تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش میکردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر میرسید. باید اقرار میکردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املتمان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا میکرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دستهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد. با آن لپهای باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور میرفت دستشویی اصلا! چهرهام از تصور زنی با لباسِ بینهایت پفدار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث میشد مژههای بلند خزر روی گونههایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه میچرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمیگذشت و طوری به او احساس نزدیکی میکردم، انگار پیوندی خونی بینمان بوده و خودم از آن بیخبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافهاش، اشتهایم را کور میکرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشهی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم میخوردم که حتی گندم هم اینقدر حال بههمزن غذا نمیخورد. به چهرهاش میخندیدم اگر آن سوال را نمیپرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکاندهام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم بستم و تصویر حیدر پشت پلکهایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خندهای کردم. -نمیدونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش میکنم. من... من... نفسی میگیرم. -هیچوقت یادم نمیمونه چای رو با گلمحمدی دوست نداره. باید کابینتهامو ببینی! همه ظرفها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباسهاشم... خب... یکبار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرقگیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشتهای لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشتهایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت میکنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمیشنیدم، فراموش میکردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دستها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته میکردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشمهای درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپهایش بین آن دستهای غریبه را تماشا میکرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِنهِن کرد و دستهایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دستهایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد میآمد. نمیدانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معدهام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت میکرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. از آن خندههایی نثار مهمان ناخواندهمان میکرد که انگار گونههایش پر از فندق میشد. دستهایم را در سینهام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف میکردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس میکردم غریبهای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمیتوانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جملهام را خوردم. اخمهایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را میبویید. -آخ! من عاشق بوی بچههام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم میکردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه میدونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد میگیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحتتر از چیزی بود که به نظر میرسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل بابونه هم به همراه داشت. انگار سالها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دماسبی در آشپزخانهام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
#پارت۳۶ درد مثل موجی یخزده از فک بالا تا ته قلبم دوید. وقتی ج.یغ زدم، اصلاً حواسم به بخیه نبود... انگار تیزی درد، با تمام خاطرات قدیمی همدست شده بود. چشمهام پر اشک شد. نه فقط از درد... از همون چیزی که خودم هم خوب میدونستم چمه همون زخمی که سالهاست قایمش کردم، ولی هنوزم با یه درد کوچیک، با یه اتفاق ساده، از ته جونم سر باز میکنه قرص مسکن رو با آب قورت دادم، به زور دراز کشیده بودم، ولی اشکهام راه خودشونو پیدا کرده بودن. یواش، بیصدا، مثل خستگی سالها اشکهام از گوشه چشمهام میچکیدن روی بالشت، انگار بخوان سبکم کنن ولی من سبک نمیشدم. سنگینی یه حقیقت، یه گذشته، یه کابوس که هنوز بیدار نشده بودم ازش، افتاده بود روی سینهام به زور چشمهایم رو بستم... با هزار زور و زحمت... تا شاید صبح، کمی رحم داشته باشه صبح که چشمهایم باز شد هنوز دردی گوشه فکم حس میکردم. حالا دیگه بیدار شده بودم، اما دلم نمیخواست خودمو بزنم به فاز عادی اما باید میرفتم روزها باید ادامه میداشت، حتی اگر شبها کابوسها توی ذهنم رژه میرفتند. هلیا صبح زودتر از من بیدار شده بود. صدای قهوهساز رو میشنیدم که دونهها رو میکوبید و شیر به جوش میاومد. بیسکویتها رو از کنار ظرف شیر برداشت و آروم اومد کنارم نشست ولب باز کرد وباچشم هایی که نگرانی داشت گفت: - درد داری؟ سکوت کردم و فقط یه تایید کوچک با سر بهش دادم شیر رو برداشتم و با بیسکویت تکهتکه شده خوردم. بلعیدنم خیلی سخت بود، هنوز خیلی اذیت میکرد. هلیا برام چای درست کرد و همونطور که گاهی سرش رو به شونهام تکیه میداد، گفت: «این روزا رو باید پشت سر بذاریم، مطمئن باش هر روز راحتتر میشه» من فقط نگاهش میکردم، نمیتونستم حرف بزنم چون دهنم هنوز حس بیحسی داشت این رو که گفت، یه حس خاصی توی دلم نشست، انگار یه آرامش تازه پیدا کرده بودم حالا باید از خانه دانشگاه میرفتیم هلیا با دستش به خودم اشاره داد: زود باش، تا استاد نیومده آماده شو فکر نکن وقت زیاد داریم. لبخند زدم، از جاش بلند شدم و به سرعت لباسها رو پوشیدم. حس میکردم هنوز از همه چیز فاصله دارم، اما به هر حال باید قدم بردارم. دستگیره در رو گرفتم و با قدمهای آرام وارد روز جدید شدم.
-
پارت شصت ایرج نفس عمیقی کشید، نگاهش را از هما گرفت و رو به میز کرد. — حالا برگشتی، میخوای زندگیمو نابود کنی؟ هما با نگاهی سرد، چشم از او گرفت و رو به پنجرهی باز کافه چرخید: — نمیخوام زندگیتو نابود کنم… ایرج با خشمی لرزان، فریاد زد: — آهااا، پس میخوای زندگی دخترتو نابود کنی، آره؟! (مکثی کرد. صدایش حالا از بغض میلرزید.) — تو میدونی اون دختر مریضه؟ هر شوک، هر حمله شدید، ممکنه باعث سکتهش بشه. میفهمی اینو؟ میفهمی اگه الان بفهمه، ممکنه بمیره؟! هما نفس عمیقی کشید. آهسته اما محکم گفت: — اون دختر، فقط دختر من نیست ایرج… — اون دختر تو هم هست… ایرج، با نگاهی پر از درهمشکستگی و صدایی که سخت تلاش میکرد نلرزه، گفت: — هما… گوش کن. من زندگیمو دوست دارم. عاشق زنمم. دارم زندگیمو میکنم. خواهش میکنم… دوباره با خودخواهیات همهچی رو به هم نزن. بذار این راز، همینجا دفن بشه. بس کن هما… بس کن! هما با بغض گفت: — تو بس کن، ایرج. ایرج با صدایی تلخ: الان انتظار داری برم به رها بگم من پدرت هستم؟ همینجوری؟ الان؟ تو… تو میخوای من خودم زندگیمو نابود کنم؟ هما: — اگه کسی قراره اینو به رها بگه، اون من نیستم، ایرج… یادته اون شب که حالش بد شد، اومدی خونه؟ جمشید همهچیو بهش گفته بود. با من دعوا ش شد، از عصبانیت گفتم پدرش اردشیر بوده، مرده… از همون موقع دلش با من صاف نشده. ایرج با صدایی لرزان و چشمانی پر از خشم و درد گفت: — فقط برای اینکه تو از عذاب وجدانت فرار کنی، چند نفر باید تاوان بدن، هما؟ چند نفر باید زیر بار این سکوت له بشن؟ رها؟ من؟ سام؟ بگو… چند تا زندگی باید قربانی تصمیم تو بشه؟ هما نفس عمیقی کشید. — اگه یه روز سرمو زمین بذارم، میخوام خیالم راحت باشه رها یه تکیهگاه داره. سام که قرار نیست تا آخر عمرش کنارش باشه… ایرج با پوزخندی تلخ، درحالیکه به میز خیره شده بود، گفت: — اگه رها برات مهم بود که… (حرفش را نیمهکاره رها کرد.) هما از روی صندلی بلند شد. چشمانش از اشک برق میزد. — فکر نمیکردم اینقدر از رها بدت بیاد… ایرج سرش را بلند کرد. صدایش گرفته بود. — من از رها بدم نمیاد. من… رها رو دوست دارم. هر کاری از دستم بر بیاد براش میکنم… اما… اما به عنوان بیمارم، نه دخترم! هما لحظهای ساکت ماند. بعد با نگاهی سرد، گفت: — امیدوارم نظرت عوض بشه. و بیصدا، به سمت در خروجی رفت. سه روز از دیدار هما و ایرج گذشته بود. هما مضطرب و نگران بود؛ بیقرار، انگار منتظر خبری بود… شاید از طرف ایرج. رها در اتاقش آماده میشد که به کلینیک برود. از وقت MRIاش هم نزدیک به یک ماه گذشته بود. کیفش را برداشت، کلاهش را سر کرد و به سمت در رفت. همین که در را باز کرد، سام آنجا ایستاده بود. — داری میری؟ — آره، دیرم شده. الان ترافیک ولیعصر افتضاحه، ممکنه دیر برسم. سام با نگرانی گفت: — مطمئنی نمیخوای همرات بیام؟ رها نگاهی به او انداخت: — نه بابا، لازم نیست. یکیدو ساعت بیشتر طول نمیکشه. تو هم اگه بیای اونجا فقط معطل میشی. مگه قرار نبود با فربد و امیر بری؟ سام دستش را گذاشت روی شانههای رها: — چرا، میریم… ولی شب. رها لبخندی زد: — تا اون موقع برمیگردم. فعلاً خدافظ. سام صورتش را بوسید: — برو عزیزم. مواظب خودت باش. تموم شدی، زنگ بزن. رها با عجله از پلهها پایین آمد و به سمت درِ راهرو رفت. ریموت را زد، سوار ماشین شد و آرام از حیاط خارج شد.
