رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. نام اثر: مذلت ژانر: اجتماعی، فلسفی نویسنده: الهام مقدمه: عرصه‌ی قدرت چون مارپیچی از مه و آتش است که چشم‌ها را می‌فریبد و دل‌ها را به زنجیر می‌کشد، زیرا در آن، حقیقت‌ها پیچیده می‌شوند و انسان‌ها گاهی برای رسیدن به اهدافشان، دروغ‌ها و فریب‌ها را می‌پذیرند. قدرت، مانند یک سایه‌ی سنگین، بر شانه‌های انسانیت می‌افتد و توانایی فرد را برای تصمیم‌گیری صحیح تحت تأثیر قرار می‌دهد. در این فضا، صدای وجدان که همیشه به انسان یادآوری می‌کند تا مسیر درست را انتخاب کند، در دنیای پرآشوب قدرت خاموش می‌شود.
  3. امروز
  4. Trodi

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    😐😂😂😂😂 وایب ترس؟ ( اسمت منو یاد اون دختره تو اینستا میندازه میگه هااانی😂 پروفت وایب پری دریایی بهم میده فانتزی)
  5. فصل ششم: بیماری و نجات سایه‌های سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوب‌های پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا می‌پیچید. کریستوف روی تشک کهنه‌ای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش می‌کشید؛ گویی میخواست لکه‌های سیاهی را که همچون ریشه‌های شیطانی در گوشت‌اش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزه‌های مرگ، تاروپود وجودش را می‌جویدند. از پنجره‌ی شکسته، زوزه‌ی باد می‌آمد و شعله‌ی شمعِ رو به مرگ، سایه‌هایی رقصان بر دیوارهای ترک‌خورده می‌انداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستاره‌های ماریا در آخرین شب زندگی‌اش بود، روی طاقچه‌ی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان می‌خورد، گویی نقش نگهبانی را بازی می‌کرد که می‌دانست طاعون، این مهمان ناخوانده‌ی کلبه‌ی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایه‌ها ببرد. برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پله‌های چوبیِ غرغرو بالا می‌خزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایه‌اش را به هیولایی بی‌سر تبدیل می‌کرد. دستان زمخت و پینه‌بسته‌اش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار می‌رفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصاره‌ی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود: «کشیش... دارد بوی گند مرگ را حس می‌کند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کرده‌ام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقره‌ای افتاد که روی سینه‌اش آویزان بود و ادامه داد: «نه فقط تو... بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعله‌های پاک‌کننده می‌سپارد.» اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترک‌های ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون می‌غرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانه‌ای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژنده ‌پوش کریستوف را روشن کرد؛ چهره‌ای که حالا زیر لکه‌های سیاه، نیمه‌جان بود. «طاعون!» فریادش از نفرت می‌لغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار می‌خواست دیو درونش را بکُشد. «نفس‌هایش نجاست را در این مکان مقدس پخش می‌کند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطه‌ی هلاک بکشاند!» ماتئوس با صورتی رنگ‌پریده و رگه‌ای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید: «واتیکان... کشتی هدایا فردا از بندرگاه می‌گذرد. اگر او را به آنجا ببریم... شاید پزشکانِ پاپ» کشیش پیر، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد: «و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» کشیش پیر مشعل را نزدیک‌تر برد، تا حدی که بوی موی سوخته‌ی کریستوف فضا را پر کرد. «تو جرأت می‌کنی جان ده‌ها نفر را به خطر بیندازی؟» برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود: «اگر بمیرد، خونِ بی‌گناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.» ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان می‌قاپید. «اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشت‌ترین گناهکاران نیز جاری می‌شود.» برادر ماتئوس به خوبی می‌دانست که چه جملاتی را به کار ببرد تا بتواند کشیش پیری که قلبی از سنگ دارد و تهی از احساسات است را قانع کند. کشتیِ بادبانیِ «سنت میخائیل»، با بادبان‌های وصله‌خورده و بدنه‌ا‌ی خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور می‌ماند تا نجات‌دهنده. کریستوف را در پارچه‌ای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوق‌های طلا و نقره‌ی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موش‌های مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، ناله‌های بریده‌بریده‌ی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده می‌شد. یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابه‌جایی، تیغی بر زخم‌های کهنه‌اش می‌کشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخن‌های کنده‌شده، همچون دهان‌های باز روی انگشتانش فریاد می‌زدند، به آرامی بر پیشانی تب‌دار کریستوف لغزاند. «طاعون...» نفسش بوی رنجِ سال‌ها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواسته‌اش را فریاد زد: «آب... و پارچه‌ای پاک.» نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخم‌خورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید: «برای چه؟ این یکی هم که نیمه‌جان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمه‌ی ماهی‌ها شوی؟» یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهره‌ی نگهبان افتاد: «اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر می‌شود. تو... و همه‌ی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد.» سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موش‌ها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند ترس، بر طمعِ تحویل جنازه‌ی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچه‌ای آلوده به روغن را که بیشتر به پاره‌چرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند. یحیی، با حرکاتی که گویی از رقص‌های سرزمین مادری‌اش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخم‌های کهنه‌ی روی ساعدش، برگ‌های خشکِ مریم‌گلی و آویشن را درآورد، گنجینه‌هایی که سال‌ها در گوشه‌ی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخم‌های سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ می‌جستند باز کرد. «چرا...؟» صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگ‌های پاییزی زیر باران ... یحیی مکثی کرد. خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخم‌های پدرش را با گیاهان صحرایی التیام می‌داد، در ذهنش موج زد. «زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کرده‌ای» گفت و آهی کشیده و ادامه داد: «و شاید... شفای تو، آغاز رهایی من باشد.» روزها گذشتند یا شاید ساعت‌ها؟ در کشتیِ بی‌رمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان می‌گفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد می‌زد، گاهی ساکت بود و به داستان‌های یحیی از سرزمینی گوش می‌داد که ستاره‌ها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور می‌خواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوه‌هایی که سر به ابرها می‌کشیدند، و آوازهایی که باد از میان شن‌ها می‌ربود، می‌گفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سال‌ها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس می‌کرد. اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازه‌های برنجی‌اش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تله‌ای زیبا برای به دام انداختن انسان‌هایی که مرگ، پیگیری‌شان را می‌کرد؟ کشتی به پیش میرفت، اما امواج، هر لحظه خروشان‌تر می‌شدند، گویی دریای خشمگین می‌خواست پیش از رسیدن به مقصد، همه‌چیز را در خود ببلعد ...
  6. Amata

    عشق کافی نیست...

    " ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.
  7. نام اثر: میدون نبرد نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: تراژدی دلگیرم خدایا، کاش می‌تونستم یسری از قسمت های زندگیم رو با پاک کن از ذهنم پاک کنم. کاش دیگه به خاطرم نیاد و نبینم تا باعث عذاب کشیدنم نشه. کاش می‌شد نبینم که من یه تایمی اون‌جور داغون شدم و قلبم هزاران تیکه شد اما اون آدم خوش و خرم و خوشحال تر از قبل بدون اینکه ذره‌ایی دلش بسوزه زندگی کرد! کاش می‌شد که اون حس بد و خواسته نشدنی که بهم منتقل کرد و از وجودم بشورم و یه نفس راحت بکشم... کاش می‌شد برگردم به شبی که اگه اون یه مشت به قلبم زد من سه تا مشت بهش بزنم تا بلکه اون حسم جبران بشه. احمق فرض شدن و نخواستن خیلی حس بدیه و امیدوارم هیچکس تو این دنیا درگیره این حسه بد نشه و انشالا آدمی بیاد تو زندگیتون که این حس تلخ رو که به وجودت چسبیده رو بکنه و ازت دورش کنه. پس یادت باشه که این دنیا میدون نبرد و جنگه، از این به بعد اگه یه مشت به قلبم بزنی، کل وجودت رو سیاه می‌کنم چون ارزش من بالاتر از این‌حرفاییه که آدمایی مثل تو بخوان خرابش نکن...
