تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/01/2024 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
پارت سوم رمان خاص قربون بابای مهربونم برم که برای هر دومون هر ماه به اندازه ی کافی پول میریزه . حتی برای جفتمون ماشین گرفته اما چون تیام به استقلال مالیش حساس هست، در قبال ماشین و حتی پول تو جیبیش وقتای آزادش تو نمایشگاه کار میکنه و بهش کمک میکنه . یه جورایی اون پول رو تبدیل به حقوقش میکنه. بله دیگه داداشم سرش شلوغه. اصلا پیشنهاد نمیپذیره. گفته باشم! نگین نگفتم. در ضمن من رو داداشم غیرت دارم. شاید همدیگه رو اذیت میکنیم، اما به دیگران حق اینو نمیدیم بگن بالای چشمش ابرو. خلاصه بد جور هوای هم رو داریم.من بر خلاف تیام بیشتر شبیه مامانم هستم. در واقع یه جورایی ترکیب چهره ی مامان و بابام هستم. موهام مثل بابام لخت و خرمایی هست و چشمام مثل مامانم قهوه ای مایل به مشکی. البته مامانم معتقده مدل چشمام مثل بابام تیله ای هست و بالباسای مختلف تغییر رنگ میده. مثلا گاهی سرمه ای یا عسلی نشون میده مثل بابام . ابرو هامم کمونی و دخترونه است. یه چیز جالب توی چهره ام چال زیر چشمام هست که چشمام رو به حالت خمار نشون میده . لبم معمولی و بانمکه و دماغ متناسب با چهره ام دارم. اما تیام همیشه به شوخی بهم میگه دماغ گنده ام و باید برم عملش کنم .خودم همچین نظری ندارم . ِا دیدی چیشد؟ انقدر حرف زدم که نفهمیدم کی لباس پوشیدم و سوار ۲۰۶ آلبالوییم شدم ؟کی راه افتادم که الان رسیدم دم در دانشگاه و بهش زل زدم . وای! دیرم شد. استاد تند خو منو میکشه. به نظرم فامیلیش خیلی بهش میاد. بس که این استاد سخت گیر و عصبانیه. البته شاید بخاطر سن زیادش باشه. هی! کجان اون استادای خوشتیپ و خوش قیافه و خوش اخلاق و جوون داخل رمان ها ؟ ولله ما که هر چی دیدیم همسن و سالای دادا بودند. البته دور از جونش اگه یه درصد هم شبیه اینا باشه. انقدر که این موجود ماه و مهربون اصلا تو خونه صداش میکنم جیگر من. البته با چشم غره ی مامان و هشدار بابا و نگاه چپکی تیام روبه رو میشم .خود دادا ومامان ملی عشقن. هر دوتا شون میخندن و هر دفعه بهم میگن: _ خانوم بلا شیطونی نکن . خلاصه اونا هم از شیطونی های من بی نصیب نیستن .ولی دیگه به دیوونه بازی های من عادت کردند .خب رسیدم در کلاس. وای استاد هم که تو کلاسه. خب همون طور که آروم فاتحه ی خودم رو میخوندم، در زدم و بعد از بفرمایید استاد وارد کلاس شدم . خب جوون خوبی بودم. آروم و مظلوم و بی آزااااار. (آره جون خودم .) خدا رحمتم کنه و به باز ماندگان صبر عنایت کنه. بخصوص مامان و بابام. بهشون بگید در راه علم فدا شدم .شما شاهد باشید اگر منو کشت، انتقام منو ازش بگیرید.2 امتیاز
-
به نام خالق عشق پارت اول رمان خاص باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم. اخه یکی نیست به من خنگول بگه : _ نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ ترم تابستونه برداشتنت چی بود؟ ولله! الان همه ی هم سن و سالای من دارن میرن گردش و تفریح و استراحت. اونوقت من بیچاره باید برم دانشگاه. ای خدا! خب خیلی حرف زدم سرتون رو درد آوردم. برم اتاق فکر(دست شویی) تا بعد از انجام عملیات سری و مرتب سازی این جنگل آمازون(موهام) و شستن دست و صورتم، کاملا خانومانه و به قول مامان خانوم مثل دسته ی گل برای دانشگاه حاضر بشم.خب پس از انجام عملیات مذکور اومدم بیرون . موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم . یه گیره هم زدم که کاملا محکم کاری کرده باشم . بلاخره رسیدم به بخش حساس و سخت ماجرا که اون سوال (چی بپوشم؟) هست . به نظرم این یکی از اساسی ترین بحران های هر دختریه . هر وقت این سوال رو از خودم پرسیدم ، در نهایت من بودم و یه کوه لباس. تنها فرق الانم اینه که وقت ندارم. از بد شانسی زیادم امروز با یه استاد خیلی سخت گیر کلاس دارم. اگه از جلسه ی اول تاخیر داشته باشم، این ترم کلا منو حذف میکنه. اونوقت یه قدم از هدفم دور می افتم. به نظرم زندگی با همین هدف هاست که قشنگه. هرچیزی تو دنیا ارزش اینو نداره که آدم رو از هدف هاش دور کنه.خب این همه حرف زدم هنوز خودم رو معرفی نکردم. .من تیارا احسانی هستم. ۲۰ سالم هست. دانشجوی کارشناسی ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهرانم. ما اهل رامسر هستیم. چند سالی هست که برای گسترش کار پدرم و همچنین کار تدریس مادرم اومدیم تهران زندگی میکنیم. اسم پدرم تیرداد احسانی هست. اون خیلی خوشتیپ و مقتدر و مهربونه. چشمای عسلی تیره مایل به خرمایی داره و موها ی لخت مشکی که تو نور رنگشون به خرمایی تغییر میکنه. قد بلند و هیکلی هست چون یه زمانی بدنسازی کار میکرده . جالب ترین نکته درباره ی اون اینه که فقط ۳۹ سالشه و خیلی جوون هست . بخاطر اینه که اونقدر عاشق مامان تارا بوده که نتونسته صبر کنه . تو ۱۶ سالگی دادا(بابا بزرگم که اسمشم داریوش و ما میگیم دادا)ومامان ملی(مامان بزرگم که اسمش ملکه است)رو متقاعد کرد که براش برن خواستگاری و همون سال هم باهم عروسی کردند. سال بعدش داداش گلم تیام به دنیا اومد اون خیلی شبیه باباست بخاطر همین حس میکنم مامان اونو بیشتر از من دوست داره .2 امتیاز
-