-
پارت پنجاه و نه ایرج بلافاصله پرسید: — چیزی شده؟ رها حالش خوبه؟ هما سریع جواب داد: — نه، نه… خوبه. نگران نباش. (مکث کوتاهی) — خودم باهات کار دارم. باید ببینمت. ایرج کمی مردد شد، اما بعد گفت: — باشه. کی و کجا؟ هما نفس عمیقی کشید. — عصر، ساعت شش. آدرس رو برات لوکیشن میفرستم. — باشه… منتظر لوکیشناتم. تا ساعت شش، هما بیقرار و مضطرب بود. مدام به ساعت نگاه میکرد، دستهایش را به هم میفشرد و در ذهنش دیالوگهایی را که قرار بود بگوید، مرور میکرد. بالاخره به کافه رسید. از ماشینش پیاده شد، نفس عمیقی کشید و به سمت در ورودی رفت. فضای نیمهساکت و خنک کافه کمی از اضطرابش کاست. میز رزروشده را پیدا کرد و نشست. لیوان آبی سفارش داد و دستهایش را دور آن حلقه کرد. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که ایرج وارد شد. نگاهی در فضای کافه انداخت و بهسمت او رفت. آرام نشست و بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه، مستقیم پرسید: — حالت خوبه هما … چیزی شده ؟ چی شده که گفتی باید ببینمت؟ هما مکث کرد. لبهایش را تر کرد. لیوان آب را برداشت، جرعهای نوشید و گفت: — آره، باید حضوری میگفتم… چون تلفنی نمیتونستم هما نفس عمیقی کشید، اما صداش هنوز میلرزید: — حرفهایی هست که سالهاست ته دلم مونده، سالهاست که میخواستم بهت بگم… حتی همون سالی که از هم جدا شدیم، وقتی رفتم آلمان… مکث کرد. انگار گفتن جمله بعدی جون میخواست. — ولی نشد. نمیدونم… شاید قسمت این بود که اینا همه توی دلم خاک بخوره. ایرج با چهرهای گرفته، فقط نگاهش میکرد. ساکت، منتظر. هما سرش رو پایین انداخت، بعد بالا آورد. صداش حالا خفهتر بود: — اون سال… همون سالی که از هم جدا شدیم… من باردار بودم، ایرج. مکث کرد. انگار خودشم هنوز باور نمیکرد. — رها رو توی شکمم داشتم. خودمم نمیدونستم. پنج ماه گذشته بود… وقتی فهمیدم، دنیا دور سرم چرخید. نگاهش رفت به جایی دور، به سالهایی که گذشته بود. — اولش تصمیم گرفتم سقطش کنم. واقعاً میخواستم. حالم خوب نبود، شرایط روانیم بههم ریخته بود… سام کالیفرنیا بود ، منم تنها تو یه کشور غریب… صدای هما شکست. — ولی نتونستم. نتونستم، ایرج… قلب رها توی شکمم میزد. اون موقع دیگه پنجماهه بود. نمیتونستم ازش بگذرم… من یه مادر بودم، هرچی هم که شکسته بودم… هما دستهاش میلرزید. صداش بغضدار بود، اما انگار حالا دیگه گریزی از گفتن نداشت. — وقتی رها به دنیا اومد، میخواستم بهت بگم… به خدا میخواستم. اما اون موقع شنیدم رفتی کانادا… ازدواج کردی. بغضش ترکید. با صدایی شکسته ادامه داد: — یه سال بعدش من با اردشیر آشنا شدم… ازدواج کردیم. اشک از گوشهی چشمش سر خورد. دستمالی برداشت، ولی دستهاش هنوز میلرزید. — من اردشیر رو دوست داشتم. نمیخواستم دوباره زندگیم از هم بپاشه. بهش نگفتم. هیچوقت نگفتم که بعد از جدایی از جمشید، با تو ازدواج کرده بودم. چون اردشیر رها رو مثل دختر خودش دوست داشت… نمیخواستم چیزی خرابش کنه. میفهمی؟ نفسش به شماره افتاده بود. — کمتر از یه سال بعد، اردشیر مریض شد… دیگه درمان جواب نمیداد. قبل از مرگش، همه داراییشو به اسم رها کرد. — رها دو سال و نیمش نشده بود که برگشتیم ایران. هما دستهاش رو به هم فشار داد. — به جمشید التماس کردم. خواستم توی شناسنامه، اسمش رو جای اردشیر بذاره… فقط برای اینکه رها ندونه پدرش مرده. برای اینکه یه کسی باشه که براش پدر باشه. — جمشید قبول نمیکرد، ولی به خاطر سام، راضی شد. با فامیلی خودم براش شناسنامه گرفتم. مکث کرد. نگاهش به ایرج بود. صدایش حالا به نجوا رسیده بود: — نه جمشید، نه سام… هیچکدوم نمیدونن. رها… — رها دختر توئه، ایرج. ایرج تا آن لحظه فقط نگاهش میکرد. بیصدا. مات. هیچچیز نمیگفت. حتی نفس نمیکشید. هما گفت: — ایرج… صدامو میشنوی؟ ایرج، با نگاهی پر از درد و ناباوری خیرهاش کرد. — یعنی چی هما؟ الان انتظار داری این حرفهاتو باور کنم؟ هما با صدایی لرزان گفت: — تو فکر میکنی من دروغ میگم؟ چی فکر کردی راجع به من؟ باور نمیکنی؟ بیا… آزمایشهام هست، تاریخ بارداریم هست… بخوای آزمایش DNA هم رو بده تو که بهتر از هرکسی این چیزا رو میفهمی… ایرج ناگهان صدایش را بلند کرد. دستهایش را مشت کرده بود: — این همه سال چرا سکوت کردی؟ ها؟ چرا همون موقع که میخواستی بری آلمان، چیزی نگفتی؟ چرا حالا، بعد از اینهمه سال، اینا رو میگی؟ هما نفسش را گرفت، لرزان گفت: — گفتم نمیدونستم. وقتی فهمیدم، رها پنجماهه تو شکمم بود، نمیتونستم… نمیتونستم سقطش کنم… ایرج با خشم، پوزخند تلخی زد: — چقدر اصرار کردم هما… گفتم همهچی رو حل میکنیم، چقدر التماس کردم بمونی. ولی نه… مرغت فقط یه پا داشت. شش ماه هم نکشید که جدا شدی یادت رفته اون روزی که گفتی «من هر وقت بخوام، ازت جدا میشم»؟
-
پارت پنجاه و هشت نصفشب بود. صدای یکنواخت و آرام اسپیلت تو سکوت اتاق میپیچید. سام بین خواب و بیداری بود که صدای خفهای شنید. اول فکر کرد خواب دیده… اما نه. صدای دیگهای اومد، انگار یکی داشت بالا میآورد. چشمهاش باز شد. نشست. چند لحظه گوش داد، بعد با قدمهایی سریع اما بیصدا خودش رو به اتاق رها رسوند. در رو باز کرد. نور کمرنگ اتاق فقط سایهها رو روشن میکرد. رها جلوی درِ سرویس بهداشتی روی زمین نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار. رنگش پریده بود، چشمهاش پر از اشک، دستهاش رو گرفته بود دور سرش، انگار درد میپیچید توی تنش. سام همونجا، پشت در، وایساد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد با صدایی که بغض توش پنهون بود، آروم گفت: — داری چی کار میکنی با خودت…؟ رها از شدت درد گریه میکرد جوابی نداد آروم زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد تا راه برن و روی تخت بنشینه. رها میلرزید. حرف نمیزد. فوری قرصش را آورد. بدون کلمهای، قرص را توی دهنش گذاشت لیوان آبی که همیشه کنار تخت بود به لبهایش نزدیک کرد رها با حرکتی کند و بیجان خورد. سام برگشت، چشمبند رو از کنار تختش برداشت. آرام روی چشماش گذاشت، کمکش کرد دراز بکشه. بعد، کنارش نشست. یه لحظه دستهاش رو توی هم قفل کرد، سرش پایین،بود بعد، سر بلند کرد. صدای هنوز بغضدارش، ولی نرمتر شد: — چند بار گفتم با مامان بحث نکن، ها؟ چند بار؟ ولی باز کلهشقی میکنی، کارِ خودتو میکنی… لحظهای سکوت کرد. نگاهش روی صورت رها ثابت موند. اشکهای رها از زیر چشمبند سرازیر شدن، بیصدا. چونهاش میلرزید. سام دستش رو بالا آورد، آروم اشکهاش رو پاک کرد. رها هنوز ساکت بود. سام خم شد. انگشتهاش رو گذاشت روی شقیقههای رها. شروع کرد به ماساژ دادن. حرکاتش آروم و منظم بود، شبیه کسی که میخواست با نوک انگشتهاش درد رو از ذهنش بیرون بکشه. با صدای آرامی، همزمان با ماساژ، گفت: — خیلی ازت دلخورم، خیلی… ولی نمیتونم بیتفاوت بمونم. نمیتونم همینجوری نگاه کنم ببینم داری درد میکشی. رها ساکت بود. فقط صدای نفسهای نامنظمش شنیده میشد. شاید دیگه رمقی برای حرف زدن نداشت. لحظاتی بعد، نفسهاش کمکم منظمتر شدن. باد خنک اسپلیت افتاده بود روی تن رها. سام بیصدا، روتختی نازک رو تا زیر چونهاش بالا کشید. بعد، سر خم کرد. پیشونی رها رو بوسید. بلند شد، یهلحظه نگاهش کرد، بعد آروم از اتاق خارج شد. دو روز گذشته بود. خانه آرامتر شده بود، اما درونِ هما نه. در اتاقش نشسته بود، بیقرار، نگران. نگاهش گاهبهگاه روی گوشیاش میافتاد، اما دوباره نگاهش را میدزدید. چند بار شمارهی ایرج را گرفت. هر بار، قبل از زدن دکمهی تماس، دستش لرزید… دلش لرزید. پشیمان شد. اما این بار فرق داشت. نفس عمیقی کشید، پلکهایش را بست، و بالاخره تماس را گرفت صدای بوق آرامِ تماس در گوشش میپیچید. هر ثانیه کش میآمد. بالاخره گوشی آنطرف خط برداشته شد. — الو؟ هما؟ هما لحظهای مکث کرد. انگار باید نفسش را از تهِ دل بالا میکشید. — سلام ایرج… خوبی؟ حالت چطوره؟ صدایش آرام بود، اما لرز نامحسوسی در واژهها پنهان بود. —بد نیستم. تو چطوری؟ چند ثانیه سکوت افتاد.هما گوشی را در دست جابهجا کرد، انگار به خودش جرئت میداد. با صدایی کمی محکمتر گفت: — ایرج… باید همدیگه رو ببینیم. حضوری.
-
پارت پنجاه وهفت هما با قدمهایی تند و بیصدا به سمت پلهها رفت. سام پشتسرش دوید: — مامان… صبر کن. هما وارد آشپزخانه شد. بیاینکه جوابی بده، کشوی کنار کابینت رو باز کرد و با دستهایی لرزان قرص فشارش رو پیدا کرد. سام سریع شیر آب رو باز کرد، لیوانی آب ریخت و به دستش داد. — بیا… بشین. هما روی صندلی نشست. سام پشتش ایستاد و آروم شونههاش رو ماساژ داد. — مامان جان… مگه قرار نبود این بحثا تموم شه؟ این چه وضعشه آخه؟ چرا یه کم بهش زمان نمیدی؟ چرا انقدر بهش فشار میاری؟ هما با صدایی که هم خسته بود هم مصر، گفت: — چون اگه ولش کنم، همهچی رو ول میکنه… باید جلوش وایستم. سام آهی کشید، صدایش نرمتر شد: — ولی اینجوری داری فقط از خودت هلش میدی عقب… اون الآن تو یه سن حساسه. شرایط جسمی وروحیش خو ب نیس مامان ،شما دوتا شدین مثل کارد و پنیر. هر روز دعوا، هر روز بحث…فقط داری بدترش میکنی چند لحظه سکوت شد. بعد سام آرام ادامه داد: — انقدر به خودت هم فشار نیار، مامان… خواهش میکنم. اینجوری فقط حالت بدتر میشه. یه ذره بیخیال شو… شاید واقعا خودش بتونه گاهی راهشو پیدا کنه. بعد رو به رویش خم شد، صورت هما را آرام بوسید. — مامان جان برو استراحت کن قربونت برم برو شبت بخیر و بیآنکه منتظر جوابی بماند، به سمت اتاق خودش رفت چند ساعت گذشته بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. سام از اتاقش بیرون آمد و در تاریکی نیمهجان راهرو، بیصدا به سمت اتاق رها رفت. مکثی کرد، بعد بهآرامی در زد. جوابی نیامد. آهسته در را باز کرد. رها روی تخت دراز کشیده بود. شالی مشکی دور چشمهایش پیچیده بود. هرچه گشته بود، چشمبندش را پیدا نکرده بود. دلش فقط تاریکی میخواست… از آن تاریکیهایی که آدم را از دیدن خودش هم معاف میکند. نفسهایش آرام و خفه بود، گاهی با هقهقِ زیر لب میلرزید. سام با لحنی آرام گفت: — رها… اگه بیداری… باهم حرف بزنیم، میخوای؟ رها بیآنکه تکان بخورد، صدایش بغضآلود و خسته بود: — برو بیرون… لطفاً. میخوام تنها باشم. سام لحظهای مکث کرد. دلش میخواست بماند، چیزی بگوید، ولی فقط سکوت کرد. برگشت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، در اتاق دوباره آرام باز شد. سام برگشته بود. کنار تخت خم شد، چشمبند را روی بالش گذاشت. — چشمبندت تو اتاق من بود… رها ساکت ماند. صدایش درنیامد سام لحظه ای مردد ماند، دستش را دراز کرد که بغلش کند،اما پشیمان شد. فقط نگاهش کرد وبعد،بی صدا از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست
-
پارت پنجاه وشش تیرماه یک ماه بعد از تولد رها شب گرمی بود. هما و سام در تراس بالا، روی صندلیهای راحتی نشسته بودند و آهسته گفتوگو میکردند. سام گهگاهی نگاهش روی صفحهی گوشیاش میلغزید. رها از اتاقش بیرون آمد. آرام به سمت تراس رفت. چشمهای خستهاش نشانهی بیخوابی چند شب اخیر بود. بیکلام، روی یکی از صندلیها نشست. هما نگاهی کوتاه به او انداخت، ولی چیزی نگفت. سام که انگار منتظر حضور او بود، گفت: — پروژهی طراحی لباست چی شد؟ بالاخره تحویلش دادی؟ رها سری تکان داد و با صدایی آرام گفت: — آره، امروز تحویل دادم. لحظهای سکوت افتاد. بعد، رها بیمقدمه و بیاحساس گفت: — نمیخوام ادامه بدم دیگه. هما سریع سرش را برگرداند، ابروهایش در هم رفت: — چی گفتی؟ یعنی چی که نمیخوای ادامه بدی؟ رها بیتفاوت شانه بالا انداخت: — دیگه نمیخوام درسمو ادامه بدم… هما فوراً سرش را برگرداند. اخم ظریفی روی پیشانیاش نشست: — چی گفتی؟ یعنی چی که نمیخوای ادامه بدی؟ رها بیتفاوت گفت: — دیگه نمیخوام ادامه بدم… ایتالیا هم نمیرم. صدای هما بالا رفت، تند و نگران: — ولی ما براش کلی برنامهریزی کردیم! این همه تلاش کردی، اپلای کردی، برات ایمیل اومده! الان چی شده یهو؟ نمیخوای بری، چرا؟ رها بیقرار و عصبی گفت: — خستهم… دیگه حوصله ندارم. قرار نیست همیشه همونجوری که تو میخوای زندگی کنم! خودم بلدم تصمیم بگیرم. سام با لحنی آرام سعی کرد وسط بیاد: — رها، عزیزم… الان وقتش نیست. بذار بعداً حرف بزنیم. یهکم آرومتر، خواهش میکنم. اما هما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه: — تو هیچوقت قدر چیزی رو نمیدونی! همیشه کار خودتو میکنی، به عواقبش هم اصلاً فکر نمیکنی! رها صداش بالا رفت، با بغض و عصبانیت: — دست پیش میگیری که پس نیفتی مامان؟! دلم نمیخواد! مگه زور؟! (فریاد زد) — تو همیشه تصمیم میگیری من کی باشم، کجا باشم ، چیکار کنم … خستم کردی! ولم کن! هما، پر از خشم، فریاد زد: — بگو عرضهشو ندارم میترسم ! بگو از صبح تا شب میخوای تو اتاقت زل بزنی به دیوار! نگاهش را از رها گرفت. زیر لب گفت، اما نه آنقدر که شنیده نشود: — کاش اصلاً به دنیا نمیاومدی… رها خشکش زد. صداش لرزید، اما با بغض فریاد زد: — مگه من ازت خواستم منو بیاری؟! چرا ولم نمیکنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم میخوای آخه؟! سام، که تا آن لحظه سعی کرده بود آرامش خودش را حفظ کنه، ناگهان با صدایی بلند و محکم گفت: — بس کنین دیگه! شورشو درآوردین، تمومش کنین! هردوتون! چند لحظه مکث کرد، بعد با لحنی جدیتر رو به رها گفت: — رها… برو توی اتاقت. لطفاً. رها فقط نگاهش کرد. چشمهاش پر اشک بود، اما چیزی نگفت. از جاش بلند شد، بیهیچ حرفی از تراس بیرون رفت. چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در اتاقش، مثل مهر سکوت، توی خونه پیچید
-
پارت صد چهل و چهارم گفتم: - نمیشه. میگم آدماش دم در خونه نشستن تو ماشین، باید اعتمادشو جلب کنم. باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. وقتی رسیدم خونه از پشت باغ دیدم که هنوز جلوی در خونه ام کشیک میدن. بدون اینکه برق و روشن کنم وارد خونه شدم. با گوشی دنیا ، شماره بابا رو از تو مخاطبین پیدا کردم و زنگ زدم ، صداش پیچید: ـ پسرم...حالت خوبه؟ بدون هیچ احساسی گفتم: ـ گوش کن بهت چی میگم. هر چیزی که میدونی راجب این آدم، حتی شده کوچیکترین چیز و باید در اختیار من قرار بدی فهمیدی؟ گفت: ـ پیمان خیلی خطرناکه...اگه بفهمه پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من مثل تو ترسو و بزدل نیستم. از همه مهم تر پی اون پول کثیف نیستم . تمام سعیم و میکنم تا نفهمه ولی اگه تو یبار دیگه بخوای منو بپیچونی. اینبار اون با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ نه پسرم. میتونی مطمعن باشی ، هر کاری از دستم برمیاد ، انجام میدم. و بعدش گوشی و قطع کردم. کلی تو دلم خداروشکر کردم که چشماشو باز کرده و خوبه. از اینکه اتفاق بدتری نیفتاده بازم خدا رو شکر کردم ولی چقدر دلتنگش بودم...چقدر قرار بود دلم برای صداش ، شیطنتاش تنگ بشه...من از درون میمردم ولی برای زنده نگه داشتن عشقم مجبور بودم اینکار و بکنم...همینجور که اشک میریختم با فکر کردن بهش خوابم برد. *** ( غزل ) تمام اتفاقات و درد کشیدنا و افتادن تو بغل کوهیار انگار جلوی چشم بود...قبل از اینکه چشمام و باز کنم فقط یه چیز میگفتم : پیمان.. صدایی میشنیدم که چشام و سعی میکرد باز کنه و نور بزنه داخلش و میگفت : ـ غزل جان، چشاتو باز کن..میشنوی چی میگم؟ اما من فقط یه چیز میگفتم: پیمان. آروم آروم چشامو باز کردم ولی سرم خیلی درد میکرد . دور تا دور تختم همه بودن. مهسان، مهدی ، امیرعباس ، علی ، کوهیار ، مهلا . فقط یه نفر نبود و اونم پیمان بود. به امیرعباس نگاه کردم و بریده بریده گفتم : ـ پیمان...پیمان کجاست ؟
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و سوم گفتم: ـ باید یه نفر و پیدا کنم تو این مهلتی که ازش گرفتم تا غزل و از خودم متنفر کنم؛ علیهش مدرک جمع کنه. و بفهمم اون کسی که پشت سرش تو دولت قایم شده کیه. فقط در اونصورت میتونیم بفهمیم که به کی تو دولت میتونیم اعتماد کنیم و مدارکو بهش تحویل بدیم و تسلیم پلیس بشه اما منو تعقیب میکنن. برای همین به کمک شما احتیاج دارم. علی سریع گفت: ـ برادرم محمد و که میشناسی، قاضی دادگستریه نظام آباده. میتونم بهش بگم واسه یه مدت بیاد جزیره ، منتها قبل از هرچیزی، بابات باید تمام اطلاعات راجب این آدم و بهش بگه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اون که الان مثلا خیلی پشیمونه. بنظرم اینکار و میکنه . بعد رو به کوهیار گفتم : ـ کوهیار تو هم تو این مدت باید هر کاری از دستت برمیاد انجام بدی که غزل و ازم دور کنی. تا حدالامکان اصلا نزاری بیاد سمت خونه یا رستوران. البته کاری هست که بلدی مثل اون بازی که اوایل راه انداختی. کوهیار با عصبانیت رو بهم گفت : ـ اون زمان فکر میکردم میتونم اونو عاشق خودم کنم و خواستم تو رو حذف کنم اما نمیشه، زوری نمیشه پیمان. من شب تولدش ، امشب ، تو چشماش دیدم، فقط تویی اما بازم بابت اینکه بهش آسیبی نرسه تمام تلاشمو میکنم. از اینکه مجبور بودم، عشقم و دستش بسپارم از خودم متنفر شده بودم اما بهتر از این بود که سر غزل بلایی بیاد و میدونستم کوهیار مواظبش هست، گفتم: ـ خوبه. از این چیزایی که بهتون گفتم هیچکس نباید هیچ بویی ببره بچها. هر زمان هم که بخوایم همو ببینیم من از طریق امیرعباس باهاتون هماهنگ میکنم و همینجا میشه. علی : ـ خیالت راحت، ایشالا به یاری خدا میدیمش دست پلیس و تو هم دوباره برمیگردی پیش غزل. پوزخندی زدم و با بغض گفتم : ـ تازه اگه اون موقع دیگه تو روی من نگاه کنه! از ماشین پیاده شدم و امیرعباس شیشه رو داد پایین و گفت : ـ بشین، میرسونمت.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و دوم از اول ماجرا رو برای هر سه تاشون توضیح دادم و گفتم که هرجوری که هست باید این آدم دستگیر بشه و به سزای عملش برسه ولی تا وقتی که یکی تو دولت پشتش بود این امر امکان نداشت. امیرعباس گفت : ـ پس بگو دوباره افتادی تو دامی که همیشه ازش فرار میکردی، خب غزل چی میشه؟ سرمو به پشت صندلی ماشین تکیه دادم و با ناراحتی گفتم: ـ باید کاری کنم ازم متنفر بشه. بخاطر همین به کوهیار گفتم بیاد. بعد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و رو به کوهیار گفتم : ـ هر دومون از هم خوشمون نمیاد اما بخاطر غزل مجبورم بهت اعتماد کنم، میدونم که تو نبود من مراقبش هستی. کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ اون دختر از تو دست نمیکشه پیمان، یه حرفی بزن که با عقل جور دربیاد. با اطمینان گفتم: ـ من یه کاری میکنم که دست بکشه. بخاطر جون خودش، بخاطر اینکه از خودمم بیشتر دوسش دارم ، باید از این منجلاب دور بمونه که بهش آسیبی نرسه. علی : ـ خب آخه اینجوری بدون دلیل بخوای بهش نامردی کنی و تنهاش بزاری که خیلی بی معرفتیه. نابود میشه. امیرعباس حرف علی و تایید کرد و گفت : ـ حق با علیه. تا اونجا که من غزال و میشناسم ،حتی اگه زنده هم بمونه ، فکر نکنم به زندگی برگرده. همین امشب تو عالم بیهوشی فقط صد بار اسمتو گفت. بغض کردم و گفتم : ـ منم از دوریش دارم میمیرم. از اینکه نمیتونم کنارش باشم ولی امشب خدایی نکرده هر لحظه میتونستن بکشنش. بدون معطلی. مجبورم ، میفهمین؟ تو نبود من ، شما باید پیشش باشین و بهش دلگرمی بدین. کوهیار پرسید : ـ خب تو این وسط میخوای چیکار کنی؟ بعد اینکه غزل از رفت ، پولشوییشونو انجام میدی؟
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و یکم وقتی سوار ماشین شدم، به امیرعباس پیامک دادم: ـ با بچها بیاین سمت غرب جزیره، مواظب باشین کسی تعقیبتون نکنه. بعدش رانندگی کردم و رفتم به سمت خونه. درست حدس زده بودم، یه ون مشکی دنبالم بود و تا خونه با فاصله ی خیلی کم تعقیبم میکرد. رفتم خونه و بعد ده دقیقه برقا رو خاموش کردم و بعدش از در پشتی خونه که به باغ همسایم راه داشت از خونه زدم بیرون. با تاکسی رفتم سمت غرب جزیره نزدیکای کشتی یونانی، اونجا تقریبا جای خلوتی بود و امکان اینکه اونجا گردشگر یا مسافر این وقت شب باشه ، خیلی کم بود. وقتی رسیدم ، دیدم بچها داخل ماشین امیرعباس نزدیک صخره نشستن، رفتم سوار ماشین شدم. کوهیار و علی و امیرعباس تا منو دیدن با تعجب بهم نگاه کردن و امیرعباس با عصبانیت ازم پرسید : ـ پیمان میشه بپرسم چه غلطی داری میکنی؟ علی : ـ اون دختر هزاران هزار بار وقتی چشمشو باز کرد سراغ تو رو گرفت و ما واقعا نمیدونستیم که چی باید بگیم؟ کوهیار : ـ از همه اینا گذشتم. اگه بابت اینکه بغلش کرده بودم میخوای کتکم بزنی، همینجا بگم پریدم وسط حرفش و بدون مکث گفتم: ـ بابام و دنیا اومدن جزیره... هر سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟ امیرعباس : ـ پس امروز صبح توهم نزده بودی. خب از کجا پیدات کردن؟ چیشد که بعد اینهمه مدت اومدن اینجا؟ با عصبانیت گفتم: ـ از همون مسابقه عکاسی لعنتی که جنابعالی فکرشو تو سر غزل انداختی. امیرعباس : ـ چه ربطی به مسابقه عکاسی داره ؟ گفتم: ـ از عکسهای دسته جمعی که منم توش بودم و تو فضای مجازی پخش شد، فهمیدن که اینجام. علی: ـ خب دردشون چیه ؟؟ اومدن که دوباره کاراشونو بهت یادآوری کنن؟؟
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهلم سری تکون داد و گفت: ـ خب ؛ خیلی خوبه که اینو فهمیدی . متوجه شدی وقتی یه کاری و بخوام انجام بدم با کسی شوخی ندارم جوون. اما اگه اون دختر و بفرستی بره من از کجا بدونم که زیر قول و قرارت نمیزنی؟ پاشو گذاشت رو پاهاش و ادامه داد: ـ که البته اگه هم اینکار و کنی ، اون دختر و هر جا که باشه گیر میارم و کار نیمه تمومم رو تموم میکنم. با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ من رو حرفی که زدم وایمیستم. فکر کنم تا الان باید اینو راجبم دونسته باشی. گفت: ـ آره خب. ادامه دادم: ـ وقتی غزل و کامل از زندگیم بردم بیرون. اون تایم برای انجام پولشویی های جنابعالی آماده ام. گفت: ـ پس منم یه سفته بابت سند حرفت میخوام. همونجور که تو ازم ضمانت خواستی. بلند شدم و گفتم : ـ مشکلی نیست... فردا میتونی آدماتو بفرستی خونم ، میدم بهشون تا برات بیارن. داشتم میرفتم که صدام زد : ـ آقا پیمان. برگشتم سمتش که ادامه داد: ـ تو همکاری با من به هیچ وجه حتی فکر اینم نکن که چیزیو با پلیس درمیون بزاری. چون پشت من تو دولت خیلی گرمه، حتی اگه اینکارم بکنی ، خودت زیربار حرفی که زدی میمونی مثل خیلی از آدمایی که تا الان سعی کردن بهم رکب بزنن و الان تو زندانن. بابات بیشتر در جریانه، بپرسی ازش بهت میگه.. چیزی نگفتم و بدون هیچ حرفی از قایقش بیرون اومدم. حس کردم امکانش هست که منو تعقیب کنن تا ببینن کجا میرم و با کی رفت و آمد میکنم. باید برای زمین زدن این آدم اعتمادشو جلب میکردم.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و نهم خنده اش ، حالمو بهم میزد. بدون اینکه بخندم وارد کشتی شدم، دستشو دراز کرد و گفت : ـ از آشناییت خیلی خوشبختم. بدون اینکه بهش دست بدم نشستم رو صندلی و گفتم : ـ ببین بهت چی میگم، هر کاری باشه ، من انجام میدم . فقط کافیه که به غزل کوچیکترین آسیبی نرسه. اومد سمت میز و سیگار برگشو خاموش کرد و کمی نوشیدنی تو لیوان ریخت و گفت : ـ عشق واقعا چیز عجیبیه مگه نه؟ آدم بخاطرش مجبوره دست به کاری بزنه که همیشه میگفت انجامش نمیده. گفتم: ـ آره دقیقا و من بخاطر عشقم اینکار و میکنم. بخاطر اینکه عوضیایی مثل تو بهش آسیبی نرسونن. یکمی از لیوان نوشیدنی خورد و گفت : ـ منتها من راجب زندگیت با اون دختر خیلی پرس و جو کردم. همین حدی که نشون میدی، اونم عاشقته. چجوری میخوای از این ماجرا دور نگهش داری؟ چشم غرهایی بهش دادم و گفتم: ـ تو به اوناش کاری نداشته باش. من قبل اینکه کارم و باهات شروع کنم یه ضمانت ازت میخوام. به سر تا پام یه نگاهی انداخت و گفت: ـ چرا باید بهت ضمانت بدم؟ گفتم: ـ چون چاره ی دیگه ایی نداری. بابام که نمیتونه حمل و نقل و برات انجام بده و فعلا من موندم برات. برای توافق با من ، باید شرط های منم انجام بدی. خندید و لیوان و گذاشت رو میزش و گفت : ـ از آدمای اهل معامله خوشم میاد. خب بگو، میشنوم. گفتم: ـ من باید کاری کنم غزل کاملا ازم نا امید شه. حتی اونقدری نا امید و متنفر بشه که از اینجا بره، نمیخوام از طریق من کوچیکترین آسیبی بهش برسه و زندگیش بازیچه دست شماها بشه.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Trodi شروع به دنبال کردن بگو ساعت چنده کرد
