوابی بدهد، امیر جلو آمد و با لحنی آرام‌تر، اما به همان اندازه خطرناک گفت: - حاجی، حالا که تو این تصمیم رو گرفتی، ما هم تصمیم خودمون رو داریم. ما نمی‌ذاریم که ایل به دست کسی بیفته که برای این جایگاه ساخته نشده. مهتاب احساس کرد چیزی در وجودش فرو ریخت. برادرانش... این جنگ تازه شروع شده بود.
    2 امتیاز
  4. امیر، کاظم، و جواد خشکشان زده بود. کاظم اولین کسی بود که خودش را پیدا کرد. خنده‌ای عصبی زد، اما خنده‌اش چیزی از طوفانی که در چشمان قهوه‌ایش موج می‌زد، کم نکرد. - حاجی، شوخی می‌کنی، مگه نه؟ یه دختر؟ خان ایل؟ این حرفا چیه؟! امیر اخم‌هایش را درهم کشید و آرام‌تر گفت: - حاجی، این چه تصمیمیه؟ شما همیشه اهل منطق بودید. این ایل مرد می‌خواد، نه... صدای خان بلندتر شد، مثل کسی که دیگر تاب تحمل این بحث‌ها را نداشت. - بس کنید! فکر کردید این تصمیمو راحت گرفتم؟ نه، سخت‌ترین کار زندگیمه. اما مهتاب کسیه که می‌فهمه این ایل چی نیاز داره. شماها فقط فکر خودتونید. فکر قدرت، فکر انتقام. نگاهش مستقیم به کاظم افتاد. - مخصوصاً تو، کاظم. از همون اول هم می‌دونستم که دنبال قدرتی، نه خدمت. کاظم به جلو خم شد، چشمانش خشمگین‌تر از همیشه. - من اگه دنبال قدرت بودم، الان نصف ایل دستم بود، حاجی. اما سکوت کردم. این‌جوری جواب می‌دی؟ مهتاب، که پشت در ایستاده بود، دیگر نمی‌توانست بماند. قدمی جلو گذاشت و در چارچوب در ایستاد. نگاه خشمگین برادرها بلافاصله به او افتاد، و چیزی در چهره‌ی کاظم، برای لحظه‌ای، انگار او را می‌خواست به عقب براند. - من... من نمی‌دونستم شما همچین تصمیمی گرفتید، بابا. صدای آرام بود، اما پر از لرزش. خان نگاهی به او انداخت، نگاهی که انگار تمام وجودش را می‌خواست در خود ببلعد. - مهتاب، این تصمیم برای تو هم ساده نیست. می‌دونم. اما این ایل به کسی مثل تو نیاز داره. کسی که از دلش تصمیم بگیره، نه از سر طمع. کاظم دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را مشت کرد و گفت: - این‌جوری تمومش نمی‌کنیم، حاجی. این حرف آخر نیست. من اینو نمی‌پذیرم. جواد به آرامی دستش را روی شانه‌ی پهن کاظم گذاشت، اما خودش هم نگاه سنگینی به مهتاب انداخت. - حاجی، ما نمی‌خوایم باهات بحث کنیم، اما این تصمیم... درست نیست. خان به سختی بلند شد. خاتون به سمتش رفت، اما او با اشاره دست، کمک را رد کرد. ایستاد، هرچند پاهایش که روزی زمین را به لرزه وا می‌داشت حالا به وضوح لرزان بود. - هرچی هم بگید، تصمیمم عوض نمی‌شه. این ایل همیشه تو این جنگ‌های داخلی نابود شده. اما حالا، باید چیزی تغییر کنه. خان دوباره روی تخت افتاد. نفس‌هایش سنگین و خسته بودند. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت: - برید. همه برید. حرفامو زدم. کاظم از جا بلند شد و محکم به سمت در رفت. امیر و جواد هم به دنبالش. هر دو نگاهی سنگین به مهتاب انداختند، نگاهی که مهتاب نمی‌توانست تا عمقش را بخواند. وقتی رفتند، خاتون آرام به سمت خان رفت و گفت: - حاجی... این حرفا اونا رو آروم نمی‌کنه. می‌دونی چی می‌گن پشت سرت؟ خان چشمانش را بست و زمزمه کرد: - هرچی بگن، مهم نیست. من کارمو کردم. مهتاب، بی‌حرکت، هنوز در چارچوب در ایستاده بود. انگار دنیا در یک لحظه، تمام وزنش را روی شانه‌های او گذاشته بود. خاتون برگشت و نگاه دریایی‌اش به او افتاد. - مهتاب... بیا اینجا. اما مهتاب نتوانست تکان بخورد. تنها ایستاد و در سکوت به پدرش که حالا در اثر مریضی روی تخت افتاده بود نگاه کرد.