  8. اون چیزی که لایقشی بالاخره پیدات می‌کنه ^^
  9. اسمت منو یاد teddy می‌ندازه قشنگ یاد عروسک مستربین میوفتم
  10. Trodi

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    پروفایل و اسم نفر قبلیت چه وایبی بهت میده؟ و نظرت در مورد پروفایلو اسمش چیه؟
  11. دختر قشنگم:) 

    1. Gemma

      Gemma

      ای جانم... چقدر خوشحالم این‌جایی نجی من:))

  12. پارت صد و چهارم یهو خاله پلاک گردنبندی که سهند بهم داده بود و محکم گرفت تو دستش و با صدای بلند رو به غزاله گفت: ـ این گردنبند یاشار منه. با این حرفش مو به تنم سیخ شد، هم من و هم مامان یهو سرجامون نشستیم. غزاله که انگار در جریان موضوع بود سریع گفت: ـ نه مامان، سهند پسر تو نیست. دیروزم بهت گفتم. چرا نمی‌خوای متوجه بشی؟! خاله رو به من با گریه گفت: ـ دخترم یه دقیقه این گردنبند رو دربیار. بی هیچ حرفی گردنبند رو درآوردم و دادم دستش. خاله پلاکش رو برعکس کرد. پایین پشت پلاک حرف ی کوچیکی نوشته شده بود. گردنبند رو نشون ما داد و گفت: ـ ببینین! اینو پدر خدابیامرزم همون سال که یاشار بدنیا اومده بود از زرگری اوصیا سفارش داده بود و ازم خواست که هیچوقت از گردن پسرم درش نیارم. دوست داشت یادگاریش همیشه دور گردن نوه‌اش بمونه. هیچ کدوم حرفی نزدیم. خاله گردنبند رو بوسید و گفت: ـ بالاخره پسرم رو پیدا کردم. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم: ـ ولی این چطور ممکنه؟! یعنی...یعنی...سهند همون یاشاره؟! یهو حرفای دیشب سهند یادم اومد که گفت که از پنج سالگی تو پرورشگاه بوده اما سهند تو تهران یاشار که بچه مازندران بود. چطور ممکنه؟! یهو خاله بلند شد و رفت سمت اتاق. مامان رو به غزاله گفت: ـ تو می‌دونستی؟ غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ از وقتی سهند رو دیده کلا گیر داده بهش که نگاهاش اونو یاده یاشار میندازه منم دیروز باهاش صحبت کردم که اصلا یه چنین چیزی امکان نداره. من گفتم: ـ غزاله سهند تو پرورشگاه بزرگ شده. یهو مامان و غزاله با تعجب باهم پرسیدن: ـ چی؟ گفتم: ـ دیشب برام تعریف کرد. اما تو یه پرورشگاه توی تهران. شما می‌گفتین که یاشار شما توی پارک تو همین بابل گم شده. همین لحظه خاله با یه جعبه توی دستش از اتاق اومد بیرون.
  13. پارت صد و سوم با خوشحالی گفتم: ـ خیره خیره. سریع رفتم تو آشپزخونه و دست غزاله رو گرفتم تا بیاد بشینه. خودمم چهارزانو نشستم و به صورت سه تاشون که مثل علامت تعجب نگام می‌کردن، زل زدم و گفتم: ـ چجوری بگم؟! خیلی هیجان دارم. مامان سریع گفت: ـ نکنه که! یهو صورت خاله زرد شد و آروم زیر لب گفت: ـ یا ابالفضل؛ امکان نداره. خنده رو لبم محو شد و با ترس گفتم: ـ خاله چیشده؟ غزاله دستش رو ماساژ داد و با نگرانی پرسید: ـ مامان چیشده؟ بگو دیگه. انگار نفس خاله بالا نمیومد؛ رد نگاهش رو دنبال کردم. به گردنم نگاه می‌کرد، مامان رو به غزاله گفت: ـ سریع قرص زیر زبونیش رو بیار. غزاله تند پاشد و رفت توی اتاق. رفتم کنار خاله نشستم و با ناراحتی گفتم: ـ خاله چت شد یهو؟ خاله فقط زل زده بود به گردنم و با نفس نفس زدن اشک می‌ریخت. اصلا نمی‌فهمیدم که چی شده. مامان پشتش رو ماساژ می‌داد و گفت: ـ احتمالا امروز زیادی خسته شده، غزاله بدو دیگه دخترم. غزاله سریع با یه لیوان آب اومد و قرص رو گذاشت تو دهن مادرش. رو زمین درازش کردیم و گذاشتیم تا یکم حالش جا بیاد. بعد حدود یه ربع چشمش رو باز کرد و سریع مچ دستم رو گرفت و سعی کرد بلند بشه. مامان با تعجب گفت: ـ خواهر چت شد یهو؟ خاله رو به من پرسید: ـ یاشارم کجاست؟ با تعجب به خاله نگاه کردم و بعدش هم به غزاله و مامان نگاه کردم. اونا بیشتر از من تعجب کردن. غزاله هم از این حالت مادرش ناراحت شده بود و اشک می‌ریخت و گفت: ـ مامان چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ حداقل دلت برای من بسوزه.