-
بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه
- دیروز
-
به خودم که آمدم نزدیک ماشین مچاله شدهام ایستاده بودم و به تقلای مردم برای بیرون آوردن جسم بیجانم نگاه میکردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؛ نمیفهمیدم اگر من اینجا ایستادهام پس آن جسمی که از ماشین بیرون میآورندش کیست؟ نگاهی به سرتاپای خودم انداختم محو بودم و پاهایم روی زمین نبود. سبک بودم و انگار که حتی توان پرواز کردن هم داشتم. حس عجیبی بود، دلهره داشتم و در عین حال سبک بودم؛ مثل یک پر.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
همهچیز تمام شده بود… ولی فقط برای جسمم. یعنی واقعاً همین بود؟ اینهمه درد، اینهمه خوندل… آخرش فقط یه لحظه خاموشی؟ مرگ حتی نتونسته بود منو کامل بگیره؟ گیج و مات، خیره شده بودم به جیغها، نورهای چشمکزن، آژیرهایی که توی شب میپیچید. قلبم سنگین بود. دیدم که داشتن با زحمت، جسم لهشدهم رو از لابهلای آهنپارهها بیرون میکشیدن. برگشتم. اطرافم پر بود از آدمها. یکی موبایلش رو گرفته بود بالا، داشت فیلم میگرفت. یکی دیگه با چهرهای درهم، سر تکون میداد. بعضیها فقط نگاه میکردن؛ سرد، خالی، بیحس. نگاهم رفت به آسمون. یه پوزخند نشست روی لبم. ترس؟ من همیشه با ترس بیگانه بودم… الان هم هستم. یا… فکر میکردم هستم. یه قدم عقب رفتم. یهدفعه چیزی یا کسی رو لمس کردم. خشکم زد. برگشتم. همونجا، درست پشت سرم، ایستاده بود. نه نور داشت، نه سایه. هیچجوره نمیشد گفت کیه یا چیه. ولی بود. حضورش واقعی بود. سنگین. نگاهش خیره بود. بیعمق، بیپایان… اما چیزی درونش میجوشید. یه حس آشنا، ولی ناآشنا. انگار خاطرهای از رؤیایی فراموششده. هیچی توی چهرهش ترسناک نبود. ولی من… داشتم از ترس میلرزیدم. زمزمه کردم: «تو… کی هستی؟» صداش از اعماق وجودم پیچید. نه صدا… لرزشی بود که از درونم گذشت. گفت: «من کسیام که راه رو به بعد نشونت میده.» زیر لب گفتم: «پس… مُردم؟» لبخند زد. نه اون لبخندهایی که آرامت کنه… یه لبخند سرد، تهی. گفت: «جسمت مرده. ولی تو هنوز اینجایی… چون یه چیزی هنوز تموم نشده.» گیج گفتم: «چی؟ چی تموم نشده؟» سکوت کرد. بعد، همهچیز اطرافم محو شد. آژیرها، نورها، آدمها… همه ناپدید شدن. فقط من موندم. و اون. ادامه داد: «بعضیها رفتنشون آسونه. تو نه. تو… هنوز با زندگی حسابی باز داری.» نفس عمیقی کشیدم. نه با ریه، با همون چیزی که ازم باقی مونده بود. و برای اولین بار… چیزی سرد و آهسته، مثل مه، تو وجودم خزید. یه چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم تجربهش کنم. ترس.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
تق تق... یه صدای خفیف، انگار از پشت شیشه میاومد. اول فکر کردم توهمه، اما تکرار شد... تق تق تق. پلکهام سنگین بودن ولی با زور بازشون کردم و سرم رو از روی فرمون بلند کردم. نور چراغ خیابون به سختی میتابید، اما چیزی که دیدم خون رو توی رگهام یخ کرد. چندتا مرد، ساکت و بیحرکت، ماشینم رو دوره کرده بودن. صورتهاشون توی تاریکی گم بود، ولی نگاههاشون... حس میکردم از شیشه رد میشن. دستم شروع کرد به لرزیدن. با وحشت قفل درها رو چک کردم، یکییکی... قفل بودن، ولی بازم حس امنیت نداشتم. نفسهام تند شده بود، یهجور نفسکشیدن شبیه خفگی. سریع سوییچ رو چرخوندم و استارت زدم. ماشین یه نالهی ضعیف کرد و روشن شد. پام رو محکم کوبیدم روی گاز و ماشین با جیغ لاستیکهاش از اون کوچهی لعنتی بیرون پرید. وقتی رسیدم به خیابون اصلی، یه لحظه برگشتم و از توی آینهی عقب نگاهی انداختم؛ نبودن؟ بودن؟ نمیدونم، فقط یه سایه دیدم که محو شد. صدای بوق کشداری یههو از روبهرو بلند شد. سریع سرم رو برگردوندم، ولی... دیر بود. نور کورکنندهی چراغهای یه کامیون، مثل مرگ، تمام جلوی ماشینم رو گرفت. ثانیهای بعد، ضربه... سنگین، دردناک، تاریک. همهچی توی یه لحظه، تموم شد.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و سی و هشتم با تعجب گفت: ـ پیمان تویی؟ هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟؟ این خط کیه؟؟ بدون اتلاف وقت پرسیدم: ـ غزل چطوره ؟؟ فقط اینو بگو. گفت: ـ خیلی خون از دست داد، بهش خون زدن و دستشو جراحی کردن. با استرس پرسیدم: ـ حالش خوب میشه یعنی؟ گفت: ـ ببینم تو مگه نمیخوای بیای؟؟ اصن کجایی تو؟ چه غلطی داری میکنی پیمان؟ فقط گفتم: ـ هیچ چیز به کسی نگین، حتی به غزل نگو که بهت زنگ زدم. امیرعباس که مشخص بود میخواد خفم کنه گفت: ـ ببینم دیونه شدی؟؟ این دختر به محض باز کردن چشماش سراغ تو رو میگیره، تازه بماند که هر کس اینجاست سراغ تو رو میگیره. بازم تاکید کردم: ـ هیچ چیزی به کسی نگو امیرعباس و آخر شب تو با علی و کوهیار بیاین سمت اسکله. باز با تعجب پرسید: ـ کوهیار؟؟ گفتم: ـ آره اونم بیاد.. گفت: ـ پیمان بگو چه خبره؟صدات خیلی بد میاد . که بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم وسوار ماشین شدم. با سرعت رانندگی کردم و یه مسیر یه ربع و تو پنج دقیقه رسیدم . وقتی پیاده شدم ، اطراف خودمو نگاه کردم..این ساعت اصولا ساحل مارینا چون یه ساحل تخصصی بود خلوت بود...به سمت چپم که نگاه کردم دیدم دو نفر با کت شلوار دارن میان سمتم، یکیشون رو به من گفت : ـ پیمان راد شمایین؟؟ سرمو تکون دادم و اون یکی با ایرپاد تو گوشیش زنگ زد و گفت : ـ قربان ، پیمان راد اومده...باشه ... چشم. رو به من گفت : ـ باید بگردیمتون. چشم غره ای دادم و دستم و بردم بالا و تا مطمئن شدن اسلحه ای چیزی همراهم نیست...منو بردن سمت قایق...دیدم رو عرشه قایق آخری ، یه مرد کچل قد کوتاه با ریش پرفسوری در حال کشیدن سیگار برگ نشسته و با دیدن من گفت : ـ به به! زودتر از اینا منتظرت بودم جوون...