نام رمان: ون توری نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی خلاصه: روزی روزگاری در شهری پر از دود و هیاهو شخصی خسته شده، تمام داراییش را فروخت و یک ون مسافرتی خرید تا به دنبال خوشحالی و آزادی واقعی برود. او از ته دلش میخواست هیچ مسئولیتی نداشته و آزادانه زندگی کند. در این مسیر پر از بالا و پایین و دست انداز او هربار با شخص جدیدی آشنا شده و علیرقم میل باتنی اش همسفرها سر و کلشان پیدا میشود. هر یک از مسافرها ماجرایی برای تعریف دارد و به دنبال چیز خاصی می گردد. یا از چیزی فرار می کند... مقدمه : پیشگفتار: من اول دو کلمه ماشین ون و تور مسافرتی رو کنار هم گذاشتم و کلمه ون توری رو ساختم. بعد توی اینترنت سرچ زدم و متوجه شدم (ونتوری) به صورت چسبیده اسم یه دستگاه اندازه گیری حرکته و اصل اساسی اون هم به معادل برنولی بر میگرده به این معنا که با افزایش سرعت، فشار کاهش پیدا میکنه؛ خوشحال تر شدم و شعار شخصیت های داستانم رو ساختم: «هرچه سرعت سفرها بیشتر باشه، فشار زندگی کمتر میشه...!» صفحه نقد: رمان ون توری1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
باید 5 تا کلمه باشه. رفته بودیم با بچه ها پارک تیله بازی... یه تف انداختم توی چال تیله ها که برام شانس بیاره🤐 که یهو توپ پسر همسایه صاف اومد خورد پس کلمه من و توت از دهنم پرت شد بیرون. کلمات: رئیس مافیا، کپک پنیسیلین، نون بربری، خاویار، نوب سگ1 امتیاز
-
پخش یازدهم ایران بیدرنگ خودش را در ماشین انداخت و از آنجا دور شد. مرد طبیعی به نظر نمیرسید. شانه بالا انداخت و سعی کرد افکارش را به مسائلی که به او مربوط نمیشد، درگیر نکند. تاریکی غروب رسیده و دلش کمی ضعف میرفت. بهتر بود برای شام خودش آشپزی کند، یک چیز ساده و پیکنیکی، و از فضای سبز پارک یا بلواری لذت ببرد. بدون برنامهریزی قبلی، کنار مغازهای ایستاد. به دنبال کیف پولش گشت. هرچه میگشت، کمتر چیزی به چشمش میخورد. حتی نامه نخوانده هم دیگر روی داشبورد نبود. ابتدا چیزی به ذهنش نمیرسید، اما به محض دیدن صندلی شاگرد، به یاد رخساره افتاد. ضربه محکمی به فرمون زد و گفت: - بچه پرو! از کسی که داشت بهت کمک میکردم، دزدی کردی؟ حسابت رو میرسم. بیخیال شام یا عصرانه خوش پز به سمت اولین کلانتری راند. هوا کمی گرم بود و چند تار از موهای کوتاهش به صورتش چسبیده بود. موها را با تیزی ناخن از آن جدا کرده و رو به مأمور پشت میز، اظهاراتش را بیان کرد. حسابی عصبانی بود و قلبش از شدت هیجان از دست دادن نامه و بخشی از پول سفرش، مثل گنجشکی در میان مشت میتپید. بعد از بار دوم که مشکلش را تعریف کرد، تازه برگه آوردند تا آنها را به صورت شکواییه مکتوب کند. عجب گیری بود! او عجله داشت و انگار هیچکس ملتفت اضطرار او نبود. بلاخره برای بررسی و در صورت درست بودن اظهاراتش، دستگیری یک مأمور محترم در اختیار او قرار دادند. ماشین گشت پشت سر ماشین او به راه افتاد. تاریکی فضا را گرفته و حالا نوبت جنب و جوش شبانه بود که سرعت عملشان را پایین بیاورد. بلاخره به مقصد رسیدند. همه چیز عجیب و غریب به نظر میرسید. در فاصله زمانی چند ساعته، در را چراغانی کرده بودند و از داخل صدای کِل میآمد. ایران از ون پایین پرید و به سمت ماشین گشت رفته و گفت: - همینجاست قربان. من جلوتر میروم، ببینم چه خبره... - صبر کنید خانم، شما مطمئنید که این خونه... ایران در حالی که به سمت در میدوید، بلندتر از حد معمول گفت: - بله، بله مطمئنم! تشریف بیارید! در را با دست کوبید و داد زد: - رخساره! بیا بیرون عوضی... گفتم بیا بیرون! به یکباره صدای هیاهو از داخل قطع شد و برادرش به سرعت خود را جلوی در رساند. - باز که شومایی ضعیفه! مگه نمیبینی مراسم خوشحالیه؟ دنبال شر میگردی؟! تا چشمش به ماشین گشت و مأمور و سربازی که پیاده شده بودند افتاد، رنگ از رخش پرید و به لکنت افتاد. - چیشده؟ ایران گوشه لبش را بالا برد و بعد از به رخ کشیدن دندان کجش غرید: - صداش بزن بیاد! مرد شروع به انکار و جسه درستش را محافظ در کرد. ایران خوب بلد بود که مأمورها اجازه ورود به خانه را ندارند و اگر امید به نجاتی هم باشد، خودش باید فرصتسازی کند، پس صدایش را بالاتر برد و شروع به داد و بیداد کرد: - بیا بیرون! اون کیفی که زدی رو بیار گفتم! مأمور خانمی که جهت دستگیری با خود آورده بودند، ایران را به آرامش دعوت کرد و التهاب او که خوابید، صداها از داخل خانه بلند شد. صدای ضعیف رخساره میآمد که جیغ و داد میکرد و گاهی هم صدای بهم خوردن ظروف و شاید هم چندتایی از وسایل عاریه سر سفره عقد شکستند. بلاخره اندامش در لباس و چادر سفید در ورودی در خانه نمایان شد و یک دستش همچنان از داخل خانه توسط برادر دیگرش کشیده میشد. صدای مردک از میان دندانهایش به گوش میرسید: - رخساره میخوابونمت دم باغچه قلبت از جاش میدرما! رخساره با تلنگری دستش را از دست برادرش خارج و به سمت ما دوید. رو به مأموران کرده و گفت: - جناب! من بودم! من دزدیدم. ایناها ببینید... دستش را زیر چادر داخل لباسش برد و کیف پول چرم قهوهای روشن ایران را بیرون کشید. همزمان، پشت دست دیگرش را بر لبانش کشید و ماتیک قرمزش در کل صورتش پخش شد. اوضاع زمانی قمر در عقرب شد که مرد پیزوری و معتادی در لباس دامادی از در خارج شد و چشمان خمار قرمزش را به اندام رخساره انداخت و گفت: - آقا چی برای خودتون زرت و پرت میکنید! این زنه منه، یعنی الان قراره بشه... رخساره مضطرب سقلمهای به او زد و گفت: - برو بابا پیری! حکم بازداشت من اومده! یعنی عروس و عروسی، بیعروسی! اون ممه رو لولو برد. باورش برای ایران دشوار بود. داماد با آن موهای چرب و ریخت نحسش جدا غیرقابل تحمل مینمود. پس حالا میفهمید ناراحتی بیحد و حصر رخساره هنگام تحویلش به برادرهایش بابت چه بود. نگاهی به روی مثل دست گل رخساره انداخت و آه حسرت از نهادش برخواست. با خود فکر کرد، او که اصرار به ازدواج داشت و نشد و حالا کسی که تمایل ندارد و به زور پای گور زندگی متأهلی میبرندش. اصلاً چه چیزی سر جای خودش بود که این یکی باشد؟! نگاه رخساره به ایرانِ حامل خبر بازداشت، دقیقاً شبیه به نگاهش به فرشته نجات بود! حتی شَر هم در زمان خودش میتوانست خیر خوبی باشد. اصلاً خیر و شر با چه نسبتی اندازهگیری میشد، جز موقعتی که در آن گیر افتادهای؟ تمام مدتی که رخساره را دستبند زدند، داماد چرب و چیلی داد و هوار میکرد و برادرها توی صورت ایران خط و نشان میکشیدند؛ او به نور رنگی ماشین پلیس خیره شده و با خود فکر میکرد، اینها همه علائم این است که فصل جدیدی از زندگیاش آغاز شده. تا چندی پیش، او در رویای عاشقانه میزیست، خاطرات عاشقانه میساخت و اهداف عاشقانه میریخت. اصلاً این روی زشت و زمخت زندگی را ندیده بود. تکیهگاه داشت و حالا ناخواسته شبیه به تکیهگاهها رفتار مینمود، اطرافش آدمهای آشنا و دستگیر داشت و حالا دستگیر دختر دیگری شده بود. حقیقت همین است، از زمانی که دخترها دیگر شروع به دوست داشتن کسی نکنند؛ خودشان را دوست خواهند داشت و این شروع یک قدرت بیپایان است!1 امتیاز
-
بخش دهم رخساره دقیقه ای آرام نمی گرفت، البته نه اینکه نخواهد؛ بخاطر هیجان زیاد نمی توانست. کفش هایش را در آورد، چهارزانو شد و رو به ایران نشست. تمام شجاعتش را جمع کرده و با قورت دادن آب دهانش گفت: -ولی دمت گرم، خیلی خفن تهدیدشون کردی. وای تفنگ داری! اصلا نمی تونم باورکنم همین یه متریم یه تفنگ دو لول بزرگه! ایران حوصله توضیحات اضافی را نداشت، اما می دانست رخساره تا جواب نگیرد؛ دست بر نمی دارد. پس کاملا مختصر و مفید گفت: -پدر مرحومم بختیاری بود و این تفنگ از اون به من به ارث رسیده! رخساره متاثر شد، حداقل قیافه اش اینطور نشان داد. بردن اسم پدر از نو ایران را به گذشته ها برد. آن زمان هایی که در دنیای گلبهی با بوی توت قرنگیه دخترانه اش در کنار پدر می زیست. متاسفانه محبت داشتن مادر را خیلی پیش از پدر از دست داده بود. ولی پدر، پدر برایش نقش مهم و حیاتی یک والد محکم و مهربان را بازی می کرد. بعد از فوت مادر اصالتا شمالی اش هرگز به شهر خود بازنگشته بودند. چشم هایش از نو گرم و چونه اش از فرط بغض تکان می خورد. ناگهان صدای رخساره بلند شد:«عابر، مواظب باش...» به خودش آمد و با وجود اینکه شخصی را ندید جفت پا روی ترمز رفت. ایران در بهت و ناباوری جلوی خود را دید زد. چیزی که دستگیرش نشد، با عصبانیت به رخساره که از خنده قرمز شده بود نگاه کرد. جاده خلوت باردیگر به دادشان رسیده و با ترمز وحشتناکش کسی از پشت سوارشان نشده بود. ایران که به سطوح آمده بود، مشتش را بلند و به بازویش کوبید و گفت: -زهر...مــــــار! این دیگه چه شوخیه مسخره ایه؟! رخساره با درد و خنده بازویش را ماساژ داد و گفت: -خب حالا، فقط می خواستم از فکر در بیای! ماشین به راه انداخت. تحمل مسخره بازی نداشت و دلش می خواست هرچه سریع تر از شرش خلاص شود. کاملا جدی رو به رخساره کرده و گفت: -تهران خونه دارید؟! او که دنبال وراجی کردن بود، با همین یک سوال می توانست تا صبح فک بزند. ایرانم همین را می خواست. می دانست اگر از ابتدا بگوید، آدرس بده تا تو را به منزلت برسانم، رخساره بازیگوش هرگز این کار را نمی کرد. از در دوستی وارد شده بود و این عقلانی ترین راه بود. -آره، آره. ما یه خونه قدیمی توی جنوب غربی تهران داریم، محله اسماعیل آباد رو می شناسی؟ کوچه ی... جای بدی نیست، البته اگر این رو سانسور کنیم که الان برادرام منتظرن من سر برسم و بنشوننم سر سفره عقد با... ایران به مراد دلش رسیده بود. لبخند کجی زد و با گذاشتن انگشت سبابه اش به روی لب های رخساره به آهستگی گفت: -کافیه، متوجه شدم. او که نفهمیده بود چه کلاه بزرگی به سرش رفته، آدامسش را باد و بعد از ترکاندنش در حینی که مشخص بود شوخی می کند گفت: -می دونم، می دونم شوهر کمه داری حسودی می کنی! حالا منم همچین راغب به ازدواج نیستم. یعنی حداقل اصلا قصد ازدواج با یه مرد دوبار طلاق گرفته رو ندارم. بخدا تعارف ندارم. بیا بدمش به تو! همین زن ستیزه بیریخت چیه؟همینم بعدا پیدا نمیکنیا. کنج لب ایران کش آمد. از سنگ که نبود، از حق هم که نمی گذشتیم رخساره گاهی نمکش ته دل می نشست. **** درست جلوی در خانشان نگهداشت، رخساره از فرط وراجی خوابش برده و متوجه محله آشنا نشده بود. پیاده شد و زنگ درشان را زد. درب دو لنگه کوچک به رنگ قرمز باز و مرد شکم گنده و قدبلندی در بینش ظاهر شد. قیافه غریبه رخساره را نشناخت و به لحن تندی گفت: -فَرمُیش؟ خودش را جمع و جور و برای حفظ جدیت خود موهایش را به پشت گوش برد. روسری اش را مرتب و گفت: -رخساره رو آوردم! -رخساره کدوم خریه آبجی؟ برو خدا برکت تو نونت بندازه ما دیگه دور خلاف ملاف خیط کشیدیم. خونه تیمی کنکله! بفرما، بفرما... ایران گیج شده بود. درست بود به صحبت با او ادامه دهد؟ با فکر به اینکه رخساره ام از همان هاست شانه ای بالا انداخته و خیال کرد باز هم دروغ به هم بافته است. کنار رفت تا به سمت ماشین حرکت کند که مرد صورت به خواب رفته دختر را در ماشین دید و با صدای بلند گفت: -په اینکه فَرُخ خودمونه! در باز شد و بوی عنبر آورد... فواد بیا ببین کی اینجاست! فرخ گمگشته باز آمد به کنعان غم مخور. از صدای بلند مرد، رخساره از خواب پرید و وحشت زده به صورت ایران نگاه کرد. مرد جلو رفت در ماشین را باز و جلوی چشم های ایران او را پایین آورد و به سمت خانه برد. لحظه آخر رخساره نگاهش را به ایران دوخت و گفت:«بد کردی!» سپس هیکلش در پشت دیوار خانه گمشد. -آبجی شومام بیشتر از اینجا واینستا خوبیت نداره!1 امتیاز
-