    2 امتیاز
  5. مهتاب در سایه‌ی ستون پنهان شده بود. نفس‌هایش کوتاه و سریع بودند، انگار هر لحظه ممکن بود کسی او را ببیند و از حریم افکار پریشانش بیرون بکشد. صدای قدم‌های سنگین برادرها از دور نزدیک‌تر می‌شد. اول امیر، با آن قد بلند و شانه‌های پهنش، وارد شد. سایه‌اش دیوار را پر کرد. بعد کاظم، تند و عصبی، انگار خشم از همیشه در حرکاتش جاری بود. جواد، با آن لبخند همیشگی‌اش که این‌بار سرد و محتاط شده بود، آخر از همه پا به اتاق گذاشت. هر سه ایستادند. مهتاب از جای خود تکان نخورد؛ تنها گوش بود، تنها سایه‌ای که چیزی نمی‌خواست جز دیدن و نشنیدن. خان که حالا کمی به تخت تکیه داده بود، نگاه خسته‌اش را روی هر سه نفر چرخاند. مثل قاضی‌ای بود که می‌دانست حکم نهایی‌اش جهان را تغییر خواهد داد. سکوت او مثل پتکی بر فضای اتاق سنگینی می‌کرد. - اومدید؟ صدایش آرام بود، اما چیزی در آن لرزه به دل انداخت. امیر قدمی جلو گذاشت. - حاجی، چی شده؟ چرا ما رو این موقع شب خواستی؟ خان دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: - امیر... کاظم... جواد... من... دیگه وقت زیادی ندارم. اینو می‌دونید. کاظم نتوانست خودش را کنترل کند. - حاجی، این چه حرفیه؟ هنوز چیزی معلوم نیست. دکتر... خان دستش را بالا برد و کاظم بلافاصله سکوت کرد. - دکتر؟ دکترم گفت. گفت که وقتشه. حالا شماها باید گوش کنید. این حرفا رو نباید با بحث خراب کرد. سکوتی تلخ بر اتاق نشست. چراغ کوچک گوشه‌ی اتاق نور لرزانی روی چهره‌ی خان می‌انداخت. انگار هر لرزش شعله، گوشه‌ای از او را خاکستر می‌کرد. - یکی از شما باید بعد از من خان باشه. ایل نمی‌تونه بی‌خان بمونه. من باید بگم کی قراره این مسئولیت رو برداره. جواد لبخندی زد، اما صدایش پر از کنایه بود: - خب حاجی، همه می‌دونن کی از همه بیشتر لیاقت داره. کاظم قدمی به او نزدیک شد. - آره، من. کسی که همیشه این ایل رو چرخونده. خان با خشم نگاهشان کرد. - باز شروع کردید؟ همیشه همین بوده، جنگ و دعوا. برای چی؟ برای کی؟! خان به سختی نفس کشید. خاتون از گوشه‌ی اتاق جلو آمد، اما خان با اشاره دست او را متوقف کرد. نگاهش روی مهتاب افتاد، که هنوز پشت در پنهان بود، اما انگار حضورش را حس کرده بود. - نه امیر، نه کاظم، نه جواد. هیچ‌کدومتون! صدایش مثل پتک در سکوت فرود آمد. برادرها خشکش زد. جواد جلو آمد و گفت: - حاجی، چی می‌گی؟ خان لبخند کم‌رنگی زد، اما این لبخند هیچ گرمایی نداشت. - اسم کسی که بعد از من خان میشه، مهتابه. در یک لحظه، اتاق پر شد از سکوتی که حتی سنگین‌تر از قبل بود.
    2 امتیاز
  6. مقدمه‌: در آغوش شب، راز خاکسترها نهفته است، شعله‌ای که می‌میرد، اما زنده می‌ماند! باد قصه‌ها را می‌برد؛ اما سرنوشت در زمزمه‌ی خاک حک شده است. دختری از جنس نور، در سایه‌ی عشق و قدرت گم می‌شود. و از دل این ویرانی، طلوعی ازلی آغاز خواهد شد.