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و هفتم اینبار صداشو جدی کرد و گفت: ـ اونجا ترمز دستیو بکش پیمان جون ، قرار نیست تو امر کنی و من انجام بدم. فکر کنم پدرت اشتباه برات توضیح داده.. اینهمه مدت ما چشم به راهت بودیم ، حالا یه مدت هم جنابعالی چشم به راه ما باش. مطمئن باش جای دوری نمیره. گفتم: ـ مگه نمیخوای منو وارد این چرخه کثافت بکنی؟؟ مگه هدفت این نیست؟ مگه بخاطر همین به غزل حمله نکردی؟؟ ببین میدونی که من اگه اون دختر و از دست بدم، دیگه هیچی برام فرقی نداره...اول از همه تو رو میکشم بعد خودمو. خنده ی مضحکی کرد و گفت: ـ آروم باش قهرمان. اگه میخواستم اون دختر بمیره ، بجای بازوش به نوچه ام میگفتم یه راست به قلبش چاقو بزنه اما خواستم فقط ازت یه زهرچشم بگیرم تا بفهمی تو کار من قرار نیست لفتش بدی و برام شرایط و تعیین کنی. از عصبانیت ، اونقدر دستام و مشت کردم که ناخنام کف دستمو برش داده بود. چیزی نگفتم که ادامه داد : ـ اما برخلاف پدرت ، آدم با جنمی هستی ، خوشم اومده واقعا...بزار اینبارم بهت یه حالی بدم ببینمت حرف حسابت چیه. بهرحال تو همکاری باهم باید به توافق برسیم دیگه اینطور نیست؟ پرسیدم: ـ کجا باید بیام؟ گفت: ـ ساحل مارینا رو که اومدی ، محافظام میان دنبالت. فکر کنم لازم نیست بگم به کسی اطلاع ندی که برات بد میشه. بدون اینکه چیزی بگم گوشی و قطع کردم و رو به دنیا گفتم : ـ گوشیت امشب باید دستم باشه. باید بفهمم حال غزل چطوره دنیا چیزی نگفت و منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم از اتاق بیرون.. تو راهرو شماره امیرعباس و که حفظ بودم گرفتم و بعد چند دقیقه صدای امیرعباس و شنیدم : ـ بفرمایید.. ـ امیرعباس منم.
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و ششم مهدی هم درجا به آمبولانس زنگ زد. همشون سوار آمبولانس شدن. بهش ماسک اکسیژن وصل کردن و دکترا خیلی سریع مداخله کردن. مهدی بهم نگاهی کرد و گفت : ـ پیمان نمیخوای بیای؟؟ بدون اینکه حرفی بزنم، از آامبولانس دور شدم و خودمو رسوندم به ماشین و رفتم هتل. با سرعت برق و باد خودمو رسوندم به در اتاق بابا و با تمام قوا محکم در زدم. دنیا در و باز کرد و اینقدر در و محکم ردم بهش که به دیوار پشت سرش خورد. رفتم پیش تخت و به بابام گفتم : ـ زنگ بزن به رییست بگو میخوام ببینمش، همین الان. بابا که تو شک رفتارم بود، گفت: ـ پسرم اونا رو ما هر وقت بخوایم که نمیتونیم ببینیم...بگو چیشده؟؟ دینا از پشت سر اومد سمتم و گفت : ـ چیشده پیمان؟ اتفاقی افتاده؟؟ با عصبانیتی که فکم میلرزید گفتم: ـ به بازوی غزل چاقو زدن. دنیا گفت : ـ من مگه بهت نگفتم اونا شوخی ندارن؟؟ با عصبانیت فریاد زدم: ـ زنگ بزن، همین الان. دنیا به بابام نگاه کرد و با تایید پدرم زنگ زد و گوشی و گذاشت رو بلندگو. بعد دو بوق صدای یه مرده پیچید تو گوشی : ـ دنیا امروز زیادی بهم زنگ میزنیا حواست هست؟ قبل اینکه دنیا حرفی بزنه گوشی و ازش گرفتم و گفتم : ـ منم عوضی...بگو کجایی؟؟ باید باهات رو در رو صحبت کنم. با خنده گفت: ـ به به، آقا پیمان! سالیان سال ما منتظر صدای شما بودیم. گفتم: ـ لفتش نده آشغال، باید ببینمت ، خیلی فوری
- 145 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Stephenboasp عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و پنج نیمهشب بود.خانه در سکوتی کامل فرو روفته بود ، آن شب، سکوت خانه سنگین بود. تنها صدای ساعت دیواری، فضای تاریک را میشکست. سام هنوز خوابش نبرده بود. روی تختش دراز کشیده بود ، نگران، با ذهنی پُر از فکر ناگهان، جیغی از اتاق کناری بلند شد. — بابااا… نزن! بابا نزن! سام یکه خورد. با وحشت بلند شد، قلبش توی سینه کوبید. خودش را به تخت رساند. رها میان کابوس میلرزید، نفسنفس میزد، با دستان لرزانش هوا را پس میزد، انگار کسی را دور میکرد. دوباره فریاد زد: — نزن… توروخدا نزن! سام آرام اما با دلِ آشوب، دستش را جلو برد تا بغلش کند: — رها… منم… من سامم… اما رها با ترس خودش را عقب کشید. به حالت دفاعی جمع شد، دستانش را جلوی صورتش گرفت، به گریه افتاد: — نه… نه… نزن… خواهش میکنم… توروخدا نزن… صداش خفه بود، اما هر کلمهاش، مثل چاقو فرو میرفت. سام ایستاد. قلبش آتش گرفت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آروم، خیلی آروم، جلو رفت، نشست کنارش، دستانش را گرفت: — رها… نگاه کن به من… خواهش میکنم… من سامم… داداشت… عزیز دلم… رها چشمهاشو باز کرد. چند لحظه طول کشید تا تصویر روبرویش را شناخت. بعد مثل یک پر شکسته، افتاد توی بغلش. با صدایی بریده و پر از وحشت گریه کرد: — توروخدا نذار منو برنه … داداش سامی… نذار بزنه… منو تنها نذار… سام نتونست خودش رو نگه داره. بازوهاش رو دور رها حلقه کرد، بوسهای به موهایش زد اشکهاش روی صورت رها چکید. با صدایی که میلرزید گفت: — هیس تموم شد… تموم شد قربونت برم… دیگه هیچکسی تورو نمیزنه دیگه نمیذارم… دیگه نمیذارم هیچکس اذیتت کنه… من هستم… رها بیصدا توی بغلش هقهق میکرد و سام فقط میلرزید… از خشم، از اندوه، از درد صبح ۱۹ خرداد بود. آفتاب گرمی از لای پرده نازک به اتاق میتابید. رها روی صندلی در تراس نشسته بود، زانوانش را بغل گرفته بود و به درختان حیاط خیره مانده بود. سام وارد اتاقش شد نگاهش به سمت در نیمه باز تراس رفت، آروم درِ تراس رو باز کرد. چشمش افتاد به رها که روی صندلی نشسته بود، آرام جلو رفت. کنارش نشست و دستای یخزدهی رها رو توی دستاش گرفت. لبخند زد، با لحن گرم و مهربونی که شبیه لالایی بود: — نبینم اینجوری زانوی غم بغل کرده باشی، عشق من… من امروز خیلی خوشحالم ، میدونی چرا؟ رها نفس کشید، اما نگاهش رو برنگردوند. صداش گرفته بود: — نه… نمیدونم. سام، با همون حالت، صداشو کمی کارتونی کرد، — آقا لکلکه یه روز از تو آسمون یه فرشتهی کوچولو رو آورد به خونمون اسمش چی بود؟… آها، رها جون! تا سامی یه خواهر داشته باشه، مهربون! تولدت مبارک نفس من رها لبخند نزد. فقط پلک زد. فقط… اشک در چشماش جمع شد. چند لحظه سکوت بود. بعد صدای لرزان رها: — کاش… کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم… صداش شکست. بغضش ترکید. صورتش توی دستهاش رفت و صدای گریهاش بالا گرفت. سام بیدرنگ بلند شد، کنارش نشست، او را توی آغوش کشید. سر رها را روی شانهاش گذاشت، و با تمام وجود، با صدایی آرام، پر از عشق، گفت: — نه… نه عزیز دلم… نگو اینو. تو همه دنیای منی، رهای کوچولوی من. من جز تو هیچکسو ندارم… من خودم برات بابا میشم… داداش میشم… خواهرت میشم… همهکسِ تو میشم… فقط نگو نمیخواستی باشی… رها در آغوش سام گریه میکرد. شونههاش میلرزید. سام لبخندی زد، اشکهاشو با پشت دست پاک کرد و گفت: — پاشو بریم پایین… مامان برات کیک گرفته. ترسید تو ناراحت بشی نیمد بالا،مامان دوستت داره، رها. باور کن. رها، در حالی که هنوز اشک میریخت، زمزمه کرد: — مگه من اونو دوست ندارم ؟