بخش نهم دختر دستمال را روی لب زخمیاش گذاشت. انگار از حمایت ایران خوشش آمده باشد، با لبخندی نیمهباز و لحنی پرشیطنت گفت: – رخساره. اسم تو چیه؟ ایران بدون هیچ تغییری در چهرهاش پاسخ داد: – ایران. ماشین را دنده داد و دوباره به راه افتادند. رخساره بعد از پاک کردن لب و گوشه چشمش، آفتابگیر را پایین آورد و از آینهاش برای تمدید رژ لبش استفاده کرد. در همان حال، با صدایی که از بین لبهای غنچهشدهاش بیرون میآمد، پرسید: – میخوای کجا بری؟ به قیافت نمیاد مسافرکش باشی. ایران با ابروهایی درهم کشیده و صدایی که به غرش نزدیک بود، جواب داد: – این فضولیها به تو نیومده. فقط ساکت بشین تا به تهران برسیم، اونجا پیادت میکنم. حالا بگو ببینم، چرا اون رانندهها میخواستن بکشنت؟ رخساره، که سر زباندارتر از این حرفها بود، کاملاً به سمت ایران چرخید، پاهایش را روی صندلی جمع کرد و با خندهای شیطنتآمیز گفت: – الان خوبه منم بهت بگم این فضولیها به تو نیومده؟ خیله خب، اخم نکن. من فقط داشتم حق خودم رو برمیداشتم که... اما حرفش نیمهتمام ماند. انگار از ادامهاش پشیمان شد. نمیخواست همان دوست اللهبختکی و سرراهی که به دست آورده بود، از دست بدهد. مخصوصاً ایرانِ نامتعادل که رفتار پنج دقیقه بعدش هم قابل پیشبینی نبود. یک جور جذبه خاص در آن نگاه سیاه و عمیقش بود که رخساره را خفه میکرد. رخساره بدون توجه به حال و هوای ایران، عینک آفتابی روی داشبورد را برداشت و روی چشمش گذاشت. با لحنی مسخره و صدایی که به خواندن شبیه بود، شروع کرد: – عینک ریبن اصلوم هرچه داروم ماله تو، نفسُم تویی تو، دختر، همه دنیام ماله تو... ایران که اصلاً از این مسخرهبازیها خوشش نمیآمد، نگاه سردی به رخساره انداخت. زمانی بود که پایه ثابت همین ادا و اصولها بود، اما حالا دیگر آردش را بیخته و الکش را آویخته بود. اعصابش این چیزها را نمیکشید. با یک حرکت عینک را از دست رخساره گرفت و با چشمغرهای سنگین نگاهش کرد. رخساره، که هنوز به بازیگوشیاش ادامه میداد، این بار به سمت پاکت نامهای که روی صندلی بود، دست دراز کرد. این حرکت صدای ایران را درآورد: – به هیچی دست نزن تا برسیم. فهمیدی؟ اوکی؟1 امتیاز
-
بخش هشتم این خصلت تمام ایرانیها بود؛ حرف زور توی سرشان نمیرفت. فرقی نمیکرد که ظلم به غریبه باشد یا آشنا. کافی بود خدایی نکرده یکی از این ایرانیها یک صدتومانی به ناحق بالا بکشد، آنوقت حاضر بودند هزار برابرش را خرج کنند تا آن حق خوردهشده را زنده کنند. اصلاً بیتفاوتی در کتشان نمیرفت. چه برسد به ایرانِ مو کوتاه که او هم ایرانی بود و نمیشد خوی حقطلبیاش را پنهان کرد. تا جایی که ایران به یاد میآورد، از همان سالهای ابتدایی مدرسه روحیهای جوانمردانه داشت و سرش با دردسر خوش بود. اصلاً اسمش «ایرانمَرد» بود؛ تلفیقی از کلمه «جوانمرد» معروف. خدا را شکر یادش نمیآمد که حقی از او یا اطرافیانش برده یا خورده شده باشد. البته این مسئله آخری را تا پای حل کردنش رفته بود، اما دلش نیامد. در مرامش نمیگنجید که نفس دختری باردار را بگیرد. در هر حال، در آن وهله فرصت فکر کردن به مشکلات و گرفتاریهای زندگی ازهمپاشیدهاش را نداشت. باید به نقطه عطفی میرسید؛ دفاع از یک دختر، هرچند پرو! تفنگ دولول شکاری پدر مرحومش را مسلح کرد و از پشت سر به رانندهها نزدیک شد. نامردها دو نفری به دختر بیپناه نزدیک و نزدیکتر میشدند، و آن دختر خلوچل هم وسط ماجرا نمیدانست بخندد یا گریه کند. از آن موقع دنبال یک شتر مفت میگشت که به او رکاب بدهد. حالا که به مقصودش رسیده و بالاخره یک مذکرهای سوارش کرده بود، معلوم نبود چه مدل جفتکی انداخته که اینچنین به خونش تشنه شده بودند. چند قدمیشان که رسید، خیلی قاطع و با صدای بم و رسایش داد زد: – ولش کنید! ذرهای ناز و عشوه در صدایش نبود. دخترک با دیدن ایران تعجب کرد و رانندهها با نیشخندی کنایهآمیز ایستادند. همه میخکوب شدند. هرکس به فکر جواب دادن به سؤالهای تازهای بود که در ذهنش شکل گرفته بود. رانندهها با خودشان فکر میکردند: مگر در وسط تگزاس هستند که دختری هفتتیرکش سر و کارشان آمده است؟ ایران بار دیگر با تفنگ به پشتش اشاره کرد و رو به دخترک فریاد زد: – پس چرا وایستادی؟ بدو! میخواست او به سمت ماشینش برود و خودش را نجات دهد. دخترک با برداشتن اولین قدم، رانندهها را به دنبال خود کشاند. ایران کاملاً جدی، برای بار سوم سخن کوتاهش را ادا کرد: – از جاتون تکون نخوردید! بلافاصله یکی از دو تیرش را در لاستیک جلوی تریلی خالی کرد و پشت سر دختر غریبه، اما آشنا دوید. نه اینکه ترسیده باشد؛ میخواست قبل از اینکه رانندهها موفق به تعمیر لاستیک شوند، بهاندازه کافی از آنها و دردسر دور شود. اتوبان در وسط ظهر، آنهم در تابستان، چندان مسافری نداشت. همان تکوتوکهایی هم که عبور میکردند، ایران تفنگبهدست را که پشت تریلی ایستاده بود، ندیدند. رانندهها ابتدا تلاش کردند پشت سر ایران بدوند، اما وقتی وضعیت ماشین و بار سنگین پشتش را دیدند، لعنتی نثارش کرده و بیخیالش شدند. البته که ماجرا اینقدر هم آسان نبود. ایران بهمحض اینکه تفنگ را در جای اولیهاش گذاشت، به چاک جاده زد. دخترک آشفته در ماشین نشسته بود. گوشه لبش ترک خورده بود و از کنار ابرویش خون آرامآرام میچکید. نگاهش آشفته و پر از تناقض بود؛ خشم، ترس، و نوعی حیرت در چشمانش موج میزد. لبهایش میلرزیدند، انگار نمیدانست باید گریه کند یا داد بزند. بالاخره با صدایی بلند که بیشتر شبیه شکایت بود، رو به ایران کرد: – مگه پیادم نکردی؟ پس چرا نجاتم دادی؟ خود ایران هم جواب درستی برای این سؤال نداشت. او فقط میدانست نمیتواند شاهد ظلم باشد و کاری نکند. دخترک که از شوک ماجرا هنوز بیرون نیامده بود، بار دیگر به سمت ایران حمله کرد. این بار، با حرکتی عصبی و همراه با بغض، فرمان را تکان داد و با صدایی بلندتر جیغ زد: – مگه همین رو نمیخواستی؟ چرا سوارم کردی؟ دلت برام سوخت؟ نگهدار، میخوام پیاده بشم! ایران لحظهای مکث کرد. او به خودش قول داده بود کارهای نیمهتمامش را تمام کند. اما این دردسر جدید چه میگفت؟ خودش هم نمیدانست. ماشین را کنار کشید. دختر با چشمانی باز و لبهایی که انگار برای دفاع از خود آماده شده بودند، به او زل زد. اما وقتی دید ایران چیزی نمیگوید و فقط به سمت داشبورد خم شده است، نگاهش کمی نرمتر شد. ایران جعبه دستمالکاغذی را باز کرد، یک برگ جدا کرد و آن را به سمتش گرفت. دخترک برای لحظهای مردد ماند، انگار نمیدانست دستمال را بگیرد یا نه. دست لرزانش بالا آمد و دستمال را گرفت. با این حرکت ساده، بغضش ترکید، اما هنوز سعی داشت خودش را قوی نشان دهد. ایران بیهیچ مکثی و با همان صدای محکم پرسید: – اسمت چیه؟1 امتیاز