    2 امتیاز
  7. پارت چهلم مهسا اومد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. با ناراحتی گفت: ـ مطمئنی عسل؟ آب رو کامل نوشیدم و با اطمینان گفتم: ـ آره مطمئنم. مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟ ـ باشه عزیزم. وحید داشت خداحافظی می‌کرد که به واحد خودش بره. صداش زدم: ـ وحید ماکت‌های من چندتاش مونده؟ ـ از هشت تا ماکتت، دوتاش رو من امروز برش زدم. دست‌هام رو با حوله خشک کردم و گفتم: ـ اگه الان نمی‌خوابی، من بیام تا باقیش رو انجام بدم. ستایش با تعجب گفت: ـ دیوونه شدی عسل؟! این وقت شب؟ الان می‌خوایم شام بخوریم. گفتم: ـ من گرسنه نیستم. میرم بقیه کارها رو انجام بدم، یکم هم سرم گرم میشه. مهسا جواب داد: ـ باشه، راحت باش! ولی یهو نزنه به سرت، همه رو انجام بدی ها! لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. همراه وحید، بالا رفتیم. سر جای خودم نشستم. وحید هم روبروم نشست و گفت: ـ نگران نباش عسل! همه چیز درست میشه. با ناراحتی بهش لبخند زدم و گفتم: ـ بعید می‌دونم... اما امیدوارم. تقریبا یک ساعت مشغول کار شده‌ بودم و سعی می‌کردم فکرم رو از مهیار و هر چیزی که بهش مربوطه پاک کنم، تا اینکه گوشی وحید زنگ خورد: ـ الو؟ جانم؟ چی؟ باشه، میگم بهش. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل؟ همین‌جور که مشغول کار بودم، گفتم: ـ بله؟ ـ مهساست، میگه گوشیت یک‌سره داره زنگ می‌خوره. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، گفتم: ـ مهیاره؟ ـ آره. خیلی عادی گفتم: ـ بهش بگو گوشی رو خاموش کنه. وحید کمی مکث کرد و گفت: ـ چی؟! مطمئنی؟ دست از کار کشیدم، بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آره، مطمئنم. ـ تند برخورد نمی‌کنی؟ ـ نه، بگو خاموشش کنه! ـ باشه پس... خودت می‌دونی. دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت: ـ مهسا میگه گوشیش رو خاموش کنین... ای بابا! دوباره رو به من با کلافگی پرسید: ـ می‌پرسه ساعت چند میری پایین؟ ـ بگو چهل دقیقه دیگه میام.
    2 امتیاز
  8. پارت سی و نهم نزدیکش شدم و گفتم: ـ با همدیگه می‌گذرونیم... من کنارتم، نترس! دیگه نباید خودت رو مقصر بدونی عزیزم. قسمتش این بود. این فکر رو از ذهنت بیرون کن! می‌دونی؟ آدم از هر چیزی که بترسه، به سرش میاد. سعی کن همیشه توی حال باشی و از لحظاتت لذت ببری... برای این کار هم باید با تجربه‌های تلخ زندگیت روبرو بشی نه اینکه ازشون فرار کنی. لبخند زدم و ادامه دادم: ـ بیا بقیه مسیر رو با همدیگه ادامه بدیم. بعد اینکه کار من تموم شد، با هم برگردیم رشت، باشه؟ به یک‌باره، قدمی به عقب برداشت، چشم‌هاش رو به زمین دوخت و با تته‌پته گفت: ـ من... من... نمی‌تونم... نمی‌تونم عسل! می‌دونی دوستت دارم، اما نمیشه. به سمت پنجره رو برگردوندم چشم‌هام رو بستم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم. گفتم: ـ پس لطفاً دیگه پیش من نیا! نمی‌خوام ببینمت، برو پی همون زندگی با ترسی که انتخابش کردی، برو توی همون گذشته زندگی کن! از پشت سر بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ـ عسل این کار رو نکن! من دوستت... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم: ـ دیگه این جمله رو نگو! آدم به خاطر کسی که دوستش داشته باشه، تلاش می‌کنه. نه اینکه بشینه و فکر کنه که دنیا قراره ازش بگیرتش... برو مهیار! نمی‌خوام ببینمت... لطفاً. بدون اینکه چیزی بگه، رفت... واقعاً رفت. روی تخت افتادم و تا جون داشتم، گریه کردم. کاش حداقل به خاطر من هم که شده، کمی تلاش می‌کرد تا حس می‌کردم دوست داشتنش واقعیه، نه عذاب وجدان. باید فراموشش می‌کردم. اما چطوری؟ چه جوری اون‌همه خاطره‌ای که باهاش داشتم رو توی یک چشم بهم زدن یادم بره؟! چه جوری اون نگاه‌ها و توجه کردن‌هاش رو فراموش کنم؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. بچه‌ها با دیدن چشم‌های پف کرده و دماغ قرمزم، کپ کردن. قبل از اینکه لباسشون رو عوض کنن، نشستن تا براشون تعریف کنم چه اتفاقی افتاده. اون‌ها هم مثل من، خیلی ناراحت شدن. وحید با دید خیلی مثبتی گفت: ـ من مطمئنم تو رو دوست داره، این رو از همون روز اولی که باهاش برخورد داشتم، بهت گفتم؛ منتهی الان داره با احساسش تصمیم می‌گیره... امیدوارم با گذر زمان، بفهمه تصمیمش اشتباه بوده. مهسا آروم زیر لب گفت: ـ این‌همه سال با گذر زمان نفهمیده، حالا الان می‌خواد بفهمه؟! ستایش با چشم غره به مهسا نگاه کرد. من بلند شدم، به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم آب بریزم و گفتم: ـ مهسا راست میگه. نمی‌خواد قبول کنه و هیچ تلاشی هم در این راستا نمی‌کنه. اگه دوست داشتنش واقعی بود، این کار رو می‌کرد. به خاطر عذاب وجدان، فکر می‌کنه دوستم داره. ولی واقعیت این نیست. حق با خودشه، باید راهمون از هم جدا بشه. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: ـ الان هم تقریباً یک ماه تا ارائه کارمون مونده و بعدشم برمی‌گردیم رشت، این جزیره و داستانشم تموم میشه و میره پی کارش.
    2 امتیاز
  9. پارت سی و هشتم بهم نگاه کرد و گفت: ـ خنده‌های تو خیلی شبیه خنده‌های اونه. از بچگی می‌شناختمش، یه جورایی ما رو از بچگی، برای هم نشون کرده‌‌ بودن. همسن بودیم. بعد از مدرسه، من می‌رفتم دنبالش و با هم برمی‌گشتیم خونه. وقتی بیست سالمون شد، اون تئاتر دانشگاه شیراز قبول شد، من آکادمی موسیقی تو رشت. هیچ‌وقت از هم جدا نبودیم... من می‌دونستم که چقدر تئاتر رو دوست داشت و براش تلاش کرده‌ بود اما خودش می‌گفت دوست نداره بره و نمی‌تونه این دوری رو تحمل کنه و می‌خواد توی رشت، یه رشته‌ای بخونه اما پیش من باشه. به اینجا که رسید، اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد: ـ کاش می‌ذاشتم بمونه... کاشکی! اما اصرار کردم بهش، گفتم تو خیلی تلاش کردی، حالا که به آرزوت رسیدی، داری پا پس می‌کشی؟من میام و بهت سر می‌زنم، نگران نباش. بهم گفت اصلا دلش نمی‌خواد تنهام بزاره اما من قبول نکردم. روزی که قرار شد بره، خودم رسوندمش فرودگاه. چشم‌هاش داد می‌زد که می‌خواد اینجا بمونه، اما من متوجه نشدم. فرداش بهمون خبر دادن که موقع رفتن به دانشگاه، ماشین بهش زده و درجا فوت شده. تقصیر من بود... اگه من بهش اصرار نمی‌کردم، نمی‌رفت، شایدم الان زنده بود. چه اتفاق بدی رو تجربه کرده‌ بود! نمی‌دونستم چی باید بگم که مرهم زخمش باشه... پس قبلاً عاشق بوده. ادامه داد: ـ دیروز سالگردش بود.. درسته از وقتی برای دفن کردن آوردنش رشت، من از همون روز با یه کوله پشتی اومدم جزیره ولی این روز رو نمی‌تونم فراموش کنم اما دیروز واسه‌ی سلاله... راستی اسمش سلاله بود، برای اون گریه نکرده‌ بودم؛ برای تو بود عسل! خیلی نگرانم برات، چون من خیلی‌خیلی دوستت دارم اما نمیشه. نمی‌تونم ببینم یه روز دنیا تو رو هم ازم قراره بگیره. پر از امید و زندگی هستی. این چند ماهی که می‌شناسمت، کل رنگ دنیام رو عوض کردی اما نمی‌شه... نمی‌تونم. بغض کردم و گفتم: ـ مهیار خدا رحمتش کنه، ولی قسمتش این بوده. چرا فکر می‌کنی تقصیر توئه و نه سال با موندن توی این جزیره، داری خودت رو تنبیه می‌کنی؟ می‌دونم خیلی دوسش داشتی، حتی شاید الانم داری... وسط حرفم پرید و گفت: ـ گذر زمان بهم یاد داد با نبودش کنار بیام... غمش گوشه قلبم هست، اما دیگه روش سرپوش گذاشتم. آره، خیلی دوسش داشتم اما بعد از این‌همه سال که کسی نتونست وارد قلبم بشه، تو واردش شدی! خیلی دوستت دارم! دلم نمی‌خواست این‌جوری این موضوع رو بفهمی، اما نتونستم بهت بگم.
    2 امتیاز
  10. پارت سی و هفتم ثنا سعی کرد بهم اطمینان خاطر بده، پس گفت: ـ بچه‌ها فعلا فکر بد نکنین! حالش که بهتر شد، لابد خودش میاد و توضیح میده دیگه. الان اصلا سناریو نچینین لطفاً. مهسا گوشی رو از روی میز برداشت و گفت: ـ خب، جنابعالی کی میای؟ ثنا با خنده گفت: ـ واسه هفته بعد مرخصی گرفتم برای چند روز. ـ خب خوبه، آخر هفته هم تولده احسانه... میای، کمک می‌کنی. ثنا خندید و گفت: ـ بیشعور! فقط منو واسه حمالی می‌خوای. مهسا هم خندید، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. بعد من رو توی بغلش کشید و گفت: ـ عسل فعلاً یکم بیخیال باش تا خودش بیاد و واقعیت رو بگه. سعی کردم نشون ندم اما درونم واقعا داغون شده‌ بود. من اون شب نتونستم بخوابم. نزدیک‌های ساعت پنج و نیم بود که خوابم برد. تا چشم‌هام گرم شد، حس کردم یکی داره صدام می‌کنه... از بوی سیگارش متوجه شدم مهیاره. سریع چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم. فوری گفتم: ـ حالت بهتره؟ باز هم چشم‌هاش قرمز بود اما سعی کرد لبخند بزنه و گفت: ـ خوبم عزیزم، خوبم. به ساعت نگاه کردم، هفت و نیم صبح بود. یکهو صدا زدم: ـ مهسا! مهیار گفت: ـ داشتن می‌رفتن میکامال، منم ازشون خواستم که بیام تو رو ببینم. به چهرش نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: ـ نمی‌خوای تعریف کنی چی شده؟ ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. گفتم: ـ مادرت داشت از مرگ یکی صحبت می‌کرد... به یک‌باره بهم نگاه کرد، چشم‌هاش گرد شد و با تعجب گفت: ـ مادرم کی زنگ زد؟! چی گفت بهت؟ عادی گفتم: ـ به خونه زنگ زده‌ بود، من تلفن رو برداشتم که بیدار نشی. بلند شد، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و تو اتاقم قدم زد. گفتم: ـ مهیار من این‌ همه مدت باهات رفیقم، چرا چیزی راجع بهت نمی‌دونم؟ بهم نگاه کرد و با لحنی پر از غم گفت: ـ من نمی‌خواستم این‌جوری بفهمی. از رو تخت بلند شدم، روبه‌روش ایستادم و با جدیت گفتم: ـ خب حالا که فهمیدم... تعریف کن! موضوع چیه؟ چرا فکر می‌کنی من از دستت میرم؟ اشک توی چشم‌هاش حلقه زده‌ بود. بهم نگاه کرد و بعد از کمی مکث، گفت: ـ بعد از مدت‌ها اومدی توی زندگیم و حس کردم امروز من یک آدمی توی زندگیم دارم که برام خیلی با ارزشه و ترس از دست دادنش رو دارم؛ واسه همین نمی‌خوام هیچ کسی رو دوست داشته باشم، حتی خودِ تو عسل! به خاطر خودت می‌ترسم، می‌ترسم این‌بار دنیا تو رو ازم بگیره. با استرس گفتم: ـ مهیار درست حرف بزن، ببینم چی میگی! ادامه داد: ـ من قبلاً خیلی آدم خوشحالی بودم. عاشق بودم... اون هم تو اوج جوونی! خیلی هم دوستش داشتم.
    2 امتیاز
  11. پارت سی و ششم دلم خیلی برای حالت‌هاش سوخت. کمی رو مبل نشستم. به سمت سازهاش رفتم. روی درامزش یک ورقه آچهار بود که آهنگ «یکیو دارم» حامیم روش نوشته بود و پایینش هم نت‌های موسیقی. نکنه واقعا یکی توی زندگیش اومده باشه؟! با خودم گفتم نه؛ اگه کسی بود، تا الان متوجه می‌شدم. همون لحظه، تلفن خونه زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه، به سمت تلفن دویدم. داشتم گوشی رو قطع می‌کردم که یکهو صدای یک خانم مسنی رو شنیدم که می‌گفت: ـ مهیار قطع نکن مادر! بدون اینکه حرف بزنم، گوشی رو برداشتم. زن به شدت خوشحال شد که قطع نکردم و بی‌وقفه به حرف‌هاش ادامه داد: ـ الو مادر؟ بسه این دوری... نمی‌خوای تمومش کنی؟ نُه سال شده ندیدمت، دلم برات یه ذره شده. به من فکر نمی‌کنی، حداقل به پدرت فکر کن. تنبیه کردن خودت تموم نشده؟ مطمئنم امروز هم مثل همون روز خودت رو داغون کردی پسرم. اون مُرد و رفت. ما رو هم می‌خوای بُکشی؟ همین‌جور که گوشی روی گوشم بود، با شنیدن حرف‌های مادرش، استرس گرفتم. خدایا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ چی می‌شنیدم؟ مادرش با صدای ناراحت، دوباره گفت: ـ الو‌ مهیار؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ الو... گوشی رو قطع کردم. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. قضیه چی بود؟ مادرش از مرگ صحبت می‌کرد. تنها کاری که اون لحظه انجام دادم، این بود که سریع از خونه بیرون رفتم. اشک امونم رو بریده‌ بود. یعنی واقعاً چه اتفاقی افتاده‌ بود؟ خونه رفتم. مهسا داشت تصویری با ثنا صحبت می‌کرد و با دیدن قیافه‌ی من، با تعجب گفت: ـ عسل چی‌ شده؟! چرا رنگت پریده؟ انگار لال شده بودم، فقط اشک می‌ریختم. بچه‌ها دوره‌ام کردن، ستایش رفت و برام آب‌قند آورد. بعد از تقریبا نیم ساعت، بالاخره زبونم باز شد و براشون تعریف کردم. بچه‌ها تقریباً هنگ کرده‌ بودن! ثنا که من رو توی اون حال دید، از مهسا خواست گوشی رو قطع نکنه. وحید همون‌جور که توی شوک بود گفت؛ ـ یعنی یکی رو کشته، بعدم اومده اینجا؟ ستایش توی سرش زد و گفت: ـ نه حالا! تو هم جو میدی. ثنا از پشت گوشی گفت: ـ راست میگه، شایدم همین‌جوری باشه. به خاطر عذاب وجدانش برنمی‌گرده. مهسا که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: ـ شایدم پای یه دختر در میون بوده‌ باشه. اشک‌هام رو با دستم پاک کردم و گفتم: ـ منم همین‌جوری فکر می‌کنم. تازه حرف‌هاییم که مهیار بهم زد رو هم براتون تعریف کردم... انگار اصلا نباید از من خوشش بیاد. مدام می‌گفت اگه تو از دستم بری، این‌بار من می‌میرم.
    2 امتیاز
  12. بیاید چیزایی که دیگه واقعا کلیشه شده و از خوندنش خسته شدیم رو اینجا بنویسیم. نویسنده‌ها بدونن که از این کلیشه‌ها استفاده نکنن😁 مثال: آرشام تهرانی مغرور و خودساخته درِ بی‌ام‌دبلیوشو می‌بنده و میره دنبال دختر بازیگوش داستان🫡
    2 امتیاز
  13. ازدواج اجباری و اینکه یکی از سر فقر با یکی که پولداره ازدواج میکنه و اونی که پولداره مدام اون رو اذیت میکنه و در آخر اینا عاشق هم میشن😑
    2 امتیاز
  14. به صورت سفید و صاف نگاه کردم دماغم خدادادی سر بالا بود و لبام انگار اون بالا برام ژل زده بود فرستاده بودم رو زمین موهای طلاییم تا پایین کمرم میرسید همه میگفتن شبیه پری دریایی هام آماده شدم و بدون کوچکترین آرایشی حاضر شدم(وی از نگین های کوچک روی لباسش هم روایتی میاره و در نهایت درحالی که از پله سر میخوره میرسه پایین با خانم والده سر صبحانه شاخ به شاخ میشه و در برخی موارد خواهر یا برادر مزاحمی داره که کلی تیکه بار هم میکنن و تا به کوچه میرسه رفیقش با دویست شیشش منتظرشه گزارش شده در برخی موارد هم این اوضاع برعکسه و شخصیت اصلی درحالی که سوار لامبورگینیش میشه از باغ قصرشون بیرون میزنه و میره دنبال دوستش که کلی قراره بخاطر دیر رسیدن فحشش بده)
    2 امتیاز
  15. هانیه احیانا تو جغدی!مشهد
    2 امتیاز
  16. اخه ساعت سه صبح! نیشابور
    2 امتیاز
  17. پارت سی و پنجم از شهرک ما تا خونه مهیار، تقریبا یک ربع پیاده فاصله داشت. حس خوبی نداشتم. امیدوارم براش اتفاقی نیفتاده‌ باشه. دم در خونه رسیدم. در زدم اما در رو باز نکرد. کفشش دم در بود. از داخلم صدای بلند ضبط می‌اومد. هر چقدر صداش زدم، جواب نداد. مجبور شدم با سنجاق سرم، قفل در رو باز کنم. داخل شدم، دیدم روی مبل دراز کشیده و دستش رو صورتش هست. یعنی از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده بود که من خبر نداشتم؟ دیروز که خیلی خوب بود. به سمت ضبط رفتم و خاموشش کردم. یهو دستش رو از روی صورتش برداشت. چشم‌هاش خیلی قرمز بود! به نظرم یا گریه کرده‌ بود، یا از دیشب اصلا نخوابیده‌ بود. با دیدن من گفت: ـ وندی تویی؟ با عصبانیت گفتم: ـ چه خبره مهیار؟ این چه وضعیه؟ تو چت شده؟ با لبخند روی مبل نیم‌خیز شد و گفت: ـ چیزیم نیست، فقط دیشب نخوابیدم. خیلی سرم درد می‌کنه. به سمتش رفتم و گفتم: ـ بیا کمکت کنم بری صورتتو بشوری. دوباره صورتش رو مابین دست‌هاش گرفت. مدام زیر لب تکرار کرد: ـ چرا این جوری شد؟ با تعجب بهش گفتم: ـ منظورت چیه؟! بهم نگاه کرد و همون‌جور که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده‌ بود، گفت: ـ نباید تو رو می‌دیدم. با تعجب بیشتر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مهیار چی میگی؟ اصلا نمی‌فهمم. کنارش نشستم. چند دقیقه بهم نگاه کرد. بعد موهام رو پشت گوشم گذاشت و گفت: ـ تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر به من محبت می‌کنی؟ بگو چرا؟ گفتم: ـ مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ خب تو مثل رفیقمی، معلومه که برات نگران می‌شم و بهت کمک می‌کنم. بعد دستم رو به سمتش دراز کردم. با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت: ـ بهم کمک نکن! بگو چرا اینقدر تو خوبی؟ چرا مثل فرشته‌هایی... چرا؟ من هم متقابلا صدام رو بالا بردم و گفتم: ـ یعنی چی چرا؟! خب مدلم همینه. نمی‌تونم با آدم‌ها بدرفتاری کنم. از روی مبل بلند شد، رو به من گفت: ـ من طاقت اینو ندارم که تو رو هم از دست بدم؛ اگه این‌جوری بشه، این بار دیگه می‌میرم... به خدا می‌میرم! اینقدر بهم معصومانه نگاه نکن! بهم محبت نکن! خواهش می‌کنم. همین‌جور که حرف می‌زد اشک می‌ریخت. خدایا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟! اصلا نمی‌تونستم بفهمم از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده. به سختی بهش کمک کردم تا به شیرآب برسه و صورتش رو چندبار بشوره، بلکه به خودش بیاد و بهم بگه چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، دوباره به سمت مبل رفت و روش دراز کشید. وقتی مطمئن شدم خوابیده، روی تنش پتو کشیدم. به صورتش نگاه کردم، خیلی مظلومانه خوابیده بود. معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده، اما چی؟ خدا می‌دونه. داشتم بلند می‌شدم برم که با چشم‌هایی که بسته بود، گفت: ـ نرو! یکم دیگه بمون.
    2 امتیاز
  18. پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفته بودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ می‌زد، یا پیامک می‌داد. این سکوتش، اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود. از استرس، ضربان قلبم تندتند می‌زد و همیشه این یعنی قراره اتفاق بدی بیافته. وسط طراحی به‌بچه‌ها گفتم: ـ بچه‌ها من دارم یکم نگران می‌شم. وحید با بی‌حوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین‌ موقع با هم می‌رفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ می‌زد. ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیک شیشه. پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقه‌ها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمی‌خواد این‌قدر جو بدی! شاید خسته شده‌ باشه، داره استراحت می‌کنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل می‌شه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمی‌بینی مگه؟! اون تو رو فقط به چشم یه دوست می‌بینه، نه بیشتر. وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش، حس می‌کنم یکم فراتر از یه دوست می‌بینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا! تو از کجا می‌دونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاه‌های یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه، نمی‌تونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که این دوتا از قبل هم همدیگه رو می‌شناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمی‌زنه، یه دوستت دارم خشک و خالی نمی‌گه، تازه به‌نظرم که انگار بیشتر فرار می‌کنه. حرف‌های مهسا به‌نظر من هم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده‌ بودم اما نمی‌خواستم قبولش کنم. گفتم: ـ نه، هیچم این‌جوری نیست. مهسا همون‌طور که مشغول کار بود، بهم چپ‌چپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون به‌نظر میاد، همینه. تازشم این چرا هیچ‌وقت راجع به خودش و خونوادش حرفی نمی‌زنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی، تو رو می‌پیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتاده‌ باشه که حتی دلش هم نمی‌خواد دیگه برگرده‌ رشت. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کرده‌بودم رو روی میز گذاشتم. بلند شدم و گفتم: ـ بچه‌ها این ماکت رو کشیدم، برشش با شما... من برم خونه‌ش، خیلی نگران شدم! وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همون‌جور که کیفم رو برمی‌داشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش می‌زد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد! کارمون زیاده عسل. باشه‌ای گفتم، با همه‌شون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
    2 امتیاز
  19. پارت ۴ در حالی که داشت، سالن خالی را تماشا میکرد ادامه داد _ذاکری، من اصلا دلم نمیخواد که اخراجت کنم، اما تو داری مجبورم میکنی، وضعیت درس خوندنتم که اصلا تعریفی نداره، تمام نمره هات از ده پایین تره! اینجوری پیش بری، چاره ای برام نمیمونه، جز اخراجت! سرم را بلند کردم و به نیم رخش، با ان چادر بلند، زل زدم، تنها راه چاره فقط معذرت خواهی بود، علارغم میل باطنیم با صدای نسبتا بلند گفتم: _ معذرت میخوام خانم، بخدا دوباره تکرار نمیشه، قول میدم درسام روهم میخونم. به طرفم چرخید و با برق رضایتی، که در چشم هایش موج میزد گفت: _افرین دخترم، حالا میتونی بری سر کلاست، ولی یادت باشه دوباره تکرار بشه، نمیبخشمت. دندان هایم را با حرص به هم سابیدم، متنفر بودم از اینکه جلوی این زن معذرت خواهی کنم، خداحافظ سر سری گفتم و از در امدم بیرون، چشم هایم را بستم و تا جایی که جان داشتم به همدیگر فشار دادم و زیر لب هیولایی نثارش کردم. دلم نمیخواست دوباره برگردم سر کلاس، میدانستم همه منتظرند، که چهره گرفته من را ببیند، تا دلشان خنک شود. پاورچین، پاورچین، از زیر پنجره دفتر مدیر، به طرف در سالن رفتم و با یک حرکت سریع، پریدم کنار دیوار، اگر خانم هیولا میدیدم، بیچاره بودم. با قدم هایی که سعی داشتم، اهسته تر از همیشه باشند، به طرف پشت مدرسه به راه افتادم جایی که همیشه، دور از همه انجا مینشستم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و یک سرویس دستشویی و ابخوری در انتهای سمت راست، قرار داشت. کنار پنجره ساختمان مدرسه، پر بود از درخت های سرو بلند و در کنار در خروج هم، اتاقک سرایداری بود؛ که اقای حسینی، پیرمرد سرایدار انجا زندگی میکرد. در کنار ساختمان مدرسه، خوابگاه بود که مثل مدرسه دو طبقه بود، و هر طبقه شامل چهار اتاق بود. کنار دیوار نشستم و پاهایم را در بغلم جمع کردم، وسرم را رویشان گذاشتم. در تمام این مدرسه، من تنها بودم. بین اینهمه دختر، که همه با هم دوس بودند، فقط من بودم که تنها بودم، حتی در کلاس هاهم کسی کنارم نمینشست ومن تنها روی میز مینشستم.
    2 امتیاز
  20. پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.
    2 امتیاز
  21. الیستر نظرت نیست استراحت کنیم؟😂
    1 امتیاز
  22. 1 امتیاز
  23. دیوید دستام گزگز میکنه
    1 امتیاز
  24. 1 امتیاز
  25. من از ۴۰۰ خوشم نمیاد😂😂 ۴۰۳
    1 امتیاز
  26. هشتگ سوپ غدا نیست پوره سیب زمینی
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...