… تو و مامان همه زندگی منید چرا فک میکنه من دوسش ندارم ؟ … چرا این همه سال بهم دروغ گفت چرا ؟ سام پیشونیاش رو به پیشونی رها چسبوند. صدایش هم بغض داشت، هم اطمینان: — چرا… قربونت برم،تو مامان خیلی دوس داری اگه مامان این همه سال سکوت کرد، اگه چیزی نگفت… دلیلش این نبود که دوستت نداشت… فقط بلد نبود… بلد نبود چطوری نشون بده… ولی من میدونم، رها… میدونم که دلش باهاته… رها سرش را پایین انداخت. اشکهاش بیصدا روی صورتش میچکید. سام، شونههایش را گرفت، چشم در چشمش شد: — پاشو بریم پایین… فقط چند دقیقه بخاطر من .. رها با صدای پر بغض —حوصله ندارم میخوام تنها باشم، —رها خواهش میکنم اصلا نمیخواد حرفی بزنی اون پایین بی تو معنایی نداره نکاهش پر از التماس بود آرام بلند شد و دست رها رو با مهربونی کشید. رها ولی همونطور بیرمق، هیچچیز توی وجودش اشتیاق نداشت برای حرکت، برای پایین رفتن، برای روبهرو شدن از روی صندلی بلند شد. بعد، با هم از تراس خارج شدن ، انگار تمام دنیاش توی اون قدمها خلاصه شده از پله ها پایین آمدند دست رها را هنوز گرفته بود و به سمت آشپزخانه رفتند. هما سر میز نشسته بود. ساکت، با چشمهایی که انگار هزار تا حرف توشون قفل شده بود، به کیک سادهی شکلاتی وسط میز زل زده بود.وشمع ۲۲سالگی رویش تا چشمش به رها افتاد، سریع از جا بلند شد. چند قدم جلو اومد. رها مکث کرد. هما آروم، با دلی لرزون، رها رو بغل گرفت. بوی دخترش رو کشید، بوسهای نرم روی موهاش زد: — تولدت مبارک عزیزِ دلم… تولد مبارک منو ببخش… بغضش اجازه حرف زدن نداد همیشه دوستت دارم همیشه رها فقط ایستاده بود. دستهاش بیحرکت کنار بدنش. بغضش مثل یه موج، صداش رو خفه کرده بود. فقط اشک بود که بیصدا میچکید. سام که کنار در ایستاده بود، با صدایی خشدار، پر از بغض و دلخوریِ مهربون گفت: — شماها نمیخواین این کیکِ رو بخورین؟ صدای هما ،بغضدار، با یه لبخند لرزون: — منتظر بودم دخترم خودش بیاد… خودش کیکشو ببره. رها بالاخره، خیلی آروم، به سام نگاه کرد. نگاهش خیس بود، اما انگار یه ذره، فقط یه ذره از اون تاریکی عظیم توی دلش، ترک برداشت…
-
پارت پنجاه وچهار خم شد. پیشونی رها رو بوسید. دستاش دورش حلقه شد. رها رو توی آغوشش گرفت، چسبوند به سینهاش، مثل یه پرندهی زخمی، انگار میخواست تمام درد دنیا رو ازش دور کنه. — من بمیرم برای مظلومیتت… بمیرم برای دردی که میکشی بمیرم برای قلب کوچیکی که اینهمه درد توشه… رها بیجان سرش روی سینهی سام بود. بدنش از تب میسوخت، چشمهاشو از شدت درد محکم بسته بود و دندونهاش از لرز بهم میخورد. هر از گاهی نالهی خفهای از بین لبهاش بیرون میاومد. سام بازوهاشو دورش حلقه کرده بود، محکم، انگار که بخواد با آغوشش همه دردهای دنیا رو از تن رها بیرون بکشه. با بغضی که توی صداش میلرزید، توی موهاش زمزمه کرد: — تموم میشه… قول میدم تموم میشه عزیز دلم… صورت رها به سینهی سام چسبیده بود و صدای پر ضربان قلبش رو میشنید.بیقرار ، قوی، تکرار شونده… مثل لالایی. نفسهای لرزونش کمکم آهسته شد. پلکهاش سنگین شدن. با آخرین رمق، دستش رو دور لباس سام جمع کرده بود سام با بغضی سنگین، سرش رو کنار صورت رها گذاشت. رها همونطور توی بغلش، توی گرمای آغوشش، آرومآروم خوابش برد… سام اما، بیدار موند. تا طلوع… چشم به سقف، با قلبی پر از درد هوا روشن شده بود نسیمملایمی از پنجره نیمه باز پرده حریر را به آرامی تکان می داد رها خوابیده بود. نفسهاش منظم شده بود،دست سام،دور شونههای رها حلقه شده بود. خودش هم، با چهرهای خسته و چشمهایی بسته، تو همون حالتِ بیداری ممتد، بالاخره از هوش رفته بود. هر دو، بیصدا در خواب بودن در اتاق آهسته باز شد هما قدم به قدم نزدیک شد. چشمش که ب تخت افتاد ، بغضی سنگین گلویش را فشرد رها،بی پناه و رنگ پریده در آغوش برادرش خوابیده بود .وسام … با چهره ای خسته و بازوانی که هنوز دور خواهرش حلقه کرده بود، مثل پناهی در برابر تمام دردهای دنیا بیصدا به سمت کمدو پتویی را برداشت .پتو را که روی سام نبود، با احتیاط رویش انداخت سپس لحظهای کنارشان ایستاد. لبش را به پیشانی دخترش نزدیک کرد. بوسهای بیصدا زد. بعد هم گونه سام را بوسید، با دست لرزان موهایش را کنار زد. زمزمهای زیر لب گفت، شاید برای خودش، — مراقب هم باشید… توی این دنیا، فقط همینهمدیگه رو دارین… آهسته عقب رفت، در را بست… و گریهاش را همانجا، پشت در، فرو خورد چند روز گذشته بود. خانه ساکت بود، بیرمق. رها بیشتر وقتش را روی تختش میگذراند؛ بیحرف، بیحوصله. نه دانشگاه ،نه کتاب، نه طراحی نهایی اش،نه حتی نگاه به گوشی. تنها چیزی که مدام تکرار میشد، نگاههای خیرهاش به نقطهای نامعلوم بود. هما چند بار سعی کرده بود سر صحبت را باز کند، ولی جوابها کوتاه بودند؛ “آره”، “نه”، “نمیدونم”. فاصله بین مادر و دختر، حالا دیگر شکل دیواری خاموش به خودش گرفته بود. هما فقط از پشت در صدایش میزد: — رها جان… چیزی میخوای؟ و صدای رها فقط یک “نه” بود، سرد و خسته. سام… بیشتر شبها تا دیروقت بیدار میماند، چشم دوخته به صورت رنگپریدهاش، دلنگران هر تکان، هر نفس. نیمهشبها بلند میشد، پتو را مرتب میکرد، به پیشانیاش دست میزد که تب نداشته باشد، یا بیصدا از اتاق بیرون میرفت و دوباره با لیوان آب برمیگشت. صبح یکی از همان روزها، کنارش روی کاناپه نشست. چند ثانیه سکوت کرد. بعد آروم گفت: — میخوای بریم یه چرخی بزنیم؟فقط یه هوای تازه، یه کم رنگ. رها نگاهش نکرد، فقط آهسته گفت: — نه حوصله ندارم ساعتی بعد، دوباره تلاش کرد: — میخوای برات یه کم کتاب بخونم؟ مثل قدیما یادته که ؟!! باز هم جواب فقط یک «نه» بود. آرام، بیروح. دلش میخواست کاری بکند، کاری بیشتر از این تماشای سکوت. — رها… میخوای آخر هفته بریم ماسال ؟ الان هواشم عالیه ،فقط من و تو… اصلاً کسی هم نفهمه. رها چشمانش را بست، با صدایی که بیشتر ناله بود تا پاسخ: — داداش سامی… نمیخوام. نه.خستم سام سرش را پایین انداخت. نمیخواست اصرار کند. اما دلی که برای خواهرش تکهتکه میشد، آرام نمیگرفت