-
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 مقدمــــــــــه: یکی هست... یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن... رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ خلاصـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک رمان:1 امتیاز
-
اولین نقدی که نسترن باشه چه شود...خستگیم و در کردی. مرسی ازت💋1 امتیاز
-
خیلی وقت بود رمان نخونده بودم اما واقعا پارت اول شروع جذب کننده ای بود خسته نباشی قشنگم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
جوجه تیغی داشت با فرفره بازی میکرد که یه سنگ رفت زیر پاش، یجوری پرت شد که تا ابرا رفت بالا و از بهشت توت کند برگشت زمین. کلمات: بِبی، تولد، شوگِر، پلنگ مازندران، نچرال1 امتیاز
-
📚نام رمان: تجسد ✍🏻نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان 🎭ژانر: معمایی، جنایی، عاشقانه 🕘ساعت پارت گذاری: هرشب ساعت21:00 📝خلاصه: بوی گس تعفن، عطر تلخ مرگ، بوی نای تنهایی؛ مزاج بی حس زندگانی را کر کرده بود! در فنجان عاری از سیاهی، فال دستان بی گناهی در آمده که چرکین، به هر سو چنگ می انداخت. مرگ؛ واژهی نابی که در خانه ای تنگ، میان دستان بی حسی که بلور اشک از نک انگشتانش غلتیده می شد، بدل به زندگانی بود و خواب؛ مصیبتی که وحله را برای شکار حقایق در صید نگاهی نگران، باز میکرد! پای خواب بازی که به میان می آمد، فریاد سکوت های خفه در حنجره، حواس را کیش و مات کرده و افسار را به دست خوابگری میداد که نگاهش گیر نگاه های زخم خوردهی روزگار بود. ورق که بر می خورد، قرعه به نام سرباز حاکم بر بازی که مشت در گرهی کور طالعی نحس برده بود، می افتاد! ته این قرعه به بالاتر از سیاهی بدل بود و سرش منتهی به تک گل ساقه شکسته ای بود که گویاکلامش، خفه در نگاه های پر حرفی بود که آفتاب، رنگ سکوت را به مردمک های ترسیده اش حکم میزد. 📜مقدمه: بجنب! دست زندگی را بگیر و به هیاهوی زیستن بکش، ورنه در کوچ بعدی اش، منکوب انزوا میشوی! هراس از قتل نیست، مقتول نفس توست؛ عشق ناب و جسم ستردت. دم بزن، اعتراض کن؛ سکوت جثه بی جانت را دوباره به دار میکشد. برخیز! روحت را از جدول کشی موازی جسم رها کن، برخیز... روان را از لجنزار جسد جاندارت سوا کن! بلور دل بگشای، از پژمان دل گوی و بنال. در این بام قصیر روزگار، غم های کوچک پر حرفند؛ غم های بزرگ، لال. ملالی نیست، دراین قرن آدم ها جهش یافته اند حتی من حتی تو حتی ما 💯⚠️هرگونه کپی برداری از متن یا ایده این رمان پیگیرد قانونی دارد⚠️💯 صفحه نقد رمان: رمان تجسد از گروه ترمه1 امتیاز
-
#بخش_هفتم ایران با دست به زیر دست دختر ناخوانده زد و با لحنی که هیچ شوخی در آن نمیگنجید گفت: - بساطت رو جمع کن و هر جا جز اینجا پهن کن، باید برم! حوصله دردسر اصلاً ندارم، فهمیدی؟ ضربهٔ دستش باعث شد رژ لب دخترک خطا رود و یک خط ممتد سرخ از لب تا لپش بکشد، اما این کار هم مانع لبخند دخترک نشد. با خندهای متعجب، در حالی که با چشمان قهوهای روشنش به چشمان ایران خیره شده بود، گفت: «عه عه، ببین چی کار کردی!» سپس رژش را به ایران که لبهایش رنگورورفته بود، تعارف زد و با لحنی کاملاً خودمانی ادامه داد: - نمیزنی؟ ایران با رد تعارفش و جدیتر از قبل، به در اشاره کرد تا پیاده شود. اصلاً خوشش نمیآمد حتی یک متر با یک بیکار و بیعار همسفر باشد. او میخواست در این مدت فکر کند، آرامشی پیدا کرده و در نهایت... کارش را به سرانجام برساند. - میخوای بری تهرون؟ چشمان ماتشدهاش از جا پریدند و با یک «نه» قاطع جواب داد. اما دختر این جواب را کافی ندانست و دوباره پرسید: - پس کجا؟ ایران واقعاً کلافه شده بود؛ دلش نمیخواست بیش از این وقتش را با او تلف کند، پس با سردی گفت: - هر جا که تو نباشی. دختر باز هم نیشش باز شد و لبهایش آنقدر کش آمدند که دندانهای خرگوشیاش نمایان شدند. زیبایی منحصربهفردی نداشت، اما پوست سفید و چهرهٔ شرقیاش حس یک لطافت جسورانه را به آدم منتقل می کرد؛ از آن مدلهایی که به راحتی از سر باز نمیشدند. پایش را که هنوز بیرون مانده بود، به داخل ماشین آورد و بعد از بستن در، رو به ایران گفت: - بریم؟ ما! ایران با حرکتی موهای کوتاه و بیرونزده از شالش را به پشت گوش برد، لبش را بهخاطر خونسردی به زیر دندان گزید و به آرامی از زیر لب غرید: - برو پایین! - عه دختر، سخت نگیر. این همه جا برای مسافر داری. هر جا هم بری تنهایی بهت خوش نمیگذره که! منم سر راهت تا یه جایی برسون. ایران دیگر تحمل نداشت و برای رسیدن به خواستهاش، خودش از ماشین پیاده شد، به سمت در شاگرد رفت و آن را با عصبانیت باز کرد. مانتوی نازک تابستانی دخترک را کشید و به بیرون پرتش کرد. تقریباً هم قد و قواره بودند، و تنها برگ برندهٔ ایران در مقابل دختر، عصبانیتش بود که او را نفوذناپذیر میکرد. دختر را میان رانندههای تریلی تازهرسیده تنها گذاشت و بعد از روشن کردن ماشین به راه افتاد. موهایش روی صورتش ریخته بود؛ آنها را با دست بالا راند و در حین حرکت نگاهش به آینه وسط افتاد؛ دخترک خنگ میان حصار رانندههای سبیلو گیر افتاده