  14. پارت صد و دوم صبح وقتی از خواب بیدار شدم، هرچی مامان رو صدا زدم دیدم که خونه نیست. رفتم سر یخچال تا شیر کاکائو بخورم که دیدم تن یخچال یه نوت نوشته که: تیارا جان صبحت بخیر دخترم. من صبح دارم میرم ختم قرآن خونه‌ی غزاله اینا. به ساعت نگاه کردم حدود یازده و نیم بود و الان مطمئنا ختم قرآنشون تموم شده بود اما باید منتظر می‌موندم تا همسایه‌ها برن و بعدش من برم خونشون چون حوصله سوال و جواب‌هاشون از اینکه چجوری تصادف کردم و حافظم برای به مدت رفت رو نداشتم. دل تو دلم نبود تا این خبر رو به مامان و غزاله و خاله بدم. مامان و بابا کلا از وقتی هدف واقعیه سهند رو فهمیدن، دیدشون نسبت بهش عوض شد و واقعا دوسش داشتن. از آروینم این روزا دیگه خبری نبود اما طبق چیزی که از غزاله شنیده بودم داشت کاراش رو انجام می‌داد تا بره سربازی. بنظر من که امیدش رو از من قطع کرده بود وگرنه این آدم حالا حالا ها راضی نمی‌شد که بره سربازی. مادرشم که کلا وقتی تو محل با من و مامان مواجه میشه، راهش رو کج می‌کنه و از یه سمت دیگه می‌ره، خیلی از من دلخوره ولی خب چیکار کنم دست خودم نبود! از وقتی خودم رو می‌شناسم عشق به سهند توی دلم جا باز کرده بود. به آروینم واقعا به چشم دیگه ای نمی‌تونستم نگاه کنم. لباسم رو پوشیدم و با سرعت زیاد خودم رو سمت خونه غزاله اینا رسوندم. دم پله از کفش های زیاد خانوما خبری نبود. پس مشخص بود که همشون رفته بودن. سریع رفتم بالا و دیدم که مامان و خاله دارن باهم دیگه سبزی پاک می‌کنن و غزاله هم داره ظرفا رو جمع می‌کنه. با صدای بلند و شادی گفتم: ـ سلام به همه. غزاله که داشت می‌رفت سمت آشپزخونه با خنده گفت: ـ او چه عجب تو با توپ شادی اومدی خونه ما. خاله تا حال منو دید خندید و گفت: ـ خیر باشه دختر!
  15. بچه‌ها می‌دونین افسانه خون‌آشام‌ها از کجا اومده؟

    توی زمان‌های خیلی قدیم اون‌وقت‌ها که مردم از علم پزشکی اطلاعی نداشتن بیمارانی که دچار پورفیری بودن رو به اسم خون‌آشام می‌شناختن در این نوع بیماری بیمار گلبول‌های قرمز خونش خیلی پایینه و همین باعث میشه که بدنشون به نور آفتاب حساس باشه و اون زمان که دارویی برای درمان این بیمارها نبوده اون‌ها عطش نوشیدن خون رو داشتن‌ به همین خاطر افسانه‌ی خون‌آشام‌ها به وجود اومده. اما ما یه خون‌آشام واقعی هم داشتیم اونم کسی نبوده جز ملکه‌ی لهستانی که برای جوون موندن و شاداب شدن پوستش توی خون مردم حمام می‌کرده.

  16. پارت صد و یکم از پشت صندوق ماشین یه تابلو نقاشی بزرگ از چهره من بود، خیلی ذوق زده شدم و واقعا زیبا بود. احساساتی شدم و رو بهش گفتم: ـ چه فکر خوبی کردی، خیلی قشنگیه سهند. سهند نگام کرد و با لبخند گفت: ـ خوشحالم که خوشت اومده، این اواخر فقط به این نقاشی نگاه می‌کردم و آروم می‌شدم و حس می‌کردم کنارمی. به عمق چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی دوستت دارم، چقدر خوبه که بهت یه شانس دیگه دادم سهند گفت: ـ مطمئنم پشیمون نمی‌شی. سریعا رفتم در ماشین رو باز کردم و گفتم: ـ خب پس بریم. سهند یهو خندش گرفت و گفت: ـ کجا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ مگه نمی‌خوای بیای خواستگاریم؟! برم به مامانم اینا بگم دیگه. سهند دستش رو گذاشت رو پیشونیش و با خنده گفت: ـ پس یعنی قبوله دیگه؟ بهش چشمک زدم و گفتم: ـ عجله کن. سهند اومد سوار ماشین شد و تو ماشین کلی باهم آهنگ خوندیم و بعدش منو رسوند دم در خونه و قرار شد واسه فردا شب گل و شیرینی بگیره و بیاد خواستگاریم. اون شب با کلی امید و رویا خوابیدم و توی دلم کلی خداروشکر کردم که بالاخره زندگیمون داره روبراه می‌شه.
  17. من همان بهتر که تن به ازدواج با آرمان را بدهم؛ هرچند که تاکنون عکس او را ندیده بودم. اخمی کردم و آهسته و استوار گفتم: - نه! می‌تونی خودت سر سفره‌ی عقد جواب ( نه ) رو بگی تا از این فلاکت راحت بشی! سوفیا: ولی اگه زری خانم بلااجبار به عاقد بگه خطبه رو بخونه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و نیز گفتم: - به جناب عاقد می‌تونی بپرسی که اگه دختر راضی به ازدواج نبود، اون عقد باطله یا نه؟! سوفیا با چهره‌ای که از آن اِستِملال می‌بارید، گفت: - باشه هیما! لبخندی زیبا حواله‌ی او کردم و نیز دست او را کشیدم. سوفیا تازه با من راه آمده بود و با یک‌دیگر رفیق شده بودیم. خوشحال بودم که سبحان علاقه‌ی نه چندانی به سوفیا ندارد. سبحان دروغی انکار را بر من گفت. آن که قرار است با عشق‌اش در آمریکا زندگی کند. در حینی که می‌دویدیم، سوفیا و با نفس‌-نفس‌زنان گفت: - هیما، یه لحظه صبر کن! به جایی که رفته بودیم، خیره شدم. جلوی سبحان ایستاده بودیم که ناگهان سرش را بالا آورد و به هردویمان خیره شد. نگاه‌اش به سوفیا افتاد و لبخند به ظاهر انکاری را بر لبانش جای داد. - سوفیا جان، یهو کجا غیبت زد عزیزم؟ نگاهی بر من کرد و سپس پلکی زد. می‌دانستم همه‌ی این حرف‌هایش بر اثر دروغ است که جلوی من فیلم بازی کند؛ اما من بلانسبت نفهم نبودم! آریا پسرعمویم نگاهی بر من و سپس به سوفیا انداخت. من بی‌توجه به نگاه خیره‌اش آن هم بر روی من، به سبحان نگاه می‌کردم. سبحان چشم‌های آبی تیره‌اش را روی چشمان هم‌رنگ آبی سوفیا برداشت و با نگاهی که از آن دلتنگی هویدا بود، بر من خیره شد. از آن نگاه‌اش متعجب گشتم. ضربان قلبم انگاری بر روی هزار رسیده بود و هیچ صدایی جز صدای قلبم را نمی‌شنیدم. من به چشم‌های او خیره شده بودم و او هم به چشم‌های من. حس می‌کردم سبحان قرار است با همان چشمان آبی‌اش، چیزی بر من بگوید که خودم از آن بی‌خبر بود. سرم را پایین افکندم. کاش زمان می‌ایستاد و هیچ‌کس را دور و بر خود نه حس می‌کردم و نه می‌دیدم. خودم بودم و سبحان! در دل خود، نیشخندی حواله‌ی خودم سادگی‌‌هایم زدم. من به هیچ‌گونه آرزوهایی که در خیال خود می‌پرورانم، به حقیقت نمی‌رسند. پوچ و پوچ هستند. خیال‌های مبهمی که همه‌ی آن‌ها در مغز گنجانده شده است. من نبایستی هراسان بر تمام احساساتم گند بزنم. باید پاسخش را هرچه سریع‌تر بدهم. به خود آمدم که دیدم سوفیا کنار سبحان جاخوش کرده است و سرش را داخل گوشی‌اش کرده است. آریا انگاری رفته بود. فقط خود سبحان روبه‌رویم نشسته بود و بر من خیره مانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سپس رویم را به طرف آشپزخانه گرداندم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اِستِملال: به ستوه آمدن.
  18. پارت5 رسیدم دم ساختمون، قبل از اینکه از تاکسی پیاده شم، کیفمو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. یه نگاه سرسری انداختم به ساختمون آشنا... طبقه دوم، خونه ما. با اینکه آسانسور داشت، باز ترجیح دادم از پله‌ها برم. راستش نه که شجاع باشم، فقط یه ترس کوچولو از گیر کردن تو اون اتاقک آهنی همیشه همراهمه. تو ذهنم گفتم: «نه دیگه، خسته‌م ولی زورم به پله‌ها می‌رسه!» پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم که چشمم افتاد به خاله گلی. مثل همیشه دم در وایساده بود با همون لبخند آشنا. – «سلام خاله گلی جون، خوشگل‌تر شدی امروز!» – «سلام دختر نازنینم، قربون دهنت! خسته نباشی مادر.» یه کم باهاش خندیدم و گفتم: – «اگه اجازه بدی، برم یه دوش بگیرم که الان از خستگی می‌پاشم رو زمین!» – «برو عزیزم، راحت باش... خدا پشت و پناهت.» پله‌های باقی‌مونده رو بالا رفتم و جلوی درمون ایستادم. کلیدو از کیفم درآوردم، انداختم تو قفل. در که باز شد، یه نفس عمیق کشیدم... یه جور بوی آشنای خونه... همون بویی که آدمو آروم می‌کنه، حتی اگه دلش پر باشه.
  19. دیروز
  20. پارت شصت و نهم رمان خاص گفتم تا از این شرایط حساس تر نشده وارد عمل بشم. یه اهم اهمی کردم و گفتم: خیلی خب بریم سوار ماشین بشیم تا دوستم دیرش نشه. ترانه و تیام هم با سر موافقتشون رو کاملا هماهنگ اعلام کردند و رفتیم سوار ماشین خان داداش شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی ترانه اینا. تو راه یه آهنگ قشنگی گذاشت خان داداش که قشنگ مطلع کرد مارا از شدت مجنون شدنش. بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه بگشا ز مویت، گره ای چند ای مه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه در حلقه مویت، بس دل اسیر است بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه تا بگشایی گره ای شاید، ز دل دیوانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه در حلقه مویت، بس دل اسیر است بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه دل در مویت دارد خانه مجروح گردد چو زنی هر دم شانه بر گیسویت ای جان، کمتر زن شانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه چون در چین و شکنش دارد، دل من کاشانه "منبع: Musixmatch ترانه‌سرایان: Shahpouri Shahpouri" آهنگ که تموم شد دیدم تیام چنان محو ترانه شده که اصلا حواسش به خیابون نیست. هر لحظه امکان داشت برخورد خیلی نزدیکی با ماشین های دیگه یا درخت و دیوار های کنار خیابون داشته باشیم. برای جلوگیری از فاجعه رو کردم به تیام و با صدای بلند گفتم: تیام جاااان. تیام که مات ترانه بود یه تکونی خورد و با تعجب گفت: چه خبرته دختر؟ این چه طرز صدا زدنه؟ منم با لبخند حرص در بیاری نگاهش کردم و گفتم: ببخشید که مزاحم خلسه ی احساسیتون میشم جناب برادر ولی خواهشا جلوت رو نگاه کن تا همه امون رو به کشتن ندی. اونم با یه اخم کوچیک و کاملا خونسرد نگاهم کرد و گفت: خیلی خب حالا. شلوغش نکن. من کارم رو بلدم. نیاز به ابراز نگرانی شما نیست خانوم خانوما. منم با یه لبخند حرصی نگاهش کردم و گفتم: بله. شما که راست میگی. فعلا ما رو سالم برسون خونه بعدا سخنرانی کن. دیگه حرفی نزد و بقیه ی راهمون رو تو سکوت و سریع طی کرد تا به خونه ی ترانه اینا رسیدیم. بعد بغل و بوس خداحافظی کردیم و ترانه رفت خونشون. باز من موندم و جناب برادر که حسابی شاکی بود از دستم. یه نگاه مظلومانه بهش انداختم و گفتم: آخ آخ از کله ات داره دود بلند میشه داداشی. تورو خدا منو نخور. من هنوز کلی آرزو دارم. یه نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: این چرت و پرت ها چیه به هم می بافی؟ جلوی دختر مردم آبرو برام نذاشتی. الآن چه فکری میکنه راجع به من؟ منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: اولا: اینا چرت و پرت نیست و سخنان گرانقدر خواهر عزیزت هست؛ دوما:دختر مردم خودش در جریان میزان دیوونگی شما هست و نیاز به گفتن من نبود. من فقط گفتم که تصادف نکنیم؛ سوما:دختر مردم اصلا راجع به شما فکر نمیکنه نگران نباش.
  21. پارت صدم با تعجب گفتم: ـ من که هنوز درسم تموم نشده. سهند گفت: ـ خب درست هم می‌خونی، مشکلش چیه؟ چیزی نگفتم ولی خوشحال بودم از اینکه سهند اینقدر توی تصمیمش مصممه. سهند یه بشکن زد و گفت: ـ چیشد؟ رفتی تو فکر. نکنه می‌خوای جواب منفی بدی؟! خندیدم و گفتم: ـ قبول می‌کنم. یهو بلند شد و با خوشحالی گفت: ـ خدایا شکرت، بالاخره این دختر رو بدست آوردم. بلند شدم گفتم: ـ هیس یواش‌تر سهند، همه دارن بهمون نگاه می‌کنن. سهند با خونسردی گفت: ـ خب نگاه کنن! امشب من خوشبخت ترینم آدم روی کره‌ی زمینم. هیچکس نمی‌تونه خوشحالیم رو خراب کنه. خندیدم و گفتم: ـ امیدوارم که یه روز ازم خسته نشی. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ من تا عمر دارم خاک زیر پاتم دختر. با ذوق گفتم: ـ خیلی دوستت دارم. گفت: ـ من بیشتر. بعد جعبه‌ای از توی لباسش درآورد و باز کرد. یه انگشتر تک نگین ساده که خیلی ظریف و شیک بود. با شادی گفتم: ـ وای سهند چقدر خوشگله. همون‌جوری که داشت میذاشت تو انگشتم گفت: ـ نه به خوشگلیه تو. دستم رو بردم بالا و به انگشتر توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی هدیه‌ی خوشگلی برام خریدی. بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: ـ البته هدیه تولدت تو ماشینه. با تعجب گفتم: ـ من فکر می‌کردم هدیم همینه. چشمکی بهم زد و گفت: ـ با من بیا. دنبالش راه افتادم و رفتیم سمت ماشین
  22. پارت نود و نهم حالا داشتم می‌فهمیدم که دلیل اون همه گوش ندادن و اعتماد نکردن سهند به حرفای من و دلیل خودخواهیش چی بوده! حقم داشت. خیلی سختی کشیده بود و الان متوجه شدم که هیچ چیز اون‌جوری که بنظر میاد نیست. به صورتش نگاه کردم. غم بدجوری توی چشماش لونه کرده بود. نمی‌خواستم بیشتر از این ناراحتیش رو ببینم و بنابراین به دور گردنش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ می‌تونم پسش بگیرم؟ سهند با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ چی رو؟ به گردنبند دور گردنش اشاره کردم و گفتم: ـ گردنبند رو که بهم داده بودی. دماغش رو کشید بالا و با لبخند گفت: ـ آره عزیزم حتما. همون‌جور که داشت گردنبند رو از گردنش باز می‌کرد، پرسیدم: ـ سهند اینو از کجا گرفتی؟ اومد پشت سرم وایساد و همون‌طور که داشت دور گردنم می‌بست گفت: ـ اینو از وقتی که یادمه گردنمه. حس می‌کنم که ازم محافظت می‌کنه و تو شرایط سخت کمک می‌کنه از جام بلند شم. واسه همینم خیلی برام با ارزشه. برگشتم نگاش کردم و گفتم: ـ خب اگه اینقدر برات با ارزشه پس چرا دادیش به من؟ بزار گردن خودت باشه. و داشتم از گردنم بازش می‌کردم که جلوم رو گرفت و با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ چون تو از این گردنبند برام با ارزش تری‌. اگه از تو محافظت کنه انگار از من کرده، مثل اینکه یادت رفته منو تو یه روحیم تو دوتا بدن. قلبم از این مدلی حرف زدنش تند تند می‌زد. با خجالت موهام رو گذاشتم پشت گوشم و شالم رو کشیدم جلوتر. سهند خندید و گفت: ـ نگاش کن چجوری هم خجالت کشیده، بیخیال بابا. از خندش خیلی خندم و گرفت. بعدش یکم تو سکوت بهم خیره شدیم. دوست داشتم اون لحظه زمان وابسته و من تا ابد به چشماش خیره بشم. سهند همین لحظه پرسید: ـ خب خانوم خانوما بالاخره نگفتی! با لبخند گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ کی باید بیام خواستگاری؟
  23. پارت نود و هشتم رفتم ازش بپرسم که چرا ناراحته؟! مهدی صدامون زد که بریم. به پیشنهاد بچها اون شب شام باهم رفتیم رستوران میلانو سمت دریاکنار و بعد از مدت‌ها کنار هم گفتیم و خندیدم و این‌بار بدون هیچ اجبار و از صمیم قلب به چشمای کسی که دوسش داشتم نگاه می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم. خاله خیلی دلش می‌خواست با ما بیاد اما چون مامان خسته بود و گفت که نمیاد، اونم از اومدن منصرف شد. بعد از شام سهند رو بردیم بیمارستان و دستش رو بخیه زدن و با آتل دور گردنش وصل کردن. چندتا پماد هم دادن که هر هشت ساعت باید هم به مچ پاش و هم به دستش می‌زد. بعد از بیمارستان مهدی خواست غزاله رو برسونه خونه و سهند از من خواست که باهم بریم سمت دریا و یکم قدم بزنیم. منم از خدا خواسته قبول کردم. ساعت تقریبا یک شب بود. جفتمون کفشامون رو درآوردیم و روی شن‌ها قدم می‌زدیم. به سهند نگاهی کردم و ازش پرسیدم: ـ سهند چرا از وقتی قضیه برادر غزاله رو تعریف کردم رفتی تو فکر؟ سهند موهای توی صورتش رو با دستش ردیف کرد و بهم گفت: ـ اینجا بشینیم؟ حرفش رو تایید کردم و نشستم. کنارم نشست و گفت: ـ تیارا یادته قبلا بهم گفته بودی چطور آدم می‌تونه این‌قدر بی محبت و بی رحم باشه؟ گفتم: ـ اوهوم یادمه. چطور؟ به دریا نگاهی کرد و یه صدف انداخت و گفت: ـ چون من قبل تو کسی تو زندگیم نبود که اینقدر واقعی دوستم داشته باشه و عشق و علاقه رو بهم یاد بده. نه پدر داشتم و نه مادر. خشکم زد. نمی‌دونستم که کسی رو ندارم و تابحالم راجب این قضیه باهم حرف نزده بودیم. به صورت متعجبم نگاهی کرد و با لبخند گفت: ـ من تو پرورشگاه بزرگ شدم تیارا. اونجا بابت کوچیک ترین محبتی که بهت میکنن بعدش از دماغت درمیان. مجبورت میکنن که تو همون بچگی رو پای خودت وایستی. اونجا یاد می‌گیری که تنها کسی که باید به بهش تکیه کنی خودتی. با ناراحتی گفتم: ـ من متاسفم. اصلا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. سهند گفتم: ـ نه عزیزم. باید اینارو یه روز بهت می‌گفتم
  24. - آره، کی بهتر از تو! - نمی‌دونم، شاید. یکم فکر کردم. - آخه ما هنوز خیلی باهم صمیمی نیستیم. - ولی تو زنشی. - من سعی‌م رو می کنم. چون حرف شما منطقی هست. یکم در سکوت فکر کردم که چطور بهش بگم بعد بلند شدم و برگشتم و به پروانه خانم نگاه کردم. با امیدواری نگاهم می کرد. بهش لبخند نصف و نیمه ای زدم و به سمت پله ها رفتم. در اتاق عرشیا رو زدم. - بله! - اجازه هست؟ - بیا داخل. وارد شدم. روی ویلچرش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد. رفتم پشت سرش. به سمت من برنگشت. یکم طول کشید تا خودم پرسیدم: - خوبی؟ - مرسی! - چی نگاه می کنی؟ روش رو گرفت و به زمین خیره شد. - نگاه نمی کردم، فکر می کردم. روی تختش نشستم. احساس کردم از بودنم معذبه پس خواستم زود حرف بزنم. - امروز یک خانمه زنگ زد. سکوت کرد. - می گفت از پروانه خانم بخوام که اهدای عضو... سرش رو بالا آورد و تیز نگاهم کرد. ادامه دادم: - اون هایی که توی کما هستن. هر دو سکوت کردیم. - عرشیا... اون ها کی هستن؟ نگاهم کرد. با خودم گفتم الان میگه به تو چه اما گفت: - پدر و مادرم. خودم رو شگفت زده نشون دادم. - خدای من! یعنی چی؟! مگه مادرت پروانه خانم نیست؟! سرش رو پایین انداخت و با حرص به دو طرف تکون داد. - نیست، نیست. دستش مشت شد. - داشتیم می‌رفتیم عسلویه، تصادف کردیم، ناخواسته، یک زن و شوهر توی ماشینشون دعوا می کردن. کتک کاری می کردن، این چیزی که پزشک قانونی حدس زده. فرمون رو چرخوندن، اون ها پدر و مادر من رو... و من رو به این وضع انداختن.
  25. سلام خسته نباشید

    تالار مذهبی ندارید؟ 

    میشه اضاف کنید

  26. هخامنشی: کوروش بزرگ ۳۰ کمبوجه ۸ بردیا ۱ داریوش ۳۶ خشایارشا ۲۱ اردشیر یکم ۴۱ خشایار دوم ۴۵ روز داریوش دوم ۱۹ اردشبر دوم ۴۶ اردشیر سوم ۲۰ اردشیر چهارم ۲ داریوش سوم ۶
  27. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    ستاره کتاب یا پیتزا؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...