بود و همچنان میخندید، شاید یکی از آنها راضی میشد و او را سوار میکرد. موفق هم شد. از پلههای اسکانیای سفید بالا رفت و سوار شد. ایران سری از روی تأسف تکان داد و همان تهمانده عذاب وجدانش، با دیدن این صحنه دود شد و به هوا رفت. اتوبان خلوت بود؛ ماشینها در اثر تابش خورشید که رو به گرما میرفت، با نهایت سرعت خود در خط سبقت حرکت میکردند و چشم ایران به تریلیهای پشت سرش دوخته شده بود. این حس مسئولیت بیپایه و اساس همیشه برایش دردسر میساخت. شاید بهخاطر سرنوشت دختر کنجکاو شده بود، و شاید هم منتظر بود که ببیند چه بلایی سرش میآید. از این مغز پر و معیوبش هر چیزی برمیآمد! زیاد نگذشت که سرعت تریلی کم و درش باز شد. جسمی یاسیرنگ از آن به بیرون پرت شد و کمی جلوتر تریلی بهکلی ایستاد. ایران هم به تبعیت از آنها ناخواسته سرعتش را کم کرد و با عصبانیت وصفنشدنی ایست کامل کرد. مگر چندی پیش در کافه رستوران بین راهی نمیخواست نفس دختر را بگیرد؟ حالا آنها داشتند همین کار را میکردند، پس چرا عکسالعمل نشان داده بود؟ پیاده شد، تفنگ را بدون هیچ شک و ابهامی از زیر صندلی بیرون کشید و به سمت رانندهها راه افتاد.1 امتیاز
-
#پخش_ششم تختی که رویش نشسته، مشرف به شیشه بود و از همانجا دختر نحیف و خوشرنگ و لعابی که کنار جاده ایستاده بود را دید میزد. دختر با آن خندهٔ جلفش به روی هر ماشینی که برایش بوق میزد، آغوش میگشود. با آن وضع دستودلباز در عشوهگری هم، هیچکس حاضر به سوار کردنش نبود. هر کس دستی تکان میداد و بوق و چراغزنان به راهش ادامه میداد. دستش به دور فنجان قهوه تنگ و تنگتر میشد. اگر امثال آن خودارزانفروشها نبودند... با همان دندان نیش معروف لب گزید و فنجان را به روی نعلبکی کوبید. شاید میتوانست دخترک را بهجای آن دو خلاص کند و در آن صورت به او لطف هم کرده بود. حداقل اکسیژنهای زمین برای بیارزشی مثل او هدر نمیرفت! پول سرویس را همانجا کنار فنجان قهوهٔ خوردهنشدهاش گذاشت. اشتهایش تحلیل رفته بود و دیگر نمیتوانست آن فضای چندشآور را با وجود دختر سرکش تحمل کند. قبل از خروج کاملش از در، با صحنهای مواجه شد که او را متأثر و همزمان از تمام مردان متنفر کرد. پسر دویستوششسواری در مقابل درخواست دختر برای سوار شدن، کشیدهٔ محکمی به گوشش زد و با خنده، سوار صندلی شاگرد ماشین شد و راننده گازش را گرفته و رفتند. نمیخواست خود را قاطی مسائلی کند که به او مربوط نمیشود. در بیتفاوتترین حالت ممکن، در حالی که تلاش میکرد نگاهش به نگاه دختر نیفتد تا مبادا آویزانش شود، به سرعت سوار ماشینش شد. پیش از اینکه سوئیچ را بچرخاند، در شاگرد باز شد و یک نفر کنارش نشست. پیش از سر برگرداندن، صدایش جلب توجه کرد: - سلام جذبه! هنوز ننشسته، آفتابگیر ماشین را پایین داده بود تا همزمان هم نور خورشید توی چشمش نزند و هم رژ لب زرشکیاش را تمدید کند. صدای اعصابخردکنی در حین رژ زدن از آدامس داخل دهانش در میآورد و روان ایران را بههم می ریخت.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت اول بِسْمِ اللّهِ الرَحمانِ الرَحیم آوای تیز تلفن مدام در فضای سرد دفتر میپیچید و جو را مغشوش میکرد. شخص پشت خط لحظهای دست از تماس برنمیداشت. در آخر، کلافه، پرونده محبوبم را به کناری پرت کردم. عصبانیت حاصل از چرت پارهشدهی تمرکزم را با یک بازدم بیرون فرستادم. گوشی قدیمی را کنار گوش گذاشتم و همزمان که خودکار آبیام را دوباره بین انگشتانم میچرخاندم، گفتم: - بفرمایید! از آن طرف خط، صدای ناواضح شخصی میآمد. گویی متوجه شد که بالاخره من تلفن را جواب دادهام و بعد از لحظهای سکوت، صدای خشک مافوقم حواسم را جمع کرد: - کجایی تو؟! الوند، سریع خودت رو به دفترم برسون. یه موردی هست که باید رسیدگی بشه. پرونده جدید! عجب دورهی پرآشوبی بود. روز به روز وضعیت بدتر میشد و مردم به هر چیز ریز و درشتی مشکوک میشدند و گزارش میفرستادند. به خود آمدم، دستی به صورتم کشیدم و بیدرنگ گفتم: - اومدم، اومدم! خودکاری که از فرط نوشتن به انگشتم رنگ پس داده بود را دوباره روی میز رها کردم. لباس رسمی یکدست پارچهایام را دستی کشیدم و به سمت دفتر رئیس راه افتادم. سیستم گرمایشی اداره موقتا خراب شده بود و بوی نم باران از داخل سالن هم به مشام میرسید. طبقه اول، پشت راهپله، در اول را به صدا درآوردم. از داخل دستور ورود صادر شد و من دوباره قبل از ورود، دستی در موهایم کشیدم. - بله قربان، در خدمتم. بعد از گفتن همان یک خط، چند قدم داخل فضای مربعی شکل اتاق برداشتم و روی یکی از آن صندلیهای رسمی جاگیر شدم. رئیس از پشت میز تکان ریزی به گردنش داد، عینکش را روی سینه رها کرد و گفت: - سلام الوند جان، چرا اینقدر آشفتهای؟ دوباره شب رو پای پرونده خوابت برده که اینطور موهات شکسته؟ معذب، دوباره دست به سر کشیدم و این بار محل شکست موهای نافرمان را یافتم. خجالتزده سر به زیر انداختم و گفتم: - گفتید که کارم دارید، پرونده جدیده؟ بلند شد تا پشت پنجره سه در چهارش قدم زد و با نوازش گلبرگهای شمعدانی داخل اتاق، ثانیهای بعد بوی مخملی گل و صدایش همزمان داخل اتاق پیچید: - والله نمیدونم این پرونده برای تو لقمه چرب و چیلی باشه یا نه. پرونده مربوط به یک سری شکایت مشابه، در یک زمان مشخص و توی یه شعبه مشخص شهرداریه. همه شاکیها گفتهاند که از خونه قدیمی که ساختی، بوی وحشتناکی استشمام میکنند و سوسک و موشهای بخش شده از اون منطقه همونجا هستند و نمیذارن نفس بکشند. اما نکته قابل توجه اینجاست که وقتی شهرداری برای تحقیق رفته، همه سکنه شهادت دادن که اتفاقات مرموزی داره اونجا میافته. شهرداری به دلیل بسته بودن درها حکم ورود نداشته و پرونده به ما ارجاع شده. از هیجان مستولیشده بر ذهنم، سرپا ایستاده و حرفهایش را مرور کردم. با نوک پا روی سنگ مرمر کف، اشکال نامربوطی رسم کردم و گفتم: - الآن من باید دقیقاً چی کار کنم؟ بیدرنگ چشم روی موهای از دم سفید رئیس چرخاندم و ادامه دادم: - خونه رو به جای شهردار نظافت کنم، یا حکم ورود براشون ببرم؟ - هیچ کدوم! با تیم تجسس برو! از این خونه بوی دردسر میاد. میخوام قبل از اینکه پرونده تشکیل بشه، باشی و مدرک جمع کنی.1 امتیاز
-
#بخش_پنجم با ون خوش رنگش از کنار هر جنبدهای که رد میشد توجهش را جلب کرده و برایش سر بر میگرداند. رنگ زرد ماشین امید و شادی بخش روز دیگران بود و به محض رویت ایران با آن سر و وضع رنگ و رو پریده و لباس های تیره بادشان خالی میشد. از اول هم قرار نبود او با آن سر و وضع سوار ون رویایی اش شود، اما سرنوشت... وسط شهر در کنار دیوارهای یک مدرسه دخترانه که در آن فصل تعطیل بود، پارک کرده و به نامه خوانده نشده اش خیره شد. درست پنج ماه بود، از دومین فصل سرد زمستان، بهتر بگویم از وقتی مشاعرش را به سرمای بهمن ماه باخته بود؛ در آن نامه را باز نکرده بود. توضیحات بی موردی که هیچ وقت نمیخواست در رابطه با آنها چیزی بداند. او قول رفتن به خود داده بود. یک سفر بی برنامه و دیر هنگام که باید شروعش میکرد. آینه وسط ماشین را پایین کشید و به صورتش خیره شد. به چشم های کشیده و سیاهش که دیگر سرزندگی گذشته را نداشت. گویی کولبار مشکلاتش به پشت چشم هایش افتاده که آنطور خمار و نیمه باز بودند. کل صورتش یک چشم و ابروی بلند بود و موهای قهوه ای کوتاه که با قرار گرفتن در کنار صورتش به او جذابیت بیشتری میدانند. همان پنج ماه قبل برای آخرین بار از آن مدل جدیدها که جلوی موها بلند تر از پشتشان است، کوتاه کرده بود. کف دستش را دو بار محکم به روی گونه هایش کوبید و با دندان جوری لبش را زجر داد که لب و گونه هر دو رنگ گرفتند. لبش را ابتدا كاملا بی حالت کش آورد و در آخر آن را با کلی تلاش به لبخند زیبایی ختم کرد. یک لبخند کامل که در آن دندان نیشی که به روی دندان کناری اش افتاده بود، به نمایش درآمد. یک نقص کاملا زیبا که لبخندش را از باقی دخترها متمایز میکرد. خیالش را به زبان آورد: «ایران تو اون دوتا رو کشتی و حالا نوبت به خودت رسیده.» و به سمت اتوبان راند. او قصد داشت صبحانه را در اولین رستوران بین راهی صرف کند. **** صبحانه را تمام و کمال در سفره خانه ی شخصی به نام عمو کمال صرف کرد، حتی برای خودش ولخرجی کرده و کیک و قهوه تلخ هم سفارش داده بود.1 امتیاز
-
بخش چهارم زن نگاه حراسانش را میان ایران و مرد داخل خانه میچرخاند. با پاک کردن دوباره بینی قرمز و اشکهای بیپایانش تلاش میکرد اوضاع را از آنچه که بود خرابتر نکند. - خانم، هیچ چیز اونطوری که شما فکر میکنید نیست! سرش را به سمت ایران برگرداند، درست همان لحظهای که مرد به جلوی در رسید. اما ایران دیگر سوار بر ون بود و با تمام سرعت از کوچه خارج میشد. تصورش این بود که آدم کشتن راحت است؛ شاید هم واقعاً آسان بود. به قول استاد حقوق و جزا، در پایان هر روز باید شکرگزار باشیم که یک نفر را نکشتهایم. اما دلیل ترک آن کوچه برای او ترس از کشتن نبود؛ بلکه ترس از کشته شدن دوباره روحش بود. روحی که پنج ماه پیش خرد شده بود، له شده بود و سرانجام، در میان رویاهایش جان داده بود. سعی میکرد به تصویر مرد در آینه وسط ماشین نگاه نکند. او حتی سایهروشن خطوط بدنش را از حفظ بود و میتوانست بدون نیاز به نور بگوید چشمان نافذ و موهای خوش حالتش در کجا قرار دارند، یا آن دستان کشیده و سینه حمایتیگرش… چشمش را به ندیدن وادار کرد، اما گوشش بهخوبی صدای قدمهای مرد را که به دنبال ماشین میدوید، شنید و صدای خستهای که نامش را با حسرت صدا زد: - ایران…! مشتش را محکم به فرمان کوبید. با کنار زدن موهایش، خشمگینتر از گذشته فریاد زد: «ایران مُرد!» سپس سرش را از پنجره بیرون برد و با تحکم ادامه داد: - حداقل برای تو! آفتاب بالا آمده بود، اما شبِ تقدیرش هنوز به پایان نرسیده بود و قصد روشن کردن روزگارش را نداشت. مدام زیر لب با خود تکرار میکرد: «اون حاملهست… اون یه بچه داره!» - بچه… یه بچه… در همان لحظهها، نور خورشید کوچه و خیابان را کاملاً روشن کرده و گردِ زندگی در شهر پخش شده بود.1 امتیاز
-
بخش سوم بارها و بارها پشت سر هم زنگ در را فشرد؛ همان سماجتی که قبلاً با خنده انجام میداد. اما حالا خندهای بر لب نداشت، و اگر ساکنین خانه میدیدند، شاید هرگز در را باز نمیکردند. نوک کفشش را محکم به آسفالت کهنه کوبید و دستش را بالا برد تا در را با مشت بکوبد. پیش از آنکه مشت گرهکردهاش فرود آید، در با عجله باز شد و صورت آشفته زنی در چارچوب در ظاهر شد. صورت زن بیچاره از عرق پوشیده شده بود؛ تشویش و اضطراب در حرکاتش موج میزد، و رنگش در آن گرگومیش صبحگاهی پریده به نظر میرسید. با دیدن موهای کوتاه که از دو طرف صورت او رها شده بودند و چشم و ابروی سیاه و عمیقش، زن بهخوبی ایران را شناخت. قبلاً او را ندیده بود، اما توصیفات بیپایان و شیداییهای بیحواس همسرش کار خود را کرده بود. هر دو در آن لحظه، با کابوس زندگیشان روبهرو شده بودند. چشمان زن پر از اشک شد و ناخواسته دستش را روی شکم برآمدهاش گذاشت. پنج ماهی میشد که باری بر دوش داشت و جنینی را در دل میپروراند. کودک که هیجان مادرش را حس کرده بود، مانند ماهی در شکمش میلغزید. ایران برای برداشتن تفنگش برگشت، اما قبل از آنکه دست به اسلحه ببرد، نگاهی ناباورانه به شکم برآمده زن انداخت و چانهاش لرزید. کشتن یک خیانتکار حقش بود، این را با خود فکر کرد؛ اما آن بچه چه گناهی کرده بود؟ هرچند… فرزند دو خیانتکار سرسخت، چه سرنوشتی جز این میتوانست داشته باشد؟ آیندهاش با چنین والدینی چه میشد؟ در گیرودار کلنجار عقل و قلبش، صدای گرفته و آهسته زن را شنید: - ایران... زن بهسختی نفس میکشید؛ گریه امانش را بریده بود و نفسهایش به شماره افتاده بود. اضافهوزن دوران بارداری وزنش را زیاد اما، توانش را کم کرده بود. با پشت دست، اشک و عرق صورتش را پاک کرد و دوباره تلاش کرد سکوت سنگین را بشکند: «من… من ازت خواهش میکنم! ایران…» ایران با خود اندیشید؛ آیا چنین زنی حق داشت چیزی از او بخواهد یا التماس کند؟ چانه و قلبش با هم لرزیدند، اما تاثیری در رفتار و نگاه مصممش نداشت. محکم و استوار، مثل کوه، کنار ماشینش ایستاده بود و در ذهنش دو دو تا چهارتا میکرد؛ تفنگ را بیرون بکشد یا به کودک رحم کند؟ خم شد و دست برد به زیر صندلی تا اسلحه را بردارد. درست در لحظه آخر، پیش از آنکه دستش به تفنگ برسد، صدایی از داخل حیاط بلند شد که نفسش را در سینه حبس کرد. مردی با صدایی آشنا، نام همسرش را صدا میزد و از او میپرسید جلوی در چه میکند.1 امتیاز
-
بخش دوم دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیحس بودند. غرور لحظه ای تنهایش نمی گذاشت تا قلب مالامال از اندوهش سبک شود. به اندازه کافی گریه کرده بود و بیش از آن، نیازی به خورد و له شدن نمیدید. حالا، در کنار جاده مهگرفته، تنها چیزی که آرامش میکرد، خشم و لگدهای فرضی به زمین بود. در حین فریادهای بیصدا، با در باز ماشینش روبهرو شد؛ گویی ماشین میخواست با زبان بیزبانی او را به آغوش مکانیکی خود دعوت کند. ایران سر و وضعش را مرتب کرد و تصمیم گرفت، برای آخرین بار، محکم و استوار باقی بماند. از همان فاصله، صدای برفک ماشین را میشنید. سوار شد، رادیو را خاموش کرد و خود را برای اولین مقصدش آماده ساخت. سرانجام، از راه بکر روستا به شهر رسید و ماشینهای هممسیرش را پیدا کرد. روسریاش را محکم به دور گردنش پیچید؛ از نگاههای دیگران، مخصوصاً جنس مخالف، بیزار بود. هالههای کمجان نور خورشید بهآرامی پدیدار شدند و او به مقصد اولیهاش رسید؛ همان خانهای که روزی قرار بود او را مهمان خود کند، همان کوچه باریک و ساختمانهای غیر اصولی که سر به فلک کشیده بودند. آخرین خانه ویلایی موجود در انتهای کوچه، همان آجری هفتاد متری که تمام رویاهای ریز و درشتش در آن شکل گرفته بود. از ماشین پیاده شد و پیش از آنکه هوا کاملاً روشن شود، زنگ در را فشرد. دیگر دستش نمیلرزید، یا دستکم خودش اینطور میپنداشت. هیچکس جواب نمیداد. این خانه کوچک آیفون نداشت، و طبیعتاً هیچکس هم دلش نمیخواست در هنگام طلوع، موزاییکهای حیاط کوچک را برای باز کردن در بپیماید. اما او نیامده بود که کوتاه بیاید. شاید بهتر بود تفنگش را آماده میکرد. کدامشان را می زد بهتر بود؟ اگر در را باز نمیکردند، چه باید میکرد؟ اگر کسی در خانه نبود، چه؟1 امتیاز
-
فصل اول (ایران) #بخش_یکم بعد از نوشیدن فنجان چای، نگاهی گذرا به ساعت مچیاش انداخت. چمدان را از کنار پا برداشت و تا دم ماشین کشید. همهجا در تاریکی فرورفته بود و فقط نور ضعیف لامپ جلوی خانه همسایه در ابتدای کوچه، فضای تاریک را کمی روشن میکرد. بعد از گذاشتن وسایل در راهروی ون مسافرتی، برای برداشتن تفنگ شکاری دولولش دوباره به خانه بازگشت؛ خانهای که دیگر به او تعلق نداشت و قرار بود با طلوع خورشید، صاحب جدیدی پیدا کند. تفنگ را در پارچهای مخملی و صورتی رنگ پیچید و با احساسی خالی، از خانه خارج شد و در را بر همه افکارش بست. جای تفنگ زیر صندلی راننده بود و جای خودش وسط جاده. چشمان بیفروغش به جاده خیره مانده بودند. تلفن همراهش روی میز تلویزیون جا مانده بود—عمداً آن را جا گذاشته بود. تنها چیزی که در این مسیر همراهش بود، لباسهای سیاه درون چمدان و یک نامه نخوانده و مهر و مومشده بود. صدای جیرجیرکها با تمام توان، سکوت شب را میشکست. فضای جاده با آن نور کم و صدای بسته شدن در که هنوز در گوشش زنگ میزد، حالا حتی مخوفتر از همیشه بهنظر میرسید. انگشتان کشیدهاش فرمان را محکم گرفته بودند؛ همانطور که هوای مهآلود و شرجی شمال، سینهاش را میفشرد. هیچ ترسی در وجودش نبود. ضبط را روشن کرد تا از سکوت فرار کند، اما دستگاه با صدایی مختصر از خِرخِر و برفک، تنها یک صدای ممتد و گوشخراش پخش کرد. از موسیقی خبری نبود، اما ایران همچنان به صدای برفک رادیو گوش میداد. این صدای بیوقفه و خشن برایش آرامشبخشتر از افکار آشفتهاش بود. در پیچهای تند کوهستان، جاده خم برمیداشت و او را با خود میکشید. بعد از ساعتی گوش دادن به صدای نامفهوم رادیو، کندن پوست لبهایش و بیاعتنایی به منظره تاریک جاده، خاطرات دوباره به ذهنش هجوم آوردند. همه چیز، مثل اولین بار، بهطور واضح و ناگهانی بهیادش آمد. صدای جیغ و خنده شاد میهمانان آن مراسم نفرینشده دوباره در ذهنش زنده شد. دیگر خش رادیو را نمیشنید؛ این صدای خشن و تیز شادی دیگران بود که ذهنش را میفشرد و مچاله میکرد. با خشمی که در انگشتانش پیچیده بود، مشت محکمی به فرمان کوبید. زیر لب "لعنتی" گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. نامه نخوانده درست کنار کیف پول چرمی دستدوزش به چشم میآمد. قول داده بود که دیگر احساساتش طغیان نکنند، اما کنار همان پرتگاه بلند و پوشیده از دار و درخت، ماشین را متوقف کرد. خودش را در آغوش مه گرفتگی فروبرد و به سمت پرتگاه قدم برداشت. موهای کوتاه قهوهایاش را با دست گرفت و با تمام توان فریاد کشید؛ فریادی ممتد که گویی در دل کوه میپیچید و تا بینهایت ادامه داشت. پژواک فریادش در کوه او را همراهی میکرد. دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیاحساس بودند. غرورش نمیگذاشت اندوه عظیم دلش را سبک کند.1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز